حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آية الله مرتضى مطهرى

محمّد جواد صاحبى

- ۸ -


اثر تلقين

معلمى شاگردان زيادى داشت اما از نظر اخلاقى وى فردى تندخو بود، بچه ها را خيلى اذيت مى كرد و بچّه ها هم دلخوشى اشان اين بود كه ولو براى يك روز هم شده از دست اين معلم خلاص بشوند و درس را تعطيل كنند.
لذا با هم نشستند و نقشه اى كشيدند.
فردا كه به كلاس آمدند، هنگامى كه معلم وارد شد يكى از بچّه ها به معلم سلام كرد و گفت : جناب معلم خدا بد ندهد مثل اينكه مريض هستيد كسالتى داريد؟
جواب داد: نه كسل نيستم برو بشين . اين رفت نشست .
شاگرد ديگر آمد و گفت جناب معلم رنگ و رويتان امروز پريده خداى نكرده كسالتى داريد؟
اين دفعه يكه خورد، يواش تر گفت برو بيشين سر جايت .
سومى آمد و همان مضمون را تكرار كرد.
معلم وقت جواب گفتن صدايش شل تر شد و ترديد كرد كه شايد من مريض ‍ هستم .
كم كم چهارمى ، پنجمى ، ششمى ، هر بچه اى كه آمد همان مطلب را تكرار كرد.
سرانجام امر بر معلم مشتبه شد و گفت : بلى گويا امروز حالم خوش ‍ نيست .
بچه ها وقتى كه اقرار گرفتند كه او ناخوش است گفتند:
آقا معلم اجازه بدهيد تا امروز شوربايى برايتان تهيّه كنيم و از شما پرستارى نماييم .
كم كم معلم واقعا مريض شد و رفت دراز كشيد و شروع كرد به ناله كردن و به بچه ها گفت : برخيزيد و به منزل برويد، امروز ناخوش هستم و نمى توانم درس بدهم .
بچه ها كه همين را مى خواستند همگى از خدا خواسته مكتب را رها كردند و دنبال تفريح و بازى خودشان رفتند.(186)


مسجد بهلول

مى گويند: مسجدى مى ساختند بهلول سر رسيد و پرسيد چه مى كنيد؟
گفتند: مسجد مى سازيم .
گفت : براى چه پاسخ دادند: براى چه ندارد براى رضاى خدا.
بهلول خواست ميزان اخلاص بانيان خير را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگى تراشيدند و روى آن نوشتند ((مسجد بهلول ))؛ شبانه آن را بالاى سر در مسجد نصب كرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و ديدند بالاى در مسجد نوشته شده است مسجد بهلول ناراحت شدند؛ بهلول را پيدا كرده به باد كتك گرفتند كه زحمات ديگران را به نام خودت قلمداد مى كنى ؟!
بهلول گفت : مگر شما نگفتيد كه مسجد را براى خدا ساخته ايم ؟ فرضا مردم اشتباه كنند و گمان كنند كه من مسجد را ساخته ام خدا كه اشتباه نمى كند.
چه بسا كارهاى بزرگى كه از نظر ما بزرگ است ولى در نزد خدا پشيزى نمى آرزد. شايد بسيارى از بناهاى عظيم از معابد و مساجد و زيارتگاهها و بيمارستانها و پلها و كاروانسراها و مدرسه ها چنين سرنوشتى داشته باشند حسابش با خداست .(187)


مسجد مهمان كش

در زمان قديم مهمانخانه و هتل و از اين قبيل اماكن نبود. اگر كسى وارد محلى مى شد و دوست و آشنايى نداشت معمولا به مسجد مى رفت و در آنجا مسكن مى گزيد.
مسجد مهمان كش از اين جهت معروف شده بود زيرا هر كسى شب آنجا مى خوابيد صبح ، جنازه اش را بيرون مى آوردند و كسى هم نمى دانست علت چيست .
روزى شخص غريبى به اين شهر آمد و جون جايى براى ماندن نيافت رفت كه در مسجد بخوابد، مردم نصيحتش كردند كه به اين مسجد نرو هر كس در اين مسجد خوابيده است زنده نمانده است .
مرد غريب كه آدم شجاع و دليرى بود گفت من از زندگى بيزارم و از مرگ هم نمى ترسم و مى روم چه مى شود؟
بهر حال مرد شب را در مسجد خوابيد. نيمه هاى شب صداهاى هولناك و مهيبى كه زهره شير را آب ميكرد از اطراف مسجد بلند شد.
مرد با شنيده صدا از جا بلند شد و فرياد كشيد:
هر كه هستى بيا جلو! من از مرگ نمى ترسم ، من از زندگى بيزارم ، بيا هر كارى دلت مى خواهد بكن .
با فرياد مرد ناگهان صداى سهمناكى بلند شد و ديوارهاى مسجد فرو ريخت و گنجهاى مسجد پديدار شد.
اين داستان را سيد جمال الدين اسدآبادى از مثنوى مولوى نقل مى كند و در پايان داستان نتبجه گيرى مى كند:
بريتانياى كبير(يا هر قدرت استعمارگر ديگر) چنين پرستشگاه بزرگى است كه گمراهان چون از تاريكى سياسى بترسند به درون آن پناه مى برند و آنگاه اوهام هراس انگيز ايشان را از پاى در مى آورد، مى ترسم روزى مردى كه از زندگى نوميد شده ولى همت استوار دارد به درون اين پرستشگاه برود و يكباره در آن فرياد نوميدى برآورد، پس ديوارها بشكافد و طلسم اعظم شكسته شود.(188)


همدردى

از باب تمثيل نقل كرده اند كه : وقتى كه ابراهيم خليل را به آتش انداختند يكى از مرغان هوا، به صحراى آتشى كه ابراهيم را در آن انداخته بودند آمد.
اين مرغ ، چون آتش سوزان را مشاهده كرد، مى رفت و دهانش را پر از آب مى كرد و به شعله هاى آتش مى ريخت ، براى اينكه آتش را به نفع ابراهيم سرد كند،
به او گفتند: اى حيوان ! اين آب دهان تو چه ارزشى دارد، آنهم در مقابل اين همه آتش ؟
گفت : من فقط به اين وسيله مى خواهم عقيده و ايمان و علاقه و وابستگى خودم به ابراهيم را ابراز كنم .(189)
بله اين كمكهاى كوچكى كه مسلمانان و مستضعفان براى پيش برد هدفهاى قرآن و نابود كردن دشمنان اسلام مى پردازند شايد خيلى چشم گير نباشد و شايد همه ما ايرانيان همه پولهايى كه براى آزادى قدس مى پردازيم بقدر پول دو تا يهودى كه در امريكا نشسته اند و پول دنيا را از راه ربا و دزدى ثروت دنيا مى برند نشود ولى حساب اين است كه مسلمان شرط مسلمانيش همدردى است شرط مسلمانيش همدلى است .


