كشكول شيخ بهائى

شيخ بهائى

- ۱۸ -


لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى گوشت مى خورد، و سه فرزندش پيرامونش نشسته بودند. از آن ، استخوانى كم گوشت مانده بود. او فرزندان را گفت : هر آنكه خوردنش ‍ را نيك تر توصيف كند، او را باشد. نخستين گفت : چنانش بخورم كه كس ‍ نداند استخوانى از پار يا امسال است . گفت : احسنت ! ديگرى گفت : چنانش بخورم كه ذره اى از آن نماند. گفت : احسنت ! و سومين گفت : از آن خورشى سازم ! او را گفت : بگير!
حكاياتى كوتاه و خواندنى
خليفه اى را گفتند: چرا غلامان خويش را نمى آزارى ؟ گفت : آنان بر ما امين اند اگر ايشان را بترسانيم ، چگونه از ايشان در امان باشيم ؟
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابوتمام ، پيچيده سخن مى گفت . او را گفتند: چرا چنان نگويى كه به فهم نزديك باشد؟ گفت : چرا آن چه را كه مى گويند، نفهميم ؟
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ماءمون ، عتابى را گفت : جوانمردى چيست ؟ گفت : ترك لذت . گفت : لذت چيست ؟ گفت : ترك جوانمردى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى را گفتند: از عشق فلان زن به كجا رسيدى ؟ گفت : ماه را در خانه او، پر نورتر از خانه ديگر مى بينم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابو يزيد بستامى گفت : زاهد آن نيست كه چيزى را در اختيار ندارد. بل زاهد آنست كه چيزى او را در اختيار ندارد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابن سماك واعظ گفت : اى فرزند آدم ! تو، همواره زندانى اى . در صلب به زندان بودى ، پس ، به زندان رحم شدى و سپس به گاهواره زندانى شدى . و آنگاه به مدرسه . و در بزرگى زندانى كوشش براى زن و فرزندى . و سرانجام ، در گور، به زندانى . پس ، براى خويش بخواه كه پس مرگ زندانى نباشى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ارسطاطاليس گفت : خردمند با خردمند سازگارست . اما نادان ، نه با دانا سازگار افتد، نه با نادان ديگر. چونان كه خط راست بر خط راست ديگر منطبق افتد. اما، خط ناراست ، نه بر ناراست ديگر منطبق افتد، نه بر راست .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
سلطان محمود، به نزد خليفه (القادر بالله ) كس فرستاد و او را به ويران كردن بغداد، بيم داد. و اين كه خاك بغداد بر پشت پيلان به غزنين آورد. خليفه نيز نامه اى به نزد او فرستاد و در آن نامه نوشته (الم ) و ديگر هيچ . سلطان ، معنى اين ندانست و دانشمندان ، در آن ، فرو ماندند و همه سوره هاى قرآن كه در آن (ال م ) بود گرد كردند و در آنها پاسخ موافق نيافتند. در ميان نويسندگان ، جوانى بود كه به او توجهى نمى كردند. او گفت : اگر سلطان مرا اجازت دهد، آن رمز بگشايم . او را اجازت دادند و گفت : سلطان خليفه را به (فيل ) تهديد نكرده است ؟ گفت : آرى ! گفت در پاسخ نوشته است .(الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل ) سلطان ، آن را نيكو شمرد و به خويش نزديك كرد و جايزه داد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
عربان ، صدمين سال تاريخ را (حمار) گويند و مروان را از آن (حمار) خوانده اند كه خلافتش در صدمين سال دولت بنى اميه بود.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
از كتاب (جلاءالارواح ): هارون الرشيد، از موسى بن جعفر پرسيد: چگونه مى پنداريد كه شما، از ما، به پيامبر خدا نزديك تريد؟ و او گفت : اگر رسول خدا به پا خيزد و دختر ترا به زنى گيرد، او را دهى ؟ و هارون گفت : خدا منزه است ! من ، بدين ، بر عرب و عجم مى بالم . و امام گفت : اما، او دختر من به زنى نگيرد و من نيز او را ندهم .
در روايتى ديگرى آمده است : كه او را گفت : رواست كه او، به حرم تو در آيد، و زنان تو بى حجاب باشند؟ و هارون گفت : نه ! و امام گفت : او به حرم من در آيد و زنان من چنان باشند و هارون گفت : راست گفتى .
شعر فارسى
از نظامى :
از آن انديشه كن ! كاين جان بدبخت
به زندان فراموشان كشد رخت
كسى كاو از تو بسيار آورد ياد
همى گويد كه : مسكين آدمى زاد!
شعر فارسى
از نشناس :
هر چه مفهوم عقل واد را كست
ساحت قدس او، از آن پاكست
بوريا باف ، اگر چه بشكافد
مو به صنعت ، حرير كى بافد؟
شعر فارسى
از حافظ:
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن زدست
از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد!
بادت به دست باشد، اگر دل نهى به هيچ
در معرضى كه تخت سليمان رود به باد
حافظ! گرت ز پند حكيمان ملالتست
كوته كنيم قصه ، كه عمرت دراز باد!
شعر فارسى
از عارف :
كاش ! روزى كه حيا مانع نظاره نبود
بى حجابانه نظر در رخ او مى كردم
شعر فارسى
از سعدى :
سعدى ! به جفا محبت نتوان كرد
بر در بنشينم ، گرم از خانه برانند
شعر فارسى
و نيز:
به خاكپاى عزيزان و جان زنده دلان !
