مردان علم در ميدان عمل (جلد دوم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۲ -


علت برترى سلمان بر ابوذر و جزء اهل البيت بودنش علم است
و عن الامام زين العابدين عليه السلام انه قال : ((و الله لو علم ابوذر ما فى قلب سلمان لقتله و لقد آخر رسول الله بينهما فما ظنكم بسائر الخلق ، ان علم العلماء صعب مستصعب لايحتمله الا ملك مقرب او نبى مرسل او عبد مؤ من امتحن الله قلبه للايمان ، قال : و انما صار سلمان من العلماء لانه امرء منا اهل البيت فلذلك نسبته الى العلماء))(41) .
اراد عليه السلام اهل بيت التوحيد و العلم و المعرفة و الحكمة لا اهل بيت النسوان و الصبيان و الاهل و الاولاد.
و فى حديث النبوى صلى الله عليه و آله ايضا:
((لو علم ابوذر ما فى بطن سلمان من الحكمة لكفره )).

و فى رواية : ((يقتله )).
امام زين العابدين عليه السلام فرمود: ((سوگند به خدا اگر ابوذر مى دانست آنچه در قلب سلمان است هر آينه او را مى كشت در صورتى كه رسول خدا بين آنان برادرى قرار داد. پس شما چه گمان مى بريد به ساير مردم . بدرستى كه علم علما مشكل و صعب و مستصعب است و كسى نمى تواند تحملش كند جز ملك مقرب و نبى مرسل يا بنده اى كه خداوند او را آزمايش كرده باشد چون سلمان از ما اهلبيت بود از علما گرديد)).
منظور آن حضرت اهلبيت توحيد و علم معرفت و حكمت بود نه اهل بيت زنان و كودكان و عيال و اولاد و در حديث پيغمبر صلى الله عليه و آله فرموده است سلمان از ما اهلبيت است و نيز فرمود: اگر ابوذر مى دانست آنچه را كه در دل سلمان است از علم و حكمت او را تكفير مى كرد.

مقام علمى حضرت سلمان از نظر ائمه عليهم السلام
در ميان ياران و صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله در علم و دانش ‍ كسى به مرتبه سلمان نرسيد؛ زيرا علاوه بر آن كه سلمان دويست و پنجاه يا سيصد و پنجاه سال عمر كرد، و در تمام اين مدت در مقام تحصيل دانش ‍ بوده است و به همين منظور سالهاى متمادى خدمت رجال بزرگ مسيحيت را اختيار نمود. و پس از آن كه مسلمان شد نيز در اوقات خاصى با پيامبر خلوت مى كرد و از آن حضرت كسب فيض مى نمود، به اين جهت است كه در روايات او را نمونه لقمان حكيم ياد كرده اند مخصوصا امير مؤ منان و ائمه عليهم السلام او را عالم به علوم پيشينيان و آيندگان معرفى نموده اند.
در روايتى كه در آن امير مؤ منان عليه السلام احوال ياران رسول خدا را بيان مى كند چون به نام سلمان مى رسد چنين مى گويد: ((بخ بخ سلمان منا اهل البيت و من لكم مثل لقمان الحكيم علم علم الاول و الاخر و هو بحر لاينزح )).
((به به سلمان با خانواده ماست شما كجا مانند سلمان را مى يابيد، كه او همانند لقمان حكيم است كه علم اول و آخر را مى داند و دريايى است كه پايان ندارد)).
يكى از امتيازات و خصوصيات سلمان اين است كه محدث است ؛ يعنى ، با فرشتگان تماس داشته و فرشتگان برايش حديث مى گفتند و علومى به او مى آموختند. با اين كه اين معنى از صفات امام است هر چند در بعضى اخبار محدث را چنين معنى كرده كه امام برايش حديث مى كند ولى اين معنا درست نيست چون اين معنا اختصاص به سلمان ندارد بلكه در روايت صحيحى وارد شده است كه امام به ابوبصير فرمود: ((على عليه السلام محدث بود و سلمان هم محدث بوده است ، ابوبصير عرض كرد يابن رسول الله معناى محدث چيست ؟ فرمود: خدا فرشته اى مى فرستد و مطالب را در گوش او مى گويد)).