فصلچهارم : حكايتها و هدايتهايى از زندگى كجروان و منحرفان
جاى پاى شير

يكى از سرهنگان انوشيروان ، پادشاه ظالم ساسانى ، زنى زيبا در خانه داشت .
انوشيروان در آن زن طمع نموده و به قصد تجاوز به او در غياب شوهرش به منزل وى آمد.
زن اين جريان را بعدا به شوهر خويش رسانيد، بيچاره سرهنگ ديد زنش را كه از دست داده سهل است جانش نيز در خطر مى باشد، فورا زن خود را طلاق داد تا از عواقب آن مصون بماند.
هنگامى كه اين خبر به انوشيروان رسيد آن سرهنگ را فورا احضار نموده و به او گفت : شنيده ام يك بوستان بسيار زيبايى داشته اى و اخيرا آن را رها كرده اى ، چرا؟
سرهنگ پاسخ داد: چون جاى پاى شير در آن بوستان ديدم پرسيدم مرا بدرد.
انوشيروان خنديد و گفت : دگر آن شير به آن بوستان نخواهد آمد.(190)
اصولا تاريخ سلاطين و حكام ستمگر همواره با اين فجايع است ، در حوزه سلطنت و قدرت آنها آنجه را كه اهميت و امنيت ندارد جان و مال و شرف و ناموس ملت است و تازه آنچه كه در داستان فوق نقل شده نمونه كوچكى از جنايات بسيارى است كه در زندگى و سلطنت سلطانى رخ داده كه او را به غلط ((عادل )) ناميده اند.


بگوييد: آرى ، بگوييد: نه !

در زمانى كه ((نورى سعيد)) بر عراق حكومت داشت يكى از نمايندگان مجلس عراق كه شيعه بود و از بستگان مرحوم امينى بشمار مى آمد، خدمت ايشان آمده بود. مرحوم آيت اللّه امينى از او پرسيده بود:
شما وكلا اين علم لدنى را از كجا آورده ايد؟ ما در كارهاى علمى خودمان براى اظهار نظر در هر موردى احتياج به مطالعه و صرف وقت و بررسى و دقت نظر داريم اما چگونه است كه شما وكلا اين لايحه هاى سياسى مهم را كه به مجلس مى آورند در عرض دو سه ساعت ، تصويب يا رد مى كنيد؟
نماينده با خنده جواب داده بود: موضوع خيلى ساده است .
ما صبح كه به مجلس مى رويم اصلا نمى دانيم چه مسئله اى قرار است كه مطرح بشود. اوّل وقت يك نماينده از جانب نورى سعيد به مجلس مى آيد خطاب به عده اى از وكلا مى گويد: قل نعم ، شما بگوييد آرى .
به گروهى ديگر مى گويد: قل لا، شما بگوييد نه !
به اين ترتيب معلوم مى شود كه چه كسانى بايد در موافقت با لايحه صحبت كنند و چه كسانى در مخالفت با آن .
بعد هم كه لايحه به مجلس آورده مى شود تازه از محتوايش باخبر مى شويم و طبق يك دستور با يك قيام و قعود نسبت به آن تصميم مى گيريم .(191)


اختراع يك مساله شرعى

در ايام تحصيل در يكى از سالها به نجف آباد اصفهان رفته بوديم آن هم به اين علت بود كه ماه رمضان بود و درسهاى حوزه تعطيل و دوستان ما هم در آنجا تشريف داشتند.
روزى از همين ايام از عرض خيابان رد مى شدم به وسط خيابان كه رسيدم يك دهاتى جلوى مرا گرفت و گفت : آقا! من يك مسئله اى دارم و از شما جواب آن را مى خواهم .
- بگو!
- آيا غسل جنابت به تن تعلق مى گيرد يا به جون ؟
- من معناى اين حرف را نمى فهمم ، غسل جنابت مثل هر غسل ديكرى است .
فكر كردم شايد يك معناى صحيحى در نظر داشته باشد و لذا گفتم :
از يك جهت به روح انسان مربوط است چون نيت مى خواهد و از جهت ديگر به تن انسان مربوط است چون انسان تن را بايد بشويد.
گفتم : مقصودت همين است ؟
- نه آقا! جواب درست بده ! آيا غسل جنابت به تن تعلق ميگيرد يا به جون ؟
- من نمى دانم !
- پس اين عمامه را چرا سرت هشتى (192) ؟(193)
البته بعضى از اين معناهاى عاميانه راجع به مسائل مذهبى بى پايه و اساس ‍ است و از طرفى اينكه يك روحانى و عالم دينى همه اين معماهاى بى معنا را هم بتواند جواب دهد توقع بيجايى است و اصلا در امور مسائل حساس ‍ اسلامى هم اگر كسى گفت نمى دانم عيب نيست ، عيب آن است كه كسى ندانسته و از روى جهل و غرور جواب غلط و غير صحيح بدهد.


حساسيت بى جا!