دل از محبت دنيا و آخرت كندم
او شاد، كه جان كندنم از غم شده نزديك
من خوش ، كه ز حال خودم او را خبرى هست
طره مقصود، از دست ارادت ، دور نيست
منزلى راه است و آن ، موقوف يك شبگير ما
شعر فارسى
از كتاب (سلامان و ابسال ) در نكوهش شهوت پرستى ، و گرفتارى كه از راه زنان به وجود مى آيد، گويد:
چشم عقل و علم ، كور از شهوتست
ديو، پيش ديده حور از شهوتست
راه شهوت ، پر گل ولاى بلاست
هر كه افتاد اندر آن گل ، برنخاست
از مى شهوت چو يك جرعه چشى
در مذاق تو نشيند زان خوشى
آن خوشى در بينيت گردد مهار
در كشاكش داردت ليل و نهار
چاره نبود اهل شهوت را ز زن
صحبت زن هست بيخ عمر كن
بر در خوان عطاى ذوالمنن
نيست كافر نعمتى بدتر ز زن
گر دهى صد سال زن را سيم و زر
پاى تا سرگيرى او را در گهر
هم به وقت چاشت ، هم هنگام شام
خوانش آرايى به گوناگون طعام
چون شود تشنه ز جام گوهرى
آبش از سرچشمه خضر آورى
ميوه خواهد چون ز تو همچو شهان
نار يزد آرى و سيب اسفهان
چون فتد از داورى در تاب و پيچ
جمله اين ها پيش او هيچست ، هيچ
گويدت كاى جان گداز عمر كاه
هيچ خير از تو نديدم هيچگاه
در جهان ، از زن وفادارى كه ديد؟
غير مكارى و عيارى كه ديد؟
سالها دست اندر آغوشت كند
چون بتابى رو، فراموشت كند
گر تو پيرى ، يار ديگر بايدش
همدم ديگر، قوى تر بايدش
چون جوانى ، آيد او را در نظر
جاى تو خواهد كه او بندد كمر
شعر فارسى
و نيز از اوست :
بود همچون بوم زاغى روز كور
جا گرفته در لب درياى شور
بود از درياى شور آبشخورش
دادى آن شورابه طعم شكرش
از قضا، مرغى حواصل نام او
حوصله سر چشمه انعام او
سايه دولت به فرق او فكند
نامدش شورابه دريا پسند
گفت : پيش آ! اى زدورى در گله
كاب شيرينت دهم از حوصله
گفت : ترسم آب شيرين چون چشم
طعم آب شور گردد ناخوشم
ز آب شيرين مانم و گردد نفور
طبع من زابشخور درياى شور
بر لب دريا نشسته روز و شب
در ميان هر دو مانم تشنه لب
به ، كه هم سازم به آب شور خويش
تا نيايد رنج بى آبيم پيش
شعر فارسى
در گوشه نشينى :
اى چو گلت جيب به چنگ خسان !
دامن صحبت بكش از ناكسان
گرچه ز آغاز، گشادت دهند
عاقبة الامر، به بادت دهند
گربود اندر بن غاريت جاى
حلقه مارت شده زنجير پاى
به ، كه به هر حلقه نهى پاى خويش
محفل هر سفله كنى جاى خويش
ور شده اى در كمر كوه وسنگ
كرده ميان منطقه دم پلنگ
به كه دورنگان منافق سير
پيش تو بندند به خدمت كمر
اول فطرت كه پديد آمدى
از همه كس فرد و وحيد آمدى
عاقبت كار، كز اينجا روى
از همه شك نيست كه تنها روى
اين همه بندو گره از بهر كيست ؟
وين همه آميزش و پيوند چيست ؟
هر كه به مشغوليت اندر رهست
غول ره تست ، خدا آگهست !
پاى وفا در ره غولان مدار!
روى به بيغوله تنهايى آر
ور نبود از دل سودائيت
طاقت بيغوله تنهائيت
خيز! و قدم نه به ره رفتگان !
رو سوى آرامگه خفتگان !
ياد كن از عهد فراموششان
نكته شنو از لب خاموششان
پر شده شان بين ز غبار استخوان
كحل بصيرت كن از آن سرمه دان !
منزلشان بين به ته سنگ تنگ
كوب سر افعى غفلت به سنگ .