و نيز در روايت ديگر ابوبصير است كه : سلمان اسم اعظم را مى دانست .(42)

مقام علمى حضرت لقمان حكيم
لقمان بن باعور بن ناهور بن تارخ (و هو آزر) ابن اخت او ابن خاله ايوب . بيشتر مفسرين گويند غلامى سياه بود لبهاى كلفتى داشت و بينى بزرگ و ادبى تمام داشت و عبادت فراوان و سينه آبادان و دلى به نور حكمت روشن ، بر مردمان مشفق و در ميان مردم مصلح بود.
و بر مرگ فرزندان و هلاك مال غم نخوردى و از طلب علم هيج نياسودى و حكيم بود و كريم و رحيم و حليم بود، و در عصر داود بود.
سى سال با داود در يك جاى بود و پس از داود زنده بود تا عهد يونس بن متى و سبب آزادى او اين بود كه ولى نعمت او، او را آزمود تا بداند كه عقل وى چند است و حكمت و دانش وى كجا رسيده گوسفندى به وى داد كه قربانى كن و آنچه از آن نيكوتر و خوشتر است برايم بياور لقمان از آن گوسفند دل و زبان آورد، گوسفندى ديگر به وى داد كه قربان كن و آنچه از آن بدتر است برايم پخته و بياور لقمان همان دل و زبان را براى وى آورد خواجه گفت : اين چه حكمت است كه از هر دو يكى آوردى ؟ گفت :
((انهما اطيب شى ء اذا طابا و اخبث شى ء اذا خبثا)).
اين دو اگر پاك باشند بهترين هستند و اگر پليد باشند پليدترين اشياء هستند.
خواجه لقمان چو لقمان را شناخت
بنده شد او را و با او عشق باخت
رسول خدا فرمود: لقمان پيغمبر نبود وليكن بنده متفكرى بود داراى حسن يقين و خدا را دوست داشت و خدا نيز او را دوست داشت حكمت را به او بخشيد.(43)
((حقا اقول لم يكن لقمان نبيا ولكن كان عبدا كثير التفكر حسن اليقين احب الله فاحبه فمن عليه بحكمته ... الخ .
لقمان حكيم را گفتند: حكمت از كه آموختى ؟ گفت : از نابينايان كه تا جائى را مطمئن نباشند پاى ننهند.
ر تفسى قمى بسند خود از حماد روايت كرده كه گفت : از امام صادق عليه السلام از لقمان سراغ گرفتم ، كه چه كسى بود؟ و حكمتى كه خداوند به او ارزانى داشت چگونه بود؟ فرمود: ((آگاه باش كه به خدا سوگند حكمت را به لقمان به خاطر حسب و دودمان و مال و فرزندان و يا درشتى جسم و زيبايى رخسار ندادند، وليكن او مردى بود كه در برابر امر خدا سخت نيرومندى به خرج مى داد و به خاطر خدا از آنچه خدا راضى نبود دورى مى كرد؛ و مردى ساكت و فقير احوال بود؛ نظرى تيز داشت ؛ همواره مى خواست تا از عبرتها غنى باشد و هرگز در روز نخوابيد و هركز كسى او را در حال بول و يا غائط و يا غسل نديد، بسكه در خودپوشى مراقبت داشت و نظرش بلند و عميق بود و مواظب حركات و سكنات خويش بود، هرگز از ديدن يا شنيدن چيزى نخنديد چون مى ترسيد گناه باشد؛ و هرگز خشمگين نشد و با كسى مزاح نكرد؛ و چون چيزى از منافع دنيا عايدش مى شد اظهار شادمانى نمى كرد؛ و اگر از دست مى داد اظهار اندوه نمى كرد؛ زنانى بسيار گرفت و خدا فرزندانى بسيار به او مرحمت نمود، وليكن بيشتر آن فرزندان را از دست داد و بر مرگ احدى از آنان نگريست .
