دختري در حال غرق شدن

محمدرضا سماك اماني

- ۲ -


دختر يوسف سركوچه بود; يوسف از ايوان، نظاره گر دخترش بود: زينب، عزيزم، بيا سرما مى خورى.

ـ بابا جون، دارن ميان، دارن ميان.

يوسف از ايوان پايين آمد و به طرف كوچه رفت. آقاى حميدى و دخترش به او نزديك شدند و پس از سلام و تعارف هاى مكرر در ايوان نشستند. آقاى حميدى خيره شده بود به ساختمان. يوسف بلند شد، رفت آشپزخانه و سبد ميوه را آورد. زينب هم رفت و زيردستى و چاقو آورد. ناگهان باران تندى آغاز شد. زينب از ايوان پايين رفت، كفش هاى ميهمان ها را آورد بالا و گذاشت روى جاكفشى كنار ايوان. يوسف و آقاى حميدى مشغول صحبت شدند. خديجه به آشپزخانه رفت و سماور را روشن كرد. يوسف گفت: راضى به زحمت شما نيستم.

ـ خواهش مى كنم! زحمتى نيست.

چاى و ميوه را كه خوردند، يوسف همراه پدر خديجه به داخل اتاق رفت. پدر خديجه تعجب كرد. دور تا دور اتاق قفسه هاى كتاب بود: اى آقا، كتابخانه شما كه خيلى بزرگ تر از مال ماست.

ـ قابل شما رو نداره.

پدر خديجه به طرف قفسه هاى كتابخانه يوسف رفت: اما همان كه عرض كردم از كتاب هاى ما خبرى نيست.

ـ بفرماييد بنشينيد، خسته مى شيد!

ـ اى آقا ما كه همش نشستيم.

هر دو روى فرش نشستند. يوسف رفت سراغ قفسه هاى كتاب، دفتر 60 برگى را از لابه لاى كتاب ها بيرون آورد و گفت: البته شايد نباشه; اما خلاصه آن ها جمع شده در اين دفتر; خلاصه حدود 15 تا از كتاب هاى برادران اهل سنت.

ـ حالا چى نوشتى، چه طور 15 كتاب در 60 برگ.

ـ فقط بعضى مطالبش يادداشت شده، يعنى چيزهاى مهم.

ـ مهم هاش چى هست؟

يوسف دفترش را باز كرد و شروع به خواندن كرد: حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) به حضرت على(عليه السلام)فرمود: خداوند، تو و نسل و فرزندان و خويشان و شيعيان و دوستان تو را آمرزيده است. ديگر فرمود: هر كس خرسندش مى كند كه چون زندگانى من زندگى نمايد و چون من بميرد و ساكن بهشت عدن شود كه پروردگارم آن را غرس كرده است، پس از من، على را دوست بدارد و دوستدار او را نيز دوست بدارد و به ائمه بعد از من اقتدا كند; چون آنان عترت من هستند.

حميدى يك دستش را بالا برد و گفت: آقا، اجازه!

ـ اجازه ما هم دست شماست، ولى به اين زودى خسته شديد؟

ـ اى آقا، خستگى چيه; اين پيرمردى كه رو به روى شما نشسته، همه باراندازهاى شيخ نشين ها رو بار به دوش دويده; ولى سؤال دارم. ما، اهل سنت به اهل بيت علاقه داريم; روايات كتاب هاى ما هم كه معلومه و خوانديد. من هم از رشادت هاى على در ميدان جنگ و خدمات او به اسلام بسيار شنيدم. شما به على اقتدا مى كنيد و ما به همه صحابه. آيا اين اشكال داره؟ حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)فرموده: اصحاب من مانند ستارگانند; به هر كدام از آنان اقتدا كنيد، هدايت مى شويد.

يوسف لبخندى زد و گفت: سؤال زيبايى كرديد. اتفاقاً اين حديث موضوع تحقيق من بود، در دوران دانشجويى. يك لحظه اگر صبر كنيد، پيداش مى كنم. البته قول بديد خسته نشيد.

ـ اى آقا، چه حرف ها مى زنيد. فكر كردى ما هم جوان امروزيم؟ خديجه، خديجه!

ـ بله، بابا.

