مردان علم در ميدان عمل (جلد اول)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۴ -


تازگى جسد شيخ صدوق
در روضات الجنات آمده است كه در حدود سه هزار و دويست و سى و هشت در اثر بارندگى زياد و جريان سيل ،قبر مرحوم شيخ صدوق در شهر رى كه در ميان سردابى بود خراب شد كه احتياج به تعمير پيدا كرد موقعى كه قبر را براى تعمير شكافتند روى لحد باز شد و جسد آن مرحوم نمودار شد ديدند بدن همانطور مانند روزهاى اول دفن تازه و بدون هيچ تغييرى مانده است فقط كفن پوسيده شده شبيه فتيله فتيله به اطراف بدن ريخته و بدن تماما عريان بود غير از عورت كه پوشيده بود مردم همه از علما و مومنين مى رفتند آن بدن پاك را در آن پاك را در آن سرداب زيارت و مشاهده مى كردند كه براى تمامى اهالى شهر هيچ گونه شكى نماند حتى براى آنهائى كه نمى توانستند بروند هم از كثرت شهرت يقين حاصل شد وقتى كه اين خبر به سلطان وقت فتحعلى شاه رسيد خود شاه هم با عده اى از درباريان در آن مكان شريف حاضر شد وبراى همه اين كرامات باهره واضح و روشن گرديد آن وقت شاه دستور داد قبر را تعمير نموده و قبه اى با كمال استحكام و با تمام زينت روى آن بنا نمودند كه هم اكنون محل زيارت مومنين و شيعيان مى باشد. (308)

فضيلت شيخ صدوق
از مرحوم شيخ بهاء عليه الرحمة چگونگى حال شيخ صدوق رحمة الله عليه را پرسيدند: شيخ بهاء آن مرحوم را بسيار مدح و تعريف كرد و گفت روزى از من سوال كردند كه شيخ صدوق بهتر است يازكربن آدم ؟ من گفتم زكريابن آدم بهتر است به جهت كثرت حديث كه درباره او رسيده است بعد از اين سوال و جواب شيخ صدوق را در جواب ديدم كه فرمود از كجا به شما معلوم شد كه فضيلت زكريا بن آدم از من بيتشر است ؟آنگاه از من اعراض نمود مرحوم شيخ صدوق در سنه 318 وفات نمود در جوار عبدالعظيم عليه السلام مدفون است . (309)

شيخ انصارى و نماينده خليفه عثمانى
مرحوم شخ مرتضى انصارى (قدس سره )كه شهرت جهانى پيدا كرد دولت عثمانى جهت ملاقات با شيخ مامورى را به نجف اشرف فرستاد فرستاده دولت به نجف آمده وارد منزل شيخ گرديد خانه محقر شيخ توجه او را جلب كرد در حالى كه شيخ در اطاقى نشسته بود كه قسمتى از آن با فرش ارزان قميت فرش شده بود و بر سر عمامه اى و بر تن قبائى داشتئ متوسط مرحمم شيخ بلند شد و قدرى شيره در يك ظرف سفالى ريخته و مقدارى آب با آن مخلوط نموده و براى فرستاده خليفه آورد پس از آنكه مامور دولت از آن شربت شيره آشاميد، شيخ فرمود معذرت مى خواهيم وقت درس رسيده و طلاب جهت درس در انتظار من هستند،فرستاده خليفه از منزل شيخ خارج و جريان را به خليفه عثمانى گزارش داد خليفه گفت :شيخ را همان طورى كه پيامبر اسلام درباره زهد و اعتنا نكردن به دنيا سفارش فرموده يافتم . (310)

علت ترك معاشرت
مرحوم شيخ عبدالكريم جزائرى با يكى از شيوخ بزرگ عرب دوستى داشت و همه ساله بر منزل آن شيخ وارد مى شد و مورد احترام و اكرام وى قرار مى گرفت و شيخ عرب كمك مالى شايانى به آن مرحوم مى كرد بطورى كه تا مدت يك سال مرحوم جزائرى و شاگردانش از آن پول استفاده مى كردند موقعى كه انگليس به كشور عراق تجاوز كرد شيخ عرب جهت مصلحت شخصى خود موافقت كرد كه انگليس در عراق بماند مرحوم جزائرى همينكه از جريان آگاه شد ديگر به خانه آن شيخ عرب نرفت تا آنكه آن شيخ عرب براى مرحوم جزائرى نامه نوشت و علت نيامدن آن مرحوم را به خانه اش جويا شد مرحوم جزائرى در جواب نوشت : كه فرق بين من و تو همان اسلام و كفر است و ديگر از آن شيخ جدا شد تا آنكه انگليس ها آن شيخ عرب را در زندان پهلوى در ايران كشتند مرحوم جزائرى به خاطر دين از آن همه منافع صرف نظر كرد. (311)

به خواندن مفتاح الفلاح مداومت كن
قاضى معزالدين محمد،قاضى القضات اصفهانى معاصر شيخ بهاء عليه الرحمه شبى در خواب يكى از ائمه معصومين علهيم السلام را ديد كه به وى فرمود مفتاح الفلاح را بنويس و به خواندن آن مداومت كن چون بيدار شد هر چه از علماى شهر پرسيد گفتند تاكنون ما چنين كتابى نديده ايم شيخ بهاء در آن روزها به اتفاق سلطان به مسافرت رفته بود و در همان سفر كتاب مفتاح الفلاح را نوشته بود وقتى كه از سفر مراجعت كرد قاضى به ديدن شيخ آمد در ضمن از شيخ سوال كرد كه آيا شما از چنين كتابى اطلاع داريد؟ شيخ گفت اين كتاب به اين نام را من در همين سفر نوشته ام و به هيچ كس ‍ اسم او را هنوز نگفته ام ،قاضى خواب خود را منتقل كرده پس كتاب را به او داد و او قوانين كسى بود كه از روى نسخه شيخ استنساخ نمود (كتاب مفتاح الفلاح كتاب ادعيه و اذكارى است كه مشتمل بر تعيقبات مفصله نمازهاى واجب و مستحب بعلاوه ادعيه ساير شب و روز است - مولف )(312)
از مرحوم مجلسى اول نقل است كه به اتفاق شيخ بهاء به قبرستان تخت فولاد به زيارت اهل قبور رفته بودى در كنار قبر باباركن الدين شيخ بهاء شندى كه صدائى بگوش رسيد كه شيخنا به فكر خود باش پس شيخ بهاء به ما نگاهى كرد گفت شما هم اين صدا را شنيديد؟ گفتم نه پس شيخ شروع كرد به گريه كردن و متوجه خدا و آخرت شد ما اصرار كرديم كه قضيه را براى ما روشن كند گفت بمن خبر داده شده كه خود را براى مرگ آماده كنم ششماه پس از اين قضيه شيخ را در اصفهان فوت كرد. (313)

