مردان علم در ميدان عمل (جلد اول)

سيد نعمت الله حسينى

- ۸ -


تواضع و فروتنى
آقاى حسين تهرانى مى گويد:مرحوم علامه طباطبائى آن قدر متواضع و مودب و در حفظ آداب اسلامى سعى داشت كه من كرارا خدمتشان عرض ‍ كردم :آخر اين درجه از ادب و ملاحظات شما ما را بى ادب مى كند شما را به خدا فكرى به حال ما بكنيد.
از قريب چهل سال پيش تا به حال ديده نشد ايشان در مجلس به متكايا بالش تكيه بزنند بلكه پيوسته در مقابل واردين مودب و قدرى جلوتر از ديوار مى نشستند من شاگرد ايشان بودم و بسيار به منزل ايشان مى رفتم و به مراعات ادب مى خواستم پائين تر بنشينم ابدا امكان نداشت .

من فقط به آقاى دستغيب ارادت دارم !
حجة الاسلام سيد مهدى امام جمارانى نقل مى كند:يك نفر از كونيست ها برايم گفت كه من از ميان شما روحانيون فقط به يك نفر ارادت فوق العاده دارم آن هم آقاى دستغيب شيرازى است ،پرسيدم :چرا؟ گفت :در زندان انفرادى روى سكوى مخصوص استراحت زندان خواليده بودم نيمه هاى شب بود ناگهان درب زندان باز شد سيد پيرمردى كوتاه قد لاغر اندامى را وارد كردند من سر را بالا كردم ديدم يك عمامه بسر وارد شد سرم را زير لحاف كرده دوباره خوابيدم نزديك طلوع آفتاب بود حس كردم دستى به آرامى مرا نوازش مى دهد،چشم باز كردم سيد پيرمرد سلام كرد وبا زبانى خوش گفت :آقاى عزيز نمازتان ممكن است قضا شود من با تندى و پرخاش گفتم من يك كمونيستم نماز نمى خوانم آن بزرگوار فرمود: پس ‍ خيلى ببخشيد من معذرت مى خواهم كه شما را بدخواب كردم مرا عفو كنيد من دوباره خوابيدم پس از بيدار شدن مجددا از من عذر خواهى كرد به قسمى كه من ازآن تندى وپرخاشى كه كرده بودم پشيمان شدم عرض ‍ كردم ،آقا مانعى ندارد حالا چون شما پيرمرد هستيد تشريف بياوريد روى سكو من پائين مى نشينم ،ايشان نپذيرفت و فرمود نه شا سابقه دار هستيد و قبل از من زندانى شده ايد و زحمت بيشترى متحمل شده ايد حق شما است كه آنجا بمانيد خلاصه جاى بهتررا قبول نكرد مدتى كه باهم در يك سلول بوديم من شيفته اخلاق اين مرد شدم و ارادت خاصى به ايشان پيدا كرده ام .(179)(180)

آن شيخ براى تدريس از من شايسته تر است
شهيد مطهرى نقل مى كند:مرحوم آية الله سيد حسين كوه كمره اى رحمت الله عليه از شاگردان صاحب جواهر و مجتهدى مشهور و معروف بوده بر طبق معمول در ساعت معينى در يكى از مسجدهاى نجف اشرف درس ‍ مى گفته يك روز به علتى قبل از ساعت مقرر تشريف آوردند در مسجد نشستند تا شاگردها جمع گردند ولى ديد در يك گوشه مسجد شيخ ژوليده اى با چند شاگرد نشسته درس مى گويد مرحوم سيد حسين سخنان او را خوب گوش داد با كمال تعجب احساس كرد كه اين شيخ
ژوليده فوق العاده محققانه درس مى گويد،روز ديگر عمدا زودتر تشريف آورده در گوشه اى نشست و به درس آن شيخ ژوليده خوب گوش داد پس از چند روز يقين پيدا كرد كه اين شيخ از خودش خوب تر درس مى گويد و اگر شاگردانش بدرس او حاضر شوند بيشتر مى توانند استفاده كنند، روز ديگر كه شاگردان آمدند و جمعه شدند،گفت :رفقا امروز مى خواهم مطلب تازه اى به شما بگويم ،اين شيخ كه درآن گوشه مسجد درس مى گويد از من شايسته تر است براى تدريس و خود من هم از او استفاده مى كنم همه باهم مى رويم به درس او از آن روز در حلقه شاگردان شيخ ژوليده كه چشمهايش ‍ اندكى تراخم داشت و آثار فقر در او ديده مى شد درآمد، اين شيخ ژوليده شيه مرتضى انصارى بود،كه بعدها معروف شد و استاد المتاخرين لقب يافت ،شيخ در آن وقت تازه از سفر چند ساله خود به مشهد و اصفهان و كاشان برگشته بود چنين حالتى در هر كس باشد مصداق بارز زوجه الله است . (181)

