مردان علم در ميدان عمل (جلد اول)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۸ -


يازده جواب صواب در عالم خواب
مروحوم شيخ حر عاملى عليه الرحمه مى فرمايد:در سفر سوم حج بيت الله الحرام از محل احرام تا آخر اعمال حج را پياده انجام دادم و عده زيادى هم به واسطه من اعمالشان را پياده انجام دادند يك شب در عالم خواب ديدم كسى از من پرسيد چرا امام حسن عليه السلام با آنكه پياده به حج تشريف مى بردند حيوان سوارى هم همراه خود مى بردند و سواره هم نمى شدند ك آيا همراه بردن مركب چه مصلحتى و چه فائده اى داشت ؟ من در پاسخ او چند علت و جهت ذكر كردم 1- پياده رفتن براى كمى مخارج حج نباشد 2- كسى گمان نبرد كه امام براى صرفه جوئى پياده مى روند 3- مى خواستند اين عمل را بيان كنند 4- براى انفاق مال فى سبيل الله 5- احتمال داشت كه به واسطه خستگى و عجز از راه رفتن مورد احتياج بشود 6- اطمنيان خاطر و طيب نفس كه باعث مى شود انسان خستگى زياد احساس نكند كما اينكه تجربه شده كسى كه مركوب همراهش باشد زياد احساس خستگى نمى كند و اشاره به اين نكته است فرمايش على عليه السلام : ((من وثق بماء لم يظما )) 7- در مراجعت از مكه سوار شوند 8- احتمال وجود دزد و قطاع الطريق بوده در ا ين موقع انسان نياز به مركب دارد 9- حضور اين گونه محامل و مراكب در مكه بواسطه تبرك 10- اظهار حسب و شرافت و مقام و جلالت خود كه در اين حكمت ها و مصالح زيادى بوده است 1- اظهار نعمت هاى خداوند (و اما بنمعة ربك فحدث ) اين مطالبى بود كه در خواب به نظرم آمد گفتم و از خواب بيدار شدم و همه را نوشتم (محدث قمى در سفية البحار مى گويد آن دست خط در نزد من موجود است ). (438)

وافق شن طبقه
در ميان عرب اين مثل مشهور است كه مى گويند: ((وافق شن طبقه )) شن اسم يكى از دانشمندان حكيم بود و مدتى در جستجوى زنى دانشمند بود تا آنكه در يكى از سفرهايش در راه مكه به يك مردى رسيد و باهم رفيق شدند رفيق نردبان دارى ؟آن مرد گفت : عجب مرد ديوانه ايست جاى نردبان است مقدارى راه رفتند رسيدند به جائى كه زراعت و سبزى خوبى داشت شن گفت : رفيق ، مردم اين سبزى ها را خورده اند يا هنوز نخورده اند ؟ باز آن مرد در خيالى خود گفت چه آدم نفهم و ديوانه اى رفيق من شده است مگر سبزى و زراعت حالا خوردنى است يا مگر مردم حيوانند كه زراعت را خورده باشند. رسيدند به نزديك شهر ديدند كسى مرده است رفتند آن مرده را تشييع كردند و فاتحه خواندند باز شن پرسيد: رفيق ، اين مرد مرده است يا زنده است ؟ مرد گفت بابا عجب ديوانه اى هستى مگر خودمان او را دفن نكرديم اين چه سوالى است مى كنى ؟ وقتى رسيدند به شهر شن به آن مرد گفت رفيق من آدم غريبى هستم منزل ندارم براى رضاى خدا مرا ببر به منزلت او هم شن را به خانه آورد دختر آن مرد كه اسمش ((طبقه ))بود پرسيد پدرجان از سفر چه سوغاتى برايم آورده اى ؟ مرد گفت يك مرد ديوانه سوغات آورده ام گفت : از كجا فهيمدى ديوانه است ؟ مرد گفت :از سوالهايش فهميدم كه ديوانه است دختر پرسيد: سوالهايش چه بود ؟مرد سوال ها را نقل كرد دختر چون فهميده بود گفت پدر جان اين شخص ديوانه نيست بلكه مرد دانشمندى است شما سوال هاى او را نفهميده اى تا جواب بدهى اول كه گفته نردبان دارى مرادش حكايتها و قصه هاى شيرين بوده است و بعد سوال كرده مردم اين زراعت ها را خورده اند و ديگر از اين زراعت چيزى براى آنها نمانده است يا قرض نكرده اند و هنوز اين زراعت را نخورده اند و مال خودشان است و سوال ديگر كه اين مرد مرده است يا زنده يعنى اينكه آيا اولاد صالحى دارد يانه ؟ چون اگر كسى اولاد صالحى نداشته باشد در واقع مرده است و كسى او را ياد نمى كند.
اين مرد وقتى اين حرفها را شنيد پيش مهمان آمد گفت رفيق معذرت مى خواهم كه من در بين راه جواب شما را ندادم بعد شروع كرد جواب سوالها را داد شن گفت اى مرد اين جواب ها از تو نيست گمانم كس ديگرى ياد تو داده است آن مرد گفت : دخترم يادم داد شن خيلى خوشحال شد گفت : اى مرد من مدتى است مرد راضى شد و دختر هم راضى شد و با شن تزويج كرد بعد از آن اين مثل معروف شد: و افق شن طبقه .

شواهدى بر تشييع ابن جوزى
صاحب روضات فرمود: بعيد نيست كه عبدالرحمن بن على حنبلى معروف به ابن جوزى واعظ، شيعه بوده و از روى تقيه اظهار تسنن كرده كما اينكه از جوابهائى كه داده معلوم مى شود.
من جلمه از ابن جوزى در حضور جماعت شيعه و سنى سوال كردند كه على افضل است يا ابابكر ؟ فورا گفت : (( من كانت بنته فى بيته )) يعينى كسى كه دخترش در خانه اوست صراحتا نگفت كه على افضل است بكلهع به عبارتى گفت كه محتمل باشد ابابكر است .
و من جمله اينكه عدد ائمه را از او سوال كردند،گفت :((الم كم اقول اربعة اربعة اربعة ))يعنى چقدر بگويم ،چهار، چهار،چهار. صراحتا نگفت دوازده است بلكه سه مرتبه عدد چهار را تكرار كرد كه جمع آن مى شود دوازده و در عين حال احتمال اين مى رود كه عدد چهار را براى تاكيد تكرار كرده باشد.
و من جمله اينكه ابن جوزى بالاى منبر گفت :(( سلونى قبل ان تققدونى ))بپرسيد از من قبل از آنكه من از ميان شما بروم پس زنى (كه باطنا شيعه بوده ) از جابر خاست و گفت :آيا اينكه در يك شب على براى غسل سلمان به مدائن رفت سه روز بدنش در مزبله افتاده بود و على هم حاضر بود صحيح است ؟گفت : بلى پس زن گفت :بايد على بر حق باشد و عثمان بر باطل يا به عكس ؟ ابن جوزى گفت :اى زن اگر تو بدون اجازه شوهرت از خانه بيرون شده اى خدا تو را لعنت كند و اگر با اجازه شوهرت با اجازه پيغمبر رفت يا بى اجازه ؟ پس ابن جوزى سكوت كرد و از منبر بزير آمد.
و من جمله اينكه از ابن جوزى سوال كردند كه فاطمه زهرا فضل است يا عايشه ؟ گفت : عايشه به دليل اينكه خداوند فرموده :(( فضل المجاهدين على القاعدين درجه ))فدك فاطمه را گرفتند سكوت كرد ولى عايشه تجهيز لشكر كرده با على جنگيد به طورى كه از دو لشگر هجده هزار تن كشته شدند!!