ماجراى تعلم حرزمير داماد
مرحوم شيخ عباس محدث قمى فرموده كه اين حرز شريف را در مجموعه معتبره اى ديدم كه با خط محقق داماد نقل شده بود و در حيات و زندگى او سبط او سيد عبدالحسيب صاحب فضائل السادات نوشته بود كه محقق داماد فرمود:(( از فيوضات ربانيه براى من اين بود كه هنگامى كه من در حرم اهل بيت ،قم بودم يك روز موقع عصر كه من مشغول تعقيب نماز عصر بودم ناگاه يك حالتى به من عارض شد كه نه حالت خواب و نه بيدارى بود كه يك نور م مشعش در صورت هيكل انسانى را مشاهده كردم كه با هيبت عظيمه و مهابت كبيره برطرف راست خوابيده بود گويا كى به من گفت اين كه خوابيده اميرالمومنين عليه السلام است و آنكه پشت سر او نشسته پيغمبر خدا صل الله عليه و آله است و من دو زانو در مقابل آن حضرت نشستم حضرت توجهى به من فرمود با حال تبسم دست مبارك به سر و صورت و محاسن من كشيد كه گوئى تمامى غصه ها و حزن مرا مبدل به شادى كرد پس بناگاه من اين حرز شريف را آن طورى كه شينده بودم و يادم بود به آن حضرت عرضه كردم پس به من فرمود اين طور كه من مى خوانم توهم بخوان و حفظ كن بخوان :(( محمد رسول الله صل الله عليه و آله امامى و فاطمة بنت رسول الله صلوات الله عليها فوق راسى و امير المومنين على بن ابى طالب وصى رسول الله و سلامه عليه عن يمينى و الحسن و الحسين و على و محمد و جعفر و موسى على و الحسن والحجة المنتظر ائمتى صلوات و سلامه عليهم عن شمالى و ابوذر و سلمان و حذيفة و عمار و اصحاب رسول الله صل الله عليه و آله رضى الله تعالى عنهم و رائى و الملئكه عليهم السلام حولى و الله تعالى شانه و تقدست اسمائه محيط بى وحافظ و حفيظى و الله من ورائهم محيط بل با هم قرآن مجيد فى لوح محفوظ فالله خير حافظا و هو ارحم الراحيمن )).
پس فرمود تكرار كن من هم همان طورى كه آن حضرت مى خواند خواندم وقتى كه تمام شد دوباره اعاده فرمود دوباره آن حضرت مى خواند من هم پشت سر آن حضرت مى خواندم وقتى كه به آخر مى رسيد دوباره اعاده مى فرمود كه تا آن كه من حفظ كردم آنگاه من به حال خود برگشتم .
در حالتى كه تا قيامت تاسف مى خورم كه آن حالت را دوباره پيدا نمى كنم كتب الاحرف حكايتا و عبارتها عنها ببنان يمناه الغافرة الداثره افقر المربوبين و احوج المنافقين الى رحمت ربه الحميد الغنى محمد بن محمد يدعى الباقر الداماد الحسينى ختم الله بالحسنين فى داريه )).

آزاد شدن سيد رضى الدين محمد از زندان
علامه رحمه الله در كتاب منهاج الصلاح در شرح دعاى عبرات فرموده كه آن دعا مرويست از امام جعفر صادق عليه السلام و درباره اين دعا از سيد رضى الدين محمد بن محمد آوى حكايتى است معروف كه تفصيل آن چنين است كه مرحوم سيد رضى را اميرى از امراى سلطان (( جرماعون ))گرفته حبس كرده بود و حبس او زياد طول كشيد و در اين مدت مديد هميشه بر او سخت مى گرفتند به طورى كه از شدت سختى و تنگى به تنگ آمده بود شبى حضرت بقية ت الله امام زمان را در خواب ديد پس گريه كرد و از تنگى فشار زندان شكايت كرد عرض كرد اى مولاى من نزد خدا شفاعت كن كه مرا از اين زندان نجات بدهد. حضرت فرمود دعاى عبرات را بخوان سيد پرسيد دعاى عبرات كدام است ؟فرمودن آن دعاذ در كتاب مصباح تو است عرض كرد:اى مولاى من در مصباح چنين دعائى ننوشته ام فرمود:چرا در آن نگاه كن خواهى ديد پس از خواب بيدار شد نماز صبح را ادا كرد كتاب مصباح را باز كرد در ميان كتاب ورقه اى يافت كه آن دعا در آن نوشته شده بود پس چهل مرتبه آن دعا را خواند آن امير دو زن داشت كه يكى از آن دو زنى عاقله و مدبره بود كه امير به او علاقه زيادى داشت وقتى كرده اى ؟امير گفت : مگر چه شده كه اين سوال را مى كنى ؟ زن گفت شخصى را كه مانند خورشيد نورانى بود در خواب ديدم كه گلوى مرا گرفت و فشار داد كه نزديك بود خفه ام كند آن وقت فرمود شوهرت فرزند مرا گرفته و زندا:نموده از غذا و زندگى بر او تنگ گرفته من عرض كردم :آقا شما كه هستيد؟ فرمود: من على بن ابى طالبم به شوهرت بگو اگر او را آزاد نكند خانه و قصرش را بر سرش خراب مى كنم پس اين به گوش سلطان رسيد گفت من نمى دانم خبر ندارم وقتى از ماموران پرسيد،گفت : بلى يك سيدى را به امر شما گرفته در زندان كرده اند پس شاه امر كرد او را رها كرده و اسبى به او دادند كه سوار شود و به خانه خودش برود. (314)

اول قبر كلينى را بشكافد!
بعضى از حكام بغداد كه از دشمنان آل رسول بود وقتى گنبد و بارگاه با عظمت و جلالت كاظمين عليهم السلام را مشاهده و شدت علاقه و محبت جماعت را به آن بزرگوار ديد خشمناك شده تصميم گرفت كه ضريح قبر آن بزرگوار را خراب كند گفت اگر اين طايفه شيعه راست مى گويند كه پيشوايان آنان امام و معصومند و بدنشان پوسيده نشده قبر را خراب كنيد اگر راست بود و بدن آنها مانده و دوباره قبر را درست مى كنيم و گرنه مردم را از اجتماع در اطراف اين قبر جلوگيرى مى كنيم بعضى گفتند در كنار اين قبرها قبرى است متعلق به يكى به يكى از علماء به شيعه كه معروف است و اسم او محمد بن يعقوب كلينى است كه شيعه را به او اعتقاد زيادى است اول قبر او را بكنيد اگر بدن او نپوسيده بود بدانيد كه قبر اين دو امام هم نپوسيده و ديگر احتياجى به خراب كردن وتعمير كردن ندارد پس امر كرد قبر مرحوم كلينى را كندند و ديدند بدن آن عالم جليل بدون تغيير تازه مانده مانند كسى كه يك ساعت پيش دفن شده پس حاكم امر كرد به تعظيم آن قبر و روى آن قبه عظيمى بنا كرد پس محل زيارت مومنين گرديد. (315)