در يكى از شهرستانها تاجرى بود خيلى مقدّس و تنها يك پسر خداوند به او داده بود.
آن پسر برايش خيلى عزير بود طبعا لوس و ننر و حاكم بر پدر و مادر نيز بار آمده بود اين پسر كم كم جوانى برومند شد. جوانى ، راحتى ، پولدارى ، لوسى و ننرى دست به دست هم داده و او را جوانى هرزه بار آورده بود پدر بيچاره خيلى ناراحت بود و پسر به سخنانش هرگز گوش نمى داد و از طرفى جون يگانه فرزند پدر بود، پدر حاضر نمى شد طردش كند، مى سوخت و مى ساخت .
كار هرزگى فرزند به جايى رسيد كه كم كم در خانه پدر كه هيچ وقت جز مجالس مذهبى مجلسى ديگر برگزار نمى شد، بساط مشروب پهن مى كرد تدريجا زنان هر جايى را مى آورد پدر بيچاره دندان به جگر مى گذاشت و چيزى نمى گفت .
در آن اوقات تازه ((گوجه فرنگى )) به ايران آمده بود. عده اى عليه اين گوجه ملعون فرنگى ! تبليغ مى كردند به عنوان اينكه فرنگى است و از فرنگ آمده حرام است و مردم هم نمى خوردند و تدريجا مردم آن شهر حساسيت شديدى درباره گوجه فرنگى پيدا كرده بودند و از هر حرامى در نظرشان حرامتر بود. در شهر به اين گوجه فرنگى ((ارمنى بادمجان )) مى گفتند، اين لقب از لقب ((گوجه فرنگى )) حادتر و تندتر بود، زيرا كلمه گوجه فرنگى فقط وطن اين گوجه را مشخص مى كرد ولى كلمه ارمنى بادمجان مذهب و دين آن را معين مى نمود! قهرا در آن شهر تعصب و حساسيت مردم عليه اين تازه وارد بيشتر بود.
روزى به آن حاجى كه پسرش هرزه و لاابالى شده بود و خودش خون مى خورد و خاموش بود اهل خانه خبر دادند: كه امروز آقا پسر كار تازه اى كرده است يك دستمال ارمنى بادمجان با خود به خانه آورده است .
پدر وقتى كه اين خبر را شنيد ديگر تاب و توان را از دست داد، آمد پسر را صدا زد و گفت : پسر! شراب خوردى صبر كردم ، دنبال فحشاء رفتى صبر كردم ، قمار كردى صبر كردم ، خانه ام را مركز شراب و فحشاء كردى صبر كردم ، حالا كار را به جايى رسانده اى كه ارمنى بادمجان به خانه من آورده اى ، اين ديگر براى من قابل تحمل نيست . ديگر من از تو پسر گذشتم بايد از خانه من به هر گورى كه مى خواهى بروى .
اين نمونه اى از حساسيتهايى كه در مورد امور بى اساس پيدا مى شود كار حساسيت به جايى ميرسد كه تحمل ارمنى بادمجان از تحمل شراب و قمار و فحشاء دشوارتر مى گردد.(194)


من اختيار جدم را دارم !

در يكى از شهرستانها مجلس روضه اى برگزار شده بو يكى از علماى بزرگ هم در اين مجلس حضور يافتند، در حال سيدى شروع به ذكر مصيبت نموده و بعضى از روضه هاى خلاف واقع و نادرست را هم خواند. آن عالم جليل القدر و مجتهد آگاه نتوانست تحمل كند و بپذيرد كه به اسم دين و مذهب و محبّت به اهل بيت دروغ گفته شود،
لذا به روضه خوان خطاب كرد كه :
اينها چيست كه مى خوانى ؟
روضه خوان جواب داد:
آقا شما برويد دنبال فقه و اصولتان ، من خودم اختيار جدم را دارم !
((اين گونه برخورد كردن و عمل نمودن يكى از راههايى است كه ضربه هايى به دين وارد كرده است زيرا هدف كه مقدّس است ، وسايلى هم كه در خدمت آن است بايد پاك و مقدّس باشد.
ما نبايد دروغ بگوييم ، نبايد غيبت كنيم ، نبايد تهمت بزنيم . نه تنها براى نفع شخصى خودمان بلكه براى نفع دين هم نبايد اين امور زشت و حرام را مرتكب شويم چون كه انجام اين امور به نفع دين ، بى دينى كردن است و اين از نظر دين مقدّس اسلام هرگز پذيرفته نيست .))(195)


جاذبه قرآن

قرآن داستانى از وليد بن مغيره مخزومى - كه از روساى قريش و عموى ابوجهل معروف و پدر حالد بن وليد معروف است - نقل مى كند. وى مردى بسيار متشخص بود هم ثروتمند بود و هم داراى اولاد و خويشان فراوان ولهذا او را بزرگترين مرد قريش مى دانستند كه يك وقت گفتند: لو لا نُزّلَ القران على رجلٍ من القريتين عظيم (196) اگر بناست قران نازل شود بايد به يكى از دو مرد بزرگى كه يكى در طائف است و يكى در مكّه نازل شود كه خيلى با شخصيت هستند. در مكّه وليد مغيره را در نظر داشتند و در طائف عروة بن مسعود ثقفى كه البته عروه خودش بعد مسلمان شد و مسلمان هم از دنيا رفت ولى وليد در همان اوايل مسلمان نشده از دنيا رفت .
وليد مردى محترم بود و به سخن شناسى او اقرار و اعتراف داشتند. آمد قران را گوش كرد و بعد قرآن جريانش را اين طور نقل مى كند: انّه فكّرَ و قَدّر يعنى انديشيد و سنجيد پيش خودش حساب كرد روى اين فكر كرد فَقُتل كيف قدَّر ، ( ((قُتِلَ)) نفرين است : كشته باد، همين كه ما در فارسى مى گوييم ((مرده باد)) يا مى گوييم ((خاك بر سرش ))) اى خاك بر سرش چكونه سنجيد؟! ثمَّ قتل كيف قدَّر باز هم خاك بر سرش ، اى بميرد، اى كشته باد، چگونه سنجيد؟! سنجش او را اينطور بيان مى كند: ((ثم نظر)) بعد نظر افكند ثُمّ عَبَس و بَسَر بعد چهره اش را درهم كرد، دژم كرد، يعنى در انديشه فرو رفت ، ابروهايش را در هم كشيد و رويش را ترش كرد. ((ثم نظر)) مى خواهد وقتى را حكايت كند او دچار اضطراب و ناراحتى درونى بود؛ يعنى آنچه كه مى خواست با همفكرها و هم مسلك هاى خودش بگويد ذهن و وجدانش با او همراه نبود ولهذا دچار يك نوع ناراحتى روحى و روانى و داخلى بود ثمَّ ادبر و استَكبَر بعد پشت كرد و رفت در حالى كه كبر بر او مستولى شده بود فقال ان هذا الا سحرٌ يؤ ثَر گفت من هر چه فكر من مى كنم اين جز يك سحر چيز ديگر نيست ان هذا الا قولُ البَشَر (197) جز سخن بشر چيز ديگرى نيست ولى سخن بشرى است كه آميخته به سحر و جادوست .
همين كه قرآن را سحر و جادو مى خواندند و مى گفتند اين سحر و جادوست ، يعنى به اين شكل تكذيب مى كردند به قول صادق رافعى (198) همين تكذيب اينها نوعى تصديق ضمنى است ؛ يعنى نمى گفتند اى بابا! اين حرفها چيست ، اينها كه چيزى نيست ، ولى وقتى مى خواستند بگويند اين در عين حال يك چيزى است و يك جنبه فوق العادگى دارد، ضمنا آن جنبه فوق العادگى و تاثير فوق العاده اش را آن ربايندگى و قوه جاذبه اش را تصديق مى كردند، منتها مى گفتند اين يك نوع جادوست هر چه طلسمى جادويى چيزى در آن هست كه اينجور جلب و جذب مى كند.(199)