ـ بيا دخترم، بيا به اين آقا يوسف بگو قصه دراز رشادت و مقاومت ما چيه.

خديجه از ايوان به اتاق آمد و گفت: پدر، بالاخره بحث هاى علمى تون تموم شد؟

يوسف در حالى كه لابه لاى كتاب ها دنبال دفتر تحقيق هايش مى گشت، گفت: عجله خوب نيست، خديجه خانم.

حميدى خنده كنان گفت: قرار نيست تموم بشه. بحث علمى و حديثى ثواب داره، از غيبت و تهمت كه بهتره.

يوسف دفترى از زير كتاب ها بيرون كشيد و گفت: بله، خودشه. خديجه خانم شمام همراه شو با ما. ببين، بحث اين است كه در روايتى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نقل شده اصحاب من چون ستارگانند; به هر كدام از آنان اقتدا كنيد هدايت مى شويد.

خديجه سر تكان داد و پرسيد: راستى چرا شما به اين حديث اهميت نمى دين، آقا يوسف؟

يوسف دفتر را باز كرد و گفت: اين حديث جاى بحث داره; به دلايل زياد. اولاً، اين حديث با قرآن ناسازگار است، مثلاً خداوند در سوره توبه، آيه 101، به حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)مى فرمايد: برخى از اهل مدينه به نفاق خود ادامه دادند. تو آن ها را نمى شناسى، ما آن ها را مى شناسيم. اگر همه اصحاب پيامبر عادلند و به همه آن ها مى توانيم اقتدا كنيم، پس چگونه اين آيه بعضى از اهالى مدينه را كه جزو اصحاب پيامبر بودند، منافق مى نامد؟! علاوه بر آن كه خداوند در آيه 145 سوره نساء، درباره منافقان مى فرمايد: منافقان در پايين ترين قسمت آتش جهنم قرار دارند. بخارى كه از علماى بزرگ اهل سنت است و كتاب «صحيح» او جزو معتبرترين كتاب هاى حديثى اهل سنت است، در كتاب «التفسير»، ج 6، ص 59 مى نويسد: وقتى پيامبر(صلى الله عليه وآله)به سوى جنگ احد رفت، گروهى از اصحاب برگشتند. در پى آن، فرقه اى از مسلمانان گفتند: آنان را بكشيم. برخى نيز گفتند: نكشيم. آيه نازل شد: چرا شما درباره منافقان دو گروه شده ايد؟! تفسير ابن كثير، ج 1، ص 532 ـ 533 و صحيح ترمذى، كتاب التفسير، ج 5، حديث 3028 آمده است: اصحابى كه جنگ احد را ترك كردند و برگشتند، 300 نفر بودند. در تفسير ابن كثير، ج 1، ص 532 آمده است كه تعداد منافقان 31 سپاه اسلام بودند. بنابراين گروهى از اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله)، طبق گفته علماى اهل سنت، منافق بودند. پس چگونه مى توان همه آنان را عادل و مايه نجات ناميد؟! در صحيح بخارى، ج 4، ص 94 و 95 و ج 7، ص 209 آمده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: در قيامت، گروهى از اصحاب مرا به سوى جهنم مى برند. من مى گويم: خدايا، آنان از اصحاب من هستند. پاسخ داده مى شود: تو نمى دانى آنان بعد از تو چه كردند! آنان پس از رحلت تو مرتد شدند. در صحيح بخارى، ج 9، ص 83، كتاب الحوض و نيز در صحيح مسلم، ج 4، ص 1796، كتاب الفتن، احاديث بسيارى به همين مضمون نقل شده است. آيا باز هم مى توان همه اصحاب پيامبر را عادل و مايه نجات دانست و گفت: آنان به اجتهاد خودشان عمل كردند و به بهشت مى روند؟! پدر علاء بن مسيب مى گويد: به براء بن عازب گفتم: خوشا به حال شما كه همراه پيامبر بوديد و زير درخت با او بيعت كرديد! او گفت: نمى دانى ما بعد از او، چه چيزهايى داخل دين كرديم؟! بهشت مى روند و عادلند و مى توانند پيشواى مردم باشند و بايد به آنان احترام گذاشت; گرچه آنان جزو اولين افرادى باشند كه اسلام آورده باشند، در زير درخت با پيامبر بيعت و در جنگ ها جانفشانى كرده باشند; زيرا خداوند در قرآن به پيامبر مى فرمايد: كسانى كه با تو بيعت مى كنند، با خدا بيعت كرده اند. دست خدا بر فراز دست هاى آنان است. بعد از آن هر كس نقض بيعت كند، به ضرر خودش اقدام كرده است. (صلى الله عليه وآله) هم اين طور فكر نمى كردند كه همه كسانى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ديدند، عادل باشند. ام درداء مى گويد: نزد ابو درداء رفتم، ديدم ناراحت است. گفتم: چرا عصبانى هستى؟ گفت: به خدا در كارهاى اينان هيچ يك از دستورهاى محمد(صلى الله عليه وآله)را نمى بينم جز آن كه نماز را به جماعت مى خوانند. حال گريه است. پرسيدم: چرا گريه مى كنى؟ گفت: چيزى از دستورهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله)را در ميان اصحاب نمى بينم جز اين نماز كه آن را هم ضايع كردند. چگونه مى توان همه اصحاب پيامبر را عادل ناميد در حالى كه در ميان اصحاب پيامبر فردى به نام وليد بن عقبه بود كه در آيه 6 سوره حجرات فاسق خوانده شده است.