شيخ جعفر مهمان ما است
جعفر بن حسن جلالت شانش زياده از آن است كه ذكر شود كسى كه به كتاب منهج الرشاد او مراجعه كند مى داند كه در چه مرتبه از فقاهت و اطلاع بوده و كسانى كه منبر او را ديده و يا كتاب فوائدالمشاهده او را مطالعه كرده اند مى دانند كه در وعظ و تذكر و ارشاد و تحقيقات شريفه اطلاع برحقايق و دقايق و اشارات در مصائب و آثار اطائب درچه پايه اى بوده است مرحوم نورى در درالسلام خود پس از آنكه مدح بليغى حديث كرد مرا ادام الله ظله تعالى كه چون من از تحصيل علوم دينيه در نجف اشرف فارغ شدم و به وطن خويش مراجعت كردم شروع كردم به هدايت نمودن مردم چون به اخبار مواعظ و مصائب اهل بيت عليهم السلام مسلط نبودم اكتفا مى كردم به اينكه در منبر تفسير صافى را بدست مى گرفتم و در ماه رمضان براى مردم مى خواندم و در ايام عاشورا كتاب روضة الشهدا را مى خواندم و ممكنم نبود كه چيزى را حفظ كنم و از حفظ مطالبى را بخوانم تا اينكه يك سال بدين منوال گذشت و دوباره ماه محرم نزديك شد
شبى با خود گفتم كه من تا بكى صحيفه و كتاب بدست صحبت كنم و روضه بخوانم ؟پس در فكر فرو رفتم تا خسته شدم و خوابم ربود در خواب ديدم كه گويا من در زمين كربلا مى باشم و ايام نزول اردوى حسينى در كربلا است و خيمه ها زده شد و در خيمه حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام داخل شدم و سلام كردم حضرت مرا نزديك خويش طلبيد و به حبيب بن مظاهر فرمود كه شيخ جعفر مهمان مااست اما نزد ما آب يافت نمى شود اما آرد و روغن هست برخيز از اين طعامى درست كن و نزد او بياور پس جناب حبيب برخاست و طعامى از آن روغن و آرد درست كرد و نزد من نهاد و با آن قاشقى بود من چند قاشق از آن خوردم كه بيدار شدم از بركت آن طعام خود را به نحوى يافتم كه به دقايق و اشاراتى در مصائب و لطائف و كنايات در آثار اطائب راه مى بردم به نحوى كه احدى پيشى نگرفته بر من و اين قوه من زياد شد تا ماه رمضان رسيد و من در مقام وعظ بغايت مرام رسيدم . (316)

شنيدن سيد بن طاووس صداى ولى عصر (عج )را
شيخ احمد احسائى در شرح زيارت جامعه گفته و ديگران هم نوشته اند كه سيد رضى الدنى على بن طاووس در سامراء در سرداب مبارك حضرت صاحب الامر عجل الله تعالى فرج صداى آن حضرت را شنيده و شخص او را نديده شنيد كه آن حضرت در قنوت اين دعا را خوانده (اللهم ان شيعتنا خلقوا من فاضل طينتنا و عجنوا بماء ولايتنا... )يعنى خداوند! شيعيان ما ازدياتى طيبنت ما خلق شده اند و به آب ولايت ما خمير شده اند پس به خاطر ما آنها را ببخش . (317)

آنكه بگوش تو بسم الله خواند بگوش من تا ولا الضالين خوانده است
آقامير سيد على بهبهانى كه از علماى عصر حاضر است به دو واسطه از يكى از شاگردان شيخ مرتضى انصارى نقل مى كند كه گفت براى تكميل تحصلاتم به نجف اشرف رفتم و به درس شيخ حاضر مى شدم ولى از مطالب و تقريراتش هيچ نفهميدم خيلى از اين وضع متاثر شدم تا جائى كه كه دست به ختوماتى زدم باز فايده نبخشيد بالاخره به حضرت امير المومنين عليه السلام متوسل شدم تا شبى در خواب خدمت آن حضر،رسيدم آن حضرت بسم الله الرحمن الرحمى را بگوش من قرائت فرمود صبح چون در مجلس درس حاضر شدم درس را كاملا مى فهميدم كم كم به حدى رسيدم كه بر شيخ اشكال مى كردم ، روزى در پاى منبر درس با شيخ زياد صحبت و بحث كردم شيخ پس از درس نزديك من رسيده آهسته بگوشم گفت :آن كسى كه بسم الله بگوش تو قرائت فرموده بگوش من تا والضالين خوانده اين را گفت و رقت من از اين قضيه تعجب كردم چون كسى از اين مطلب خبر نداشت من فهميدم كه شيخ داراى مقام كرامت و مورد توجه ائمه دين مى باشد. (318)

