مردان علم در ميدان عمل (جلد اول)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۵ -


توجه و رويت باطنى
از جمله كرامات آخوند ملا عبدالله يزدى (صاحب حاشيه )آنكه يك وقتى وارد اصفهان شد چون قدرى از شب گذشت آخوند به توجه باطن نظرى به شهر اصفهان نمود پس به ملا زمانش فرمود : حركت كنيد كه از اين شهر با عجله بيرون رويم زيرات كه چندين هزار بساط شراب مى بينم كه در اين شهر چيده شده پس حركت كردند ،هنوز بيرون شهر نرسيده بودند كه وقت سحر رسيد آخوند دوباره توجه به شهر اصفهان كرد پس به ملا زمان فرمود : برگرديد زيرا چندين هزار سجاده را مى بينم كه پهن شده و نماز شب مى خوانند و اين جبران آن معاصى را مى نمايد(335).(336)

اى آتش متعرض اين خرمن شو
داستان زير را كه حضرت آية الله شيخ محمد على اراكى حفظه الله نقل فرموده است :
پدرم نقل كرد كه آخوند كبير(ملا محمد ،پدر مرحوم آقا ضياء عراقى )ارتزاقش از يك قطعه زمينى در همان اطراف سلطان آباد (اراك )بود زارعت مى كرد و نان سال خودش وعيالش از هان قطعه زمين بود يك وقت كه حاصل آن زمين را در خرمنگاه جمع كرده بودند در اطرافش هم خرمنهائى بوده است كسى عمدا يا سهوا آتش روشن مى كند باد هم بوده و آتش افتاد بود توى خرمنها به محض افتادت آتش ،خرمن ها آتش مى گيرد تا آتش همه خرمن ها را مى گيرد كسى به آخوند مى گويد :چه نشسته اى ؟نزديك است آتش خرمن شما را بگيرد آخوند تا اين را مى شنود عبا و عمامه رابر مى دارد و قرآن را به دست مى گيرد و مى رود به بيابان و رو آتش و در دستش هم قرآن مى گويد : اى آتش اين نان خانواده و اهل و عيال من است ترا به اين قران قسم به اين خرمن متعرض نشو! پدرم مى گفت تمام آن قبه ها (كپه ها خرمن ها )كه در اطراف بود خاكستر شد و اين يكى ماند هر كس كه مى آمد ،انگشت به دهان مى گرفت ومتحير مى شد كه اين چه جور سالم مانده ولى من از قضيه خبر داشتم .
پدر مرحوم آقا ضياء (عراقى )همچو شخصى بوده است رحمة الله عليهم رحمه واسعه (337)

توقع امام زمان عليه السلام براى شيخ مفيد
گويند شخصى به خدمت شيخ مفيد عليه الرحمة رسيد وسوال كرد كه زنى حامله فوت كرده است و حملش زنده است آيا بايد شكم زن را شكافت و طفل را بيرون آورد يا آنكه با آن حمل او را دفن كنيم ؟ شيخ فرمود: با آن حمل اورا دفن كنيد آن مرد برگشت در اثناء راه ديد سوارى از پشت سر مى تازد و مى آيد،چون رسيد گفت اى مرد شيخ مفيده فرموده است كه شكم آن ضعيفه را شكافته و طفل را بيرون بياوريد آن وقت ضعيفه را دفن كنيد آن مرد چنين كرد بعد از چندى كه مجددا به خدمت شيخ رسيد و قضيه را براى او نقل كرد شيخ فرمود : من كسى را نفرستاده ام معلوم است كه آن صاحب الامر عليه السلام بوده است الحال كه دربيان احكام خطا و اشتباه مى نمائيم همان بهتر كه ديگر فتوى (338)ندهيم پس در خانه را بست و بيرون نيامد ،كه بر شماسات كه فتوى بگوئيد و بر ماست كه شما را تسديد كنيم ونگذاريم كه در خطا واقع شويد پس شيخ بار ديگر در مسند فتوى نشست .
و بايد دانست توقيع درايام غيبت كبرى امام زمان بيرون نيامده مگر براى شيخ مفيد.
و شيخ اسدالله كاظمينى در كتاب مقباس الانوار گفته كه اجماع علماى اماميه است كه براى شيخ مفيدبه خط مبارك امام زمان عليه السلام توقيعات بيرون آمده (339).(340)

يا شيخ علمهما الفقه
شيخ مفيد شبى در خواب ديد كه در مسجد ((كرخ ))كه از مساجد بغداد است نشسته ،صديقه كبرى فاطمه زهرا سلام الله عليها دست حسنينى عليهما السلام را گرفته به نزد شيخ مفيد آمد و فرمود :((يا شيخ علمهما الفقه ))شيخ بيدار شد و در حيرت افتاد كه اين چه خوابى است و مرا چه به اينكه امام را تعلم نمايم و خواب ديدن ائمه معصومين عليم السلام هم خواب شيطانى نيست پس صباح همان شب به همان مسجد كه در خواب ديده بود رفت و در آنجا نشست به ناگاه ديد كه مادر سيد مرتضى همراه كنيزان كه دور او را گرفته بودند و دست سيد مرتضى و سيد رضى را گرفته بود آمد و به نزد شيخ مفيد رسيده گفت :((يا شيخ علمهما الفقه ))شيخ تعبير آن خواب را فهميد و در احترام اين دو سيد بزرگوار كمال مبالغه مى كرد.(341)
معروف است كه زنها به مادر سيد بن مى گفتند خوش به حالت با اين فرزندان عالم و صالحى كه داراى آن خانم جواب مى گفته من هيچ وقت بدون وضو به اينها شير نداده و از وقتى كه به آنها حامله شدم مواظب بودم كه هميشه پاك باشم .

