حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آية الله مرتضى مطهرى

محمّد جواد صاحبى

- ۹ -


حذف نام و تحريف حذف حسين (ع )

متوكل عباسى يك ((سر مغنيه )) داشت يعنى خانمى خواننده و رقاصه اى كه ساير رقاصه ها زير نظر او بودند.
روزى متوكل با اين خانم كار داشت از اينرو سراغ او را گرفت .
گفتند: نيست .
پرسيد: كجاست ؟
جواب دادند: به مسافرت رفته است .
بعد از مدتى كه اين زن از سفر برگشت متوكل از او سوال كرد:
- كجا رفته بودى ؟
- به مكّه رفته بودم .
- الان كه وقت زيارت مكّه نيست نه ماه ذى الحجه است كه وقت حجّ باشد و نه ماه رجب است كه وقت عمره باشد. پس راستش را بايد بگويى كجا رفته بودى ؟
بالاخره معلوم شد اين زن به زيارت امام حسين بن على (ع ) رفته است . متوكل از اين مسئله آتش گرفت . فهميد نام حسين را نمى شود فراموشاند.
دشمن وقتى ديد اينطور نمى شود نام حسين و عاشورا و كربلا را از خاطره ها برد دست به شيوه ديگر زد و آن تحريف هدف حسين بود آنچنان كه همان چرندى را كه ((مسيحى ها)) در مورد حسين گفته اند، درباره حسين (ع ) شايع ساختند و گفتند: حسين كشته شد براى آنكه بار گناه امت را به دوش ‍ بگيرد!!(217)


عزادارى بى هدف

سالهاى اوّل مرجعيت مرحوم آيت اللّه بروجردى رضوان اللّه عليه بود. زمانى كه ايشان قدرت فوق العاده اى داشتند به ايشان خبر دادند كه وضع شبيه خوانى قم خيلى خراب و ناجور است .
دعوت كردند از تمام روساى هيئت ها تا به منزل ايشان بيايند.
آقا از حاضرين پرسيد:
شما مقلد كى هستيد؟
همه گفتند: مقلد شما.
فرمود: اگر مقلد من هستيد فتواى من اين است كه اين شبيه هايى كه شما به اين شكل درمى آوريد حرام است .
با كمال صراحت به آقا عرض كردند: كه آقا ما در تمام سال مقلد شما هستيم الا اين سه چهار روز كه ابدا از شما تقليد نكردند.
خوب ، اين نشان ميدهد كه هدف امام حسين (ع ) نيست هدف اسلام نيست ، نمايشى است كه از آن استفاده هاى ديگرى و لااقل لذتى مى برند.(218)


فصل پنجم : حكايتها و هدايتهايى از حماسه هاى حسين و حسينيان
رياست طلبى فاجعه آفريد

((مغيره بن شعبه )) از نقشه كش ها و زيركهاى عرب است وى مدتى حاكم كوفه بود، معاويه ابن ابى سفيان او را از كار بركنار كرد اما مغيره به سبب طمعى كه به حكومت كوفه داشت از اين موضوع به شدت ناراحت شد. از اين رو براى اينكه دو مرتبه به حكومت كوفه برگردد نقشه اى كشيد؛ به اين صورت كه به شام آمد و با يزيد بن معاويه ملاقات نمود و به او گفت :
نمى دانم چرا معاويه درباره تو كوتاهى مى كند ديگر معطلى چيست ؟ چرا تو را به عنوان جانشين خودش به مردم معرفى نمى كند؟
يزيد گفت : پدرم فكر مى كند كه اين قضيه عملى نيست .
مغيره جواب داد: نه عملى است ! شما از كجا بيم داريد؟ فكر مى كنيد مردم كدام سامان عمل نخواهند كرد؟ هر چه معاويه بگويد مردم شام اطاعت مى كنند و از آنها نگرانى نيست .
اما مردم مدينه اگر فلان كس را به آنجا بفرستيد او اين وظيفه را انجام مى دهد و بنابراين آنجا هم مشكلى نيست .
از همه جا مهمتر و خطرناكتر عراق (كوفه ) است اين هم به عهده من كه انجام بدهم .
يزيد پيش معاويه مى رود و مى گويد: مغيره چنين حرفى گفته است .
معاويه مغيره را فرا مى خواند.
مغيره نزد معاويه آمده و با چرب زبانى و بيان قوى خود او را قانع مى سازد كه زمينه آماده است و كار كوفه را كه از همه جا سخت تر و مشكل تر است خودم انجام مى دهم .
معاويه براى بار دوم به نام مغيره ابلاغ صادر مى كند و او را به حكومت كوفه منصوب مى نمايد. اما مردم كوفه و مدينه اين پيشنهاد را قبول نكردند.
معاويه مجبور شد كه خود به مدينه برود.
او روساى اهل مدينه يعنى كسانى كه مورد احترام مردم بودند، افرادى مانند حضرت امام حسين (ع )، عبداللّه بن زبير و عبداللّه بن عمر را خواست .
با چرب زبانى كوشيد تا به عنوان اينكه مصلحت اسلام فعلا اينطور ايجاب مى كند كه حكومت ظاهرى در دست يزيد باشد ولى كار در دست شما تا اختلافى ميان مردم رخ ندهد شما بياييد فعلا بيعت كنيد عملا زمام امور در دست شما باشد آنها را قانع كند. ولى آنها قبول نكردند. آنطورى كه بايد و معاويه مى خواست عملى نشد. بعد از آن با نيرنگى در مسجد مدينه مى خواست به مردم چنين وانمود كند كه آنها حاضر شدند و قبول كردند كه آن نيرنگ هم نگرفت .
معاويه هنگام مردن سخت نگران وضع پسرش يزيد بود و نصايحى به او كرد، گفت تو براى بيعت گرفتن با عبداللّه بن زبير اينطور رفتار كن ، با عبداللّه بن عمر آنطور برخورد كن ، مخصوصا دستور داد كه با امام حسين (ع ) با رفق و نرمى زيادى رفتار نمايد، گفت : او فرزند پيغمبر است جايگاه عظيمى درميان مسلمين دارد و بنابراين بترس از اينكه با حسين بن على (ع ) با خشونت رفتار كنى !
معاويه كاملا پيش بينى مى كرد كه اگر يزيد با امام حسين (ع ) با خشونت رفتار كند و دست خود را به خون او آغشته كند، ديگر نخواهد توانست خلافت كند و خلافت از خاندان ابو سفيان بيرون خواهد رفت .
معاويه مرد بسيار زيركى بود، پيش بينى هاى او مانند پيش بينى هاى هر سياستمدار ديگرى غالبا خوب از آب در مى آيد. يعنى خوب مى فهميد و خوب مى توانست پيش بينى كند. اما برعكس ، يزيد اولا خوان بود، و ثانيا مردى بود كه از اوّل روزگار را در اشراف زادگى و شاهزادگى گذرانده بود و با آن خو گرفته و بزرگ شده بود، از اين رو با لهو و لعب انس فراوانى داشت ، سياست را واقعا درك نمى كرد، غرور جوانى و رياست ، ثروت و شهوت داشت كارى كرد كه در درجه اوّل به زيان خاندان ابوسفيان تمام شد و اين خاندان بيش از همه در اين قضيه باخت . چون اينها كه هدف معنوى نداشتند و جز به حكومت و سلطنت به چيز ديگرى فكر نمى كردند آن را هم از دست دادند.
حسين بن على (ع ) كشته شد، ولى به هدفهاى معنوى خودش رسيد در حالى كه خاندان ابو سفيان به هيچ شكل به هدفهاى خودشان نرسيدند.