به اشاره حضرت اباالفضل عليه السلام شيخ مرتضى انصارى حاجت شيخ عبدالرحيم را بر آورد
شيخ عبدالرحيم دزفولى گويد من دو حاجت مهم داشتم كه از همه جا نااميد شده به در خانه خدا رفتم به حضرت اميرالمومنين متوسل شدم و به حرم سيدالشهداء مى رفتم متوسل مى شدم مدتها به حرم حضرت ابالفضل العباس رفتم هر چه التماس كردم جوابم نداد تا آنكه يك روز در حرم عباس ‍ گريه مى كردم و التماس مى نمودم ،ناگهان ديدم حرم شلوغ شد ، صداها بلند گشت و به دور كسى اجتماع نموده اند از كسى پرسيدم چه خبر شده ؟ گفت امرزو پسر يكى از باديه نشينان را كه فلج بوده آورده اند اينجا به حضرت ابالفضل عليه السلام متوسل شده اكنون شفا گرفته مردم دور او را گرفته و از لباس او تبرك مى گيرند وقتى كه من اين حرف را شنيدم بيشتر ناراحت شدم رو كردم به ضريح حضرت عباس عرض كردم آقا معلوم شد بعد از چهل سال خدمت و ذكر فضائل شما و نوكرى ما هنوز به اندازه اين اعرابى عوام باديه نشين دز نزد شما منزلت و قربى نداريم دو حاجت داشتم مدتى در خانه پدرت و برادرت و خودت آمده ام ،به من هيچ اعتنائى نكرديد ولى اين مرد يك دفعه به در خانه تو آمد فورى او را راضى كرده حاجت روا روانه اش ‍ نمودى بطور قهر از حرم خارج شدم و آمدم وارد صحن حضرت سيدالشهداء شده رو به حرم نموده سلامى مختصر و دل سرد به امام حسين كردم ،يك دفعه ديدم ملا رحمت الله خادم مرحوم شيخ مرتضى انصارى به من رسيد گفت زود بيا برويم آقا شما را مى خواهد من تعجب كردم كه آقا بامن چه كارى دارد بالاخره آمديم در بيرونى بسته بود از در اندرون آمده دق الباب كرديم آقا خودش آمد در را باز كرد بمن فرمود شما آن دو حاجتى را كه دارى من يكى از آنها را به عهده مى گيرم ولى راجع بآن ديگرى استخاره كن اگر خوب آمد آن را هم انجام مى دهم خلاصه به وسيله آقا هر دو حاجتم بر آورده شد. (319)

سهم طلاب را نگه مدار!
فاضل عراقى در دارالسلام از شيخ محمد حسين كاظمى نقل كرده كه او گفته من وارد حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام شدم به طورى كه پشت به در و رو به ضريح ديدم شيخ مرتضى انصارى وارد حرم شد نزديك من كه رسيد پنهانى كيسه پولى به من داد و فرمود نصف اين پول را براى خودت خرج كن و نصف اين پول را براى خودت خرج كن و نصف ديگر را بين طلاب مستحق تقسيم كن وقتى من آمدم به منزل پول را شمردم ديدم درست مطابق قرضهاى من است در خيال خود گفتم اين پولها را براى قرضم مى دهم سهم طلبه ها را بعدا تهيه كرده رد مى كنم شب ديگر كه به حرم مشرف شده بودم باز ديدم شيخ تشريف آورد وقتى نزديك من رسيد آهسته بمن فرمود سهم طلاب را معطل نكن به آنها بده من باز به تو مى دهم كه قرضت را ادا كنى همين را فرمود و حركت كرد من فهميدم كه اين بزرگواراز نيت من مطلع شده و اين يكى از كرامات آن عالم متقى بوده است .(320)

من به دعاى صاحب الامر عليه السلام متولد شده ام
در كتاب خلاصه مذكور است كه على بن بابويه پدر شيخ صدوق شيخ اهل قم و فقيه ثقه از قم به عراق آمد و به خدمت حسين بن روح كه وكيل و نائب خاص حضرت ولى عصر عليه السلام بود رسيد و از او بعضى مسائل خود را پرسيد و بعد از مفارقت از ايشان نامه اى نوشت كه بوسيله على بن جعفر اسود به محضر حسين بن روح رحمد الله عليه رسيد و در آن نامه استدعا كرده بود كه عريضه او را كه در آن نوشته بود كه امام عليه السلام دعا فرمايند كه خداوند فرزندى باو عطا فرمايد آن رقعه و عريضه را به خدمت ا حضرت برساند. حسين بن روح آن واقعه را به خدمت امام رسانيد و امام در جواب او نوشتند : (( قددعونا الله لك بذللك و سترزق ولدين ذكرين خيرين ))يعنى ما دعا كرديم و بزودى خداوند دو فرزند پسر بتو روزى مى فرمايد كه هر دو اهل خيرند،به بركت دعاى آن حضرت خداى تعالى دو پسر باوداد ابوجعفر و ابوعبدالله ابوجعفر كه همان شيخ صدوق معروف است مى گفت من بدعاى صاحب الامر متولد شده ام و به آن افتخار مى كرد .
قاضى نورالله شوشترى صورت توقيع شريف را كه امام به على بن بابويه نوشته با مصنقات او ذكر كرده و در آن توقيع شريف است : ((اوصيك يا شيخى و معتمدى و فقيهى ابوالحسن ...))قبر شريفش در قم است مرحوم مجلسى گفته در زمان اين شيخ در قم دويست هزار نفر از محدثين بودند.

