مردان علم در ميدان عمل (جلد اول)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۶ -


مقابله حسنات و سيئات بعد از مرگ
قاضى سعيد قمى در كتاب (( اربعينات )) از مرحوم شيخ بهاءالدين عاملى حكايت كرده كه ايشان روزى به قصد زيارت يكى از اهل حال و باطن كه در مقبره اى از مقابر اصفهان منزل داشته از اصفهان بيرون رفته چون با آن عارف ملاقات نمودند و از هر باب سخن گفتند آن عارف به شيخ حكايت كرد كه ديروز امرى عجيب و كيفيتى غريب در اين مقبره مشاهده نمودم و آن اين است كه ديدم جماعتى جنازه اى را به اين مقبره وارد نمودند و در فلان موضع دفن كردند و رفتند و موضوع دفن را به شيخ نشان داد. پس چون ساعتى گذشت ناگاه بوى خوشى حس كردم كه از بوهاى خوش اين نشاءه نبود متحير شدم و از چپ و راست درصدد جستجو آن بو شدم ، ناگاه جوان خوش صورتى را ديدم كه به جانب آن قبر روان است تا به نزديك آن قبر رسيد ، و داخل قبر شد چون زمانى گذشت ،بوى بد و خبيثى را در مشام خود احساس كردم كه بسيار از بدى آن ناراحت شدم چون در طلب آن بو برآمدم سگى را ديدم كه بر سر همان قبر آمده و در داخل آن قبر شد پس من از مشاهده اين قضيه متحير مانده و در فكر فرورفته بودم كه ناگاه ديدم آن جوان با لباس پاره شده و بدن مجروح و آشفته از ميان قبر بيرون آمد خود را به او رسانيده خواهش كردم كه حقيقت مطلب را براى من بيان كند آن جوان گفت : من اعمال حسنه اين ميت بودم و مامور بودم كه با او رفاقت كنم و مانوس باشم و آن سگ اعمال بد و قبيح او بود كه مى خواست او را در قبر اذيت و آزار بدهد من مى خواستم او را از قبر بيرون كنم ولى آن سگ بر من غلبه كرده و مرا مجروح كرد و از قبر بيرون نمود به جهت آنكه اعمال قبيحه او بيشتر و قوى تر از اعمال حسنه او بود من نتوانستم در مقابل او مقاومت كنم شيخ وقتى اين قضيه را از آن عارف شنيد فرمود : اين واقعه مويد قول اماميه است كه به تجسم اعمال و مصور شدن اعمال به صور مناسبه به حسب اختلاف احوال قائلند(374).(375)

اميرمومنان عليه السلام در خواب نهايه شيخ طوسى را تاييد كرد
امير محمد صالح حسينى خاتون آبادى در(( حدائق المقربين ))نقل كرده كه در پشت كتاب قديمى نهايه شيخ طوسى ديدم نوشته : رازى و حسن بن بابويه در كتاب نهايه شيخ طوسى اختلاف نظر داشتند كه آيا مورد اعتماد هست يا نه و همه به شيخ اعتراض كرده بودند ورد صحت عمل به آن كتاب شك داشتند كه به نجف اشرف مشرف شده سه روز روزه بگيرند و غسل كنند و شب جمعه در حرم حضرت بمانند ومشغول عبادت شوند تا بلكه از طرف حضرت مطلب براى همه روشن گردد آمدند پس از سه روز روزه و عبادت در شب جمعه در حرم متوسل شدند اواخر شب همه به خواب رفتند و همه حضرت را در خواب ديدند كه حضرت فرمود :در فقه اهل بيت كتابى كه سزواوار اعتماد و اقتداء و رجوع كردن به آن باشد مانند كتاب نهايه تتصنيف نشده يعنى كتاب نهايه از تمام كتب فقهى شيعه معتبرتر است به علت آنكه مصنف او قصد خلوص و بدون غرض ديگر جز خدا آن را نوشته است و او از هر جهت بى نياز كننده است شما را از كتابهاى ديگر در صحت آن شك نكنيد و به آن عمل كنيد چون از خواب بيدار شدندهر يك اظهار نمودند كه خوابى ديده اند كه دليل بر صحت كتاب نهايه است ولى قرار گذاشتند كه هيچ كدام خوابشان را نقل نكند بلكه وى كاغذى بنويسند بعد تطبيق نمايند تا چگونگى خوابها معلوم شود وقتى كه همه آنچه در خواب ديده بودند را روى كاغذ نوشتند،ديدند خواب همه يكى است حتى عبارتها با هم هيچ فرقى ندارند پس همه خوشحال شدند آمدند به منزل شيخ كه داستان را به شيخ خبر بدهند وقتى كه وارد منزل شدند تا شيخ آنها را ديد فرمود حرف و گفته مرا درباره كتاب قبول نكرديد تا آنكه از اميرالمومنين تعريف و مدح كتاب مرا شنيديد.(376)

از آقا بخواهيد مرا ببخشد
حجة الاسلام فرقانى (از ياران امام خمينى )نقل كرده كه شيخى بود پير مرد مازندرانى ،ايشان بى سبب به امام خوش بين نبود حتى به بعضى ها مى گفت به درس امام نرويد طبق معمول كه امام ساعت ده و ربع به درس ‍ تشريف مى برد ،من با عجله مى آمدم كه به همراه امام بروم به درس و امام تنها نباشد ،روزى ديدم دم در بيرونى منزل امام اين شيخ پيرمرد درب را مى بوسيدو گريه مى كرد من با تعجب به ايشان نگاه كردم شيخ ،تا چشمش ‍ به من افتاد گفت : ((الحمدالله الذى هدانا لهذا و ما كان لنهندى لولا هدانا الله ))گفتم مگر چه شده ؟ گفت :درس مى رويد؟ آقا به درس مى آيند ؟ گفتم بلى گفت من هم مى آيم مسجد براى درس در همين حال در باز شد و امام به بيرون تشريف آوردند من و او همراه آقا روانه مسجد شديم ولى آن شيخ از خجالت از كوچه ديگرى به مسجد آمد. من دم در مسجد نشسته بودم ،آقا مشغول درس گفتن ، بودند آن شيخ آمد نزد من نشست گفت : تو كه مى دانى من نسبت به آقا براى تو هماتى بدبين بودم ولى يك شب در خواب ديدم در حرم حضرت امير عليه السلام هستم و عده اى صف كشيده و دور هم نشتسه اند يكى يكى نگاه كردم ديدم هر كدام قيافه شان مطابق سنشان است دوازدهمى را گفتند حضرت مهدى عليه السلام است از قيافه شان نور مى باريد خيلى زيبا بود و ملكوتى و در آخر صف نشسته بود بعد علماى گذشته يكى يكى آمدند و همه از مقبره مقدس اردبيلى بيرون مى آمدند نگاه كردم ببنيم كه آيا كسى از آنها را مى شناسم شخصى از آنان را گفتند شيخ شلال است يك شيخ عرب است خيلى خوشحال شدم خواستم حركت كنم ولى ديدم مثل اينكه مرا به زمين بسته اند نمى توانستم تكان بخورم وقتى هر كدام از علماء وارد مى شدند اين دوازده نفر به آنها احترام مى كردند يك وقت ديدم آقاى خمينى از در وارد شدند و شما هم به دنبالشان هستيد آن آقاى دوازدهمى تا چشمش افتاد بلند شد يازدهمى هم بلند شد يك مرتبه ديدم همه بلند شدند بعد همه نشستند ولى آقاى دوازدهمى ايستاد و گفت : روح الله آقاى خمينى عبايش را جمع كرد و گفت :بله آقا فرمود :بيا جلو آقا تند تند رفت جلو وقتى خدمت امام زمان عليه السلام رسيد ديدم قد هر دو مساوى است و يك ربع ساعت گوش ‍ آقاى خمينى دم دهان امام زمان بود ايشان عرض مى كرد چشم فلان كار را انجام دادم ، يا انشاءالله انجام مى دهم درست ربع ساعت تند تند حضرت توى گوش آقا چيزهايى مى گفت وقتى مطلب تمام شده مقدارى فاصله گرفت و حضرت رفت بنشيند آقاى خمينى دست تكان داد و آن يازده نفر تعظيمى كردند و آقاى خمينى عقب عقب برگشت و به حرم نرفت من گفتم چرا آقاى خيمنى به حرم نرفت ؟گفتند : حضرت امير اينجا نشسته كجا برود، سپس رفت دم كفشدارى حركت كرد تند وارد صحن شد و بيرون آمد بعد از آن از خواب بيدار شدم و شروع كردم به گريه كردن خانمم بيدار شد به ساعت نگاه كرديم ديديم يك ساعت به اذان مانده الامن من نادم شده ام و به ايشان ارادتمند شده ام ولى هنوز ناراحتم و اولين كارى كه كردم همان بود كه شما ديديد آمده بودم در خانه آقا كه فقط شما مى دانيد و من نمى دانم شما از كجا پيدا شديد من از شما خواهش مى كنم كه از قول من به آقا عرض كنيد كه مرا ببخشند و حلال كنند و از تقصير من بگذرند.
از مسجد كه بيرون آمدند در بين راه قضيه را به اما عرض كردم ، آقا فرمود من از ايشان گذشتم و بخشيدم هر چه بود بخشيدم بعد از اينكه امام به اندرون داخل شدند دوان دوان نزد من آمد گفت چه شد ؟ گفتم : آقا فرمود من ايشان را بخشيدم تا اين را شنيد افتاد به سجده و بعد از آن هميشه به درس امام مى آمد و امام هم نظر خاصى به ايشان داشتند و دنيا و آخرتش ‍ اصلاح شد(377).(378)

