مردان علم در ميدان عمل (جلد اول)

سيد نعمت الله حسينى

- ۶ -


گوشه هائى از احوال مقدس اردبيلى و وارستگى او
احمد بن محمد اردبيلى در علم و فضل و زهد و تقوى و كرامات به درجه اى بوده كه از وصف خارج است سيد جزائرى نقل كرده كه در سالهاى گرانى آن بزرگوار هر چه خواركى داشت با فقراء قسمت مى نمود و از براى خود سهمى مانند سهم فقرا بر مى داشت تا يك سال زوجه او بر او تندى نمود و گفت اولاد خود را در اين سال سختى فقير مى گذارى كه ناچار شوند از مردم سوال كنند آن مرحوم چيزى نفرمودند و به قصد اعتكاف به مسجد كوفه تشريف برد روز دوم اعتكاف او بود كه مردى گندم پاكيزه و آرد نرمى آورد در خانه مقدس و گفت اينها را صاحب اين خانه فرستاده است و خودش در مسجد كوفه اعتكاف نموده است چون مقدس به خانه برگشت عيالش با خوشحالى گفت طعامى را كه به وسيله اعرابى فرستاديد خوب طعامى است مقدس كه خبر نداشت دانست كه از جانب خداوند مهربان بوده است و حمد خداى به جاى آورد.
و هم از ورع او در ((فوائد الرضويه ))نقل شده كه در سفر زيارت مخصوصه امام حسين عليه السلام كه از نجف مشرف مى شد نماز خود را جمع مى خواند و مى فرمود مى ترسم سفرم سفر معصيت باشد چون طلب علم واجب است و زيارت امام حسين عليه السلام مستحب است با آن كه در سفر حتى الامكان مشغول مطالعه كتب بوده با اين حال نماز خود را احتياطا جمع مى خواند.
نگارنده گويد ((پس واى بر حال من و كسانى كه خداى نخواسته مانند من باشند عمرى را ببطالت گذرانيديم و مال امام زمان را خورديم و خدمتى نكرديم و زيارت و عبادت درستى انجام نداديم كه فرداى قيامت در پيشگاه خداوند هيچ عذرى نداريم ،اللهم ارحمنا و انت ارحم الراحمين بحق حبيبك محمد و آله الطاهرين )).
نقل است كه در يكى از سفرهايش به كاظمين يكى از اهالى بغداد كاغذى به او داد كه به نجف اشرف برساند چون خواست از كاظمين خارج شود كاغذ را گرفت و در جيب خود گذاشت و پياده راه را پيمود و سوار مركب نشد فرمود من از صاحب اين حيوان اجازه ندارم كه اين نامه را بر اين حيوان حمل كنم !
نقل است كه در يكى از سفرهاى او يكى از زوار كه او را نمى شناخت به او گفت كه اين جامه هاى مرا ببر نزديك آب بشوى مرحوم مقدس قبول كرد و جامه هاى او را شست وشوى داد و آورد كه تسليم وى كند كه آن مرد آن جناب را شناخت و خجالت كشيد مردم نيز آن مرد را توبيخ نمودند آن بزرگوار فرمود:چرا او را ملامت مى كنيد چيزى نشده حقوق برادران مومن بر يگديگر زياده از اين است .
گويند كه عادت مرحوم مقدس آن بود كه هر جامه اى را كه پوشيدنش حلال بود مى پوشيد خواه گران قيمت بود يا ارزان قيمت ،و هر گاه جامه نفيسى هديه مى كرد قبول مى فرمود و مى پوشيد و مكرر اتفاق مى افتاد عمامه اى گرانبها به ايشان تقديم مى شد كه معادل بوده با طلاى خالص چون به زيارت مشرف مى شد هر سائلى كه از او چيزى طلب مى كرد قطعه اى از ان علما بريده و به او مى داد تا آنكه در سرش به مقدار ذراعى باقى مى ماند كه با آن به خانه مراجعت مى فرمود. (فوائد الرضويه )
اين است معنى زهد واقعى كه از مال و لباس گران قيمت گريزان نيست و بدان دلبستگى هم ندارد در هر كجا و هر موقع موردى پيدا كرد كه رضايت خداوند در آن است در آن خرج و صرف مى كند فاعتبروايا اولى الالباب .

استخوان بدن من طاقت جهنم را ندارد
ابراهيم بن محمد حسن خراسانى كلباسى اصفهانى از شاگردان بحر العلوم و شيخ جعفر كبير و سيد على صاحب رياض بود اين بزرگوار يك سال تمام شب تا به صبح عبادت كرد تا عبادت شب قدر را درك كند و از آن جناب نقل شده كه گفته هيچ گاه مرافعه نكردم ( يعنى به رفع دعاوى مراجعين نپرداخته حكم نكرده ام )و مى خواستم رساله هم ننويسم ليكن ميرزاى قمى حكم كرد كه رساله براى فتوى بنويسم ،من جواب نوشتم كه :((استخوان بدنم طاقت جهنم ندارد ))پس به اصرار او رساله نوشتم و در عبادت نهايت خشوع و حضور قلب داشت و اگر فقيرى چيزى از او مى خواست شاهد مى خواست و آن شاهد را قسم مى داد كه فقير بودن او را مى داند يا نه ) و آن فقير را هم قسم مى داد كه در خرج كردن آن مال اسراف نكند و در ضروريات زندگى خرج كند آن وقت هم يك ماه را به او مى داد.

خوشا به سعادتت كه مردى و خدمت حاجى كلباسى نرفتى !!
گويند روزى شخصى در خدمت ايشان براى مهمى شهادت داد آن جناب براى احراز عدالت او پرسيد:پيشه تو چيست ؟ عرض كرد:من غسالم آن وقت شرايط غسل دادن را يكايك از او سوال كرد و آن مرد جواب داد آن وقت آن مرد عرض كرد:مابعد از آنكه مرده را دفن كرديم يك چيزى در زير گوش او مى گوئيم فرمود چه مى گوئد: عرض كرد:مى گوئيم خوشا به سعادت تو كه مردى و براى اداى شهادت خدمت حاجى كلباسى نرفتى !! (فوائد الرضويه ).

