حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آية الله مرتضى مطهرى

محمّد جواد صاحبى

- ۱۰ -


معراج در عاشورا

شب عاشورا شب معراج بود يك دنيا شادى و بهجت و مسرت حكمفرما بود. خودشان را پاكيزه مى كردند موهاى بدنشان را مى ستردند، انگار كه خود را براى يك جشن و مهمانى آماده مى كنند.
خيمه اى بود نام ((خيمه تنظيف )) كسى در داخل آن مشغول خويش بود دو نفر هم در بيرون خيمه نوبت گرفته بوند يكى از انها كه ظاهرا((بُرَير)) است با ديگرى مزاح و شوخى مى كند آن فرد به برير مى گويد: امشب كه شب مزاح نيست ! برير جواب مى دهد: من اهل مزاح نيستم ولى امشب را براى مزاح مناسب مى بينم !
آن شب از خيمه ها صداى صوت قرآن و ذكر ودعا زياد شنيده مى شد. آواز خوش آن بلبلان خوش الحان فضا را پركرده بود بطورى كه وقتى دشمن از نزديك خيمه هاى اين مستغفرين و توبه كنندگانم واقعى عبور مى كرد، مى گفت : انگار كه اين خيمه ها لانه زنبور عسل است .
اينسان ياران حسين (ع ) در شب عاشورا با پروردكار خويش حلوت كرده و راز و نياز مى كردند و از گذشته خود بوبه مى نمودند.
آنوقت آيا مانيازى به توبه نداريم ؟ آنها نيازمند هستند و ما بى نياز از توبه ؟ حتى حسين عليه السلام مى فرمايد: من امشب را مى خواهم شب استغفار و توبه خود قرار دهم تا چه رسد به ما؟!(232)


آخرين نماز

ظهر عاشورا نزديك مى شد سى نفر از اصحاب حسين (ع ) در جريان يك تيراندازى كه به وسيله دشمن انجام گرفت به خاك و خون علطيدند و شربت شهادت نوشيدند.
بقيه نيز در انتظار جانبازى لحظه شمارى مى كردند و بى قرارى مى نمودند. ناگهان مردى از اصحاب اباعبداللّه متوجه شد كه ظهر شده است .
لذا خدمت امام (ع ) آمد و عرض كرد:
يا اباعبداللّه ! وقت نماز فرارسيده و ما دلمان مى خواهد براى اخرين بار در زندگى نماز جمماعتى با شما بخوانيم .
حضرت نكاهى كرد و تصديق نمود كه وقت نماز است و اين جمله را فرمود: ذكرت الصلوة جعلك اللّه من المصلين نماز را ياد كردى ، خداوند تو را از نماز گزاران قرار دهد.
فورا حسين (ع )در همان ميدان جنگ به نماز ايستاد و اصحاب هم به آن حضرت اقتدا كردند نمازى كه د راصطلاح فقه اسلامى نماز خوف ناميده مى شود، يعنى داراى دو ركعت بمانند نماز مسافر براى اينكه مجال نداشتند نماز را مفصل بخوانند چون وضع دفاعيشان به هم مى خورد. به همين جهت از ياران در مقابل دشمن ايستادند و نيمى به جماعت اقتدا كردند.
نمازگزاران مى بايست يك ركعت از نماز را با امام بخوانند و ركعت ديگر را خود بجا بياورند تا زودتر پست را از دوستانشان تحويل كرفته و انها نيز فضيلت جماعت و نماز خواندن با حسين را در يابند.
اما در اين حال وضع اباعبداللّه (ع ) يك وضع حاصى بود زيرا كه او ويارايش ‍ ار دشمن چندان دور نبودند و لذا در حمله ناجوانمردانه اى كه دشمن انجام داد اصحابى كه خود را مقابل حصم سپر ساخته بودند مورد هجوم تيرهاى دشمن قرار گرفتند آنهم دو جور تير، تيرى كه از زبان حارج مى شد و تيرى كه از كمان رها مى گشت .
يكى از افراد دشمن فريار براورد اى حسين نماز بخوان ! اما نماز تو ديگر فايده اى ندارد تو بر پيشواى زمان خودت يزيد ياغى هستى لذا نماز تو قبول نيست !!!
تيرهايى كه از كمان ها نيز پرتاپ مى شد، بعضى از مدافعان حريم حسينى را به خاك افكند وقتى كه امام (ع ) نمازش تمام شد يكى دو نفراز آن رادمردان را در خاك و خون غلطان يافت ، يكى از آنها سعيد بن عبداللّه حنفى بود آقا خودش را به بالين او رساند تا سعيد متوجه شد كه حسين (ع ) به بالينش ‍ آمده جمله عجيبى گفت عرض كرد:
يا ابا عبداللّه ! اُوفيتُ ايا من حق وفا را بجا آوردم ؟
او انقدر حق حسين را بالا و بزرگ مى دانست كه فكر مى كرد اين مقدار فداكارى هم شايد كافى نباشد. (233)
اين بود آخرين نماز اباعبداللّه و ياران پاكبازش در ظهر عاشورا و در سرزمين كربلا!!