اذن سهم امام از امام زمان در خواب و از آقاى بروجردى در بيدارى
مرحوم شيهد دستغيب نوشته : نقل كردند از مرحوم شيخ محمد نهاوندى كه شبى در عالم رويا مى بيند به مشهد رضوى مشرف شده و داخل حرم گرديده در سمت بالاى سر ،حضرت حجة ابن الحسن عجل الله تعالى فرجه را مى بيند و به خاطرش مى گذردكه اجازه تصرف در سهم مبارك امام را كه از مراجع تقليد دارد ،خوب است كه از خود امام زمان اذن بگيرد پس ‍ خدمت آن حضرت رسيده پس از بوسيدن دست آن حضرت عرض كرد تا چه اندازه اذن مى فرمائيد كه از سهم مبارك امام به مصرف زندگى خود برسانم ؟ حضرت مى فرمايد: ماهى فلان مبلغ (مقدارى آن از نظر ناقل محو گشته بود ) پس از چند سال شيخ محمد مزبور به مشهد مقدس مشرف مى شود و در همان اوقات مرحوم آية الله العظمى بروجردى نيز مشرف شد.
روزى شيخ محمد به حرم مشرف مى شود سمت بالاى سر مى آيد مى بيند در همانجائى كه حضرت حجة نشسته بودند آقاى بروجردى نشسته است به خاطرش مى گذرد كه از اكثر آقايان مراجع اجازه تصرف سهم امام را داد خوب است از آقاى بروجردى هم اجازه بگيرد، پس خدمت آن مرحوم رسيده و طلب اذن مى كند ايشان هم مى فرمايند ماهى فلان مبلغ مجاز هستيد (همان مبلغى كه حضرت حجة در خواب فرموده بود ) تفصيل خواب چند سال قبل به نظرش مى رسد جز آنكه به جاى حضرت حجة عليه السلام آقاى بروجردى بود. (379)

جنازه حاج ملا محمد صادق پس از هفتاد و دوسال
پير روشن ضمير حاج محمد على سلامى اهل ابرقو (از توابه شيراز ) نقل كرد كه در سنه 1388 در ابرقو از طرف شهردارى براى فكله خيابان مشغول حفارى شدند ناگاه به سردابى رسيدند كه در آن جسد عالم بزرگوار حاج ملامحمد صادق عليه الرحمه بود كه در هفتاد و دو سال قبل فوت شده بود ديدند بدن آن عالم ربانى تازه است مانند اينكه همان روز دفن شده است و انگشتان و ناخنهايش سالم است حاجى مزبور نقل كرد كه من در اول جوانى آن بزرگوار را درك كرده بودم و چون وصيت كرده بود كه جنازه اش را به نجف اشرف حمل كنند پس از فوت جنازه اش را به طور موقت در سردابى امانت گذاشتند و بعد هم مسامحه شد تا آنكه وصى آن مرحوم هم فوت كرد و ديگر كسى براى حمل جنازه پيدا نشد و از خاطره ها فراموش شد تا آن روز پس از هفتاد و دو سال جنازه را بيرون آوردند و در تابوت گذارده و به قم حمل شد تا از آنجا به نجف حمل گردد.(380) (381)

صله شاعر
شيخ محمد رازى مولف ((آثار الحجه ))از مرحوم حاج آقا يحيى (امام جماعت وقت در مسجد حاج سيد عزيزالله در بازار تهران )نقل كرده كه فرمودند:مرحوم شيخ ابراهيم مشهور به صاحب الزمانى گفت روز تولد حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام (يازدهم ذيعقده ) قصيده اى در ولادت و مدح آن حضرت گفتم و از خانه بيرون آمدم كه به منزل نائب التوليه رفته قصيده ام را براى او بخوانم چون عبورم از صحن مقدس افتاد با خود گفتم نادان ، سلطان اينجاست كجا مى روى قصيده ات را براى خوشان چرا نمى خوانى ؟ پس از قصد خود پشيمان و تائب شدم و به حرم مطهر مشرف شده در مقابل ضريح مقدس قصيده ام را خواندم پس عرض كردم اى مولاى من از جهت معشيت در فشارم امرزو هم عيد است اگر صله عنايت فرمائيد بجا است ناگاه از سمت راست كسى ده تومان در دست من گذاشت ، گرفتم و عرض كردم آقا ده تومان كم است ديدم كسى ده تومان ديگر در دستم گذاشت ،گرفت عرض كردم آقا كم است خلاصه تا شش ‍ مرتبه شصت تومان به دستم رسيد ديگر خجالت كشيدم از اينكه باز طلب كنم مبلغ را در جبيب گذاشته تشكر كرده از حرم خارج شدم در كفشدارى ديدم عالم ربانى مرحوم حاج شيخ حسنعلى تهرانى مى خواهند به حرم مشرف شوند مرا كه ديددر بغل گرفت و فرمود: حاج شيخ ابراهيم خوب زرنگ شده اى با حضرت رضا نزديك شده و روى هم ريخته ايد تو شعر مى گوئى و آن حضرت به تو صله مى دهد بگو چه مبلغى صله دادند گفتم : شصت تومان فرمود: حاضرى شصت تومان را بادو برابر آن عوض كنى قبول كردم شصت تومان را دادم و ايشان يكصد بيستت تومان به من دادند بعدا پشيمان شدم كه آن وجهى را كه حضرت به من داده بود چيز ديگرى بود برگشتم خدمت شيخ هر چه اصرار كردم ايشام معامله را فسخ نكردند. (382)
... مرحوم بيدآبادى به پدرم فرمودند خوارك من بايد تنها از آنچه خودت تدارك مى كنى باشد و از كسى هديه و خوردنى قبول نكن تصادفا روزى مرحوم حاج شيخ الاسلام اعلى الله مقامه يك جفت كبك آوردند پدرم را سفارش آقاى بيد آبادى غفلت كرده آن كبك ها را كباب كرده موقع صرف شام جلو آقا گذاردند چون آقا كبك را ملاحظه كرد از سر سفره برخاست و رفت و به پدرم فرمود مگر به شما سفارش نكردم كه هديه از كسى قبول نكن (383).(384)