مجلس و صحيفه كامله سجاديه
مرحوم حاج نورى در حكايت شصت و چهاردم نجم ثاقب از شرح من لا يحضره الفقيه ملا محمد تقى مجلسى نقل كرده كه فرموده است :من اويل تلكيف براى تحصيل رضاى خدا زياد كوشش مى كردم به حدى كه مرا از ذكر خدا قرارى نبود تا اينكه در ميان بيدارى و خواب ديدم كه صاحب الزمان صلوات الله عليه در مسجد جامع قديم اصفهان كه الان محل درس ‍ من است ايستاده پس بر آن جناب سلام كردم قصد كردم ،كه پاى مباركش را ببوسم ايشان مانع شدند پس دست مباركش را بوسيدم چند مسئله مشكل را از آن جناب پرسيدم كه يكى از آنها اين بود كه من در نمازهاى خود وسوسه داشتم و با خود مى گفتم آنها آن طورى كه خداوند از من خواسته نيستند قضاى آن نمازهاى را دوباره مى خواندم باين حال به جا آوردن نماز شب براى من ميسر نبود از استاد خودم شيخ بهائى عليه الرحمه حكم آن را سوال كردم شيخ فرمود يك نماز ظهر و عصر و مغرب بقصد نماز شب بجاى آور من هم چنين مى كردم پس از امام عليه السلام سوال كردم كه نماز شب بجاى آورم ؟ فرمود: نماز شب بجاآور و مانند آن نماز مصنوعى را به قصد نماز شب بجا نياور و مسائل ديگرى پرسيدم كه اكنون در خاطرم نمانده آنگاه عرض كردم اى مولاى من ،براى من ميسر نمى شود كه هميشه به خدمت شما شرفياب شوم و مسائل خود را بپرسم پس بمن كتابى عطا كن كه هميشه به آن عمل كنم فرمود:من به تو بوسيله مولى محمد تاج كتابى عطا مى كنم (من او را در خواب مى شناختم )پس فرمود برو آن كتاب را از او بگير،پس از در مسجدى كه مقابل روى آن حضرت بود به سمت دار بطيخ كه محله ايست در اصفهان بيرون رفتم چون به آن شخص رسيدم او به من گفت تو را صاحب الامر نزد من فرستاده ؟ گفتم آرى پس از بغل خود كتاب كهنه اى بيرون آورد چون آن را باز كردم معلوم شد كه كتاب دعا است پس آن را بوسيدم و بر چشم خود گذاشتم به سوى صاحب الامر عليه السلام برگشتم كه ناگهان بيدار شدم و آن كتاب با من نبود پس به علت از دست دادن آن كتاب تا طلوع صبح گريه كردم چون از نماز صبح و تعقيب آن فارغ شدم به فكرم چنين رسيد كه مولى محمد همان شيخ بهائى است و اينكه حضرت او را به تاج تعبير كرد به جهت شهرت او در ميان علماست پس به محل درس او در نزديكى مسجد جامع بود رفتم .
ديدم كه مشغول مقابله صحيفه كامله است پس ساعتى نشستم تا اينك فراغت پيدا كرد پس نزد شيخ رفتم و خواب خود را گفت در حالى كه به علت از دست دادن آن كتاب گريه مى كردم شيخ گفت بر تو مژده باد به علوم الهيه و معارف يقينه و تمام آنچه هميشه مى خواستى پس قلبم آرام نشد با گريه و تفكر بيرون رفتم ناگهان بنظرم رسيد كه به آن طرفى بروم كه در خواب رفته بودم چون به محله چون به محله داربطيخ رسيدم مرد صالحى را ديدم كه اسمش آقا حسن بود و لقبش تاج بود پس به او سلام كردم گفت اى فلانى نزد من كتابهاى وقفى است كه هر طلبه اى مى گيرد به شرط وقف عمل نمى كند ولى تو عمل مى كنى بيا و از آن كتابها هر چه مى خواهى بگير پس با او به كتابخانه اش رفتيم كتاب اولى كه بمن داد هما:كتابى بود كه در خواب ديده بودم پس شروع به گريه و ناله كردم گفتم همين كتاب مرا بس است آن وقت نزد شيخ آمدم و شروع كردم به مقابله با نسخه او كه جد پدر او نوشته بود از نسخه شهيد ( ره )و شهيد (ره )نسخه خود را از روى نسخه عميدالروسا و ابن سكوم نوشته بود و با نسخه ابن ادريس بدون واسطه يا به يك واسطه مقابله كرده بود و نسخه اى كه حضرت صاحب الامر عليه السلام به من عطا فرموده از خط شهيد (ره )نوشته بود و نهايت موافقت با آن را داشت بعد از آنكه از مقابله فارغ شدم مردم در نزد من شروع به مقابله كردند و به بركت عطاى امام زمان عليه السلام صحيفه كامله در بلاد من آفتاب طلوع كرد و آنچه خداوند به من عطا فرمود از بركت صحيفه حساب نداريم . (321)

قضيه روياى ملا محمد تقى مجلسى
شيخ اسدالله كاظمينى در مقدمه كتاب ((مقابس الانوار ))نوشته است :آخوند ملا محمد تقى مجلسى را كرامات باهره است او خود در شرح فقيه نوشته است :كه چون حضرت آفريدگار مرا توفيق زيارت حيدر كرار كرامت فرمود ، به بركت آن بزرگوار مكاشفات بسيار من روى داد كه عقول ضعيفه نمى تواننند متحمل شوند در آن عالم بلكه مى تودانم بگويم كه در ميان نوم و يقظه بودم ناگاه ديدم كه در سر من راى هستم و مشهد آنجا را در غايت ارتفاع و زينت ديدم و ديدم بر قبر عسيكرين لباس سبزى از لباس هاى بهشت افكنده بودند كه در دنيا مثل آن را نديده بودم آقاى ما حضرت صاحب الامر را ديدم كه نشسته و بر سر قبر تكيه كرده و روى آن جناب به جانب در است پس چون آن جناب را ديدم شروع كردم به خواندن زيارت جامعه به صورت بنلد مانند مدح گويندگان پس چون تمام كردم ، آن جناب فرمود : خوب زيارتى است عرض كردم :اى آقاى من روحم به فداى تو باد اين زيارت جد تو است ؟ و اشاره به جانب قبر نمودم . فرمود :بلى داخل شو چون داخل شدم نزديك در ايستادم حضرت فرمود : پيش بيا عرض كردم مى ترسم بسبب ترك ادب كافر شوم چون به اذن باشد باكى نيست پس ‍ اندكى پيش رفتم دوباره فرمود پيش بيا، پس با ترس پيش رفتم تا به نزديك آن جناب رسيدم ،فرمود :بنشين عرض كردم :مى ترسم فرمود:مترس بنشين چون مانند نشستن غلامى در نزد آقاى خود نشستم آن بزرگوار فرمود راحت بنشين چون تو زحمت كشيده پياده و پاى برهنه آمده اى خلاصه آنجا نسبت به اين بنده الطاف عظيمه و مكالمات لطيفه واقع شد .
كه اكثر آن را فراموش نمودم پس از خواب بيدار شدم و همان روز اول اسباب سفر فراهم نموده بعد از آنكه مدتها راه بسته بود موانع برطرف شد با پاى برهنه عازم زيارت آن بزگوار شدم شبى در روضه مقدسه مكرر اين زيارت را خواندم و در راه دو روزه كرامات عظيمه و معجزات غريبه ظاهر شد حكايت اين خواب را شيخ احمد احسائى در شرح زيارت جامعه از آن جناب نقل كرده . (322)