آزمايش مرحوم نراقى توسط بحرالعلوم (ره )
جناب آقاى حاج ميرزا حسن نورى همدانى در سخنرانى اول جمادى الثانى 64 ايام فاطميهدر حسينيه آية الله نجفى اظهار داشتند:در كتابى خواندم كه مرحوم ملا مهدى نراقى كه در اكثر علوم متبحر و استاد بود وقتى كه كتاب جامع السعادات را كه در علم اخلاق و تزكيه نفس است تاليف كرد يك نسخه از آن را با نجف اشرف خدمت مرحوم سيد بحرالعلوم ارسال كرد تا آنكه پس از مدتى خود به زيارت عتبات عاليات رفته وارد نجف اشرف شد علماء براى احترام تجليل از اين عالم ربانى به ديدن او آمدند،فقط مرحوم بحرالعلوم از آمدن به ملاقات ايشان خوددارى كرد و تشريف نياورد تا آنكه پس از چند روز مرحوم نراقى خودش حركت كرد و بديدن سيد بحرالعلوم آمد با اين حال باز سيد به مرحوم نراقى چندان احترامى و توجهى نكرد ( بقول ايشان خوب تحويل نگرفت )نراقى پس از چندى باز بقصد زيارت مرحوم بحرالعلوم به منزل ايشان تشريف آورد و ساعتى در خدمت ايشان بد،ولى اين دفعه هم مانند مرتبه اول سيد به آن مرحوم اعتنائى نكرد و مرحوم نراقى برگشت به منزل خود مجدا پس از چند روز قصد كرد به زيارت سيد برود بدون آنكه فكر كند كه من تازه وارد و مهمانم و مى بايست سيد به ديدن من مى آمد،يا آنكه دو مرتبه است من به زيارت سيد رفته ام و او بمن اعتنائى كرده و احترام نكرده و...
پس بلند شد و بسوى منزل سيد روانه شد در اين مرتبه سوم تا مرحوم نراقى به در خانه سيد رسيد و اذن خواست سيد بمحض اطلاع از آمدن نراقى بلند شد با پاى برهنه به استقبال او آمد و او را به آغوش كشيده و بوسيد و با احترام و تجليل زياد وارد منزل كرده و خود هم با كمال گرمى و محبت مشغول پذيرائى و احوال پرسى شد پس از اداى احترام فرمود: شما كتابى در اخلاق و تزكيه نفس نوشته ايد و يك نسخه اى هم براى من فرستاده ايد و من هم آن كتاب را از اول تا آخر با دقت خوانده ام الحق كتابى خوبى است در اخلاق و خودسازى كم نظير است و علت آنكه در اين مدت كه شما به نجف اشرف تشريف آورده ايد و چند مرتبه هم به منزل من آمده ايد و من در اين مدت به ديدن شما بلكه به بازديد شما هم نيامده ام و بلكه عمدا به شما بى اعتنائى كرده ام اين بود كه مى خواستم ببينم همان طورى كه در كتاب خود راجع با اخلاق اسلامى و تزكيه نفس و كشتن هوا و نفس نوشته ايد در مقام عمل و در ميدان مبارزه با نفس و هواهم عملا به آن مقام رسيده ايد،يا مانند بعضى از نويسندگان و گويندگانى كه خوب مى نويسند و خوب مى گويند اما خود از گفته و نوشته هاى خود عملا بيگانه و اجنبى هستند مى باشيد؟!

نمونه هائى از زهد و پرهيزگارى آية الله العظمى حاج آقا حسين قمى
مرحوم آية الله العظمى حاج آقا حسين قمى علاوه بر مقام علمى و تقوائى ،در معاشرت و اخلاق اجتماعى نيز بسيار مقيد بود و در دوستى ،بر رفاقت صحيح ،فوق العاده ،پاى بند بودند،دوست را تا جائى دوست داشتند كه حد اسلامى اجازه مى دهد و هرگز حاضر نبودند به خاطر دوستى ،ظوابط شرعيه را به هيچ مقدار و تحت هيچ عنوانى زير پا بگذارد وبارها مى فرمودند:من تا درب جهنم با رفيق هستم ولى به خاطر رفاقت داخل جهنم نمى شوم .
اهل مجامله و تعارفات روزمره ،افراط و تفريط در بكاربردن كلمات عادى ( براى خوشايند ديگران ) نبودند حتى حاضر نبودند در نامه نگارى عادى هم از كلماتى مثل ارادتمند،مخلص و امثال آنها استفاده نمايند هرگز حاضر به تماس با مامورين دولتى و بطريق اولى با رضاخان پهلوى نشدند و سعى داشتند حتى الامكان آنها را بحضور نپذيرفتند اما البته چنانچه وظيفه شرعى ايجاب مى كرد حاضر بودند حتى خودشان به ملاقات آنها بروند نسبت به اموال و وجوه دولتى يا اموال و وجوه آستانه مقدسه رضوى شديدا دورى مى كردند در مخارج بيت طلاب هم كنترل داشتند معظم له وقتى دريافتند؟ يكى از فرزندانشان بطور رسمى و منظم جزو طلاب علوم دينيه نيستند به ايشان فرمودند كه من نمى توانم از وجوه شرعيه براى گذراندن زندگى تو در اختيار بگذارم بنابراين بايد به كسب و كارى مشغول و عهده دار مخارج خويش بشوى ،كه طعبا امر ايشان اطاعت شد.
و نيزآن حضرت عادت داشتند كه به هنگام سفر نيز با كسانى كه در درس و بحث خصوصى ايشان حاضر مى شدند مسافرت نمايند تا در سفر هم مشغول بحث علمى باشند چنانكه نگارنده محترم كتاب (پندهائى از رفتار علماء اسلام ))در صفحه 18 مى نويسد، ايشان كرارا از آن مرحوم شنيده ام كه مى فرمودند :چگونه من از سهم امام عليه السلام استفاده كنم در حالى كه سهم امام مخصوص طلبه اى است كه مشغول به تحصيل باشند و من مباحثه و مدرسه را ترك گفته ام گرچه در را تحصيل هستم بنابراين بحق مى توان آن مروحوم را مرجعى چونان ساير مراجع شيعه متخلق به اخلاق اسلامى و عالمى متقى و پر كار دانست . (182)

نمونه اى از شدت ايمان و اعتقاد به خدا
قصه زير را حجة الاسلام جناب آقاى اسلامى قزوينى از يكى از اعاظم حوزه نجف اشرف نقل نمودند:((در زمان مرحوم آقا نجفى اصفهانى ،در اصفهان بعضى از روحانيون نصاراى شهر به ايشان گفته بودند: شما،علماى امت اسلام را با انبياء بنى اسرائيل مقايسه مى كنيد و بلكه ايشان را از انبياء بنى اسرائيل برتر مى دانيد
حضرت مسيح عليه السلام مرده را زنده مى كرد آيا شما مى توانيد چنين كارى بكنيد؟
مرحوم آقا نجفى براى دادن جواب چند روز مهلت مى خواهد در يكى از آن روزها كه فكرش مشغول اين درخواست بوده ، عالمى كرباس پوش قراء اطراف اصفهان بر او وارد مى شود و مى گويد:((شنيده ام علماء نصار را احياء اموات را از شما خواسته اند،به ايشان اعلام كنيد در موعد معين در قبرستان تخت فولاد بر سر كهنه ترين قبرها حاضر شوند من مرده آن قبر را زنده خواهم كرد! به همه مردم نيز اعلام كنيد تا اجتماع كنند ))!
آقا نجفى مراتب را به علماء نصار اصلاع داد و مردم را نيز براى اجتماع در آن روز صلا دادند علماءنصارى چون چنين ديدند وحشت كرده از شهر خارج گشتند و ماجرا در شهر پيچيد و بدين ترتيب قضيه فيصله يافت .
بعدا مرحوم آقا نجفى از آن عالم كرباس پوش پرسيده بود چگونه او چنين ادعائى كرد؟ و او در جواب گفته بود من بر اساس قاعده لطف مطمئن بودم كه اگر چنين اجتماعى تشكيل مى شد و اثبات حقانيت دين اسلام در انظار همگان متوقف مى شد براينكه مرده اى زنده شود،خداوند متعال به دعاى من مرده را زنده مى كرد تا حقانيت دين خود را روشن نمايد.