اثر دعاى عالم عامل
گويند كه وقتى حاكم اصفهان با جناب حاجى كم اخلاصى كرد حاجى دعا فرمود در اندك زمانى آن حاكم معزول شد جناب به او نوشت :

ديدى كه خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد كه شب را سحر كند

قابل توجه ذاكرين مصائب اهل بيت عليه السلام
در شفاء الصدور از آن بزرگوار نقل كرده كه وقتى يكى از فضلاء با ديانت اهل منبر در محضر آن جناب در ضمن ذكر مصيبت ،از قول امام حسين عليه السلام خطاب به زينب عليهاالسلام گفت :امام فرمود: يا زينب آن فقيه با ورع بى درنگ بلند شد و در حضور جمعيت با آواز بلند فرمود:خدا دهنت را بشكند امام دو دفعه يا زينب نفرمود بلكه يك دفعه فرمود. (130)

احوال و اوصاف مرحوم آية الله سيد محمد تقى خوانسارى
حضرت آية اراكى مدظله كه از نزديكان و اقرباى مرحوم آية الله خوانسارى بودند درباره آن فقيه مجاهد و ربانى اظهار داشته اند:
آنچه من فهميدم اين بود كه وقتى از ايشان پرسيدند:گفت من در نماز كه مى ايستم ،مثل اين كه با خدا شفاهى دارم صحبت مى كنم كانه رخ به رخ هستم اين طور حالى دست مى دهد با خدا شفاهى دارم حرف مى زنم به خلاف ماها كه با گفتن الله اكبر، توى كار و بازار مى رويم هر كس بازارى است توى بازار مى رود،هر كس طلبه است توى درسش مى رود،اهل حرفه توى درسش مى رود اهل حرفه توى حرفه خودش مى رود،((السلام عليكم ))كه گفت ، ديگر تمام مى شود اين جنگ و اين نزاع ها همه توى نماز است ،از نماز كه فارغ شد ديگر راحت است هر كسى چيزى گم كرده توى نماز پيدا مى كند در جاى ديگر حواسش جمع نيست توى نماز كه مى رود حواسش جمع مى شود آنچه گم كرده پيدا مى كند:اما او آن جور نبوده سرو كارش باخالق بود با پروردگار آسمان و زمين بوده است ،مى دانسته اين نماز چه معنى معناى نماز چيست .
يك روز چند نفر از وعاظ را جمع كرد و گفت : خدا يك نعمت بزرگى به شما داده است ،و آن نعمت طاقت لسان فصاحت كلام است ،و اين را خدا به شما مرحمت كرده است كه مى توانيد اين منبرها را تحويل مردم دهيد خوب است يك منبر را مخصوص نماز كنيد چون نماز در انظار مردم خيلى خفيف شده است ،و مردم بانظر كوچكى به آن نگاه مى كنند با اين قدرتيكه خدا بشما داده است مى توانيد اين را خيلى بزرگ كنيد كوچك را مى توانيد بزرگ و بزرگ را در انظار مردم كوچك كنيد،خلاق معانى هستيد.
لكن ،هيچ كدامشان به خرجشان نرفت و قبول نكردند و عمل نكردند هى اصرار كرد كه در خصوص نماز يك يا دو منبر برويد و نماز را در ذهن مردم بزرگ كنيد و از اين كوچكى كه براى نماز پيدا شده نجاتش دهيد،ولى قبول نكردند.
چيز ديگرى كه من فهميدم اين بود كه ايشان ((بواب قلب ))بود هر كس ‍ به هر جا رسيد از بوابى قلب بود مثل اين دربان هائى كه دربانى مى كنند،و نگاه مى كنند كه كسى چيز خطرناكى وارد نكند حالا از همه مهمتر و بالاتر درگاه قلب است آنجا هم خوب است انسان دربان باشد دربان درگاه قلب باشد دم درگاه قلب بايستد و هر خيالى كه مى خواهيد بيايد توى قلب وارسى كند ببينيد بمب و نارنجك كه از آن شيطان است توى اين خيال هست يا نيست اگر هست دورش كند بگويد:تو حق ندارى به قلب من بيائى اگر خيال رحمانى است راهش بدهد.
خانه دل نيست جاى صحبت اغيار
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد
پس بايد اينجا هم دربانى كرد بايد ديو نيايد اگر ديو آمد فرشته ديگر نمى آيد ايشان بواب قلب بود از كجا مى گويم ؟ از اينجا كه خودش گفت :بعد از آن كه رفت به جبهه جنگ و لباس سربازى پوشيده و لباس آخوندى را كند و عمامه را كنار گذاشت و مثل سرباز تفنگ برداشت و مسلح شد و رفت به جبهه مى گفت : گلوله توپ مى آمد و نزديك من مى افتاد و چيزى نمى ماند كه به من بگيرد ولى خدا نخواست خيلى در جبهه جنگ بود تا اسير شد چهار سال انگليس بود از امام سجاد است كه چه حال دارد كسى كه اسير يزيد باشد، چه حال خواهد داشت كسى كه اسير انگليس باشد هر كس ‍ ديگر باشد قلبش جور به جور مى شود قلبش انقلاب مى شود ولى اين مرد با اينكه به دريا بردند به صحرا بردند،توى زندان صحرائى بوده و مدتها آنجا بود و در بين اسراء عده اى بودند آدم خوار،آدم را زنده زنده مى خوردند صبح كه مى شده مى آمدند سرشمارى مى كردند كه ببيند كسى را خورده اند يا نخورده اند! مدتى در يك چنين جائى بود ولى قلبش آرام بود.
حاج حسين ،كه معتمت ايشان بود از ايشان نقل كرد كه گفت :يك روزى هم در آن محل من تك و تنها بودم همه رفته بودند بيرون يك حيوان درنده اى از آن دم رها كردند، كورس بست وبسرعت آمد بطرف من ،نزديك من ،به من كارى نكرد و برگشت دم درب كه رسيد،دو مرتبه آمد و برگشت چندين دفعه اين كار اتفاق افتاد ولى كارى به من نكرد خودش براى من نقل كرد و گفت :در كشتى كه نشسته بودم ،روى يك سكوئى اثاثيه بود سكوى من مقابل اثاثيه يك نفر هندى بود كه او هم جزء اسرا بود بطور اتفاقى چشمم به صورت او افتاد ديدم دارد رنگ برنگ مى شود فهيمدم در فكر افتاده و قلبش قلب و انقلاب پيدا كرده ،آمدم بلند شوم بهش بگويم اى برادر چرا فكر مى كنى و به چه فكر مى كنى و چرا خودت را اذيت مى كنى ؟اين چه فكرى است كه تو را منقلب كرده است ديدم زبان من فارسى يا عربى است و زبان هندى او هندى نه من زبان او را مى فهم و نه او زبان مرا چه كار كنم ؟ با خودم گفتم بروم به هر زبانى ،به اشاره اى ،به چيزى تسكينش بدهم تا خواستم بروم خودش را انداخت توى دريا! رفت كه رفت آدمى كه در اسارات باشد،آيا از فكر خودش بيرون مى رود كه به فكر ديگرى بيفتد ؟ اين آدم چه آدمى بوده كه از فكر خودش خلاص بود،و به فكرى ديگرى افتاده و مى خواست كه ديگرى را نجات بدهد،بواب قلب بود،دربان قلب بود! هر كه به هر جائى رسيد از دربانى قلب بود.
خانه دل نيست جاى صحبت اغيار
ديو چو بيرون رود فرشته در آيد (131)