لقمان هرگز از دو نفر كه نزاع و يا كتك كارى داشتند نگذشت مگر آنكه بين آن دو را اصلاح كرد و از آن دو عبور نكرد؛ مگر وقتى كه دوستدار يكديگر شدند؛ و هرگز سخن نيكو از احدى نشنيد، مگر آنكه تفسيرش را پرسيد، و پرسيد كه اين سخن را از كه شنيده اى ؟ لقمان بسيار با فقها و علما و حكما نشست و برخاست مى كرد: و به ديدن قاضيان و پادشاهان و صاحبان منصب مى رفت ؟ قاضيان را تسليت مى گفت و بر ايشان نوحه سرايى مى كرد، كه خدا به چنين كارى مبتلايشان كرده ؛ و براى سلاطين و ملوك اظهار دلسوزى و ترحم مى نمود، كه چگونه به ملك و سلطنت دل بسته و از خداى بى خبر شده اند؛ لقمان بسيار عبرت مى گرفت و طريقه غلبه بر هواى نفس را از ديگران مى پرسيد، و ياد مى گرفت و با آن طريقه همواره با هواى نفس در جنگ بود، و از شيطان احتراز مى جست و قلب خود را با فكر، و نفس خويش را با عبرت مداوا مى كرد؛ هرگز سفر نمى كرد مگر به جائى كه برايش اهميت داشته باشد؟ به اين جهات بوده خدا حكمتش بداد و عصمتش ارزانى داشت .
و خداى تعالى دستور داد كه به طوايفى از فرشتگان كه در نيمه روزى كه مردم بخواب ((قيلوله )) رفته بودند لقمان را ندا دهند به طورى كه صداى ايشان را بشنود ولى اشخاص ايشان را نبيند؛ كه اى لقمان ؛ آيا مى خواهى خدا تو را خليفه خود قرار بدهد در زمين تا فرمان فرماى مردم باشى ؟ لقمان گفت : اگر خدا بر اين شغل فرمانم دهد كه سمعا و طاعة چون اگر او فرمانم داده و اين كار را از من خواسته باشد خودش ياريم مى كند و راه نجاتم مى آموزد، و از خطا نگهم مى دارد، ولى اگر مرا مخير كند من عافيت را اختيار مى كنم . ملائكه گفتند: اى لقمان چرا؟ گفت : براى اينكه داورى بين مردم در دشوارترين موقعيتها براى حفظ عصمت است . و فتنه و آزمايشش ‍ از هر جاى ديگر سخت تر و بيشتر است و آدمى بيچاره مى ماند و كسى هم كمكش نمى كند، ظلم از چهارسو احاطه اش مى كند كارش به يك از دو احتمال مى انجامد؛ يا اين است كه داورى اش راءى و نظريه اش مطابق حق واقع مى شود كه در اين صورت جا دارد كه سالم باشد، و احتمال آن هست ، و يا اين است كه راه را عوضى مى رود كه در اين صورت راه بهشت را عوضى مى رود و هلاكتش قطعى است ، و اگر آدمى در دنيا ذليل و ضعيف باشد آسانتر است تا اينكه در دنيا رئيس و آبرومند بوده ولى در آخرت ذليل و ضعيف باشد، از سوى ديگر كسى كه دنيا را بر آخرت ترجيح دهد هم در دنيا ((خاسر)) و زيانكار است و هم در آخرت ، چون دنيايش تمام مى شود و به آخرت هم نمى رسد.