اسب بى صاحب

چون نوبت ميدان رفتن به شخص اباعبداللّه رسيد ابتدا چند نفر از سپاه دشمن به جنگ حضرت آمدند ولى آمدن همان بود واز بين رفتن هم همان .
از اينرو پسر سعد فرياد كرد چه مى كنيد؟! اين پسر على است روح على در پيكر اوست شما با كى داريد مى جنگيد؟! با او تن به تن نجنگيد ديگر جنگ تن به تن تمام شد.
در اين هنگام دشمن دست به نامردى جديدى زد.
سنگ پرانى ، تير اندازى !
جمعيتى در حدود سى هزار نفر مى خواهند يك نفر را بكشند از دور ايستاده اند تير اندازى مى كنند يا سنگ مى پرانند، در حالى كه همين هاوقتى كه الا عبداللّه (ع ) حمله كرد درست مثل يك گفت روبا ه كه از جلوى شيرى فرار مى كنند فرار كردند.
البته حضرت حمله را خيلى ادامه نمى داد براى اينكه نمى خواستع فاصله اش با خيام حرمش زياد شود. چون ((غيرت حسينى )) اجازه نميداد كه تا زنده است كسى به اهل بيتش اهانت كند.
مقدارى كه حمله مى كرد و آنها را دور مى ساخت برمى گشت مى امد در آن نقطه اى كه آن رامركز قرار داده بود آن نقطه ، نقطه اى بود كه صدا رس به حرم بود.
(يعنى اهل بيت اگر حسين را نميديدند ولى صدايش را مى شنيدند) و اين براى اين بود كه به زينبش سكينه اش ، بچه هايش اطمينان بدهد كه هنوز جان در بدن حسين هست .
وقتى كه مى امد در آن نقطه مى ايستاد آن زبان حشك در آن دهان خشك به حركت مى امد و مى گفت : لا حول ولا قوة الا باللّه العلى العظيم .
يعنى اين نيرو از حسين نيست اين خداست كه به حسين نيرو داده است . هم شعار توحيد مى داد هم به زينبش خبر مى داد:
كه زينب جان ! هنوز حسين تو زنده است .
او به خاندانش دستور داده بود كه تا من زنده هستم كسى حق ندارد بيرون بيايد لذا همه در داخل خيمه ها بودند.
اباعبداللّه (ع ) دوباره براى وداع به خيمه ها آمد، يك بار آمد وداع كرد و رفت بار ديگر وقتى بود كه خودش را به شريعه فرات رساند و خواست كمى اب بنوشد.
در اين حال كسى صدازد: حسين ! تو مى خواهى آب بنوشى ؟! ريختند به خيام حرمت !
ديگر آب نخورد و تشنه برگشت .
آمد براى باردوّم با اهل بيتش وداع كند رو كرد به انها و فرمود:
اهل بيت من ! مطمئن باشيد كه بعد از من اسير مى شويد ولى بكوشيد كه در مدت اساذتتان يك وقت كوچكترين تخلفى از وظيفه شرعيتان نكنيد، مبادا كلمه اى به زبان بياوريد كه از اجر شما بكاهد ولى مطمئن باشند كه اين پايان كار دشمن است . اين كار دشمن را از پا درآورد، بدانيد كه خدا شما را نجات مى دهد و از ذلت حفظ مى كند.
اهل بيت خوشحال شدند و اين با رنيز با او خداحافظى كردند و به امر آن حضرت از خيمه ها بيرون نيامدند.
بعد از مدتى يك دفعه باز صداى شيهه اسب اباعبداللّه را شنيدند خيال كردند كه حسين براى بار سوّم آمده است تا با آنها خداحافظى كند ولى وقتى كه بيرون آمد ندد اسب بى صاحب ابا عبداللّه را ديدند.
دور اسب را گرفتند هر كدام سخنى با اين اسب مى گفت ، طفل عريز اباعبداللّه مى گفت :
اى اسب ! من از تو نك سوال مى كنم آيا پدرم كه مى رفت با لب بشنه رفت ؟
من ميخواهم بفهمم كه آيا پدرم را با لب تشنه شهيد كردند يا در دم آخر به او يك جرعه آب دادند؟
در اين جا روضه اى منسوب به امام زمان است ، كه حطاب به حسين (ع ) مى گويد:
جد بزرگوار! اهل بيت تو به ام رشما از خانه بيرون نيامد ند اما وقتى كه اسب بى صاحبت را ديدند مو ها را پريشان كردند و همه به طرف قتلگاه تو آمدند.(234)