صاحب ثواب

زبيده زن هارون الرشيد نهرى در مكّه جارى ساخته است كه از آن زمان تاكنون مورد استفاده زوار بيت اللّه است . اينكار ظاهرى بسيار صالح دارد. همت زبيده اين نهر را از سنگلاخهاى بين طائف و مكّه به سرزمين بى آب مكه جارى ساخت و قريب دوازده قرن است كه حجاج تفتيده دل تشنه لب از آن استفاده مى كنند. از نظر چهره ملكى كار بس عظيمى است دلى از نظر ملكوتى چطور؟ آيا ملائكه هم مانند ما حساب مى كنند؟ آيا چشم آنان هم به حجم ظاهرى اين خيريه خيره مى شود؟
نه ، آنها طورى ديگر حساب مى كنند. آنان با مقياس آلهى ابعاد ديگر عمل را مى سنجند؛ حساب مى كنند كه زبيده پول اين كار را از كجا آروده ؟
زبيده همسر يك مرد جبار و ستمگر به نام هارون الرشيد بود كه بيت المال مسلمين را در اختيار داشت و هر طور هوس مى كرد عمل مى نمود. زبيده از خود ثروتى نداشت و مال خود را صرف عمل خير نكرد؛ مال مردم را صرف مردم كرد؛ تفاوتش با ساير زنانى كه مقام او را داشته اند در اين جهت بود كه ديگران مال مردم را صرف شهوات شخصى مى كردند و او قسمتى از اين مال را صرف يك امر عام المنفعه كرد. تازه مقصود زبيده از اين كار چه بوده است ؟ آيا مى خواسته نامش در تاريخ بماند؟ يا واقعا رضاى خدا را در نظر داشته است ؟ خدا ميداند و بس .
در اين حساب است كه گفته شده زبيده را در خواب ديدند و از او پرسيدند كه خدا با اين نهرى كه جارى ساختى با تو چه كرد؟ جواب داد تمام ثوابهاى آن را به صاحبان اصلى پولها داد.(200)


هدف وسيله را توجيه مى كند!

جنگ صفين شروع شده بود على (ع ) به ميدان آمد و فرياد زد:
اى معاويه چرا اينقدر مسلمانها را به كشتن مى دهى ؟ (به جاى اينكه مردم را به سوى مرگ بفرستى ) خودت به ميدان بيا تا با هم نبرد كنيم .
عمرو بن العاص كه مجسمه شيطنت و رذالت بود پس از شنيدن اين سخن رو كرد به معاويه و از روى تمسخر گفت : اى معاويه ، على درست مى گويد تو هم كه مرد شجاعى هستى !! اسلحه را بگير و جواب على را بده .
معاويه كه مى دانست حريف آن حضرت نيست و اگر به ميدان برود كشته خواهد شد سحن او را نپذيرفت . بالاخره روزى معاويه با خدعه و نيرنگ توانست عمرو عاص را به ميدان بفرستد.
عمرو عاص كه نسبتا مرد نترس و بى باكى بود و حتى مصر را هم او فتح كرده بود. لباس رزم پوشيد و به ميدان جنگ آمد و مبارزه طلبيد و ضمنا گوشه و كنار را هم نگاه مى كرد كه در جواب او على (ع ) به ميدان پا نگذارد و گر نه خوب مى دانست كه حريف آن حضرت نمى باشد.
ولى با اين حال فرياد مى زد: مى زنم شما را ولى نمى بينم اباالحسن را (چرا از على خبرى نيست ؟)
اميرالمومنين (ع ) خيلى آهسته بطورى كه عمرو عاص نفهمد كم كم و كم كم جلو آمد تا اينكه نزديك او رسيد آنگاه فرياد زد: انا الامام القريشى الموتمن ، من امام قريشى و موتمن هستم ، منم على !
عمرو عاص خودش را باخت و فورا سر اسب را برگرداند و فرار كرد على (ع ) او را تعقيب كرد و شمشيرى بر او انداخت عمرو عاص خود را از روى اسب بر زمين پرتاب كرد و چون مى دانست كه اميرالمومنين (ع ) مردى است كه خلاف شرع كارى را انجام نمى دهد.
فورا كشف عورت كرد در نتيجه حضرت از او روى برگرداند و عمرو عاص ‍ به اين وسيله نجات يافت و معركه را ترك كرد.
اين است منطق افرادى مانند عمرو عاص كه از هر وسيله اى براى رسيدن به هدف استفاده مى كنند ولى به عكس على و ساير ائمه دين در سخت ترين شرايط حتى در گرما گرم جنگ از ضوابط شرعى كه عدول نمى كنند جاى خود دارد حتى خود را ملزم به رعايت مكارم اخلاق مى دانند.(201)


بد مستى

در يكى از ايام شخصى به مغازه عرق فروشى رفت و به فروشنده گفت : آقا يك شاهى عرق بده .
عرق فروش گفت : يك شاهى كه عرق نمى شود؟!
- هر چقدر مى شود بده .
- با يك شاهى هيچ مقدار نمى توانم بدهم .
- آقا هر مقدار كه ممكن است ولو اينكه خيلى هم كم باشد بدهيد؟
- آخر بيچاره ! مردم عرق مى خورند كه مست بشوند اين مقدار به اين كمى كه مستى نمى آورد و بنابراين چه فايده و اثرى دارد؟
- قربان اثر بدمستى آن ظاهر است لااقل اين بهانه اى براى بدمستى كردن كه مى شود!
واقعا بعضى از مردم هم همين طور دنبال بهانه اى هستند براى بدمستى مثلا اينكه به ما اجازه داده اند تا براى اهل بدعت هر دروغى را جعل كنيم بياييم از اين مطلب سوء استفاده كنيم و به هر كس كه خصومتى شخصى داشتيم فورا به او برچسب بزنيم كه او اهل بدعت هست و بنا كنيم به تهمت زدن و دروغ ساختن و ناسزاگويى آن وقت بهانه هم داريم اگر كسى اعتراض كرد فورا مى گوييم به ما اجازه داده اند كه نسبت به اهل بدعت هر جه خواستيم بگوييم دقت كنيد و ببينيد فقط اين سوء استفاده از يك مطلب شرعى بر سر دين چه خواهد اورد؟(202)