چگونه مى توان همه اصحاب پيامبر را عادل ناميد در حالى كه در ميان اصحاب پيامبر فردى به نام ابن ابى سرح بود كه در آيه 93 سوره انعام، بزرگ ترين ستمگر كه بر خداوند افترا زده، خوانده شده است. سنت هم حديثى را كه شما خوانده ايد، قبول ندارند; مثلاً ابن حزم، به صراحت گفته، اين حديث جعلى است. حديث را ضعيف دانسته اند، از جمله امام احمد بن حنبل، پيشواى حنبلى ها; عسقلانى و بيهقى. البحر المحيط، (ج 5، ص 527); سحاوى در المقاصد الحسنة، (ج 26، ص 27); ابن همام حنفى در التحرير، (ج 3، ص 243); متقى هندى در كنزالعمال، (ج 6، ص 133) و شوكانى در ارشاد الفحول، (ص 83)، به جعلى بودن اين حديث گواهى داده اند. علاوه بر اين ها، بسيارى از افرادى كه در سلسله راويان اين حديث قرار دارند، توسط علماى رجال اهل سنت نكوهش شده اند و دروغگويى و جعل حديث آنان زبانزد همه است. عبدالرحيم بن زيد، حمزه جزرى نصيبى، سلام بن سليم، سليمان بن ابى كريمه، زيد عمى و بشر بن حسين كه از راويان اين حديث هستند، به وسيله بخارى در الضعفاء، نسائى در الضعفاء، ابن ابى حاتم در العلل، ابن جوزى در العلل المتناهبه، ذهبى در ميزان الاعتدال، خزرجى در تهذيب الكمال، ابن حجر در لسان الميزان و بسيارى از عالمان سنى با عبارات «بسيار دروغگو و خبيث» و «حديث جعل مى كند» نكوهش شده اند.

خديجه گفت: ماشاالله، پس اين حديث از بيخ خرابه.

حميدى سر تكان داد و گفت: اين آقا يوسف مرد دانشمنديه. اصلاً به قيافه اش نمياد اين قدر اهل تحقيق و مطالعه باشه.

هوا تاريك شده بود. خديجه جلوى در ايستاده بود. پدرش در حال روبوسى با يوسف بود. يوسف به حميدى گفت: ببخشيد اگر بد گذشت. بالاخره ناهارى كه مرد درست كنه، بهتر از اين نمى شه.

ـ اى آقا، چه حرف ها مى زنى; قورمه سبزى به اين خوش مزه اى كم تر خورده بودم. دستت درد نكنه! ببخشيد كه مزاحم شديم. ان شاءالله جمعه آينده ناهار خانه ما خدمتتان هستيم.

ـ قبلاً مزاحم شدم.

ـ اى آقا، چه حرف ها مى زنيد. بايد بحث علمى ما ادامه پيدا كنه. امروز كيف كردم. از بهترين روزهاى زندگيم بود.

ـ باشه، ان شاءالله جمعه آينده.