سياست حسينى

بعد از اينكه معاويه در نيمه ماه رجت سال شصتم مى ميرد يزيد به حاكم مدينه كه از بنى اميه بو نامه اى مى نويسد و طى آن موت معاويه را اعلام مى كند و مى گويد: از مردم براى من بيعت بگير.
او مى دانست كه مدينه مركز است و چشم همه به آن دوخته شده در نامه خصوصى دستور شديد خودش را صادر مى كند، مى گويد:
حسين بن على زا بخواه و از او بيعت بگير و اگر بيعت نكرد سرش را براى من بفرست .
حاكم مدينه امام را خواست ، در آن هنگام امام در مسجد مدينه (مسجد پيغمبر) بودند، عبداللّه بن زبير هم نزد ايشان بود.
مامور حاكم از هر دو دعوت كرد پيش حاكم بروند و گفت : حاكم صحبتى با شما دارد.
پاسخ دادند: تو برو بعد ما مى آييم .
عبداللّه بى زبير به امام (ع ) عرض كرد: در اين موقع كه حاكم ما را خواسته و شما چه حدس مى زنيد؟
امام (ع ) فرمود: اظن ان طاغيتهم قد هلك ، فكر مى كنم كه فرعون اينها تلف شده و ما را براى بيعت ميخواهد.
عبداللّه گفت : خوب حدس زديد، من هم همينطور فكر مى كنم ، حالا چه مى كنيد؟
امام (ع ) فرمود: من ميروم تو چه مى كنى ؟
عبداللّه جواب داد: بعدا تصميم خواهم گرفت .
عبداللّه بن زبير از بيراهه به مكّه فرار كرد و در انجا متحصن شد.
امام عليه السلام آماده شد تا به نزد حاكم برود عده اى از جوانان بنى هاشم را هم با خودش برد و گفت : شما بيرون بايستيد، اگر فرياد من بلند شد بريزيد داخل ولى تا صداى من بلند نشده در همينجا بمانيد و از داخل شدن خوددارى كنيد.
مروان حكم اين اموى پليد معروف كه زمانى حاكم مدينه بود انجا حضور داشت .
حاكم نامه علنى را به امام رساند.
امام فرمود: چه مى خواهيد؟
حاكم شروع كرد به چرب زبانى صحبت كردن ، گفت : مردم با يزيد بيعت كرده اند معاويه نظرش چنين بوده است ، مصلحت اسلام در اين است بد هر طور كه شما امر كنيد اطاعت خواهد شد، تمام نقايصى كه وجود دارد مرتفع مى شود.
امام (ع ) فرمود: شما براى چه از من بيعت مى خواهيد؟ براى مردم مى خواهيد يعنى براى خدا كه نمى خواهيد؟ از اين جهت كه با بيعت من اين خلافت شرعى شود كه از من بيعت نمى خواهيد بلكه مى خواهيد تا مردم ديگر بيعت كنند؟
حاكم گفت : بله .
فرمود: پس اين بيعت من در اين اطاق خلوت كه ما سه نفر بيشتر نيستيم براى شما چه فايده اى دارد؟
حاكم گفت : درست است پس باشد براى بعد.
امام (ع ) فرمود: من بايد بروم .
حاكم گفت : بسيار خوب تشريف ببريد.
مروان حكم ، رو به حاكم كرد و گفت چه مى گويى ؟ اگر حسين از اينجا برود معنايش اين است كه بيعت نمى كنم ، ايا اگر از اينجا برود بيعت خواهد كرد؟!
فرمان خليفه را اجرا كن !
امام (ع ) گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوبيد و فرمود: تو كوچكتر از اين حرفها هستى .
امام بيرون رفت ، بعد از آن سه شب ديگر هم در مدينه ماند.
سبها سر قبر پيغمبر(ص ) مى رفت و دعا مى كرد، مى گفت : خدايا راهى جلوى من بگذار كه رضاى تو در اوست .
در شب سوّم امام سر قبر پيغمبر اكرم (ص ) مى رود دعا مى كند و بسيار مى گريد و همانجا خوابش مى برد، در عالم رويا پيغمبر اكرم (ص ) را مى بيند خوابى كه براى او حكم الاهى و وحى داشت .
حضرت فرداى آن روز از مدينه بيرون آمد و از همان شاهراه نه از بيراهه به طرف مكّه رفت .
بعضى از همراهان عرض كردند: يا بن رسول اللّه ! لو تنكبت الطريق الاعظم .... بهتر است شما از شاهراه نرويد ممكن است مامورين حكومت شما را برگردانند مزاحمت ايجاد كنند، زد و خوردى صورت گيرد.
فرمود: من دوست ندارم شكل يك آرم ياغى و فرارى را به خود بگيرم از همين شاهراه مى روم هر جه خدا بخواهد همان خواهد شد.(219)
با مطالعه اين فراز تاريخ اين سوال پيش مى ايد كه چرا امام حسين (ع ) در مدينه نماند و حتى بيعت ظاهرى را نپذيرفت تا از حوادث و خطرات آينده در امان بماند؟
جواب اين است : كه امام (ع ) دو مفسده در بيعت با يزيد مى ديد كه حتى در مورد معاويه وجود نداشت . يكى اينكه بيعت با يزيد تثبيت خلافت موروثى از طرف امام حسين (ع ) بود، يعنى مسئله خلافت يك فرد نبود مسئله خلافت موروثى بود. موضوع دوم ، كه وضع آن زمان را از هر زمان ديگر متمايز مى كرد، شخصيت خاص يزيد بود. او نه تنها مرد فاق و فاجرى بود بلكه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شايستگى سياسى هم نداشت . معاويه و بسيارى از خلفاى آل عباس هم مردان فاسق و فاجرى بودند ولى يك مطلب را كاملا درك مى كردند و آن اينكه مى فهميدند كه اگر بخواهند ملك و قدرتشان باقى بماند بايد تا حدود زيادى مصالح اسلامى را رعايت كنند، شئون اسلامى را تا حدودى حفظ كنند اين را درك مى كردند كه اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود.
مى دانستند كه صدها ميليون جمعيت از نژادهاى مختلف چه در آسيا، چه در آفريقا و چه در اروپا كه در زير حكومت واحد در امده اند و از حكومت شام يا بغداد پيروى مى كنند فقط به اين دليل است كه اينها مسلمانند به قران اعتقاد دارند و به هر حال خليفه را يك خليفه اسلامى مى دانند. والا اولين روزى كه احساس كنند كه خليفه خود بر ضد اسلام است ، چه اعلام استقلال مى كنند.
و براى اين خلفايى كه عاقل ، فهميده و سياستمدار بودند اين را مى فهميدند كه مجبورند تا حدود زيادى مصالح اسلام را رعايت كنند، ولى يزيد بن معاويه اين شعور را هم نداشت . آدم متهتكى بود، خوشش مى آمد به مردم و اسلام بى اعتنايى كند حدود اسلامى را بشكند! معاويه هم شاند شراب مى خورد ولى هرگز تاريخ نشان نمى دهد كه معاويه در يك مجلس علنى شراب خورده باشد يا در حالتى كه مست است وارد مجلس شده باشد. در حالى كه اين مرد علنا در مجلس رسمى شراب مى خورد، مست لايعقل مى شد بعد شروع مى كرد به ياوه سرايى . تمام مورخين معتبر نوشته اند: كه اين مرد، ميمون باز و يوزباز بود ميمونى داشت كه به آن كنيه اباقيس داده بود، اين ميمون را خيلى دوست داشت . چون مادرش زن باديه نشين بود و خودش ‍ هم در باديه بزرگ شده بود اخلاق باديه نشينى هم داشت با سگ و يوز و ميمون انس و علاقه بخصوصى داشت . ميمون را لباسهاى حرير و زيبا مى پوشانيد و در پهلو دست خود بالاتر از رجال كشورى و لشكرى مى نشاند! اين است كه امام حسين (ع ) فرمود: و على الاسلام السلام اذ بلى الامه براع مثل يزيد.
اصلا وجود اين شخص (يزيد) تبليغ عليه اسلام بود. براى چنين شخصى از امام حسين (ع ) بيعت مى خواهند امام از بيعت امتناع مى كرد و مى فرمود: من به هيچ و جه بيعت نمى كنم . انها هم بيعت نكردن را خطرى براى رژيم حكومت خودشان مى دانستند، خوب هم تشخيص داده بودند و همين جور هم بود. بيعت نكردن امام ، يعنى معترض بودن ، قبول نداشتن اطاعت يزيد را لازم نشمردن بلكه مخالفت با او را واجب دانستن . از اين رو آنها مى گفتند: كه بايد بيعت كنيد و امام مى فرمود: به اين ذلت تن نمى دهم .
مى گفتند: اگر بيعت نكنيد كشته مى شويد.
جواب اين بود كه : من حاضرم كشته شوم ولى بيعت نكنم .
در اينجا جواب حسين (ع ) يك ((نه )) است .


