كودك اندلسى

باز نوشته: جواد محدثى

- ۱ -


يادآورى

داستان آموزنده و تكان دهنده ((كودك اندلسى))(1) سال ها پيش از انقلاب اسلامى، با همين نام، به اسم مستعار نويسنده آن (م.ه. ح)(2) چاپ شده بود، اما با قلمى نسبتا قديمى كه براى كتابخوان امروز، جاذبه اندكى داشت.
از آنجا كه جوهره اين داستان تاريخى، بسى عبرت آموز و بيدارگر است، با شرح و بسطى بيشتر و توضيح نكات مبهم و قلمى تازه كه نوعى بازنويسى به شمار مى رود و برخى توضيحات جانبى به صورت ((ضميمه)) در آخر كتاب، به جوانان و نوجوانان عزيز ايران اسلامى تقديم مى شود.
باشد كه ارزش گوهر گرانبهايى را كه در اختيار دارند بشناسند و هويت خود را پاس بدارند.
قم - جواد محدثى.
1382

(1) آن روز كودكى بودم حساس، با يك دنيا شوق براى آموختن و فهميدن

با ذهنى صاف و دلى اميدوار، باپدر و مادرى كه از محبت آنان برخوردار بودم. اما گاهى حس مى كردم بعضى چيزها را از من پنهان مى كنند، بعضى حرفها را به صورت رمزى رد و بدل مى كنند، بعضى كارها دور از چشم من انجام مى گيرد و من از آنها سر در نمى آورم، وقتى هم مى پرسم، سعى مى كنند فكر مرا به موضوع ديگر مشغول كنند تا سؤال از يادم برود.مدتى با اين وضع روبه رو بودم.هر وقت از دبستان به خانه باز مى گشتم، دوست داشتم آموخته هاى تازه خود را براى افراد خانواده كه در واقع همان پدر و مادرم بودند بازگو كنم. آنچه را از ((كتاب مقدس))(4) در مدرسه حفظ كرده بودم، يا كلمات تازه اى را كه از زبان ((اسپانيولى))(5) ياد گرفته بودم با اشتياق، براى پدرم از حفظ مى خواندم.
از پدر انتظار داشتم مرا تشويق كند، جايزه بدهد، دست كم با كلمه ((آفرين)) از زحمت و تلاش من در درس و آشنايى با كتاب مقدس، قدردانى كند، اما متاسفانه مى ديدم به جاى خوشحالى نگران مى شد، رنگ از چهره اش مى پريد، حالت اضطراب و نگرانى به او دست مى داد، نگاه هاى خاصى به من مى انداخت كه معنى آن را نمى فهميدم، ولى كاملا برايم روشن بود كه خوشحال نمى شد، حالتش كه عوض مى شد، نگران و ناراحت بلند مى شد و مرا ترك مى كرد و به اتاق خود مى رفت.
خانه ما بزرگ بود. اتاق پدر در دورترين نقطه خانه قرار داشت، اتاقى بود مخصوص به خود كه روزى چند بار به آنجا مى رفت و اجازه نمى داد كسى وارد شود. مادر نيز سعى مى كرد از كنجكاوى بيشتر من جلوگيرى كند. گاهى او هم حالت هاى شبيه پدرم پيدا مى كرد.اين موضوع براى من به صورت يك معما در آمده بود، بخصوص وقتى كه من با پدرم از درس و آموزش هاى دينى و اوضاع مدرسه مى گفتم و انتظار داشتم او با اشتياق و توجه، به حرف هاى من گوش دهد، با اندوه و غم به آن اتاق دور و اسرارآميز مى رفت، در را مى بست، چندين ساعت آنجا بود. من هم سر در نمى آوردم كه براى چه آنجا مى رود و چرا در را مى بندد و آنجا چه مى كند؟ از مادرم هم كه مى پرسيدم، جواب روشنى به من نمى داد.
اما وقتى از آن اتاق بيرون مى آمد چشم هايش قرمز شده بود. اين نشان مى داد كه خيلى گريه كرده است. حالتى افسرده و پريشان داشت. سعى مى كرد كه در آن حال چشم من به او نيفتد و متوجه گريه و ناراحتى او نشوم. اين صحنه ها زياد تكرار مى شد. گاهى هم پيش مى آمد كه ناگهان و بى اختيار با هم روبه رو مى شديم و نگاهمان در هم گره مى خورد. نگاهى حسرت آميز به سر تا پاى من مى انداخت، لب هايش اندكى به حركت مى آمد، مثل كسى كه بخواهد چيزى بگويد. من با شوق تمام، آماده مى شدم كه بخواهد چيزى بگويد، مرا با مادرم و نوازش هاى او تنها مى گذاشت و با حالتى بغض آلود از من دور مى شد و باز هم به طرف اتاق خود مى رفت و من مى ماندم و يك دنيا سؤ ال و ابهام كه از ذهنم مى گذشت و جوابى براى آنها پيدا نمى كردم.