پياز عكه در مكّه

در زمانى كه از جانب معاويه حاكم مكّه بود مردى مقدار زيادى پياز به آورده بود تا بفروشد اما بازار پياز در مكّه كساد بود و كسى از او چيزى نخريد، پياز فروش بيچاره با خود انديشيد كه با اين وضع كسادى بازار چه كنم ؟
سرانجام تصميم گرفت تا به نزد ابو هريره حاكم شهر برود و شرح خال خويش را بگويد چون ابو هريره رسيد گفت :
- اى ابوهريره آيا مى توانى يك ثوابى بكنى ؟
- چه ثوابى ؟
- من يك مسلمان هستم چون شنيده بودم كه در مكّه پياز پيدا نمى شود و ناياب است و مردم اينجا هم به پياز نياز دارند لذا من هر چه مال التجاره داشتم همه را پياز خريدم و به مكّه آوردم اما هم اكنون مى بينم كه كسى سراغ پياز را هم نمى گيرد و كسى از من چيزى نمى خرد و پيازها در حال از بين رفتن است . حالا شما كمك كنيد و اموال يك مسلمانى را از تلف شدن نجات دهيد.
ابو هريره گفت : بسيار خوب روز جمعه آينده موقع نماز جمعه كه فرا رسيد همه پيازها را در يك جاى معينى بگذاريد و آماده فروش باش .
مرد به دستور ابوهريره عمل كرد و تا روز جمعه به انتظار نشست . روز جمعه كه شد هنگامى كه مردم به نماز جمعه حاضر گرديدند، ابو هريره گفت : اى مردم من از حبيب خودم ، رسول خدا(ص ) شنيدم كه فرمود:
هر كه پياز عكه را در مكّه بخورد بهشت بر او واجب مى شود.
چون مردم اين كلام را از ابوهريره شنيدند ازدحام كردند و در ظرف مدت كوتاهى تمام پيازها را خريدند.
شايد آقاى ابوهريره در وجدانش خيلى هم راضى بود كه مثلا من يك مومنى را نجات دادم ، بعد همين افراد به خاطر منافع شخصى خود و بخاطر به دست آوردن جاه و مال چه چيزها كه به اسم دين درست كردند و از اين راه چه ضربه ها كه به دين و مذهب زدند. در حالى كه جزء سيره انبياء و اولياء اين بوده است كه حتى براى حق از باطل استفاده نمى كرده اند.(203)


در غرب از عاطفه خبرى نيست

يكى از دوستان نقل مى كرد كه يك وقتى مريض شده بود و براى معالجه ايشان را به اتريش برده بودند، پس از پايان عمل جراحى و شروع شدن ايام نقاهت مى گويد:
روزى در يك رستورانى نشسته بودم و پسرم هم مرا خدمت مى كرد و از من پذيرايى مى نمود در اين هنگام به اطرف خود نگاه كردم در گوشه اى از رستوران زن و مردى را ديدم كه معلوم بود با هم زن و شوهرند و انگار مواظب كارهاى ما بودند.
همين كه پسرم مى خواست از كنار اينها بگذرد متوجه شدم كه از او چيزى سوال مى كنند و وى هم جوابشان را مى دهد بعد كه برگشت گفتم : آنها چه مى گفتند؟
گفت : مى پرسيدند كه اين شخص كيست كه تو اين اندازه خدمتش مى كنى ؟
و من با منطق خودشان به آنها جواب دادم : آخر اين براى من پول مى فرستد تا من درس بخوانم !
خيلى تعجب كردند كه پدرى مخارج فرزندش را بدهد.
پس از چند دقيقه آنها پيش ما آمدند و شروع كردند به صحبت كردن و گفتند:
بله ما هم پسرى داريم كه در فلان مملكت درس مى خواند.
بعد پسرم مى گفت : تحقيق كردم ديدم آنها دروغ گفته اند اصلا پسرى ندارند. زيرا آنها قبلا واقعيت را به ديگران اظهار كرده بودن و گفته اند كه سى سال با همديگر آشنا شده اند و در همان زمان با هم قرار گذاشته اند كه اگر اخلاقشان با هم توافق داشت رسما ازدواج نمايند و تا الان فرصت ازدواج كردن را پيدا نكرده اند، اينها چنين مردمى هستند.
اساسا عمق روحيه غربى ها قساوت است و آنها مردم قسى القلبى هستند؛ اين است كه شرقى ها كم كم احساس كرده اند و مى گويند:
عواطف انسانى فقط در مشرق زمين وجود دارد و در مغرب زمين زندگى خشك است .(204)


حتى جسد پدر را فروخت

مرحوم آقاى محقق كه از طرف حضرت آيت اللّه العضمى بروجردى به آلمان رفته بودند داستانى را نقل كرده بودند كه خيلى عجيب است و آن از اين قرار است كه فرموده بودند:
در بين افرادى كه در آن زمان مسلمان شده بودند يك پروفسورى وجود داشت كه زياد پيش ما مى آيد و ما هم نيز از او سر مى زديم .
او سرطان گرفت و در بيمارستان بسترى گرديد ما و مسلمانهاى ديگر به عيادتش رفتيم . روزى زبان به شكايت گشود و گفت : من هنگامى كه مريض ‍ شدم و بسترى گرديدم و دكترها تشخيص دادند كه من سرطان دارم هم پسرم و هم زنم به من گفتند:
پس معلوم شد كه شما سرطان داريد! و مى ميريد بنابراين خداحافظ ما رفتيم !
آنها رفتند و فكر نكردند كه در اين شرايط اين بدبخت به محبّت و مهربانى احتياج دارد.
آقاى محقق همچنين گفته بودند كه ما زياد و مكرر به ديدار او مى رفتيم تا اينكه يك روز بيمارستان خبر داد كه اين شخص مرده است . ما خود را براى كفن و دفن او آماده كرديم كه ناگهان متوجه شديم پسرش هم آمده است خوب كه تحقيق كرديم ديديم او جنازه پدرش را پيش ، پيش به بيمارستان فروخته است و حالا آمده است كه آن را تحويل بدهد و پولش را بگيرد و برود دنبال كارش ،
در اينكه غربيها مردم بى عاطفه اى هستند شكى نيست ولى بايد توجه داشت كه بسيارى از كارهاى ما هم كه اسمش را عاطفه مى گذاريم عاطفه نيست بلكه نوعى خودخواهى است ، چون عاطفه معنايش اين است كه انسان از حق مشروع خودش به نفع ديگرى مى خواهد استفاده بكند چنين آدمى بايستى كلاس قبل از اين را طى كرده باشد و آن اين است كه به حقوق مردم تجاوز نكند و حقوق مردم را محترم بشمارد.(205)


زياده روى در عبادت !