ابن قولويه
جعفر بن محمد بن جعفر بن موسى بن قولويه قمى جلالت اين شيخ بزرگوار زياده از آن است كه به بيان و به قلم بيايد اين بزرگوار در سنه 339 بقصد حج حركت كرد به اميد آنكه چون سال قرار بود حجر الاسود را كه سالها بود قرامطه برده بودند به هجر،به مكه آورده در ايام حج در جاى خود نصب كنند ، در حال نصب حجر امام را زيارت كند زيرا شيخ مى دانست كه حجر را غير از امام معصوم كسى نمى تواند نصب كند چون به بغداد رسيد مريض شد و نتوانست به مكه مشرف شود بالاخره نائبى گرفت به مكه فرستاد و نامه اى نوشت و مهر كرد گفت اين نامه را مى دهى به كسى كه حجر را در جاى خود نصب مى كند و در آن نامه از مدت عمر خود و اينكه از اين مرض مى ميرد يا خوب مى شود سوال كرد .
آن شخص به مكه مشرف شد در روزى كه مى خواستند حجر را نصب كنند مردم جمع شده بودند ، قدرى پول به خدام كعبه داد كه او را نزديك ركن جاى دهند كه ببيند چه كس حجر را نصب مى كند گفت هر كس كه حجر را به جاى خود گذاشت و حجر را در جاى خود قرار گرفت صداى مردم بلند شد آن شخص از همان راهى كه آمده بود برگشت من دنبال او را گرفتم و ديده هايم را به سوى او دوخته بودم كه او را گم نكنم مردم را به زحمت از خود دور مى كردم و به دنبال او مى دويدم به طورى كه خيال مى كردند من ديوانه هستم و بالاخره راه برايم باز مى كردندمن به تعجيل مى دويدم و او به آرامى راه مى رفت باز به او نمى رسيدم تا رسيدنم به جائى كه كسى ديگر نبود آن شخص روى به من نمود فرمود بياور آنچه با توست من رقعه را به آن حضرت تقديم كردم بدون آنكه نامه را باز كند فرمود به او بگو كه از براى تو در بيمارى خوفى نيست و تو سى سال ديگر خواهى مرد پس مرا گريه دست داد كه ديگر نتوانستم حرفى بزنم و نتوانستم حركت كنم و آن حضرت تشريف برد.
پس نائب جناب شيخ از مكه مراجعت نموده و اين خبر را به شيخ داد چنان شد كه آن حضر،خبر داده بود در سنه سيصد و شصت و نه (369 ) به رحمت الهى پيوست و در بقعه مطهره كاظمينه در پائين هاى پاى امامين عليهما السلام در جنب قبر شيخ مفيد دفن شد .
و اما آن ابن قولويه كه در قم مدفون است در نزديك بقعه على بن بابويه قمى او محمد بن قولويه پدر اين شيخ بزرگوار است نه خود او. (323)

حضرت سيدالشهداء راضى نشد وحيد بهبهانى از كربلا خارج شود
مرحوم بهبهانى كه در كربلا حوزه درس و مرجعيت تامه داشت گاهى به خاطرش مى رسيد كه از كربلا به يكى از شهرهاى ديگر هجرت كند تا آنكه در خواب ديد حضرت امام حسين عليه السلام به او فرمود : من راضى نيستم از شهر من خارج بشوى پس از آن تصميم خود منصرف شد و قصد كرد كه در جوار حضرت حسين بن على عليه السلام بماند يكى از فوائد ماندن او در كربلا قلع و قمع كردن اخبارى ها بود كه اين طائفه مخصوصا در شهرهاى نجف و كربلا نفوذ زيادى كرده بودند به طورى كه اگر كسى مى خواست كتابى از كتابهاى فقها همراه خود بردارد از ترس ميان پارچه اى پنهان مى كرد اين عالم مبارز با سلاح علم و منطق و دليل و برهان و قدرت ايمان به ميدان آمده همه افراد فرق اخبارى را از صحنه بيرون راند و حكمت فرمايش امام حسين عليه السلام معلوم شد. (324)

سبب كثرت تاليفات
آقاى شيخ اسدالله صاحب مقابس الانوار مى گويد وقتى بر آقاى سيد عبدالله شبر كه تاليفات زيادى دارد وارد شدم و از علت كثرت تاليفات او وقلت تاليف خود از سيد سوال نمودم سيد گفت : علت كثرت تاليفو تصانيف من از امام همام حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام است من آن حضرت را در خواب ديدم كه قلمى به من داد و فرمود بنويس از آن وقت من به تاليفات موفق شدم و هر چه از قلم من بيرون آمده از بركت آن قلم شريف است .
مرحوم محدث قمى مى گويد آرى امر چنين است كه سيد فرموده چه آنكه اين احقر نيز هر گاه متوسل به سادات خود مى شوم توفيقى عظيم در خود مى بينم و قلمم جارى مى شود والا گاهى مى شود ماه ها مى گذرد كه يك كراس نتوانم نگاشت پس تمام آنچه نگاشته ام از بركات اهل بيت عصمت و طهارت است . (325)

داستان خروج شيخ طبرسى از قبر !
فضل بن حسن طبرسى عالم جليل القدر و فقيه و عظيم الشان و مفسر كم نظير صاحب تفسير مجمع البيان و كتب ارزنده ديگر در سنه 548 در سبزوار وفات كرد .
جنازه اش را به مشهد مقدس رضوى حمل كردند و در قبرستان معروف به قتلگاه دفن كردند كه هم اكنون محل دفنش زيارتگاه زائرين ثامن الائمه عليه السلام مى باشد.
صاحب روضات الجنات از قول رياض العلماء نوشته كه مشهور است مرحوم طبرسى را سكته عارض شد به گمان اينكه وفات كرده او را غسل داده كفن و دفن نمودند چون به هوش آمد خود را در ميان كفن و در قبر ديد متوجه شد كه سكته كرده بوده و او را اشتباها دفن كرده اند ولى راه نجاتى نداشت كه خود را از اين گرفتارى نجات بدهد در آن حال نذر كرد كه اگر خداوند قادر متعال را از اين بند نجات دهد يك دوره تفسير قرآن بنويسد پس اراده خداوند مسبب الاسباب چنين تعلق گرفت كه يك نفر دزد معروف به اين فكر افتاد كه شب موقعى كه همه خوابند و قبرستان هم خلوت است بيايد قبر طبرسى را بشكافد و كفنش را بر دارد ببرد وقتى كه آمد قبر را شكافت رسيد به لحد و روى لحد را برداشت كفن را باز كرد كه ناگاه شيخ دست او را گرفت مرد نباش از ديدن اين حال متوحش و ترسناك شد شيخ شروع كرد به حرف زدن با او وحشت او زيادتر شد شيخ فرمود : مترس من مرده نيستم بلكه زنده ام به علت سكته مر آورده اند دفن كرده اند كه اكنون به هوش آمده ام و خداوند تو را وسيله نجات من قرار داده مرد نباش از حرفهاى آن مرحوم اطيمنان خاطر پيدا كرده قلبش آرام گرفت و چون شيخ از شدت ضعف نمى توانست راه برود آن مرد او را به دوش گرفته به منزل شيخ آورد. شيخ خلعت خوبى و مال زيادى به آن مرد نباش داد و آن مرد هم به دست شيخ توبه كرد و آن كار قبيح را ترك نمود .
پس شيخ شروع كرد به نوشتن مجمع البيان كه الحق تفسير به اين خوبى نوشته نشد خداوند مسبب الاسباب آن دزد را وسيله نجات شيخ از آن بند و گرفتارى عجيب و شيخ را هم وسيله و اسباب توبه آن دزد قرار داد كه به اين وسيله آن مرد از معصيت بزرگ و عمل شنيع دزدى و نباشى خلاص ‍ شده و عاقبت امرش به خير مبدل شد چنين است حكمت بالغه خداوند و چه بسيار است قضايائى كه به ظاهر خوش آيند ما نيست ولى در واقع آن كار به مصلحت ماست و ما نمى دانيم و عسى ان تكرهوا شيئا و هو خيرلكم ).