زهد وقناعت خليل بن احمد فراهيدى
در احوال خليل بن احمد فراهيدى ،عالم اديب قرن دوم هجرى ،مبتكر علم عروض و مولف كتاب ((العين )) كه از اصحاب امام صادق عليه السلام بوده است آورده اند:مردى صالح و قانع بود نضر گويد:در اطاقى حصيرى در بصره منزل داشت و يك پول سياه در دست نداشت در حالى كه دانش او گسترش يافته بود و شاگردانش با علمى كه از او آموخته بوند اموال بسيار بدست آورده بودند زهد او مرتبه اى غير قابل درك بود تا بدانجا كه نقل شده است يكى از ملوك از او خواست تا نزد او رفته فرزندانش را ادب بياموزد، قاصد نزد او رفته تكله اى نان خشك در دست او ديد كه مى خورد رو به قاصد كرده گفت :برو به كسى كه تو را فرستاده از قول من بگو تا زمانى كه مانند اين تكه نان خشك به من مى رسد مرا به تو حاجت نيست و نزد آن امير نرفت . (183)

شيخ حسين بن عبدالصمد پدر شيخ بهائى و اعراض او از مناصب و مقامات
شيخ حسين بن عبد الصمد بزرگوار شيخ بهائى كه از علماء بزرگ جبل عامل بود بعد از شهادت استادش شهيد ثانى با اهل و عيال خود روانه ايران شد و در آن زمان كه شاه طهماسب صفوى بر ايران حاكم بود موقعيت و جايگاهى رفيع يافت . هفت سال در پايتخت وقت قزوين ، اقامت كرده به درس و وعظ و نشر علوم اشتغال مقدس رضوى شد و بعد از آن كه هرات بوسيله صفويه فتح شد منصب شيخ الاسلام هرات را متصدى گشت ولى بعد از هشت سال اقامت در هرات كه از با بركت ترين و زيباترين شهرها بوده است براى اغراض از زندگانى فانى به دنيا به عنوان خروج براى سفر حج از هرات خارج شده ديگر به ايران باز نگشت بلكه مجاورت بيت الله بلكه به بحرين رفت كه بر عكس ايران سرزمين فقرو تنگدستى بود چرا كه سكونت در آنجا را نه فقط براى خود به رضايت خدا نزديك تر مى ديد بلكه درصدد بر آمدت براى پسرش شيخ بهائى هم اجازه بگيرد و او را نيز روانه بحرين بسازد از اين رو براى او نامه اى نوشت كه در آن از سكونت در ايران مذمت كرد و اين نبود جز به جهت زهد در دنيا و گرنه او و فرزندش جز تعظيم و تجليل بسيار چيزى نديده بودند.
و شايد همين نامه پدر براى شيخ بهائى اثر خود را در شيخ بهائى گذاشت كه طولى نكشيد كه او رياست دينى بزرگى را كه داشت رها كرد و (چه بسا به عنوان سفر حج )از ايران خارج گشت وبه مدت سى سال ( نه يك سال و دو سال )در پوشش دراويش با تحمل مشقات و سختى هاى سفر به جهان گردى پرداخت و چنانچه در ((كشكول ))آورده است مى گويد:اگر پدر من به ايران نيامده بود من به همنشينى با سلطان مبتلا نمى شدم و اظهار تاسف مى كند از اينكه چرا مانند استاد پدرش ،شهيد ثانى ،نشده كه شب باغدارى مى كرد و روز به درس حاضر مى شد و خانه خود را به دست خود مى ساخت ،يا چرا مانند استاد شهيد ثانى ،شيخ على ميسى ، نشده كه شبانه هيزم جمع مى كرد تا مخارج خود و شاگردانش را تهيه كند(184).(185)

نمونه اى از محاسبه نفس
مرحوم شيخ جعفر نجفى كاشف الغطاء در شب با خود محاسبه نفس ‍ مى كرد وبه خود مى گفت : ((دركودكى جعيفر (جعفر كوچك ) ناميده مى شدى سپس جعفر شدى وبعد به توشيخ جعفر گفتند وپس از آن شيخ على الاطلاق گشته اى . پس تاكى گناه مى كنى وشكر اين نعمت را بجا نمى آورى (186)

بى اعتنايى ميرزا حبيب الله رشتى به خطام دنيا
مرحوم امين درباره زهد وبى اعتنايى ميرزا حبيب الله رشتى حكاياتى نقل كرده است از آن جمله اينكه اميرى از امراءايرانى بنام علاءالدوله با مقدارى مال به نجف آمده بود تا آن اموال را به از علماى بزرگ بدهد. او را به محضر مرحوم ميرزا حبيب الله رشتى آوردند واز او خواستند آن مقام ايرانى را اكرام واحترام كند. پس چون آن امير ايرانى به محضر او وارد شد و سلام كرد ونشست ، پس از لختى ميرزا روبه او كرد وفقط باوگفت : ((تو علاء الدوله هستى ؟ )) وبيش از اين چيزى اظهار نداشت . آن امير از مجلس خارج شد و آن اموال را به ديگرى داد (187)

مرجعيت دينى وعلمى و كار در مزرعه
در اعيان الشيعه درباره مرحوم شيخ حسن بحرانى از كتاب ((انوار البدرين ))نقل كرده است : شيخ حسن با آن همه علم وفضل كار بدى انجام مى داد و براى گذران زندگى خود وخانواده اش كار مى كرد، شيخ ثقه احمد بن صالح براى من نقل كرد كه مسائلى چند از جانب علماى اصفهان به وسيله حاكم بحرين كه منصوب از طرف دولت ايران بود براى علماى بحرين فرستاده شده بود،تا جواب آن را بدهند. از جمله براى مرحوم شيخ حسن بحرانى مسائلى فرستاده شده بود، قاصد براى رساندن مسائل وگرفتن جواب به ((دهستان ))رفت كه قريه اى كوچك است ومردمى فقير دارد كه بادلواز چاه آب كشيده باغات اندك خود را آبيارى مى كنند. در آنجا سراغ شيخ را گرفت . او را به آن قاصد نشان دادند قاصد مردمى را ديد ضعيف الجثه كه بادلو براى مرزعه كوچك خود آب مى كشد. گمان كرد او را مسخره كرده اند، خشمگين شد و آنهايى را كه او را به او نشان دادند بزد. شيخ ما جرارا دانست و كسى به نزد او فرستاد وبه او فهماند كه شيخ حسن بحرانى خود اوست . آنگاه دختر بچه خود را كه به او كمك مى كرد فرستاد قلم ودوات آورد و بدون مراجعه به كتابى جواب مسائل را نوشت مرد قاصد كه ابهت و جلالت علماى ايران را ديده بود از ديدن آن منظر متعجب شد. (188)