تقواى مرحوم آقا نورالدين عراقى وارادت او بهاهل بيت عليهم السلام و كرامات او
حضرت آية الله شيخ محمد على اراكى مدظله العالى موارد زير را درباره عالم عامل مرحوم آقا نورالدين عراقى نقل نموده است :
شخصى بنام آقا سيد محمود خوانسارى از اهل منبر،طالب شد كه او را بيند چون صداى العفو العفو ايشان توى كوچه مى آمد،و مردم از توى كوچه گوش مى دادند اين آقا خواست كه خود نماز شب خواندن آقا نورالدين را ببيند شبهاى ماه مبارك بود و مرحوم آقا نورالدين از عده اى از جمله آقا سيد محمود خوانسارى براى افطار دعوت كرد آقا سيد محمود خودش ‍ گفت :وقتى كه افطار تمام شد، و همه رفتند،من نشستم ديد من راست (بلند ) نمى شوم به خدمتكارش گفت :دو تا رختخواب بياور يك رختخواب خودش داشت ،يكى را هم براى من آورد من در رختخواب كه رفتم نخوابيدم مى خواستم سحر ايشان را ملاحظه كنم سحر شد،ديدم كه بلند شد،رفت بيرون وضو گرفت و آمد مشغول نماز شد،وقتى كه رسيد به ((العفو )) ديدم چنان گريه بر او مستولى شد كه چندين دفعه فكر مى كرد من خوابم .
روزهاى پنج شنبه و جمعه كه مى شد به تكيه اى كه بيرون از اراك كه مسافتى تقريبا از اينجا ( منزل حضرت آية الله )تا جمكران داشت مى رفت در آنجا اطاقى بود مى رفت آنجا شوهر همشيره اش آقا سيد باقر را هم كه اهل منبر و خوش حنجره بود،و صدا و آوازه خوبى داشت ،با خود مى برد در آن تكيه آن آقا سيد باقر،ديوان حافظ يا ديوانهاى ديگر نظير آن را خواند و او همينطور اشك مى ريخت ،از اشعار عشق آميزى كه مى خواند،اشك مى ريخت چه جور اشكى ! به اصطلاح خودش رفته بود تفريح !
من به چشم خودم ديدم ،در دهه عاشوار در مجلس روضه خوانى كه در منزل خودش از اول آفتاب شروع مى شد و تا ظهر ادامه داشت و منبريها بلاحساب مى آمدند و مردم زيادى از غريبه و آشنا از اهل اراك و جاهاى ديگر،جمع مى شدند و از جمله خاله زاده مرحوم آقاى داماد،آقاى سيد يحيى يزدى هم شركت مى كرد ايشان از اول روضه چندين دستمال جلوى خودش مى گذاشت و تمام دستمالها را از گريه خيس مى كرد از اول روضه گريه مى كرد تا آخر من نمى دانم چه گريه اى بود كه تمامى نداشت روز عاشورا كه مى شد،معركه بود اتكاء بود به تمام معنى ،شخص بكائى بود.
مردم او را مى پرستند! تا مدتها بعد از فوتش ،عكسش توى خانه ها بود مردم بعد از نماز صبحشان عكس آقا سيد نور الدين را مى بوسيدند آقاى حاج غلامعلى كريمى كه از تجار و شخص معتمدى بود،براى من نقل كرد و گفت :يكى از اوقاتى كه آقا نورالدين رفته بودند به تكيه در بيرون شهر،تجار گفتند برويم پيشش من هم جزء آنان بودم ،رفتيم دور تا دور اطاق تجار نشسته بودند، نزديك ظهر شد و منجر گشت كه آقا نورالدين نهار بياورد نهارى كه تهيه كرده بودند يك قابلمه دو نفرى بود به اندازه خودش و آقا سيد باقر و شايد هم يك نفر ديگر جمعيت دور تا دور اطاق نشسته بودند به خدمتكارش گفت :نهار بياور او خنده اى كرد و فهماند كه قابلمه ما كفايت اينان را نمى كند خودش بلند شد و رفت سرقابلمه ،و گفت ،تو بشقاب بياور و هى بشقاب آوردند،هى پر كرد،دور تا دور به همه داد از اين غذاى كم به همه داد چه بركتى پيدا كرده بود! آقا نورالدين خبر آوردند كه حاج آقا صابر فوت شده ،به زيارت كربلا رفته و در همان جا فوت شده است حاج آقا صابر از معمرين و خودش هم پيشنماز و اهل منبر بود و خيلى آدم معتبرى بود مرحوم آقاى شيخ عبدالكريم هم خيلى به ايشان محبت داشت . وقتى خبرفوت حاج آقا صابر رابه آقا نورالدين رساندند، ايشان سرش را روى كرسى گذاشت ، قدرى طول كشيد و بعد سرش را بلند كرد و گفت : نه دروغ است . از كجا مى گوئيد؟ چون وقتى مؤ منى از دنيا مى رود، هاتفى در ميان آسمان و زمين ندا مى كند كه فلان مؤ من فوت شد، و من هر چه گوش دادم نشنيدم ، دروغ است . بعد هم همين طور شد،دروغ بود.
باز همان آقاى كريمى نقل كرد و گفت :يكى از اعياد بود،و مردم به ديدن مرحوم آقانورالدين مى رفتند،ما هم به ديدنش رفتيم يك كيسه ترمه كوچكى جلويش گذاشته بود و اهل سوال كه مى آمدند دست مى كرد توى كيسه و يك تك قرآنى در مى آورد آن وقت تك قرآن خيلى محلى از اعراب داشت .
در همان مدتى كه ما نشسته بوديم ،آن قدر تك قرآنى داد كه ما تعجب كرديم اين كيسه تاب اين همه يك قرآنى را نداشت ! (132)