عمرو بن العاص دو پسر داشت يكى به نام عبداللّه و ديگر محمد، پسر دومى يعنى محمّد هم تيپ پدرش بود اهل دنيا و دنياپرست و رياست طلب و هميشه به پدر خود توصيه مى نمود كه هرگز به جانب على نرو كه از وى خيرى نخواهى ديد و در عوض از پيوستن و كمك به معاويه هيچگاه كوتاهى مكن .
اما عبداللّه بعكس محمّد نجيب بود و هنگامى كه پدرش عمر با او مشورت مى نمود پدر را به جانب على (ع ) ترغيب مى نمود.
عبداللّه به جنبه هاى عبادى نيز تمايلى داشت يك روزى پيامبر(ص ) در راه به او رسيد و فرمودند: عبداللّه ! به من چنين خبر داده اند كه تو شبها تا صبح عبادت مى كنى و روزها را روزه مى گيرى ؟
عرض كرد: بله يا رسول اللّه ، درست همين طور است !
حضرت فرمودند: ولى من چنين نيستم و قبول هم ندارم و اين درست نيست .(206)
انسان بايد معتدل باشد افراط و تفريط نكند همه چيزش هماهنگ باشد، هم عبادتش به اندازه باشد هم بكار و زندگى اش برسد، هم روابط اجتماعى اش را حفظ كند تا بشود انسان كامل .


آتش حسد

در زمان يكى از خلفا مرد ثروتمندى بود، روزى وى غلامى را از بازار خريد اما از روز اولى كه اين غلام را خريده بود با او مانند يك غلام عمل نمى كرد، بلكه مانند يك آقا با او رفتار مى نمود. يعنى بهترين غذاها را به او مى داد بهترين لباسها را برايش مى خريد، آچسايشش را فراهم مى كرد. درست مانند فرزندش به وى مى رسيد، حتى شايد از فرزندش هم بهتر علاوه بر اين همه توجه و لطفى كه به او مى كرد پول زيادى هم در اختيارش مى گذارد. ولى غلام ارباب خود را هميشه در حال فكر مى ديد و او را اغلب اوقات ناراحت مى يافت .
بالاخره ارباب تصميم گرفت تا غلام خويش را ازاد سازد و يك پول و سرمايه زيادى هم به او بدهد، بعد يك شب با او نشست و درد دل خود را بيرون ريخت و رو به غلام كرد و گفت : اى غلام من حاضرم كه تو را آزاد كنم و اين اندازه پول هم به تو بدهم ولى آيا مى دانى كه اين همه خدمتهايى كه من به تو كردم براى چه بود؟
غلام : نه براى چه ؟
گفت : براى يك تقاضا! فقط اگر تو اين يك تقاضا را انجام دهى هر چه كه من به تو دادم حلال و نوش جانت باد. و اگر اين را انجام ندهى من از تو راضى نيستم ، اما چنانچه خود را براى انجام آن حاضر كنى من بيش از اينها به تو مى دهم .
غلام گفت : هر چه بفرمايى اطاعت مى كنم تو ولى نعمت من هستى تو به من حيات دادى ،
ارباب : نه قول قطعى بدهى ، زيرا مى ترسم كه پيشنهاد كنم و تو بگويى نه !
غلام مطمئن باش هر چه مى خواهى پيشنهاد كنى بفرما!
همينكه ارباب خوب از غلام قول گرفت ، گفت :
پيشنهاد من اين است كه تو در يك موقع خاص و در مكان مخصوصى كه بعدا معين خواهم كرد سر مرا از بيخ ببرى !
غلام كفت : يعنى چه ؟
ارباب : حرف من اين است .
غلام كفت : چنين چيزى ممكن نيست .
ارباب : من از تو قول گرفتم و تو بايد به قول خود وفا نمايى .
مدتى از اين گفتگو گذشت تا يكى از شبها نيمه شب غلام را بيدار كرد كارد تيزى بدست او داد و دست ديگر او را گرفت و آهسته حركت كردند و به پشت بام منزل همسايه رفتند. ارباب در آنجا دراز كشيد و خوابيد. كيسه پولش را هم به غلام داد و گفت : تو همين جا سر من را ببر و به هر كجا كه مى خواهى بروى ، برو.
غلام سوال كرد براى چه ؟
ارباب : براى اينكه من اين همسايه را نمى توانم ببينم ، مردن براى من از زندگى بهتر است من رقيب او بودم او هم رقيب من بوده ولى اكنون او از من جلو افتاده است و براى همين الان دارم در آتش مى سوزم لذا از اين عملى كه به تو دستور مى دهم مى خواهم بلكه يك قتلى بپاى آن بيفتد و او برود به زندان ، اگر چنين چيزى عملى بشود، آنوقت من راحت مى شوم !
من ميدانم كه اگر اين جا كشته بشوم فردا مى گويند چه كسى او را كشته ؟وقت پاسخ خواهند داد: رقيبش او را كشته است و جسدش هم كه در پشت بام رقيبش پيدا شده پس او را مى گيرند و به زندان مى اندازند و بالاخره اعدام مى شود و مقصود من هم آنجا حاصل شده است .
غلام كه ديد اين مرد تا اين حد احمق و بيچاره است پيش خود گفت پس ‍ من چرا اين كار را نكنم ؟ اين براى همان كشته شدن خوب هست . كارد را بر گردن ارباب گذاشت و سر او را بيخ بريد و كيسه پول را هم برداشت و رفت كه رفت .
خبر در همه جا منتشر شد رقيب او را گرفتند و به زندان انداختند بعد كه خواستند به جرمش رسيدگى كنند خيلى زود به اين نتيجه رسيدند كه : اگر اين قاتل باشد، پشت بام خانه خودش را براى كشتن رقيبش انتخاب نمى كند!
قضيه معمايى شده بود، غلام آخرش وجدانش او را راحت نگذاشت رفت پيش حكومت وقت ، و حقيقت را افشاء نمود، گفت : قضيه از اين قرار است كه او را من كشتم و البته به تقاضاى خود او بود، زيرا وى در يك حسدى آنچنان مى سوخت كه مرگ را بر زندگى ترجيح مى داد.
وقتى كه فهميدند قضيه از اين قرار است و اطمينان يافتند كه غلام درست مى گويد هم غلام و هم آن زندانى متهم را كه رقيب ارباب بيچاره بشمار مى آمد از زندان آزاد كردند.
واقعا اين يك حقيقتى است ، انسان بيمار مى شود مبتلا به بيمارى حسد، حتى ديده مى شود كه آدمهاى حسود گاهى به مرحله اى مى رسند كه مثلا حاضر مى شوند صد درجه به خود صدمه بزند تا شايد پنجاه درجه به ديگرى صدمه وارد نمايند.(207)