قلب ماهيت !
آقاى آقا شيخ عباس تهرانى حكايت فرمود: وقتى كه ما در مدرسه بوديم يك نفر از طلاب سيدى بود كه دماغش خيلى خشك بود و با احدى انس و اختلاط نداشت .
انيش فقط با آب بود چون وسواس داشت يك روز او را ديديم كه برخلاف حالت سابقه سر حال آمده در نهايت خوشحالى و تردماغى اظهار اختلاط و انس مى كند و اشعارى را هم زمزمه مى كند ما از اين حالت او بى نهايت تعجب كرديم تا آنكه من از او پرسيدم كه آن حال تو چگونه به اين حال مبدل شده ؟ گفت من از آن حالى كه داشتم خودم بدم مى آمد يك روز داشتم فكر مى كردم كه آيا ممكن است انسان از خود فرار و قطع علايق نمايد يا نه ؟ در اين فكر بودم كه يك باره ديدم شخصى در حجره را باز كرد وارد شد و گفت :بلى ممكن است ومى تواند اين را گفت ودراز كشيد و مرد من مضطرب شدم كه تكليف چيست و اين شخص كيست ؟بعد ديدم برخاست و راه افتاد من تعقيبش كردم و از فيض ملاقاتش استفاده كردم او پاره اى دستورات به من داد كه در اثر آن مثل اينكه قلب ماهيد شدم و از آن حال به اين حال كه مى بينى مبدل شدم بعد فرمود كه آن سيد چند مدتى با همان حال در مدرسه بود بعد يك مرتبه ناپديد شد ندانستيم كجا رفت (342).(343)

جنازه مرحوم آخوند خراسانى (صاحب كفايه )بعد از پنجاهسال
وقت بعد از پنجاه سال قبر آخوند خراسانى را كه دخترش را گشودند كه دخترش زهراء را در كنارش به خاك بسپارند جسد آخوند بعداز آن همه مدت به هيچ وجه متلاشى نشده بود و صورت و محاسن او اصلا تكان نخورده بود از عمويم مرحوم حاج ميرزا هادى كفائى كه خود او در مراسم گشودن قبر حاضر وناظربوده شنيدم گفت :
عجيب تر آنكه وقتى من دست آخوند را گرفتم و روى دست دخترش ‍ گذاشتم دستش مثل دست كسى كه به خواب رفته باشد حركت كرد و همه حاضرين سخت متعجب شده بودند زيرا وضع كفن و صورت طورى بود كه انگار ديروز آخوند را به خاك سپرده اند مى خواستيم عكس بگيرم ولى عده اى به لحاظ پاره اى از اعتقادات مخالفت كردند(344).(345)

ابيات ابن صيفى
يكى از مقامات و معتمدين بنام شيخ نصرالله بن مجلى مى گويد :حضرت على بن ابى طالب عليه السلام را در خواب ديدم عرض كردم : يا اميرالمومنين مكه را فتح مى كنيد و اعلام عمومى مى دهيد هر كس به خانه ابوسفيان وارد شود ايمن خواهد شد.
ولى در روز عاشورا از طرف آل ابوسفيان درباره پسرت حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام و خانواده آن حضرت چه ستم هاى متوجه شد و چه قضايائى در آن روز صورت گرفت ؟ حضرت اميرالمومنين عليه السلام فرمود:آيا ابيات ابن صفى را در اين قسمت نشينده اى ؟عرض كردم :نشينده ام فرمود : آن ابيات را از صيفى استعلام كن از خواب بيدار شده و به سوى خانه اين صيفى كه از شعراى مشهور و معروف به لقب (حيص و بيص ) بود شتافتم ابن صيفى را ملاقات كرده و خواب خودم را براى او نقل كردم و ابن صيفى از شنيدن اين خواب شهقه اى زد و شروع گريه كرد و سپس قسم ياد كرد كه تا اين ساعت كلمه اى از ابيات من به كسى اظهار نشده است و اين ابيات را در همان شب انشاء كرده ام و شروع كرد بخواندن آن اشعار و اشعار اين است :
ملكنا فكان العفو منا سجية
فلما ملكتم سال بادم ابطح
حكومت رسيديد در روى زمين خون جارى شد.
وحللتم قتل الاسارى و طالما
عدونا على الاسرى نعف و تصفح
شما حلال كرديد كشتن اسيران را در صورتى كه در مدتى كه ما بوديم از اسيران عفو و گذشت مى كرديم .
فحبسكم هدا التفاوت بينا
و كل اناء بالذى فيه ينضح
كافى است شما را اين فرق در ميان ما و شما هر ظرفى ترشح مى كند از آن چيزى كه در آن هم باشد. (346)

بدان كه سلام او بمن رسيد
كرامات بسيار و مكاشفات بى شمار از مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى نقل كرده اند : ما در اينجا به ذكر يكى از آنها قناعت مى كنيم :در سال 1248 قمرى ناصرالدين شاه به قصد خراسان نخست به سوى حضرت عبدالعظيم حركت مى كند ، در عرض راه مردى را به حالت انتظار مشاهده مى كند شاه قاجار از آنجا كه برجان خود بيمناك بوده به يك نفر از ملتزين ركاب خود دستور مى دهد كه برود و ببيند آن شخص پياده كيست و چه كار دارد ؟پيشخدمت شاه خود را به او رسانيده و در نزديكش مى ايستد مردى مى بيند ژوليده موى و ژنده پوش ،از او سبب توقفش را كنار جاده سوال مى كند آن مرد مى گويد گويا شاه قصد خراسان را دارد پس به سبزوار هم خواهد رفت به ايشان عرض كنيد در سبزوارى وقتى با حاج ملا هادى كرديد سلام مرا به او برسانيد فرستاده شاه با تعجب به او نگاهى كرده و سپس به سوى كالسكه مى شتابد شاه موضوع را از او سوال مى كند پيشخدمت عرض مى كند مردى بود مجنون كه قصد رفتن به شهر را داشت .
ناصرالدين شاه بعد از فراغت از زيارت حضرت عبدالعظيم به سوى خراسان حركت مى كند در سبزوار در كوشك با حاجى ملاقات مى كند و سپس روز بعد به منزل او مى رود مرد عارف تا اوسط بيرونى از شاه استقبال به عمل آورد و سپس او را به اتاق مخصوص خود كه بابوريا مفروش بوده راهنمائى مى كند در ضمن مذاكرات مختلف شاه از حاجى مى خواهد كه دعاى خيرى در حقش بنمايد وى پاسخ مى دهد من در تمام اوقات مومنين را دعا مى كنم شاه مى گويد دلم مى خواهد در حق من دعائى مخصوص ‍ بفرمائيد مرد عارف دست بسوى پروردگار خويش دراز كرده و مى گويد : ((خدايا پادشاه اسلام را رعيت پرور كن ))در بين اين مذاكرات آن پيشخدمت وارد اطاق مى شود صاحب اسرار بانظر رافت توجهى به او نموده و مى فرمايد :(( فرزند ،اگر چه اسلام آن مرد را كه در بين راه تهران و حضرت عبدالعظيم ايستاده بود ، به من نرسانيدى اما بدان كه سلام او به من رسيد))شاه با كمال تعجب جريان را از پيشخدمت سوال مى كنند وقتى پس از ملاقات پيشخدمت صدق قضيه را عرض مى كند ناصرالدين شاه سخت متعجب مى شود و بيش از پيش به اين مرد بزرگ علاقمند مى گردد(347).(348)

