مردان علم در ميدان عمل (جلد اول)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۹ -


داستانى خواندنى از سيد كاظم يزدى اعلى الله مقامه
موقعى كه ارتش انگلستان وارد عراق شد و با مقاومت مردم مسلمان عراق مواجه شدند از جمله كسانى كه با آن مقابله كردند مردم نجف اشرف بودند زمانى كه انگليس به عراق تسلط كامل يافت در مقام انتقام جوئى از اهالى نجف اشرف بر آمد و در اين رابطه حاكم انگليس به حضور مرحوم سيد محمد كاظم يزدى قدس سره آمده و عرض كرد دولت از شما خواهش ‍ مى كند كه نجف اشرف را ترك گوئيد و به كوفه برويد زيرا دولت مى خواهد اهالى نجف را تاديب نمايد مرحوم سيد فرمودند: من به تنهائى خارج شوم يا با اهل بيتم ؟حاكم گفت با اهل بيت آن مرحوم فرمودند:اهل نجف اهل بيت من هستند پس من خارج نمى شوم بگذار آنچه به اهل بيت من مى رسد به من هم برسد و به بركت اين استقامت و پا برجائى مرحوم سيد، اهل نجف از شر انگليس در امانت ماندند.
جناب ايشان قلبا مردم را دوست داشتند و متقابلا مردم نيز او را دوست داشتنه به او عشق مى ورزيدند و مردم نجف او را پدر مى خواندند و اعراب صحرا نشين از خاك پاى او برداشته و در كيسه مى كردند و به چادر خود برده و به هنگام سوگند خوردن مى گفتند: بحق تراب قدم السيد و اين حاكى از مردم خواهى و حسن سلوك ايشان با هم نوعان و پيروان خود بوده است ولى با اين همه نسبت به خصوصيات علمى افراد سخت گير بوده و حتى نقل كرده اند كه به آسانى به هر كسى اجازه اجتهاد نمى دادند.
مرحوم سيد طبع شعر نيز داشت و در ايام فراغت به انشاء مى پرداخت كه برخى از سرودهاى ايشان در مجموعه ((بستان نياز ))چاپ شده كه رباعى زير نمونه اى از اشعار معظم له است :
الهى دلى ده در آن دل تو باشى
به راهى بدارم كه منزل تو باشى
بدرياى فكرت فرو برده ام سر
الهى چنان كن كه ساحل تو باشى . (462)

ايضا از اشعار حضرت آية الله العظمى سيد محمد كاظم يزدى صاحب عروة الوثقىرحمة الله عليه :




كاظما تا كى به خواب غفلت
فكر خود كن تا كه دارى مهلتى
كاظما عمرت هدر شد در خيال
شرم بادت از خداى لايزال
كاظما برخيز و فكر راه كن
توشه اى از بهر خود همراه كن
كاظما از بى خودى سوى خود آى
خرده خرده روى كن سوى خداى
و نيز آن مرحوم در مقام راز و نياز با خداوند سروده است :
الهى تو شاهى و ما بنده ايم
به شاهى تو جلمه ما زنده ايم
تو پروردگار و هم بنده ات
ز تو گشته پيدا نمود همه
الهى الهى فقير توام
به هر جا روم دستگير توام
نباشد مرا از تو راه گريز
به هر جا روم دستگير توام
نباشد مرا از تو راه گريز
ندارم زحكم تو جاى ستيز
به جنت مرا گرد در آرى عطا است
به دوزخ گرم مى فرستس سز است (463)

ولا الضالين
مرحوم شيخ جعفر كبير طريقه اش اين بود كه هر شب بعد از نصف شب به نماز شب بر مى خاست و اهل خانه را هم براى نماز شب بيدار مى كرد كه همه اهل خانه به نماز شب مشغول مى شدند يكى از فرزندانش كه شيخ محمد حسن بود مى گفت من طفل بودم پدرم نصف شب آمد در اطاق من و مرا صدا زد كه براى نماز بايستم من چون در خواب شيرين بودم تا صداى پدرم را شنيدم در ميان بستر گفتم : ولا الضالين پدرم خيال كرد كه من دارم نماز مى خوانم مرا گذاشت و رفت من هم خوابيدم .

قاب كتاب يا جاى تنباكو
مرحوم مولا خليل قزوينى كشيدن توتون را حرام مى دانست و درباره حرمت آن رساله اى نوشته و در نوشتن آن دقت زيادى نموده و زحمت فوق العاده اى كشيده پس از اتمام آن قاب بسيار نفيس و گران بهائى براى آن كتاب تهيه كرده كتاب را در ميان آن قاب گذاشت و به اصفهان به خدمت مرحوم ملا محمد باقر مجلسى فرستاد، چون مرحوم مجلسى قليان زياد مى كشيد حتى در بالاى منبر موقع وعظ قليان مى كشيد منظور مولى خليل از فرستادن اين كتاب اين بود كه بلكه مجلسى با ديدن اين رساله قليان را ترك كند وقتى رساله به دست مجلسى رسيد مقدارى از آن را مطالعه كرد سپس قاب آن را پر از تنباكو عالى و معطر كرده و جواب نامه اى نوشت كه در آن نوشته بود كتاب شما را خواندم و در آن چيزى پيدا نكردم جز اينكه ديدم قابش براى جاى تنباكو مناسب است لذا مقدارى تنباكوى معطر و خوب در ميان آن ريخته در عوض زحمتى كه كشيده ايد براى جنابعالى فرستادم .! (464)