جواب مومن الطاق
در ((محاضرات ))راغب است كه مردى از خوارج به روى مومن الطاق شمشير كشيد و گفت : چه مى گوئى درباره على و عثمان ؟ مومن الطاق گفت :انا من على و من عثمان برى ء.
يك معناى اين جمله اين است كه من از على و عثمان بيزارم ولى منظور من معناى ديگرى بود و آن اينكه من از على هستم و از عثمان بيزارم .

آزمايش ملا حسين بن على كاشفى سبزوارى توسط مردم سبزوار
واعظ عالم و عارف و كاشف اسرار از حديث و تفسير رياضى و حروف ، در اوئل امر به هرات رفته سلطان آنجا مير على شير را ملازم شد با خواهر ملا عبدالرحمن جامى ازدواج كرد و به اين سبب در نزد من همشهريان خود اهل سبزوار كه در مذهب تشييع زياد متعصب اند به تسنن متهم شد از اين رو مردم سبزوارى درصدد امتحان او برآمدند روزى شيخ در مسجد جامع سبزوار در منبر بود پيرمردى از محبان اهل بيت عليهم السلام با عصا آمد پاى مبنر و به شيخ خطاب كرده گفت :اى شيخ از تو سوالى دارم و اين در موقعى بود كه اتفاقا اين حرف از زبان شيخ جارى شد كه فرمود جبرئيل دوازده هزار مرتبه نازل شد ؟ شيخ چون بدگمانى اهل سبزوار را مى دانست فهميد كه از سوال در اين موقع براى امتحان عقيده او درباره حضرت على عليه السلام است ولى اگر بگويد جبرئيل به على عليه السلام نازل نشده پيرمرد با آن عصبانيت كه آمده با آن عصا به حسابش مى رسد و سبزواريان كه از محبان على عليه السلام مى باشند نسبت به تسنن بر او خواهد بست آخر صفاى اعتقاداش او را يارى نموده متوجه جواب خوبى شد كه گفت جبرئيل بيست و چهار هزار مرتبه بر على بن ابى طالب نازل گشته پيرمرد گفت : دليل است من اين است كه پيغمبر خدا مكرر فرموده ((انا مدينه العلم و على بابها ))پس پيغمبر شهر علم و على در آن شهر است .
بنابراين جبرئيل دوازده هزار مرتبه در شهر علم وارد شده و دوازده هزار هم از همان در كه على عليه السلام باشد خارج شده جمعا در موقع ورود و خروج جبرئيل بيست و چهار هزار مرتبه بر على نازل شده است مردم از حسن جواب او تعجب نمود به او معامله به خير نمودند.
مرحوم شيخ حسين كتاب كاشفى اولين كسى است كه درباره مصائب سيدالشهداءعليه السلام كتاب مقتل بنام ((روضة الشهداء ))تاليف نموده كه بعد از تاليف نموده كه بعد از تاليف كتاب اشخاص باسواد و علماء اين كتاب را به دست گرفته در مجالس و محافل وقايع عاشورا واحوال شهداى كربلا را از روى اين كتاب مى خواندند و شيعيان بر مصائب امام حسين عليه السلام گريه مى كردند و اين اشخاص را روضه خوان مى گفتند چون از روى كتاب روضة الشهداء مى خواندند به همين جهت تا الان هم به هر كس ‍ ذكر مصيبت اهل بيت عليه السلام مى كند روضه خوان مى گويند.
و از براى مرحوم شيخ كتب و تاليفات زيادى در موضوعات مختلفه مى باشد و قصيده اى در مدح و مناقب اميرالمومنين عليه السلام دارد كه اين دو بيت از آن مى باشد.
ذريتى سوال خليل خدا بخوان
و زلاينال عهد جوابش بكن ادا
گردد تو را عيان كه امامت نه لايق است
آن را كه بوده بيشتر عمر در خطا
و اين تصريح در تشيع اوست چه در اين آيه عصمت امام شرط شده است كه همين عقيده شيعه است آن مرحوم در هرات در حدود سنه نهصدوده ، چهار سال بعد از ظهور سلطنت صفويه وفات نمود. (439)

علامه حلى
علامه شيخ حسن بن يوسف بن على بن المطهر حل عالم بزرگوار و نابغه روزگار و صاحب تاليفات بسيار و خادم دين و اهل بيت اطهار.
سيد عبدالله شوشترى فرمود: آن جناب به درجه اجتهاد رسيد در حالتى كه كودك به قلم تكليف بر او جارى نشده بود و مردم منتظر بودند كه به تكليف برسد كه به او تقليد نمايند مرحوم قاضى نورالله شوشترى در مجالس ‍ المومنين كرامتى از او نقل نموده است به اين شرح كه علامه حلى در بعضى از فنون علمى استادى داشته كه سنى بوده و آن استاد سنى كتابى نوشته بود و به هيچ كس نمى داد علامه خيلى مايل بود كه آن كتاب را به دست بياوريد و ردى بر آن بنويسد كه مردم به وسيله آن كتاب گمراه نشوند ولى هر چه خواهش مى كرد آن عالم كتاب را نمى داد.
به نوشته مرحوم نورى در ((نجم الثاقب ))كه از كشكول على بن ابراهيم مازندرانى نقل كرده ، چون علامه در گرفتن زياد اصرار كردن آن مرد گفت مى دهم به شرط آنكه يك شب نگه ندارى علامه قبول نموده كتاب را گرفت و آورد به خانه و شروع به نوشتن آن نمود ولى استنساخ و رو نوشت آن قريب يك سال مدت لازم داشت ،علامه مقدارى نوشت و خسته شد ناگهان ديد مردى به صفت اهل حجاز وارد شد، سلام كرد و نشست و گفت اى شيخ تو براى من بر اين اوراق مسطر بكش (گويا مراد اينست كه خط كش كن ) من مى نويسم پس شيخ براى او مسطر مى كشيد و آن شخص ‍ مى نوشت آن قدر تند مى نوشت كه شيخ بعضى گفته اند علامه خوابش برد چون بيدار شد كتاب را نوشته ديد.
از زهد او در رساله ((نفحات قدسيه ))نقل شده كه وصيت كردم كه تمام نماز و روزه مدت عمرش را با يك حج به نيابت از او به جاى آوردند با آنكه تمامى اين اعمال را خودش انجام داده بود. (440)