روياى صادقه
فقيه زاهد عادل مرحوم شيخ جواد بن مشكور عرب در شب 26 ماه صفر 1336 هجرى در نجف اشرف در خواب حضرت عزارئيل را مى بيند پس از اسلام از او مى پرسد از كجا مى آئى ؟ مى فرمايد از شيراز و روح ميرزا ابراهيم محلاتى را قبض كردم شيخ پرسيد : روح او در برزخ در چه حالى است ؟مى فرمايد : در بهترين حالات و در بهترين باغ هاى عالم برزخ و خداوند هزار ملك را مامور كرده است كه فرمان او را ببرند شيخ گفت :براى كدام عمل به چنين مقامى رسيده است ؟ فرمود: براى خواندن زيارت عاشورا (مرحوم ميرزاى محلاتى سى سال آخر عمرش مرتب زيارت عاشوار مى خواند )چون مرحوم شيخ از خواب بيدار شد فردا به منزل آية الله ميرزاى محمد تقى شيرزاى رفت و خواب خود را براى ايشان نقل كردمرحوم ميرزا محمد تقى شيرازى رفت و خواب خود را براى ايشان نقل كرد مرحوم ميرزا گريه كرد از ايشان سبب گريه را پرسيدند، فرمود :ميرزاى محلاتى از دنيا رفت او استوانه فقه بود ،به ايشان عرض كردند معلوم نيست كه آقاى محلاتى فوت كرده باشد شيخ خوابى ديده معلوم نيست واقعيت داشته باشد ميرزا فرمود : بلى خواب است ولى خواب شيخ مشكور است نه خواب شيخ مشكور نه خواب افراد عادى فرداى آن روز تلگراف فوت ميرزاى محلاتى از شيراز به نجف اشرف رسيد و صدق روياى شيخ مذكور آشكار شد.
اين داستان را جمعى از فضلاى نجف از مرحوم آية الله سيد عبدالهادى شيرازى شنيده بودند كه ايشان در منزل ميرزا محمد تقى شيرزاى هنگام ورود شيخ و نقل روياى خود حضور داشته اند و نيز دانشمند گرامى جناب صدرالدين محلاتى فرزند زاده آن مرحوم از شيخ اين داستان را شنيده اند(385).(386)

توسل به قرآن براى گشايش سختى
ثقه عدل جناب حاج محمد حسن ايمانى سلمه الله تعالى فرمودند زمانى امر تجارت پدرم مختل شد و گرفتار بدهكارى هاى زيادى و نبودن قدرت اداء آنها شد .
در آن هنگام مرحوم حاج شيخ جواد بيد آبادى از اصفهان به قصد شيراز حركت نمود و چون آن بزرگوار مورد علاقه شديد پدرم بود در شيراز به منزل ما وارد مى شدند به والد خبر رسيد كه آقا قصد شيراز حركت كرده اند وبه آباده رسيده اند مرحوم پدرم گفتند در اين هنگام شدت گرفتارى ما آمدن ايشان مناسب نبود چون ايشان به زرقان مى رسند پنج تومان به كرايه مركب اضافه مى نمايند و مركب تند روى كرايه مى كنند كه بكله قبل از ظهر روز جمعه به شيراز برسند و غسل جمعه را قبل از ظهر بجا بياورند كه قضا نگردد (چون آن بزرگوار سخت مواظب مستحبات بودند خصوصا غسل جمعه كه از سنن اكيده است ) خلاصه پيش از ظهر جمعه وارد منزل شدند در حين ملاقات پدرم فرمودند : بى موقع و بى مناسب نيامده ام شما از امشب با تمام اهل خانه شروع كنيد به خواندن سوره مباركه انعام به اين تفصيل كه بى الطلوعين مشغول قرائت سوره شويد و آيه (و ربك الغنى ذوالرحمة ) در تا آخر دويست و دو مرتبه تكرار كنيد (به عدد اسماء مباركه رب و محمد صلى الله عليه و آله عليه السلام )پس رفتند حمام غسل جمعه كردندو به منزل مراجعت فرمودند و ما از همان شب شروع
كرديم به قرائت پس از دو هفته فرج شد و از هر جهت رفع گرفتارى ها گرديد و تا آخر عمر مرحوم پدرم در كمال رفاه بودند. (387)

خرجى ما را بدهيد!
عالم متقى مرحوم حاج ميرزا محمد صدرى بوشهرى عليه الرحمه نقل فرمود هنگامى كه پدرم مرحوم حاج شيخ محمد على از نجف اشرف مسافرتى به هندوستان نمود من و برادرم شيخ احمد در سن شش هفت سالگى بوديم اتفاقا سفر پدرم طولانى شد به طورى كه آن مبلغ كه براى مخارج به مادر سپرده بود تمام شد و موقع عصر از گرسنگى گريه مى كرديم و به مادر خود مى چسبيديم مادر به ما گفت وضو بگيريد و لباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بيرون آورد تا وارد صحن مقدس شديم مادرم گفت : من در اين ايوان مى نشينم شما برويد به حرم به حضرت امير بگوئيد پدر ما نيست وما امشب گرسنه ايم و از حضرت خرجى بگيريد و بياوريد تا براى شما شام تهيه كنم ما وارد حرم شديم سر به ضريح گذاشته عرض كرديم پدر ما نيست و ما گرسنه هستمى ودست خود را داخل ضريح كرده گفتيم خرجى بدهيد تا مادرمان براى ما شام تدارك نمايد مقدارى گذشتن اذان مغرب را گفتند صداى قد قامت الصلوة را مى شنيديم من به برادرم گفتم حضرت امير الان مشغول نماز است (به خيال بچگى گفتيم حضرت نماز جماعت مى خواند)پس در گوشه اى از حرم نشستيم و منتظر تمام شدن نماز شديم پس از كمتر از ساعتى شخصى در مقابل ما ايستاد و كيسه پولى به من و فرمود بده به مادرت و بگو تا پدر شما بيايد هر چه لازم داشته باشيد به فلان محل مراجعه كن (بنده نام محلى را كه حواله فرمودند فراموش كردم ) خلاصه مسافرت پدرم چند ماه طول كشيد و در اين مدت با بهترين وجه معشيت ما اداره شد تا پدر ما از سفر آمد. (388)