عزم شهادت

حسين عليه السلام در آخر ماه رجب كه اوايل حكومت يزيد بود براى امتناع از بيعت از مدينه خارج شد و چون مكّه را حرم امن آلهى مى داند و در آنجا امنيت بيشترى وجود دارد و مردم مسلمان ، احترام بيشترى براى آنجا قائل هستند و دستگاه حكومت هم مجبور است نسبت به مكّه احترام بهترى مى داند بلكه براى اينكه مكّه را مركز اجتماع بيشترى مى يابد. زيرا:
در ماه رجب و شعبان كه ايام عمره است مردم از اطراف و اكناف به مى ايند و بهتر مى توان مردم را ارشاد كرد و آگاهى داد. بعد هم موسم حجّ فرا ميرسد كه فرصت مناسبترى براى تبليغ است .
بعد از حدود دو ماه توقف در مكّه نامه هاى مردم كوفه مى رسد.(220)
و اين در حالى است كه امام (ع ) دريافته است كه اگر در ايام حجّ در مكه بماند ممكن است در همان حال احرام كه قاعدتا كسى مسلح نيست ، مامورين مسلح بنى اميه خون او را بريزند هتك خانه كعبه شود، هتك خانه كعبه شود هتك حجّ و هتك اسلام شود، هم فرزند پيغمبر در حريم خانه خدا كشته شود و هم خونش هدر رود. بعد شايع كنند كه حسين بن على با فلان شخص ، اختلافى داشت و او حضرت را كشت و قاتل هم خودش را مخفى كرد، در نتيجه خون امام به هدر رود.(221)
از اين رو آن حضرت با وصول نامه هاى مردم كوفه كه در آنها امام (ع ) را، دعوت به كوفه كرده و وعده يارى و حمايت آن حضرت داده بودند به جانب كوفه حركت كرد.
كوفه ، ايالت بزرگ و مركز ارتش اسلامى بود. اين شهر كه در زمان عمر بن الخطاب ساخته شده بود، يك شهر لشكر نشين (222) بود و نقش بسيار موثرى در سرنوشت كشورهاى اسلامى داشت و اگر مردم كوفه در پيمان خود باقى مى ماندند احتمالا امام حسين عليه السلام موفق مى شد.
در آغاز حركت ، عده اى از خويشان و نزديكان دور او جمع شدند و بناى توصيه و نصيحت را گذاردند تا شايد حسين (ع ) را از اين كار منصرف كنند.
از جمله ((ابن عباس )) وقتى كه امام (ع ) را در تصميم خويش استوار يافت به او پيشنهاد كرد: حالا كه قصد عزيمت از مكّه را دارى پس به يمن و كوهستانهاى اطراف آن برو و آنجا را پناهگاه قرار ده .(223)
ولى حسين (ع ) آگاهانه تصميم گرفته است و اين سخنان در عزم راسخ او نمى تواند خللى ايجاد كند بنابراين به راه خود ادامه مى دهد.
در بين راه يكى از امام مى پرسد:
چرا بيرون آمدى ؟
معنى سخنش اين بود كه تو در مدينه جاى امنى داشتى آنجا در حرم جدت كنار قبر پيغمبر كسى معترض نمى شد. يا در مكّه مى ماندى كنار بيت اللّه الحرام ، اكنون كه بيرون آمدى براى خودت خطر ايجاد كردى !
امام (ع ) در جواب فرمود: اشتباه مى كنى ، من اگر در سوراخ يك حيوان هم پنهان شوم ، آنها مرا رها نخواهند كرد، تا اين خون را از قلب من بيرون بريزند، اختلاف من با آنها اختلاف آشتى پذيرى نيست آنها از من چيزى مى خواهند كه من به هيچ وجه حاضر نيستم زير بار آن بروم من هم چيزى مى خواهم كه آنها به هيچ وجه قبول نمى كنند.(224)
قافله امام به سر حد كوفه مى رسد در اين هنگام با لشكر حر مواجه مى گردد،
حسين عليه السلام در اينجا خطاب به مردم كوفه مى فرمايد: شما مرا دعوت كرديد، و من هم اجابت كردم ، اما اگر منصرف شديد و نمى خواهيد بر مى گردم . البته اين معنايش اين نيست كه برمى گردم و با يزيد بيعت مى كنم و از تمام حرفهايى كه در باب امر به معروف و نهى از منكر شيوع فسادها و وظيفه مسلمانان ، در اين شرايط گفته ام ، صرف نظر مى كنم ، بيعت كرده و در خانه خدا مى نشينم و سكوت مى كنم ! خير، من اين حكومت را صالح نمى دانم و براى خود وظيفه اى قائل هستم .
شما مردم كوفه مرا دعوت كرديد گفتيد: اى حسين ! تو را در هدفى كه دارى يارى مى دهيم ، اگر بيعت نمى كنى ، نكن . تو به عنوان امر به معروف و نهى از منكر اعتراض دارى ، از اينرو قيام كرده اى ، ما تو را يارى مى كنيم من هم آمده ام سراغ كسانى كه به من وعده يارى داده اند، حالا مى گوييد: مردم كوفه به وعده خودشان عمل نمى كنند بسيار خوب ! ما هم به كوفه نمى رويم ، برمى گرديم به جايى كه مركز اصلى خودمان است . به مدينه يا به حجاز يا به مكّه مى رويم تا خدا چه خواهد؟ بخر حال ما بيعت نمى كنيم ولو بر سر بيعت كردن كشته شويم .(225)