معلوم شد در اصل توحيد هم شبهه دارى
شاه قاسم (فيض بخش ) ابن سيد محمد (نور بخش ) عالم عارف و سيد زاهد و صاحب كرامات و انفاس قدسيه بود مشهور است كه سلطان حسين ميرزا والى خراسان مبتلا به مرضى بود كه قابل علاج نبود و از هر گونه معالجع مايوس شده بود نامه اى به والى عراق سلطان يعقوب نوشت و در آن نامه از والى عراق در خواست نموده بود كه شاه قاسم را روانه خراسان نمايد كه شايد از بركت قدم آن عالم متقى بيمارى او شفا بيابد و در عوض ‍ اجابت خواهش خود قبضه سمنان را هم پيشكش والى عراق نمود پس شاه قاسم به خواهش والى عراق روانه خراسان گرديد خوشبختانه پس از ملاقات با والى خراسان از بركات انفاس قدسيه آن بزرگوار مرض غير قابل علاج والى شفا يافت و والى قريه بيابانك را به شاه قاسم اهداء كرد و بسيار از شاه قاسم تجليل و اكرام كرده اين قضيه باعث رشگ و حسادت در دل عبدالرحمن جامى و ساير مشايخ متعوضه شد به طورى كه درصدد تنزل مقام آن بزرگوار بر آمدند تا آنكه يك روز جامى به خيال آنكه سيد اهل سخنرانى نيست و در منبر از ايراد سخنرانى عاجز مى ماند از والى خواست كه شاه قاسم را روز جمعه به منبر بفرستد كه عموم مردم از كلمات و مواعظه او بهره مند گردند والى كه از نيت سوء جامى بى خبر بود از آن بزرگوار خواهش كرد كه روز جعمه به منبر تشريف ببرند و موعظه نمايند كه عموم مردم استفاده كنند آقا هم قبول كرده ، روز جمعه كه مردم در مسجد جمع بودند به منبر تشريف بردند و درباره كلمه طيبه (( لا اله الاالله ))صحبت فرمود در ضمن صحبت ايشان جامى خواست كه يك مطلب علمى را درباره اين كلمه طيبه مطرح كند كه آقا نتواند جواب بدهد تا در انظار مردم خفيف و توهين شود عرض كرد: آقا من راجع به اين كلمه لا اله الاالله اشكالى دارم اجازه بدهيد عرض كنم آقا كه به امداد روحانيت متوجه نيت سوء جامى شده بود فرمود من در نجف شنيده بودم كه شما درباره كلمه ((و على ولى الله ))شبهه دارى اكنون معلوم مى شود در اصل توحيد و كلمه (( الا اله الا الله ))هم شبهه دارى اهل مجلس از شنيدن اين كلام با لطافت همه خنديدند شاه قاسم هم صحبتش را در همانجا ختم كرد و فاتحه خواند و از منبر به زير تشريف آورد و جامى مورد استهزاء و توهين مردم قرار گرفت (من حفر بئر الاخيه وقع فيه ))(465)

مزاح با استاد بزرگ مرحوم حاج شيخ عبدالكريم
رزو نهم ربيع آقايان طلاب نقشه كشيندند كه با استادشان مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى شوخى كرده باشند يكى يكى آمدند حضور آقا عرض كردند فردا روز نهم بهتر است كه درس را تعطيل نفرمائيد حاج شيخ هم ديد همه موافقند با گفتن درس موافقت فرمودند و قول دادند كه فردا به درس تشريف ببرند صبح شد وقت درس رسيده حاج شيخ به خادمش ‍ كربلائى على شاه فرمود برود به مدرسه تحقيق كند ببيند طلبه ها براى درس ‍ حاضر شده اند يا خواسته اند مراح كنند ؟خادم رفت و برگشتن و عرض كرد همه شاگردها پاى منبر نشسته و منتظر حضرت عالى هستند حاج شيخ وقتى مطمئن شد كه درس جدى است و شوخى نيست حركت كردند تشريف بردند بالاى منبر نشستند و تا شروع كردند به گفتن درس طلبه ها طبق نقشه قبلى از پاى درس يكى يكى حركت كردند و بيرون رفتند و حاج شيخ بالاى منبر تنها ماند طلاب در خارج مدرس شروع كردند به خنديدن مرحوم حاج شيخ از منبر پائين آمدند و با آقايان خنديدند بعد كه خنده ها تمام شد و همه آرام گرفتند حاج شيخ با ملايمت فرمودند بسيار خوب خنده هاتان را كرديد و شوخى تان را هم با من نموديد و به هدفتان رسيديد بهتر اين است كه برويم درس را شروع كنيم باز هم غنيمت است و بهتر است به هدف اصلى مان كه درس خواندن است نيز برسيم آقايان هم تصديق نموده همگى برگشتند و در پاى منبر نشستند حاج شيخ تشريف برد بالاى منبر نشست چون ديد تمامى شاگردان آمدند و نشستند و منتظرند كه ايشان درس را شروع كنند و آنهائى كه درس را مى نوشتند كاغذ و قلمهاشان را آمده فرمودند خداحافظ شما و رفتند اين دفعه طلاب بى استاد ماندند.! (466)

ما مى خواستيم شيعيان را استعمار كنيم ولى ...
حكايت كرد براى نگارنده (نگارنده كتاب گنجينه دانشمندان ) و جماعتى از اعلام جناب حجة الاسلام و المسليمن آقاى حاج سيد عباس كاشانى حايرى از جمعى از ثقات نجف اشرف كه پس از جنگ جهانى دوم حاج مهدى بهبهانى كه از تجار و محترمين عراق و اهل خير بود از طرف دولت نورى سعيد نخست وزير آن روز عراق خدمت سيدابوالحسن اصفهانى اعلى الله مقامه مشرف شد عرض كرد: سفير كبير انگلستان قصد شرفيابى دارد مرحوم سيد فرمودند مرا با سفير انگليس چه كار ؟ عرض كرد نمى شود او را نپذيريد چون پيامى از طرف دولت بريتانيا دارد مى خواهد به طور خصوصى به خدمت شما برسد آقا فرمود: پس بيايد مانند افراد ديگر در مجلس عمومى و علنى . آن وقت وقت تعيين كرد و بهبهانى به بغدا اطلاع داد از آن طرف آقا تمام علما و مدرسين نجف و تجار برجسته و شيوخ نجف را پبام داد در همان ساعت مقرر در منزل آقا آمده و حضور داشته باشند و در روز موعود سفير با رئيس دولت عراق و وزراء با اسكورت و تشريفات مخصوصى آمد و در خدمت آقا نشست و پس از تعارف پيام دولت بريتانيا را داد و عرض كرد دولت انگليس تعهد كرده بود كه اگر بر آلمانيها غالب و پيروز شد يك صد هزار دينار (معادل با دو ميليون تومان آن روز ) خدمت شما تقديم كند كه در هر مصرف كه صلاح بدانيد صرف كنيد آقا فرمودند چه عيبى دارد، سفير فورا كيف را باز كرد يك چك صد هزار دينارى تقديم به آية الله اصفهانى كرد آقا هم گرفت و زير تشك خود گذارد، از اين عمل سيد تمام علماء و تجار و شيوخ ناراحت شدند و ابروها را در هم كشيدند كه چرا سيد پول انگليس را قبول كرد ولى ديدند لحظه اى بعد آقا به سفير فرمودند:در اين جنگ بسيارى از مردم آواره و از هستى ساقط شده اند از طرف من به دولت خود بگو كه سيد ابوالحسن به نمايندگى از مسلمين يك وجه ناقابل و مختصرى تقديم مى كند كه آن را بين مردم خسارت ديده تقسيم كنيد و از كمى وجه بسيار معذرت مى خواهم و يك چك صد هزار دينارى از جيب خود در آورده و ضميه چك سفير نموده و بدست سفير داد سفير از اين تدبير و سخاوت سيد منفعل شده و با رنگ پريده كه حاكى از شكست او و دولت مقتدر انگلستان در برابر سياست و كياست آن مرحوم بود از جا برخاست و دست آقا را بوسيده و بيرون رفت و به نورى سعيد گفت كه ما خواستيم شيعيان را استعمار كرده و بخريم ولى پيشواى شما ما را خريد و پرچم اسلام را بر كاخ بريتانيا كوبيد(467).(468)