ثواب يك دعا
صاحب ققص العلماء نوشته : والد ما جد نوشته است كه نقل شده از از آخوند ملا محمد باقر مجلسى كه به خط خود نوشته است : چنين گويد بنده خاطى محمدباقر ابن محمد تقى كه شبى از شبهاى جمعه در ادعيه خود مرور مى كردم نظرم بدعاى قليل اللفظ و كثير المعنى افتاد خاطرم بر آن قرار گرفت كه در آن شب آن را بخوانم و خواندم شب جمعه هفته ديگر خواستم كه همان دعا را بخوانم ، ناگاه صدائى از سمت سقف خانه شنيدم كه ايها الفاضل الكامل ، هنوز كرام ا لكاتبين از نوشتن ثواب اين دعا كه در شب جمعه سابق خواندى فارغ نشده اند كه تو دوباره مى خواهى آن را بخوانى .
آن دعا اينست :
بسم الله الرحمن الرحيم الحمدالله من اول الدنيا فنائها و من الاخرة الى بقائها الحمدالله على كل نعمة و استغفرالله من كل ذنب و اتوب اليه وهو ارحم الراحمين (326).(327)

تشرف علامه حلى به خدمت امام زمان عج
صاحب ققص العلماء مى گويد : اين فقير از آخوند ملا صفر على لاهيجى شنيده ام كه از استادش مرحوم آقا سيد محمد بن آقا سيد على صاحب مناهل حكايت مى كرد كه او فرمود : علامه حلى در شب جمعه اى به زيارت سيد الشهداء عليه السلام مى رفت و تنها بود و بر درازگوشى سوار بود و تازيانه در دست داشت .
بر علامه معلوم شد كه اين شخص مرد فاضلى است پس در مسائل علميه با هم صحبت نمودند و علامه مشكلاتى را كه در علوم داشت يكايك مسئله اى صحبت شد و آن شخص مشاكل و معاض او را حل مى نمود تا اينكه درباره مسئله اى صحبت شد و آن شخص فتوائى گفت و علامه منكر آن شد و گفت حديثى بر طبق اين فتوى است شما از اول كتاب تهذيب چند ورق بشماريد در فلان صفحه فلان سطر اين حديث مذكور است علامه در حيرت شد كه اين شخص كه باشد ؟ پس از آن مرد پرسيد كه آياد در اين زمان كه غيبت كبرى است مى توان صاحب الامر عليه السلام را ديد يا نه ؟ در اين هنگام تازيانه از دست علامه افتاد آن مرد خم شد و تازيانه را از زمين بر گرفت و به دست علامه داد و فرمود : چگونه صاحب الزمان عليه السلام را نمى توان ديد و حال آنكه دست او در ميان دست تو است پس علامه بى اختيار خود را از درازگوش به زير انداخت تا پاى آن حضرت را ببوسد پس ‍ غش نمود و چون بهوش آمد كسى را در همان ورق و همان صفحه و سطركه آن حضرت نشان داده بود يافت پس علامه به خط خود در حاشيه تهذيب در آن مقام نوشت كه اين حديث همان است كه حضرت صاحب الامر خبر داد... آخوند ملا صفر على مى گفت كه استادم مرحوم آقا سيد محمد مى گفت كه من همان كتاب را ديدم و در حاشيه آن حديث خط علامه را به مضمون سابق مشاهده كردم . (328)

آن عمل را ترك كن
حاج شيخ عبدالبنى نورى كه از بزرگان علماء و مراجع تقليد بودند نقل مى كردند در ايام جوانى در تهران به تحصيل علم مشغول بودم و در هر فنى از جمله كيميا رغبتى داشتم اما اين سر پنهانى بود و كسى از آن اطلاع نداشت تا اينكه زمانى با جمعى از اهالى نور به زيارت حضرت ثامن الائمه حضرت رضا عليه السلام مشرف شديم در سبزوار موفق شده تيمنا بزيارت حكيم عظيم الشان حاج ملا هادى سبزوارى مشرف شديم پس از زيارت ودست بوسى خواستم از خدمت آن عالم بزرگ مرخص شويم مرا نگاه داشت تا رفيقان بيرون شدند آنگاه مرا نصيحت فرمود كه آن عمل خفى را كه كسى از آن اطلاع ندارد ترك كنم حاج شيخ عبدالنبى اين را از كرامات آن بزرگوار مى شمرد.(329)

اين نماز را ترك نكن
مطلب زيرا از حضرت آية اراكى مدظله مى باشد : آن روزى كه بناى كشف حجاب شد رضاخان دستور داده بود افرادى كه جزء روساء بودند مثل رئيس نظميه ، شب ديگر رئيس امنيه ، و شب ديگر شهردارى ،و هر شبى يكى بود شب به شب آن وقت زن آن رئيس مكشفه مى شد ،و اطراف او زنهاى مخدره محجبه دور او را مى گرفتند و زمانى كه حاج شيخ عبدالكريم حائرى مى خواست برود نماز مغرب و عشاء در خيابان تظاهر مى كردند حاج شيخ سوار الاغى مى شد ، و آقا على سيف هم با الاغ ديگر پشت سر ايشان راه مى افتاد و آن وقت جمعيت بود كه براى شما آن تظاهر پشت صحن جمع مى شدند جاى سوزن انداختن نبود.
و حاج شيخ بايد از توى اين جمعيت بريا نماز مغرب وعشاء عبور كند و اينها مى گذاشتند مخصوصا همان وقتى خارج مى شدند كه زن مكشفه و مردمى كه براى تماشا آمده بودند از جلو بروند ،و حاج شيخ هم پشت سر آنان قرار بگيرد حاج شيخ خودش فرمود :من كه ديدم اين وضعيت است ،فكر كردم رفتن به نماز مغرب و عشاء را ترك كنم من كه اين كار را مى كنند اگر حرف بزنم تقرير مى شود مى گويند: پس اين كارها را قبول كرده ! اگر حرف بزنم چطور با اين شخص حرف بزنم ! پس بهتر است كه به نماز نروم اين جه نمازى است كه من بروم اين فكر را با هيچ كس در ميان نگذاشتم خودم عهدى كردم كه نروم طرف عصر كه در اطاق خوابيده بودم .
ديدم درب باز شد و سيد باريش بلند آمد و گفت : اين نماز را ترك نكن ! من به اين جهت دلم قرص (محكم ) شد بنده خودم هميشه پيش از آمدن ايشان پشت سرشان براى نماز جا مى گرفتم .
در همين جائى كه حالا قبرش است درش را برداشته وقت نماز جمعيت پر بود ، منتظر بودند كه ايشا:بيايد وقتى كه مى آمدند همه پا مى شدند من هم پا مى شدم در آن ايام از آن دم دركه نگاه مى كردم ، مى ديدم صورت بهاجى دارم .
عوض اين خم به ابروداشته باشد ، و اوقاتش تلخ باشد، صورتش بهاج بود توى دلم شك افتاد ،فكر كردم در همچو روزى چرا بايد ايشان بهاج و صورتى منبسط داشته باشند ، تا اين كه آن روز اين قضيه را به آقاى حجت گفت ، شك از دلم رفت ،فهميدم كه قوت از جاى ديگر بود اين ابتهاج از جاى ديگر بود ،از آنجا قوت قلب گرفته بود ولى خوب آخر هم دق كرد(330).(331)