ياران وفادار

يكى از علماى بزرگ شيعه مى گويد: من از هنگامى كه خواندم يا شنيدم كه امام حسين (ع ) درشب عاشورا فرمود: من اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم در اين حرف دچار تريد شدم و نمى توانستم بپذيرم كه اين سخن از اباعبداللّه (ع ) باشد زيرا با خود مى انديشيدم كه اصحاب آن حضرت خيلى هنر نكردند خوب امام حسين است و ريحانه پيغمبر و امام زمان و فرزند على (ع ) و زهراى اطهر است هر مسلمان عادى هم اكر امام حسين (ع ) را در ن وضع ميديد او را يارى مى كرد و انها كه يارى كردند بنابر اين خيلى هم قهرمانى به خرج نداند و انها كه يارى نكردند خيلى آدمهاى پست و بدى بودند. پس از مدتى كه در اين فكر بودم خداوند متعال انكار مى خواست مرا از اين غفلت و جهالت و اشتباه بيرون بياورد لذا شبى در عالم رويا ديدم صحنه كربلاست .
من هم در خدمت ابا عبداللّه (ع ) آماده ام خدمت حضرت رفبم سلام كردم گفتم : يابن رسول اللّه من براى يارى شما آمده ام .
امام (ع ) فرمود به موقع به تو دستور مى دهم .
كم كم وقت نماز فرا رسيد (همانطور كه در كتب مقتل خوانده بوديم كه سعيد بن عبداللّه حنفى و افراد ديگرى آمدند خود را سپر ابا عبداللّه قرار دادند تا ايشان نماز بخوانند)
حضرت به من نيز فرمود: ما مى خواهيم هم اكنون نماز بخوانيم تو در اينجا بايست تاوقتى كه دشمن تيراندازى مى كند مانع از رسيدن تير دشمن بشوى .
گفتم : مى ايستم ، پس جلوى حضرت ايستادم . و حضرت مشغول نماز شدند، ناگهان ديدم يك تير به سرعت به طرف حضرت مى ايد تا نزديك من شد بى اختيار خود را خم كردم ناگاه تير به بدن مقدّس ابا عبداللّه (ع ) اصابت كرد در عالم رويا گفتم : استغفراللّه ربى واتوب اليه ، عجب كار بدى شد ديكر نمى گذارم تكرار شود دفعه دوّم تيرى آمد تا نزريك من شد هم شدم باز به حضرت خورد! دفعه سوّم و چهارم هم به همين صورت خود را خم كردم و به آن جناب اصالت كرد ناگهان ديدم حضرت تبسمى نمود و فرمود: ما رايت اصحابا ابرُ و اوفى من اصحابى ، يعنى ((اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خودم پيدا نكردم )).
فورا به خودم آمدم و فهميدم اين كه آدم در ميان خانه بنشيند و بگويد: ياليتنا كنا معك فنفوز فوزا عظيما يعنى اى كاش ما هم با تو بوديم و به اين رستگار ى بزرگ نائل مى شديم كار آسانى است و گرنه اگر پاى عمل به ميان آند آن وقت معلوم مى شود كه ديندار واقعى كيست ! و كى مرد عمل است و چه مسى مرد حرف و زبان . ولى اصحاب اباعبد اللّه امتحان خود را خوب پس دادند و ثابت كردند كه در عزم و رزم خويش محكم و پايدار هستند.(235)


آئينه تمام نماى پيغمبر

از جوانان اهل بيت پيغمبر اوّل كسى كه موفق شد از اباعبداللّه (ع ) كسب اجازه كند فرزند جوان و رشيدش على اكبر بود كه خود اباعبداللّه (ع ) درباره اش شهادت داده است : كه از نظر اندام و شمايل ، اخلاق ، منطق و سخن گفتن ، شبيه ترين مردم به پيغمبر بوده است .
سخن كه مى گفت گويى پيغمبر است كه سخن مى گويد.
آنقدر شباهتش به پيغمبر زياد بود كه اباعبداللّه مى فرمود:
خدايا! خودت مى دانى كه وقتى ما مشتاق ديدار پيغمبر مى شديم ، به اين جوان نگاه مى كرديم آئينه تمام نماى پيغمبر بود.
اين جوان آمد خدمت پدر عرض كرد:
پدر جان ! به من اجازه جهاد بده .
حسين (ع ) فقط سر خويش را پايين انداخت .
على اكبر روانه ميدان شد.
اباعبداللّه (ع ) در حالى كه چشمانش حالت نيم خفته به خود گرفته بود به او نظر كرد مانند نظر شخص نااميد كه به جوانش نكاه مى كند.
چند قدمى هم پشت سر او رفت اينجا بود كه گفت :
خدايا! خودت گواه باش كه جوانى بخ جنگ اينها ميرود كه از همه مردم به پيغمبر تو شبيه تر است .
آنگاه خطاب به عمر سعد فرياد زد(به طورى كه عمر سعد شنيد) فرمود:
خدا نسل تو را قطع كند كه نسل مرا از اين فرزند قطع كردى .(236)
به اين صورت على اكبر به ميدان رفت و با شهامت و از جان گذشتگى بى نظيرى مبارزه كرد. بعد از مقدارى كه گذشت آمد خدمت پدر و گفت :
پدر جان ! ((العطش )) تشنگى دارد مرا مى كشد سنگينى اين اسلحه مرا خيلى خسته كرده است اگر يك قطره اب به كام من برسد نيرو مى گيرم و باز حمله مى كنم .
اين سخن جان الا عبداللّه را اتش مى زند مى فرمايد:
پسر جان ! ببين دهان من از دهان تو خشك تر است ولى من به تو وعده مى دهم كه از دست جدت پيغمبر آب خواهى نوشيد.
اين جوان به ميدان باز مى گردد و مبارزه ميكند.
آنهم چه مبارزه اى ؟! وقتى كه بر سپاه دشمن حمله مى كرد همه از جلوى او فرار مى كردند.
يك نفر از انان گفت : قسم مى خورم اگر اين جوان از نزديك من عبور كند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت .
لجظه اى گذشت تا على اكبر آمد كه از نزديك آن ظالم عبور كند اين مرد فاسق فرزند حسين را غافلگير كرد و با نيزه محكمى آنچنان ضربتى به او زد كه ديگر توان از على اكبر گرفته شد به طورى كه تعادل خودش را از دست داد و ناچار دست هايش را انداخت به گردن اسب ، در اينجا فرياد كشيد:
يا ابا! هذى جدى رسول اللّه ،
پدر جان الان دارم جدم را به چشم دل ميبينم و شربت آب مى نوشم .(237)