فاصله دو حديث !
سيد نعمت الله جزائرى در ((انوار نعمانيه ))درباره مناظره اى كه بين مرحوم شيخ بهاء و عالى و عالمى از علماء اهل سنت كه اعلم علماء مصر بود واقع شد نوشته است :
شيخ بهاء چون سفر مكه كرد چهار سال سفرش طول كشيد و دو سال در مصر ماند و ميان شيخ و آن عالم دوستى بود شيخ آن عالم اعلام نموده بود كه من بر مذهب عامه و اهل سنت هستم روزى آن عالم به شيخ گفت كه اين طائفه را فضه كه در نزد شما هستند در باب شيخين چه مى گويند ؟شيخ بهائى فرمود: كه آنها دو حديث براى من ذكر نمودند كه من از جواب آنها عاجز ماندم آن عالم سنى پرسيد كه آن دو حديث كدام است ؟شيخ فرمود: مى گويند: كه مسلم است در صحيح خود روايت مى كند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود هر كه فاطمه رااذيت و آزار برساند پس به تحقيق كه مرا آزار كرده هر كه مرا اذيت كند خدا را اذيت كرده و هر كه خدا را اذيت كند كافر است و نيز مسلم در همان كتاب پس از پنج ورق روايت كرده كه فاطمه عليهاالسلام از دنيا رفت و حال آنكه برابى بكر و عمر خشمناك بود چون آنها فاطمه را اذيت كرده بودند پس من نتوانسته ام جواب اين دو حديث را بدهم و شيخين را تبرئه كنم عالم سنى به شيخ گفت :من مى روم آن كتاب را مطالعه مى كنم و آن دو حديث را مى بينم تا جوابش را هم براى شما بياورم رفت و فرداى آن روز به نزد شيخ آمده عرض كرد: من نگفتم كه اين رافضه هميشه به ما تهمت مى بندد و در نقل حديث دروغ مى گويند من رفتم ديشب كتاب صحيح مسلم را مطالعه كردم ديدم فاصله حديث اول با حديث دوم بيشتر از پنج ورق است ! (469)

سنى فخر رازى شد
از خواجه نصيرالدين پرسيدند چگونه شد امام فخر رازى با آن همه علم و هوش سنى شد ؟جواب داد: امام فخر رازى سن نشد بلكه سنى امام فخر رازى شد يعنى چنين نيست كه امام فخر اول تحصيل علم و فهم كرده پس ‍ از آن در ميان مذاهب مذهب سنت را انتخاب نموده باشد بلكه اول سنى بوده و مذهب آبائى و اجدادى داشت پس از آن فاضل و صاحب ادارك شد و عصبيت دين و مذهب اجدادى او را مانع شد كه به مذهب شيعه گرايش نمايد.

رائحه نبوت
روزى سيد رضى در مجلسى خليفه عباسى نشسته بود با دستش ريشش را بلند مى كرد بالاى بينى مى گذاشت با سابقه اى كه ميان او خليفه بود و خليفه را عقيده بر اين بود كه سيد دعوى خلافت دارد، خليفه به سيد گفت كه گويا از ريش خود بوى خلافت استشمام مى كند ؟سيد باالبداهه گفت : رائحه خلافت استشمام نمى كنم ؟بلكه رائحه نبوت استشمام مى كنم زيرا كه از اولاد پيغمبر خدايم . (470)

كدام نماز بهتر است ؟!
گويند در آن مجلسى كه علامه حلى علماء اهل سنت را محكوم كرد و شاه خدابنده مذهب شيعه را قبول كرد ملا حسن كاشانى همراه علامه بوده و او مردى ظريف و لطيفه بوده به پادشاه گفت من دو ركعت نماز مطابق مذهب فقهاء اربعه اهل سنت مى خوانم و دو ركعت ديگر هم مطابق مذهب جعفرى مى خوانم شما ببنيد كدام بهتر و خداپسندنه است ؟
آن وقت گفت ابوحنيفه و يكى از فقهاء سنى جايز مى دانند كه با شراب وضو ساخته شود هم چنين ابوحنيفه مى گويد كه پوست سگ بسبب دباغى كردن پاك مى شود و جايز مى داند كه به جاى حمد و سوره يك آيه قرآن خوانده شود اگر چه به ترجمه باشد و جايز دانسته كه برنجات سگ سجده كنند و جايز دانتسه كه به عوض سلام بعد از تشهد ضرطه اى صادر شد پس ملا حسن از شراب وضو ساخت و پوست سگ پوشيده و سرگين سگ را سجده گاه كرد. آنگاهع تكبير گفت و به عوض سوره گفت : ((دو برگ سبز ))كه معنى و ترجمه (( مدهامتان ))است كه يك آيه است پس ‍ ركوع و سجده به سرگين سگ كرده ركعت ديگر را نيز به اين طريق بجا آورد پس تشهد خوانده عوض سلام ضرطه اى داد و گفت اين نماز سنيان است از آن پس با كمال خضوع و خشوع به دستور مذهب شيعه با مستحبات وضو ساخت و نماز گزارد سلطان گفت معلوم است كه اولى نماز نيست بلكه نماز موافق عقل و شرع و ادب همين نماز دومى است . (471)