نمونه هائى از زهد و ورع مرحوم ميرزا حسن شيرازى
مرحوم آية الله محسن امين در شرح احوال مرحوم ميرزاى شيرازى صاحب فتواى تنباكو آورده است :حواله هائى را كه براى كمك رساندن به نيازمندان مى نوشت در كاغذى كه از كف دست تجاوز نمى كرد با خط زيباى خود مى نوشت و آن را مهر مى كرد و جاى خالى براى اضافه كردن چيزى نمى گذاشت درباره اين روش از او سوال شد در جواب فرمود: مصرف كاغذ بيشتر از اين اسراف است .
و از طرف ديگر وقتى كاغذ پر شود جائى براى اينكه كسى در آن چيزى اضافه كند نمى ماند مرحوم ميرزا،فروتن و در لباس و معاش و ديگر امور خود قانع بود و براى خود و خانواده اش از املاك موروثى خود خرج مى كرد و جز در مورد اظطرار از اموالى كه برايش آورده مى شد مصرف نمى كرد،بلكه همه آن اموال را بين فقراء و طلاب تقسيم و در امور خيريه مصرف مى نمود يكى از كسانى كه حالات او را مى شناخت براى من گفت كه ميرزا چوب كبريتهائى را كه با آن در روز چيق خود را روشن مى كرد جمع مى كرد و براى اينكه در شب كبريت ديگرى مصرف نكند آن چوب ها را با شعله چراغ مى گيراند و استفاده مى كرد.
موقعى كه درباره يكى از اهل علم مطلبى كه خلاف عدالت بود مى شنيد تنها عكس العمل او اين بود كه از واردين حال او را نمى پرسيد، همين .
از او خواسته شد براى يكى از معروفين به فضل گواهى اجتهاد بنويسد و او خود دارى كرد گفته شد مگر در اجتهاد او شك داريد؟ فرمود:نه به هر مجتهدى اجازه داده مى شود و نه هر مجتهدى اجازه مى دهد (گويا آن شخص ضعيف العقل و بى تدبير بوده است ) نيز يكى از پسر عموهاى ما از او گواهى اجتهاد خواست ايشان به او فرمود:((گواهى را بنويس ولى نه زياده از واقع ننويس كه زياده از واقع واقع را هم ضايع مى كند ))او به من گفت من همانطور كه گفته بود گواهى را نوشتم و او آن را امضاء كرد. (189)

چرا از سيد كاظم يزدى تقليد مى كنى ؟
مرحوم امين در اعيان الشيعه آورده است :بعد از وفات مرحوم ميرزاى شيرازى اكثريت مردم كه مقلد او بودند در تقليد متفرق گشتند و هر كس ‍ تقليد از مجتهدى برا برگزيد. در آن زمان مردى بود از عجم به نام حاج باقر كه كارش صحافى و اصلاح و تجليد كتاب بود يك روز ما عده اى بوديم از باب مطابيه از او پرسيديم : تو از چه كسى تقليد كرده اى ؟ گفت :از سيد كاظم يزدى ،گفتيم :براى چه ؟ گفت :براى اينكه بعد از وفات ميرزا هر يك از علماء پرچمى بلند كرد اما سيد كاظم به مسجد سهله (در كوفه ) رفت و هر گوشه گيرى كرد، به همين خاطر من از او تقليد كردم . (190)

شدت اعتقاد و ارادات به اهلبيت عصمت و طهارت عليهم السلام
مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى رضوان الله عليه نقل مى كند يك وقتى در محضر آية الله شيرازى در سامراء درس مى خوانديم در اثناى درس ‍ استاد بزرگ ما آية الله سيد محمد فشاركى وارد شد در حالى كه آثار گرفتگى و انقباص از صورتش پيدا بود معلوم بود كه پريشانى در اثر بروز وبا بود كه در آن زمان در عراق شيوع پيدا كرده بود فرمود شما مرا مجتهد مى دانيد يا نه ؟ عرض كرديم بلى ،فرمود: عادل مى دانيد؟ عرض كرديم :بلى (مقصود اين است كه از آنها اقرار بگيرد كه شرائط حكم و فتواى را داراست يا نه ) آن وقت فرمنود من به تمامى شيعيان سامراء از زن و مرد حكم مى كنم كه هر يك از ايشان يك فقره زيارت عاشورا نيابتا از والده محترمه امام زمان عليه السلام بخوانند و آن محترمه را نزد فرزندش حضرت ولى امر عجل الله فرجه شفيه قرار دهند كه آن حضرت نزد خداوند متعال شفاعت نمايد تا خداوند شيعيان را از اين بلا نجات دهد.
(مرحوم حائرى فرمود:)همينكه اين حكم صادر گرديد چون مقام ترس بود همه شيعيان ساكن سامراء اطاعت نمودند و در نتيجه يك نفر شيعه در سامراء تلف نشد در حالى كه هر روز ده پانزده نفر از غير شيعه در اثر وبا تلف مى شدند. (191)