ـ خديجه صبح جمعه مياد دنبال شما.

ـ نه، خديجه خانم به زحمت مى افتن. خودم مى آم.

ـ اى آقا، اين حرف ها چيه! اصلاً خديجه بيش تر دلش مى خواد شما رو ببينه. باور نمى كنى تو اين هفته همش از شما صحبت مى كرد.

يوسف سرش را پايين انداخت و چيزى نگفت. خديجه از سر كوچه براى دختر يوسف دست تكان داد. سوار ماشين شدند و حركت كردند. يوسف به ايوان برگشت و دخترش را در آغوش كشيد.

صبح روز جمعه، پرايدى جلوى در منزل يوسف ترمز كرد. دختر يوسف با شنيدن صداى بوق ماشين، دويد وسط ايوان و براى خديجه دست تكان داد. خديجه هم براى او دست تكان داد; ولى هر چه صبر كرد، از يوسف خبرى نشد. وارد حياط شد و گفت: خوشگل، بابا كجاست؟

ـ مريضه! تب داره، خوابيده، بيدارش كنم؟

ـ نه عزيزم!

خديجه از پله هاى ايوان بالا رفت و داخل اتاق شد. يوسف وسط اتاق خوابيده بود. لحافى روى خود انداخته بود. عرق از سر و رويش مى ريخت. تب و لرز داشت. چند بار يوسف را صدا زد ولى بيدار نشد. رفت آشپزخانه، يك پارچه خيس برداشت و داخل اتاق شد. ناگهان متوجه شد يوسف زير لب نام كسى را مى برد. جلوتر رفت، سرش را نزديك برد. يوسف در عالم خواب مى گفت: زليخا! زليخا!

نگاهى به عكس همسر يوسف كه روى طاقچه بود انداخت و با خود گفت: حتماً اسم همسرش زليخا بوده. پارچه خيس را روى پيشانى يوسف گذاشت، به سرعت از اتاق بيرون آمد و از خانه خارج شد. سوار ماشين شد و به طرف ميدان روستا حركت كرد. نشانى درمانگاه را از اهالى پرسيد; ولى متوجه شد جمعه ها درمانگاه تعطيل است. به خانه يوسف برگشت. از ماشين پياده شد و زنگ در همسايه را به صدا درآورد. پيرمردى در را باز كرد. خديجه گفت: سلام! ببخشيد مزاحمتون شدم. آقا يوسف مريضه، تب داره!

پيرمرد با تعجب به او نگاه مى كرد. بدون اين كه حرفى بزند، به طرف خانه يوسف رفت. يوسف را بر دوش گرفت; سوار ماشين كرد و ماشين به طرف رضوان شهر به راه افتاد. يوسف چشم هايش را كه باز كرد، خديجه را بالاى سر خود ديد. تعجب كرد. دوروبرش را نگاه كرد به آرامى گفت: اين جا كجاست؟

خديجه گفت: درمانگاه رضوان شهر!

ـ درمانگاه! من اين جا... .

ـ تب داشتيد، تب و لرز. همسايه تون كمك كرد، آوردمت درمانگاه. خدارو شكر، حالتون بهتره!

ـ دخترم كجاست؟

ـ خونه.

ـ بايد برگردم خانه، زينب دلتنگ مى شه، گريه مى كنه.

ـ سِرُم داره تموم مى شه، فكر كنم پنج ـ شش دقيقه ديگه بيش تر نمونده.

خديجه به طرف اتاق دكتر رفت و لحظه اى بعد همراه دكتر برگشت. دكتر يوسف را معاينه كرد و گفت: الحمدلله حالتون خوبه! سِرُم كه تموم شد، مى تونين برين; ولى بهتره دو ـ سه روز كاملاً استراحت كنين.

سرم كه تمام شد، پرستار سوزن را از دست يوسف كند. يوسف بلند شد و همراه خديجه از درمانگاه خارج شد. دقايقى بعد ماشين به درِ خانه يوسف رسيد. دختر يوسف جلوى در ايستاده بود. تمام پهناى صورتش را اشك پر كرده بود. يوسف از ماشين پياده شد. زينب دويد و پدررا در آغوش كشيد. پدر و دختر مى گريستند. هر سه وارد خانه شدند. اندكى بعد سوار ماشين شدند و به طرف تالش حركت كردند. آقاى حميدى جلوى در ويلا ايستاده بود. ماشين جلوى پاهايش ترمز كرد.