تمثيل به وسائل پدر
قاضى نورالله در مجالس گفته كه از جمله از علماء عامه كه در مقابل شيخ مفيد عاجز ماند و مبهوت و محكوم شد قاضى ابوبكر باقلانى مشهور است كه روزى در مناظره شيخ چون مرغ رميده از شاخى بشاخى مى پريد و مانند غريق به جان رسيده از حشيشى به حشيشى متشبتث و متوسل مى گرديد و چون شيخ راه پرواز او را بست و وسائل او را در هم شكست باقلانى خواست كه شيخ را خوش آمدى گويد كه موجب تسكين شيخ شده در الزام و محكوم كردن او زياد اصرار نكند و به آن مغلوب رحم كرده رهايش نمايد گفت :((اللك فى كل قدر مغرفة ))يعنى آيا تو را در هر ديگى كفگيرى است ؟ كنايه از اين كه تو در هر رشته از علوم وارد هستى و همه چيز را مى دانى .
اين حرف را براى آن گفت كه بلكه شيخ را خوش آيد و او را در انظار مردم بيشتر شرمنده و رسوا نسازد ولى شيخ فرمود (نعم ما تمثك بادوات ابيك ) يعنى خوب به وسايل كار پدرت (ديگ و كفگير باقلا پزى )تمثيل نمودى . (472)

چگونگى معالجه محمد بن زكريا امير منصور بن نوح را
حكايت زير از: ((چهار مقاله عروضى ))خواندنى است :
امير منصور بن نوح از ملوك آل سامان را عارضه اى افتاد كه مزمن گشت و علاج پذير نشد پزشكان همه عاجز ماندند امير به محمد بن زكرياى رازى مراجعه كرد و از او خواست تا به نزد او رفته معالجش كند. او تا به كنار جيحون برسيد جيحون او را ديد گفت من در كشتى نشينم چون خدا فرمود:((و لا تلقوا بايديكم الى التهلكه )) 9خدا فرموده خود را با دست خود به هلاكت نيندازيد. همانا از حكمت نباشد به اختيار در چنين مهلكه نشستن . و تا كس به نزد امير به بخارا برود و بازآيد او كتاب منصورى را نوشت و به وسيله آن كس بفرستاد و گفت : ((من اين كتابم ، و از اين كتاب مقصود تو حاصل مى شود، به من حاجتى نيست ...)) چون كتاب به امير رسيد رنجور شد، پس هزار دينار بفرستاد و اسب حاص و وسيله راحتى او را فراهم كرد و گفت از او با كمال محبت التماس كنيد كه بيايد اگر سود نداد و قبول نكرد دست و پاى او را ببنديد و به كشتى گذارده بياوريد فرستادگان چنان كردند چون خواهش آنها اثر نبخشيد دست او را بسته در كشتى نشاندند وقتى جيحون گذشتند دست و پاى او را باز كردند و سوار بر اسب نموده آورند.
چون به بخارا رسيد و با امير ملاقات كرد معالجه را شروع كرد ولى اثرى نبخشيد. روزى نزد امير آمد و گفت فردا معالجتى ديگر خواهم كرد. اما در اين معالجه فلان اسب و فلان استر خرج مى شود و اين دو مركب در دوندگى معروف بودند چنانكه شبى چهل فرسخ راه طى مى كردند. پس روز ديگر امير رابه گرمابه اى بيرون از سراى امير برد. اسب و استر را فراهم ساخته و تنگ كشيده در بيرون گرمابه نگه داشتند و غلام خويش را به ركابدارى معين كرد و گفت : هيچ كسى وارد گرمابه نشود. پس ملك را در گرمابه ميانگين بنشاند و اب فراغ (داغ ) بر او ريخت و شربتى كه ساخته بود چاشنى كرد و به او داد تا بخورد و چندان بداشت تا اخلاط را در مفاصل نضجى پديد آمد پس برفت و جامه در پوشيد و بيامد و در برابر امير بايستاد و حرفهاى ركيك و زننده اى چند به امير گفت : كه اى فلان فلان تو دستور دادى دست مرا ببنديد و بياورند اگر در عوض آن جانت را نگيرم پسر زكريا نيستم . امير بغايت ناراحت شده و از جاى تا بسر زانو برخواست . محمد زكرياكاردى بركشيد و شدت امير را تهديد كرد. امير يكى از خشم و يمى ار بيم تمام غلام هر دو پاى به ركاب اسب و استر گردانيدند و روى
به فرار گذارند تا نماز ديگر از آب بگذشتند و تا مرو، هيچ جا نابستادند چون به مرو آمد نامه به امير: نوشت كه : ((زندگانى امير به دراز باد خادم در معالجه امير آنچه ممكن بود كوشش كرد ولى نتيجه گرفته نشد از آن دست كشيده با علاج نفسانى (روان درمانى )آغاز كردم و شما رابه گرمابه بردم و شربتى دادم و رها كردم تا اخلاط نضحبى تمام يافت پس پادشاه را به خشم آوردم تا حرارت غزيزى را مدد حاصل شد و قوت گرفت و آن اخلاط نضج پذيرفته را تحليل كرد، بعد از اين ديگر صلاح نيست كه ميان من و پادشاه ملاقاتى باشد )).
اما چون امير بر پاى خاست حال غش پيدا كرد و چون به هوش آمد، خدمتكاران را آواز داد گفت :طبيب كجا رفت ؟گفتند: از گرمابه بيرون آمد خودش سوار بر اسب و غلامش سوار بر استر شده رفتند. امير دانست كه مقصود چه بوده پس به پاى خويش از گرمابه بيرون آمد خبر در شهر افتاد و امير بار داد خدم و حشم و رعيت جمله شادى كردند و طبيب را هر چه جستند نيافتند روز هفتم غلام محمد زكريا با همان اسب و استر در رسيد و نامه محمد زكريا را به امير داد امير نامه را خوانده و خوشش آمد اسب و سلاح وجبه و دستار و غلام و كنيز به او هديه كرد و گفت تا در رى از املاك مامون هر سال دو هزار دينار زر و دويست خروار غله بنام وى برانند و اين تشريف و نامه را بدست شخص معروفى به مرو فرستاد و امير صحت كلى يافت و محمد زكريا با مقصود به خانه رسيد. (473)