رد امان نامه

شب عاشورا است عباس در خدمت اباعبداللّه عليه السلام نشسته است . در همان وقت يكى از نفرات دشمن نزديك مى ايد و فرياد مى زند: عباس بن على و برادرانش را بگوييد بيايند.
عباس مى شنود، ولى مثل اينكه ابدا نشنيده است ، اعتنا نمى كند، آنجنان در حضور حسين (ع ) مودب است كه آقا به او فرمود:
جوابش را بده ، هر چند فاسق است !
جلو مى ايد مى بيند شمر بن ذى جوشن است .
روى يك علاقه خويشاوندى دور كه از طرف مادر با عباس دارد و آن اينكه هر دو از يك قبيله اند وقتى كه از كوفه آمده است به خيال خودش امان نامه اى براى اباالفضل و برادران مادرى او آورده است . به خيال خودش ‍ خدمتى كرده است .
تا شمر حرف خودش را گفت .
عباس عليه السلام پرخاش مردانه اى به او كرد، فرمود:
خدا تو را و آن كسى كه اين امان نامه را به دست تو داده است لعنت كند تو مرا چه شناخته اى ؟ درباره من چه فكر كرده اى ؟ تو خيال كرده اى من آدمى هستم كه براى حفظ جان خودم امامم ، برادرم حسين بن على عليه السلم را اينجا بگذارم و بيايم دنبال تو، آن دامنى كه ما در آن بزرگ شده ايم و آن پستانى كه از آن شير خودره ايم ، اينجور ما را تربيت نكرده است .(238)


سقاى كربلا

او بسيار رشيد و شجاع و بلند قد و خوشرو و زيبا بود، از اينرو وى را ماه بنى هاشم لقب داده بودند.
رشادت را از مادرش و شجاعت را از پدرش على (ع ) به ارث برده بود و بنابراين آرزوى على در ابوالفضل تحقق يافت . زيرا كه ازدواج امير المومنين (ع ) باام البين به منظور داشتن فرزندى رشيد و شجاع صورت گرفته بود.
روز عاشورا مى شود ابوالفضل جلو مى آيد، خدمت حسين (ع ) عرض ‍ مى كند:
برادر جان ! به من هم اجازه بفرماييد به ميدان بروم اين سينه من تنگ شده است . ديگر طاقت نمى آورم ، مى خواهم هر چه زودتر اين جان خودم را فداى شما كنم .
امام (ع ) فرمود:
برادرم حال كه مى خواهى به ميدان بروى برو! بلكه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بياورى .
او ((سقاى كربلا)) لقب كرفته است جون در طول سه شبانه روز كه آب را براى حسين و اصحابش ممنوع كرده بودند يكى دوبار از جمله شب عاشورا آب تهيّه نمود حتى با آن آب غسل كرده و بدنهاى خويش را شستشو داده بودند.
اين بار نيز الوالفضل براى آوردن آب اعلم آمادگى كرد.
چهار هزار نفر از سپاهيان دسمن دور آب را محاصره كرده بودند يك تنه خودش را بتخجمعيت دشمن زد وارد شريعه فرات شد اسب را داخل آب برد اوّل مشكى را كه همراه داشت پرآب كرد و به دوش گرفت .
هوا گرم است جنگيده است همانطور كه سورا است و آب تا زير شكم اسب را فراگرفته دست زير اب برد مقدارى آب با دو دستش تا نزديك لبهاى مقدسش آورد.
آنهايى كه از دور او را نگاه مى كردند ديدند كه اندكى تامل كرد و بعد آب را از دست رها كرد و بر روزى آب ريخت .
كسى نفهميد كه چرا ابوالفضل در آنجا آب نياشاميد؟! اما وقتى از شريعه بيرون آمد رجزى خواند كه از آن فهميدند چرا از نوشيدن آب خوددارى كرد.
خود را مخاطب قرار داد و گفت :
اى نفس ابئالفضل مى خواهم بعد از حسين زنده نمانى حسين شرتب مرگ بنوشد و در كنار خيمت ها با لب تشنه ايشتاده باشد و تو آب بياشامى !؟ پس مردانكى كجا رفت ، مواسات و همدلى كجا رفت ؟ مگر حسين امام تو نيست ؟ مگر تو ماموم او نيستى ، مگر تو تابع او نيستى ؟ هيهات ، هرگز دين من وفاى من ، به من چنين اجازه اى را نمى دهد.
عزم بازگيت كرد اما به هنگام برگشتن مسير خود را عوض كرد اين بار از راه نخلستانها آمد جون همه همتش اين بود كه آب را به سلامت به خيمه ها برساند.
اما در همين حال شنيدند كه رجز ابوالفضل عوض شد، معلوم بود حادثه اى پيش آمده است ، فرياد زد:
وَاللّه اِن قُطعتُمُوا يَمينى
اِنّى اُحامى ابداً عنْ دينى
و عن امام صادق اليقينى
نجل النبىّ الطّاهر الامينِ
به خدا قسم اگر دست راست مرا قطع كنيد من دست از دامن حسين برنميدارم ، طولى نكشيد كه رجز تغيير كرد و چنين گفت :
يا نفس الا تخشى مِن الكفار
وَابْشرى برحمة الجبار
مع النبى السيد المختار
قد قطعوا ببغيهم يسارى
در اين رجز فهماند كه دست چپش هم بريده شده است .
نوشته اند با آن هنر و فراستى كه داشت به هر زحمت بود مشك آب را چرخاند و خودش را روى آن انداخت كه ناگاه عمود آهنين بر فرقش فرود آمد...(239)