كمال ارادات مرحوم بافقى به امام حسين عليه السلام
صاحب كتاب ((التقوى ))كه خود از نزديك مرحوم بافقى را ديده و كاملا آشنائى دارد در آن كتاب نوشته شبى در شهر اراك در منزل يكى از دوستان يادى از مرحوم بافقى شد يك نفر سيد محترم شهرستانى باز فاميل شهرستانى صاحب ملل و نحل معروف ،نقل كرد پانزده سال قبل در شب جمعه اى مرحوم بافقى تصميم گرفت كه به كربلا به زيارت سيد الشهداء عليه السلام و ساير مواليان خود مشرف شود دوستان عرض كردند بايد بارى شما جواز بگيريم فرمود: من از كسى جواز نمى گيرم بلكه جواز من از طرف مولايم امام زمان عليه السلام رسيده است پس وسيله سفر را فراهم كرده بدون گرفتن جواز دولتى حركت كردند و بدون هيچ گونه گرفت وگيرى وارد كربلا شدند يك روز مرحوم حاج آقا حسين قمى به ديدن ايشان تشريف آوردند و از مجاهدت و مبارزه او با رضا شاه و حكومت ظلم اظهار خوش وقتى و رضايت نمودند موقعى كه مى خواستند تشريف ببرند به آقاى بافقى اظهار داشتند شما در اينجا تازه وارد شده ايد،اگر احيانا براى مخارج زندگى كسرى داشتيد به من اطلاع بدهيد آقاى بافقى هم در جواب عرض كرد:آقا شما چرا اين فرمايش را مى فرمائيد،همان آقائى كه ما را تا اينجا رسانده خودش خرجى نوكرش ،را مى دهد،خادم او نقل مى كرد يك وقتى خرجى ما تمام شد به آقا عرض كردم ، فرمود:برود به حرم حضرت اباالفضل عليه السلام كه وكيل حضرت حسين عليه السلام است خرجى ما را بخواه من به حرم مشرف و متوسل شدم تا آنكه مخارج رسيد.
باز در((التقوى ))نوشته :يك روز در طهران آقاى بافقى مريض بود ما به ملاقات ايشان رفته بوديم يكى از آقايان اهل منبر براى شفاى ايشان روضه امام حسين عليه السلام را خواند آقاى بافقى گريه زيادى كرد بعد فرمود: على بن مهزيار بيست مرتبه به مكه رفت كه بلكه امام زمان را زيارت كند،تا آنكه ؛ مرتبه بيستم به زيارت آن حضرت موفق شد و حال آنكه اگر يك مرتبه به كربلا مى آمد در همان مرتبه اول آن حضرت را زيارت مى كرد. (192)

دو نمونه ديگر از ارادات به اهلبيت علهيم السلام
حجة السلام حاج ميرزا حسن نورى همدانى نقل مى كرد:در ايامى كه مرحوم امينى صاحب كتاب ارزنده الغدير به ايران تشريف آورده بود در يك مجلسى كه چند نفر در خدمت ايشان نشسته بودند يك كسى به ايشان عرض كرد آقا من اگر به حضرت ابالفضل العباس عقيده نداشته باشم چه ضررى بجال من دارد و حال آنكه آن حضرت نه پيغمبر و نه امام است و نه معصوم است ؟ آن عالم جليل وقتى اين سوال را شنيد حركتى به خود داد و با ناراحتى فرمود ابوالفضل العباس عليه السلام كه سهل است اگر من كه نوكر آن حضرتم به بند كفش من توهين و بى احترامى كنى خداوند تو را به رو در آتش جهنم مى اندازد باز نقل نمود: همان بزرگوار در مجلسى به آقائى فرمود كه ذكر مصيبت كند آن آقا اشعار مرحوم كمپانى را خواند كه راجع به فاطمه زهرا سلام الله عليها است :
ولست ادرى خبر المسمار
سل صدرها خزانة الاسرار
مرحوم امينى آن قدر گريه كردند كه بيهوش شدند.
باز نظير همين را از آية الله العظمى بروجردى نقل كردند كه روزى در منزل آية الله بروجردى روضه بود و آقاى انصارى قمى در منبر بود اتفاقا همين اشعار مذكور مرحوم آية الله كمپانى را مى خواند يك دفعه حاج احمد مباشرآقا آمد به آقاى انصارى گفت روضه را كوتاه كن آقا حالش بهم خورده و بيهوش شده اند.

ارزش محبت على عليه السلام و اشاره به فضائل آن حضرت




يارب دلم خالى مباد از مهر حيدر
هر چند بر آن دل نشيند نيش خنجر
آن نيش با خونى كه ريزد نوش داروست
صد بار شيرين تر بود از شهد و شكر
يا رب سرم با عشق او پر شور بادا
بى عشق او خواهم نه سر باشد نه پيكر
نور ولايت بر دل هر كس نتابد
در اين سرا و آن كور است و هم كر
هر مومنى پاكى على را دوست دارد
با اوست دشمن آدم آلوده مادر
خواهم بگويم گر خدا يارى نمايد
از مدح مولايم على مانند قنبر
دارم اميد آنكه باشم ميهمانش
روز جزا اندر كنار حوض كوثر
خواهم كه اندر هر گرفتارى و مشكل
دستم بگيرد آن امام ذره پرور
آن كسى كه آنى به دل به اين دنيا نبسته
آن كس كه پيشش بود يكسان خاك بازر
آن كس كه مى فرمود در منبر سلونى
آن كسى كه آگه بود بر اسرار داور
آن كس كه از شرك و پليدى باشد
اول كسى كه كرد بيعت با پيمبر
جرثومه تقوى و زهد و علم و ايمان
اعجوبه دهر است اين محبوب داور
تورات و انجيل و زبور،آيات قرآن
بهر پيمبر خواند در قنداق از بر
دست يداللهيش شد بيرون زقنداق
در گاهواره اژدها را كشت حيدر
آن كس كه در محراب مى لرزيد چون بيد
در كارزار و معركه مى گشت چون سد سكندر
باذوالفقارش گردن گردنشگان را
كوبيد تا اسلام شد محفوظ از شر
پشت عدو ماليد بر خاك مذلت
در جنگ صفين و حنين و بدر،خيبر
يكى ضربتى بر عمرو زد در جنگ خندق
اسلام شد پيروز هم نوميد كافر
آن ضربتش را گفت پيمبر كه باشد
از نامه اعمال جن و انس برتر
مى ريخت چون برگ خزان دشمن به دوزخ
هر سو كه رو مى كرد آن شير دلاور
در ليلة الهرير پانصد تن زدشمن
مى كشت و مى زد نعره الله اكبر
شب تا سحر از خوف خالق گريه مى كرد
چون شير مى غريد در جنگ آن دلاور
شب تا سحر مى خواند قرآن و مناجات
مشغول تسبيح و دعا با ديده تر
در سجده از خوف خدا بى هوش مى شد
مى گشت اندر جنگها چون ضغيم نر
در نيمه شب مى رفت ديدار فقيران
مى كرد دلجوئى زدلهاى مكدر
چون روز مى شد در بيابان كار مى كرد
با آنكه بودى خلق را هادى و رهبر
بامزد كار خويشتن آزاد مى كرد
از بندگان هر چند شد او را ميسر
بهر نبى با معجزه شق القمر شد
گرديده رد الشمس بر آن ماه انور
آن صاحب علم لدنى كز كلامش
مى ريخت چون در وگهر بالاى منبر
چون وارث اخلاق و علم مصطفى بود
هم بود از هر حيث از هر كس فزونتر
با امر خالق آن لباس رهبرى را
با دست پيغمبر على پوشيده در بر
روز قيامت امتى اهل نجاتند
كامروز بر اوصاف او دارند باور
گيرد حسينى دامنش تا آنكه ما را
گيرد به زير سايه اش در روز محشر
اثر طبع نويسنده نعمت الله حسينى غفرالله له