تشخيص منشاء بيمارى
بوعلى بر بالين بيمارى آمد كه در ضمير پنهان ، عشق سوزانى داشت و نمى توانست به زبان بياورد نبض او را دست گرفتن و كسى كه نام هاى محلات شهر را مى دانست يك يك آنها را به زبان آورد چون بنام يكى از محلات رسيد نبض بيمار حركت شديدى كرد بوعلى دستور داد كوچه هاى اين محل را نام ببرند ناتم يكى از كوچه ها نيز نبض بيمار را به سختى حركت داد خلاصه نام خانه هاى آن كوچه و نام اشخاص آن خانه را بردند تا نام دخترى را به زبان آوردند نبض حركت شديدى كرد بوعلى گفت اين بيمار به دخترى كه در فلان منزل است دل بسته است و عاشق اوست او از راه حركت نبض به عشق پنهانى كه در ضمير مخفى مريض بود واقف شد. (474)

زبان حال دراز گوش !
يك وقيت مرحوم حاج شيخ جعفر شوشترى در منبر گفت :من به مسجد مى آمدم در بين راه خرى را ديدم كه در زير بار خسته و ناتوان شده بود دلم به حال او سوخت همچنان بر حال او مى نگريستم به در خانه اى رسيد بار از وى برگرفتند مرا ديد كه باز بر او نگاه مى كنم (با زبان حال )گفت اى شيخ برو فكرى به حال خود كن من به هر رنج و مشقتى بود بار خود را به منزل رسانيدم ولى تو چه خاكى بر سر خود خواهى ريخت ؟
آنگاه گفت : بلى الاغ اگر به نهر آبى برسد كه نتواند از آن بگذرد قدم از قدم بر نمى دارد و بر ضرر خود هرگز اقدام نمى كند اما تو اى انسان چنين بى پروا به سوى گودال جهنم مى روى الاغ خود را به آب نمى زند ولى تو خود را به آتش مى زنى !!(475)

تو فاند يك هستى و من خرهستم !
فاند يك كه يكى از پزشكان اهل فرنگ و مورد احترام بود وقتى او را به يك مجلس مهمانى دعوت كرده بودند چون مورد احترام و علاقه ميزبان بود از او پذيرائى گرم و صميمانه به عمل آورده در سر ميز نهار نيز به او بيشتر تعارف مى كرد به عنوان دسر به او تكليف انواع خواركى كردند ساعتى نگذاشت كه احساس درد شديدى كرد و ناراحت شد دستور داد كه مركب او را كه الاغى بود حاضر كردند سوار شده از آنجا حركت كرد تا به خانه خود آيد در بين راه به نهر آبى رسيد احساس كرد كه الاغش تشنه است پياده شد تا الاغ آب خورد فاند يك عين جمله هاى محبت آميزى را كه ميزبان در سر ميز به او گفته بود به الاغ گفت :((باز هم بخور، جان من بخورت از اين بخور از آن بخور ))چون ديد الاغ سيراب شد و سر برداشته و به گفته هاى او هيچ ترتيب اثر نداد بلكه به همان مقدار لازم كه خورده بود كفايت كرد و به گفته هاى دكتر توجه نكرد (كه زيادى بخورد و مبتلا بدرد گرديد ) جناب مسترفانديك به الاغ خطاب كرده گفت :((يا حمار انت الفاند وانا الحمار ))يعنى اى الاغ ،فانديك تو هستى من الاغم تو كه خرى مى فهمى كه زيادى است و من كه دكترم نفهيمدم و اين طور گرفتار شدم . (476)

محكوم شدن ميرزاى قمى توسط يك معلم مكتب
مرحوم ميرزا قمى ( ابوالقاسم بن ملا حسن ) پس از گذارندن دوران تحصيل ،از كربلا به منطقه ((جاپلق ))كه محل تولدش بود مراجعت فرمود و در قريه اى بنام ((قلعه بابو ))سكونت اختيار كرده مشغول ترويج و بيان احكام و مسائل دينى شد در آن ده دو نفر آمدند مكتب دار بود يكى به نام ملا سبزعلى و ديگر ملا شاه مراد كه آنها به ميرزا حسادت مى ورزيدند و در صدد بودند كه بلكه كارى كنند كه او را از ده فرارى كنند براى آنكه به اهل ده ثابت شود كه ميرزا سوا ندارد و آنها بيشتر سواد دارند در يك مجلسى كه اهل ده همه اجتماع كرده بودند و مرحوم ميرزا هم آنجا تشريف داشت يكى از اين ملا مكتبى ها به ميرزا گفت : آقاى ما را براى ما بنويسد ميرزا كه از غرض او بى خبر بود قلم و كاغذ را برداشت كلمه ما را روى كاغذنوشت ملا گفت آيا اين است مار ؟آنگاه خودش دست به قلم برده روى صفحه كاغذى شكل و صورت مار را كشيد سپس گفت : مردم نگاه كنيد و با انصاف قضاوت كنيد آنكه ميرزا نوشته مار است يا اينكه من نوشته ام ؟ چون مردم همه بى سواد بودند تصديق كردند كه آنچه ملا سبز على نوشته مار است و آنچه ميرزا نوشته هيچ شباهتى به مار ندارد آن وقت سبز على از بى سوادى مردم سوء استفاده كرده و گفت من سواد دارم و ميرزا بى سواد است مردم هم باورشان آمد پس ميرزا از بى سوادى و نادانى و جهالت و قدرنشناسى مردم دلتنگ شده از آن ده حركت كرد و آمد در قم كه آن موقع چندان موقعيتى نداشت ساكن شد شروع به تدريس كرد كم كم علماء و محصلين جمع شدند و بار ديگر حوزه علميه در قم تشكيل شد. (477)

سيدى را براى امام زاده ساختن به قتل رساندن !
در تاريخ 11/12/1351 نگارنده در منزل دانشمند بزرگ جناب آقاى فلسفى بودم كه در ضمن صحبت از دهات و اختلافات و رقابت آنها فرمودند كه يك قاضى دادگسترى براى من نقل كرد كه يك نفر عالم سيد براى منبر و تبليغ به يكى از دهان اطراف شيراز رفت و يك ماه رمضان در آن محل منبر رفت و مردم آن قريه از منبر او خوششان آمد در خواست ماندن در آن قريه را از آقا نمودند آقا فرمود: من عائله مندم و خرجم زياد است متعهد شدند كه تمام مخارج عائله آقا را بدهند بالاخره آقا راضى نموده رفتند عائله و اثاثيه او را حركت داده آوردند و كاملا از ايشان پذيرائى نمودند تا محرم رسيد و عزادارى شروع شد و از منبر آقا استفاده نمودند تا روز عاشورا شد دسته و هيئت سينه زنان و عزاداران به بيرون ده طرف اهل قبور حركت كردند و آقا را در جلو دسته قرار دادند وقتى دسته به اهل قبور رسيد،دور آقا را گرفتند و اظهار كردند چون ده پايين امام زاده دارند و ما نداريم اجازه بدهيد ما تو را كشته و در اين قبرستان دفن نموده و زيارتگاه خود قرار بدهيم ديگر براى زيارت ، زن و بچه ها ما به آن دو محتاج نباشند آقا را خواباندند و سرش را بريدند وقتى كدخدا خبر دار شد جريان به شهر گزارش داد مامورين رفتند به محل حادثه ، معلوم شد حقيقت داشته پرونده تشكيل دادند كه هنوز پرونده در دادگسترى موجود است .