شعر فارسى
از امير خسرو:
ز پيرى ست خيز سال فرسود
چو طفلان ، زود خشم و دير خشنود
بود از پوست رگ چون چنگ بسته
دهن بى آب و دندان زنگ بسته
ز پر گفتن لعاب از لب روانش
مگس ريده فراوان در دهانش
سرى چون پوستين كهنه پشمين
رخى چون فوطه پيچيده پر چين
دو ساق و پشت پاهاى فسرده
چو غوك خشك ، پيش مار مرده
كلاه كافرى بر سر چو ديگى
ز دقيانوس مانده مرده ريگى
ملك را بود زنگى پاسبانى
ترش رخساره اى ، كج مج زبانى
چو ديو دوزخ از عفريت رويى
چو زاغ كهنه از بسيار گويى
شكم چون ديگدان آتش اندود
دهن چون وامدارى دير خشنود
خصومت پيشه اى ، ابليس خويى
عوامى ، مشت خوارى ، جنگجويى
چو ديدى دور مگس در ميانه
ز مرگ او خبر كردى به خانه
كنه در سبلتش بيضه نهاده
به موى سبلتش رشك اوفتاده
شعر فارسى
از مؤلف :
عيد و هر كس را ز يار خويش ، چشم عيدى است
چشم ما پر ز اشك حسرت ، دل ، پر از نوميدى است
شعر فارسى
از خسرو دهلوى :
به غبار گرد روى تو، خطى نوشته ديدم
كه به حسن از آن چه بودى ، شده اى هزار چندان
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ظريفى گفت : چون به روز قيامت ، اعمال مرد بازارى به ميزان نهند، ناگزير، گويد: به كفه ديگر نهيد! ترازو ميزان نيست .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در محاضرات آمده است كه : ماءمون ، ناشناس از راهى مى گذشت و كنّاسى مى گفت : ماءمون ، از آن وقت كه برادر خويش بكشت ، از چشمم افتاده است . ماءمون بدره سيمى برايش فرستاد و گفت : اگر خشنود شدن از من را روا بينى ، خشنود شو!
سخن عارفان و پارسايان
حسن بصرى را گفتند: نماز نمى خوانى ؟ كه بازاريان نمازشان خواندند. و او گفت : اينان ، چون بازارشان رونق گيرد، نماز به تاءخير اندازند و چون كساد شود. شتاب ورزند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از امثال عرب كه درباره حيوانات گفته شده :
ما كيان ، كبوتر را نكوهش كرد به اين كه ما كيان پر زاد و ولد است و كبوتر، در سال بيش از دو جوجه نمى آورد. و كبوتر او را گفت : تو به دانه جوجه هايت نمى پردازى و براى آنان از دور جاى غذا نمى آورى . بلكه آنها، همين كه از تخم بيرون مى آيند، به دانه چيدن مى پردازند. اما، ما بنا گزير، دانه گرد مى آوريم و از جاهاى دور، به جوجه هايمان مى رسانيم . اگر تو نيز چون ما بودى ، به جاى دو جوجه ، يك جوجه مى آورى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى ، به روزگار كودكى ، پرهيزگار از درون پيرى بود و خود اين مضمون را سروده است :
به روزگار خردى ، هواى نفس را پيروى نمى كردم . اما، چون به پيرى و گرانسالى رسيدم ، از آن پيروى كردم . اى كاش ! نخست سالخورده آفريده شده بودم و به خردى باز مى گشتم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در مروج الذهب آمده است كه : از (ابى الحسن على بن محمد الهادى ) نزد متوكل سعايت بردند و او را گفتند كه در خانه او، سلاح ها نامه ها از شيعيان قم يافت مى شود، و او، قصد قيام دارد. متوكل نيز گروهى از سپاهيان ترك را فرستاد، تا شبانه بر او هجوم بردند اما، در خانه اش چيزى نيافتند. بلكه ، او را ديدند تنها و دربسته در خانه نشسته بود و قرآن مى خواند و جامه يى پشمين پوشيده و بر ريگ و شن نشسته و بر سر، سربندى پشمين بسته و متوجه خدا، آياتى در وعده و وعيد زمزمه مى كرد. او را بدان حال به نزد متوكل بردند و او، به بزم شراب نشسته بود. و جام در كف . او را گرامى داشت و بر خويش نشاند و جامى را كه در دست داشت به او تعارف كرد. و ابوالحسن گفت : بخدا كه هيچ گاه خون و گوشت من ، به اين نياميخته است . از من بگذر! و متوكل او را معذور داشت . آنگاه گفت : مرا چيزى بخوان ! و او خواند: (كم تركوا من جنات و عيون ) آنگاه گفت : مرا شعرى بخوان ! تا تحسين كنم . و او گفت : من ، شعر، كم به ياد دارم و متوكل گفت : بناچار بايد خواند! و او خواند:
به كوه ها بر شدند، تا آنان را پناه دهد. اما، مردان بر آنان پيروز شدند و قله ها، آنان را سودمند نيفتادند از عزت ، به ذلت افتادند و در گور سكنا گزيدند. چه جاى بدى كه فرود آمدند! پس از مرگشان ، منادى يى فرياد برداشت كه : دست بندها و تاج ها و زيورهايتان كو؟ كجايند رخسارهاى به نعمت پرورده اى كه در پس پرده به تاج آراسته بودند؟ گور، به پاسخ گوينده مى گويد: آن چهره ها اينك ! مبتلا به كرم هاى گورند. چه روزگار درازى از روزگار خوردند و آشاميدند. اينك ! پس از آنهمه خوردن ، خورده مى شوند. چه روزگار درازى كه در خانه هاى خويش روزگار گذراندند و سرانجام ، از خانه ها و خويشان خود دور افتادند. چه روزگارى كه گنج اندوختند و ذخيره نهادند و بر دشمنان خويش باز نهادند و كوچ كردند. اكنون ، خانه هاشان معطّل و ويران مانده است و ساكنانش به گورها كوچ كرده اند.