مادر چهار شهيد

روزى على (ع ) به به برادرش عقيل تئصيه مى كند كه زنى براى من انتخاب كن كه از شجاع زادگان باشد(زيرا) كه مى خواهم از او فرزندى شجاع به دنيا بيايد.(240)
عقيل ،ام البنين را انتخاب نمود و به آقا عرض كرد:
گف اين زن از نوع همان زنى است كه تو مى خواهى .
(پس از ازدواج على (ع ) باام البنين )، چهار پسر كه ((ارشدشان )) وجود مقدس اباالفضل العباس است از اين زن به دنيا مى آيد.
اين چهار پسر در كربلا در ركاب اباعبداللّه حركت مى كنند.
روز عاشورا هنگامى كه نوبت نبرد به بنى هاشم رسيد، اباالفضل كه برادر ارشد بود، به برادرنش گفت :
من دلم ميخواهد: شما قبل از من به ميدان برويد جون مى خواهم اجر شهادت برادر را ادراك كرده باشم .
گفتند: هر چه تو امر كنى .
رفتند به ميدان و هر سه شهيد شدند.
و پس از شهادت آنها اباالفضل (ع ) نيز بدانان ملحق گرديد.
ام البنين در كربلا نبود تا از نزديك شهادت فرزندان خويش را مشاهده كند. اما خبر شهادت اين ((چهار پسر)) را در مدينه به وى رساندند.
او سوگ فرزندان عريزش نشست و به گريه و ندبه پرداخت ، گاهى سر راه عراق و گاهى در بقيع مى نشست و گر يه مى كرد، زنها هم دور او جمع مى شدند.
مروان حكم كه حاكم مدينه بود، با آن همه دشمنى و قساوت گاهى به آنجا مى آمد و مى ايستاد و مى گريست از جمله ندبه هايش اين است :
كانت بيون لى ادعى بهم
واليوم اصبخت و لا من بنين
اى زنان ! من از شما يك تقاضا دارم و ظان اين است كه : بعد از اين مرا با لقب ام البنين نخوانيد، چون ام البنين يعنى مادر پسران ، مادر شير پسران ، ديگر من را به اين اسم نخوانيد شما وقتى مرا به اين اسم مى خوانيد به ياد فرزندان شجاعم مى افتم و دلم آتش مى گيرد يك روزى ام البنين بودم ولى الان ام البنين و مادر پسران نيستم ، مرثيه اى دارد راجع به خصوص اباالفضل العباس :
يا من راى العباس كر على جماهير النقد
و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى لبد
انبئت انن ابنى اصيب براسه مقطوع يد
ويلى سيفك يديك لما دنى منك اخد
مى گويد: اى چشمى كه در كربلا بودى و آن منظره اى را كه عباس من ((شير بچه من )) حمله مى كرد، مى ديدى و ديده اى ! اى مردمى كه آنجا حاضر بوده ايد! براى من داستانى نقل كرده اند نمى دانم اين داستان راست است يا نه ؟
انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد.
يك خبر خيلى جانگداز به من داده اند، نمى دانم راست است يا نه ؟ به من گفتته اند: كه اولا دستهاى پسرت بريده شد بعد در حالى كه فرزند تو دست در بدن نداشت يك مرد لعين ناكسى آمد و عمود آهنين بر فرق او زد.
ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد.
واى بر من ، واى بر من ، كه مى گويند بر سر شير بچه ام عمود آهنين فرود آمد.
بعد مى گويد: عباس جانم ! فرزند عزيزم ! من خودم مى دانم كه اگر دست در بدن داشتى هنچ كس جرات نزديك شدن به تو را نمى كرد.(241)


سربازى خردسال در كربلا

يكى از فرزندان امام حسن مجتبى (ع ) عبداللّه نام دارد، اين طفل هنوز در رحم مادر و يا بقولى شير خوار بود كه پدر بزرگوارش به شهادت رسيد.
به همين جهت سرپرستى او را عمويش اباعبداللّه الحسين (ع ) به عهده گرفت بنابراين حسين (ع ) به منزله پدرى براى وى به شمار مى آمد واز اين رو اين طفل به آن حضرت علاقه داشت . سالها گذشت تا او ده ساله شد.
محرم سال 61 هجرى فرا رسيد، حادثه كربلا پيش آمد روز عاشورا شد، اباعبداللّه الحسين (ع ) دستور داده بودند كه كسى از خيمه ها بيرون نيايد و اين دستور اطاعت گرديد، آخرين لحظات عمر حسين (ع ) نزديك مى شد آن حضرت در قتلگاه افتاده بود به گونه اى كه توانايى حركت نداشتند.
عبداللّه از گوشه خيمه يك نگاهى به قتلگاه انداخت تا عموى خود را به آن حال ديد از خيمه بيرون دويد، زينب (س )راه را بر روى او بست اما چون اين پسر قوى بود خود را از دست عمه اش زينب رهانيد و گفت : به خدا قسم از عمويم جمدا نمى شوم دويد و خود را در آغوش حسين (ع ) انداخت ، سبحان اللّه ! حسين چه صبر و چه قلبى دارد؟
اباعبداللّه (ع ) طفل را در بغل فشرد، در همان حال ظالمى آمد تا با شمشير ضربتى بر آن حضرت فرود آرد در همين موقع طفل گفت :
تو مى خواهى عموى مرا بزنى ؟
تا شمشير را حواله كرد طفل دست كوچك خود را بالا اورد تا مانع از اسيب رسيدن به عمويش شود شمشير پايين آمد و دست اين پسرك خردسال را از بدن جدا كرد فريادش بلند شد: اى عمو مرا درياب !
حسين (ع ) او را در آغوش گرفت و فرمود: فرزند برادر صبر كن به همين زودى به جد و پدرت ملحق مى شوى !(242)