ـ دختر، چرا اين همه دير كردى؟

ـ خديجه از ماشين پياده شد و گفت: آقا يوسف مريض بود، بردمش درمانگاه.

يوسف و دخترش از ماشين خارج شدند. حميدى جلو رفت و به سلام يوسف پاسخ داد. آنگاه آرام آرام به سوى ويلا حركت كردند. حميدى گفت: يوسف جان! بهتره برى اتاق، يه ساعت استراحت كنى تا حالت بهتر بشه.

ـ نه، حالم بهتره.

ـ تعارف نكن، زود باش.

حميدى دست يوسف را گرفت و او را به طرف اتاق برد. خديجه هم دست دختر يوسف را گرفت و به طرف آشپزخانه رفت. صداى اذان ظهر كه بلند شد، يوسف بيدار شد. از اتاق بيرون آمد. خديجه توى هال، روى مبل نشسته بود: سلام آقا يوسف، حالتون بهتره.

ـ سلام، خيلى ممنون. الحمد لله. دخترم كجاست؟

ـ با بابام رفته تو حياط، داره بازى مى كنه.

يوسف روى مبل نشست. خديجه يك ليوان آب هويج برايش آورد.

ـ راضى به زحمت نبودم.

ـ خواهش مى كنم، بفرماييد!

يوسف مشغول خوردن آب ميوه شد. خديجه زُل زده بود به يوسف. يوسف سرش را بلند كرد، ديد خديجه به او نگاه مى كند. سرش را پايين انداخت. يكى ـ دو دقيقه به سكوت گذشت. خديجه گفت: آقا يوسف، ببخشيد اسم خانمتون چى بود؟

ـ سوسن، چطور مگه؟

خديجه با تعجب به يوسف نگاه كرد و گفت: هيچ چى، همين طورى پرسيدم.

زينب وارد هال شد و به طرف پدر دويد. يوسف او را در آغوش كشيد. لحظه اى بعد حميدى هم به آن ها پيوست. خديجه مشغول آماده كردن ناهار شد. يوسف پرسيد: اذان گفتن؟ خديجه گفت: آره، آخر اذون بيدار شدين.

ـ چقدر خوابيدم.

حميدى گفت: دو ساعت.

يوسف، وضو گرفت و مشغول نماز شد. بعد از ناهار، يوسف و پدر حميدى به كتابخانه رفتند و مشغول صحبت شدند.

ـ آقا يوسف، دخترم مى گفت تب و لرز شديد داشتى!

ـ ديشب تب كردم. هر چه لحاف بود، روى سرم انداختم ولى باز هم سردم بود. ناى حركت نداشتم كه به همسايه خبر بدم. زينب هم خواب بود، دلم نيامد بيدارش كنم از همسايه كمك بگيره. يكى ـ دو تا قرص خوردم و خوابيدم.

ـ خدا را شكر الان بهترى. امشب اگر خانه ما بمانى، حالت خوبِ خوب ميشه.

ـ نه، حالم بهتره; فقط كمى سرم درد مى كنه.

ـ اى آقا، باز تعارف. امشب خونه ما مى مونى. اما و اگر نداره.

باران به شدت مى باريد. خديجه مشغول شستن ظرف ها بود. زينب هم مشغول تماشاى تلويزيون بود. يوسف به طرف قفسه كتابخانه رفت. كتابى برداشت، روى مبل نشست و مشغول مطالعه شد.

خديجه روى كاناپه نشسته بود. تمام حواسش به يوسف بود: اين همه خواستگار برام اومد يا من ردش كردم يا بابام قبولشون نكرد. دكتر، مهندس، بازارى، كارمند بانك; ولى هيچ كدوم مثل يوسف نبودند. نمى دونم چى كار كنم؟ به بابام بگم عاشق شدم، شايدم متوجه شده باشه. شايد خود يوسف هم بو برده باشه. مردم چى مى گن. فاميلا چى مى گن. نمى گن تو به اين خوشگلى و جوونى، بابات سرمايه دار، رفتى زن يه نفر شدى كه قبلا ازدواج كرده و يه بچه داره. وضع ماليش هم كه تعريف نداره. خدايا، چى كار كنم؟

ـ خديجه!