آ غاز كار حكيم سبزوارى در خدمت پيرى عارف
از آنجائى كه بزرگان و سلاك الى الله اگر محل قابلى وماده با استعداد كاملى بجويند،از ارتقاء و هدايت و دستگيرى وى بخل نورزند حتى اگر مقتضى بدانند ، خودشان را به ايشان بنمايانند تا آنكه مستعد را به مقامى كه در خور اوست برسانند وهر چه بالقوه در نهادوى است به فعليت بكشانند در زمانى كه حكيم سبزوارى به طور ناشناس به كرمان رفته اعانت خادم مدرسه اى را بر عهده گرفته در آن مدرسه ساكن شده بود شخصى آقايان محصلين را به شام دعوت نموده بود در موقع رفتن مرحوم حاجى از جهت اينكه معين خادم مدرسه بوده به كسانى از رفقا كه عقب مانده بودند يادآورى مى نموده ،به حجره پير مردى از طلاب رسيده وبه دعوت تذكرش ‍ مى دهد پيرمرد مى فرمايد من بر اثر شغلى كه در نظر دارم از آمدنن با رفقا معذرت مى خواهم ليكن استدعا و خواهش دارم كه موقع مراجعت از مجلس دعوت قدرى نان برايم خريده بياوريد مرحوم حاجى درخواست آن جناب را قبول نموده و به اتفاق رفقا به مقصد و محل دعوت حاضر مى شود پس از صرف شام با غفلت از انجام پيغام رفيق به مدرسه عودت مى فرمايند چون آن شخص از آمدن مدعوين و رفقا مستحضر مى شود و از نان تقاضا شده خود بوئى به مشامش نمى رسد حاجى را صدا مى زند و نان را از وى مطالبه مى كند آن جناب با يك دنيا خجالت از فراموشى و غفلت خود عذر مى خواهد و در خواست عفو از كردار ناصواب خود مى نمايد پيرمرد در پاسخ چنين اظهار مى دارد :(( البته بديهى است شخص سير از گرسنه غفلت مى فرمايد اگر شما نيز مانند من گرسنه شويد خواهيد دانست كه گرسنگى بسيار دشوار است اگر مايليد بدانيد كه چگونه صبر در گرسنگى مشكل است گرسنه شود ))به مجرد گفتن اين جمله واراده اين حالت ،بت تصرف نفس قدسيه آن راد مرد ، گرسنگى فوق العاده در مرحوم حاجى ايجاد مى شود و به طورى جوع در مملكت بدن وى حكمفرما مى شود كه عنان اختيار بكلى از دستش رفته و جام صبرش لبريز مى گردد وشدت گرسنگى به حدى مى رسد كه اگر غذائى به وى نرسد در اندك مدتى هلاك مى گردد ناچار قدرى پوست هنداونه و خربزه در گوشه حجره ديده با كمال رغبت وميل آنها را مى خورد ولى سودى نمى بخشد بالاخره از شدت گرستنگى به خوردن جلد كتاب وبوريا و حصير مى نمايد آن مرد بزرگ به حالت وى رقت آورده پس از جلو مظهريت صف قهاريت ، مراتيت خود را از صفت رحمانيت حضرت حق تعالى شانه اظهار نموده وحاجى را به حالت اوليه بر مى گرداند و همچنين جلوه عظمت و نيروى اراده آن پير فرزانه موجب مجذوبيت مرحوم حاجى شده و كاملا آن جناب به خدمت آن مرشد بى نظير سر مى سپارد و در مدت سه سال از حضيض خاك به اوج افلاك مى رسد و هر چه بايستى از علم طريقت و حقيقت كه آن پير كامل از اساتيد عارف خود گرفته بود وى تسليم مى فرمايند و پس از اتمام دوره سير و سلوك با همسر خود (صبيه عارف ) مسماة به بى بى كوچك به طرف سبزوار حركت مى كنند(349).(350)

شايد در ميان طلاب افرادى باشند كه به خاطر آ نها خدا به ما رحم كند
مرحوم شيهد قدوسى نقل مى كند : از يكى از وعاظ معروف اصفهان شنيدم كه ايشان از يكى از مقسمين شهريه مرحوم آية الله بروجردى نقل مى كرد كه گفت من يك روز براى دادن شهريه به يكى از مدارس اصفهان رفتم ديدم طلبه ها در مدرسه نشسته اند شلوغ مى كنند ،مى خوانند و شوخى مى كنند ، من از ديدن آن منظره ناراحت شدم دفتر شهريه را بستم و بلند شدم حركت كردم گفتم دادن مال امام زمان به چنين اشخاص صحيح نيست آمدم خدمت آقا هم عرض كردم كه من به كار شهر دخالت نمى كنم آقا فرمود: پس عصر بيا يك كمى صحبت كنيم من به كار شهريه دخالت نمى كنم آقا فرمود : پس عصر بيا يك كمى صحبت كنيم من فكر كردم اگر عصر بروم ،ايشان مرا دوباره براى دادن شهريه مجبور مى كنند اصلا نرفتم چند روز گذشت باز اول ماه شد در مدرسه ديدم طلبه ها يك جورى به من نگاه مى كنند ولى من لج كرده بودم و مى گفتم دادن شهريه به اينها صحيح نيست و ماعندالله مسووليم تا آنكه شب خواب ديدم يك آقائى وارد شد كه به او مى گفتند سيدالعراقين عده اى از آقايان اصفهان به ديدن او رفته بودند من هم رفتم ديدم جمعيت زياد است اگر من صبر كنم تا نوبت ديدن به من برسد طول مى كشد در همين اثناءديدم كسى مرا به اسم صدا مى زند مى گويد آقا بيا من خوشحال شدم از اينكه زودتر مرا صدا زدند به آنجا رفتم ولى ديدم آن سيد معروف كه من تلاش مى كردم زيارتش كنم نيست بلكه يك آقاى محترم ديگرى است كه برخوردش هم با من خيلى سنگين و ناراحت بود عرض كردم : چرا با من كم لطفى مى فرمائيد؟ گفت چرا شهريه طلبه ها را قطع كردى ؟ من در جواب خجالت كشيدم كه اصل قضيه را بگويم عرض كردم : آقا پول نداريم فرمود براى شما يك حواله نهصد و هفتاد و خرده اى مى فرستم بقيه اش هم مرتب مى آيد ،شهريه را بدهيد مى گفت من فورى بيدار شدم در حالى كه ناراحت بودم فكر كردم دليل صحت خواب اين است كه آن حواله برسد صبح زود بود ديدم در زدنديكى از آقايان كازرونى ها آمد و گفت آقا ميرزا جعفر كازرونى زنش مريض بوده و احتياج به عمل داشته است .
ايشان نذر كرده اگر زنش خوب شد شهريه دو ماه طلبه ها را بدهد بفرمائيد چقدر مى شود؟من گفتم : دوازده هزار و خرده اى آن مرد دست به جيبش ‍ كرد و گفت نهصد و هفتاد و خرده اى است ؟ گفت بلى همين مقدار است ولى شما از كجا دانستيد ؟ گفتم : من ديشب چنين خوابى ديدم گفت : بلى اين پول يك جنسى است ايشان به واسطه آن كه زنش شفا يافته گفت فعلا اين پول را بدهيد بقيه اش را بعدا مى فرستم گفت من آمدم خدمت آقاى بروجردى و خوابم را عرض كردم حال ايشان منقلب شد و مديت گريه كرد و گفت شايد در ميان اين طلاب افرادى باشند كه خداوند به بركت وجود اينها به ما رحم كند(351).(352)