عبادت و توسل براى حل مشكلات علمى
محمد بن ابراهيم شيرازى حكيم و فيلسوف عظيم الشان صاحب اسفار،معروف به ملاصدرا بواسطه بعضى ابتلائات و گرفتاريها از وطن خود به دارالايمان قم مهاجرت كرد و در قريه كهك ( نوفل لوشاتو )كه در چهار فرسخى قم مى باشد ساكن شد گاه گاهى كه مطلبى مشكل پيش مى آمد و نمى توانست آن مطلب را حل كند به شهر قم آمده و به حرم حضرت فاطمه معصومه سلام الله عليها مشرف مى شد و آن حضرت را زيارت مى كرد و از آن حرم مطهر بر آن حكيم افاضه فيض مى شد. (193)

ما را نفع نداد مگر صاحب اين قبر !
وقتى مقدس اردبيلى را در خواب ديدند و پرسيدند عالم آخرت را چگونه ديديد و خداوند با تو چه معامله اى كرد؟جواب داد:بازار عمل كساد است نفع نداد ما را مگر صاحب اين قبر يعنى حضرت اميرالمومنين على عليه السلام .

اگر نبود كتاب ((الفين ))و زيارت امام حسين عليه السلام ...
فرزند مرحوم علامه حلى رحمة الله عليه علامه را در خواب ديد و از احوال نشاه آخرت از او سوال كرد جواب فرمود:((لولاكتاب الافين و زيارة الحسين لاهلكتنى الفتاوى )) يعنى اگر كتاب الفين و زيارت امام حسين عليه السلام نبود فتوى هاى من مرا هلاك مى كرد. آن مرحوم در كتاب الفين دو هزار دليل و برهان براى حقانيت تقدم و افضليت امير المومنين عليه السلام بر سايرين و بطلان خلافت ديگران اقامه نموده است . (194)

توسل قاسم بن عباد عزالدين كاظمى
شيخ بزرگوار،عالم جليل القدر و صاحب كرامات با هرات صاحب شرح استبصار و اقوال الفقهاء،قاسم بن عباد عزالدين الكاظمى مجاور نجف اشرف بود سبب مجاورتش را فرزند برزگوارش جناب شيخ ابراهيم در پشت كتاب ((مزار ))پدر مرحوم خويش نقل كرده كه گفت پدرم فرمود كه كيفيت مجاورت من در اين مكان مقدس چنين بود كه من به بدهكارى زيادى مبتلا شدم كه از اداى آنها عاجز مانده و هيچگونه وسيله زندگى و اعاشه نداشتم ناچار قصد كردم كه به ديار عجم كوچ كنم شب آخر عازم نجف اشرف شدم كه حضرت اميرالمومنين را زيارت نموده و هم از آن بزرگوار وداع نمايم پس حركت كردم به حرم محترم مشرف شده زيارت وداع نمودم و با قلب حزين در كنارى ايستادم آنگاه به امام عليه السلام خطاب نموده عرض كردم :اى مولاى من ،من از فشار زندگى مجبور شده ام كه به ديار عجم مسافرت كنم و در اين سفر من ناچارم كه با بعضى از خوانين و وزراء ملاقات كنم و اگر زبان مقال من از ايشان سوال نكند زبان حال من سوال مى كند و اگر زبان مقال آنها با من حرف نزنند زبان حالشان با من سخن مى گويد كه تو اى شيخ دست از دامن مولاى خود برداشتى و دست به دامان ديگران انداختى ،در صورتى كه همه اهل عالم محتاج آن در مى باشند پس از زيارت ،آن حضرت را وداع كرده رفتم خوابيدم در خواب ديدم مردى را كه نامش حاج على بود و هميشه نسبت به من لطف داشته و احترام مى كرد ديدم آمد نزد من ولى با حالت عصبانيت و غيظ و پرخاش ،گفتم اى حاجى تو كه با من چنين نبودى چرا اين همه كم لطفى مى كنى چه گناهى از من صارد شده ؟ در اين حال شنيدم از منار صحن اميرعليه السلام صدائى مى آيد كه مى گويد اى غافل اين جا جائى است كه پادشاهان آستانه او را مى بوسند و تو قصد دارى اينجا را ترك كنى .
پس از خواب بيدار شده تصميم گرفتم كه مجاورت اين مكان مقدس را ترك نكنم توكل به خدا نموده ،فرستادم اهل و عيالم را آوردند به نجف ا شرف يك سال نگذشت كه تمامى بدهكاريهايم ادا و زندگيم رو به رفاه گذاشت .
صاحب كتاب رياض العلماء گفته در نجف اشرف به خدمت اين عالم رسيده ام ، از رخسارش نور ايمانبود كه مصداق آيه شريفه :((سيماهم فى وجوههم من اثر السجود ))را مشاهده كردم . (195)