حميدى بود كه صدايش مى كرد، ولى دختر در جهانى ديگر به سر مى برد. حميدى متوجه شد دخترش حواسش جاى ديگر است. رفت آشپزخانه، دو تا چاى ريخت و آورد. خديجه ناگهان پدرش را رو به روى خود ديد، جا خورد و گفت: بابا، كى اومدى؟

ـ الان.

ـ چى شد؟

ـ چيزى نبود، به خير گذشت. دعوا سر ارث بود. پدر و دختر مشغول خوردن چاى شدند. پدر پرسيد: يوسف كجاست؟

ـ رفت حياط، قدم بزنه.

ـ صداش كن، بياد صبحانه بخوره.

ـ چشم!

خديجه از اتاق بيرون رفت. يوسف انتهاى باغ در حال نرمش بود.

ـ آقا يوسف، صبحونه.

ـ چشم، اومدم.

صبحانه را كه خوردند، يوسف و حميدى به كتابخانه رفتند. خديجه و زينب مشغول جمع كردن سفره شدند. حميدى روى مبل نشسته بود و يوسف رو به روى قفسه هاى كتابخانه ايستاده بود.

ـ آقا يوسف، باز هم به هم رسيديم. دفعه پيش درباره چى حرف زديم؟

ـ جايگاه اهل بيت نزد اهل سنت. فكر مى كنم اگر ريشه اى باشه بحث، بهتره!

ـ يعنى چى؟

ـ از آغاز رسالت حضرت محمد(صلى الله عليه وآله).

ـ چه بهتر!

ـ خداوند به پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: خويشان نزديك خود را انذار كن. (صلى الله عليه وآله)اقوامش را دعوت مى كند. عموهاى آن حضرت نيز آمده بودند. حدود 40 نفر جمع شدند. پيامبر به آنان فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب، به خدا قسم! جوانمردى در ميان عرب سراغ ندارم كه براى قومش بهتر از آن چه من براى شما آورده ام، آورده باشد. من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام. خداوند به من دستور داده است شما را به پرستش او دعوت كنم. كدام يك از شما مرا در اين كار پشتيبانى مى كند تا در مقابلش، برادر و جانشين و خليفه من در بين شما باشد؟ همه سكوت كردند. قيافه ها گرفته بود. خشم از سر و روى اقوام پيامبر مى باريد. على(عليه السلام) كه در آن جمع از نظر سنى از همه كوچك تر بود، فرمود: اى پيامبر خدا، من. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: اين شخص، برادر و جانشين و خليفه من بين شما است. از او اطاعت كنيد. ابولهب با حالت تمسخر، به ابوطالب گفت: محمد به تو دستور داده است از پسرت اطاعت كنى!

ـ اين حديث را عالمان سنى هم قبول دارند يا فقط شيعيان روايت كرده اند؟

يوسف لبخندى زد و گفت: تمام احاديثى كه خواندم، در اين يكى ـ دو هفته، از كتاب هاى اهل سنت بود. موضوع يكى از تحقيقات دانشجويى من كه خيلى روش كار كردم و زحمت كشيدم، اهل بيت از نظر اهل سنت بود. به همين خاطر، صدها حديث از كتاب هاى اهل سنت جمع كردم، ده ها كتاب خواندم. همين حديثى كه الان خواندم به وسيله بزرگانى مثل طبرى، ابن اثير، حلبى شافعى و علاءالدين شافعى نقل شده.

ـ خيالم راحت شد.

ـ در روايت ديگرى آمده است: حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) فرمود: هر پيامبرى، وصى و وارثى دارد و وصى و وارث من على بن ابى طالب است. در روايت آمده است: روزى حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) به انس گفت: انس، نخستين كسى كه از اين در وارد مى شود، امير مؤمنان و آقاى مسلمانان و پيشواى روسفيدان و آخرين جانشين است. اندكى نگذشت كه على(عليه السلام)آمد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)فرمود: على از من و من از اويم و او بعد از من رهبر مؤمنان است.