لدى الكريم حل ضيفا عبده
حضرت آية الله حاج آقا صدرالدين صدر كه قصيده اى در مرثيه و تاريخ فوت آية الله العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى گفته است و در آخر قصيده در ماده تارخ فوت گفته : ((لدى الكريم حل ضيفا عبده ))(353)
فرمود : پس از انشاد قصيده در عالم رويا ديدم در باغى هستم كه فوق العاده خوش منظره است ومن در خيابانهاى آن قدم مى زنم شخصى به من رسيد گفت : ميل داريد آقاى حاج شيخ عبدالكريم حائرى را ملاقات بنمائيد ؟گفتم كمال ميل دارم افتاد جلو و گفت دنبال من بيائيد
پس ما سه چهار خيابان طى كرديم رسيديم به فضائى كه وسط باغ بود و حوضى بود كه اطرافش گل كارى بوددر سمت راست آن فضا عمارتى بود كه سه چهار پله از زمين بلندتر بود نگاه كردم ديدم در آخر اطاق گوشه دست راست حاج شيخ تكيه به در نموده و به باغ نگاه مى كند من سلام كردم و با عجله بالا رفتم وارد اطاق شدم دوباره سلام كردم جواب دادند خدمتشان نشتستم احوال پرسى كردم ،جواب فرمودند :الحمدالله خيلى خوب است بعد ايشان از من احوال پرى كردند و وضع حوزه و احوال علماء و دوستانشان را پرسيدند من جواب دادم .
در اين هنگام پيشخدمت وارد شد فنجانى كه بنظر من چاى بود در مقابل ايشان گذاشت فرمود اين براى من است براى آقا هم بياور خادم رفت فنجانى چاى براى من آورد در تمام اين جريان من متوجه نبودم كه ايشان فوت كرده اند تصور مى كردم زنده اند و به باغ آمده اند عرض كردم : آقا شما در اين باغ تنها هستيد اجازه بفرمائيد من بيايم در خدمت شما باشم فرمود نه حالا شما نيائيد شما كار داريد و مردم هم با شما كار دارند بايد برود بعد هر دو دست خود را بلند كرده و فرموده من تنها نيستم خير تنها نيستم آن وقت ملتفت شدم كه ايشان فوت كرده اند دوباره احوال پرسى كردم بعد نظرى به باغ انداختم ايشان هم چون فهميدند كه من مجذوب باغ شده ام مختصرى نيم خيز شده و هر دو دست را بلند نموده ، به طرف من اشاره كرد و فرمودند :(( لدى الكريم حل ضيفا عبده )) من فوق العاده تعجب كردم كه چگونه از شعر و تاريخ گفتن من مسبوق شده اند از شدت تعجب از خواب بيدار شدم (354).(355)

مكاشفه جالبى براى استاد علامه طباطبائى قدس سره
در بحث روايتى مربوط به عالم برزخ مترجم تفسر الميزان آقاى سيد محمد باقر موسوى همدانى مى نويسد :
در اينجا مناسب ديدم به عنوان تاييد ادله گذشته از ميان داستانهاى كه در اين باره شينده ام يك داستان را نقل كنم تا خواننده عزيز نسبت به زندگى در برزخ اعتقادش قوى ترگردد داستانى كه از نظر خواننده مى گذرد مربوط به مشاهده اى است كه براى استاد عاليقدر علامه طباطبائى رضوان الله عليه دست داده است و من آن را قبلا از حضرت آية الله جناب آقاى حاج شيخ مرتضى حائرى يزدى فرزند مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى موسس و بنيان گذار حوزه علميه قم شنيده بودم بعد عين شنيده خود را براى جناب استاد نقل كردم و ايشان بر آن صحه گذارند و امروز (علامه طباطبائى ) اجازه خواستم داستان زير را در بحث پيرامون بزرخ درج كنم ايشان جواب صريحى ندادند ولى از آنجائى كه به نظر خود بهترين دليل بروجرد برزخ است نتوانستم از درج آن چشم پوشم ،و اينكه آن داستان ( از زبان استاد )در سالهائى كه در نجف اشرف مشغول تحصيل علم بودم مرتب از ناحيه مرحوم والدم هزينه تحصيلم به نجف مى رسيد و من فاغ البال مشغول بودم تا آنكه چند ماهى مسافر ايرانى به عراق نيامد و خرجى من تمام شد در همين وضع روزى مشغول مطالعه بودم و دقيقا در يك مساله علمى فكر مى كردم كه ناگهان بى پولى و وضع روابط ايران و عراق رشته مطلب را از دستم گرفته و خود مشغول كرد.
سر روى دستم نهاده روى ميز بود ، برخاستم و درب خانه را باز كردم مردى بلند بالا و داراى محاسنى حنائى ولباسى كه شباهت به لباس روحانى عصر حاضر نداشت نه فرم قبايش و نه فرم عمامه اش اما هر چه بود قيافه اى جذاب داشت حاضر به محضى كه در را باز كرد سلام كرد و گفت :من شاه حسين ولى پروردگار متعال مى فرمايد در اين مدت هجده سال ، كى گرسنه است گذاشته ام كه درس و مطالعات را رها كرده و به فكر روزيت افتاده اى ؟ آنگاه خداحافظى كرد ورفت و.
من بعد از بستن در خانه و برگشتن به پشت ميز تازه سر از روى دستم برداشتم و از آنچه ديدم تعجب كردم و چند سوال برايم پيش آمد اول اينكه آيا راستى من از پشت ميز برخاستم و به در خانه رفتم ويا آنچه ديدم همينجا ديدم ولى يقين دارم كه خواب نبودم دوم اينكه : اين آقا خود را به نام شاه حسين ولى معرفى كرد ولى از قيافه اش بر مى آيد كه گفته باشد شيخ حسين ولى ، لكن هر چه فكر كردم نتوانستم به خود بقبولانم كه گفته باشد:شيخ از طرفى هم قيافه اش قيافه شاه بود اين سوال همچنان بدون جواب ماند تا آنكه مرحوم والد از تبريز نوشتند كه تابستان به ايران بروم در تبريز بر حسب عادت نجف بين الطلوعين قدم مى زدم روزى از قبرستان كهنه تبريز مى گذشتم به قبرى برخوردم كه از نظر ظاهر پيدا بود قبر يكى از بزرگان است وقتى سنگ قبر را خواندم ديدم قبر مردى است دانشمندبنام شاه حسين ولى وى حدود سيصد سال پيش از آمدن به در خانه ،از دنيا رفته بوده است ،سوال سومى كه برايم پيش آمد تاريخ هجده سال بود كه اين تاريخ ابتدايش چه وقت بوده است ،وقتى است كه من شروع به تحصيل علوم دينى كرده ام ؟ كه من بيست و پنج سال است مشغولم ويا وقتى است كه من به حوزه نجف اشرف مشرف شده ام ؟ كه آن هم بيش از ده سال نيست پس ماده هجده از چه وقت است ؟و چون خوب فكر كردم ديدم هجده سال است كه به لباس روحانيت ملبس و مفتخر شده ام .(356) (357)