(2) پدر و مادرم خيلى به من علاقه داشتند. با اينكه اكنون سال ها از آن دوران مى گذرد

ولى گرماى محبت هاى آنان را هنوز حس ‍ مى كنم. يادم نمى رود كه هر وقت مى خواستم به مدرسه بروم، مادر مهربانموسايل مرا آماده مى كرد و با چشمانى گريان و اشگ آلود، اما با اشتياق و حرارتى هر چه تمام تر، تا دم در خانه مى آمد، مرا در آغوش خود مىفشرد، مى بوسيد و مى بوييد. چون مى خواستم خداحافظى كنم، باز هم مرا در آغوش مهر و محبت خود مى كشيد و نمى توانست از مندل بكند و جدا شود. ولى بالاخره در ميان اشك و غم و شوق و حسرت، اين بدرقه انجام مى گرفت، من با علاقه و ذوق كودكانه به طرف مدرسه مىرفتم، او از پشت سر نگاهى مى كرد و چون از پيچ كوچه مى گذشتم و از نگاهش ناپديد مى شدم، در را مى بست . شايد در ساعت هايى كه در خانهنبودم، او هم به آن اتاق اسرارآميز مى رفت و آنجا گريه مى كرد. من در تمام روز، حرارت اشك هاى مادرم را در صورت خود احساس مى كردم.
گريه و زارى مادرم هنگام بدرقه من، بر سؤال هاى من مى افزود و معماى زندگيم پيچيده تر مى شد. در ساعت هايى كه در مدرسه مشغول درس بودم، بارها فكرم به طرف خانه پر مى كشيد و حالت هاى عجيب پدر و مادرم به يادم مى آمد و آن صحنه ها در نظرم مجسم مى شد. هر چه فكر مى كردم، معناى آن حركات و رفتار را نمى فهميدم. ولى برايم روشن بود كه آنان چيزى را از من پنهان مى كنند و از آشكار شدن آن هراس و نگرانى دارند. از كسى هم نمى توانستم چيزى بپرسم، حتى از عمويم كه هفته اى يك بار به خانه ما مى آمد.
من نيز به آن دو خيلى علاقه داشتم. دورى آنان براى چند ساعتى كه به دبستان مى رفتم برايم سخت بود و براى بازگشت به خانه و ديدن دوباره آنان لحظه شمارى مى كردم. با آنكه محيط مدرسه و همكلاسى ها و ياد گرفتن درس جديد برايم جاذبه داشت، كشش خاصى نسبت به محيط خانه داشتم و بودن در كنار پدر و مادر، برايم شيرين بود. هرگاه از دبستان به خانه بر مى گشتم، مادرم با آغوش باز و چهره شاداب به استقبالم مى آمد و با ذوق و شوق زيادى مرا در آغوش مى كشيد، مثل اينكه سال هاست مرا نديده است. به روشنى مى ديدم كه اشك در چشمانش حلقه زده است و چون پلك ها رابر هم مى گذاشت، دو قطره اشك به صورتش مى غلتيد و فورى با دستانش آن را پاك مى كرد. دوست نداشت كه من چشم هايم اشك آلود او را ببينم و ناراحت شوم.
چندبار پيش آمد كه مى ديدم پدر و مادرم كمى از من فاصله مى گرفتند و به نحوى كه من متوجه نشوم، آهسته با زبان ديگرى كه هيچ شباهتى به زبان اسپانيولى نداشت با هم حرف مى زدند و من هيچى از حرفهايشان نمى فهميدم، با كنجكاوى به طرفشان مى رفتم، وقتى كمى به آنان نزديك مى شدم، فورى حرف خود را قطع مى كردند و با زبان اسپانيولى مشغول صحبت هاى معمولى مى شدند.