نمونه اى از اعتماد و اتكال شديد امام خمينى به خداى سبحان
آقاى صانعى از شاگردان و ياران برجسته امام خمينى رهبر انقلاب اسلامى را نقل كرده اند پس از آنكه امام از زندان آمدند و درسها را شروع كردند يك روز بعد از درس به منزل ايشان رفتم و اشكال درسى مطرح كردم ولى ديدم امام جواب ندادند بلند شدم و آمدم بيرون و خيلى ناراحت بودم كه امروز چطور شد كه امام بمن جواب ندادند با آنكه هميشه خواب اشتباهات ما را مى دادند؟ امام دو ساعت بعد به اخوى خود فرموده بود كه من آن وقت روى حساب مريضى صبيه ناراحت بودم و جواب ايشان را ندادم ولى فردا در درس جواب ايشان را مى دهم .
مريضى صبيه امام قصه جالبى دارد:وقتى صبيه امام مريض شدند يك شوراى پزشكى در قم تشكيل شد و تقريبا به امام جواب ياس دادند و حتى به امام عرض كردند كه يا بايد مادر بميرد و بچه بماند و يا بچه از بين برود و مادر بماند اين طور نقل مى كنند كه امام فرموده بود كه من الان اظهار نظر نمى كنم كه كدام فداى كدام بشود يكى دو ساعت صبر كنيد من جواب مى دهم كه عمل جراحى انجام بگيرد يا نه امام كه تازه از زندان آمده بود بلافاصله اخوى را خواستند و فرمودند كه امشب عده اى از آقايان طلبه ها را در منزلتان خبر كنيد و يك ختم (امن يجيب ) بگيريد و مخصوصا آقاى قاضى هم بيايد و دعا كند مرحوم قاضى كه عموزاده علامه طباطبائى بود و از رفقاى امام بود بسيار اهل ذكر و دعا و او راد بود. ايشان در زمان طلبگى هم يك پيشگوئى هايى داشت و به امام گفته بود كه شما بعدا جزء زعماء،خواهيد شد،ايشان و عده اى از طلبه ها آمدند و ختم ( امن يجيب ))گرفتيم ختم كه تمام شد از بيمارستان نكوئى قم به منزل امام تلفن كردند كه معجزه آسا حال صبيه عوش شده ، و فعلا نيازى به عمل جراحى نيست و بعد از چند روز حال ايشان خوب شد و از بيمارستان مرخص شدند در صورتى كه دو ساعت قبل از شوارى تصميم گرفته بود كه عمل جراحى خطرناكى را انجام بدهد(196).(197)

انقلاب از ما چه مى خواهد
يادم نمى رود وقتى در خدمت استاد بزرگوارمان رهبر معظم عظيم الشان انقلاب ادام الله ظلمه بودم ،دسته اى از شركت نفت به خدمت ايشان آمده بودند آن گروه گفتند آمده ايم ببينيم انقلاب از ما چه مى خواهد، نيامده ايم بگوئيم ما از انقلاب چه مى خواهيم معلوم است كه رهبر عظيم الشان انقلاب از اين سخن خيلى خوشحال شدند براى آنكه واقعا سخن لطيفى گفتند،ايشان در جواب انقلاب فرمودند:انقلاب از شما دو چيز مى خواهد.
1- خودسازى - انسان بايد خودش را بسازد و مخصوصا معلم يا مدير يا كسى كه با جوآنها كار دارد لذا فرمود اولين چيزى كه انقلاب از شما مى خواهد خود سازى است .
2- وظيفه اى كه به عهده شما گذاشته شده است خوب انجام دهيد هر كسى عهده دار وظيفه اى است من عمامه و سر روحانى وظيفه اى دارم ،شما معلم و مدير وظيفه اى داريد،كارگر و ارتشى سپاهى وظيفه اى دارند كه همه بايد وظيفه خود را خوب انجم بدهند،اگر سوال آن گروه لطيف بود پاسخ ايشان نيز لطافت خاصى دارد(198).(199)

چرا ديگر نمى آيد
شهيد آية الله سيد محمد باقر صدر در رابطه با دوران طلبگى اش نقل كرده كه در ايام تحصيلم هر شب يك ساعت به حرم اميرالمومنين عليه السلام مشرف مى شدم و در برابر حضرت مى نشستم و به درسها و مطالب علمى خود فكر مى كردم ،معتقد بودم كه از جو حرم و روح پاك امير المومنين عليه السلام الهام مى گيرم پس از مدتى اين كار را ترك كردم و كسى غير از خدا از اين كار من اطلاعى نداشت روزى يكى از بانوان اقوام من حضرت امير المومنين عليه السلام را در خواب ديد كه فرموده به باقر بگو كه هر شب مى آمد نزد من درس مى خواند چرا اين كار را ترك كرده (200).(201)

چند نمونه از مقامات عملى شيخ اعظم انصارى
چند روز شيخ مرتضى انصارى ديرتر از موعد مقرر براى تدريس تشريف مى آورد از وى سبب را پرسيدند فرمود:يكى از سادات به تحصيل علوم دينيه مايل گشته و اين امر را با چند نفر در ميان نهاده تا مقدمات را برايش ‍ درس بگويند ولى هيچكدام قبول نكرده اند بدين جهت خودم متحمل درس او شده ام .
شخصى به شيخ عرض كرد فلان طلبه چاى مى خورد (غرضش سعايت بود كه بلكه شيخ شهريه او را كم كند) شيخ فرمود خدايت تو را رحمت كند كه اين را يادآورى كردى و مرااز اين امر خبر نمودى ،سپس به ملا رحمت الله فرمود بمقدار مخارج چاى آن آقا بر ماهيانه اش بيفزا تا فارغ البال و آسوده خاطر به تحصيل خود ادامه بدهد.
آقاى شيخ منصور سبط شيخ انصارى از والد معظم خود نقل مى كند كه يكى از اجله علماء خواب ديد در مجلس بزرگى وارد شده كه پيغمبردر آنجا اماميه بر حسب زمان در سمت چپ آن حضرت نشسته اند در اين هنگام ديدم شيخ مرتضى انصارى وارد شد خواست پايين تر از صاحب ولى عصر جواهر بنشيندت ولى پيغمبر صل الله عليه وآله دستور داد كه نزد ولى عصر ارواحنا فداه بنشيند باز شيخ خوددارى كرد،رسول خداصل الله عليه و آله دوباره امر فرمود،شيخ اجابت نموده آمد در كنار حضرت حجت قرار گرفت بعضى از حضار علت را پرسيدند فرمود:او در حال حيات خود فرزندان مرا بى نهايت احترام مى كرد و ديگران به آن اندازه احترام نمى كردند .(202)

دو سال نماز و روزه استيجارى را خود عهده دار شد و...
در لوءلوء الصدف گويد: يكى از علماى بزرگ براى مولف حكايت كرد كه رفتم نزد شيخ عرض كردم يكى از سادات كه از فضلاى حوزه است بسيار مضطر شده و عيال او در حال وضع حمل است كمكى درباره او بفرمائيد شيخ فرمود چيزى ندارم بجز مقدارى وجه نماز و روزه ،خوب است دو سال نماز و روزه باو بدهم ،عرض كردم فلانى آقازاده است اهل نماز و روزه استيجارى نيست به علاوه او علاقه به درس خواندن دارد و اين كار مانع درس او مى شود شيخ تامل نموده فرمود پس من دو سال عبادت را خودم بجا مى آورم شما پولش را براى او ببريد اين كار را خود به عهده گرفت در حالى كه مشاغل زيادى داشت .
باز سيد على دزفولى (كه بواسطه زياد احتياط كردنش به او سيد احتياط مى گفتند ) گفت :در نجف اشرف به جهت فقرى كه به من رو آورده بود رفتم نزد او بگو دو سال نماز به تو بدهد و پول آن را براى خودت بگير نمازها را من خودم مى خوانم . (203)