آقا باقر بهبهانى و زهد و استغناى او
محمد باقر بن محمد اكمل بهبهانى در اصفهان بعد از وفات دايى اش ‍ علامه مجلسى به فاصله پنج يا شش سال در سنة 1118 متولد شد چنانچه در زمينه المقال در اين شعر آمده است :
والبهبهانى معلم البشر
مجدد المذهب فى الثانى عشر
ازاح كل شبهة و ريب
فبان للميلاد ((كنه الغيب 1118 ))
چندى از عمر خود را در بهبهان گذاراند پس به كربلا هجرت كرد مى خواست از كربلا مراجعت كند امام عليه السلام را در خواب ديد كه فرمود نمى پسندم براى تو كه از جوار من بيرون روى پس دوباره قصد كرد كه در كربلا بماند.
طلاب علوم دينيه نزد آن استاد و محقق بزرگ جمع شدند و فوائد آن جناب براى علماء بسيار شد و قدرت علماى اخبارى كه در آن روزگار زياد قوى شده بودند را درهم شكست و اين سرطان مهلك را كه عقائد مومنين و مسلمانها را منحرف مى كرد از بين برد غير از ارشاد و هدايت و تاليفات كتاب هاى علمى و تحقيقى زياد،شاگردان شايسته و مبرزى تربيت كرد كه اكثر آنها به درجع رفيعه اى نائل شدند مانند بحرالعلوم ،صاحب رياض ،ميرزاى قمى صاحب قوانين ،شيخ جعفر نجفى ميرزا مهدى نراقى ميرزا مهدى شهرستانى و ميرزا مهدى خراسانى و غير هم از اعاظم علماء كه از بركت انفاس قدسيه آن جناب همه صاحب تاليف و مروج مذهب حق مى باشند آقا محمد خان ،سلطان وقت دستور داد قرآنى بخط ميرزاى تبريزى نوشته شد كه جلد آن را ياقوت و الماس زبرجد و ساير سنگهاى گران بهاء مرصع و زينت دادند در قاب در ذى قيمتى قرار به همراه چند نفر از بزرگان و درباريان بخدمت آن بزرگوار فرستاد وقتى كه آمدند دق الباب كردند آن بزرگوار خودش آمد در را باز كرد جمعيت سلام كردند عرض ‍ كردند اين قرآن را شاه براى شما فرستاده ، فرمود اين جواهرات چيست كه به اين قرآن صرف كرده ايد اينها را بكنيد و براى فقرا و مساكين خرج كند عرض كردند:قرآن را كه خط نبريزى است و قيمت زيادى دارد بگيريد بخوانيد فرمودند هر كس قرآن را آورده بردارد در نزد خود نگهدارى و بخواند اين كلام را فرمودند و در را بستند و برگشتند.
جمال الدين بهبهانى كه از شاگردان آن بزرگوار بود در ((تحفه الرضويه ))نوشته كه زهد آن حضرت به مقدارى بود كه لبهاسهايش از كرباس تابدار بوده كه غالبا آن را زوجه مقدسه او كه والده مكرمه آقا محمد على صاحب مقامع بود رشته و بافته بودند و به اقشمه وامتعه دنيا هيچ نظرى نداشت . (133)

شما خيال مى كنيد بر سرما منت مى گذاريد؟
در سالهاى اول مرجعيت مرحوم آية الله بروجردى اعلى الله مقامه الشريف روزى يكى از بازارهاى معروف و متدين تهران مبلغ زيادى پول بابت وجوه شرعيه به شكل يك حواله روى تكه كاغذى نوشته بود و به وسيله شخصى كه به قم مى آمد،خدمت آقا فرستاد،تكه كاغذ را كه بدست آقا دادند ايشان آن را به كنارى انداختند و فرمود:((ديگر از اين نوع وجوهات براى ما نفرستيد، شما خيال مى كنيد داريد سرما منت مى گذاريد روحانيت شريفتر و عزيزتر و محترم تر از اين است كه اين چنين مورد توهين قرار گيرد )).
اين افتخارى است كه روحانيت شيعه ، هيچگاه بخاطر مزاياى مادى و دنيوى به دولتها و قدرتها نچسبيده است و حتى در جهت كسب آن پيش ‍ مردم نيز دست دراز نكرده است ،بلكه اين خود مردم بوده اند كه بنابر اعتقادشان همواره ديون شرعى خويش را به روحانيت تقديم مى داشته اند(134).(135)

مراتب فقر و زهد حجة الاسلام شفقتى و مناعت طبع او در دوران طلبگى
ميرزا محمد تنكابنى صاحب قصص العلماء نقل مى كند:فقر وفائه حجة الاسلام شفقتى در ابتداى كار به نحوى بود كه بتصور در نيايد زمانى كه در نجف اشرف در خدمت بحرالعلوم تلمذ مى نمود ميان او و حاجى محمد ابراهيم كلباسى علاقه و مصادقه و مراده بسيار بوده روزى حاجى كلباسى به ديدن سيد رفت ديد كه سيد افتاد معلوم شد كه از گرسنگى غش كرده پس ‍ حاجى فورا به بازار رفته غذاى مناسبى براى او تهيه كرد و به او خورانيد،پس به حال آمد و در اويل حال در طهارت و نجاست زياد احتياط داشت و حوض آبى در بيرون بحرالعلوم بود و سيد اغلب اوقات به خانه استادش مى رفت و از آب حوض تطهير مى كرد پس استادش بحرالعلوم از فقر و فاقه سيد اطلاه يافته به سيد فرمود كه تو بايد در اوقات غذا به نزد من حاضر شوى و در اين باب اصرار زياد نموده و سيد در مقام انكار بود آخر الامر سيد عرض كرد كه اگر در اين باب بار ديگر مرا تكليف فرمائى از نجف بيرون خواهم رفت و اگر مى خواهيد كه در نجف باشم و در خدمت شما تحصيل نمايم از اين قبيل تلكيف ديگر نفرمائيد پس بحرالعلوم سكوت كرد و از آن تكليف درگذشت .
و در زمانى كه حجة الاسلام در نزد آقاى سيد على صاحب رياض در كربلاى معلا درس مى خواند، حجة الاسلام بنحوى فقر داشته كه نعلين پايش پاشنه نداشته و براى معاش يوميه يكسر معطل و فاقد و عادم بوده آقاى سيد على شخصى را قرار داده بود كه هر روز دو گرده نان ،يكى در وقت نهار و يكى در وقت شام جهت حجة الاسلام مى برد و زمانى كه در اصفهان وارد شد جز يك دستمال كه سفره نان خورى او بوده و كتاب مدارك چيزى ديگر نداشت و ميان مرحوم والد ماجد آن جناب مصادقه و مواخات بوده و والد نيز در آن زمان در نهايت فقر و فاقه بود والد مى فرمود كه حجة الاسلام از من وعده خواست به منزل او رفتم بعد از اين كه مدتى شب رفته بود سفره نان خود را حاضر ساخت و در آن پاره اى نان خشك چند روز مانده بود پس من و او قطعات نان خشك ،آن شب را تغذيه كرديم ،در آخر اوقات فقر وفاقه اش روزى اندك تنخواهى گيرش آمد ببازار رفت كه براى خود و عيال قوتى تهيه نمايد چون به بازار داخل شد با خود خيال كرد كه جنس ارزان ترى بخرد تا خود و عيال سد جوع نمايند لذا از قصاب جگر بند گوسفند گرفت و روانه خانه شد در بين راه خرابه اى ديد كه سگى گرگين ضعيف و نحيف و لاغر در آن خوابيده بود و بچه هايش دو او جمع و همه در نهايت تفاهم و ضعف بودند و در پستان مادرشان شيرى نمانده بود، و آنها همه از مادرشان شير مى خواستند و همه در حال فرياد بودند حجة الاسلام را بر آن سگ و بچه هاى او رحم آمد و گرسنگى آنها را بر گرسنگى خود و عيال مقدم داشته آن جگربند را نزد آنها انداخت آن حيوان يكباره هجوم آوردند و آن جگر بند را خوردند و سيد ايستاده پس ‍ بعد از انجام كار،آن سگ گرگين روى به آسمان كرده گويا دعا مى كرد.
بلى آن جناب از سلاله همان كس بود كه اسير و فقير و صغير را بر خود و عيال خود ترجيح مى داد و به گرسنگى شب را به روز آوردند تا اينكه خلاق منان سوره هل اتى در حق ايشان نازل كرد و در مدح ايشان ((و يوثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة ))فرو فرستاد.