آية الله ميرزا حسن شيرزاى و زائر خراسانى
جناب آقاى سيد عبدالله توسلى نقل كرد كه زائرى از اهل خراسان دو الاغ خريد و با عيال و اطفالش به قصد تشرف به كربلا معلى حركت كرد ،به يعقوبيه كه رسيد يك الاغ با خورجينش را دزد برد مخارج سفرش در ميان آن خورجين بود اين بيچاره اطفال را سوار الاغ كرد و خودش با عيالش پياده مشرف شدند به سامراء بعد از زيارت عسكرين عليهما السلام به خدمت مرحوم آية الله حاج ميرزا حسن شيرازى (ره )مشرف شد ،درب منزل آخوند ملا عبداكريم ملازم مرحوم ميرزا به او گفت : تو فلان كس خراسا نى هست كه الاغت را دزد برده ؟ گفت :بلى او را آورد خدمت ميرزا در حالى كه جمعيت زيادى در خدمت ميرزا بودند ميرزا تا آن مرد را د يد او را نزديك طلبيد و بيست و پنج قران به او داد و فرمود پسرت به مكه مشرف شده و شنيده كه تو با عيال و اطفال به كربلا مشرف شده اى جهت مخارج تو صد تومان بدست يك حاجى خراسانى داده مشرف مى شوى به كربلا معلى و در ايوان حضرت سيدالشهداء آن شخص خراسانى را ملاقات خواهى كرد و صد تومان را به تو خواهد داد و اين بيست و پنچ قران به جهت مخارجت از اينجا تا كربلاست ، آن شخص خراسانى متعجبانه از خدمت مرحوم ميرزا بيرون شد و رفت به كربلا ،ميان ايوان شخصى از اهل خراسان را ديد ،بعد از گفتگو به او گفت الان ميان حرم مطهر يكى از حاجى هاى خراسانى كه از مكه مراجعت نموده سراغ تو را مى گيرد هنوز حرفش تمام نشده بود كه آن حاجى از حرم بيرون آمد و در ايوان اين شخص را ديد و شناخت و صد تومان را كه پسرش فرستاده بود به او داد آن مرد خراسانى نزديك بود كه از كثرت حيرت ديوانه شود(389).(390)

توسل به حضرت صديقه طاهره عليهاالسلام و رهائى از مرگ
آقاى حاج ميرزا محمد رضا فقيه كرمانى پس از مراجعت به كرمان بناى مخالفت و مبارزه با فرقه ضاله شيخيه مى گذارند و همو يك كتاب بى نقطه علمى در رد آنان نوشته اند.
وقتى از مرحوم حاج سيد يحيى واعظ يزدى براى تبلغ و مبارزه بر عليه شيخى هاى كرمان دعوت كرد و آن مرحوم آن فرقه ضاله را رسوا نمود و مردم را به انحراف آنان متوجه ساخت شيخى ها تصميم قتل سيد يحيى را گرفتند و با نقشه عجيبى از ايشان دعوت كردند كه براى منبر به فلان منزل تشريف بياوريد ايشان را برداشتند بردند به باغى در خارج شهر در باغ سيد احساس خطر كرد و ديد در دام مرگ افتاده است و كسى هم از وضع او باخبر نيست پس توسلى به حضرت زهرا سلام الله عليها پيدا مى كند و نماز استغاثه به آن حضرت را مى خواند و مشغول خواندن ((يا مولاتى يا فاطمه اغيثينى ))بوده كه دشمن آماده مى شوند كه او را قطعه قطعه كنند كه يك مرتبه صداى تكبير و فرياد مسلمانها بلند شده آن باغ را محاصره مى نمايند واز ديوار بدرون باغ ريخته و حساب شيخى ها را رسيده و سيدرا رها مى نمايند و با احترام به همراه مرحوم ميرزا محمدرضا كرمانى به شهر و منزل آوردند از آية الله كرمانى سوال كردند شما از كجا دانستيد كه سيد يحيى در معرض مرگ و گرفتار است ؟ فرمود : خوابيده بودم در عالم خواب حضرت طاهره سلام الله عليها را ديدم فرمودند شيخ محمد رضا فورا خودت را به پسرم سيد يحيى برسان و او را نجات بده كه اگر دير كنى اوكشته خواهد شد(391).(392)

تو زنده مى خواهى ماند
فاضل عراقى در دارالسلام از محقق رشتى و او از فرزند عارف جليل القدر و عالم متبحر حاج سيد على شوشترى نقل مى كند كه در سال 1260 مرض ‍ وبا در نجف اشرف بروز كرد اواسط شب پدرم حاج سيد على شوشترى به اين مرض مبتلا شد چون حال او را پريشان ديدم از ترس آنكه مبادا فوت كند و شيخ مرتضى از ما مواخذه كند كه چرا براى عيادت به او اطلاع نداده ايم چراغى روشن نمودم كه به منزل شيخ برويم و او را مطلع سازيم
، پدرم متوجه شده گفت كجا مى رويد؟ عرض كرديم به منزل شيخ به اتفاق خادمش ملا رحمت الله تشريف آورد سيد را مضطرب و پريشان ديد به او گفت مضطرب نباش خوب مى شوى انشاءالله سيد عرض كرد : از كجا مى فرمائيد؟ فرمود:من از خداى خواسته ام كه تو بعد از من باشى و بر جنازه من نماز بخوانى گفت چرا اين را خواستى ؟ فرمود:حال كه شد و به اجابت نيز رسيد پس قدرى نشست و سوال و جواب و مطابيه و شوخى با هم كردند بعد شيخ تشريف برد فردا در درس فرمود: مى گويند سيد على مريض است هر كس از طلاب مى خواهد به عيادت او برود با من بيايد پس ‍ با جمعى از طلاب تشريف آورد مثل كسى كه هيچ خبرى ندارد احوال سيد را مى پرسيد من خواستم عرض كنم كه شما ديشب اينجا بوديد ناگاه سيد انگشت به دندان گذاشت و شاره كرد من هم سكوت كردم سيد حالش ‍ خوب شد تا شيخ از دنيا رفت و او طبق وصيت شيخ بر جنازه اش نماز خواند. (393)