بحر العلوم و التزام ركاب امام حسين عليه السلام و حضور در صحنه عاشورا در عالم رويا
زنوزى نقل مى كند در شب چهار شنبه ماه محرم الحرام 1210 از سيد مرحوم (علامه بحرالعلوم ) شنيده شد كه فرمودند بيست و پنج ساله قبل از از اين در شب جمعه به مطالعه كتب مشغول بودم ، پنج ساعت از شب گذشته بود كه خواب مرا ربود.
در عالم رويا ديدم گويا در مكه معظمه مى باشم و حضرت امام حسين عليه السلام در آنجا توقف كرده و اراده سفر كربلا دارنددر روز ترويه ( هشتم ذيحجه )عزم حضرت جزم شده باديه پيماى راه كربلا گرديدند و جميع اهلبيت ملازم ركاب عالى بودند و علم را حضرت عباس گرفته بود جناب عباس ركاب عالى بودند و علم را حضرت عباس گرفته بود جناب على اكبر در يمين و قاسم در يسار و اولاد عقيل و والاد على در پشت سر با انبوهى از اصحاب كبار از مكه بيرون آمدند و جميع ساكنان آن خطه به مشايعت حضرت بيرون آمدند و مرا تريدى دست دارد كه از حضرتخلف كنم و به مراسم حج قيام نمايم ياملازم ركاب شوم بعد از استخاره و استشاره بسيار رايم براين قرا گرفت كه حج واجب را ادا كرده ايم براى حج سنتى تخلف از امام روانيست .پس با حضرت روانه شدم و مسائلى را در آن راه از آن حضرت سوال مى كردم و هر چه به حضرت در آن راه رخ نمود به راى العين تماشا مى نمودم تا يك شبى چون حضرت بسيار از جفا كاران امت شكايت مى نمود عرض كردم شما را جا و مكانى نيست كه در آنجا تحصن نموده اين بليه را از خود رفع كنيد ؟فرمود :بيا من از پى حضرت روانه شدم تا برسرپلى قرار گرفتند و حصارى به ديده من آمد كه سر به آسمان كشيده و مجموع ديوارش از فولاد بود حضرت داخل حصار شده و من هم از پى او داخل شدم عالمى ديگر مشاهده كردم حضرت فرمود ما را چنين جائى و مكانى است كه اين بليه را مى توانيم رد كنى ليكن حكم خدا جارى گرديده كه بروم و شهيد شوم و آنچه خداوند وعده فرموده از شفاعت واستجابت دعا در تحت قبه من و شفا در تربيت من عنايت فرمايد.
پس من منزل به منزل هر حادثه اى رخ داده بود ديدم تا به منزل ((شقوق ))رسيدم كه خبر فوت حضرت مسلم رسيد حضرت بسيار متاثر شدند و پاره اى مناجات فرمودند تا وارد كربلا گرديديم آمدن حر و ساير احوالات كربلا را مشاهده كردم تا بناى جنگ شد چند مرتبه اى اجازه ميدان طلبيد ،مرخصم نفرمودند.
جميع اصحاب يك يك پيش ديده ام بعد از مرخص شدن شهيد مى شدند تا نوبت به اهل بيت رسيده مطابق آنچه در احاديث آمده است همه شهيد شدند تا نوبت به حضرت عباس رسيد بعد از شهادت وى حضرت تنها ماند و اهل بيت وحشت بسيار نمودند چنانكه گويى آسمان به زمين افتاده است .
از هول اين وقايع از خواب بيدار شدم ديدم آنقدر گريه كرده ام كه سه ورق از كتابى كه مطالعه مى كردم ترشده بود و هشت ساعت از شب گذشته بود و اين واقعه در مدت سه ساعت اتفاق افتاده بود سپس كتب احاديث را آورده مطالعه كردم طابق النعمل با آنچه ديده بودم مطابق بود بى زياده و نقصان به جز نقل حصار كه آن را در كتب نديديم . (358)

روياى بحرالعلوم
باز فاضل زنوزى نوشته بودند كه سيد بحرالعلوم دو سال بعد از اين واقعه در عالم رويا ديدم كه در مدينه مشرفه بودم و مرا جناب پيغمبر احضار نمود داخل حجره مقدسه و حسنين و جناب فاطمه عليهم السلام در حاشيه مجلس قرار گرفته اند و جناب على عليه السلام سر پا ايستاده است به دست بوسى رسول خدا صلى الله عليه و آله مشرف شدم مرا مخاطب به خطاب مرحيا بولدى نموده و كمال محبت و مهربانى درباره من مبذول داشت مساله چند سوال نمودم فرمودند از امام زمان خود سوال كن پس صاحب الامر را حاضر نمودند و مسائل خود را سوال نمودم .
پس رو به به فاطمه نموده فرمودند : (( خدا ولدك ))پسرت را بگير پس ‍ فاطمه مرا گرفته به حجره خود برد و از من رويش را نمى گرفت و گويا صورت مباركش الحال در نظرم هست ، پس فاطمه عليهاالسلام براى من آش آورد كه همه حبوبات در آن بود تناول نمودم و در نهايت شوق از خواب بيدار شدم چنان شرح صدرى براى من اتفاق افتاده بود كه هر چه بعد از آن در كتب مى ديدم بيك مرتبه حفظ مى نمودم و هميشه طالب آن آش بودم تا روزى از مادرم سوال نمودم كه آش به اين صفت ديده اى فرمودند بلى در عجم متعارف است كه مى پزند وجميع حبوبات داخل آن نمى كنند و آش فاطمه زهرا عليهما السلام مى نامند و حكايات ديگرى باز از سيد بحرالعلوم نقل كرده اند كه مكرر حضرت ولى عصر را زيارت كرده اند(359).(360)