ابوحازم در برابر سليمان بن عبدالملك
وقتى ابوحازم كه يكى از علماء و واعظ بود بر سليمان بن عبدالملك وارد شد سليمان گفت به چه سبب ما از مرگ كراهت داريم و راضى به مرگ نيستيم ؟ ابوحازم گفت :علتش آن است كه دنيا را آباد كرده ايد و آخرت را خراب پس با مرگ از آبادى به خرابه مى رويد،سليمان گفت :ورود ما در آخرت به خداوند چگونه خواهد شد؟ ابوحازم گفت :اما نيكوكار حالش ‍ حال مسافرى است كه از سفر به وطن برگردد و از رنج سفر راحت مى شود و اما بدكار حالش حال غلامى است كه از آقاى خود فرار كرده بود و حالا با هزار شرمندگى بسوى او بر مى گردد سليمان گفت چه عملى افضل است ؟ گفت :اداء واجبات و اجتناب از محرمات گفت كاش مى دانستم آنجا چه دارم ؟ جواب داد: خود با كتاب خدا بسنج پرسيد چگونه ؟ جواب داد:با اين آيه :((ان الا برارلفى نعيم و ان الفجار جحيم ))سليمان پرسيد:كلمه عدل چيست ؟جواب داد: نزد كسى كه از او بترسى و هم از او اميدى و طعمى داشته باشى كلمه حقى بر زبان برانى پرسيد:عاقل ترين مردم كيست ؟ گفت :آن كه خدا را اطاعت كند پرسيد:جاهل ترين مردم كيست ؟ جواب داد:آن كه آخرت خود را براى دنيا ديگرى بفروشد پرسيد:عقيده تو درباره حكومت من چيست ؟ گفت :معافم كن سليمان گفت :معافت نمى كنم مى خواهم از تو پند و اندرز بگيرم گفت :پدران تو بازور شمشير و نه با رضاى مردم سلطنت كردند و مردم را كشتند اى كاش مى دانستى با آنها چه شد سليمان گفت :باز موعظه ام كن به اختصار ابوحازم گفت :سعى كن كه خدا تو را درجائى كه نهى كرده از آن نبيند و در جائى كه امر كرده به آن ببيند در اين وقت سليمان گريه سختى كرد يكى از حاضرين به ابوحازم اعتراض كرد كه اين چه كارى بود كه كردى و خليفه را ناراحت كردى ابوحازم گفت :ساكت باش خداوند از علماء پيمان گرفته كه علم خويش را بر مردم ظاهر كنند و كتمان ننمايد اين را گفت و از نزد خليفه خارج شد سليمان مقدار زيادى پول براى او فرستاد ابوحازم پول را پس فرستاد و پيام داد بخدا قسم من اين مال را در نزد تو نمى پسندم تا چه رسد به خودم . (136)

شيخ اعظم انصارى و مادر صالحه اش
مادر شيخ مرتضى انصارى قبل از تولد شيخ در خواب ديد حضرت صادق عليه السلام قرآنى مذهب عطايش فرمود صبحگاه خوابش را به فرزند جليل القدر تعبير كرد و همان هم شد و شايد به همين جهت بود كه بى وضو شير نمى داده . (137)
در لمعات البيان گويد:مادر شيخ زن بسيار صالحه اى بود و خودش متحمل نان پختن و غذا پختن مى شد روزى به شيخ زبان اعتراض گشود و گفت با اين همه وجوهاتى كه شيعيان از اطراف نزد شما مى آورند چرا برادرت منصور را كمتر رعايت مى كنى و به او مخارج مكفى نمى دهى ؟ شيخ در اين هنگام بى درنگ كليد اطاقى را كه در آن وجوه شرعيه محافظت مى شد به مادر داد و گفت :هر قدر صلاح مى دانى به فرزندت بده ولى در روز قيامت مسووليتش هم با خودت باشد اما آن زن صالحه چون خودش را در مقابل يك محذور بزرگى مشاهده كرد از اين كار امتناع ورزيده گفت هيچگاه براى رفاه چند روزه فرزندم خود را در روز قيامت مبتلا و گرفتار نخواهم نمود. (138)
از عادات شيخ بوده كه در بازگشت از تدريس به منزل ،به منظور به دست آوردن دل مادر اول مى آمد نزد او و مقدارى باوى سخن مى گفت و از حكايات و وضع مردم پيشين و طرز زندگانى آنان پرسش مى كرد و مزاح مى نمود تا مادر را مى خنداند سپس به اطاق عبادت و مطالعه خود مى رفت روزى به مادر گفت ياددارى زمانى كه مقدمات مى خواندم مرا به انجام كارهاى خانه مى فرستادى و من پس از درس و مباحثه انجام مى دادم و به منزل مى آمدم شما درخشم مى شدى و مى گفتى اجاقم كور است حالا اجاقت كور است ؟
مادر از روى مزاح گفت آرى حالا هم اجاقم كور است زيرا در آن موقع رفع حوائج منزل نمى كردى حال هم كه بجائى رسيده اى بسبب احتياطى ؟ در صرف وجوهات مى كنى ما را در تحت فشار قرار داده اى !
شيخ در مرگ مادر بسيار گريه مى كرد تا آنكه بعضى از خواص زبان تعرض ‍ گشود و شيخ را به اين كار ملامت كردند شيخ در جواب آنها گفت گريه و تاسفم نه براى اين است كه مادر را از دست داده ام بلكه علتش اين است كه بسيارى از بلاها بسبب وجود او از ما دفع مى شد و چه بركت هائى كه از وجود آن مخذره خداوند متعال بر ما ارزانى داشت از فقدان اين نعمت عظيم متاثر و گريانم . (139)