جاهل يا تند مى رود يا كند

ربيع بن خثيم معروف به خواجه ربيع از اصحاب اميرالمؤ منين على (ع ) است ، او از زهاد ثمانيه يعنى يكى از هشت زاهد معروف دنيا بشمار مى رود.
ربيع بن خثيم در زهد و عبادت كارش به جايى كشيده بود كه در دوران آخر عمرش قبرى براى خودش آماده كرده بود و در لحدى كه در آن كنده بود گاهى از اوقات مى رفت و مى خوابيد و خويشتن را موعظه مى كرد، مى گفت :
((اى ربيع ! يادت نرود عاقبت بايد بيايى اينجا)).
او هيچ گاه سخنى غير از ذكر خدا نمى گفت ، تنها جمله اى كه غير از ذكر و دعا از او شنيدند آن وقتى بو كه اطلاع پيدا كرد: عده اى حسين بن على (ع ) فرزند پيغمبر خدا را شهيد كرده اند، لذا در اظهار تاثر و تاسف از چنين حادثه اى يك جمله بيان كرد كه مضمون آن اين است : ((واى بر اين امت كه فرزند پيغمبرشان را شهيد كردند)).
مى گويند بعدها از اين سخن استغفار نمود و مى گفت : چرا من اين چند كلمه را كه غير از ذكر خدا بوده است به زبان آورده ام او بيست سال از عمرش را در عبادت گذرانيد و يك كلمه هم به اصطلاح حرف دنيا را نزد. در حالى كه در اين فاصله شاهد شهادت سه امام بزرگوار، يعنى امام على (ع )، امام حسن (ع ) و امام حسين (ع ) بوده است !!!
همين ادم در دوران اميرالمؤ منين على (ع ) جزو سپاهيان حضرت بشمار مى آمده است .
يك روز آمد خدمت امام عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ما درباره اين جنگ شك داريم ! مى ترسيم اين جنگ شرعى نباشد!
- چرا؟
- چون ما داريم با اهل قبله مى جنگيم با مردمى مى جنگيم كه مثل ما شهادتين مى گويند، مثل ما نماز مى خوانند.
از طرفى هم ربيع خود را شيعه مى دانست و نمى خواست صريحا از على (ع ) كناره گيرى كند، لذا گفت : يا اميرالمومنين ! خواهش مى كنم به من كارى واگذار كنيد كه در آن شك وجود نداشته باشد، من را به جايى و دنبال ماموريتى بفرست كه در آن ترديد نباشد.
حضرت هم پذيرفت و او را به يكى از سرحدات فرستاد كه اگر جنگى شد طرف مقابلش كفار و مشركين و غير مسلمانها باشند!
اين يك نمونه اى بود از زهاد و عبادى كه در آن عصر بوده اند، اما اين زهد و عبادت چقدر اززش دارد؟!
اين هيچ ارزشى هم ندارد آدم در ركاب مردى مانند على (ع ) باشد ولى در راهى كه على (ع ) دارد راهنمايى مى كند و فرمان جهاد ميدهد شك كند، و عمل به احتياط نمايد!
اسلام بصيرت و عمل را با هم مى خواهد اين آدم (خواجه ربيع ) بصيرت ندارد در وقتى كه جنايتها و ستمگرى ها و اسلام شكنيهاى معاويه و يزيد را مى بيند آقا به گوشه اى مى رود و شب و روز را فقط به نماز و ذكر خدا مى پردازد و تازه براى يك جمله كه به عنوان اظهار تاسف از شهادت فرزند پيغمبر گفته است استغفار مى جويد، اين با تعليمات اسلامى جور در نمى آيد هميشه ، الجاهلُ مُفرِط او مفرَط ، جاهل يا تند مى رود يا كند يا فقط به ذكر و دعا و عبادت اكتفا مى كند و جنبه سياسى و اجتماعى اسلام را ترك و يا بالعكس به عبادات و جنبه هاى معنوى آن پشت پا ميزند و فقط به ابعاد سياسى و اقتصادى و اجتماعى آن مى انديشد و اين هر دو خطاست .(208)


خطر تحريف

يك نفر از علما نقل مى كرد: كه در ايام جوانيش مداحى از تهران به مشهد آمده بود و رزها در ((مسجد گوهر شاد)) يا در صحن مى ايستاد و شعر مى خواند مديحه مى خواند از جمله غزل معروف منسوب به حافظ را مى خواند:
اى دل ! غلام شاه جهان باش و شاه باش
پيوسته در حمايت لطف آله باش
قبر امام هشتم و سلطان دين رضا
از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش
اين آقا براى اينكه او را دست بيندازد، رفته بود و به آن مداح گفته بود:
آقا چرا اين شعر را غلط مى خوانى ؟ بايد اينطور بخوانى :
قبر امام هشتم و سلطان دين رضا
از جان ببوس و بر در آن ، بار كاه ، باش
يعنى وقتى به در حرم رسيدى همانطور كه يك بار ((كاه )) را از روى الاغ به زمين مى اندازند، تو هم فورا خودت را به زمين بينداز.
از آن پس ، هر وقت مداح بيچاره ، اين شعر را ميخواند، بجاى ((بارگاه )) مى گفت بار كاه و خود را هم به زمين مى انداخت .
اين را مى گويند تحريف ، گر چه تحريف درجاتى دارد يك وقت تحريف در شعر حافظ است و اين چندان اهميتى ندارد و يك وقت تحريف در يك موضوع بزرگ اجتماعى و يا اعتقادى است كه اين خيلى خطر ناك است . ولى البته حتى در يك كتاب ادبى و يا شعر با ارزش هم نبايد تحريف كرد.(209)