اين صحنه ديگر برايم هيچ قابل قبول و تحمل نبود. به خودم حق مى دادم كه از رفتار آنان در دلم رنجيده شوم. اگر هر كس ديگرى هم به جاى من بود ناراحت مى شد و فكر و ذهنش به هزار جا مى رفت. پيش خودم مى گفتم: چرا آنان حرف هايشان را از من مخفى مى كنند؟ چرابه زبان ديگرى حرف مى زنند؟ چه رازى را از من پنهان مى كنند؟ اين سؤال هاى بى جواب، مرا بشدت آزار مى داد و دلم را پر از غصه مى كرد و بر تعجبم مى افزود.
گاهى به خاطر همين حرف ها و رفتارهاى مرموز، افسرده و از دستشان ناراحت مى شدم و با خودم فكر مى كردم نكند من فرزنده واقعى آنها نيستم؟ نكند وقتى من خيلى كوچك بوده ام، به عنوان يك بچه سر راهى مرا از كوچه و بازار پيدا كرده و به خانه آورده اند و تا اين لحظه مرا بزرگ كرده اند؟ اگر اين طور بوده، پس پدر مادر اصلى من كدامند؟ آنان كجا هستند و چگونه مى توانم پيدايشان كنم؟
اين افكار و خيالات، سبب مى شد كه بغض راه گلويم را بگيرد. به گوشه اى پناه مى بردم و دور از چشم آنان مى نشستم و تا دلم مى خواست گريه مى كردم و آرام مى شدم. كمى مى گذشت، باز هم به ياد مشاهدات روزانه و حركات غير عادى آنان مى افتادم و از ناگشوده ماندن اين معما دلگير مى شدم، دلم به درد مى آمد، دوباره بى اختيار بغضم مى تركيد و اشكم جارى مى گشت. سعى مى كردم صداى گريه ام آن قدر بلند نباشد كه بشنوند و به سراغم بيايند. ولى قدرى گريه مى كردم تا سبك و آرام شوم. اشك را تنها وسيله خاموش ساختن آن شعله درونى و درمان موقت دردهاى درمان ناپذير خود مى دانستم. هفته ها گذشت و گريه و اندوه، حسابى مرا از كار انداخت، لاغر و پريده رنگ شدم. اشتهايم كم شد. دوست داشتم از همه فاصله بگيرم و به دامن تنهايى پناه ببرم. هر كس مرا مى ديد، با اولين نگاه متوجه مى شد كه حال من طبيعى نيست. غير از ضعف جسمى، درس هايم نيز ضعيف شد. روحيه انزواطلبى و گوشه گيرى سبب شده بود هيچ علاقه و اشتياقى براى بازى و تفريح با دوستان و هم سن و سالان خودم نداشته باشم. حوصله صحبت و بازديد و معاشرت با دوستان دبستانى را هم كم كم از دست مى دادم و از اجتماعات آنان فاصله مى گرفتم. در خيالات خود غوطه ور بودم. حالتى شبيه بهت و حيرت و افسردگى به من دست داده بود. گاهى بيرون از خانه مى نشستم و رهگذران را تماشا مى كردم و چنان از خودم بى خود و غافل مى شدم و چنان مبهوت مى ماندم كه مى ديدم هنگام عبادت است و كشيش، دامن پيراهن مرا گرفته و مى كشد و براى رفتن به كليسا دعوتم مى كند. تازه به خودم مى آمدم و از او عذر خواهى مى كردم و همراهش مى رفتم. من كه تنها فرزنده خانواده بودم، افسردگى و پريشانى و لاغر شدنم پدر و مادرم را هم غصه دار ساخته بود، اما از بيان آن رازى كه بين خودشان بود، هنوز هم پرهيز مى كردند. آنان هم از اين وضع، افسرده بودند، اما حالت نگرانى و ناراحتى آنان از نوع ديگر و بخاطر مشكل ديگرى بود.