تضرع و گريه هاى ديوانه وارشبانه !
صاحب قصص العلماء مى نويسد:حجة الاسلام شفقتى (حاج سيد محمد باقر) از نصف شب تا صبح به گريه و زارى و تضرع اشتغال داشته و در صحن كتابخانه اش مانند ديوانگان مى گرديد و دعا و مناجات مى خواند و بر سر و سينه اش مى زد و چنان بى اخيتار آه و ناله آن سرودرين بلند مى شد كه اگر همسايگان بيدار بودند مى شنيدند در اواخر زندگانى آن قدر بلند گريسته بود كه او را دفتق عارض شده بود اطباء هر چه معالجه كردند مفيد نشد عاقبت او را از گريه كردن منع نمودند و گفتند كه گريه بر تو حرام است .
پس هر موقع به مسجد تشريف مى برد تا او نشسته بود ذاكرين بالاى منبر نمى رفتند مگر زمانى كه او از مجلس خارج مى شدو اگر ذاكرى بالاى منبر مى رفت او بر نمى خاست بلكه مى نشست و گريه مى كرد.
مانند آن بزرگوارى نبود مگر پسرش آقا سيد اسدالله و حاج محمد اشرفى و شهيد ثالث كه او هم مناجات خمسه عشر را در سجود مى خواند گريه مى كرد.
در سالى كه من به زيارت ثامن الائمه عليه السلام مشرف شدم ،در بين راه حاج سلميان خان قاجار حاكم سبزوار با ما همسفر بود و تازه حكومت گرفته عازم سبزوار بود شبها كه به راه مى افتاديم با يگديگر صحبت مى كرديم تا آنكه صحبت از مرحوم حجة الاسلام شفتى شد حاج سلميان خان گفت يكى از شاهزادگان كه در اصفهان ساكن شده بود برايم حكايت كرد كه مرا كينزى بود فرار كرد و به خانه مرحوم حجة الاسلام رفت بعد از چند وقتى آن بزرگوار آن كنيز را به خانه من روانه كرد و نامه اى به من نوشت كه كنيز را اگر تقصيرى هست به من ببخشيد و بعدها به ملازمان و خادمان خانه سفارش نمائيد كه با او خوش رفتارى نمايند پس ما از آن كنيز از خانه و از احوال آن بزرگوار پرسيديم آن كنيز گفت كه آن جناب چون شب مى شد ديوانه مى شد و روز عاقل گفتيم چگونه ديوانه مى شد؟ گفت :چون قدرى از شب مى گذشت در صحن و سراى كتابخانه مانند آدم ديوانه بر سر خود مى زد وهاى هاى گريه مى كرد و به مناجات و دعا اشتغال داشت تا صبح وقتى كه صبح مى شد عمامه به سر و عبا بدوش مى گرفت معقول و عادى مى نشست و هر شب كارش همين بود .(204)
باز مى نويسد يك وقتى بعضى از دشمنان دين در غذاى سيد بزرگوار زهر داخل كرده بودند،چون آشپز يك لقمه از آن به گربه خوراند گربه هلاك شد پس از آن محل ظروف آشپزخانه را قفل مى كردند باز زمانى حاكم شهر چهار نفر از اشرار را به هر يكى صد تومان وعده داده كه شب به خانه سيد رفته و او را به قتل برسانند آن اشرار در نيمه شب آمدند با كمند از ديوار برآمده در صحن كتابخانه وارد شدند و در زير درختى پنهان شده ديدند سيد در ميان خانه نشسته و پيراهن پوشيده چراغى روشن و كتاب دعائى در پيشروى آن جناب باز و دعا مى خواند و چون ابر بهار زار زار گريه مى كند يكى از آن اشرار تفنگ را كشيد خواست كه به سينه آن بزرگوار نشانه كند، چنان هييتى بر او عارض شد و رعيشه بر اندامش افتاد و دستش لزريد كم مانده بود، كه تفنگ از دستش بيفتد،به رفيق ديگر اشاره كرد كه او تفنگ را برداشت به او هم همين حالت روى داد پس در همانجا توبه و انابه كردند و برگشتند و آن بزرگوار هيچ ملتفت آنان نشد.
آخر الامر بعد از خواندن نافله ظهر و نماز ظهر،به حال ايستاده حالت ضعف پيدا كرد در بالاى جاى نماز يك حب از تربيت حضرت امام حسين عليه السلام تناول نمود،فى الفور طاير روحش به آشيان قدس پرواز كرد رحمة الله عليه وعلينا(205).(206)

گذشتن از رياست ،و سكونت در يك دهكده براى تبليغ
مرحوم ميرزاى شيرازى بزرگ در مجلسى حضور داشت كه يك فرد روحانى وارد شد مرحوم ميرزا از براى او احترام فوق العاده اى كرد به طورى كه حاضرين تعجب كردند و سبب آنرا پرسيدند فرمود در اين روحانى روحيه عجيبى وجود دارد.
پس از آن فرمود :من و اين شخص روحانى هم درس و هم بحث بوديم پس ‍ از آنكه ايشان به درجه رفيعى از اجتهاد رسيدند قصد مهاجرت به شهر خودش را نمود تا در آنجا مرجع و مقتدارى مردم باشد و ليكن در بين راه به دهكده اى برخورد كرد كه اهالى آن (على اللهى ) بودند يعنى كسانى كه على عليه السلام را خدا مى دانند (ظاهرا اطراف باختران بوده است ) اين عالم بزرگوارى بر خود واجب شرعى دانست كه در آنجا بماند تا آن مردم را از آن گمراهى به راه راست هدايت كند لذا رياست را ترك گفته و در آن دهكده ماند در مسجد آنجا اعلام نموده كه مردم ،من استاد و معلم بچه هاى شما هستم و اجرت و مزدهم به اندازه امرار معاش مى گيرم و به اين نحو توانست بسيارى از بچه ها را گرد آورد پس ايشان مشغول تعليم بچه ها به خواندن نوشتن درس عقائد خداشناسى و ساير برنامه هاى اسلامى شد و به اندازه اى اين طرح نيتجه بخش بود كه عده زيادى مومن شدند و اهالى اين آبادى كه همه على اللهى بودند تمامى موحد و مومن و خداشناس شدند. (207)