حسين (ع ) و شهادت مسلم

امام حسين (ع ) در هشتم دى الحجه در همان جوش و خروشى كه حجاج وارد مكّه مى شدند و در همان روزى كه بايد به جانب منا و عرفات حركت كنند، پشت به مكّه كرد و حركت نمود و آن سخنان غراى معروف را كه نقل از سيد بن طاووس است ، انشاء كرد. منزل به منزل آمد تا به نزديكيهاى سر حد عراق رسيد.
در كوفه حالا جه خبر است و چه مى گذرد خدا عالم است . داستان عجيب و اسف انگيز جناب مسلم در آنجا رخ داده است .
امام حسين (ع ) در بين راه شخصى را ديدند كه از طرف كوفه مى آيد به اين طرف (در سرزمين عربستان جاده و راه شوسه نبوده كه از كنار يكديگر رد بشوند. بيابان بوده است و افرادى كه در جهت خلاف هم حركت مى كردند با فواصلى از يكديگر رد مى شدند) لحظه اى توقف كردند به علمت اينكه من با تو كار دارم و ميگويند اين شخص امام حسين (ع ) را مى شناخت و از طرف ديگر حامل خبر اسف آورى بو فهميد كه اگر برود نزديك امام حسين از او خواهد پرسيد كه از كوفه چه خبر؟ بايد خبر بدى را به ايشان بدهد. نخواست آن خبر را بدهد لذا راهش را كج كرد و رفت طرف ديگر.
دو نفر ديگر از قبيله بنى اسد كه در مكّه بودند و در اعمال حجّ شركت كرده بودند بعد از آنكه كار حجشان به پايان رسيد، چون قصد نصرت امام حسين را داشتند به سرعت از پشت سر ايشان حركت كردند تا خودشان را برسانند به قافله اباعبداللّه .
اينها تقريبا يك منزل عقب بودند برخورد كردند با همان شخصى كه از كوفه مى آمد، به يكديگر كه رسيدند به رسم عرب انتساب كردند يعنى بعد از سلام و عليك اين دو نفر از او پرسيدند: نسبت را بگو، از كدام قبيله هستى ؟
كفت من از قبيله بنى اسد هستم .
اينها گفتند: عجب نحن اسديان ما هم كه از بنى اسد هستيم پس بگو پدرت كيست ، پدر بزرگت كيست ؟
او پاسخ گفت ، اينها هم گفتند تا همديگر را شناختند.
بعد اين دو نفر كه از مدينه مى آمدند گفتند: از كوفه چه خبر؟
گفت : حقيقت اين است كه از كوفه خبر بسيار ناگوارى است و ابا عبداللّه كه از مكّه به كوفه مى رفتند وقتى مرا ديدند توقفى كردند و من چون فهميدم براى استخبار از كوفه است نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم . تمام قضاياى كوفه را براى اينها تعريف كرد.
اين دو نفر آمدند تا رسيدند به حضرت . به منزل اولى كه رسيدند حرفى نزدند صبر كردند تا آنگاه كه ابا عبداللّه در منزلى فرود آمدند كه تقريبا يك شبانه روز از آن وقت كه با آن شخص ملاقات كرده بودند فاصله زمانى داشت .
حضرت در خيمه نشسته و عده اى از اصحاب همراه ايشان بودند كه آن دو نفر آمدند و عرض كردند: يا ابا عبداللّه ، ما خبرى داريم ، اجازه مى دهيد آن را در همين مجلس به عرض شما برسانيم يا مى خواهيد در خلوت به شما عرض كنيم ؟
فرمود: من از اصحاب خودم چيزى را مخفى نمى كنم هر چه هست در حضور اصحاب من بگوييد.
يكى از آن دو نفر عرض كرد: يابن رسول اللّه ، ما با آن مردى كه ديروز با شما برخورد كرد ولى توقف نكرد ملاقات كرديم ، او مرد قابل اعتمادى بود ما او را مى شناسيم ، هم قبيله ماست از بنى اسد است . ما از او پرسيديم در كوفه چه خبر است ؟ خبر بدى داشت گفت : من از كوفه خارج نشدم مگر اينكه به چشم خود ديدم كه مسلم و هانى را شهيد كرده بودن و بدن مقدّس آنها را در خالى كه ريسمان به پاهايشان بسته بودند در ميان كوچه ها و بازارهاى كوفه مى كشيدند.
اباعبداللّه خبر مرگ مسلم را كه شنيد چشمهايش پر از اشك شد ولى فورا اين آيه را تلاوت كرد: مِن المؤ منين رجالٌ صدقوا ما عاهدوا اللّه عليه فمنهم من قضى نحبَه و منهم من ينتظر و ما بدَّلوا تبديلا.
در چنين موقعيتى ابا عبداللّه نمى گويد كوفه را كه گرفتند مسلم كه كشته شد هانى كه كشته شد پس كارمان تمام شد ما شكست خورديم ، از همين جا برگرديم . جمله اى گفت كه رساند مطلب چيز ديگرى است . اين آيه قرآن را كه ظاهرا درباره جنگ احزاب است . يعنى بعضى مومنين به پيمان خودشان با خدا وفا كردند و در راه حق شهيد شدند و بعضى ديگر انتظار مس كشند كه كى نوبت جانبازى آنها برسد را تلاوت كرد و سپس فرمود: مسلم وظيفه خودش را انجام داد نوبت ماست .
كاروان شهيد رفت از پيش
وان راه رفته گير و مى انديش



او به وظيفه خودش عمل كرد ديگر نوبت ماست . البته در اينجا هر يك سخنانى گفتند. عده اى هم بودند كه در بين راه به ابا عبداللّه ملحق شده بودن افراد غير اصيل كه ابا عبداللّه در فواصل مختلف آنها را از خودش دور كرد. اينها همين كه فهميدند در كوفه خبرى نيست ، يعنى آش و پلوئى نيست بلند شدند و رفتند(مثل همه نهضتها)
ام يبق معه الا اهل بيته و صفوته ، فقط خاندان و نيكان اصحابش ‍ با او باقى ماندند كه البته عده آنها در آن وقت خيلى كم بود (در خود كربلا عده اى از كسانى كه قبلا اغفال شده و رفته بودند در لشكر عمر سعد يك يك بيدار شدند و به ابا عبداللّه ملحق گرديدند)، شايد بيست نفر بيشتر همراه ابا عبداللّه نبودند، در چنين وضعى خبر تكاند هنده مسلم و هانى به اباعبداللّه و ياران او رسيد. صاحب لسان الغيب مى گويد: بعضى از مورخين نقل كرده اند: امام حسين (ع ) جه چيزى را از اصحاب خودش پنهان نمى كرد بعد از شنيدن اين خبر مى بايست به خيمه زنها و بچّه ها برود و خبر شهادت مسلم را به آنها بدهد در حالى كه در ميان آنها خانواده مسلم هست ، بچه هاى كوچك مسلم هستند برادران كوچك مسلم هستند خواهر مسلم و بعضى از دختر عموها و كسان مسلم هستند.
حالا الا عبد اللّه به چه شكل به آنها اطلاع بدهد.
مسلم دختر كوچكى داشت امام حسين وقتى كه نشست او را صدا كرد، فرمود: بگوييد بيايد.
دختر مسلم را آوردند او را نشاند روى زانوى خودش و شروع كرد به نوازش ‍ كردن .
دخترك زيرك و با هوش بود ديد كه اين نوازش يك نوازش فوق العاده است ، پدرانه است لذا عرض كرد يا اباعبداللّه يا ابن رسول اللّه ، اگر پدرم بميرد چطور...؟
ابا عبداللّه متاثر شد فرمود: دختركم من به جاى پدرت هستيم بعد از او من جاى پدرت را مى گيرم .
صداى گريه از خاندان اباعبداللّه بلند شد.
ابا عبد اللّه رو كرد به فرزندان عقيل و فرمود: اولاد عقيل شما يك مسلم داديد كافى است ، از بنى عقيل يك مسلم كافى است شما اگر مى خواهيد برگرديد، برگرديد.
عرض كردند: يا ابا عبداللّه ، يا ابن رسول اللّه ، ما تا حال كه مسلمى را شهيد نداده بوديم ، در ركاب تو بوديم ، حالا كه طلبكار خون مسلم هستيم ، رها كنيم ؟ ابدا ما هم در خدمت شما خواهيم بود تا همان سرنوشتى كه نصيب مسلم شد نصيب ما هم بشود.(226)
راستى در قرآن آيه اى مناسبتر از آيه بيست سوّم سوره احزاب براى چنين موقعى پيدا مى كنيد؟
امام (ع ) با خواندن اين آيه ، مى خواهد بفهماند كه ما فقط براى كوفه نيامديم . كوفه سقوط كرد كه كرد. حركت ما فقط معلول دعوت مردم كوفه كه نبوده است . اين يكى از عوامل بود كه براى ما اين وظيفه را ايجاد مى كرد كه عجالتا از مكّه بياييم به طرف كوفه . ما وظيفه بزرگتر و سنگين ترى داريم . مسلم به پيمان خود وفا كرد و كارش گذشت ، شهيد شد. آن سرنوشت مسلم را بايد ما هم پيدا كنيم .(227)


پيش به سوى مرگ !