ملائكه از حكمت او به شگفت آمدند خداى رحمان نيز منطق او را نيكو دانست پس همين كه شام شد و در بستر خوابش آرميد خدا حكمت را بر او نازل كرد و او خود در خواب بود كه خدا پرده و جامه اى از حكمت بر سراسر وجود او بپوشانيد. لقمان از خواب بيدار شد در حالى كه قاضى ترين مردم زمانش بود، و در بين مردم مى آمد و به حكمت سخن مى گفت و حكمت خود را بين مردم منتشر مى ساخت .
سپس امام صادق عليه السلام فرمود: بعد از آنكه فرمان خلافت به او داده شد، و او نپذيرفت ، خداى عز و جل فرمود تا داود را به خلافت ندا دهند، داود پذيرفت بدون شرطى را كه لقمان كرده بود پس خداى عز و جل خلافت در زمين را به او داد، و چند مرتبه مبتلا به آزمايش شد و در هر دفعه پايش به طرف خطا لغزيد و خدا او را نگهدارى كرده و از آن انحرافش ‍ درگذشت .
لقمان بسيار به ديدن داود مى رفت و او را اندرز مى داد و مواعظ و حكمتها و علوم بسيار در اختيارش مى گذاشت و داود همواره به او مى گفت : خوشا به حالت اى لقمان كه حكمت به تو داده شد و به بلاى خلافت هم گرفتار نگشتى ، و به داوود خلافت داده شد و به حكم و فتنه گرفتار شد.
آنگاه امام صادق عليه السلام در ذيل آيه ((و اذ قال لقمان لابنه و هم يغظه : يا بنى لاتشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم )).
فرمود: لقمان پسرش (باثار) را وقتى اندرز مى داد آنقدر كلماتش نافذ بود كه فرزندش در نهايت درجه تاءثير قرار مى گرفت . (آنوقت حضرت مقدارى از اندرزهاى لقمان را به فرزندش بيان فرمود.(44)

وصيت لقمان حكيم درباره تحصيل علم و ادب و حكمت
حضرت لقمان گفت : پسرم ! اگر طفل صغيرى را در كودكى ادب كنى تو را در بزرگى سود مى رساند و تو از آن بهره مند شوى ، و معلوم است كسى كه براى ادب ارزشى قائل است نسبت به آن اهتمام مى ورزد، و كسى كه به آن اهتمام بورزد، نخست راه به كار بستنش را مى آموزد و كسى كه مى خواهد راه تاءديب را بياموزد، و هر ترسنده اى از صولتت هراسناك مى شود. زينهار كه به خاطر بدست آوردن و طلب غير علم و ادب ؛ در طلب دچار كسالت نشوى و اگر در امر دنيا شكست خوردى زينهار كه در امر آخرت مغلوب نشوى . و بدان كه اگر طلب علم از تو فوت شود در امر آخرت شكست خورده اى و در روزها و شبها و ساعتهايت بهره اى بگذار براى طلب علم براى اينكه عمر گرانمايه را هيچ چيز چون ترك علم ضايع نمى كند.(45)
لقمان حكيم مى گويد: ((يا بنى ان الله يحيى القلوب بنور الحكمة كما يحيى الارض بوابل السماء)).(46)
((فرزندم ! خداوند دلهاى آدميان را با نور دانش زنده كند آنسان كه زمينهاى مرده را با بارانهاى پربركت آسمان زنده مى كند.))
آرى ، سرزمين دل انسان همچون باغستانى است كه انواع نهالها و بذرهاى گلها و گياهان و درختان برومند در آن پاشيده شده است كه اگر به موقع آبيارى شود محيطى پرطراوت و پرثمر بوجود خواهد آمد؛ تنها وسيله آبيارى اين سرزمين قطرات زنده كننده باران علم و دانش است و به همين دليل دلهاى بى علم و دانش دلهايى است مرده و بى فروغ و بى ثمر، هميشه و در هر حال جان خود را با دانش زنده نگه داريم .