گفت : حاضران بر امام بيمناك شدند، كه مبادا از سوى متوكل ، او را آسيبى رسد! گفت : بخدا! كه متوكل دير زمانى مى گريست چنان كه اشكش ‍ محاسنش را تر كرد. و حاضران نيز گريستند. سپس فرمان داد، تا بزم شراب برچينند. آنگاه ، او را گفت : اى ابوالحسن ! وامى دارى ؟ گفت : آرى ! چهار هزار دينار. متوكل دستور داد تا وامش گزاردند و همان ساعت ، او را به اكرام به خانه اش باز بردند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
دانشمندى گفت : در يكى از سالها به حج بودم . به هنگام طواف ، باديه نشينى را ديدم پوست آهويى برخود افكنده ، مى گقت : پروردگارا! شرم ندارى كه مرا آفريدى و عريان ترا مناجات كنم ؟ و تو بخشنده اى . گفت : سال ديگر به حج رفتم ، اعرابى را ديدم جامه ها پوشيده و با غلامان آمده . او را گفتم : همانى كه در سال پيش ، ترا ديدم ؟ و چنان مى خواندى ؟ گفت : آرى ، حيله اى در كار كريم زدم و كارگر افتاد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابو حرث ، يابويى ناتوان داشت . او را پرسيدند: يابوى تو هيچگاه پيش ‍ افتاده است ؟ و او گفت : آرى ! بارى ، در كاروانى بودم و به تنگراهى رسيديم ، كه گذر گاهى نداشت . چون كاروان بازگشت ، من نخستين آنان بودم .
فرازهايى از كتب آسمانى
در كتاب (تعبير خواب كلينى ) آمده است كه مردى به نزد امام صادق (ع ) آمد و گفت : به خواب ديدم كه در بوستان من ، تاكى ، خربزه بار آورده است . امام (ع ) او را فرمود: همسر خويش را پاس دار! كه از كسى جز تو بار نگيرد.
فرازهايى از كتب آسمانى
ديگرى آمد و گفت : به سفر بودم و به خواب ديدم كه دو قوچ بر شرمگاه زنم شاخ مى زنند و بر آن شدم تا زن را طلاق گويم . چه فرمايى . و او (ع ) فرمود: همسرت نگاهدار! كه چون آمدن تو شنيده است ، موى شرمگاه خويش به مقراض بر گرفته است .
فرازهايى از كتب آسمانى
در ربيع الابرار آمده است كه ابليس گفت : خدايا! بندگانت ، ترا دوست دارند و ترا سركشى مى كنند. و مرا دشمن مى دارند و فرمانم مى برند. او را جواب آمد: ما فرمانبرى آنان از تو را با دشمنى شان به تو بخشيديم . و از آنان ايمانشان را پذيرائيم هر چند كه با همه عشق ، فرمانبرى مان نكنند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يحيى بن خالد (برمكى ) در خانه اى كوچك و تنگ زندگى مى گذارند. او را بدان نكوهيدند. گفت : اين خانه ، خرد را گرد آورد و انديشه را مضبوط دارد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابوالفرج اسفهانى - على بن حسين - صاحب كتاب (اغانى ) به درگاه اميرى رفت و تحفه اى با خويش داشت . از ورودش باز داشتند. و او گفت :
به درگاهتان آمدم و با خويش تحفه اى داشتم . و دربانتان رخصت ديدار نداد. اگر به گاه هديه گرفتن چنين ايد، به گاه بخشش چه گونه ايد؟
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابوالفرج ، در سال 356 به روزگار خلافت (المطيع بالله ) درگذشت و كتاب (الاغانى ) را در مدت پنجاه سال گرد آورد.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
در كتاب (جلاءالقلوب ) آمده است كه حسن بن على بن ابى طالب (ع ) حسن بصرى را ديد كه به نزديك حجر براى مردم سخن مى گفت : امام (ع ) فرمود. اى حسن ! نفس خويش را به مرگ خرسند ساخته اى ؟ گفت : نه ! گفت : براى روز جزا چه طور؟ گفت : نه ! گفت : جز اين دنيا، جاى ديگرى براى كردار نيك هست ؟ گفت : نه ! گفت : در زمين خدا، جز اين خانه ، پناهگاهى هست ؟ گفت : نه ! گفت پس ، چرا مردم را از طواف باز داشته اى ؟ راوى گفت : حسن پس از آن از سخن باز ايستاد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابوحيان نحوى مردى پر دانش بود. و كتابهاى نيكو و مفيد تصنيف كرده است اما، در پايان زندگى ، آنها را سوزاند. چون او را بدان نكوهش كردند، گفت : دانش ، يا پنهانست و يا آشكار. اما، نديدم كه كسى به دانش پنهانى بدرخشد و كسى را نديدم كه به دانش آشكار راغب باشد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عربى ، مادر خويش با مردى ديد. مادر را كشت . او را گفتند: چرا مادر را كشتى و مرد را بگذاشتى ؟ گفت : در آن صورت بايد هر روز مردى را بكشم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
گروهى ، نزد(ابن شبرمة ) بر درخت خرمايى چند شهادت دادند. و آنان را گفت : چند درخت است ؟ گفتند ندانيم . شهادتشان نپذيرفت . يكى از آن گروه گفت : چند سال در اين مسجد گذراده اى ؟ گفت : سى سال . گفت : در اينجا چند ستون هست ؟ درماند و شرمسار شد و شهادتشان پذيرفت .
مرد ديگرى نزد او شهادت داد، و شهادتش نپذيرفت . مرد گفت : شنيده ام كه كنيزكى آواز خوانده است و تو او را آفرين گفته اى . آنگاه گفت : چون آغاز كرد، آفرين گفتى ؟ يا چون سكوت كرد؟ گفت : چون سكوت كرد. گفت : اى قاضى سكوت او را تحسين كرده اى ؟ و شهادتش پذيرفت .