كاروان حسينى در حركت است ، در حين حركت ، ابا عبداللّه عليه السلام را خواب فرا گرفت ، سر را بر روى قاشه اسب يا به اصطلاح خراسانى ها بر قربوس زين گذاشت .
طولى نكشيد كه سر را بلند كرد و فرمود: ايا للّه و انا اليه راجعون .
تا اين جمله را گفت و به اصطلاح كلمه استرجاع را بزبان آورد، همه به يكديگر گفتند: اين جمله براى چه بود؟ ايا خبر تازه اى است ؟
در اين هنگام فرزند عزيز حسين ، يعنى على اكبر همان كسى كه ابا عبداللّه (ع ) او را بسيار دوست داشت و اين را اظهار مى كرد، علاوه بر همه مشخصاتى كه فرزندى را براى پدر محبوب ميكند خصوصيت ديگرى هم داشت كه باعث مخبوبيت بيشتر او در نزد پدر مى شد و آن شباهت كاملى بود كه به پيغمبر اكرم (ص ) داشت جلو آمد و عرض كرد: يا ابتا لم استرجعت ؟ چرا انا للّه و انا اليه راجعون گفتى ؟
امام فرمود: در عالم خواب صداى هاتفى به گوشم رسيد كه گفت : القوم يسيرون و الموت تيسر بهم .
يعنى : اين قافله دارد حركن مى كند ولى مرگ است كه اين قافله را حركت مى دهد.
هم اكنون ما داريم به سوى سرنوشت قطعى مرگ مى رويم .
على اكبر عرض كرد: پدر جان ! اَوَ لَسنا عَلى الحَق ؟ مگر نه اين است كه ما بر حقيم ؟
- چرا فرزند عزيزم .
- پس وقتى مطلب از اين قرار است ما به سوى هر سرنوشتى كه مى رويم . خواه سرنوشت مرگ باشد يا حيات تفاوتى نمى كند، اساس اين است كه ما روى جاده حق قدم مى زنيم يا نه ؟
بقدرى ابا عبداللّه عليه السلام از اين سخن به وجد آمد و مسرور شد كه فرمود:
من قدر نيستم پاداشى را كه شايسته پسرى چون تو باشد بدهم . (از اين رو) از خدا ميخواهم : خدايا! تو آن پاداشى را كه شايسته اين فرزند است به جاى من عطا فرما، جزاكَ اللّه عنَّى خير الجَزاء (228)


توبه مقبول

حر بن يزيد رياحى مردى شجحاع و نيرومند است ، اولين بار كه عبيداللّه ين زياد حاكم كوفه مى خواهد هزار سوار براى مقابله با حسين بن على (ع ) بفرستد او را به فرماندهى اين گروه انتخاب مى كند.
اينك حر آماده شده است تا با حسين (ع ) بجنگد، صحنه اى عجيب تماشايى است كوشها منتظر اين خبرند كه بشنوند حر با آن شجاعت و نيرومندى و دليرى با حسين (ع ) چه ميكند؟
راوى مى گويد: برخلاف تصور و انتظار، ((در آن هنگام حر بن يزيد رياحى را در لشكر عمر ديدم در حالى كه مثل بيد مى لرزيد!))
من تعجب كردم رفتم جلو گفتم : حر! من تو را مرد بسيار شجاعى مى دانستم بطورى كه اگر از من مى پرسيدند شجاع ترين مردم كوفه كيست ؟ از تو نمى توانستم بگذرم .
اينك تو چطور برسيده اى ؟ كه اينگونه لرزه بر اندامت افتاده است ؟!
حر جواب داد: اشتباه كرده اى من از جنگ نمى ترسم .
- پس از چه ترسيده اى ؟
- من خودم را در سر دو راهى بهشت و جهنم مى بينم ، نمى دانم چه كنم ؟ اين راه را بگيرم يا آن را انتخاب كنم ؟
عاقبت تصميمش را گرفت ، آرام آرام اسب خودش را كنار زد، بطورى كه كسى نفهميد چه مقصود وهدفى دارد همين كه رسيد به نقطه اى كه ديگر نمى توانستند جلويش را بگيرند ناگهان به اسب خويش شلاقى زد و خود را به نزديك خيمه حسين (ع ) رساند.
سپرش را وارونه كرد كنايه از اينكه براى جنگ نيامده ام بلكه امان مى خواهم .
به نزديك امام حسين (ع ) كه رسيد سلام عرض كرد و سپس گفت :
هل لى توبةٍ؟ آيا توبه از من پذيرفته است ؟
فرمود: بله البته قبول است .
آنگاه حر عرض كرد: اقا حسين جان ، به من اجازه بدهيد تا به ميدان بروم و جان خويش را فداى راه شما بكنم .
امام (ع ) فرمود: اينك تو مهمان ما هستى از اسب بيا پايين و چند لحظه اى را در نزد ما بمان .
- آقا! اگر اجازه بفرماييد تا به ميدان بروم بهتر است .
انگار كه اين مرد(حر) خجالت مى كشيد شرم داشت ، چرا؟ چون با خودش ‍ زمزمه مى كرد كه اى خدا! من همان گنهكار هستم كه اولين بار دل اولياء تو، بچه هاى پيغمبر تو را لرزانم .
حر خيلى مضطرب به نظر مى رسيد براى رفتن به ميدان خيلى عجله داشت زيرا كه با خود مى انديشيد نكند هم اكنون در همين حال كه اينجا نشسته ام يكى از بچه هاى حسين عليه السلام بيايد و چشمش به من بيفتد و من بيش ‍ از اين شرمنده و خجل شوم ؟!(229)
آرى حر توبه كرد توبه اى جدى ، از راهى كه رفته بود برگشت ، از طرفدارى ظلم و فساد دست برداشت و به هوادارى از خق و عدالت پرداخت ، از لشكر يزيد بيرون شد و به سپاه حسين پيوست ، حسين هم او را بى قيد و شرط پذيرفت ، زيرا كرم حسينى چنين اقتضا مى كرد.
وقتى كه حر آمد هرگز امام نفرمود كه اين چه وقت توبه است ؟ ما را به اين بدبختى يشانده اى حالا آمده اى تا توبه كنى ؟
ملى حسين اينجور فكر نمى كند، حسين همه اش دنبال هدايت مردم است حتى اگر بعد از آن كه تمام جوانانش هم شهيد شدند لشكريان عمر سعد نيز توبه مى كردند مى گفت توبه همه آنان را قبول مى كنم ، به دليل اين كه يزيد به معاويهع بعد از حادثه كربلا به على بن الحسين (ع ) گقت : اگر من توبه كنم قبول مى شود؟ بله ! تو اگر واقعا توبه بكنى قبول مى شود، ولى او هرگز توبه نكرد.