رفتار حكميانه ابن مثيم براى اثبات مدعاى خود
ابن ميثم بحرانى (شيخ مفيد الدين )صاحب شرح نهج البلاغه و كتابهاى ديگر كه در علوم مختلفه يد طولائى داشته در اوائل گوشه گير و در خفا بود و كسى او را نمى شناخت فضلاء عراق به او نوشتند: عجب است كه تو با آن همه مهارت در علم در جامعه قدر و قيمتى ندارى ، آن بزرگوار در جواب نوشت .
طلبت فنون العلم ابغى بهاالعلى
فقضر نى عما سموت به العقل
تبين لى ان المحاسن كلها
فروع و ان المال فيها هو الاصل
چون اين اشعار بدست علماء عراق رسيد به او نوشتند كه تو در اين اشعار خود را در معرض خطا و خطر انداخته اى و حكم به اصالت مال نموده اى آن وقت ابن ميثم در تاييد حكم خود اين اشعار شاعرى قديم را نوشت و فرستاد:
فقلت قول امرء حكيم
ما المرء الابدر هميه
من لم يكن در هم لديه
لم يلتفت عرسه اليه
و چون دانست كه اين اشعار هم آنها را قانع نخواهد كرد متوجه عراق شد و جامه كهنه به يكى از مدارس عراق كه مملو از جمعيت طلاب بود وارد گرديد و سلام كرد و در كفش كن مدرس نشست آن جماعت هيچ توجه و التفاتى به او نكردند. در اثناء درس در اطراف مساله اى كه مشكل بود زياد صحبت و بحث كردند ولى مذاكرات بجائى نرسيد ابن ميثم بالبداهه شروع كرد به بيان آن مساله و نه جواب براى آن مساله گفت پس از آن حضار بطور استهزاء آميز گفتند: عجب تو هم طالب علمى .
بعد از آن طعام آوردند و او را بر سر سفره راه ندادند بلكه در ظرفى سفالى مقدارى از غذا براى او جدا كرده در همان كفش كن به نزد او نهادند و خود با همديگر سر سفره غذا خوردند چون مجلس منقضى شد او نيز از مدرسه بيرون رفت و يك دست لباس نو و گران قيمت از علماء و قبا و عبا تهيه كرده فرداى آن روز پوشيده و بدرس حاضر شد چون او را از دور ديدند جهت تعظيم او برخاستند و او را در صدر مجلس جاى داند و چون درس شروع شد ابن ميثم مسئله اى را مطرح كد و دلائلى سست وبى پايه كرده و او را تحسين نمودند بعد از آن چون طعام حاضر شد طلاب با كمال ادب او را مقدم داشته در بالاى سفره طعام نشاندند.
ابن ميثم در موقع غذا خوردن آستين گشاد قباى خود را در ظرف طعام گذاشته گفت : بخور اى آستين من بخور! طلاب تعجب كرده گفتند اين چه حركتى است ؟ابن ميثم در جواب گفت : شما اين طعام را براى اين لباس من آورده ايد من براى نفس من وگرنه من ديروز هم در همين مجلس با شما سخنان حقى هم گفتم به من اعتنائى نكرديد و مرا به جرگه خود راه نداديد ولى امروز كه با اين لباسهاى نو آمده ام و در لباس فقر نيستم اين چنين احترام مى كنيد و حرفهاى باطل مرا تحسين كرديد و در سر سفره بهترين غذاها را براى من آماده مى كنيد پس معلوم شد حق با من است كه آن اشعار را فرستادم و شما مرا تخظئه مى كرديد من ابن ميثم بحرانى هستم كه اين راه را آمدام تا عملا بر شما ثابت كنم كه در ادعاى خود درباره اهميت مال بر
حقم . (478)

جواب شيخ زنجانى
در قابوس نامه است كه در زمان صاحب ابن عباد در زنجان شيخ پيرى بود و سيدى كه هر دو اهل علم بودند ولى هميشه از همديگر انتقاد مى كردند و طعنه مى زدند يك روز سيد شيخ را كافر خواند و شيخ شنيد و در مقابل سيد را حرام زاده خواند سيد از شنيدن آن كلام آزده شده عازم رى شد و در نزد صاحب از شيخ شكايت كرد كه در زمان حكومت صاحب بن عباد به فرزند پيغمبر زنازاده مى گويند صاحب هم از اين معنى ناراحت شده قاصد فرستاد شيخ را حاضر نمودند و با تغير به او گفت : تو عالمى ، چگونه به فرزند پيغمبر نسبت زنازادگى داده اى ؟
اين نسبت را كه داده اى بايد ثابت كنى و گرنه ترا عقوبت مى كنم شيخ گفت : شاهد من براى سخن خودم وجود سيد است و خود سيد با كلام خودش ‍ ثابت كرده كه او ولدالزنا است به دليل اينكه او بمن نسبت كفر داده و مرا كافر خوانده و صيغه ازدواج پدر و مادرش را من جارى كرده ام پس اگر حرف آن سيد راست باشد و من كافرم عقد كافر صحيح نيست پس او ولدالزنا است يا اينكه حرفش دروغ است كه بايد بواسطه افترائى كه به من نسبت داده است عقوبت شود پس جوان علوى بسيار خجل شد. (479)