مرد ديگرى را گفت : تو مؤمنى ؟ مرد گفت : اگر منظور، تو اين سخن پروردگار است كه فرمايد: (آمنابالله و ما انزل علينا) آرى ! و اگر اين ، كه مى گويد: (الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم ) نمى دانم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
متوكل ، به گنجشكى تير انداخت و به خطا رفت . ابن حمدون وزير، او را گفت : سرور من ! نيك كردى . خليفه گفت : مرا ريشخند مى كنى ؟ چگونه نيك كردم ؟ گفت : به گنجشك نيكى كردى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گدايى مى رفت و فرزند كوچكش به دنبالش . كودك صداى زنى شنيد كه از پس جنازه اى بانگ مى كرد و مى گفت : سرورم ! ترا به خانه اى برند كه نه آن را عطايى ست و نه فراشى و نه چاشتى و نه شامى . كودك گفت : پدر! او را به خانه ما مى برند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابوالعيناء كودكى را گفت : در كدام از باب (نحو) هستى ؟ گفت : در باب فاعل و مفعول به . و او گفت در باب والدين خويشى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
كنيزكى ابوالعيناء را گفت : انگشترى خويش به من ده ! تا ترا به ياد دارم . گفت : از اين كه ندادم ، مرا به ياد دار!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
زن جوانى روزى ابوالعيناء را كور خطاب كرد. و او، بى آن كه ناراحت شود گفت : به چيزى بهتر از اين دست نيافتى ، تا چهره خويش را بر من گشاده دارى ؟
شعر فارسى
از جامى :
اى در اسباب جهان ، پاى تو بند!
مانده از راه بدين سلسله چند؟
بگسل از پاى خود اين سلسله را
باشد از پى ، برسى قافله را!
قافله پى به مسبب برده
تو در اسباب ، قدم افشرده
عنكبوت ار نيى ، از طبع دنى
تار اسباب ، به هم چند تنى ؟
تا كند روز، جهان افروزى
هيچ روزى نبود بى روزى
ياد مى كن ! كه چه سان مادر تو
بود عمرى صدف گوهر تو
داشت بى خواست ، مهيا خورشت
داد از خون جگر پرورشت
از شكم ، جا به كنارش كردى
شير صافيش زپستان خورى
چون توانا شدى از قوت شير
گشتى از كاسه و خوان قوت پذير
خوردى از مائده بهروزى
سال ها بى غم روزى ، روزى
غم ز روزيت چو در جان آويخت
آبت از ديده و از دل خون ريخت
دست تا چون به ميان آوردى
كار خود را به زيان آوردى .
شعر فارسى
از نظامى :
زنده دلى از صف افسردگان
رفت به همسايگى مردگان
صرف فنا خوانده ز هر لوح خاك
روح بقا جست ز هر روح پاك
كارشناسى پى تفتيش حال
كرد از و بر سر راهى سؤال
كاين همه از زنده رميدن چراست ؟
رخت سوى مرده كشيدن چراست ؟
گفت : پليدان به مغاك اندرند
پاك نهادان ته خاك اندرند
مرده دلانند به روى زمين
بهر چه با مرده شوم همنشين ؟
همدمى مرده ، دهد مردگى
صحبت افسرده دل ، افسردگى
زير گل آنان كه پراكنده اند
گرچه به تن مرده ، به دل زنده اند
مرده دلى بود مرا پيش ازين
بسته هر چون و چرا پيش ازين
زنده شدم از نظر پاكشان
آب حياتست مرا خاكشان
شعر فارسى
در توحيد:
ذكر گنجست ، گنج پنهان به !
جهد كن . داد ذكر پنهان ده !
به زبان گنگ شو! به لب خاموش
نيست محروم بدين معامله گوش
به دل و جان نهفته گوى ! كه ديو
نبرد پى بدان به حيله و ريو
هيچكس مطلع مساز بدان !
تا نيفتد ز عجب ، رخنه در آن
گر تاءمل كنى درين كلمه
بنگرى حال حرف هايش همه
بى گمان ! دايمت به آن گروى
كه يكى نيست زان ميان شفوى
وين اشارت ، بدان بود، كه مدام
بايدش در حريم سرّ مقام
اين سبق پيشه كن چه روز و چه شب
بى فغان زبان و جنبش لب
در اشاره به اين كه كلمه طيّبه (لا اله الا الله ) دليل بر سر و حد تست و در عالم كثرت ، كه خالى از آلودگى باشد، ظهور مى كند.