شب عاشورا

عمر سعد از آن آدمهايى بو كه هم خدا را مى خواست هم حرما را، كوشش ‍ مى كرد كه تمردى از ابن زياد نكرده باشد و آن ابلاغى كه برايش براى حكومت رى (همين منطقه تهران ) صادر شده بود از دست ندهد. و در عين حال خيلى كوشش مى كرد كه خودش را به اين كناه بزرگ آلوده نكند. به همين جهت دو سه بارى كه حضرت با او صحبت كرد وقتى كه گزارش آن را به عبيداللّه ميداد گزارش هاى را جورى ارائه ميكرد كه غيض ابن زياد با بخواباند. و احيانا تاريخ نوشته است يك چيزهايى را از پيش خودش ‍ مى گفت كه حضرت اباعبداللّه نگفته بودند.
مثلا اين كه : حسين بن على انقدر هم كه شما شنيده ايد خيلى سر مخالفت ندارد، اينجور نيست و انجور نيست .
در آخرين نامه اش به عبيداللّه زياد، يك چنين چيزى نوشت كه شما عجله نكنيد در اين كار و تصميم خيلى شديدى نگيريد ما اميدوار هستيم به اينكه بلكه بتوانيم كارى بكنيم كه صلح برقرار بشود و خون حسين بن على هم ريخته نشود و وضع حكومت شما هم همينجورى كه هست برقرار باشد و از اينجمور حرفها. يك نامه اى نوشته بود كه ابن زياد را يك كمى به فكر فرو برد.
آدمهاى خبيث بد ذات هر جا كه باشند اثر وجودى خودشان را بروز مى دهند. عده اى در حاشيه مجلس اش نشسته بودند يكى از اينها همين شمر بن ذى الجوشن بود، وقتى ابن زياد گفت : از پسر سعد چنين نامه اى آمده است ، از جا بلند شد وگفت : امير! به حرفهاى عمر سعد خام نشوى حسين پسر على است ، شيعيان اينها در بلاد مختلف پراكنده اند تو از كجا اطمينان دارى كه آنها اگر اطلاع پيدا بكنند نيايند اينجا؟ و البته اگر آمدند كار بسيار مشكل است . سياست اقتضا مى كند كه به سرعت قبل از انكه اين خبر به بلاد مختلف پخش بشود تو كار حسين را يكسره كنى !
مى گويند: اين جمله را وقتى ابن زياد شنيد تكان خورد و گفت : مثل اينكه خواب بودم بيدارم كردى ، بعد گفت : نه الان چنگالهايمان خوب به حسين بن على بند شده و راه فرار برايش بسته است . نسبت به عمر سعد هم ناراحت شد در نامه تندى به او نوشت : ما تو را نفرستاديم آنجا كه براى ما مصلحت انديشى كنى ، اينها چيه براى من مى نويسى ؟ تو مامود يكى از دو كارى ، يا بايد حسين بن على را بكشى ، سرش را براى من بفرستى يا خودش ‍ را كت بسته تحويل من بدهى اگر حاضرى دستور ما را اجرا كنى اجرا كن ، حاضر نيستى من شخص ديگر را به فرماندهى سپاه منصوب مى كنم .
يك نامه هم محرمانه نوشت بهدست خود شمر داد كفت : آن نامه را به او بده اگر قبلو كرد كه بسيار خوب او امير باشد تو هم امر او را اطاعت بكن اگر ديدن قبول نمى كند فورا گردنش را بزن سرش را براى من بفرست خودت كار را يكسره كن .
وقتى كه شمر آمد آن نامه را به ابن سعد داد (نامه را اول ) خواند يك نگاهى به سراپاى سمر كرد گفت : تو نگذاشتى من مى فهمم اين وسوسه را تو كردى .
شمر گفت : به هر حال چه كار مى كنى ؟ دستور امير را اجرا مى كنى يا نه ؟
پسر سعد حدس زد كه اگر بگويد نه چه خواهد شد گفت البته اجرا مى كنم !
- بسيار خوب تكليف من چيست ؟
- تو امير پيادگان باش !
شمر با هزار نفر در عمين روز تاسوعا وارد كربلا شد دستور ابن زياد هم دستور بسيار اكيد و شديد بود كه به سرعت و به فوريت بايد اجرا بشود.
درست عصر روز نهم است . ابن سعد براى اينكه ديگر كم نياورده باشد از شمر، و براى اينكه شهادت بدهند پيش ابى زيار كه دستور شما را خيلى خوب اجرا كرد فورا به لشكر دستور داد كه حركت و سپس حمله كنند.
نزديك غروب آفتاب است الا عبداللّه عليه السلام در آن وقت در جلوى يكى از خيمه ها در حالى كه نشسته بود و دستهايش روى شمسير و سرش ‍ را روز دستش تكيه داده بود خوابش برده بود. يك وقت صداى همهمه لشكر صداى سم اسبان و صداى بهم خوردم اسلحه و بعد هم سى هزار يفر سپاه مجهز درست مثل دريايى كه خوج بزند و بخروشد در برابر يك گروه هفتاد و دو نفره كه تنها حدود شصت نفر آنها مرد و بهيه نك عده زن و بجه بودند يعنى همه نفوسشان به صداى صد نفر نمى رسيد و سپاه ابن سعد دور تا دور اينها محاصره نمودند و حلقه را تنگتر كردند.
سر و صداى دشمن كه در فضا پيچيد زينب سلام اللّه عليها از خيمه فورا بيرون دويد ببيند چه خبر است ، تا اين وضع را ديد آمد سراغ ابا عبداللّه دست روى شانه ابا عبداللّه گذاشت . عرض كرد: برادر جان اين صداها را نمى شنوى ؟ ابا عبداللّه سر را بلند كرد ولى بى اعتنا به اين وضع فرمود: الان در عالم رويا جدم پيغمبر را ديدم كه به من فرمود: حسينم تو با زودى به من ملحق خواهى شد!
حالا ملاحظه كنيد اينجا زينب چه حالى پيدا مى كند! فورا اباعبداللّه از جا حركت كرد فرمود: برادم عباس بيايد!
اباالفضل با دو سه نفر از بزرگان و صحابه كه از مشاهير دنياى اسلام بودند مثل جناب حبيب بن مظاهر و جناب زهير بن القين و امثال اينها كه همه صحابه پيغمبر بودند امدند.
فرمود: برادر برو ببين چه خبر است اينها از ما چه مى خواهند؟
ابوالفضل با اين دو سه نفر رفتند و در مقابل لشكر ايستادند و اعلام كردند بايستيد با ششما حرف داريم آنها هم ايستادند فرمود: چه شده است ؟ چه مى خواهيد؟
گفتند: امر قاطع از امير ابن زياد رسيده است كه حسين بايد يكى از دو كار را انتخاب كند: يا تسليم يا جنگ !
فرمود: پس شما بايستيد و از جاى خودئ تكان نخوريد تامن بروم و اين پيشنهاد را با برادرم در ميان بگذارم !
ابوالفضل مى داند كه حسين چه راهى را انتخاب كرده است ولى در برابر اباعبداللّه بقدرى با ادب است كه هرگز نمى خواهد از طرف خودش حرف بزند، مى خواهد پيغام را به اباعبداللّه برساند.
ولى آن دو نفر ايستادند شروع كردند به صحبت كردن ، پند دادن ، اندرز دادن ، نصيحت كردن .
ابوالفضل نزد حسين (ع ) برگشت و كفت : برادر جان ! چنين مى گويند هر چه امر مى فرماييد من همان را بگوييم ؟
فرمود: اماتسليم محال است . من مى جنگم تا شهيد بشوم در راه خدا.
فقط يك موضوع هست كه بايد با اينها در ميان بگذارم و آن اينكه الان سر شب است جنگ را بگذارند براى فردا خدا خودش مى داند اين جمله را كه مس گويم نه براى اين است كه مى خواهم شهادت را به تاخير انداخته باشم بلكه مى خواهم امشب را تا صبح با خداى خودم راز و نياز كنم و نماز بخوانم .
حضرت ابوالفضل برگشتند و فرمودند: برادرم مى گويد من جنگ را انتخاب كردم ولى فقط يك استدعا از شما داريم و آن اين است كه امشب رابه ما مهلت بدهيد.
يك عده اى فرياد كردند كه خير مهلت نه ! امير گفته است كه هرگز معطل نشويد! يك عده هم گفتند نه آقا چه عجله اى است باشد فردا، اختلاف افتاد در مسانشان يكى از روساى خود آنها امد جلو ايستاد با تغير گفت شرم و حيا هم خوب چيزى است ما با كفار و مشركين وقتى مى جنگيديم اگر آنها به ما مى گفتند مهلت دهيد، ما شب با آنها هرگز نمى جنگيديم ، حالا پسر پيغمبر از ما چنين مهلتى مى خواهد موافقت نكنيم ؟
پسر سعد ديد كه كار به اختلاف كشيده است اگر پافشارى بكند روى اصرار خودش ممكن است كه تفرقه بيفتد در ميان لشكر و بد بشود. گفت : بسيار خوب ! امشب را ما مهلت مى دهيم تا فردا.
اباعبداللّه ديگر مثل امشب را به سامان دادن كارهاى خودش پرداخت ، عالمى بوده اين شب عاشورا كارهايى انجام داد ابا عبداللّه يكى از كارهايى كه انجام دائ در همان شب فرمود: خيمه ها را به سرعت بكنيد، جابجا كنيد طنابهاى خيمه را به يكديگر نزديك كنيد به طورى كه ميخهاى هر طناب در داخل خيمه ها كوبيده بشود كه بين خيمه ها فاصله اى نباشد كسى بتواند از وسط خيمه ها بگذرد بعد هم دستور داد: خيمه ها را به شكل نيم دايره به پا كنند و باز دستور داد در پشت خيمه ها خندقى كندند. صحرا هم نيزار بود، از نى و هيزم و سوختنى ها زياد جمع كردند منظور اين بود كه فردا صبح اين نى هت را اتش بزنند كه دشمن از پشت سر نتواند حمله كند اين تدبيرى بود كه اباعبداللّه براى اهل بيت خاندانش بربيب داد كه تا اينها لااقل زنده هستند كسى از پشت سر نتواند بيايد متعرض حريم اهل بيت بشود. ديگر اينكه دشتود داد شمشير ها همه صيقل بزنند سلاخها را آماده كنند و همه اينها را در آن شب آماده كردند. مردى بود به نام جَوْن كه ازاد شده ابوذر غفارى تود و از شيعيان حالص و مخلص ابا عبداللّه به شمار مى رفت اهل اين كار بود يعنى اسلحه ساز بود اين مرد كارش اين بود كه اسلحه ديگران را اماده مى كرد در آن شب خود حضرت مى امدند از او خبر مى گرفتند و بر كارش نظارت مى كردند.