جواب قانع كننده !!
مرحوم نهاوندى ، مولف كتاب (( جنتان مدهامتان ))گويد كه از اثق مشايخ خود شنيدم كه يك وقتى حجة الاسلام شفتى اصفهانى به عزم زيارت عتبات عاليات بيرون آمد چون وارد قريه كمره كه از توابع گلپايگان است شد احتياج به حمام پيدا كردند بعد از تفحص معلو شد كه آنجا حمام نيست به نحوى در خارج تطهير نموده منزل عالم آن قريه را پرسيد، نشان دادند تشريف برده مردى را ديد كه هيئت علمائى جالبى داشت حجة الاسلام را به اندرون بردند مرحوم شفتى مبتلا به درد پا بود با كمال سختى و دشوارى مودب نشست و از صاحب خانه پرسيد حضرت عالى در اين آبادى كدام امر را متولى هستى ؟من شرع شريف كمره هستم !
سيد فهميد چه خبر است ، پاى خود را دراز كرده فرموده : چرا اين قريه حمام ندارد ؟
گفت : احتياج به حمام نيست .
فرمود مگر اهل اين قريه جنب نمى شوند ؟گفت : چرا آنان كه از حلال جنب مى شوند احتياج به حمام ندارند و به غسل محتاج نمى شوند و اما آنان كه از حرام جنب مى شوند چشمشان كور بروند با آب رودخانه غسل كنند(480)

علم اولين و آخرين
حضرت عيسى به شبانى رسيده فرمود: اى مرد تو عمر خود را به چوپانى صرف كردى اگر در تحصيل علم مى كوشيدى بهتر از اين بودى ؟عرض كرد: يا نبى الله من شش مسئله از علم ياد گرفته ام و بدآنها عمل مى كنم اول : آنكه تا راست هست دروغ نمى گويم هرگز راست كم نشود كه احتياج به دروغ نباشد.
سوم : آنكه تا عيب خود را مى بينم به عيب ديگران مشغول نمى شوم هنوز از اصلاح عيوب خود فارعغ نشده ام كه به عيب ديگران بپردازم . چهارم : آنكه تا ابليس را مرده نبينم از وسوسه او ايمن نمى باشم و هنوز گنج و خزانه خدا كم نشده است تا محتاج مخلوق باشم ششم آنكه : تا هر دو پاى خود را در بهشت نديده ام تا از عذاب وى آسوده باشم حضرت عيسى فرمود: علم اولين و آخرين اين است كه تو خوانده و ياد گرفته اى . (481)

استفاده فيض كاشانى از تربت امام حسين عليه السلام براى محكوم نمودن فرستاده امپرطور فرنگ
در زمان شاه عباس از فرنگستان پادشاه فرنگ شخصى را فرستاد و به سلطان صفوى نوشت كه شما علماى مذهب خود را بگوئيد من با فرستاده من در امر مذهب و دين مناظره كنند اگر او ايشان را محكوم كرد شما به دين ما درآئيد و اگر علماى دين شما او را محكم كردند ما به دين شما ايمان مى آوريم و آن فرستاده كارش اين بود كه هر كس بدست مى گرفت او اوصاف آن شى را مى گفت و مى دانست كه چيست .
پس سلطان را جمع كرد و سرآمد آن مجلس ملا محسن فيض بود ملامحسن
به آن سفير گفت مگر سلطان شما عالمى نداشت تا به نزد ما بفرستد كه مثل تو عوامى را فرستاده كه با علماء امت اسلام مناظره كند ؟آن فرنگى گفت كه شما از عهده من نمى توانيد برآئيد اكنون چيزى در دست بگير تا بگويم آن چيست .
ملا محسن تسبيحى از تربت سيدالشهداء در دست داشت آن را در ميان مشتش گرفت و گفت بگو ببنم اين چيست ؟ فرنگى به درياى فكر غوطه رور شد هر چه فكر كرد چيزى نگفت فيض فرمود چرا عاجز ماندى ؟گفت : عاجز نماندم ولى به قاعده خود چنان مى بينم كه در دست تو قطعه اى از خاك بهشت است و من در اين فكرم كه چگونه بدست تو رسيده مرحوم فيض فرمود راست گفتى در دست من قطعه اى از خاك بهشت است و آن تسبيحى است كه از تربت پاك فرزند پيغمبر ماست كه امام است پس ‍ حقيقت دين ما و بطلان دين شما معلوم گشت . پس آن فرنگى اسلام را اختيار كرد. (482)

با كدام طرف خواهى ديد بود؟
يك روز سلطان هند به ميرفندرسك گفت معاويه خال المومنين و از كتاب وحى است شما چرا او را لعن مى كنيد ؟ ميرفندرسك گفت كه اگر لشگر على با لشكر معاويه باهم جنگ كنند، تو با كدام طرف خواهى بود ؟ گفت با لشگر على عليه السلام گفت : اگر حضرت على به تو بگويد گردن معاويه را بزن چه خواهى كرد ؟ گفت :مى زنم آن وقت مير گفت بعد از آنكه كشتن معاويه را جايز مى دانى ،لعنت كردن او هم جايز است .

جواب شيخ بها براى سفير روم
شيخ صمد برادرم مرحوم شيخ بها گفته : روزى برادرم شيخ بها به مجلس ‍ شاه عباس وارد شد پس شاه عباس گفت اى شيخ گوش بده ببين سفير روم چه مى گويد سفير روم هم در مجلس نشسته بود و براى شاه و سايرين تعريف مى كرد كه در كشور ما علمائى هستند كه به علوم غريبه عارفند و اعمال عجيبه از آنها صادر مى شود و چنين و چنان مى كنند ولى در ميان شما چنين كسانى يافت نمى شود شيخ ديد اين حرفها به شاه اثر كرده و شاه حرفهاى سفير خارجى قرار گرفته است .
و گويا ناراحت به نظر مى رسد پس شيخ به شاه گفت :اين گونه علوم در نظر اهل كمال و علم چندان ارزشى ندارد و علماى ما به اينگونه امور اهميت نمى دهند و اينها را جز علم نمى دانند در همين حالى كه اين حرفها را مى زد پاى خود را هم دراز كرده بود و ساق بند خود را باز مى كرد و ما از اين حركت او در اين مجلس و در حضور شاه ناراحت بوديم بعد از لحظه اى يك مرتبه در حالى كه سر آن را در دست داشت آن را به صوت سفير روم انداخت پس آن پارچه مانند مارى شروع به حركت كردن و گردش كردن در مجلس نمود سفير و همه اهل مجلس وحشت زيادى كردند پس شيخ سر آنرا به طرف خودش كشيد دوباره به حال اول برگشت آن وقت شيخ به شاه كفت اين كارها چيزى نيست و در نزد من اولولابصار اعتبارى ندارد من اين علم را در اوئل جوانى در اصفهان از معركه گيرهاى ميدان اصفهان ياد گرفته ام و اين از حركات دست و چشم بندى است كه معركه گيرها براى من گرفتن پول از مردم انجا مى دهند پس سفير شرمنده از حرف خودش و از ايراد گرفتن از علماء به اين خرافات خجل و پشيمان شد.
(483)