(3) در همان روزهاى پر از تشويش و اندوه كه دنيا در نظرم تاريك شده بود، يكى به افراد خانواده سه نفرى ما اضافه شد

مادرم پس از مدت ها انتظار، پسرى به دنيا آورد. آن روز مدرسه تعطيل بود و من در خانه بودم. با يك دنيا خوشحالى دوان دوان پيش پدرم رفتمو تولد برادر كوچكم را به او مژده دادم. گمان مى كردم كه خيلى خوشحال مى شود و مژدگانى خوبى به من مى دهد، اما بر خلاف انتظار،مثل هميشه هيچ نشانى از خوشحالى در صورتش نديدم، حتى لبخندى هم بر لبانش نقش نبست. پيش مادرم آمد و تولد نوزاد را تبريك گفت. ساعتىگذشته بود كه با حالتى اندوهگين و چهره اى گرفته و غم آلود از جاى خود بلند شد و پيش يك كشيش رفت تا او را براى انجام مراسم مذهبى وغسل تعميد(6) به خانه دعوت كند، تا طى مراسمى ويژه، نخستين مراحل و آداب و اسرار آيين مسيحيت انجام گيرد. تا وقتى پدرم برگردد، من ومادرم خوشحالى را از اين نوزاد تازه به يكديگر ابراز مى كرديم . برق شادى و شوق در عمق نگاه مادر مى درخشيد. خوشحالى مادر، مرا هم شاد مىكرد. خوشحال بودم كه وقتى دلم بگيرد، بازى با اين برادر كوچك، غصه ها را از يادم مى برد. چيزى نگذشته بود كه پدرم همراه كشيش آمد. او كهپشت سر كشيش مى آمد، سرش را به زير انداخته بود و از سر و رويش نشانه هاى غم و ياءس به خوبى آشكار بود. به نظر مى رسيد كه بااكراه و سختى راه مى آيد و شايد از روى اجبار يا رسمى كه قبولش ندارد، سراغ كشيش رفته است.
وارد خانه شدند و يكسره به اتاقى كه مادرم و نوزاد آنجا بودند رفتند. همين كه چشم مادرم به كشيش افتاد، شادى از چهره اش پريد و رنگ گلگون و شادابش تغيير يافت. با حالتى كه آميخته با ترس و نوميدى و اندوه بود، كودك عزيزش را كه در آغوش داشت به دست كشيش سپرد و مثل كسى كه نخواهد يك صحنه ناراحت كننده و دلخراش را ببيند، چشم هايش را بست، آنگاه رو به پنجره كرد و به حياط نگاه كرد. اين صحنه براى من تازگى داشت. نمى توانستم آن را هضم كنم. دچار حيرتى شگفت شده بودم و آنچه مى ديدم، بيشتر دل مرا به درد مى آورد. آن مراسم و تشريفات خشك و بى روح به پايان رسيد و كشيش رفت، اما حالتى از حزن و نگرانى را در خانه ما بر جا گذاشت.

(4) روزها و هفته ها گذشت. من از تولد برادر كوچكمخوشحال بودم و او را در آغوش مى گرفتم و با او سرگرم مى شدم