تو مرثيه خوان هستى ؟

شخصى رفت نزد مرحوم صاحب مقامع (210) ، گفت :
ديشب ، خواب وحشتناكى ديدم .
- چه خوابى ديدى ؟
- خواب ديدم با اين دندانهاى خودم گوشتهاى بدن امام حسين عليه السلام را دارم مى كنم .
صاحب مقامع از اين سخن لرزيد سرش را پايين انداخت مدتى فكر كرد، گفت : شايد تو مرثيه خوان هستى ؟
عرض كرد: بله .
فرمود: بعد از اين يا اساسا مرثيه خوانى را ترك كن و يا از كتابهاى معتبر نقل كن . تو با اين دروغهايت انگار گوشت بدن امام حسين (ع ) را با دندانهايت مى كنى ! اين لطف خدا بود كه در اين رويا، اين را به تو نشان بدهد.(211)
با انكه ارزنده ترين و مستندترين و از پرمنبع ترين تاريخها، تاريخ عاشورا هست متاسفانه برخى از روضه خوانها بجاى آنكه بروند مطالب درست و معتبر و ناگفته را پيدا كنند و يادآور شوند، به نقل مطالب بى اساس و جعلى مى پردازند.(212)


موذن بد صدا

موذنى بد صدا، در شهرى زندگى مى كرد او هر روز با صداى بد و ناهنجارى اذان مى گفت .
يك وقت ديد: يك يهودى برايش هديه اى آورد و گفت :
اين هديه ناقابل را قبول مى كنى ؟
- براى چى ؟
- يك خدمت بزرگى به من كردى .
- چه خدمتى ؟ من كه خدمتى به شما نكرده ام .
- من دخترى دارم كه مدتى بود تمايل به اسلام داشت از وقتى كه شما اذان مى گوييد و اللّه اكبر را از تو مى شنود ديگر از اسلام بيزار شده حال اين هديه را اورده ام براى اينكه تو خدمتى به من كردى و نگذاشتى اين دختر مسلمان بشود.
در متن فقه اسلامى آمده است كه مستحب است موذن ((صيت )) يعنى خوش صدا باشد. زيرا: طبع آدمى اينطور است كه وقتى اذان خوش صدا مى شود جملات آن جور ديگرى بر قلبش اثر مى گذارد. همينطور است قران خواندن ، تبليغ كردن ، كه اگر با لحن خوش باشد زودتر بر شنونده اثر مى گذارد.(213)


گريه ، به زور سنگ

يكى از طلاب نجف كه اهل يزد بود، نقل مى كرد: كه در جوانى سفرى پياده از راه كوير به خراسان رفتم . در يكى از دهات نيشابور مسجدى بود و من چون جايى را نداشتم به مسجد رفتم .
پيشنماز مسجد آمد و نماز خواند و بعد منبر رفت . در اين بين با كمال تعجب ديدم : فراش مسجد مقدارى سنگ آورد و تحويل پيشنماز داد. وقتى روضه را شروع كرد دستور داد چراغها را خاموش كردند، چراغها كه خاموش شد، سنگها را به طرف مستمعين پرتاب كرد كه ناگهان صداى فرياد مردم بلند شد.
چراغها كه روشن شد ديدم سرهاى مردم مجروح شده است و در حالى كه اشكشان ميريخت از مسجد بيرون رفتند .
رفتم نزد پيشنماز و به او گفتم : اين چه كارى بو كه كردى ؟
گفت : من امتحان كرده ام كه اين مردم با هيچ روضه اى گريه نمى كنند و چون گريه كردن بر امام حسين (ع ) اجر و ثواب زيادى دارد و من ديدم كه راه گرياندن اينها منحصر است به اينكه سنگ به كله اشان بزنم از اين راه اينها را مى گريانم !!!
اين منطق افرادى كه عملا معتقدند: هدف وسيله را مباح مى كند. هدف گريه بر امام حسين (ع ) است ولو اينكه يك دامن سنگ به كله مردم بزند!(214)


مقابله بمثل

مردن است به نام كريب بن صباح كه از لشكريان معاويه بشمار مى امده است .
مورخين نوشته اند: بازو و انگشتان اين مرد به قدرى قوى بود كه سكه را با دستش مى ماليد و اثر آن را هم از بين مى برد.
در جنگ صفين جلو آمد و مبارز طلبيد.
يكى از شجاعان لشكر اميرالمومنين كه جلو بود رفت به ميدان ولى طولى نكشند كه كريب اين صحابى اميرالمؤ منين را كشت و جنازه اش را انداخت به يك طرف .
دوباره مبارز طلبيد.
يك نفر ديگر آمد او را هم كشت و بعد از اينكه كشت فورا از اسب پريد پايين و جنازه اش را انداخت روى جنازه اولى .
باز گفت : مبارز مى خواهم .
سومى و چهارمى از اصحاب على (ع ) به ميدان آمدند اما خيلى زود در برابر كريب به زانو درآمدند و كشته شدند.
بالاخره اين مرد در شجاعت و زورمندى آنقدر هنرنمايى كرد كه : افرادى از اصحاب على (ع ) كه در صفوف جلو بودند به عقب رفتند، تا در رودربايستى گير نكنند.
اينجا بود كه على (ع ) خودش آمد و با يك گردش او را كشت و جنازه اش را انداخت به يك طرف .
پس از آن فرياد زد الا رجل .
دوم آمد، دويم را هم كشت و فورا جنازه اش را انداخت روى اولى .
دوباره گفت : الا رجل ، تا چهار نفر همينطور آمدند و در مقابل شمشير مولا على (ع ) تاب و توان از دست دادند و كشته شدند.
ديگر كسى جرات نكرد جلو بيايد آنوقت على (ع ) اين آيه قرآن را خواند:
فمن اعتدى عليكم فاعتدوا بمثل ما اعتدى عليكم و اتقوااللّه . (215)
بعد فرمود: اى اهل شام ! شما اگر جنگ را شروع نكرده بوديد ما هم شروع نمى كرديم ، چون شما چنين كرديد ما هم اين كار را كرديم .(216)


next page

fehrest page

back page