حالا وقت مصاحبه نيست
روز جمعه بود در پاريس خدمت امام خمينى عرض كردند خبرنگاران آمده اند مصاحبه امام فرمودند:حالا وقت مصاحبه نيست حالا وقت انجام مستحبات است وقتى مستحبات روز جمعه را بجا آوردند فرمودند:من براى مصاحبه آماده ام . (140)

حداكثر كار من مثل كار ((خركچى ))ها است ؟
شيخ انصارى ،مردى كه ((مرجع كل فى الكل شيعه ))مى شود،آن روزى كه وفات مى كند با آن ساعتى كه بصورت يك طلبه فقير دزفولى وارد نجف شده است فرقى نكرده است وقتى كه خانه او را نگاه مى كنند مى بينيد مثل فقيرترين مردم زندگى مى كند،يك نفر به ايشان مى گويد:آقا خيلى هنر مى كنيد كه اين همه وجوهات در دست شما مى آيد،هيچ تصرفى در آنها نمى كنيد.
- چه هنرى كرده ام ؟ هيچ مهم نيست .
- آيا هنرى از اين مهم تر مى شود؟!
- هيچ مهم نيست !
حداكثر كار من مثل كار خرچكى هاى كاشان است كه مى روند تا اصفهان و بر مى گردند و در مقابل مقدار پولى كه بعضى از مردم كاشان به آنها مى دهند از اصفهان جنس برايشان خريدارى مى كنند و مى آورند، آيا شما ديده ايد كه آنها به مال مردم خيانت كنند؟ خير چون آنها امين مردم هستند فرمود ما هم همينطور امينان مردم هستيم و نمى توانيم از وجوهات و اموالى كه به دست ما سپرده مى شود نفع شخصى ببريم . (141)

خوددارى از مزاوجت با دختر شاه
ضياء السلطنة يكى از دختران فتحعلى شاه بود و در مال و جمال و كمال مشهور فتحعلى شاه از مرحوم آخوند ملا حسن يزدى صاحب مهيج الاحزان خواهش نمود كه ضياء السلطنه را به پسر خود تزويج نمايد آخوند قبول نكرد و عذر آورد كه ما رعايا قابل آن نيستيم كه دختران سلاطين در خانه هاى ما باشند.
همچنين فتحعلى شاه از ميرزاى قمى (صاحب قوانين )خواهش نمود كه يكى از دختران شاه را براى پسر خود تزويج نمايد پس از انقضاء مجلس ‍ ميرزا از خدا خواست كه اگر بايد شاهزاده به همسرى پسر من در آيد پس ‍ خداوندا پسر مرا مرگ بده پس از انجام دعا پسر ميرزا در آب غرق شد و وفات يافت .
بالاخره بعد از فتحعلى شاه ضياء السلطنه به عتبات عاليات رفت و نزد مرحوم آقا سيد محمد مهدى فرزند آقاى سيد على طباطبائى فرستاد كه مرا اختيار كن سيد امتناع نمود پس از آن شاهزاده از شيخ محمد حسين صاحب فصول خواهش مزاوجت نمود شيخ نيز قبول نكرد شاهزاده به خدمت مرحوم آقا سيد ابراهيم موسوى قزوينى استاد صاحب كتاب قصص العلماء كسى را فرستاد و خواهش مزاوجت و مواصلت نمود،ايشان در جواب فرمود كه مخارج شما شاهزادگان بسيار است و ما را جز فقر و فاقه حاصلى نيست واز عهده مخارج شما نمى توانيم برآئيم شاهزاده ديگر باره كسى فرستاد كه من از شما هيچ مخارجى مطالبه نمى كنم بلكه خرج شماو مخارج عيال شما را هم مى دهم آن جناب در جواب گفت كه مرا عيال و زن و فرزند است كه در حال عسر و فقر با ما بسر مى برند و لازمه وصلت با شما اين است كه از ايشان چشم بپوشم و اين قبيح است شاهزاده ديگر بار كس فرستاد كه شما در نزد عيال و فرزندان خود باشيد،منظور اين است كه اسم شما فقط بر سر من باشد باز سيد امتناع نموده بلكه جواب ياس داد. (142)

زندگى و رفتار بى تكلف و ساده مرحوم حاج شيخ عبدالكريم
مرحوم شيخ عبدالكريم حائرى موسس حوزه علميه قم فوق العاده خوش ‍ اخلاق و خوش برخورد بودند ظاهر و باطن او يكى بود و طلاب را دوست مى داشت و به اهل علم و فضيلت عشق علاقه عميقى داشت او در مجلس ‍ صدر و ذيل نمى شناخت و همانند سيره حضرت رسول هر جا كه مناسب مى شمرد مى نشست ،يكى از اعضاء محترم جامعه مدرسين حوزه علميه قم از قول حضرت آية الله العظمى امام خمينى نقل كردند كه در اراك بر سر جا در مجالس گاه اختلاف مى شد و مرحوم حائرى در زمانى كه در اراك تشريف داشتند براى از بين بردن اين سنت سيئه هر وقت وارد مجلس ‍ مى شدند هرجا جائى مى ديدند در همان مكان مى نشستند و با اين روش ‍ حسنه خود اين سنت ناپسند را بهم زدند .
و يكى از شاگردان معظم له مى فرمودند كه ايشان هرگز در خوردن غذا به غذاهاى لذيذ توجه ننموده و تعمد داشت كه غذاهاى ساده و بى خورشت ميل كند.
او از تقوى باطنى سرشار برخوردار بود و بارها مى فرمودند:((من هرگز براى رياست و زعامت دست و پا نكرده ام ))و مسئله زعامت خود را انجام يك تكليف و امانتى الهى مى دانست .
باز از حضرت امام (مدظله ) نقل مى كرد كه بازار شهر اراك از بازارهاى طولانى ايران است و منزل آقاى حائرى در انتهاى بازار و محل درسش در اويل بازار قرار داشت وقتى كه از منزل عازم تدريس مى شدند عبا را به دست مى گرفتند و روى دوش نمى انداختند (اين در حالى بوده كه عده اى از بزرگان شهر با اطرافيان و تفنگچى حركت مى كردند )و پياده تا محل درس ‍ مى رفتند و اگر در بين راه كسى به دنبال ايشان مى افتاد مى ايستاد اگر طرف سوال و نيازى داشت آن را برطرف كرده و خود بتنهائى به راه مى افتاد. (143)