داستان ملا قلى جولا و سيد على شوشترى
عراقى در ((دارالسلام ))مى گويد مرحوم حاج سيد على شوشترى كه از اولاد سيد نعمت الله جزائرى است و از مجاورين نجف اشرف بود در ورع و زهد و تقوى سلمان عصر و مقداد دهر خود بود و با شيخ مرتضى انصارى آميزش داشت و بر جنازه شيخ نماز خواند و بعد از شيخ تا يك سال زنده بود امور خلق به او راجع بود و مردم عقيده داشتند كه مكرر به خدمت امام زمان عليه السلام رسيده است .
در ((طرائق الحدائق ))گويد اجمالى از حال سيد چنانچه از او شنيده اند آنكه مرحوم سيد بعد از تحصيلات مراتب علم و تكميل اجتهاد ، از علماء نجف اجازه حاصل و به وطن باز آمد و به تدريس و امر قضات اشتغال نمود يكى از شبها در ساعت دو دق الباب شد نام پرسيدند ، گفت ملاقلى جولا است مى خواهد خدمت آقا برسد به خادم گفت حالا دير وقت است فردا به مدرس بيايد عيال سيد عرض كرد اين بيچاره شايد كار فورى دارد خوب است اجازه بدهيد بيايد حرفش را بزند فرمود حال كه تو به زحمت خود راضى هستى بلند شو برو به اطاق ديگر چون ملاقلى داخل شد، پرسيدند مطلب چيست ؟گفت آمده ام بگويم اين راهى كه مى روى طريق جهنم است اين بگفت و برفت عيالسيد پرسيد چه كارى داشت ؟ فرمود گويا جنون پيدا كرده است هشت شب ديگر در همان وقت در كوبيده شد، معلوم شد ملاقلى است مى خواهد خدمت آقا برسد آقا فرمود اين مرد هر وقت ديوانگيش گل مى كند نزد ما مى آيد ملاقلى چون داخل اطاق شد گفت :نگفتم اين راه جهنم است حكم امروز در ملكيت آن موضع باطل است و سند و صحيح وقف بودن آن كه به مهر علماء و معتبرين ممهور است در فلان مكان به اين نشان پنهان است اين بگفت و برفت عيال سيد چون داخل شد آقا را در فكر ديد ، پرسيد ملا قلى چه گفت ؟فرمود حرفى بود چون صبح شد آقا به مدرس آمد و با بعضى خواص به آن مكان كه ملا قلى نشان داده بود رفته شكافتند جعبه اى نمودار شد، همان بود كه ملاقلى گفته بود سيد حكم روز قبل را خواسته و وقف نامه را نشان داد كه باعث حيرت همه و خجلت مدعى شد هشت شب ديگر باز در همان ساعت در را كوبيد ، معلوم شد ملاقلى است اين دفعه خود آقا در را باز كرد و مقدمش راگرامى داشت و فرمود : صدق قول شما معلوم شد ،حال تكليف چيست ؟ ملا قلى گفت چون معلوم شد كه جنون ما گل نمى كند آنچه دارى بفروش و بعد از اداء ديون وبدهكارى ها باقى مانده را بردار و برو در نجف اشرف بمان و به اين دستور العمل مشغول باش تا آنجا باز بتو مى رسم بعد از فراغ خدمتش ‍ رسيد باوى به خلوتى رفتند ملاقلى گفت فردا من در شوشترخواهم مرد ودستورالعمل تو اين است و وداع فرمود(394).(395)

تا من زنده هستم به كسى نگو
شخصى خدمتگزارى مقبره مرحوم ميرزاى قمى را اختيار نمود و دائما مشغول قرائت قرآن بود بدون آنكه حقوق بخواهد علت آن را از او پرسيدند گفت از مكه مراجعت مى نمودم هميانى داشتم كه تمام دارائى من در آن بود موقع سوار شدن به كشتى به دريا افتاد آمدم نجف به اميرالمومنين عليه السلام متوسل شده همان شب در خواب به خدمت حضرت رسيدم فرمود برو قم و نزد ميرزاى قمى از او بگير آمدم خدمت ميرزا ، ميرزا فرمود چند روز است انتظار تو را دارم هميان خود را بگير ولى تا من زنده هستم براى كسى نگو. (396)

انگشت شفا بخش حاج شيخ مهدى قمى
مرحوم حاج شيخ مهدى پائين شهرى قمى داراى كرامات و مقامات زيادى بوده از جمله اگر انگشت و يا انگشترى خود را به محل گزيدگى ما و عقرب مى گذاشت فورى اثر زهر و گزيدگى از بين رفته و درد ساكن و مريض ‍ شفاء مى يافت اين مطلب مكررا از علماء و بزرگان قم كه خود مشاهده كرده شنيده شده است .
در آثار الحجه نقل كرده است : مرحوم حاج شيخ مهدى در سفرى كه به اصفهان رفته بود موقعى كه مى خواسته سوار ماشين شود و به قم مراجعت فرمايد راننده (تحت تاثير جور رضاخانى ) گفته بود من آخوند سوار ماشين نمى كنم بالاخره با خواهش دفتر دار گاراژ راننده راضى كرده حاج شيخ سوار شدند و ماشين حركت كرد اتفاقا در بين راه در منزل (( مورچه خورت ))ماشين پنجر شد راننده كا از اول سوار شدن شيخ ناراحت بود داداش بلند شده و گفت من نگفتم اين شيخ را سوار نكيند ديديد حرف من راست بود از قدم اين شيخ ماشين پنجر شد.
بالاخره راننده در انتظار مسافرين توهين زيادى به مرحوم حاج شيخ كرد.
مسافرين در اطراف جاده متفرق بودند و حاج شيخ با چند نفر از مريدان خود در گوشه اى نشسته بودند و راننده به قصد قضاى حاجت به كنارى رفته بود ناگهان صدا و فرياد او بلند شد كه مى گفت مردم به فريادم برسيد مردم دويدند بسوى او ديدند مارى پاى او را گزيده است راننده كه متوجه شده بود كه اين بلا بواسطه اهانت به شخصيت حاج شيخ است و منجر به هلاكت او خواهد شد و چون در آن بيابان هيچ گونه وسيله علاج و درمان نبود او مرگ خود را حتمى مى دانست ،مى گفت به آقا بگوئيد مرا حلال كنند من اشتباه كرده ام وقتى قضيه را به آن عالم جليل القدر عرض كردند فرمود: من او را حلال كردم او را به نزد من بياوريد وقتى او را به نزد حاج شيخ آوردند در حالى كه آن مرد از درد مى ناليد و اظهار شرمندگى مى كرد ، مرحوم شيخ انگشتش را به محل نيش و گزندگى مار گذاشت فورى زهر بيرون آمده درد ساكن شد و آرام گرفت گوئى راننده عمر دوباره گرفت و تا آخر عمر از مريدان بااخلاص شيخ شده از عقيده فاسد خود توبه كرد. (397)