تدبيرى كه كوفه و كربلا و نجف را از كشتارمغول محفوظ داشت
علامه حلى رضوان الله عليه پدرش نقل مى كند : علت اينكه در فتنه مغول اهل كوف و كربلا و نجف قتل عام شدند و از هجوم سربازان هلاكوخان مصون ماندند اين بود كه وقتى هلاكوخان به خارج بغداد رسيد و هنوز شهر را فتح نكرده بود، بيشتر اهل حله از ترس خانه هاى خود را ترك گفتند و به بطايح گريختند و جمع قليلى در شهر ماندند از آن جله پدرم و سيد بن طاووس و فقيه ابن ابى العز بودند اين سه نفر تصميم گرفتند به هلا كو نامه بنويسند و صريحا اطاعت خود را نسبت به وى اعلام دارند نامه نوشتند و بوسيله يك مرد غير عرب فرستادند هلاكو پس از دريافت نامه فرمانى بنام آقايان صادر كرد.
و به وسيله دو نفر فرستاد و به آن دو سفارش كرد به آقايانى كه نامه نوشته اند بگوئيد اگر نامه را از صميم قلب نوشته ايد و دل هاى شما با نوشته شما مطابق است نزد ما بيائيد، فرستادگان هلاكو به حله آمدند و پيام هلاكو را به آقاين ابلاغ كردند.
آقايان از ملاقات با هلاكو بيمناك بوند زيرا نمى دانستند پايان كار چه خواهد شد. پدرم به آن دو نفر گفت اگر من تنها بيايم كافى است ؟گفتند آرى ،او به معيت آن دو نفر حركت كرد در آن موقع هنوز بغداد فتح نشده بود و خليفه عباسى را نكشته بودند وقتى پدرم به حضور هلاكو رفت و به او گفت با من به مكاتبه پرداختند و چگونه به ملاقات من آمدى پيش از آنكه بدانى كار من و خليفه بكجا مى كشد ؟ از كجا اطمينان پيدا كرديد كه كار من و خليفه به صلح نيانجامد و من از او در نمى گذرم ؟پدرم در جواب گفت : اقدام ما بنوشتن نامه و آمدن من به حضور شما بر اساس روايتى است كه از حضرت اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام به ما رسيده است : قال فى خطبة : الزوارء و ما ارديك مالزوارء ارض ذات اثل يشتدفيه البيان و تكثر فيه الكسان ... و الوايل العويل لاهل الزوارء من سطوات الترك و هم قوم صغار الحدق وجوههم كالمجان المطوقه لباسهم الحديد جرد مرد يقدمهم ملك ياتى من حيث بدا ملكهم جهورى الصوت قوى الصولة عالى المهمة لا يمر بمدينه الا فتحها و لا ترفع عيله رابة الا نكسها الويل امن ناواه فلا يزال كذلك حيت يظقفر.
على عليه السلام در خطبه زوارء فرموده است : چه ميدانى زورا چيست : سرزمين وسيعى است كه در آن بناهاى محكم پايه گذارى مى شود و مردم بسيارى در آن مسكن مى گزينند روسا و ثروت اندوزان در آن اقامت مى كنند بنى عباس آنجا را مقر خود و جايگاه ثروتهاى خويش قرار مى دهند زوراء براى بنى العباس خانه بازى و لهو است آنجا مركز ستم ستمكاران و كانون ترس هاى دهشت زا است جاى پيشوايان گناهگار و امراء فاسق و فرمان روايان خائن است و جمعى از فرزندان فارس و روم آنان را خدمت مى كنند در چنين محيط تيرو گناه آلوده و در آن شرائط ننگين و شرم آور اندوه و عمومى و گريه هاى طولانى و شرور و بدبختى دامنگير مردم زوارء مى شود و گرفتار هجوم اجانب نيرومند مى گردند اينان ملتى هستند كه حدقه چشمان آنها كوچك است صورتهاى آنان مانند سپر طوق شده و لباسهايش ‍ زره آهنين است سيماى جوانى دارند و پيشانيش آنها فرمانروائى است كه از سرزمين اصلى خود آمده است او صدائى بلند و سطوتى نيرومند و همتى عالى دارد به هيچ شهرى نمى گذرد مگر پس از فتح آن و هيچ پرچيم در مقابلش بر افراشته نمى شود مگر آنكه سرنگونش مى سازد بلا و عذاب بزرگ براى كسى است كه به مخالفتش برخيزد او همچنين صاحب قدرت و نيرو است تا پيروزى نهائى نصيبش گردد.
پدر علامه پس از قرائت خطبه به هلاكو گفت : امام عليه السلام اوصافى را در خطبه ذكر كرده كه ما همه آن اوصاف را در شما مى بينمى و به پيروزى شما اطمينان داريم ، به همين جهت نامه نوشتيم و من به حضور شما آمدم هلاكو انديشه و فكر آنان را به حسن قبول تلقيب كرد و فرمانى به نام پدر علامه نوشت و در آن فرمان مردم حله را مورد عنايت مخصوص خود قرار داد.
طولى نكشيد كه هلاكو بغداد را فتح كرد و مستعصم خليفه عباسى را به قتل رسانيد بطورى كه دائرة المعارف بستانى نقل نموده در آن حادثه متجاوز از دو ميليون نفر هلاك شدند، اموال فراوانى به غارت رفت و خانه هاى بسيار طعمه حريق شده ، و سرانجام آشكار گرديد كه آقايان علماء حله خطبه على عليه السلام را بخوبى فهميده و به درستى آن را با هلاكو و لگشريانش تطبيق نموده بودند تشخيص صحيح و اقدام بموقع ايشان جان مردم حله و كوفه و نجف و كربلا را از خطر مرگ قعطى نجات داد و از كشتار دسته جمعى آنان جلوگيرى نمود.