گفتگوى علامه حلى با علماء عامه در حضور سلطان محمد خدا بنده و تشيع سلطان
مرحوم علامه حقوق زيادى بر طايفه اماميه دارد چه آنكه به بركات انفاس ‍ قدسيه و كتب شريف او جماعت بسيارى شيعى مذهب شدند از جمله آنكه او سبب تشيع سلطان محمد خدا بنده شد در اين مورد در كتاب شرح من لا يحضره الفقيه ، مولا محمد تقى مجلسى به نقل از جماعتى از شيعه آورده است كه روزى سلطان خدا بنده بر همسر خود خشمگين شد و در يك جمله او را سه طلاقه كرد و سپس پشميان گشت و علماء را گرد آورد، آنها به او گفتند چاره اى از اينكه نخست محلل با او ازداج كند تا پس از آن محلل شما بتوانيد باز او را به زوجيت خود در آوريد نيست سلطان گفت : شما را در هر مساله اى اقوال مختلفى است آيا در اين مساله هيچ اختلافى نداريد ؟ گفتند نه آنگاه يكى از وزراى سلطان گفت : در ((حله ))عالمى هست كه چنين طلاقى را باطل مى داند پس نامه اى به سوى علامه فرستاد و او را احضار نمود عالمان اهل سنت گفتند: او (علامه ) مذهب باطلى دارد و رافضيان بى خرد هستند و در شان سلطان نيست كه به طلب مردى سبك سر بفرستد ولى سلطان گفت تا به سوى او بفرستند پس چون علامه بيامد، شاه همه علماء مذاهب چهارگانه اهل سنت را طلبيد و آنها را نزد خود جمع كرد هنگامى كه علامه به مجلس وارد شد نعلين خود را به دست گرفت داخل در جمع شد و گفت : السلام عليمكم و در كنار سلطان نشست علماء حاضر به سلطان گفت : درباره اعمال او از خودش جويا شويد، كه آنه سبك عقل هستند ؟ سلطان گفت :درباره اعمال او از خودش جويا شويد، آنها به علامه گفتند چرا سلطان را سجده نكردى و آداب و تشريفات را انجام ندادى ؟علامه گفت رسول الله را سجده نكردى و آداب تشريفات را انجام ندادى ؟علامه گفت رسول الله صلى الله عليه و آله سلطان بود و به او سلام مى دادند و خداى تعالى فرموده است : ((چون داخل در خانه ها شديد بر خويشتن سلام كنيد، درودى مبارك از نزد خدا ))(441) از طرف ديگر به اتفاق ما و شما سجده براى غير خدا حرام است .
سپس به او گفتند شد: چرا در كنار سلطان نشستى ؟گفت : جاى ديگرى براى نشستن نبود و هر چه علامه به عربى مى گفت مترجم براى سلطان ترجمه مى كرد به علامه گفتند: چرا نعلين خودت را با خود به داخل آوردى ؟چنين كارى شايسته هيچ عاقلى بلكه انسانى نيست علامه گفت : ترسيدم حنفى ها آن را بدزدند همان طور كه ابوحنيفه نعلين رسول الله صلى الله را دزديدند، در اينجا حنفى ها برآشفتند كه ابوحنيفه كجا و زمان پيامبر كجا؟ تولد ابوحنيفه پس از صد سال از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است علامه گفت : اشتباه كردم ، لابد سارق نعلين رسول خداصلى الله عليه و آله شافعى بوده است شافعيان نيز برآشفتند كه شافعى در روز وفات ابوحنيفه به دنيا آمده و دويست سال پس از رحلت رسول الله صلى الله عليه و آله زندگى مى كرده ،علامه گفت : شايد كار مالك بوده مالكى ها هم مثل حنفى ها و شافعى ها اعتراض و انكار كردند علامه گفت : پس شايد سارق احمد بن حنبل بوده ،حنابله هم به انكار و تكذيب پرداختند آنگاه علامه رو كرد به سلطان و گفت دانستى كه هيچ يك از روساى اين مذاهب چهارگانه در زمان رسول الله صلى الله عليه و آله و صحابه او نبوده اند پس ‍ برگزيدن ابوحنيفه و مالك شافعى و احمد حنبل به عنوان مجتهد و رئيس ‍ مذهب از بدعتهاى آنها است بطورى كه اگر يكى از خود ايشان به مراتب افضل از اين چهار تن باشد به او اجازه و حق اينكه برخلاف فتواى يكى از آن چهار نفر فتوائى بدهد نمى دهند در اينجا سلطان به حالت پرسش گفت : هيچ يك از روساس مذاهب اربعه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و صحابه او نبوده اند ؟ علماء عامه همگى گفتند: خير آنگاه علامه گفت : ولى ما شيعه پيروان اميرالمومنين عليه السلام جان رسول صلى الله عليه و آله برادر، پسر عمو و وصى او هستيم و به هر حال طلاقى كه سلطان جارى كرده است باطل است زيرا فاقد شرايط صحت است كه از جمله آن شرائط حضور دو نفر عادل است آيا سلطان طلاق را در محضر دو نفر عادل جارى نموده است ؟سلطان گفت :نه بعد به بحث با علماء پرداخت تا اينكه همه ايشان را محكوم و مغلوب نمود پس از آن سلطان خدا بنده به تشيع در آمد و به شهرها و سرزمين ها پيام فرستاد تا به نام ائمه دوازده گانه شيعه عليهم السلام خطبه بخوانند و نام ايشان را بر سكه ها ضرب كنند و بر ديوارها و مساجد و مشاهده مشرفه آن حضرات ، بنگارند. (442)