اما رفتار و حالات پدر و مادرم همچنان روح مرا تحت فشار قرار مى داد.
روزهاى ((عيد فصح))(7) فرا مى رسيد و نشانه هاى جشن و شادى اين سو و آن سو و در خانواده هاى مسيحى ديده مى شد.
شب عيد اوج چراغانى ها و شادى ها بود. غرناطه، اين شهر زيبا و تاريخى و با عظمت، با خيابان هاى بزرگ و ميدان ها و ساختمان هاى بلندش غرق در شكوه و نورافشانى و روشنايى بود. بوى عطر و عود، همه جا به مشام مى رسيد. مشعل هاى فراوان، سطح شهر را روشن ساخته و به آن زيبايى خيره كننده اى بخشيده بود. قصر ((الحمراء)) با زيبايى و جلوه منحصر به فرد خود، مثل نگينى تابان در وسط شهر غرناطه مى درخشيد. در ميدان ها و معابر، نورهاى رنگارنگ و صليب هاى بى شمار ديده مى شد كه دل ها و نگاه ها را به سوى خود مى بردند. چند ساعتى كه از شب عيد گذشت از تماشاى بيرون خسته شدم و به خانه آمدم. شام خورديم و بتدريج آ ماده خواب شديم.
نميه شب بود. مادرم و پسر خردسالش در اتاق خود در خواب بودند، اما من هنوز دستخوش افكار پريشان خودم بودم و خوابم نمى برد و نمى دانستم چرا پدرم مثل مردم ديگر در اين عيد پرشكوه، شاد نيست.
يك وقت ديدم پدرم آمد و مرا پيش خودش فرا خواند، دست مرا گرفت و آهسته آهسته مرا به طرف اتاق خود، همان اتاق اسرارآميز در آن سوى خانه برد. تا به آنجا رسيديم، هزار جور فكر و خيال كردم، ضربان قلبم رفته رفته شديدتر مى شد. خيلى مضطرب و نگران شدم، اما به روى خودم نياوردم و سعى كردم خودم را آرام و عادى نشان دهم. وارد آن اتاق شديم. پدرم دست مرا رها كرد و با عجله به طرف در رفت و در را از داخل محكم بست. من بيشتر ترسيدم. داخل اتاق تاريك بود. رفت تا از تاقچه، چراغ كوچك قديمى را بردارد و آن را روشن كند، اما آن چند لحظه در نظرم به اندازه چند سال طول كشيد. دليل وحشت و نگرانى پدرم را هم نمى فهميدم.
چراغ را كه روشن كرد، همه تصورات قبلى من از اين اتاق، به هم خورد. من كه فكر مى كردم اين اتاق مرموز، پر از شگفتى هاى اسرارآميز و عتيقه هاى گران قيمت است، وقتى به اطراف خود نگاه كردم، ديدم اتاق خالى است، فقط يك بساط ساده كه نامش ((سجاده)) است روى زمين بود و كتابى هم در تاقچه ديده مى شد، شمشيرى هم بر ديوار آويخته بود. همين و ديگر هيچ. پدر همچنان ساكت بود و با نگاه هاى عجيبى به من مى نگريست، نگاهى مضطرب و وحشت زده، اتاقى خلوت و ساكت، و آرامشى كه در آن لحظه بر آسمان و زمين حاكم بود، اما در دل من آشوبى برپا شده بود.
من مبهوت و حيران و هراسان بودم، فكر مى كردم زندگى خود را پشت اين اتاق خود را پشت اين اتاق در بسته ترك كرده و جا گذاشته ام و حالا به دنياى جديدى وارد شده ام كه از توصيف آن ناتوانم و احساس خود را هم نمى توانم ترسيم كنم. لحظات به كندى مى گذشت. پدرم آمد و پيش من نشست. براى اولين بار، با عطوفت و مهربانى دست مرا در دست خودش ‍ گرفت. گرماى محبت را از دستانش حس مى كردم. كمى آرامش يافتم. آهسته و آرام، به نحوى كه گويى سخت بيمناك و نگران است، گفت:
- فرزند عزيزم، تو ثمره زندگى و اميد آينده منى. اكنون ده سال از عمر تو مى گذرد. حالا براى خودت مردى شده اى. اينكه در اين وقت شب و پنهانى تو را به اين اتاق آوردم، مى خواهم اسرارى را با تو در ميان بگذارم، اسرارى كه مدت هاست در دل من است و منتظر فرصتى مناسب بودم تا تو را از آن آگاه كنم. شايد خودت هم در اين اواخر، احساس كرده و پى برده باشى كه در آن سوى سطح ظاهر زندگى ما چيزهاى ديگرى هم نهفته است و دوست داشته اى كه از آنها سر درآورى، اما نمى دانم مى توانى اين اسرار نهان را در دل خوئ نگه دارى و آنچه رامى گويم حتى از مادر و خويشاوندان و دوستانت و به طور كلى از همه مردم بپوشانى؟ همين قدر بدان كه اگر پيش كسى حتى اشاره اى به اين اسرار كنى، جان پدرت به خطر خواهد افتاد و اين جلادان خون آشام و بى رحم كه در ((ديوان تفتيش))(8)و اداره آگاهى هستند سراغ من خواهند آمد و مرا خواهند كشت.