نيست در لا اله الا الله
در حقيقت ، بجز سه حرف (اله )
جمله اجزاى اين خجسته كلام
شد ز تكرار اين حروف ، تمام
گر بجويى در اين كلام شگرف
غير از اين حرف ها، نيابى حرف
اين سه حرفند كاختلاف جهات
كرده آن را به صورت كلمات
كلماتى كه گشت از آن حاصل
زان عيان شد مركب كامل
پس ، در اين جمله لفظ هامى پيچ
غير از اسم اله ، نبود هيچ
همچنين معنيش كه اصل اصول
اوست در اصطلاح اهل وصول
در همه بطن هاى امكانى
چه مجرد، چه جسم و جسمانى
سريان دارد و ظهور، اما
سريان برون زگردش ما
زاختلاف تنوعات و شئون
مى نمايد جمال گوناگون
مى كند در همه مراتب سير
مختفى در حجاب صورت غير
بلكه محوست صورت اغيار
ليس فى الدار غير ديار
حكايات تاريخى ، پادشاهان
عليّه ، دختر مهدى و خواهر هارون الرشيد، از زيباترين و نكته سنج ترين و شاعرترين و ماهرترين زنان در فن موسيقى و ساخت آهنگ بود. و نيز پاكدامن و پاك دين بود. نمى خواند و شراب نمى نوشيد، جز در آن روزها كه از نماز معذور بود. اما، آن روزها كه پاك بود، نماز مى گزارد و قرآن و از سخنان اوست كه : خداوند، چيزى را حرام نكرد، مگر آن كه حلالى به جاى آن گذارد. پس ، گناهكار به چه چيز حجت آرد؟ او، غلامى از آن هارون - طلانام - را دوست داشت و سرگذشت آن مشهورست .
شعر فارسى
از مولانا جامى :
صلاى باده زد پير خرابات
بيا ساقى ! كه فى التاءخير آفات
سلوك راه عشق از خود رهايى ست
نه قطع منزل و طّى مقامات
جهان ، مرآت حسن شاهد ماست
فشاهد و جهه فى كلّ مرآت
مزن بيهوده لاف عشق ، جامى !
فان العاشقين لهم علامات
شعر فارسى
از حافظ:
خواهم اندر عقبش رفت ، به ياران عزيز
شخصم ار باز نيايد، خبرم باز آيد.
شعر فارسى
نيز از حافظ:
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقى ، شيوه رندان بلاكش باشد
نيز از حافظ:
زمرغ صبح ، ندانم كه سوسن آزاد
چه گوش كرد؟ كه باده زبان خموش آمد
چه جاى صحبت نامحرمست مجلس انس
سر قرابه بپوشان ! كه خرقه پوش آمد
زخانقاه ، به ميخانه مى رود حافظ
مگر ز مستى زهد ريا، به هوش آمد؟!
حكاياتى كوتاه و خواندنى
اصمعى گفت :به باديه اى رسيدم و هميانى با خويش داشتم . و آن را به زنى باديه نشين به امانت سپردم . چون آن را باز پس خواستم ، انكار كرد. او را به نزد يكى از پيران عرب بردم . زن همچنان انكار مى كرد. شيخ گفت : مى دانى كه جز سوگند بر او نيست . گفتم : گويى نشنيده اى كه گفته است :
از زن دزد، سوگند نپذيريد! حتى اگر به پروردگار جهانيان سوگند خورد.
گفت : راست گفتى . آنگاه ، زن را تهديد كرد و او را اقرار كرد و كيسه باز داد. پس ، شيخ به من نگريست و گفت : اين آيه در كدام سوره است ؟ گفتم : در آنجا كه گويد:
آى ! به چنگ خويش بنواز! كه ما، به تو شاديم و از شراب هاى اندرين ، چيزى باقى مگذار! شيخ گفت : شگفتا! پنداشتم كه آن ، در سوره (انا فتحانك لك فتحا مبينا)است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
پارسايى بر در خانه ابونواس مى گذشت و بونواس اين شعر مى خواند: بى شك ، كه توبه من ، گناه مرا مى شويد. پس ، از من در گذر! كه تو در گذارنده اى . و زاهد دستها به دعا برداشت كه : پروردگارا! توبه اش بپذير! كه توبه كرد و به تو بازگشت . و ابونواس در پى آن شعر، اين بيت خواند: بر آن كه به مستى سخن مى گويد، مگير! كه به هوشيارى نيز از خرد بهره اى ندارد. زاهد، دستان به دعا برداشت و گفت : پروردگار! هدايتش ‍ كن !
شعر فارسى
طغرل بن ارسلان بن طغرل بن سلطان ملكشاه ، درخشش چهره سلجوقيان بود. صورتى زيبا و سيما لطيف داشت . كردارش پسنديده بود و به عربى و فارسى ، خوب شعر مى گفت . از شعرهاى اوست :
ديروز چنان وصال جان افروزى
امروز چنين فراق عالم سوزى
افسوس ! كه در دفتر عمرم ، ايام
آن را روزى نويسد، اين را روزى
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
مردى اميرالمؤمن (ع ) را گفت : مرا پندى كوتاه ده ! امام فرمود: آن چه را كه نكوهش مى كنى ، خويش را از آن نگهدار! گفت : بيش گوى ! فرمود: ناپسنديده خويش رابه جا مياور! و كردار خويش را نكوهش ‍ مكن !
فرازهايى از كتب آسمانى
در (شرح ديوان ) آمده است : چنانچه تن را صحت و غذا هست ، روح را هم هست (الا من اتى الله بقلب سليم ) و فى قلوبهم مرض ، اشاره به آنست . چنانچه هر مرض جسمانى را سببى و دارويى هست ، كه خاص ‍ اوست ، كه غير طبيب حاذق ، او را نشانسد، مرض روحانى را هم سببى و دوايى خاص است ، كه غير انبياء و اولياء، آن را ندانند. اگر كسى را سودا غالب باشد و به معالجات صفراويّه اشتغال نمايد، هلاك گردد و همچنين ، هر مرض روحانى را دوايى ست ، كه از آن ، تجاوز نتوان كرد (رب تال للقران و القرآن يلعنه ).