حسين (ع ) و يارانش

نقل كرده اند: امام حسين (ع ) در شب عاشورا، فجمع اصحابه عند قرب الماء يا عند قرب المساء ، يعنى خيمه مشكهاى آب .
اصحاب خودش را در آنجا جمع كرده بود حالا چرا آنجا جمع كرد؟ من نمى دانم . شايد به اين جهت كه آن خيمه در آن شب ديگر محلى از اعراب نداشت چون مشك آبى ديگر آنجا وجود نداشت . حداكثر آب داشتن همان بوده كه ارباب مقابل معتبر نوشته اند در شب عاشورا حضرت ابا عبداللّه فرزند عزيزش على اكبر را با جمعيتى فرستادند و آنها موفق شدند و از شريعه فرات مقدارى اب اودرند و همه از آن اب نوشيدند بعد فرمود با اين اب غسل كنيد و خودتان را شستشو بدهيد و بدانيد كه اين آخرين توشه شماست از اب دنيا.
اما اگر آن جمله ((عند قرب المساء)) باشد يعنى نزديك غروب آنها را جمع كرد.
به هر حال اصحاب را جحمع كرد و خطبه اى خواند كه بسيار بسيار غرا و عالى است . اين خطبه عطف به حادثه اى بود كه در همان روز پيش امده بود.
در عصر تاسوعا تكليف يكسره شد و فقط مهلتى داده شد براى فردا تكليف قطعى بود، بعد از قطعى شدن تكليف ابا عبداللّه اصحاب را جمع كردند راوى امام زين العابدين (ع ) است كه خودشان آنحا بودند مى فرمايند: آن خيمه اى كه امام (ع ) اصحاب خود ار در آن خيمه جمع كرد مجاور خيمه اى بود كه من در انجا بسترى بودم پدرم وقتى اصحابش را جمع كرد خدا را ثنا گفت : اثنى على اللّه احسن الثنَّاء واحمدهُ على السّراء والضّراء اللّهم انّى احمدك على ان اكرمتنا بالنّبوّه - و علّمتنا القران و فقّهتنا فى الدّين .
من خدا را ثنا مى گويم عاليترين ثناها هميشه سپاسگزار بوده و هستم در هر شرايطى قرر بگيرم .
انكه در طريق حث و حقيقت گام بر مى دارد در هر شرايطى قرار تگيرد، براى او خير است . مرد حق در هر شرايطى ، وظيفه اى حاص خويش را مى شناسد و با انجام وظيفه و مسوليت هيچ پيش آمدى شر نيست .
در طريقت پيش سالك هر چه آيد خير اوست
در صراط المستقيم اى دل كسى گمراه نيست
بر در مسخانه رفتن كار يك رنگان بود
خود فروشان را به كوى مى فروشان راه نيست
هر چه هست از قامت ناساز بى اندام ماست
ورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيست
خودش هنگامى كه داشت به طرف كربلا مى امد، جمله اى در حواب فرزدق شاعر معروف در همين زمينه دارد كه جالب است . بعد از انكه فرزدق وضع عراق را وخيم تعريف مى كند امام مى فرمايد:
انْ نزل القضاء بما نحبُّ فنحمِدُ اللّه على نعمائه و هو المستعانُ على اَداء والشُّكر وان حال القضاءُ دون الرَّجاء فلم يتعدَّ (فلم يبعُد) من كان الحقُّنيتَّة والتَّقوى سريرتَهُ يعنى اكر جريان قضا و قدر موافق آرزوى ما در امد خدارا سپاس مى گوييم و از او براى اداى شكر كمك مى خواهيم . و اگر برعكس برخلاف آنجه ما ارزو مى كنيم جريان يافت باز هم آنكه قصد و هدفى جز حق و حقيقت ندارد و سرشتش سرشت تقوا ست از هد غرض و مرضى پاك است زيان مكرده (و يا دور نشده ) است . پس به هر حال هر جه پيش ايد خير است و شر نيست .
واحمده على السّرّاء و الضّراء من او را سپاس مى گويم هم براى روزهاى داحتى و اسانى و هم براى روزهاى سختى . مى خواهد بفرمايد: من روزهاى راحتى و خوشى در عمر خود ديده ام ، مانند روزهايى كه در كودكى روى زانوى پيامبر مى نشستم روى دوش پيامبر سوار مى شدم اوقاتى بر من گذشته است كه عزنرترين كودكان عالم اسلام بودم ، خدا را بر آن روزها، سپاس مى گويم ، ب سختيهاى امروز هم سپاس مى گويم من آنچه پيش آمده براى خود بد نمى دانم 7 خير مى دانم . خدايا! ما برا سپاس مى گوييم كه نبوت را در خاندام ما قرار دادى خدايا! ترا سپاس مى گوييم كه علم قرآن را به ما دادى ما هستيم كه قرآن را انجورى كه هست درك مى كنيم و مى فهميم و ترا سپاس مى گوييم كه ما را با بصيرت در دين قرار دادى ، فقيه در دين كردى يعنى توفيق دادى كه دين را از روى عمق درك كنيم روح و باطنش را بفهميم زير و روى دين را انجورى كه بايد بفهميم ، بفهميم .
بعد چه كرد؟ بعد آن شهادتنامه تاريخى را دوباره اصحابش و درباره اهل بيتش صادر كرد فرمود: انى لا اعلم اصحابا خيراً ولا اوفى من اصحابى ولا اهل بيتٍ ابَّر ولا افضل من اهل بيتى . من اصحابى از اصحاب خودم بهتر و با وفاتر سراغ ندارم .
مى خواهد بفرمايد من شمارا حتى بر اصحاب پيامبر كه در ركاب پيامبر شهيد شدند ترجيح مى دهم بر اصخاب پدرم على كه در جمل و صفين و نهروان در ركاب او شهيد شدند ترجيح مى دهم زيرا شرايط خاص شما از شرايط انها مهمتر است و اهل بيتى نيكوتر و صله رحم بجا آورتر و با فضيلت تر از اهل بيت خود سراغ ندارم با اين وسيله اقرار كرد و اعتراف كرد به مقام آنها وتشكر كرد از آنها.
بعد فرمود: بر همه شما اعلان مى كنم هم به اصحاب خودم وهم به اهلبيت خودم كه : اين قوم جز با شخص من با كس ديگر كار ندارند، اينها فعلا وجحود من را مزاحم خودشان مى دانند ا ز من بيعت مى خواهند كه بيعت نمى كنم ، مى خواهند من زا از بين ببرند به هيچكدام شما كار ندارند. اما من بيعت خودم را از شما برداشتم پس شما نه از ناحيه دشمن اجبارى به ماندن داريد و نه از ناحيه دوست آزاد مطلق هر كس مى خواهد برود برود.