لخت در ميدان نبرد

يكى از اصحاب اباعبداللّه (ع ) عابس بن ابى شبيب شاكرى است اين مرد كه خيلى شجاع بود و حماسه حسين در روح او وجود داشت ، هنگامى كه روز عاشورا به ميدان نبرد آمد، وسط ميدان ايستاد و ((هماورد)) طلبيد. اما كسى از سپاه دشمن جرات نكرد كه به جنگ او بيايد،
عابس ناراحت و عصبانى شد و برگشت و ((كلاه خود)) را از سر برداشت زره را از بدن بيرون آورد چكمه را از پا درآورد و لخت به ميدان آمد و گفت : الان بياييد و با عابس بجنگيد. باز هم جرات نكردند.
بعد با يك عمل ناجوانمردانه سنگ و كلوخ و شمشير شكسته را به سوى اين مرد بزرگ پرتاب كردند و به اين وسيله او را شهيد نمودند.(243)


آفرين پسرم

عبداللّه بن كلبى يكى از افرادى است كه در كربلا هم زنش و هم مادرش ‍ همراهش بودن . او قهرمانى قوى و شجاع بود و تازه ازدواج كرده بود، هنگامى كه روز عاشورا مى خواست به ميدان برود زن او ممانعت كرد و گفت : كجا مى روى ؟ من را به كى مى سپارى ؟ فورا مادرش آمد جلو و گفت : پسرم مبادا حرف زنت را بشنوى .
امروز روز امتحان تو است ، اگر امروز خود را فداى حسين نكنى ، شير پستانم را به تو حلال نخواهم كرد عبداللّه هم امر مادر را پذيرفت و به ميدان رفت و جنگيد تا شهيد شد.
مادرش پس از اين جريان فورا عمود خيمه را برمى دارد و به دشمن حمله مى كند.
اباعبداللّه (ع ) خطاب به او مى فرمايد: اى زن برگرد خدا بر زنان جهاد را واجب نكرده است .
پير زن امر امام (ع ) را اطاعت مى كند ولى دشمن رذالت به خرج مى دهد و سر فرزندش را از بدن جدا كرده و به سوى مادرش پرتاب مى كنند.
پيرزن سر جوانش را بغل مى گيرد، به سينه مى چسباند مى بوسد ميگويد: مرحبا پسرم ، آفرين پسرم آلان من از تو راضى شدم و شيرم را به تو حلال كردم .
بعئد آن را به طرف دشمن مى اندازد و مى گويد ما چيزى را كه در راه خدا داديم پس نمى گيريم .
اصحاب اباعبداللّه الحسين (ع ) در روز عاشورا خيلى مردانگى نشان دادند خيلى صفا و وفا نشان دادند، هم زنها و هم مردهايشان . واقعا تابلوهايى در تاريخ بشريت ساختند كه بى نظير است . اگر اين تابلوها در تاريخ فرهنگ ها بود آنوقت معلوم مى شد از آنها در دنيا چه مى ساختند.(244)


از هواداران عثمان بودن تا صحابى حسين شدن

در بين اصحاب امام حسين (ع ) مردى است به نام ((زهير بن القين )) او اول از پيروان و هواداران عثمان بود، يعنى از كسانى بود كه اعتقاد داشت عثمان مظلوم كشته شده است و العياذ باللّه على (ع ) در اين فتنه دخالت داشته و بر همين اساس با على (ع ) ميانه خوبى نداشت .
عنگامى كه حسين (ع ) از مكّه به حانب عراق در حركت بودند، زهير هم با آن حضرت هم مسير شده بود. اما در همه اين مدت ترديد داشت كه آيا با امام حسين (ع ) روبرو بشود يا نه ؟ چون در عين حال فردى بود كه درعمق دلش مومن بود مى دانست كه حسين بن على فرزند پيغمبر نيز هست و حق نيز همين هست و حق بزرگى بر اين امت دارد.
و به همين جهت مى ترسيد كه با آن حضرت روبرو شود زيرا كه ممكن بود امام (ع ) از وى تقاضايى كند و او در انجام آن كوتاهى نمايد و اين البته كار بد و ناپسندى است . از قضا در يكى از منازل بين زاه بر سر يك چاه آب اجبارا با امام فرود آمد.
امام (ع ) شخصى را دنبل زهير فرستاد و پيغام داد كه زهير را بگوييد بيايد نزد ما، وقتى كه فرستاده حسين (ع ) به جايگاه زهير رسيد زهير و اعوان و قبيله اش در خيمه اى مشغول نهار خوردن بودند.
فرستاده امام حسين (ع ) رو به زهير كرد و گفت : يا زهير اجب الحسين ، يعنى اى زهير بپذير دعوت حسين (ع ) را،
تا زهير اين كلمه را شنيد رنگ از رخسارش پريد، گفت : آنچه نمى خواستم شد، نوشته اند: همانطور كه غذا مى خورد دستش توى سفره ماند اطرافيان واعوانش نيز همين حالت را پيدا كردند.
نه مى توانست بگويد مى آيم ، نه مى توانست بگويد نمى ايم .
اما او زن صالحه و مومنه اى داشت متوجه قضيه شد، ديد كه زهير در جواب نماينده اباعبداللّه (ع ) سكوت كرده ، لذا آمد جلو و با يك ملامت عجيبى فرياد زد:
زهير! خجالت نمى كشى ؟ پسر پيغمبر فرزند زهرا بو را خواسته است بايد افتخار كنى تازه ترديد هم دارى ؟ بلند شو!
زهير بلند شد و به جانب خيمه گاه حسين (ع ) حركت كرد اما با كراهت قدم بر مى داشت من نمى دانم يعنى تاريخ هم ننوشته است و شايد هيچ كس ‍ نداند كه در آن مدتى كه اباعبداللّه با زهير ملاقات كرد، ميان آن دو چه گذشت ؟ چه گفت و چه شنيد.
اما آنچه مسلم است اين است كه 8 چهره زهير بعد از برگشتن غير چهره او در وقت رفتن بود وقتى مى رفت چهره اى گرفته و درهم داشت ولى وقتى مى آمد چهره اش خوشحال و خندان بود.
چه انقلابى حسين در وجود او ايجاد كرد؟ چه چيز را بيادش آورد؟ كه بر خلاف انتظار اطرافيانش ديدند زهير دارد وصيّت مى كند: اموالم ، ثروتم را چنين كنيد بچّه هام را چنان ، زنم را به خانه پدرش برسانيد و...
- خودش را مجهز كرد و گفت من رفتم .
همه فهميدند كه ديگر كار تمام است .
مى گويند: وقتى كه مى واست برود و به حسين (ع ) بپيوندد زنش آمد و دامن او را گرفت و گفت :
زهير! تو رفتى اما به يك مقام رفيع نائل شدى ، زيرا حسين از تو شفاعت خواهد كرد من امروز دامن تو را مى گيرم كه در قيامت جد حسين مادر حسين هم نيز از من شفاعت نمايند.
زهير به همراه حسين (ع ) رفت و از اصحاب صف مقدم كربلا شد. زن زهير خيلى نگران بود كه بالاخره قضيه به كجا مى انجامد؟ تا اينكه به او خبر رسيد كه حسين و اصحابش همه شهيد شدند و زهير هم به مانند آنها به فيض شهادت نائل آمده است .
پيش خودش فكر كرد كه لابد ديگران همه كفن دارند ولى زهير كفن ندارد پس كفنى را به غلامى داد تا بدن زهير را كفن نمايند.
ولى وقتى كه آن غلام به قتلگاه آمد يك وضعى را ديد كه شرم و حيا كرد بدن زهير را كفن كند زيرا كه مى ديد بدن حسين كه آقا و مولاى او به شمار مى ايد همجنان بى كفن بر روى حاك گرم كربلا مانده است .(245)