شعر فارسى
شعر:
طاعت ناقص من موجب غفران نشود
راضيم گر مدد علت عصيان نشود
تفسير آياتى از قرآن كريم
از حضرت رسالت پناه (ص ) تفسير (و بدالهم من الله مالم يكونوا يحتسبون ) پرسيدند. فرمود: و هى اعمال حسبوها حسنات ، فوجدوها فى كفة السيئات (يعنى اعمالى كه آن ها را نيك مى پنداشتند. اما، در كفه بدى ها باز يافتند.) چناچه نبض و قاروره ، دلالت بر احوال بدن دارند، واقعه ، دلالت بر احوال نفس دارد، و لهذا، سالكان ، واقعات خود را بر شيخ عرض كنند و حضرت رسالت پناه (ص ) بسيار به اصحاب خود فرمود: هل راءى احدكم من رؤ يا؟
شعر فارسى
از مثنوى :
مرحبا! اى عشق خوش سوداى ما!
اى طبيب جمله علت هاى ما!
اى دواى نخوت و ناموس ما!
اى تو افلاطون و جالينوس ما!
شعر فارسى
ديگرى گفته است :
هر آن چه دور كند مر ترا زدوست ، بدست
به هر چه وى نهى ، بى روى ارنكوست ، بدست
فراق يار، اگر اندكست ، اندك نيست
درون ديده اگر نيم تار موست ، بدست
در نكوهش از كسى كه اوقات خويش به مطالعه كتاب بگذارد و از مبداء غافل ماند.
شعر فارسى
از جامى :
خدمت مولوى چه صبح و چه شام
كرده اندر كتابخانه مقام
متعلق دلش به هر ورقى
در خيالش ز هر ورق ، سبقى
نه شبش را فروغى از مصباح
نه دلش را گشادى از مفتاح
نه به جانش طوالع انوار
تافته از مطالع اسرار
كرده كشّاف بر دلش مستور
نور كشف شهود و ذوق حضور
از مقاصد نديده كسب نجات
بيخبر از مواقف عرصات
از هدايت فتاده در خذلان
وز بدايت نهايتش حرمان
بى فروغ وصول ، تيره و تار
از فروغ و اصول ، كرده شعار
گرد خانه كتاب هاى سره
از خرى ، همچو خشت كرده خره
سوى هر خشت ازو چو رو كرده
در فيضى به رخ بر آورده
قصر شرع نبى و حكم نبى
جز به آن خشت ها نكرده بنى
زان به مجلس زبان چو بگشايد
سخنش جمله قالبى آيد
صد مجله كتاب بگشاده
در عذاب مخلد افتاده
سر پر انديشه هاى گوناگون
لب پر افسانه ، دل پر از افسون
اين بود سيرت خواص انام
چون بود حال عام كالا نعام ؟
عام را خود زشام تا به سحر
نيست جز خواب و خورد، كار دگر
صلح و جنگش براى اين باشد
نام و ننگش براى اين باشد
سخن از داخل و خرج خواند وبس !
شهوت بطن و فرج راندو بس
همتش نگذرد زفرج و گلو
داند از امر فانكحواو كلوا
فرازهايى از كتب آسمانى
در كتاب (قوت القلوب ) از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت شده است كه : پروردگار بزرگ نيكى هاى بندگان خويش را به (فقر) پاداش داده است و نيز آفريدگان را به (فقر) عقوبت كرده است . اما، فقرى كه پاداش نيكى باشد، ثمره آن ، خوشخويى و اطاعت از خداست ، و صاحب چنين فقرى ، شكوه نمى كند و پروردگار را بر فقر خويش سپاس مى گويد. و نشانه فقرى كه عقوبت باشد، بدخويى و سركشى به خدا و وفور شكوه و خشم بر تقدير است و اين فقرست كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله به خدا پناه مى برد.
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ عبدالرزاق ، در (شرح منازل السائرين ) گويد: عشق پاك ، انگيزه ايست ، در تلطيف باطن و پديد آوردن عشق حقيقى . زيرا كه همه غم ها را به يك غم تبديل مى كند و پراكندگى خاطر را از ميان مى برد و خدمت به معشوق را خوش مى سازد و تحمل رنج و دشوارى اطاعت و فرمانبردارى از او آسان مى سازد. به خلاف عشقى كه پديده پيروزى شهوت بر آدمى ست . زيرا، چنين عشقى ، حاصل وسواس ناشى از پيروزى اين انديشه است كه برخى از چهره ها زيبا شمرده شوند و بندگى نفس است در بدست آوردن خوشى ها. ستايش و نكوهش عشق صورى در سخن برخى از عارفان ، بر اين دو گونه عشق مبتنى ست . - پايان سخن او.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
سخندانى ، در ستايش سخن روان گفته است : اگر سخن را غذايى سير كننده فرض كنيم ، روانى آن ، خورش آنست .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
همسر مردى آزاده او را گفت : نمى بينى كه يارانت به هنگام گشايش ، در كنار تو بودند و اينك ! كه به سختى افتاده اى ، ترا ترك كرده اند؟ و او گفت : از بزرگوارى آنانست كه به هنگام توانايى از احسان ما بهره مى بردند و اينك ! كه ناتوان شده ايم ، ما را ترك كرده اند.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
يكى از حكماى اسلام ، كوشيده است ، تا ميان سخنان فيلسوفان و گفته هاى پيامبران سازگارى دهد. و او گرچه در برخى از موارد، توفيق يافته است . اما بناچار، به برخى از تكلّفات دور متوسل شده و به تفسير سخنان پيامبران پرداخته است ، تا كار خود را كامل كند. و درست ، آنست كه سخن پيامبران را ميزان قرار دهند. چه ، آن ، به وحى متكى ست و بايد توجهى به اين كه برخى از گفته هاى فيلسوفان با آن سازگارى ندارد، نداشته باشند.