... تو مرا تكذيب مكن
آخوند ملازين العابدين گفت اين كرامت بحرالعلوم را ميرزاى قمى براى من نقل كرده كه سيد فرموده شبى در مسجد سهله مشغول بوديم ناگاه صداى مناجات شنيدم به نحوى كه دل يك سره از جاى خود كنده شد به طرف آن صدا رفتم ديدم از آن مقام نور بلند است كه مانند روز روشن شده و شخصى نشسته پس سلام كردم و جواب داد و فرمود سيد مهدى بنيشين من نشستم پس بحرالعلوم دست خود را به گردن ميرزاى قمى انداخت و گفت اگر بگويم كه حضرت قائم را ديدم تو مرا تكذيب كن زيرا تكليف تو چنين است آن وقت بحرالعلوم سخن را قطع كرد .

الحق مع ولدى و الشيخ معتمدى چ
روزى سيد مرتضى دستور داد كه اسبش را زين كنند تا سوار شود شيخ مفيد فرمود من ديدم كه سگ به روى زين بول كرد كه زين را بشويند سيد مرتضى گفت شما يك شاهد بيشتر نيستيد وقول شما به تنهايى مسموع نيست پس بعد از مجادله قرار شد مساله را نوشته بر روى مرقد حضراميرعليه السلام بگذارند تا جواب بر آن نوشته شود مسئله را نوشته بر روى مرقد حضرت گذاشتند تا جواب بر آن نوشته شود مسئله را نوشته بر روى مرقد حضرت گذاشتند در صباح آن روز مكتوب را ديدند كه نوشته :((الحق مع ولدى و الشيخ معتمدى )).
بعضى از علماء گفته اند كه شيخ مفيد در خواب ديد كه حضرت به اوفرمود :يا شيخ و معتمدى الحق مع ولدى (361).(362)

حيات دوباره
آقاى شيخ محمد رازى در كتاب ((اثار الحجة ))گفته :سالى به شهرستان نراق رفته شنيدم كه مردى از اهل مشهد قالى كاشان مرده و دوباره زنده شده من براى اينكه چگونگى اين امر عجيب را از خود آن شخص شنيده باشم رفتم به مشهد قالى كه هم مزار امام زاده على بن محمد باقر عليهما السلام را زيات كنم و هم آن كه مرد را ملاقات كنم وقتى كه آمد قضيه را از اهل قريه پرسيدم گفتند صحت دارد پس من به سراغ آن مرد فرستادم وقتى آمد ديدم آدم مومنى است جريان زنده شدنش را پرسيدم ،گفت :سالها بود من مبتلا بدل درد سختى بودم كه هيچگونه معالجه و دوايى تاثير نمى كرد ،تا آنكه سالى شب بيست و يكم ماه رمضان با شدت درد شروع شد به طورى كه نفسم قطع شد در آن حال عرض كردم :خدايا امشب شب بيست و يكم ،شب شهادت حضرت على است من مى بايستى به مسجد مى فتم و در عزادارى حضرت على شركت مى كردم در اين هنگام ديدم كسى نزد من آمد گفت مى خواهى حضرت على عليه السلام را ببينى ؟ گفتم چرا نمى خواهم گفت :به دنبال من بيا بلند شدم بدنبال او راه افتادم ولى ديدم همه جا تاريك است و ظلمانى است فقط در جلو يك روشنائى زيادى پيدا است گفتم آن روشنائى چيست ؟ گفت :آنجا مسجد سهله است آمديم تا رسيديم به مسجد سهله ،ديدم حضرت امير در بالاى منبر نشسته و ذوالفقار را روى زانوى مبارك گذاشته موعظه مى فرمايد آمدم جلو عرض كردم آقا براتم بده حضرت اشاره به سمت راست كرده فرمود براتت را از آنها بگير .
به سمت راست متوجه شدم ديدم مجلسى است بزرگ هه از اهل علمند نگاه كردم در ميان آنها مرحوم آية الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى را شناختم دوباره رو كردم به حضرت اميرالمومنين عليه السلام عرض كردم :آقا براتم را بده فرمود : برو در شهر قم براتت را از آقا حجت كوه كمرى بگير در اين هنگام آن مرد همراه من بود مرا برگرداند در بيابان سبز و خرمى عبور مى كرديم ديدم بيست و چهار گوسفند چاق و خوب در آن بيابان مشغول چرا هستند در بين راه اشخاصى كه مرده بودند و من آنها را مى شناختم ديدم و احوال پرسيدم آنها مى گفتند حال ما خوب است ولى آن بيست و پنج گوسفند كه فرستادى رسيده به جز يكى كه آن نرسيد در اين عوالم بودم كه يك مرتبه به حال خود برگشتم بسيار احساس گرسنگى مى كردم چشمم را باز كرده بلند شدم ن شستم ديدم اهل ده همه آمده اند و خانه ما پر است از جمعيت و تابوت آورده مى خواهند مرا ببرند دفن كنند من غذا خواستم غذا آوردند خوردم ديگر از آن تاريخ به دل درد مبتلا نشده ام من به او گفتم :تو آقاى حجت را مى شناسى ؟ گفت نه اسم او را هم نشنيده بودم ولى بعد از اين قضيه به قم مشرف شده بخدمت ايشان رفتم و احوال خود را با اين تفصيل از عرض كردم بعد عرض كردم : حال حضرت عالى براتم بدهيد ايشان هم يك عدد رساله به من مرحمت فرمودند.
به او گفتم قضيه گوسفندها چه بود ؟گفت :من از بيست و پنج سال پيش هر سال دهه محرم يك گوسفند مى كشتم و گوشتش را بين فقرا تقسيم مى كردم ولى اين است كه گفتند بيست و چهارتايش رسيده و آن يكى نرسيده است (363).(364)