مرا براى خودت بگذار فلانى را با مادرت دفن كن
وقتى كه مادر هلا كوخان از دنيا رفت بعضى از علماء اهل سنت كه از خواجه نصيرالدين دل خوشى نداشنتند به هلاكوخان گفتند: در قبر نكير و منكر از اعتقادات و اعمال مادرت سوال مى كنند و مادر شما عوام است ممكن است نتواند جواب صحيح بدهد بنابراين خوب است خواجه نصرالدين را همراه مادرت در قبر بگذارى كه از طرف او جواب دهد و يا به او ياد بدهد هلا كوخان اين پيشنهاد را پسنديد و خواجه را احضار كرد خواجه وقتى فهميد كه علماى مخالف اين نقشه را كشيده اند به هلاكوخان فرمود:سوال نكير و منكر براى همه هست و براى شما هم هست چون ممكن است شما هم نتوانيد جواب بدهيد پس صلاح اين است ك مرا براى خودت نگه دارى و فلان عالم را كه يكى از بزرگان اهل سنت است با مادرت دفن كنى .
هلاكوخان فرماش خواجه را پسنديد فرستاد همان عالم سنى مخالف خواجه را آوردن و زنده در قبر مادرش دفن كردند در حديث آمده است : من حفر بئرا لا خيه وقع فيه - هر كه بر سر راه برادر خود چاه بكند خودش در آن مى افتد. (443)

دليل بر جواز صلوات بر غير پيامبر
موقعى كه در آن مجلس بزرگ علماء اهل سنت و جماعت ،در حضور شاه خدابنده علامه حلى با دلائل متقن حقانيت مذهب شيعه را ثابت كرد و سلطان خدا بنده به مذهب شيعه ايمان آورد علامه در آن مجلس خطبه بليغى خواند كه در آن حمد خدا را بجاى آورد و درود و صلوات و سلام به رسول خدا و به اهل بيت طاهرين او فرستاد يك نفر سيد موصلى كه در آن مجلس بود گفت :چه دليلى داريد بر صلوات فرستادن به غير پيغمبران ؟ علامه اين آيه شريفه را دليل آورد ((الدين اذا صابتهم مصبية قلوا انا لله و انا اليه راجعون اولئك عليه صلوات من ربهم و رحمة و اولئك هم المهتدون ))يعنى كسانى كه بر آنها مصيبتى مى رسد و مى گويند ما براى خدا آفريده شده ايم و بسوى او باز مى گرديم بر اين است گروه است صلوات و درود از طرف خدايشان آن سيد باز به عنوان ايراد گفت چه مصيبتى به آل رسول رسيده كه مستحق صلوات باشند ؟علامه فرمود: بزرگترين و سخت ترين مصيبت آل رسول اين است كه مانند تو فرزندى دارند كه منافقين و اشخاصى كه مستحق لعنت خداوندند را بر اهل بيت عصمت و طهارت و بر اولياى خدا ترجيح مى هد پس اهل مجلس همه خنديدند و از اين جواب فورى تعجب كردند. (444)

استدلال يك مرد لاابالى
مرحم امين در((اعيان الشيعه ))بعد از آنكه به وسعت اثر فتواى مرحوم ميرزاى شيرزاى مبنى بر تحريم تنباكو اشاره مى كند نقل مى نمايد:
مردى فاسق و شرور در قهوه خانه قليان مى كشيد،در همان حال خبر صدور فتواى تحريم تنباكو توسط ميرزا به او رسيد و او قليان را شكست برخى از حاضرين به او گفتند چطور تو از ارتكاب گناهان بزرگى كه خدا و رسولش از آنها نهى كرده اند ابا ندارى و مرتكب مى شوى ولى با رسيدن خبر فتواى تحريم ، قليان خود را مى شكنى ؟
آن مرد در جواب گفت : من به اميد اينكه شفاعت پيغمبر و ائمه عليهم السلام شامل من بشود گناهان بزرگ را مرتكب مى شود حال اگر نائب ايشان را ناراحت و خشمگين كنم چه كسى مرا شفاعت مى كند ؟! (445)

مزاح استاد با شاگرد
در احوال مرحوم شيخ حسن مامقانى آمده است كه روزى در مجلس ‍ درس او در مسجد صاحب جواهر در نجف اشرف يكى از طلاب با او به بحث و مجادله پرداخت در همان حال مردى سقائى كه الاغ خود را گم كرده بود در كوچه هاى مجاور داد مى زد چه كسى الاغ سفيدى را ديده است ؟مرحوم مامقانى به آن شاگرد لجوج گفت : ساكت شو تا آن مرد خيال نكند گم شده اش تو هستى و بيايد ببردت ! پس او خاموش گشت و حاضران خنديدند. (446)

لطائفى از سليمان بن مهران الاعمش
سليمان بن مهران اعمش از اعيان قدماء شيعه و از محديثين معروف بوده كه در زمان امام صادق عليه السلام مى زيسته است در احوال او آورده اند كه لطيف الخلق و شوخ طبع بوه است و در اين باره از او حكايتى نقل شده است از آن جمله اينكه : گروهى از اصحاب حديث آمدند تا از او حديث استماع كنند ولى اعمش از منزل بيرون شده نزد آنان رفت و گفت : اگر در منزلم نبود كسى كه بيشتر از شما از او بدم مى آيد، از منزل بيرون نمى آمدم (مراد او همسرش بوده است ! )
نيز روزى بين او و همسرش مشاجره اى پيش آمد، اعمش مردى را فرا خواند تا بين آن دو اصلاح دهد آن مرد به همسرش اعمش گفت : به ضفعف بصر به باريكى ساق پاى او نگاه مكن كه او امام حديث و داراى منزلتى است (لا تنظرى الى عموشة عينه و حموشة ساقبة فانه امام وله قدر )زن به او گفت من كه او را براى اداره ديوان نامه ها و مرا سلات نمى خواهم ! پس ‍ اعمش به آن مرد ميانجى گفت تو فقط آمدى تا عيوب مرا به او باز گو كنى !
نيز آوردنده اند كه داوود بن عمر كه نساج بوه به او گفت به نظر تو نماز گزاردن پشت سر نساج چگونه است ؟اعمش گفت : بدون وضو اشكال ندارد! سپس داوود گفت آيا شهادت نساج مقبول است : اعمش
گفت به انضمام شهادت دو مرد عادل مقبول است !
نيز نزد او از حديثى كه مى گويد ((شيطان در گوش كسى كه براى شب زنده دارى برنخيزد بول مى كند ))ياد شد اعمش گفت : چشم من تار نشده مگر از بول شيطان !
جماعتى در مرض او به عيادتش رفتند: و بسيار نشستند اعمش خسته شد و عصا و بالش خود را برداشت و بلند شد از منزل بيرون برود و گفت : خدا مريضتان را شفا بدهد!
روزى ابوحنيفه به او گفت : اى ابا محمد شنيده ام گفته اى خداوند هيچ نعمتى را از انسان نمى گيرد مگر آنكه بجاى آن نعمت ديگرى مى دهد ؟ اعمش گفت بلى ابوحنيفه خداوند در مقابل اينكه چشمانت را تار كرده چه نعمتى مى دهد اعمش گفت : در عوض اين نعمت را به من داده كه شخص ‍ نامطلوبى چون تو را نمى بينم ! (447)