شغلنا بكسب العلم عن طلب الغنى
كما شغلوا عن مطلب العلم بالوقر
فصار لهم حظ من الجهل و الغنى
وصار لنا حظ من العلم و الفقر
چنين به نظر مى رسد كه شعر از شهيد اول باشد، در كتاب اعيان الشيعه در ترجمه السيد على الامين تخميسى از او دو شعر را نقل كرده اند و آن را منسوب به شهيد مى داند.(47)

خليفه امى و وزير هم امى
معتصم مردى بسيار ستمكار و بطاش بوده و از علم و ادب بهره اى نداشته ، سببش آن بود كه هارون او را بسيار دوست مى داشت و او را با غلامى به دبستان مى فرستاد، وقتى آن غلام كه همدرس معتصم بود مرد، رشيد به معتصم گفت : يا محمد غلام تو مرد، معتصم گفت : بلى ، يا سيدى ، راحت شد از رنج دبستان .
رشيد از اين كلمه چنين فهميد كه به درس و كتابت ميل ندارد، گفت : او را به حال خود گذاريد. و چون معتصم به امر خلافت مستقر شد اول وزير او احمد بن حماد بصرى بود وقتى نامه اى از يكى از عمال براى معتصم رسيد وزير آن نامه را براى معتصم مى خواند از جمله كلمات او لفظ ((كلاء)) بود.
معتصم پرسيد: ((كلاء)) چيست ؟
احمد وزير گفت : نمى دانم .
معتصم گفت : خليفه امى و وزير هم امى ، سپس گفت : ببينيد كدام يكى از نويسندگان در بيرون است ؟
گفتند: محمد بن عبدالملك زيارت حاضر است .
گفت : او را بياوريد؛ چون حاضر گشت به او گفت : ((كلاء)) چيست ؟
گفت : (( الكلاء العشب على الاطلاق فان كان رطبا فهو الخلى فاذا يبس فهو الحشيش )).
يعنى ((كلاء)) مطلق گياه را گويند؛ پس اگر گياه تر باشد او را ((خلى )) گويند و اگر خشك باشد او را حشيش گويند.
سپس شروع كرد در تقسيم گياهان . معتصم بر فضل او مطلع شد و او را وزير خود قرار داد و كارهاى مملكت را به او واگذاشت و او در ايام معتصم و ((واثق )) به عمل وزارت باقى بود تا در ايام متوكل به امر او مقتول گشت .(48)

ابوريحان با سلاح علم در دربار سلطان محمود غزنوى
((ابوريحان )) در دربار خوارزمشاه مورد احترام و طرف محبت و نوازش ‍ شاهانه بود. زيرا خوارزمشاه مردى هنردوست و دانش پرور بود و حسن سلوك وى با علما و دانشمندان سبب شد كه يك عده از بزرگترين مردان جهان فضل به جانب خوارزم سفر كنند، چنانچه زمانى پيش آمد كه ((ابوعلى سينا)) فيلسوف بزرگ و شهير و ((ابوريحان )) استاد بى مانند رياضيات و ((عبد المسيح عيسوى )) دانشمند برجسته علوم پزشكى و ((ابونصر)) از دانشمندان بزرگ و چند نفر ديگر در دربار خوارزم هم صحبت و همدم شدند و پرتو فضل و دانش ايشان شهر ((اورگنج )) را به صورت آفتاب جهانتاب جلوه گر ساخت كه تمامى بلاد اسلام بلكه تمامى دنياى مدرن آن زمان به شهر مزبور رشك مى بردند. اما روزگار همان طورى كه عادت او است بر اجتماع و اتحاد آن اختران نورافشان حسد برد و به زودى سنگ تفرقه ميان ايشان افكند.
سلطان محمود غزنوى پادشاه پرنخوت و مغرور ((غزنين )) براى اينكه دربارش از وجود بزرگان دانش و علم آراسته باشد به خوارزمشاه نامه نوشت تا آن شش نفر دانشمند را به دربار وى گسيل دارد زيرا شكوه سلطنت و دولت را در آن عصر به وجود عده بيشترى از علما و ادبا و شعرا و نويسندگان تشخيص مى دادند، همان طور كه اكنون نيز هر ملتى كه دانشمندانش بيشتر است در ديده اهل عالم محترم تر است .