همين كه نام ديوان تفتيش به گوشم خورد، بدنم به لرزه در آمد و وحشت سراپاى مرا فرا گرفت. گرچه آن روزها من كودكى بيش نبودم و از جريان هاى سياسى و فرقه اى چيزى نمى فهميدم، اما اين قدر مى دانستم كه ديوان تفتيش، دستگاه اطلاعاتى و امنيتى خطرناك و بى رحمى است كه افرادى را دستگير مى كند و آنان را به جرم داشتن افكار و اعتقادات ديگرى مكه بر خلاف عقايد مسيحيت است. مى كشد. حالتى وحشت آور ميان مردم وجود داشت. بسيارى از روزها وقتى به مدرسه مى رفتم، سر راهم شكارهاى ديوان تفتيش را با چشم خويش مى ديدن، مردانى را كه از طرف همان اداره دستگير شده و به دار آويخته بودند، يا زن هايى را مى ديدم كه هر يك از آنان را از موهاى سرشان آويخته اند و ميان زمين و هوا معلق مانده اند و شكم هاى آنها دريده شده و مرده اند، يا گاهى صحنه هايى مى ديدم كه كسى را زنده زنده در شعله هاى آتش فرو مى بردند و شكنجه اش مى دادند و ناله هاى آتش او بلند بود و كسى هم نبود بپرسد كه گناه او چيست؟ يا كسى جراءت نداشت براى نجات او اقدامى كند، چون خودش هم متهم مى شد و تحت تعقيب و آزارقرار مى گرفت و گاهى هم خطر جانى برايش ‍ داشت.
نام ديوان تفتيش، مرا سخت هراسان كرد. حيرت زده و ساكت مانده بودم. پدرم گفت: چرا ساكتى؟ چرا جواب سؤالم را نمى دهى؟ آيا مى توانى اسرارى را كه مى خواهم به تو بگويم براى هميشه پيش خود نگاه دارى و براى هيچ كس فاش نكنى؟ قول مى دهى آنچه مى گويم به كسى نگويى؟ گفتم: آرى، قول مى دهم. گفت: اين سخنان را حتى از مادر و نزديك ترين خويشاوندان خود هم بايد بپوشانى، مى دانى؟
گفتم: آرى، به چشم، اطاعت مى كنم، قول مى دهم. گفت: عزيزم، نزديكتر بيا تا كلمات مرا خوب بشنوى، نمى توانم صداى خود را بلند كنم، راستش ‍ مى ترسم ديوارها هم گوش داشته باشند و سخنان مرا به اداره تفتيش خبر دهند، آنگاه مرا هم مثل همكيشان ديگرم زنده زنده بسوزانند.
نزديك تر نشستم و گفتم: پدر جان، هر چه بگويى گوش مى دهم، قول مى دهم كه به هيچ كس در اين باره چيزى نگويم.
آنگاه پدرم به كتابى كه در تاقچه اتاق بود اشاره كرد و گفت:
فرزند عزيزم، مى خواهم درباره اين كتاب برايت توضيح دهم، كتاب خدا.
گفتم: همان كتاب مقدس كه مسيح پسر خدا آورده است؟
پدرم كه از حرف من كه از حرف من ناراحت شده بود، گفت: نه، نه، اين كتاب ((قرآن)) است، كتاب آسمانى اسلام، قرآنى كه كلام خداوند است ، خدايى كه يگانه و بى همتاست، نه فرزند دارد و نه فرزند كسى است و نه شريكى دارد و نه به صليب كشيده شده است.
من كه تا ديده و شنيده بودم، انجيل بود و عيساى مسيح و صليب مقدس، اين حرف ها برايم تازگى داشت. پدرم ادامه داد: خداوند يكتا، پيام خود را به برترين آفريده خود كه پرور همه پيامبران الهى است، يعنى حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) در طول 23 سال پيامبرى او نازل كرد. مجموعه آن كلمات خدايى كه به صورت سوره ها و آيه هاى كوتاه و بلند است، به نام ((قرآن)) گردآورى شده است، كتابى است بدون كم ترين تحريف و كم و كاستى. در واقع كتاب مقدس، همين ((قرآن)) است كه يادگار پيامبر اسلام و معجزه جاويد و دست نخورده اوست. سال هاست كه اين كتاب در اين سرزمين، غريب مانده و از يادها رفته است.....
پدرم بلند و از پنجره، فضاى تاريك بيرون را نگاه كرد، دوباره برگشت و پيش من نشست تا حرف هايش را ادامه دهد.