ـ آقا يوسف، الان سؤالى به ذهنم رسيد، شايد از بحث ما كمى دور باشه، ولى بى ارتباط هم نيست. فضائلى كه درباره اهل بيت گفتى، همه اش درست. من هم خيلى از اين ها را شنيده بودم، قبلاً گفتم كه ما شافعى ها خيلى به اهل بيت علاقه داريم. سال ها است كه سنى هاى منطقه تالش برادرانه در كنار شيعيان زندگى مى كنند و هيچ مشكلى با هم ندارند; اما پيشوايان اهل سنت هم فضائلى دارند. آن ها هم از افرادى بودند كه اسلام آوردند. در جنگ هاى صدر اسلام شركت داشتند. بعضى ها فاميل پيامبر(صلى الله عليه وآله)شدند. چرا شما شيعيان فقط فضائل اهل بيت را نقل مى كنيد؟

ـ سؤال خوبى مطرح كردى، آقاى حميدى. اولاً، من هم قبول دارم كه پيشوايان اهل سنت خدمات زيادى انجام دادند; در جنگ ها بودند; فاميل پيامبر شدند و فضيلت هايى داشتند; ولى قابل مقايسه با اهل بيت نيستند. ثانياً، بعضى از همين ها كه شما گفتيد، بعد از مرگ پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حق اهل بيت(عليهم السلام)ظلم هايى كردند كه الان جاى گفتن آن ها نيست.

ـ چرا پيشوايان ما قابل مقايسه با اهل بيت نيستند؟

ـ چون پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «هيچ كسى با ما، اهل بيت، مقايسه نمى شود». حديث است كه احمد بن حنبل، پيشواى حنبلى ها گفته است: على جزو اهل بيتى است كه كسى با آنان قابل مقايسه نيست. كه نزد سنى ها هم احترام فوق العاده اى دارد، مى گويد: بيش از 300 آيه در فضيلت على(عليه السلام) نازل شده است. مى گويد: براى هيچ يك از صحابه، فضائلى به اندازه فضائل على كه سندهاى آن نيز صحيح باشد، روايت نشده است. (صلى الله عليه وآله) فرمود: نبردِ على با عمرو بن عبدود در جنگ خندق، برتر از اعمال امتم تا روز قيامت است.

ـ اى آقا، يه كم يواش تر برو; اين كه گفتى هيچ كسى قابل مقايسه با اهل بيت پيامبر نيست، درست; ولى اين كه بعضى از پيشوايان اهل سنت بعد از رحلت(صلى الله عليه وآله) ظلم هايى در حق اهل بيت كردند، منظورت روشن نيست.

ـ بهتره صرف نظر كنيم از اين بحث; چون شايد 7 ـ 8 ساعت وقت بگيره.

خديجه كه تاكنون حرف هاى يوسف را از آشپزخانه مى شنيد، درون اتاق دويد و گفت: آقا يوسف، اگه طولانيه، خلاصه كن; خيلى خلاصه تو يكى ـ دو دقيقه توضيح بده.

ـ فقط يه روايت مى خوانم. حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)فرمود: اگر فاطمه خشم كند، خداوند نيز خشمناك مى شود. (صلى الله عليه وآله)فرمود: على، سوگند به آن كه جانم در دست او است! اگر گروه هايى از مردم مانند آن چه مسيحيان در مورد عيسى بن مريم ابراز كردند، نمى گفتند، مطلبى درباره تو مى گفتم كه باعث مى شد همه مسلمانان خاك زير پايت را تبرك بدانند. (صلى الله عليه وآله) فرمود: على بهترين انسان است. هر كس در او شك كند، حتماً كافر شده است. محمد(صلى الله عليه وآله) فرمود: تمام افرادى كه از پل صراط عبور مى كنند و به بهشت مى روند، بايد اجازه نامه عبور از پل را از على(عليه السلام)بگيرند. (عليه السلام) اجازه ندهد، كسى نمى تواند از پل صراط بگذرد و به بهشت برود. حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)فرمود: على(عليه السلام)قسمت كننده بهشت و دوزخ است. محمد(صلى الله عليه وآله)فرمود: هر كه مى خواهد به آدم(عليه السلام) در علمش، به نوح(عليه السلام) در تقوايش، به ابراهيم(عليه السلام) در حلمش، به موسى(عليه السلام) در ابهتش و به عيسى(عليه السلام) در عبادتش بنگرد، به على بن ابى طالب(عليه السلام) نگاه كند.