شهامت و شهادت يك نوجوان

در شب عاشورا هنگامى كه حضرت اباعبداللّه به اصحابش مژده مى دهد كه فردا همه شما شهيد مى شويد، قاسم بن الحسن كه تازه سيزده بهار از عمرش مى گذشت و گويا پشت سر اصحاب نشسته بود و مرتب سرك مى كشيد كه ديگران چه مى گويند، با خودش فكر كرد كه آيا اين گفته شامل من هم خواهد شد يا نه ؟ آخر من كوچك هستم شايد مقصود آقا اين است كه بزرگان كشته مس شئند و من هنوز صغيرم لذا رو كرد به آقا و عرض كرد: وانا فى من يقتل ؟ آيا من هم جزء كشته شدگان هستم ؟ حالا ببينيد آرزو چيست ؟
امام فرمود: اوّل من از تو يك سوال مى كنم جواب مرا بده ، بعد من جواب تو را مى دهم . شايد آقا اين سوال را مخصوصا كرد، مى خواست اين سوال و جواب پيش بيايد تا مردم آينده فكر نكنند كه اين جوان ندانسته و نفهميده خودش را به كشتن داد و نگويند اين جوان در ارزوى دامادى بود برايش ‍ حجله درست كنند لذا آقا فرمود كه اوّل من سوال مى كنم . كيف الموت عندك ؟ پسركم ! فرزند برادرم ! اوّل بگو كه مردن و كشته شدن در ذائقه تو چه مزه اى دارد ؟
فورا ((گفت : احلى من العسل ، از عسل شيرينتر است . اگر از ذائقه من مى پرسى كه مرگ از عسل در ذائقه من شيرينتر است . يعنى براى من آرزوئى شيرينتر از اين ارزو وجود ندارد.
امام بعد از گرفتن اين جواب فرمود: فرزند برادرم و تو هم كشته مى شوى ، بعد ان تبلو ببلاءٍ عظيم اما جان دادن تو با ديكران خيلى متفاوت است گرفتارى بسيار شديدى پيدا مى كنى .
لذا روز عاشورا پس از آنكه با اصرار زياد اجازه رفتن به ميدان را گرفت از آنجا كه كوچك است زرهى متناسب با اندام او وجود ندارد. كلاه خود مناسب با سر او وجود ندارد، اسلحه و چكمه مناسب با اندام او وجود ندارد. نوشته اند عمامه اى به سر گذاشته بود همين قدر نوشته : بقدرى اين بچه زيبا بود كه دشمن گفت : مثل يك پاره ماه است .
بر فرس تندرو و هر كه تو را ديد گفت
برگ گل سرخ را باد كجا مى برد
راوى گفت : ديدم بند يكى از كفشهايش باز است و يادم نميرود كه پاى چپش بود از اينجامعلوم مى شود چكمه پايش نبوده است .
نوشته اند: كه امام كنار خيمه ايستاده و لجام اسبش در دستش بود. معلوم بود منتظر است كه يك مرتبه فريادى شنيد!
امام به سرعت يك باز شكارى دوى اسب پريد و حمله كرد. آن فرياد فرياد يا عمّاهُ قاسم بن الحسن بود. اقا وقتى به بالين اين جوان رسيد در حدود ديوست نفر دور اين بچّه را گرفته بودند. امام حمله كرد آنها فرار كردند و يكى از دشمنان كه از اسب پائين آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا كند خودش در زير پاى اسب رفقايش پايمال شد.آن كسى را كه مى گويند در روز عاشورا در حالى كه زنده بود زير سم اسبها پايمال شد، يكى از دشمنها بود نه حضرت قاسم .
به هر حال حضرت وقتى به بالين قاسم رسيدند كه گرد وغبار زيار بود و كسى نمى فهميد قضيه از چه قرار است . هنگامى كه اين گرد و غبار ها يشست يك وقت ديدند كه آقا بر بالين قاسم نشسته و سر قام را به دامن گرفته است . اين جمله را از آقا شنيدند كه فرمود:
يعزُّو اللّه على عمِّك ان تدعوهُ فلا يُجيبك او نجيبك فلا ينفعك صوتُه .
برادر زاده ! خيلى بر عموى تو سخت است كه تو او را بخوانى ، نتواند تو رااجابت كند، يا اجابت بكند اما نتواند براى تو كارى انجام بدهد.
راوى مى گويد: در حالى كه سر جناب قام به دامن حسين (ع ) بود و از شدت درد پاشنه پا را محكم به زمين مى كوبيد((فشهق شهقة )) فمات فريادى كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد.
منظره چقدر تكان دهنده است اينهاست كه اين حادثه را يك حادثه بزرگ تاريخى كرده و ما بايد اين حادثه را زنده نگه داريم جون ديگر نه حسينى پيدا خواهد شد و نه قاسم بن الحسنى . اين است كه اين مقدار ارزش ‍ مى دهد كه بعد از چهارده قرن اگر حسينيه اى بنامشان بسازيم كارى نكرده ايم . وگر نه آرزوى دامادى داشتن كه وقت صرف كردن نمى خواهد پول صرف كردن نمى خواهد حسينيه ساختن نمى خواهد، سخنرانى نمى خواهد، ولى اينها حوهره انسانيت هستند. مصداق انى جاعل فى الارض خليفة هستند اينها بالاتر از فرشته هستند.(246)