آيا شما هم همين طور هستى كه در ظاهر هستى ؟
حاج ميرزا مسيح تهرانى ،از بزرگان تهران و عالم و حاكم شرع وقت بوده است مى گويند روزى ايشان سوار بر الاغش بوده از كوچه اى عبور مى كرده است زن فاحشه اى به او رسيده مى گويد:حاج ميرزا مسيح ! من همين طورى هستم كه ديده مى شودم و همه مى دانند كه زن هر جائى هستم آيا تو هم همين طورى كه ظاهرت نشان مى دهد هستى ؟!
مى گويند حاج ميرزا مسيح آن قدر تحت تاثير اين حرف قرار مى گيرد كه بعد از آن اصلا از خانه در نيامد و در كارهاى مردم و قضاوت دخالت نكرد. (144)

زهد و ورع مرحوم حاج آقا رضا همدانى قدس سره
مرحوم علامه سيد محسن امين صاحب اعيان الشيعه در وصف فقيه بزرگ مرحوم حاج آقا رضا همدانى استاد خود مى گويد:
((زاهد در دنيا و روى گردان از آن بود حتى درباره امور عادى دنيوى مانند داستهانها و تواريخ و حوادث و وقايع ،جز در موارد لازم سخن نمى گفت ،ما از او در اين موارد چيزى نشنيديم و كسانى جز ما نيز كه او معاشرت داشته اند بدين معترف شده اند البته زهد او با اعتدال و بدون تفريط بود نه مانند رببع بن خثيم كه روزى از شخصى پرسيد آيا پدرت زنده است و آيا در قريه شما مسجد هست ؟ و سپس از اين سوال خود پشيمان شد! و به خود گفت :نامه ات را سياه كردى اى ربيع !
ما بعد از فراغت از سطح تا وقتى كه در نجف بوديم ،يعنى در حدود هشت سال با او معاشرت داشتيم و به تلمذ در محضرش مقيد بوديم و تقريبا سه سال پيش از وفات او از نجف رفتيم در تمام مدتى كه او او بوديم هيچ لغزشى و گناه كوچكى از او نديدم و كسان ديگرى كه او معاشرت داشته اند به همين گواهى داده اند حقا او داراى صفات علماء پارساى و پرهيزگار بود او غيبت احدى شنيده نشد و چون احساس مى كرد يكى از افراد مجلس ‍ قصد حرف زدن پشت سر كسى را داد شروع مى كرد به صحبتى كه او را باز دارد.
در زمان او در نجف شخصى بود كه مجلس درس بزرگى داشت و كتب منتشر شده اى نوشته بود مى گفتند كه او نسبت به علما زبان درازى مى كنند (احتمالا به جهت اينكه خود را عالم تر و برتر از ايشان مى دانسته )ما او را در نجف ديديم ،درباره او بسيارى از بزرگان علماء حرف ها زدند تا اينكه كار به مرحله تكفير رسيد و حلقه درسش خلوت شد... در زمانى كه ما به نجف آمده بوديم جمعى از علماء بر او شوريده فتواى تكفير را صادر كردند و چون متن فتوى را براى مرحوم حاج آقا رضا فرستادند تا او هم آن را تاكيد كند ايشان خوددارى كردند و گفتند تكفير امر عظيمى است و من با اين اتهامات تكفير نمى كنم مسئله او نقل مجالس شده بود ولى كسى جراءت نداشت در حضور حاج آقا رضا در آن باره صحبت كند و طلاب به محض ‍ حضور ايشان در مجلس ،حرف خود را عوض مى كردند يا گفتگو درباره وى را قطع و سكوت مى كردند و چون كسى مى خواست درباره او حرف بزند ايشان مانع مى شد...
روزى يكى از شاگردان از او درباره رفتار خشن و تند بعضى از اساتيد با طلاب پرسيد ايشان گفت ، عمل آنها محمول بر صحت است ولى ما چنين كارى نمى كنم .
در عين حال آن مرحوم زمانى كه باخلاف شرعى روبرو مى شد غضبناك مى شد چنانچه روزى در حضور او از كسانى كه در عراق ((رواديد ))ناميده مى شوند و در مجالس عزا با ترجيح و ترديد خوانندگى مى كردند،ياد شد و ايشان به شدت اظهار خشم و اشئمزاز كرد. (145)