كرامتى از مرحوم بافقى در مسجد جمكران قم
شيخ محمد رازى در كتاب ((التقوى )) مى نويسد : سيدشريف سيد مرتضى حسينى معروف به ساعت ساز قمى كه از اشخاص با حقيقت و متدين پائين شهر قم است و به نيكى و پارسائى مشهور و معروف است حكايت كرد كه شب پنجشنبه اى در فصل زمستان كه هوا بسيار سرد و برف زيادى هم روى زمين نشسته بود به خاطرم رسيد كه شب پنجشنبه و موسم رفتن آخوند ملا محمد تقى بافقى به مسجد جمكران است با خود گفتم كه حتما با اين هواى سرد و برف زياد امشب را تعطيل كرده اند و اين حال دلم طاقت نياورد آمدم منزل ايشان ديدم نيستم رفتم و مدرسه آنجا هم نبود سراسيمه در پى ايشان مى گشتم ، نانواى ميدان مير به من گفت آقا چرا مضطربى و به دنبال كه مى گردى ؟ گفتم بدنبال آخوند محمد تقى مى گردم و مى ترسم در اين هواى سرد و وجود خطر جانوران در بيابان به او آسيب رسيده اند و به آنها نمى رسى ، بى جهت مرو من از ترس آنكه از اين سرماو برف به ايشان صدمه اى برسد بسيار ناراحت شدم چون چاره اى نداشتم با حال پريشانى به طورى كه اهل منزل از پريشانى من ناراحت بودند به منزل برگشتم و مرا شب خواب نمى برد و همه اش در فكر و خيال آقا بودم تا نزديك سحر خوام برد ديدم صاحب الامر حضرت حجت عليه السلام وارد منزل شد به من فرمود :سيد چرا ناراحتى ؟گفتم اى مولاى من از جهت شيخ محمد تقى كه امشب به مسجد رفته و نمى دانم چه به سرش آمده نگرانم .
فرمود : سيد مرتضى ، گمان مى كنى كه من از خارج شيخ دورم الان رفتم به مسجد و وسائل راحتى او و همراهانش را فراهم نمودم گفتم من از خواب با خوشحالى بيدار شدم و به اهل منزل هم اين بشارت را دادم ، و صبح زود برخاسته و براى تحقيق از صحت اين خواب نزديكى از اصحاب شيخ آمده و گفتم قضيه شب گذشته را برايم بگو كه ديشب چگونه با اين سرما در مسجد بيتوته كرديد؟گفت : بلى ديشب حاج شيخ ما را برداشته به مسجد جمكران برد با آن هواى سرد و برف ولى وقتى كه از شهر خارج شديم يك حرارت و شوقى ديگر داشتيم تا به اندك زمانى به مسجد رسيديم و متحير بوديم كه شب را با سرما چه خواهيم كرد كه ناگاه ديدم جوان سيدى وارد شده و گفت مى خواهيد كرسى و آتش برايتان حاضر كنم ؟ آخوند گفت : اختيار با شما است آن سيد رفت پس از چند دقيقه برگشت و با خود كرسى و منقل آتش و لحاف آورد و در يكى از حجره ها گذارده و مرتب نمود و خوادست برود ، يك نفر از ما اظهار كرد كه ما صبح زود مى رويم اين اثاث را به كه بسپاريم ؟ گفت هر كس آورد خودش مى برد و از نظر ما پنهان شد ، ما در تعجب بوديم كه اين كه بود و اثاث را از كجا آورد ؟ ما صبح زود آمديم و اثاث را در همانجا گذاشتيم ماند و هنوز هم ما درباره آن شخص و آن اثاث در فكريم سيد مرتضى گفت به او گفتم من مى دانم آن آقا امام زمان بوده و جريان ديشب خود و خواب خودم را نقل كردم و گفتم از خانه بيرون نيامدم مگر براى تحقيق از صدق خواب خودم . (398)

مكاتبه حاج اشرفى مازندرانى با امام رضا عليه السلام
همچنين شيخ محمد رازى در كتاب ((التقوى ))نوشته از مرحوم حاج شيخ محمد تقى بافقى شنيدم كه فرمود: يكى از علاقه مندان حاجى ملا محمد اشرفى مازندرانى معروف به حجة الاسلام با عده اى از اهل بابل عازم زيارت ثامن الائمه حضرت امام رضا مى رويم آمده ام با شما وداع كنم حاجى اشرفى نامه اى به او داد و فرمود اين نامه را به محضر امام رضا عليه السلام برسان و جوابش را براى من بياور آن شخص نامه را گرفته و مرخص شد ولى در تعجب بود بود كه مگر حاجى نمى داند امام رضا عليه السلام در حال حيات نيست خلاصه مى گويد وقتى كه وارد حرم شديم و زيارت كرديم من آن نامه را ميان ضريح حضرت انداخته به امام عرض ‍ كردم آقاى من حاجى جواب نامه را از شما خواست است تا آنكه روز آخر شد ما براى زيارت وداع آمديم در حالى كه من در حالى تضرع مشغول خواندن دعا و زيارت بودم ناگهان ديدم خدام مشغول بيرون كردن زوار حرم شدند و حرم را خلوت كردند ولى متوجه من نشدند من خيال كردم شايد يكى از بزرگان به حرم مشرف مى شود و حرم را براى او قرق مى كنند تا آنكه بلكى حرم خالى شد.
آنگاه ديدم از ميان ضريح حضرت آقائى بسيار مجلل و نورانى بيرون تشريف آورده آمد ونزديك من رسيد من سلام كرده ، پس عرض كردم يابن رسول الله حاج اشرفى از شما جواب خواسته وقتى من به نزد ايشان رفتم جواب نامه ايشان را چه بگويم ؟
حضرت فرمود اين شعر را بگو :
آئينه شو جمال پرى طلعتان طلب
جاروب كرده خانه و پس ميهمان طلب
در اين حال ديدم دوباره حرم پر از جمعيت است و مردم مشغول زيارتند پس از خراسان به مازندران آمديم من آمدم منزل حاجى اشرفى كه جواب حضرت را برسانم تا من وارد شدم و حاجى چشمش به من افتاد اين شعر را خواند :
آئينه شو جمال پرى طلعتان طلب
جاروب كرده و خانه و پس ميهمان طلب
نويسنده مى گويد من اين قضيه را از پسر قاصد مذكور هم شنيده بودم و از آقاى بافقى هم شنيدم برايم اطمينان حاصل شد. (399)

نماز استقساء آية الله سيد محمد تقى خوانسارى
از امورى كه در زندگانى آية الله سيد محمد تقى خوانسارى جلب توجه مى كند و در مورد خود كم نظير بلكه از لحاظى بى نظير مى باشد اين است كه : در سال 1362 قمرى هنگامى كه كشور ايران در اشغال قواى متفقين بود و گروهى از سربازان انگليسى وامريكائى در محله خاك فرج قم اقامت داشتند چون مدتى باران نيامده بود و مردم در سختى و مضيقه بى آبى قرار گرفته و آينده وخيمى را پيش بينى مى كردند ، از حضرتش مى خواهند كه طبق رسوم اسلامى با آنها نماز استسسقاء بخوانند تا خداوند باران رحمت خود را از آنان دريغ ندارد آن مرحوم قبول نموده با قريب بيست هزار نفر جمعيت شهر از روحانى و ساير طبقات مختلف در يكى از روزهاى ماه مبارك رمضان باز باران روزه به طرف مصلى واقع در خاك فرج (نزديك محل استقرار سربازان متفقين ) حركت مى كنند در اين موقع چند نفر از كارمندان ايرانى كه پيرو حزب سياسى (بهائى )بوده و در پادگان متفقين نفوذ داشته اند از فرصت اسفتاده نموده و به افسران متفقين گوشزد مى كنند كه اينك اهل شهر براى غارت و بيرون راندن شما حركت نموده اند و لازم است هر چه زودتر شما نيز به مقابله بر خيزيد افسران هم به سربازان آماده باش مى دهند و در حالى كه لوله توپها را رو به جمعيت و مسلسل ها را بدست گرفته بودند مقابل جمعيت مى ايستد ولى برخلاف انتظار مى بيند مردم با كمال نظم در مصلى به نماز ايستاده اند آية الله خونسارى دو روز پى در پى به نماز استسقاء مى روند و روز دوم با اينكه هيچ گونه علائمى از نزول باران نبوده و حتى فرماندهان متفقين به تحريك آن چند نفر بهائى به تمسخر پرداخته بود ، ناگهان بعد از نماز توده هاى ابر در آسمان پيدا و متراكم مى شود و هنوز جمعيت به منازل خود نرسيده بودند كه باران شديد مى بارد و سيل خروشان در رودخانه جارى مى گردد و بلافاصله خبر آن از طرف خبرنگاران خارجى و سربازان آن چند نفر بهائى شبانه فرار را برقرار ترجيح داده ناپديد مى گيرند به طورى كه هر چند سربازان متفقين آنها را جستجو مى كنند تا آنها را به كيفر عمل خود برسانند اثرى از آنها نمى يابند (400)