اما از آنجا كه محمود به تعصب مذهبى و استبداد فكرى شهرت يافته بود، و دانشمندان مزبور اكثرا مذاق تشيع داشتند به علاوه مشرب فلسفى آنان با مشرب خشك سلطان وفق نمى داد به هيچ وجه راضى به ترك خوارزم و سفر به ((غزنين )) نمى شدند. تا اينكه محمود نامه تهديدآميز ديگرى فرستاد، خوارزمشاه را به سپاه و پيلان كوه پيكر خود بيم داد و يك نفر سفير با پول فراوان و وسائل مسافرت روانه نمود كه شش نفر دانشمند را با خود بياورد.
خوارزمشاه پنهانى با ايشان گفتگو كرد و گفت : از اطاعت سلطان محمود مرا چاره اى نيست اينك هركدام مايل هستيد براى سفر ((غزنين )) آماده باشيد و هر كدام مايل نيستيد شبانه از شهر ((اورگنج )) فرار كنيد.
((بوعلى سينا)) و برخى ديگر شبانه به گرگان گريختند، اما ((ابوريحان )) با يك نفر ديگر از دانشمندان ناچار عازم ((غزنين )) شدند، ليكن از كينه درونى سلطان محمود امان نيافت ، زيرا از صحبت وى نفرت داشته و از دربارش گريزان بود. ((نظامى عروضى )) در ((چهار مقاله )) خود مى نويسد ((محمود غزنوى روزى در قصر خو نشسته بود خطاب به ((ابوريحان بيرونى )) گفت : من از كدام يك از اين چهار در بيرون خواهم رفت ، حساب كن در پاره اى از كاغذ بنويس . ((ابوريحان )) با كمك گرفتن از ((اسطرلاب )) حساب كرد و بر كاغذى نوشت . سپس ‍ محمود فرمان داد كه تيشه و بيل آوردند و يك در ديگرى كه در پنجمى باشد كندند و از آن در بيرون رفت . سپس كاغذ ((ابوريحان )) را آوردند ديدند نوشته است از چهار در بيرون نشود بر ديوار مشرق درى بكنند و از آن در بيرون رود.
محمود سخت عصبانى شد دستور داد او را از بام به زمين اندازند اتفاقا بيرونى بر دامى افتاد و آهسته بر زمين فرود آمد پس از چندى محمود از كرده خويش پشيمان شد. خواجه ((حسن ميمندى )) جريان را گفت و ((ابوريحان )) را نزد محمود برد. محمود گفت : اگر هيچ چيز بر تو پوشيده نيست چرا بر اين حال واقف نبودى ؟
ابوريحان طالع تحويل خود را بيرون آورد و در آنجا از اين ماجرا خبر داده بود. محمود باز در غضب شد شش ماه او را زندانى كرد. پس از آن كه سلطان محمود اجازه آزادى او را داد خطاب به وزير خود گفت : پادشاهان چون كودك خردسال باشند سخن بر وفق راى ايشان بايد گفت . و به ((ابوريحان )) گفت : اى ابوريحان ! اگر مى خواهى كه از من برخوردار باشى سخن بر مراد من گوى نه بر سلطنت علم خويش .