بانوى نمونه

يكى از جوانانى كه در كربلا شهيد شد و مادرش حضور داشت ((عون بن عبداللّه بن جعفر)) فرزند جناب زينب كبرى سلام اللّه عليها است . يعنى زينب عليها السلام شاهد شهادت پسر بزرگوارش بود.
از عبداللّه بن جعفر شوهر زينب دو پسر در كربلا بودند كه يكى از زينب و ديگرى از زن ديگر بود و هر دو شهيد شدند. بنابراين پسر زينب نيز در كربلا شهيد شده است و يكى از آن عجايبى است كه تربيت بسيار بسيار عالى اين بانوى مجلله زا مى رساند، اين است كه در هيچ مقتلى ننوشته اند كه زينب چه قبل و چه بعد از شهادت پسرش نامى از او برده باشد. گويى اكر مى خواست نام او را ببرد فكر مى كرد كه نوعى بى ادبى است . يعنى يا اباعبداللّه فرزند من قابل اين نيست كه فداى تو شود، مثلا د رشهادت على اكبر زينب از خيمه بيرون آمد و فرياد زد: اى برادرم و اى فرزند برادرم ! بطورى كه فريادش فضارا پر كرده بود ولى هيچ ننوشته اند كه در شهادت فرزندش چنين كارى كرده باشد.(247)


عاشورا و غلام سياه

كسانى كه اباعبداللّه خود را به بالين آنها رسانده است عده معدودى هستند. دو نفر از آنها افرادى هستند كه ظاهرا مسلم است كه قبلا برده بوده اند يعنى بره هاى آزاد شده بوده اند. اسم يكى از آنها ((جون )) است كه مى گويند: ((مولى ابى ذر غفارى )) يعنى آزاد شده جناب ابى ذر غفارى . اين شخص ‍ سياه است و ظاهرا بعد از آزاديش از در خانه اهل بيت پيغمبر دور نشده است . يعنى حكم يك خدمتكار را در آن خانه داشته است .
در روز عاشورا همين جون سياه مى ايد پيش اباعبداللّه مى گويد: به من هم اجازه جنك بدهيد.
حضرت مى فرمايد: نه براى تو الان وقت اين است كه بروى بعد از اين در دنيا آقا باشى ، اين همه خدمت كه به خانواده ما كرده اى بس است ما از تو راضى هستيم .
او باز التماس و خواهش مى كند حضرت امتناع مى كند. بعد اين مرد افتاد به پاهاى ابا عبداللّه و شردع كرد به بوسيدن كه آقا مرا محروم نقرمائيد و سپس ‍ جمله اى گفت كه اباعبداللّه جايز ندانست كه به او اجازه ندهد.
عرض كرد: آقا فهميدم كه جرا به من اجازه نمى دهيد من كجا و چنين سعادتى كجا، من با اين دنگ سياه و با اين خون كثيف و با اين بدن متعفن شايسته چنين مقامى نيستم .
فرمود: نه چنين چيزى نيست پس اجازه دادم كه به ميدان نبرد بروى .
مى رود و رجز مى خواند و كشته مى شود.
اباعبداللّه رفت به بالين اين مرد در آنجا دعا كرد، كفت خدايا در آن جهان چهره او را سفيد و بوى او را خوش گردان ، خدايا او را با ابرار محشود كن (ابرار مافوق متقين هستند، ان كتاب الابرار لفى عليين ) خدايا در آن جهان بين او و آل محمّد شناسايى كامل برقرار كن .(248)

fehrest page

back page