سرمشقى برجسته از تواضع شديد و بى تكلفى و ساده زيستى
نيز مرحوم امين در وصف استاد بزرگ خود مرحوم حاج آقاى رضاى همدانى نوشته است :((از تواضع او اينكه براى هر كس كه وارد مجلس ‍ مى شد به پا مى خاست و براى همه طلاب حتى در اثناء درس مى ايستاد عادت معمول در نجف اين بود كه استاد در روز درس چه در بين درس و چه در خارج از درس شاگردانش بر پا نمى خاست و اگر بر پا مى خاست مى دانستند كه آن روز درس تعطيل است ،ولى طلاب قبل از شروع درس ‍ براى كسى كه وارد مى شد مى ايستادند ولى در بين درس براى احدى نمى ايستادند ولى استاد ما حاج آقا رضا هر وقت كه يكى از طلاب وارد مى شد، حتى در بين درس به احترام او از جا بلند مى شد و در حالى كه كتابى از آن مى خواند در دستش بود مى ايستادند و چنانچه در بين درس ‍ طلبه اى وارد مى شد،فقط او مى ايستاد و باقى طلاب بر نمى خاستند.
لوازم و احتياجات منزل را خودش مى خريد و به هيچ كس واگذار نمى كرد. روزى او را ديدم در روزهائى كه زوار زياد بودند بر در دكان قصابى ايستاده است و منتظر است تا قصاب سرش خلوت بشود و به او گوشت بدهد و چو قصاب از فروش گوشت به زائرين غريب سود بيشترى مى برد،به آنها گوشت مى داد و از مشترهاى محلى خود غافل بود خدا مى داند قبل از آمدن من چه مدتى آنجا معطل بوده است من بر سر قصاب فرياد كشيدم كه ببين شيخ چه مى خواهد به او بده ،شيخ گفت عيبى ندارد! گفتم چطور عيبى ندارد شما را بعد از همه راه مى اندازد آنگاه قصاب عذر خواهى كرد و براى او گوشت كشيد و اگر من به قصابى نرفته بودم حال او حال دختران شعيب (ع )مى بود!
يك روز جمعه يا پنجشنبه كه روزهاى تعطيلى دروس بود و هيزم فروش ها با الاغ هيزم مى آوردند و در كوچه پس كوچه ها مى فروختند، او را ديدم كه مشغول خريد هيزم است ،در آن زمان او رياست ديينه يافته بود و مردم از او تقليد مى كردند،به او گفتم :استاد كسى را مامور كن برايتان هيزم بخرد،گفت : من راه و رسم خودم را عوض نمى كنم .
يك روز كه ديد ما پياده به كربلا مى رويم به من گفت من به شما غبطه مى خورم به جهت اين پياده رويتان و آرزو مى كنم كاش مى توانستم پياده روى كنم و با شما به زيارت بروم .
او شهرت را مكروه داشت و جز در امور لازم مربوط به دين يا دنيا،انزوا را دوست مى داشت ، از اين رو در ايام عيد جلوس نداشت و دوست نداشت موقع مسافرت كسى او را بدرقه كند گاهى بعضى از كسانى را كه معمولا ديدار مى شوند ديدار مى كرد و در بعضى از مجالس عزا حضور مى يافت و بعضى شبها به حجره مدفن سيد جواد عاملى صاحب مفتاح الكرامه و بعضى جاهاى ديگر مى رفت و بالجمله معاشرت ها و ديدارهاى او فقط به اندازه اى بود كه جفا و ترك اجتماع نكرده باشد... شب ها به تنهائى راه مى پيمود و بر خلاف عادت علماء بزرگ كسى كه پيشاپيش او چراغ برداد با او نبود،به گونه اى بود كه اگر كسى او را نمى شناخت و او را مى ديد او را از جلمه طلاب فقير گمان مى كرد،روزى با او همراه بودم ،يكى از زوار ايرانى جلو آمد و از او پرسيد آيا نماز وحشت مى خوانيد؟ ( در مقابل وجه )و او گفت :نه آن مرحوم براى خودش تبليغ نمى كرد و از كسى هم چنين چيزى نمى خواست و چيزى از سرگذشت خود را كه متضمن امتياز و فضيلتى براى خود او بود بر زبان نمى آورد... (146)

از زبان يكى از شاگردان حاج ميرزا جواد ملكى تبريزى
جناب حجة الاسلام آية الله حاج سيد جعفر شاهرودى كه از شاگردان مرحوم آية الله حاج ميزرا جواد آقاى ملكى تبريزى بوده نقل كرد:شبى در شاهرود خواب ديدم كه در صحرائى حضرت صاحب الامر عجل الله تعالى فرجه الشريف با جماعتى تشريف داشتند و گويا به نماز جماعت ايستاده اند نزديك رفتم كه جمالش را زيارت كنم و دست مباركش را ببوسم شيخ بزرگوارى را ديدم كه متصل به آن حضرت بود و آثار جمال و وقار و بزرگوارى از سيمايش پيدا بود،چون بيدار شدم در اطراف آن شيخ فكر كردم كه كيست كه تا اين حد نزديك و مربوط به مولاى ما امام زمان عليه السلام است براى يافتن او به مشهد مشرف شدم وى را نديدم در تهران آمدن نيافتم به قم مسافرت كردم او را در حجره مدرسه فيضيه مشغول تدريس ديدم پرسيد اين آقا كيست گفتند آقاى حاج ميرزا جواد آقاى تبريزى است خدمتش رسيدم تفقدر زيادى كردند و فرمودند كى آمده اى ؟ گويا مرا ديده و شناخته و از قضيه باخبر است پس ملازمتش را اختيار نمودم و او را چنان يافتم كه ديده بودم و مى خواستم تا شب يازدهم ذى الحجه 1343 كه نزديك سحر در بين خواب و بيدارى ديدم درهاى آسمان به روى من باز شده و حجابها مرتفع گشته تا زير عرش الهى را مشاهده كردم و ديدم كه حاج ميرزا جواد آقا ايستاده و دست به قنوت گرفته و مشغول تضرع و مناجات و گريه است و من از مقام قرب او به حق تعالى تعجب مى كردم كه يك مرتبه صداى كوبيدن در خانه را شنيدم فورا برخاستم درب را باز كردم ديدم يكى از دوستان است گفت فلانى بيا منزل آقا، گفتم چه خبر است گفت تسليت مى گويم آقا از دنيا رفت پس تشييع عجيبى از آن بزرگوار شد و او را در مقبره شيخان نزديكى قير ميرزاى قمى مدفون كردندماده تاريخ آن بر سنگ قبرش به عربى چنين است :((رفع العلم و ذهب الحلم ))از جهان جان رفت و از ملت پناه 1343 (147)

تغبير نيافتن جسد بعد از سى و پنج سال
در سال 1357 قمرى كه حكومت عراق تصميم گرفت مشهد مقدس ‍ مرتضوى را تعمير نمايد و مى خواستند خلل و شكافى را كه در اطراف حرم براى دفن اموات تهيه شده بود مسدود نمايند در آن اثناء چندى از قبور و ابدان اموات پيدا شد از آن جمله يكى هم جسد شريفه علامه شربيانى بود كه ديدند در آن مدت سى و پنج سال كه از تاريخ وفاتش مى گذشت سلامت مانده و اصلا تغييرى نكرده و هيچ عضوى از آن متلاشى نشده است بلكه كفنش نيز پوسيده نشده بود و چون هوى خارج به كفن نرسيده بود تغييرى يافته و لكن در بدن شريف اصلا تغييرى پديد نيامده است پس كفن را تجديد و قبر را تعمير نمودند. (148)