(5) مثل كسى كه به يك ((گزارش ويژه)) گوش مى دهد و ناگفته هايى از يك حادثه را مى شنود

در حالتى بين تعجب وناباورى بودم. حرف هاى پدرم برايم خوب مفهوم نبود. از اين سخنان، حيرت زده بودم. پدرم كه دوست داشت هرچه واضح تر، اوراف اين كتابغبار گرفته را برايم ورق بزند و تصاوير اين گزارش محرمانه را برايم شرح دهد، ادامه داد: اسلام ،كامل ترين اديان و آخرين دين الهى است كه به وسيله حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) براى هدايت بشر به سعادت عبدى آمده است.حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) عرب زبان بنود و در مكه به پيامبرى مبعوث شد، اما دعوتش جهانى و دينش هميشگى بود و همه انسانهارا از هر رنگ و نژاد و قوميت مخاطب قرار داده بود و روى خطابش با فطرت انسانها بود. كسانى كه دعوت او را پذيرفتند و فرمانش را اطاعت كردندو مسلمان ناميده مى شوند، امتى نيرومند تشكيل دادند و با آيينى نو و پيامى آزادى بخش كه عدالت و پاكى و توحيد و برادرى، از برجسته ترينشعارهاى آن بود، در مدتى كوتاه، بخشى عظيمى از دنياى آن روز را مجذوب خويش ساختند. اسلام بر پايه دانش و ايمان و راستى و برادرى استواربود.
مسلمانان در تاريخ، تمدن عظيمى را پايه ريزى كردند و انديشه هاى اسلامى و پيامهاى قرآن كه هم با فطرت انسان هماهنگ بود و هم با عقل، در شرق و غرب جهان گسترش يافت. آنان پيش از آن كه سرزمين ها و شهرها را فتح كنند، دلها را فتح مى كردند. موحدان، به هر جا مى رسيدند، آگاهى و عزت و دانش و پيشرفت مى بردند. موج اسلام در سالهاى بعد، جاهاى بسيارى را در نورديد، تا آنكه به اين جا، به اين جزيزه تاريخى يعنى به سرزمين ((اسپانيا)) رسيد و مثل آنكه روحى به يك پيكر مرده دميده شود، اينجا را زنده كرد و به مردم جان داد و مردم اينجا در سايه معنويتى كه در اسلام بود، طعم شيرين زندگى با عزت و كرامت را كشيدم. در آن زمان جزيره اندلس، پادشاهى ستمگر و زورگو داشت، عموم مردم در فقر و پريشانى به سر مى بردند، اما حاكم بيدادگر اين سرزمين غرق در عيش و نوش بود و بيرحمانه بر مردم حكومت مى كرد و بدبختى و محروميت اكثريت مردم برايش اهميتى نداشت و فقط به فكر لذت هاى خودش بود. مردم هم ميان خود و حاكمان فاصله زيادى مى ديدند و آنان را از خودشان نمى دانستند.
سپاه اسلام، مثل موجى بزرگ به اين سرزمين رسيد و اينجا را فتح كرد و آن پادشاه ستمگر را از بين برد و اينجا حكومتى اسلامى بر پا شد. مردم طعم آزادى و رفاه و عدالت را چشيدند و در سايه آيين و حكومتى كه برپا شده بود، به امنيت و مساوات دست يافتند. مردم كه آغوش خود را به روى اسلام شوده و از عمق جان آن را پذيرفته بودند، دست به دست هم دادند و در طول ساليان دراز در اين گوشه از دنيا، يكى از با عظمت ترين تمدن هاى جهان شكل گرفت، در حالى كه بسيارى از ممالك ديگر عقب مانده و بى فرهنگ بودند. اسلام و مسلمانان مدت هشتصد سال در اين جزيره حاكميت داشتند.(9) در اين مدت، اندلس به يكى از زيباترين و آبادترين كشورهاى دنيا تبديل شد، مردمش هم در سايه آن حكومت و فرهنگ، در رديف با فرهنگ ترين و متمدن ترين ملل دنيا قرار گرفتند....
پدرم همچنان با احساس و شور، از سربلندى و شكوه و تمدن گذشته مسلمانان مى گفت، به نحوى كه احساس غرور به انسان دست مى داد ومن كه مبهوت شده و ناباورانه به اين سخنان گوش مى دادم، گفتم: پدر، يعنى پدران ما در گذشته مسلمان بودند و....