نمونه اى از دانائى و ذكاوت خليل بن احمد فراهيدى
دانائى و هوش سرشار خليل بن احمد فراهيدى مبتكر علم عروض كه از اصحاب امام صادق عليه السلام بوده است بسيار معروف و در شرح احوال او مسطور است و در اين زمينه حكايات عجيبه اى نقل شده است از آن جمله مطلبى است كه از كتاب ((المقتبس ))نقل شده كه :
مردى براى ضعف بينائى چشم داروئى به مردم مى داد كه موثر بود، بعد از مرگ او كسى ديگرى تركيب آن دارو را نمى دانست خبر به خليل رسيد پرسيد آيا نوشته اى از او بجا مانده ؟گفتند نه گفت آيا ظرفى كه در آن دارو را مى ساخته هست ؟ گفتند بلى و آن ظرف را نزد او آوردند خليل با بوئيدن آن ظرف يكايك نام گياهان و موادى كه در ساخت آن دارو بكار رفته بود را تا پانزده نوع بگفت سپس چگونگى تركيب و ميزان هر يك را از او پرسيدند و او دانست و آن دارو را ساخت و به مردم داد و مردم معالجه گشتن پس از مدتى كه نوشته آن مرد به دست آمد ديدند مواد آن دارو در آن نوشت شانزده نوع بوده كه خليل جز يكى بقيه را دانسته بوده است .
نيز آورده اند كه مردى با فرزند خود بر خليل وارد شد و با شتاب به او گفت مى خواهم به پسر من نحو،نجوم ، طب ،و فرائض (سهام ارث ) بيامزوى و زوب باش كه دراز گوش من بر در است ! پس خليل بدو گفت : فاعل اگر اسم باشد مرفوع است ، ثريا در زمستان پيداست ،سقمونيا مسهل صفراء است و چون مردى بمرد و دو پسر از او مانده مال او بالتساوى بين آن دو تقسيم مى شود!
نيز نقل شده است كه مردى براى تعلم عروض نزد او آمد ولى فهم آن را نتوانست خليل بدو گفت اين بيت را تقطيع كن :
اذا الم تستطع شيئا فدعه
و جاوزه الى ما تستطع
(چون چيزى را نتوانستى آن را رها كن و به چيزى كه مى توانى بپرداز
)
آن مرد به قدر توان خود آن بيت را اتقطيع كرد و مراد خليل را فهميده برخاست و برفت ... (448)

رفتار حكيمانه با يك مخالف
مرحوم ميرزاى شيرازى بزرگ در رياستش در شهر سامراء بر عده اى از نيكان اهل علم مراقب بود كه مبادا خداى ناكرده كوچكترين انحرافى در آن پديد آيد و تا اين مقدار به موضوع اهميت مى داد كه اگر نقطه ضعفى از يك روحانى مشاهده مى كرد فورا وسيله اخراج او را از سامرا فراهم مى ساخت بدون آنكه آن شخص متوجه گردد كه سبب اخراج او ميرزاى شيرازى بوده است زيرا مرحوم ميرزا نمى خواست با اين كار يك نوع سردى رابطه و رنجش خاطر بين خودش و آن طلبه ايجاد گردد چنانچه آقازاده يكى از علماء تهران به سامراء آمده بود و در هر مجلسى كه حضور مى يافت از ميرزا انتقاد مى نمود تا آنكه عده اى مرحوم ميرزا را از اين موضوع مطلع ساخته و گفتند كه خوب است حقوق ماهيانه او را قطع كنيد يا آنكه از سامراء بيرونش كنيد و ليكن مرحوم ميرزا هيچگونه ترتيب اثرى بر اين سخنان نداد، مدت زمانى گذشت تا عده اى از تهران براى زيارت آمدند بعد خدمت ميرزا رسيدند. مرحوم ميرزا به ايشان فرمود: چنانچه مايل باشيد فلانى (همان آقازاده ) را با خودتان ببريد تهران تا روحانى و امام جماعت شما باشد آن افراد موافقت نمودند مرحوم ميرزا هم وسيله سفر آن آقازاده را به بهترين وجه فراهم نمود، بالاخره آن آقازاده با احترام وارد تهران شد و اين نيكو انديشيدن ميرزا موجب شد كه علاقه خاصى بين ميرزا و آن طلبه ايجاد شد و اين جريان گذشت تا مساله تحريم تنباكو پيش آمد و ناصر الدين شاه در اين فكر شد كه فتواى ميرزا امبنى بر تحريم تنباكو به دست خود علماء و روحانيون خنثى سازد آن هم از راه همين آقا زاده اى كه فعلا در تهران شخصيت يافته است و لذا از ايشان خواست كه علماء را در خانه خود دعوت و به آنان ابلاغ كند كه شاه مى خواهد با شما سخن بگويد، اين عالم علماء را در منزلش گرد آورد تا آنكه شاه آمد و مراسم انجام گرفت پس ‍ از آن شاه رو كرد به علماء و پرسيد: مگر نه اين چنين است كه حلال پيمبر حلال است تا روز قيامت و حرامش هم حرام است تا روز قيامت ؟گفتند بلى چنين است بلى چنين است شاه پرسيد پس سبب چيست كه محمد شيرازى تبناكو را حرام كرده است ؟ آقايان پاسخ ندادند اما آن آقازاده صاحب منزل ، در پاسخش گفت اى شاه را او را به محم حسن نام بردى مگر نمى دانى او رهبر شيعه و نائب امام زمان و مقداى مردم است ؟بگو آقا حاج ميرزا حسن شيرازى (ادا الله ظله ) كه خداوند سايه اش را مستدام بدارد ما منتظر دستور ميرزا هستيم و گرنه خود ما با شمشير عمل مى كنيم باز به غضب شاه افزوده شد و مجلس را ترك گفت و در نتيجه شاه به مقصود خود نائل گشت حاضرين در مجلس كه ناظر جريان بودند براى ميرزا نامه نوشتند و قضيه را كاملا در نامه براى ميرزا شرح دادند مرحوم ميرزا آن افرداى را كه از ميرزا مى خواستند آن آقازاده را به سبب انتقادش از ميراز از سامراء اخراج كن طلبيد و فرمود اين طلبه اى كه شما از او انتقاد و بدگوئى مى كرديد و به من پيشنهاد مى كرديد كه شهريه او را قطع كنم و من توجهى به انتقاد شما نكرده و به او احترام نمودم براى يك چنين روزى بود آن وقت جريان را نقل كردند آن افراد اين فكر رسا و تدبير به جاى آن مرحم را ستودند. (449)