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ محيى الدين در (فصوص الحكم ) در (فص اسماعيلى ) گفته است : ستايش ، در برابر (وعده راست ) است . نه (وعيد راست ) و حضرت پروردگارى ، به ذات خويش ، طالب ستايش پسنديده است و به سبب صدق وعده اى كه دارد، ستايش مى شوند. نه به (صدق وعيد) مگر اين كه از گناهكار در گذرد. خدا فرموده است (فلا تحسبن الله مخلف وعده رسله ) و نمى گويد: (وعيده ) بلكه مى گويد: (نتجاوز عن سيئاتهم ).
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابو محمد بن يحيى - معلم ماءمون - گفت : روزى ، به سبب بيمارى ، نشسته نماز مى خواندم . كه ماءمون ، خطايى ورزيد، برخاستم تا او را بزنم . و او گفت : اى شيخ ! نشسته خدا را طاعت مى كنى ، و بر خاسته عصيان مى ورزى ؟
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
شيخ سهروردى ، در (تلويحات ) گويد: حكما، عالم حيوان را عالم واحدى گرفته اند و جسم آن را (جسم كل ) ناميده اند و نفس ناطقه اى براى آن ، قائل شده اند و عقل يگانه اى مجموع همه عقل هاست و مجموع نفس ها را (نفس كل ) و مجموع عقل ها را (عقل كل ) گفته اند و بيشترينه حكما، عالم را همان آسمان مى دانند و به جز آن ، كه فاسدند، توجهى ندارند.
شعر فارسى
شعر:
هزاران چاره ضايع گشت و يك دردم نشد ساكن
كنون درد دگر از پهلوى هر چاره اى دارم
شعر فارسى
گوينده اش را ندانم :
تا از ره و رسم عقل بيرون نشوى
يك ذره از آن چه هستى ، افزون نشوى
يك لمعه ز روى ليليت بنمايم
عاقل باشم ، اگر تو مجنون نشوى !
شعر فارسى
از نشناس :
جواب نامه كز جانان رسيد، اين بود عنوانش :
كه من بر هر سر سنگى ، چنين آواره اى دارم
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ظريفى گفته است : چنان مى نمايد، كه رخسار فلانى همانند رخسار پير زنى ست كه شويش به طلاقش آسايش مى يابد.
بزرگى گفته است : اگر گرانجانى داند كه گرانجانست ، ديگر گرانجان نخواهد بود.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در ربيع ابرار آمده است كه : جمجمه اى يافته شد كه برخى از دندان هاى آن افتاده بود و وزن هر يك از دندان هاى آن ، چهار رطل بود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(حائك )، (اعمش ) را گفت : درباره اقتدا كردن به (حائك ) در نماز چه مى گويى ؟ گفت : بى وضو باكى نيست . گفت : از شهادتش چه گويى ؟ گفت : با شهادت دو عادل به همراه او، پذيرفته است .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى برسفره خليفه اى حاضر بود و پالوده مى خورد. كسى او را گفت : اى فلان . هر كه از اين بخورد كه سير شود، مى ميرد. اعرابى ، ساعتى دست باز داشت . سپس پنج انگشتى خوردن گرفت و گفت : سفارش نيك مرا به همسرم برسانيد!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى را گفتند: آبگوشت را چه نامند؟ گفت : آب جوشيده . گفتند: چون سرد شود. گفت نگذاريم تا سرد شود. سپس گفت : آب جوشانى ست كه هيچ چيز آن را سرد نمى كند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
خسرو انوشيروان ، به دادخواهى نشست . كوتاه قدى پيش آمد و گفت : ستم رسيده ام . خسرو او را توجهى نكرد. وزير او را گفت : داد اين مرد بده ! گفت : كسى نتواند به كوتاه قد ستم كند. مرد گفت : خداوند، كار پادشاه نيك داراد! آن كه به من ستم كرد، از من كوتاه تر بود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
جاحظ چنان زشت سيما بود كه شاعرى درباره او گفته است : (اگر خوك بار ديگر مسخ شود، زشت تر از جاحظ نتواند بود) و خود روزى به شاگردانش گفت : هيچكس چون زنى مرا شرمسار نكرد، كه روزى مرا به نزد زرگرى برد و گفت : همانند اين . و من از سخن او حيران ماندم . چون رفت ، زرگر را پرسيدم : و او گفت : از من خواست تا صورت جنى برايش ‍ بسازم و من گفتم : ندانم كه صورتش چگونه است . اينك ! تو را آورده است .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى بر يمن فرمانروايى يافت . يهوديان را گرد آورد و گفت : درباره عيسى (ع ) چه گوييد؟ گفتند: او را كشتيم و به دار زديم . آنان را گفت : از زندان بيرون نياييد! تا ديه او را بپردازيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى ، ديگرى را گفت : بيست درهم به من وام ده ! و مرا يك ماه مهلت ده ! گفت : درهم ندارم . اما به عوض يك ماه ، ترا يك سال مهلت دهم .