اداى دين در تبريز
عالم متقى مرحوم ميرزا محمد صدر بوشهرى نقل فرمود جد من مرحوم آخوند ملا عبدالله بهبهانى شاگرد شيخ اعظم مرتضى انصارى اعلى الله مقامه بود و در اثر حوادث روزگار مبتلا به قرض زيادى شد تا آنكه مبلغ پانصد تومان در آن زمان مقروض گرديد كه عادتا اداء چنين قرضى در آن عصر محال بود. پس حال خود را به خدمت استاد خود شيخ مرتضى انصارى خبر داد شيخ پس از لحظه اى فكر فرمود سفرى به تبريز كن انشاءالله فرج مى شود .
پس ايشان حركت مى كند و وارد مى كند و وارد تبريز مى شود و در منزل مرحوم امام جمعه تبريز وارد مى گردد و مرحوم امام جمعه هم چندانى اعتنائى به ايشان نمى كند و شب را در قسمت بيرونى منزل ايشان مى ماند بعد از اذان صبح در خانه را مى كوبند خادم در را باز كرده مى بيند رئيس ‍ التجار تبريز است مى گويد با آقاى امام جمعه كارى دارم خادم خبر مى ده امام جمعه تشريف مى آورند رئيس التجار مى گويد آيا شب گذشته كسى از اهل علم از نجف آمده و هنوز با او صحبت نكرده ام كه بدانم كيست و براى چه آمده ؟رئيس التجار مى گويد از شما خواهش مى كنم مهمان خود را به من واگذار كنيد امام مى گويد مانعى ندارد رئيس التجار مى آيد با كمال احترام ، شيخ را به منزل خود مى برد و در آن روز قريب پنجاه نفر از تجار بازار براى صرف نهار دعوت مى كند و پس از صرف نهار مى گويد :آقايان من ديشب در خانه ام خوابيده بودم ، در خواب ديدم بيرون شهر هستم ناگاه جمال مبارك حضرت اميرالمومنين عليه السلام را ديدم كه سواره به اسب شده و رو به شهر تشريف مى آورند دويدم ركاب حضرت را بوسيدم و عرض كردم يا مولا چه شده است كه تبريز ما را به قدوم مبارك مزين فرموده ايد؟! حضرت فرمود : قرض زيادى داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود از خواب بيدار شدم در فكر فرو رفتم پس خوابم را چنين تعبير كردم كه لابد يك نفرى كه در نزد آن حضرت قربى دارد آن قرض دار است و به شره تبريز آمده است در درجه اول از سادات و يا اهل علم است و فكر كردم كه اگر اهل علم است به منزل يكى از علماء وارد مى شود بعد از نماز صبح براى جستجو و تحقيق ،اول رفتم به منزل امام جمعه اتفاقا اين جناب شيخ را آنجا يافتم كه ديشب از نجف اشرف تشريف آورده اند و معلوم شده است كه ايشان مقروض مى باشند و به شهر ما آمده اند كه قروضشان ادا شود و بيش از پانصد تومان قرض دارند من خودم يك صد تومان مى دهم پس تجار هر يك مبلغى پرداختند و تمام دين ايشان ادا گرديد.
تتمه آن پول را دادند براى او يك خانه در نجف خريدند مرحوم صدر مى فرمود : آن خانه فعلا موجود است و به ارث به من منتقل شده است . (401)

اجابت دعاى حاجى كلباسى براى باران
مرحوم حاج ملا اسماعيل سبزوارى در كتاب (( جامع النورين ))مى نويسد : يادم مى آيد در زمان مرحوم حاجى كلباسى يك سال باران نيامد منوچهر خان معتمدالدوله آمد خدمت حاجى عرض كرد: مردم استدعا مى كنند كه سركار به دعاى باران تشريف ببريد حاجى متعذر شدند كه من پيرم و قوت رفتن ندارم . معتمدالدوله عرض كرد تخت روان براى شما مى فرستم كه در آن بنشينيد و تشريف بياوريد. آن مرحوم فرموند
آخر با تخت براى غصبى به دعاى باران رفتن و طلب باران نمودن چه مناسبت دارد و آيا خداوند آن دعا را مستجاب مى كند؟ آقا محمد مهدى پسر مرحوم حاجى عرض كرد خودمان تخت براى شما مى سازيم و چوب هم در خانه داريم آقا فرمود عيبى ندارد پس فرستادند نجار آمد تخت را ساخت آنگاه در ميان شهر جار كشيدند كه از روز شنبه مردم روزه بگيرند كه روز شنبه با حال روزه به همراه حاجى به دعاى باران حاضر شوند پس مردم روزه گرفتند در موعود اجتماع كرده آمدند حاجى بر روى تخت نشست اطراف تخت را گرفتند به طرف تخت فولاد بردند از آن طرف ارامنه جلفاى اصفهان هم آمدند صف كشيدند و كتابهاى انجيل را باز كردند از طرف ديگر يهودى هاى اصفهان هم تورات را برداشته آمدند ، مرحوم حاجى برگشت نگاهى كرد ديد ارامنه يك طرف صف كشيده اند و يهودى ها از يك سمت ، سرش را برهنه نموده به سوى آسمان بلند كرد و عرض كرد: خدايا ابراهيم محاسنش را در اسلام سفيد كرده امروز مرا پيش يهودى ها و نصارى خجالت مده كه يك دفعه ابر آمد و در همان ساعت باران شروع شد. (402)