تدبير براى ايجاد وحدت و الفت بين شيعه و سنى
در يكى از سالها شب اول ماه رمضان هلال ماه نزد اهل تسنن در شهر سامراء ثابت شد و در نزد ثابت شد مرحوم ميرزا محمد حسن شيرازى امر فرمودند كسانى كه از اهل تسنن ماه را ديده اند حاضر شوند و در نزد ميرزا گواهى بدهند پس از آنكه حاضر شدند و شهامت به رويت هلال دادند مرحوم ميراز به نبوت اول ماه رمضان حكم دادند بعضى از مردم به عنوان اعتراض عرض كردند چه سبب شد كه قول آنها را به رويت ماه قبول كرديد ؟فرمود: من خودم ماه را ديدم ولى چون خواستم بين مسلمانان علاقه و وحدتى ايجاده كرده باشم اين چنين نمودم . (450)

نمونه اى ديگر از حلم و تدبير
حكايت مى كنند كه جماعتى از بچه هاى شهر سامراء شروع به آزار و اذيت مرحوم ميرزاى شيرازى (قدس سره ) و شيعه هاى آنجا نمودند و ليكن شيعه ها بنا به دستور ميرزا اين آروزها را تحمل كردند، تا آنكه يك جوانى مى خواست ازدواج كند با خود فكر كرد كه به نزد ميرزا رفته و درخواست كمك كند و چنانچه به خواسته اش اعتنا نكرد او را توهين و اذيت كند پس ‍ آمد به منزل ميرزا و درخوات كمك نمود ميرزا فرمود: ازدواج شما چه مبلغ خرج دارد ؟ جوان گفت :بيست ليره آن مرحوم تمام آن مبلغ را به او داد جوان بسيار خوشحال شده آمد داستان را به پدرش و پدرش هم به ديگران و بزرگان شهر نقل كردند كه همه از شنيدن اين بزرگوارى شگفت زده شدند و گفتند سزاوار نيست كه چنين شخصيتى را كه در شهر ماست اذيت و آزار كنند جماعتى از آنان با يك شمشير و قرآن به نزد ميراز آمدند (اين رسم عذر خواهى و توبه آن زمان بوده ) عرض كردند فرزندان ما شما را اذيت و آزار كرده اند چنانكه مايل باشيد از تقصير آنها بگذريد و گرنه اين شمشير انتقام بگيريد و ما به اين قرآن سوگند مى خوريم كه بعد از اين شما را اذيت نكنيم مرحوم ميرزاى فرمود اينها فرزندان من هستند و احتياجى به انتقام نيست و من به خوشرفتارى و حسن همجوارى شما اطمينان دارم . اين حسن تدبير ميراز سبب شد كه يك الفت و محبتى بين شيعه و سنى و بين ميرزا و بزرگان شهر پيدا شد. (451)

حسن معاشرت يك عالم شيعى در ميان اهل سنت
يكى از برزگان نقل مى كند كه مرحم سيد محسن امين عاملى را در تشييع جنازه يكى از بزرگان علماء سنى در بازار جمعه حميديه شام ديد با سرعت به سويش شتافتم سلام كرده و دستش را بوسيدم و دنبال او حركت كردم تا آنكه به مسجد اموى رسيديم مسجد مملو از جمعيت شد سيد بر آن جنازه نماز خواند پس از نماز مردم مى خواستند دست سيد را ببوسند تا آنجائى كه گاهى يك نفر دست سيد را مى بوسيد و مى رفت و جهت بوسيدن دست سيد دوباره بر مى گشت مى گويد: من از اين مقام سيد تعجب كردم و با خود گفتم چرا اين همه سنى دست يك عالم شيعى را مى بوسند!! از سيد از اين همه احترام كه نسبت به او شده است سوال كردم سيد فرمودند اين نتيجه ده سال خوش رفتارى و معاشرت و سلوك با مردم است بعدا فرمودند من وقتى به شام آمدم بعضى از نادانها سخت ترين دشمنان را بر من شوراندند و هر وقت در خيابان راه مى رفتم فرزندان خود را دستور مى دادند كه به من سنگ بزنند و بعضى اوقات عمامه ام را از عقب مى كشيدند و من بر همه آزارها صبر مى كردم و با آنها خوش رفتارى كرده و آنها را احترام نمودم و در تشييع جنازه آنها شركت مى كردم و به عيادت مريض هاى آنان مى رفتم جوياى احوال آنها مى شدم و با آنها با خوش رفتارى و مهربانى صحبت مى كردم تا آنكه دشمنى آنها مبدل به دوستى شد. (452)