حميدى با خنده گفت: يوسف آقا، رفتى خاكى; مواظب باش.

ـ يعنى چى؟

ـ بابا فضيلت اون ها كه قبوله، ما هم شك نداريم. اگر فضيلت هايى نداشتن كه ما به اون ها علاقه نداشتيم. حالا مثل اين كه بايد تو همون خاكى بمانى تا موتور سرد بشه. بعد با هم راه مى افتيم.

خديجه گفت: خاكى چيه، پدر. بذار توضيح بده.

حميدى پاسخ داد: اى آقا جان، مگه همه حرف ها بايد يك روز گفته بشه. هنوز اولشه. يوسف آقا حرف ها داره، حميدى حرف ها داره. مجلس ادامه داره; ولى عجله كار شيطانه. يوسف جان، من خسته شدم. پاشو بريم تالش تا حالا تالش رفتى؟

يوسف بلند شد و گفت: يه بار رفتم. چهار سال پيش.

يوسف، حميدى و خديجه از كتابخانه خارج شدند. خديجه گفت: بابا جون، شربت بيارم؟

حميدى گفت: از تالش كه اومديم، مى خوريم. راستش نزديك ظهر با عمو بهرامت قرار دارم.

يوسف و حميدى سوار ماشين شدند و به سوى تالش حركت كردند. پنج دقيقه نگذشت كه به تالش رسيدند. ماشين جلوى مغازه طلا فروشى توقف كرد. حميدى داخل مغازه شد. يك گردنبند خريد و بازگشت. سپس از شهر خارج شدند. از دور، ساختمان عظيمى كه دود بسيار از دودكش بلند آن خارج مى شد، ديده مى شد. پدر زينب گفت: مى ريم كارخانه چوكا. داداش كوچيكم اون جا كار مى كنه. مهندسه.

يوسف سكوت كرد و چيزى نگفت. ماشين جلوى نگهبانى توقف كرد. نگهبان جلو آمد. با ديدن حميدى دست تكان داد و ماشين وارد محوطه كارخانه شد. حميدى از ماشين پياده شد و به طرف ساختمان رفت. اندكى بعد همراه برادرش بازگشت. مهندس سمت ماشين آمد و با يوسف سلام و احوالپرسى كرد. حميدى و برادرش پس از مدتى گفتوگو خداحافظى كردند و مهندس با خداحافظى از يوسف به سمت ساختمان به راه افتاد. حميدى به سرعت پشت فرمان نشست و حركت كرد.

خديجه و دختر يوسف در حياط رو به روى ويلا، زير درخت سيب نشسته بودند كه ماشين كنارشان توقف كرد. حميدى از ماشين پياده شد و گفت: دخترم، ناهار حاضره، خيلى گرسنمه.

ـ ناهار بى ناهار! چون دير كردين، من و زينب همه رو خورديم.

همه خنديدند و داخل ويلا شدند. پس از ناهار، يوسف به ساعتش نگاه كرد و گفت: با اجازه شما رفع زحمت مى كنيم.

خديجه گفت: چرا به اين زودى؟

ـ خيلى زحمت داديم.

ـ خواهش مى كنم.

حميدى گفت: اى آقا، اين كه نشد. اقلاً استراحتى بكنيد عصر تشريف ببريد. كوتاه بيا آقا يوسف.

ـ كارهاى عقب مانده دارم.

حميدى گفت: اى آقا، كار هميشه هست. زينب كوچولو، بيا كارت دارم.

زينب جلو رفت. حميدى گردنبندى را كه خريده بود از جيب كتش درآورد و به گردن او انداخت.

يوسف گفت: راضى به زحمت نبوديم. زحمت كشيديد چرا؟!

ـ اين حرف ها چيه؟! زينب كوچولو مثل دختر خودمه. يادگارى منه به دخترم.

يوسف لبخند زد و گفت: زينب، تشكر كردى؟

دختر نگاهى به حميدى كرد و گفت: ممنون!

يوسف و دخترش سوار پرايد شدند و به طرف رضوان شهر حركت كردند.