تشرف شيخ انصارى به خدمت امام زمان عج
آقا مير سيد محمد بهبهانى به دو واسطه از يكى از شاگردان شيخ مرتضى انصارى نقل مى كند كه گفت : در يكى از زيارات مخصوصه كه به كربلا مشرف شده بودم شبى بعد از گذشتن نيمى از شب براى رفتن به حمام از منزل بيرون آمدم و چون كوچه ها گل بود چراغى با خود برداشتم از دور شخصى را شبيه به شيخ انصارى ديدم چون قدرى نزديكش رفتم ديدم شيخ است من براى آنكه مبادا كسى به او آسيب برساند آهسته به دنبالش ‍ رفتم تا بر در خانه مخروبه اى ايستاد و زيارت جامعه را با توجه خاصى خوانده سپس داخل آن منزل خرابه شد شنيدم كه با كسى حرف مى زد ولى ديگر خودش رانمى ديدم پس به حمام رفتم سپس به حرم مشرف شدم و شيخ را در حرم ديدم بعد از پايان اين مسافرت در نجف اشرف به خدمت شيخ رسيدم و قضيه را آن شب را معروض داشتم ابتداء شيخ منكر شد تا پس از اصرار زياد فرمود : گاهى براى رسيدن به خدمت امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف ماذون مى گردم و درب آن منزل كه تو آن را پيدا نخواهى كرد رفته زيارت جامعه را مى خوانم چنانچه دوباره اجازه رسد خدمت آن حضرت شرفياب مى شوم و مطالب لازمه را از آن سرور مى پرسم سپس فرمود تا زمانى كه من زنده هستم اين مطلب را پنهان دار و به كسى اظهار نكن . (332)

اميرالمومنين عليه السلام سيد مرتضى را ملقب به امام الهدى كرد
درباره علت ملقب شدن سيد مرتضى به علم الهدى مرحوم محدث قمى در منتهى الامال آورده است كه : شيخ اجل شهيد در رساله چهل حديث و غير بيان نموده اند كه محمد بن حسين وزير قادر عباسى در سال چهار صد و بيست به سختى بيمار شد و بيمارى او بطول كشيد تا آنكه حضرت اميرالمومنين عليه السلام را در خواب ديد كه به او فرمود : به علم الهدى بگو كه بر تو دعائى بخواند تا شفا يابى .
گفت عرض كردم : اى مولاى من علم الهدى كيست ؟ فرمود على ابن حسين موسوى است وزير نامه اى به سيد نوشت كه در آن نامه تقاضاى دعا نموده بود و در ضمن سيد را به لقب علم الهدى مخاطب قرار داده بود چون سيد خود را لايق آن لقب نمى دانست در جواب وزير نوشت :((الله الله فى امى فان قبولى الهذا اللقب شناعة على ))فرمود قبول كردم اين لقب را براى من عيب است و من سزوار اين لقب نيستم وزير به عرض ‍ رسانيد والله من از خود نگفته ام بلكه اميرالمومنين اين لقب را براى شما ذكر كرده است بعد از آن كه وزير به دعاى سيد شفا يافت صورت قضيه را به قادر عباسى عرض كرد و قبول نكردن سيد را هم ياد آور شد قادر به سيد عرض كرد كه آنچه را كه جدت ترا به آن ملقب ساخته است قبول كن و حكم كرد كه منشيان آن را در القاب سيد داخل سازند و از آن پس به لقب علم الهدى مشور شد. و يكى ديگر از القابش ،ثمانينى است چون بعد از وفاتش هشتاد هزار مجلد كتاب گذاشت و كتابى نوشت كه بنام ثمانين و هشتاد و يك سال عمر كرد(333).(334)

عبور از آب
آقا سيد شفيع بروجردى در روضه البهيه نوشته شنيدم از بعضى از كسانى كه به او وثوق دارم كه سيد مرتضى علم الهدى در بغداد كهنه منزل داشت و يكى از شاگردان سيد در بغداد جديد بود ،چون راهش دور بود به تمام درس سيد نمى رسيد زيرا كه صبح تابستن جسر ( آماده شدن پل ) درس سيد تمام مى شد يامقدارى از درس خوانده شده بود پس آن شاگرد قضيه را به سيد گزارش داد و عرض كرد كه درس را به تاخير بيندازيدكه من برسم سيد مرتضى دعائى نوشت و فرمود اين دعا را با خودداشته باشد هر وقت آمدى ديدى جسر را نبسته اند از روى آب حركت كن بيا به اين طرف و نترس غرق نخواهى شد اما اين دعا را هيچ وقت باز مكن وبه اندرون آن نگاه نكن پس ‍ آن شاگرد چند روز با همان دستور مى آمد و معطل بستن جسر نمى شد و از روى آب مى رفت و پايش به آب فرو نمى رفت تا از آب مى گذشت و به درس و هم به موقع مى رسيد تا آنكه روزى به فكر افتاد كه ببيند اين دعائى است كه اين قدر اعجاز داد ؟ كاغذ را باز كرد نگاه كرد ديد نوشته ((بسم الله الرحمن الرحيم ))دوباره آن دعا را پيچيد و با خود نگاه داشت روز ديگر خواست مانند روزهاى قبل از آب عبور كند همنيكه پايش را به روى آب گذاشت در آب فرو رفت پايش را از آب عقب كشيد ديد ديگر نمى تواند بر روى آب راه برود .