معرفت گسترده يك عالم عارف ، به قرآن
مرحوم آية الله العظمى آقاى حاج سيد محسن حكيم در شرح كفاية الاصول در
در پايان مبحث استعمال لفظ مشترك در بيشتر از يك معنى به مناسبات بيانات مرحوم آخوند ملا محمد كاظم خراسانى ، در معناى اخبارى كه دلالت دارند كه قرآن مجيد هفت و يا هفتاد و بطن دارد (453) نقل كرده كه يكى از اعاظم و بزرگان علم و دانش فرمود: روزى در منزل مرحوم ملا فتحعلى سلطان آبادى با گروهى از اعيان و انديشمندان بزرگ كه از جمله آنان سيد اسماعيل صدر و حاج ميرزا حسين نورى طبرسى صاحب مستدرك و سيد حسين صدرد بود حاضر شديم مرحوم سلطان آبادى اين آيه مباركه را تلاوت فرمود:و اعملوا ان فيكم رسول الله لو يطعيكم فى كثير من الامر لعنتم و لكن الله حبب اليكم الايمان و زينه فى قلوبكم و كرة اليكم الكفر و الفسوق و العصيان اولئك هم الراشدون (454)
يعنى : ((اى مسلمانان بدانيد كه اين محمدى كه در ميان شماست رسول خدا و عالم به حقايق و مصالح و مفاسد امور است شما او را به راى جاهلانه خود وا مى داريد كه اگر در بسيارى از امور راى شما را پيروى كند خود به زحمت و مشقت مى افتد و به مفاسد و مشكلاتب دچار مى شودى و گمان نكنيد كه قبول اسلام پذيرفتن ايمان و اجتناب از كفر و گناه از روى كمال و عقل و فطانت و زيركى خودتان است بلكه خداوند متعال به لطف خود مقام ايمان را محبوب شما گردانيد و در دل هايتان خوب جلو داده و نيكو بيار است و افكار و نافرمانى و عصيان را در نظرتان زشت و ناپسند ساخت و از آنها بيزارتان كرد تا در دو جهان خوشبخت و سعادتمند شويد، اينان به حقيقت اهل صواب و هدايتند و اين هدايت بر آنان به فضل خدا و نعمت الهى حاصل گرديد و خدا به احوال بندگان دانا و صلاح نظام جهان آفرينش آگاه است . ))
مرحوم سلطان آبادى پس از آن شروع به تفسير حبب اليكم نموده بعد از بيانات طولانى آن را به معنائى تفسير كرد هنگامى كه بزرگان اين معنا را شنيدند از او توضيح خواستند و پس از بيان مطلب و توضيح مقصود همه حضار به شگفت آمدند و پيش خود مى گفتند كه چرا آنان تا به حال متوجه اين معنا نشدند روز دوم در محضر مقدس ايشان حاضر شدند مرحوم سلطان آبادى آيه مباركه را به معناى ديگرى غير از اولى معنا و تفسير كردند حاضران باز توضيح خواستند و پس از شرح بيان باز تعجب كردند كه چرا پيش از بيان او اذهانش متوجه اين مطلب نشده و آن را درك نكرده اند روز سوم در خدمت ايشان حضور به هم رسانيده و همانند روز اول و دوم به شگفت آمدند پيوسته اين چنين بودند هر روز كه به خدمت ايشان مى آمدند معناى ديگرى براى آنان مى كرد نزديك به سى روز به خدمت او شرفياب شدند و ايشان براى آيه مباركه سى معنا بيان فرمودند و حضار هر وقت معناى را از او مى شنيدند توضيح مى خواستند. (455)

اگر تكفيرم مى كرد بهتر بود
عالم حكيم شيخ حسين بن ابراهيم تنكابنى از شاگردان ملا صدراى شيرازى بود چون شينده بود كه مولا فاضل قزوينى آنهايى را كه درس ‍ حكمت و فلسفه مى خوانند تكفير مى نمايد از اين جهت به شهر قزوين نمى آمد و مى گفت چون من حكيم هستم مى ترسم از رفتن من به قزوين مولا فاضل ناراحت بشود (و يا اينكه مى ترسيده تكفيرش كند )مولا فاضل به حكيم مذكور نوشت : شما نترسيد من از شما ناراحت نمى شوم من كسانى را تكفير مى كنم از آنها ناراحت هستم كه فلسفه را خوانده و فهميده اند و به آراء آنها اعتقاد پيدا كرده اند اما تو نه (يعنى تو فلسفه را نمى فهمى ) حكيم مذكور وقتى اين حرف را شيند گفت : فاضل قزوينى را تكفيرم مى كرد بهتر از اين حرف بود كه نسبت به جهل به من داده است ، بالاخره بين اين دو عالم بزرگوار بعدا ملاقات حاصل شد و رشته محبت و صداقت در بينشان متسحكم شد حكيم مذكور از فاضل قزوينى تقاضا كرد هر وقت خبر فوتش را شنيد دو ركعت نماز برايش بخواند بعد حكيم به مكه مشرف شد در موقعى كه استلام حجر كرده و در مستجار مشغول دعا بود اهل سنت او را متهم نموده كتك زيادى زدند كه به حال مرگ افتاد پس از آن با خوف و هراس از مكه به طرف مدينه خارج شد ولى در اثر همان ضربات سخت بيمار شد و آخرالامر در بين الحرمين وفات نموده و شهيد شد و در ربذه كنار قبر ابوذر غفارى دفن شد رحمة الله عليهما، فاضل قزوينى چون اين خبر را شنيد دو ركعت نماز بر او خواند و ثوابش را به آن شهيد اهداء كرد. (456)

اين همه مرغ يك خروس مى خواهند!
روزى ابونواس در دربار هارون بود به هارون خبر دادند، هارون امر كرد مقدارى تخم مرغ آورند به اهل مجلس گفت هر كدامتان يك عدد تخم مرغ به زير خود بگذاريد،و من امر خواهم كرد كه ابونواس را حاضر نمايند آن وقت به متخصر بهانه اى به شما خواهم گفت كه بايد هر كدامتان مانند مرغ تخم بگذاريد والا به قتل شما امر خواهم گفت پس تخم ها را در ميان اهل مجلس تقسيم كردند بعد ابونواس را به مجلس دعوت نمودند و ابونواس از اين نقشه بى اطلاع بود دستور هارون صادر شد كه بايد اهل مجلس مثل تخم گذارى مرغ تخم بگذارند وگرنه كشته خواهند شد و هارون هم خود را غضبناك نشان مى داد و امر مى كرد بعد به يك يك اهل مجلس اشاره كرد به هر كه اشاره مى كرد او يك پيچش به خود مى داد سپس يك عدد تخم مرغ از زير خود بيرون مى آورد و سايرين به همين طريق تخم كردند و تحويل دادند تا نوبت به ابونواس رسيد ابونواس كه تخمى نداشت و از طرفى هم ديد اگر تخم نگذارد كشته مى شود، دستهاى خود را به بازوى خود زد و ايستاد و سرپا و گردشى كرد و گفت : ((قوقولى قوقو ))و روى به هارون كرد و گفت يا اميرالمومنين البته اين هم مرغ يك خروس هم مى خواهند من خروس اينها هستم هارون از شدت خنده به قفاى خود افتاد و به اين زيركى و شوخى زيركانه از انعام داد. (457)

چه حالى از اين بدتر
شخصى از بام افتاد و برگردن ملاقطب خورد مهره گردن او شكست ملا در بستر خوابيده جمعى به عيادت او آمدند گفتند:حال آقا چطور است ؟ملا گفت : چه حال از اين بدتر كه ديگرى از بام افتاد و گردن من شكست ! (458)