گفتگوبا حضرت امير عليه السلام و حل مسائل مشكل
مرحوم ملا احمد مقدس اردبيلى شاگردى داشت بنام مير فيض الله تفرشى او مى گويد:من در مدرسه اى كه مشرف بود بر قبه شريفه حضرت اميرعليه السلام ساكن حجره اى بودم اتفاقا شبى از مطالعه فارغ شده بودم مشغول به تماشاى قبه شريفه بودم ديدم مردى وارد صحن حضرت شد چون اواخر شب بود و دردهاى حضرتى همه بسته بود من از ديدن آن شخص گمان كردم دزد است آمده از اثاثيه حرم حضرت چيزى ببرد ،از حجره پائين آمدم و از گوشه و كنار به طورى كه من او را مى ديدم ولى او مرا نمى ديد مواظب بودم پس آمد نزديك در حرم كه قفل بود.
با رسيدن آن شخص ديدم قفل به زمين افتاده و در حرم باز شد تا رسيد ب درب دوم ،آن هم باز شد تا رسيد به كنار ضريح ، با كمال ادب و احترام ايستاد و سلام كرد از ميان ضريح جواب سلام را شنيدم ديدم رو به قبر شريف ايستاده و حرف مى زند ،مثل كسى كه مساله سوال مى كند تا آنكه از آنجا خارج شد و به طرف بيرون شهر رفت من هم مخفيانه به دنبالش ‍ مى رفتم تا آنكه به مسجد كوفه رسيد چون به محراب مسجد رسيد من هم برگشتم وقتى كه به دروازه شهر نجف رسيد صبح شد و هوا روشن گرديد آنگاه من خودم را آشكار نموده نزديك رفتم ديدم مقدس اردبيلى است عرض كردم : من از اول تا آخر همراه شما بودم مى خواهم بدانم كه شما با چه كسى صحبت مى كردى و حرف مى زدى ؟ فرمود : مى گويم به شرط آنكه با من عهدى كنى تا من زنده هستم براى كسى نقل نكنى عرض كردم :عهد مى كنم فرموند : فرزندم ،چون بعضى از مسائل براى من مشكل مى شود مى آيم از حضرت مى پرسم و جواب مى گيرم امشب جوابم را حواله كردند در مسجد كوفه به فرزندش حضرت مهدى عليه السلام و عجل الله تعالى فرجه الشريف (365).(366)

عالم قبر در رويا
مرحوم شهيد مطهرى مى گويد : از استاد خودم عالم جليل القدر مرحوم آقاى حاج ميرزا على آقاى شيرازى كه از بزرگترين مردانى بود كه من در عمر خود ديده ام ،جريانى خوابى را به خاطرم دارم كه نقل آن بى فايده نيست .
ايشان يك روز در درس دو حالى كه دانه هاى اشك چشمانش از روى محاسن سفيدشان مى چكيد اين خواب را نقل كردند و فرمودند : در خواب ديدم مرگم فرا رسيده است مردان را همان طورى كه براى ما توصيف شيعه است در خواب يافتم خويشتن را جدا از تن وبدنم مى ديدم و ملاحظه مى كردم كه بدن مرا براى دفن به قبرستان حمل كردند مرا به گورستان بردند و دفن كردند و رفتند من تنها ماندم و نگران كه چه بر سر من خواهد آمد ؟ناگاه سگى سفيد را ديدم كه وارد قبر شد در همان حال حس كردم كه اين سنگ تندخوئى من است كه تجسم يافته است و به سراغ من آمده است و مضطرب شدم در اضطراب بودم كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام تشريف آوردند و به من فرمودند : غصه نخور من آن را از تو جدا مى كنم .
مرحوم حاج ميرزا على آقا اعلى الله مقامه با پيغمبر اكرم و خاندن پاكش ‍ صلوات الله عليهم اجمعين ارتباطى قوى داشت اين مرد در عين آنكه فقيه (در حد اجتهاد )، حكيم ،عارف طيبب و اديب بود از خدمتگزران آستان مقدس حضرت سيدالشهداء عليه السلام بود منبر مى رفت و موعظه مى كرد و ذكر مصيبت مى فرمود كمتر كسى بود كه در پاى منبر اين عالم مخلص ‍ متقى مى نشست و منقلب نمى شود خودش هنگام وعظ و ارشاد كه از خدا آخرت ياد مى كرد در حال يك انقلاب روحى و معنوى بود با ذكر خدا دگرگون مى شد مصداق قول خدا بود : (( الذين اذا ذكر الله قلوبهم و اذا تليت عليهم اياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون ))(367)
ايشان در منزل آية الله العظمى آقاى بروجردى منبر مى رفت و مجلسى را كه افراد آن اكثرا اهل علم و طلاب بودند سخت منقلب مى كرد ، به طورى كه از آغاز تا پايان منبر ايشان جز ريزش اشگها و حركت شانه ها چيزى مشهود نبود. (368)

آخوند ملا كتاب و وفات او در راه مكه
يكى از علماى متقى ، پرهيزكار ، اهل دل و صاحب كرامات با هر شيخ مهدى ملا كتاب ا ست كه مرحوم محدث نورى پس از مدح زياد ، از او نقل مى كند كه آن بزرگوار سال آخر عمرش قصد زيارت بيت الله كرد به او گفتند بهتر است كه به زيارت امام حسين عليه السلام مشرف شويد كه زيارت روز عرفه را درك كنيد كه ثوابش مقابل حج است با زياده ، براى دو جهت مى خواهم كه به مكه بروم يكى اينكه شايد در بين راه مكه وفات نمايم بلكه داخل رضوان شوم كه طبق روايات ، مخصوصى كسى است كه در بين راه مكه بميرد دوم آنكه روز عرفه حتما امام زمان عليه السلام در عرفات حاضرند من هم مى خواهم در حضور آن بزرگوار باشم سيد سند آقا سيد حسن نهاوندى و عده اى از علماء كه از دوستان و نزديكان ملا كتاب بودند همراه ايشان حركت كردند اتفاقا در بازگشت از مكه در بيابان نجد شيخ وفات كرد و به فاصله كمى آقا سيد حسين نيز وفات كرد خواستند جنازه ها را به نجف حمل كنند ولى جمال (شتربان )خبيث مطلع شد به عمال ابن سعود خبر داد چون ابن سعود و وهابيه حمل جنازه به جاى ديگر را بدعت و حرام مى دانند ناچار جنازه ها را در همان بيابان دفن كردند و آثار قبرها را محو كردند ولى از اين جهت كه نتوانستند جنازه ها را به نجف حمل كنند ناراحت و غصه دار بودند شيخ محمد به ايشان گفت : غصه نخوريد ديشب جنازه ها به نجف حمل شد گفتند چگونه حمل شد ؟ گفتند شب گذشته مقدارى از شب گذشته بود شما خوابيديد ولى من بيدار بودم نزديك آتش ‍ خودم را گرم مى كردم ناگاه نزديك قبر شيخ سوارانى را ديدم گفتم شما اينجا چه كار داريد ؟ گفتند آمده ايم جنازه شيخ را به نجف حمل كنيم ناگاه حركت كردند كه ديدم شيخ هم سوار به اسب است و مى رورد پس من به دنبال شيخ دويدم گفتم مرا هم ببريد ، شيخ رو به من كرد و فرمود برگرد حالا وقت آمدن تو نيست ولى روز سوم كه روز جمعه است وقت ظهر ترا هم به جوار اميرالمومنين عليه السلام حمل مى كنند پس من برگشتم در ميان آن جماعت علمائى را كه من آنها را مى شناختم و فوت كرده اند ديدم علامت صدق روياى من اين است كه روز جمعه من وفات مى كنم در همان روز سوم كه جمعه بود ايشان هم فوت كردند رحمة الله عليهم . (369)