رو كرد به اصحاب و فرمود: هر يك از شما دست يكى از خاندان مرا بگيرد و برود. در ميان اهل بيت امام حسين اطفال كوچك و مردان و زنان بزرگ وجود داشتند آنها اهل آن ديار نبودند، و با آن محيط ناآشنا بودند مى خواست بفرماييد كه دسته جمعى اهلبيت من نروند بلكه هر يكى از شما دست يكى از آنها را بگيرد و از معركه خارج كنيد و برويد.
اينجاست كه مقام اصحاب اباعبداللّه روشن مى شود، هيچ اجبارى نه از ناحيه دشمن كه بگوييم در چنگال دشمن گرفتارند و نه از ناحسه حضرت كه مساله تعهد بيعت بود نداشتند.
ابا عبداللّه به همه شان آزادى داد. در همين جا ست كه مى بينيد آن جمله هاى پرشكوه را يك يك اهل بيت و اصحابش در پاسخ به اباعبداللّه عرض كردند.
حسين (ع ) در شب و روز عاشورا دو تا دلخوشى دارد دلخوشى بزرگش به اهل بيتش است كه مى بينيد قدم به قدمش دارند مى آيند، از آن طفل كوچكش گرفته تا فرد بزرگش . دلخوشى ديگرش بر اصحاب باوفايش ‍ هست كه مى بيند كوچكترين نقطه ضعفى ندارند فردا كه روز عاشورا مى شود يك نفر از اينها فرار نكرد يك نفر از اينها به دشمن ملحق نشد ولى از دشمن افرادى را به خود جذب كردند. هم در شب عاشورا افرادى به انها ملحق شدند و هم در روز عاشورا دشمن را مجذوب خودشان كردند كه حر بن يزيد رياحى يكى از آنهاست ، سى نفر د رشب عاشورا آمدند ملحق شدند، اينها مايه هاى دلخوشى اباعبداللّه بود.
يك يك شروع كرند به جواب دادن به آن حضرت : آقا مارا مرخص ‍ مى فرمائيد! ما برويم و شما را تنها بگذاريم ! نه بخدا قسم ! يك جان كه قابل شما نيست يك جان كه در راه شما ارزش ندارد.
يكى گفت : دلم مى خواهد كه مرا مى كشتند جنازه ام را مى سوختند حاكسترم را به باد مى دادند باز دو مرتبه من زنده مى شدم ، باز در راه تو كشته مى شدم تا هفتاد بار تكرار مى شد، يكبار كه جيزى نيست .
ديگرى گفت : من دوست داشتم هزار بار مرا پشت سر يكديگر مى كشتند من هزار حان مى داشتم و قربان تو مى كردم . اوّل كسى كه اين را گفت كه ديگران دنبال سخن او را گرفتند برادرش ابوالفضل بود. بدئُهُم بذلك اخُوه العبّاسُ بنُ على بن ابيطالب (ع )
يعنى اوّل كسى كه به سخن آمد و اين اظهارات را به زبان آورد، برادر رشيدش ابوالفضل العباس بود. پشت سر آن حضرت ديگران شبيه آن حجمله ها را تكرار كردند.
مردى بود كه اتفاقا در همان ايام محرم به او خبر رسيد كه پسرت در فلان جنگ كفار اسير شده خوب جوانش بود و معلوم نبود چه بر سرش ‍ مى آيد.
گفت : من دوست نداشتم كه زنده باشم و پسرم چنين سرنوشتى پيدا كند.
اين خبر به اباعبداللّه رسيد.
حضرت او را طلب كرد و از او تشكر نمود كه : تو مرد چنين و چنان هستى پسرت گرفتار است يك نفر لازم است كه برود آنجاپولى يا هديه اى ببرد و به انها بدهد تا اسير را ازاد كنند.
از اين رو امام (ع ) كالاها و لباسهايى كه آنحا بود و مى شد آنها را به پول تبديل كرد به او بخشن و فرمود: اينها را مى گيرى و مى روى در آنجا تبديل به پول مى كنى بعد مى دهى و فرزندت را ازاد مى كنى .
تا حضرت اين جمله را فرمود آن مرد عرض كرد: درنده هاى بيابان زنده زنده مر بخورند اگر من چنين كارى بكنم . پسرم گرفتار است باشد. مگر پسر من از شما عزيزتر است ؟(230)
اين آخرين آزمايش بود كه اينها مى بايست بشوند و ارمايش شدند.
بعد از اين كه صد در صد تصميم خودشان را اعلان كرند آنوقت ابا عبداللّه پرده از روى خقيق فردا برداشت و فرمود: پس بشما بگويم : همه شما فردا شهيد خواهيد شد.
همه گفتند: الحمد للّه رب العالمين ؛ خدا را شكر كه ما فردا در راه فرزند پيغمبر خدودمان شهيد مى شويم خدا را شكر.
اينجاست كه حساب است اكر منطق ، منطق شهيد نبود اين منطق مى آمد كه خوب حالا كه حسين بن على به هر حال كشته مى شود، ماندن اين همه افراد چه تاثيرى دارد جز اين كه اينها هم كشته بشوند. پس اينها چرا ماندند؟ ابا عبداللّه چرا اجازه داد كه اينها بمانند؟ چرا اينها را مجبور نكرد كه بروند؟ چرا نگفت چون كسى به شما كار ندارد و ماندن شما هم به حال ما كوچكترين فائده اى ندارد تنها اثرش اينست كه شما هم جان خود را از دست بدهيد. پس باند برويد رفتن واجب است و ماندن حرام . اگر فردى مانند ما به جاى امام حسين (ع ) مى بود و بر مسند شرع نشسته بود قلم بر ميداشت و مى نوشت حكم است به اين كه ماندن شما از اين به بعد حرام و رفتن شما واجب است و اكر بمانيد از اين سفر شما معصيت است و نماز خود را بايد تمام بخوانيد نه قصر.
اما امام حسين اين كار را نكرد چرا اين كار را نكرد و بر عكس اعلام آمادگى آنها را براى شهادت تقديس و تكريم كرد، معلوم مى شود منطق منطق ديكرى است . شهيد احيانا براى خماسه آفرينى براى تزريق خون به جامعه براى حيات دادن به جامعه بايد شهيد شود اين مودر از آن موارد بود.
شهادت تنها براى اين نيست كه دشمن مغلوب بشود در شهادت حماسه آفرينى هم هست اگر آنها در آنروز شهيد نمى شدند اين يك دنيا حماسه كى بوجود مى امد؟ اگر جه هسته مركزى شهادت شخص اباعبداللّه است اما اصحاب به شهادت ابا عبداللّه جلال و شكوه بيشترى دادند. اگر آنها ضميمه نشده بودند شهادت حسين بن على (ع ) اين عظمت و اهميت و شكوه را پيدا نمى كرد كه دهها و صدها و بلكه هزارها سال زنده بماند مردم بيايند و گوش كنند و درس بياموزند و روح بگيرند و به حركت آيند.(231)


next page

fehrest page

back page