صداى خروس !
سهل بن محمد هيثمى وارد بغداد شد در مسجدى كه عده اى بودند اين آيه را خواند: ((قوا انفسكم ...))بعد سوال كرد: ((قوا ))چه صيغه اى است ؟ گفتند جمع است پرسيد مفردش چيست ؟گفتند: ((ق ))پرسيد:تثنيه اش چيست ؟گفتند ؟((قيا ))آن وقت گفت حالا اين سه تا را باهم چطور مى خوانيد ؟گفتند ((ق قيا قوا ))كسى در آخر مسجد نشسته بود به حرفهاى آنها گوش مى داد فورى بلند شد به رفيقش گفت مواظب اثاثيه من باش الان بر مى گردم با عجله حركت كرد و آمد به شرطه خانه گفت و ااسلاما ببنيد كار اسلام و قرآن به كجا كشيده ، يك عده در مسجد نشسته اند قرآن را با صداى خروس مى خوانند خلاصه طولى نكشيد مامورين آمدند آن چند نفر را در مسجد دستگير كردند به شرطه خانه آورده بازداشت كردند پس از آنكه قضيه روشن شد صاحب شرطه دستور داد به هر كدام ده تازيانه زدند كه ديگر نزد عوام از اينگونه صحبت ها نكنند! (459)

شوخى با خدا!
آية الله نجفى مرعش مى فرمودند: در قم شيخى بود معروفه به شيخ ارده شيره . جهت معروف شدنش به اين نام آن بود كه او به اراده شيره بسيار علاقه داشت و حتى كتابى در توصيف ارده شيره نوشته بود آدم فقيرى بود خانه و منزلى نداشت ، در حقيقت تارك دنيا بود يك شب در زمستان در ميان مقبره ميرزاى قمى در قبرستان شيخان خوابيد صبح براى نماز بلند شد ديد برف زيادى آمده پشت در را محكم گرفته شيخ هر كارى كرد در باز نشد ماند در ميان مقبره از طرفى وسيله وضو حتى وسيله تيمم هم نبود چون مقبره با گچ و سيمان و ساير مصالح ساختمان پوشيده بوده است .
نزديك طلوع آفتاب شد ديد نمازش قضا مى شود با همان حال بدون وضو، و تيمم صحيح نماز را خواند بعد از نماز رو كرد به طرف آسمان و دستها را بلند نموده به شوخى به خدا عرض كرد: خدايا تا به حال تو به من هر چه دادى من چيزى نگفتم قبول كردم گاهى نان و پنير دادى قبول كردم گاهى نان و ارده شيره دادى شكر كردم گاهى هم نان دادى اصلا خورش ندادى باز هم قبول كردم خدايا تو هم امروز اين يك نماز بى طهارت را از من قبول كن و مرا مواخذه مكن .
ناقل فرمود بعد از وفات شيخ يكى از دوستان صالحش او را در خواب ديد، پرسيد: خداوند با تو چگونه رفتار كرد ؟گفته بود: خدا مرا به واسطه همان يك نماز بخشيد (مثل اينكه خداوند هم از شوخى كردن بنده اش خوشش ‍ مى آيد ولى نه هر شوخى و نه از هر بنده اى )) خدا از شوخى آن بنده هم خدا را دوست دارد هر چه خدا مقدرش كرده خوب يابد تلخ يا شيرين كم يا زياد، سيرى و گرسنگى غم و شادى دارايى و ندارى قبول كرده در هر حال خدا را شكر مى كند نه مانند آن بنده اى كه با مختصر كم و زياد حالش تغيير مى كند و با كوچكترين تحول عرض مى شود و اگر صدمه اى ببند گاهى با خدا سر جنگ پيدا مى كند ).

خوب بود كتابت را با آب فرات هم تبرك مى كردى !
حاج شيخ مهدى نجفى از علماى اصفهان و پيشنماز از مسجد شاه گفت شخصى كتابى نوشته بود و آن را خدمت شيخ انصارى برده عرض كرد در تاليف اين كتاب زحمت زيادى كشيده ام و رنجها برده ام و آن را به ضريح هاى مقدسه برده متبرك كرده حال آن را آورده ام تا شما هم بر آن تفريظى مرقوم فرمائيد شيخ پس از قدرى سكوت فرمود: زينبده بود آن كتاب را با آب فرات هم متبرك مى كرديد (كنايه از اينكه با فرو بردن آن در آب رود آن را محو مى كردى ). (460)

آنها كه به حمام مى روند تو را در خواب ديده اند
در((لمعات ))گويد در ايام مباشرت شيخ انصارى در تقسيم سهم امام هر روزه يكى مى آمد خوالى كه دلالت بر جلالت مرتبه شيخ مى كرد نقل مى كرد يا بروجه راستى يا براى طمع آن خواب را جعلم مى كرد، روزى ملا محمد خليفه عرض كرد: شيخنا چيست كه اين همه مردم تو را در خواب مى بينند و هيچ وقت كسى مرا در خواب نمى بيند ؟شيخ به زبان دزفولى فرمود: آنها كه هر سحر به جهت غسل احتلام حمام مى روند تو را در خواب ديده اند! ما خنديدم ولى ملا محمد نفهميد كه آن جناب چه جوابى فرمودند. (461)

اگر خبر از علم آقا داشتيد...
مرحوم آية آخوند ملا محمد على همدانى فرمود طلبه اى به رئيس فرهنگ زمان نامه اى نوشته بود از بس خطش خراب بود رئيس نتوانست بخواند گفت : آقايان طلاب عمرشان را فقط صرف خواندن علم مى كنند و براى نوشتن چندان اهميتى نمى دهند معاونش گفت جناب رئيس اگر خبر از علم آقا داشتيد مى گفتيد كه عمرش را در همين خط صرف كرده است .

شما چرا تركى ياد نگرفته ايد ؟!
مرد تركى اهل آذربايجان به خدمت مرحوم آية الله العظمى آقاى بروجردى آمده بود وجوهات بدهد چون فارسى بلد نبود تركى حرف مى زد آقا هم كه تركى بلد نبود ملتف نمى شد خلاصه به نحوى اشخاص ‍ ديگر مطلب او را به آقا عرض كردند بعد آقا به آن مرد فرمود چرا در اين مدت فارسى را ياد نگرفته اى براى آدم عيب است كه در اين دوره و زمان اقلا بقدر احتياج و ضرورت فارسى بلد نباشد.
آن مرد عرض كرد: آقا براى من عيب نيست كه فارسى ياد نگرفته ام زيرا من در نقطه اى زندگى مى كنم كه به فارسى چندان احتياجى ندارم ولى براى جنابعالى عيب است كه اين همه درس خوانده اى و مرجع تقليد شده اى اما تركى را ياد نگرفته اى كه امروز اين همه مقلد ترك زبان دارى و به خدمت شما مراجعه مى نمايند تركى بلد نيستى كه مقصود آنها را بدانى و ديگر محتاج مترجم نباشى !