تشرف شيخ محمد باقر دهدشتى به حضور امام عصر (عج )
در((اعلام الشيعه ))نقل مى كند :فاضل جليل آقا شيخ محمد باقر دهدشتى بههانى صاحب كتاب ((دمعة الساكبه )) در صحن حضرت اميرالمومنين تجارت كتاب داشته و مردى متقى و با ديانت بود از فرزندش ‍ حاج على محمد كتاب فروش نقل مى كند كه گفته :پدرش سه بار تمام دوره جواهر را به خط خودش نوشته و با اجرت آن امرار معاش مى كرد و بر اثر كثرت مطالعه و مراجعه به كتب و كتايت بسيار ملكه تاليف يافته و كتاب (الدمعة الساكبه )را در پنج جلد تاليف كرده و بسيارى از علماء اعلام بر آن تفريظ نوشته اند وى خوابهاى صادقه اى دارد كه علامه محدث حاجى نورى در (( جنه الماوى ))نقل كرده و هم مى نويسد شيخ محمد باقر نامبرده از كسانى است كه در مسجد سهله به شرف ملاقات حضرت امام زمان عجل الله تعالى فرجه نائل آمده و آن حضرت را شناخته است جريان از اين قرار است كه شيخ مذكور مى خواسته باغى در آن حوالى خريدارى كند هنگام ملاقات حضرت به وى مى فرمايد فلان باغ را خريدارى كن به طورى كه نصفش مال امام زمان باشد موقعى كه به نحف اشرف مراجعت مى كند خادم علامه فقيه آقا سيد اسدالله فرزند مرحوم حجة الاسلام اصفهانى (دشتى )نزد وى آمده و كيسه اى به وى مى دهد كه پول باغ مورد نظر را كه امام دستور خريد آن را داده بود در آن بوده و پول هم به اندازه قيمت آن باغ بوده است .
شيخ محمد باقر هم با آن پول باغ را خريدارى مى كند و تا ساليان دراز در دست او و بعد از وى در دست اولاد او بوده مردم هم كه از جريان اطلاع پيداه كرده بودند به قصد تبرك به آن باغ رفته و از ميوه آن مى خوردند و وضع آن به همين منوال بوده مولف اعلام الشيعه مى نويسد اين باغ بعد از شيخ محمد على نورى فرزند آقا شيخ محند باقر به پسرش منتقل مى شود و او هم چيزى بعد از پدر زنده نبوده (370).(371)

مقام سيد محمد باقر قزوينى
در احوال سيد جليل الشان صاحب كرامات عديده محمد باقر بن احود حسينى قزوينى در ((نجم الثاقب ))در حكايت نودو دوم نقل فرموده كه امام عصر ارواحناله الفداه اورا خبر داد به اينكه ترا علم توحيد روزى خواهد بود بعد از اين بشارت شبى در خواب ديد دو ملك بر او نازل شدند و در دست يكى از آن دو چند لوح است كه در آن چيزى نوشته و در دست ديگرى ترازوئى است پس در هر كفه ترازو لوحى را مى گذاشتند و با هم موازنه مى كردند آنگاه آن دو لوح متقابل را به من نشان مى دادند و من آنها را مى خواندم تا در آخرالوح ديدم ايشان مقابله مى كنند عقيده هر يك از اصحاب پيغمبر و اصحاب ائمه عليهم السلام را با عقيده يكساز علماء اماميه از سلمان و ابوذر تا آخر نواب اربعه و از كلينى و صدوق و شيخ مفيد و سيد مرتضى و شيخ طوسى تا دايى او علامه بحر العلوم و بعد از ايشان از علماء رضوان الله عليهم .
سيد فرموده پس در اين خواب بر عقائد جميع اماميه از صحابه و اصحاب ائمه عليهم السلام و بقيه علماء اماميه ، مطلع شدم و بر اسرارى از علوم كه اگر عمر من عمر نوح بود و در پى اين گونه معرفت مى فتم و به عشر آن مطلع نمى شدم احاطه نمودم .
شيخ نقل كرده كه جناب سيد مهدى قزوينى نقل كرد براى من كه دو سال قبل از آمدن طاعون در عراق و مشاهده مشرفه در سنه 1246 ه . ق ما را به آمدن مرض طاعون خبر داد و براى هر يك از ما كه از نزديكان وى بوديم دعا نوشت و مى فرمود آخرين كسى به مرض طاعون خواهد مرد من خواهم مرد و بعد از من رفع خواهد شد و نقل مى كرد كه حضرت اميرالمومنين عليه السلام را به او خبر داده استه و در خواب به او اين كلام را فرمود : (( بك يختم يا ولدى ))و در آن طاعون خدمتى به اسلام و اسلاميان كرد كه عقول متحير مى ماند متكفل تجهيز و تكفين جميع اموات شهر خارج شهر بود كه بيش از چهل نفر بودند و بر همه خود نماز مى كرد و براى بيست ، سى نفر يك نماز مى خراند يك روز بر هزار نفر يك نماز خواند و ما سخن از حاجى نورى رحمة الله عليه است شرح اين خدمت را و جمله اى از كرامات و مقامات او را در جلد اول كتاب ((درالسلام )) بيان كرده ايم و مقام اخلاصش چنان بود كه احتياط مى كرد كه كسى دستش را ببوسد و مردم منتظر بودند كه به حرم بيايد ،چون به حرم مشرف مى شد اگر دستش را مى بوسيدند ملتف نمى شد و نيز شيخ مرحوم در مستدرك نقل فرموده از جناب آقا سيد مهدى كه يك وقت با جماعتى از صلحاء و علماء در سفينه اى بودند باد سختى وزيدن گرفت كه كشتى به تلاطم در آمد و مردم ترسان و هراسان شدند.
مردى زياد وحشت مى كرد و متوسل به ائمه مى شد و گريه مى كرد ولى جناب سيد مانند كوهى نشسته بود چون اضطراب آن مرد را ديد فرمود از چه مى ترسى ؟ همانا باد و رعد و برق تمامى مطيع امر الهى مى باشد پس ‍ گوشه عباى خود را جمع كرد و اشاره به سوى باد كرد مثل آنكه مگس را دور كند فرمود ساكن باش ! پس باد ساكن شد و گشتى قرار گرفت (372).(373)