قضيه تولد مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى و زنده شدن او بعد از قبض روح
حضرت آية الله شيخ محمد على اراكى مدظلع نقل فرموده است : آقاى آقا شيخ عبدالكريم از قرارى كه بنده خودم از ايشان شنيدم ، مى فرمودند:پدرم از مادرم اولاد دار نمى شدند، ناچار براى اولاد، منطقه اى گرفت پدر ايشان اهل علم نبود شايد سواد فارسى هم نداشت يك شب به منزل آن زن منقطه مى رود آن زن صغيره يتيمه اى از شوهر پيش خود برداشته وقتى آن يتيمه به را به اطاقدس سره الشريف ديگر مى برد يتيمه گريه مى كند پدر آقا شيخ عبدالكريم گريه او را مى شنود در عين حال كه عوام بود ، حالش منقلب مى شود در همان تاريكى به خدا مناجات مى كند و عرض مى كند: خدايا تو آن قدر قادرى . مگر نيسيتى ؟ باعث نشو كه من سبب گريه طفل يتيم بشوم .
چاره كار مرا بسازد در همان شب يا شبهاى بعد خداوند آقاى حاج شيخ را از مادرش (همسر اول )مرحمت مى كند و حاج شيخ به دعا و مناجات آن شب به وجود مى آيد حاج شيخ شش ساله بود كه پدرش فوت مى كند و در حضانت مادرش تربيت مى شود مى فرمود :در طفوليت وقتى بعضى از كارها كه خلاف طبع مادرم بود انجام مى دادم ،مى گفت : طفلى كه به زور از خدا بگيرى بهتر از تو نمى شود (خنده استاد ) بنابراين ، حدوث به سند حاج شيخ بطور اعجاز و كرامت انجام شده است .
و اما راجع به بقايش ، به سند صحيح شنيدم ، يعنى آقاى فريد عراقى فرزند حاج آقا مصطفى كه در اين جا مدرس بود و شخص عالمى بود از قول ميرزا حسن كه در دستگاه پدرش بود و شخص امينى بود نقل كرد كه حاج شيخ بعد از آنكه به قم آمده و ماندگار شده بودند و اهل اراك خواهش كردند كه يك سفر به اراك تشريف بياوريد و مهاجر، كلى نفرمائيد ، وقت تعطيلى يك ماهى رفتند به اراك و در اراك حاج آقا مصطفى ايشان را دعوت كرده بودند به نهار در مجلس نهار حاج آقا مصطفى مطلبى فرموده بودند ،و حاج شيخ در جواب گفته بودند :براى من هم نظير اين اتفاق افتاد در اوقاتى كه در كربلا بودم ،شبى خواب ديدم كسى به من گفت :ده روز بيشتر از عمر شماباقى نيست از آنجائى كه حاج شيخ اعمى مسلك ( بى قيد و بى تكليف ) بود و به اين چيزها تقيد نداشت بيشتر توجه قلبش به علم بود و خيالات ديگر را اعتنائى چندان نمى كرد؟ حتى اگر خوب مرگ بود ،پشت سر مى انداخت و از جمله گرفتارى هاى خودش قرار نمى داد كه مبادا از علم نقصانى پيدا بشود، و از اين جهت اين فكر را بكلى از قلب خود محو و منسى كرده بود.
روزد دهم پنجشنبه يا جمعه اى بود و رفقاى حاج شيخ روز قبل گفته بودند ،خوب است فردا به يكى از باغات كربلا برويم ،و ايشان هم قبو كرده بودند وسايل نهار بر مى دارند و مى روند در آن باغ ،هر كس مشغول كارى مى شود و به آقاى حاج شيخ هم كارى رجوع مى دهند حاج شيخ مى بيند ، سرمايش ‍ مى شود اول تحمل مى كند ولى بعدا شدت پيدا مى كند و از تحمل خارج مى شود اظهار مى كند ،آقايان من سرما سرمايم مى شود مى گويند :عباى ضخميى بيارويد عبائى مى آورند ولى درد شدت پيدا مى كند و نمى تواند تحمل كند مى آورندش به خانه و در بستر مى افتد مى بيند حال احتضار بهش دست مى دهد آن وقت يادش مى آيد كه اى واى امروز ، روز دهم است و من به كلى غفلت كرده بودم به ياد خواب مى افتد عجب خوابى بوده است حال احتضار دست مى دهد مى بيند كه سقف شكافته شد دو نفر از آن سقف پائين آمدند مى فهمد كه اينان اعوان حضرت ملك الموت هستند و براى قبض روح پائين آمدند پائين پا مى نشينند تا از پا قبض روح كند در آن حال مى بيند كه خود الان در دنياست و هنوز آخرت به نرفته است .
و در آن حال در بستر افتاده توجهى پيدا مى كند به حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام چون خصوصياتى هم در بين بوده ،زيرا حضرت اباعبدالله عليه السلام در عالم خواب در اثر اين كه در زمان جوانى به نوحه خوان سينه زنى هاى اهل علم در سر من راى ((سامراء))بوده يك مشت نقل به وى مرحمت كرده بودند زيرا مرحوم آقا ميرزا حسن شيرازى فرموده بودند ، در دهه عاشوار بايد دسته زن از اهل علم بيرون بيايد نوحه خوان آن دسته ها مرحوم حاج شيخ بوده و از ايشان جوان قوى هيكل و جهورى الصوت بوده است اول آن اشعار هم كه مى خواند اين بود :يا على المرتضى غوث الورى كهف الحجى قم ... اين اولش بود كه دم مى گرفتند اشعار يك صفحه بود كه مرحوم آقا سيد اسماعيل پدر آقا سيد عبدالهادى معروف كه اشعر شعراى عرب بود در مصيبت سروده بود در اثر نوحه خوانى ،يك شب خدمت حضرت اباعبدالله عليه السلام مشرف مى شود و حضرت يك مشت نقل به او مرحمت مى كند و از آن نقل تناول مى كند در حال احتضار هم به حضرت اباعبدالله عليه السلام توجه مى كند و عرض مى كند: يااباعبدالله مردن حق است و البته بايد بميرم لكن خواهشمندم چون دستم خالى است و ذخيره آخرت تهيه نكرده ام ،اگر ممكن است تمديد بفرمائيد مى بينيد باز سقف شكافته شد و يك نفر آمد به اين دو تا گفت آقا فرمودند تمديد شد دست برداريد در اين جا دو روايت است به يك ،روايت آنان گفتند ما ماموريم بعد خود آقا تشريف آورند و گفتند من مى گويم تمديد شد و به يك روايت ديگر گفتند:سمعا و طاعة و رفتند.
بعد از رفتن آنها مى بيند حالش يك قدرى بهتر شد پارچه اى را كه رويش ‍ انداخته بود كنار مى زند عيالش كه بالاى سرش گريه مى كرده يك مرتبه صدايش بلند مى شود:زنده شد ، پارچه را بر مى دارند اشاره مى كند آب مى خواهم با پارچه لب و دهانش را آب مى زنند ،و همان مى شود و محتاج به طيبب هم نمى گردد بنابراين بقايش هم مثل حدوثش به خرق عادت بوده است .
اين حوزه علميه را من گمان مى كنم از اثر توجه حضرت اباعبدالله عليه السلام است كه گفته بود :من دستم خالى است و ذخيره آخرت ندارم اميدوارم شما تمديد بفرمائيد، تا ذخيره اى تهيه كنم ذخيره اش همين بوده همين اقامه حوزه علميه قم .
من گمان مى كنم اين حوزه علميه از نظر اباعبدالله عليه السلام است و كسى انشاءالله نمى تواند آن را منحل كند نقل كرده اند كه آقاى شيخ محمد تقى بافقى يزدى مقسم شهريه در زمان مرحوم آقاى شيخ عبدالكريم بوده است كه بعد پهلوى او را گرفت و شهيد كرد اول ماه كه مى شده است مى آمد از آقاى حاج شيخ عبدالكريم پول بگيرد و بين طلاب تقسيم كند يك ماه مى آيد درب خانه شيخ كه پول بگيرد.
حاج شيخ مى فرمايد : الساعه جز مايه توكل چيزى در دستم نيست مى گويد :چيزى نيست ؟ مى فرمايد :نه از همان دم در بر مى گردد و مى رود مسجد جمكران مرحوم آقا شيخ محمد تقى خيلى به مسجد جمكران اعتقاد داشت نمى دانم آنجا با حضرت چه صحبتى مى كند كه طولى نمى كشد شهريه آماده مى شود بارها اتفاق افتاده بود كه شهريه از اين طريق درست شده بود مقام توكل مرحوم حاج شيخ عبدالكريم بسيار بلند بود كسى كه آن چيزها را ديده و مكاشفات به راى العين او اتفاق به حضرت بارى تعالى يقين كامل پيدا مى كند(403).(404)