بنابراين محمود به جرم آن كه چرا حكم نجومى ابوريحان درست درآمده است با لجاج و عناد كودكانه استاد را به پرتاب كردن از بام و شش ماه زندان محكوم نمود ولى بعد از آن همواره استاد محترم مى زيست و غالبا در هجومهاى مكررى كه محمود با عنوان جهاد با جانب هند مى كرد ((ابوريحان )) نيز همراه او بود و از دانش و بينش وى بهره هاى فراوان عايد سلطان مى گشت و از آن جمله واقعه زير بود:

ابوريحان با قدرت علم معجزه بت هندوها راباطل كرد
طى يكى از سفرهاى هندوستان تنى چند از ((برهمنان )) كه پيشواى دين ((برهما)) هستند نزد سلطان آمده درخواست كردند با علماى اسلام كه در اردو حاضر بودند مباحثه نمايند. در اثناى مباحثات يكى از ((برهمنان )) (بت پرست هندوستان ) گفت ((برهما)) خداى بزرگ دوست دارد در وسط زمين و آسمان بايستد، ((برهمن )) مزبور براى اثبات اين دعوا حاضران را به درون معبد برد. و در تالار وسيعى از سنگ پيكر بتى را نشان داد كه نه بر سقف چسبيده بود و نه به ديوار، و در وسط هوا بدون تكيه گاهى ايستاده بود. سلطان و درباريان و علماى اسلام همه حيران ماندند و بيم آن مى رفت كه لشكريان تازه مسلمان از اهل هند با ديدن آن اعجاز از مسلمانى برگشته باز ديانت هندو را بپذيرند. اما سلطان محمود ((ابوريحان )) را احضار كرده علت آن معجزه را پرسيد. استاد پس ‍ از مختصر وقتى فرمان داد قسمت كوچكى از ديوار تالار را خراب كرده سنگهاى آن را كندند. ناگهان بت مزبور كه هميشه راست ايستاده بود، دستها به آسمان افراشته داشت رو به زمين كج شد؛ چون كارگران قدرى بيشتر سنگهاى ديوار را كندند بت به زمين افتاد. حاضران غريو شادمانى كشيدند و ((برهمنان )) شرمنده شدند. سلطان از استاد راز آن عجايب را پرسيد. استاد با سادگى پاسخ داد (اختراع ظريفى كرده بودند اما آنقدر اهميت نداشت استادان هند ديوارها و سقف و كف اين تالار را با سنگ مغناطيسى ساخته اند و حساب جاذبه آن را به دقت رسيده اند و اين بت را از آهن به وزن معينى ريخته اند و ميزان جاذبه مغناطيس را در شش جهت تالار برابر قرار داده بودند همينكه بت را به درون تالار رسانيدند خود بخود بالا رفته در وسط هوا قرار گرفته است ولى ما با خراب كردن قسمتى از ديوار آن تعادل را بر هم زديم و بت را سرنگون ساختيم .(49)

فضيلت و فوائد وجود عالم ربانى از ديدگاه آيات و روايات
مردان جاويد
فايده مهمى كه نقل داستانهاى تاريخى واقعى دارد و كمتر از آن ياد مى شود، ذكر خير و يادبود آن هدايت گران و بندگان صالح و برگزيدگان آفريدگار است كه مى بايست نام و سيره آنها در تاريخ جهان ثبت شود و جاودانه گردد، تا اسوه حسنه و نمونه پسنديده آيندگان و مخصوصا جويندگان علم و دانش و معلمان ، مربيان و مشعلداران هدايت انسانها و جوامع اسلامى بشود. و عرصه تاريخ فقط جولانگاه پادشاهان سلطه جو و قدرتمندان ضعيف كش زورگو نگردد، و چهره ملكوتى عالمان صالح كه حق بزرگى در جامعه بشرى ، خصوصا مسلمين جهان دارند نيز در انظار نمودار گردد. و اين خدمت فرهنگى عظيم را قرآن مجيد با بيانى شيرين و نغز انجام داده و هر يك از انبيا و رسل را به قدرى كه بايسته و بدانچه شايسته بوده ياد كرده است ، بدين طريق احوال بهترين فرزندان آدم در بهترين كتاب ذكر شده ، و به جاودانگى كلام الله پيوسته و در دفتر جاودانى ابديت ثبت شده است .
آيه اى از قرآن مى تواند شاهدى بر اين نظر باشد؛ خداى تعالى در سوره ((صافات )) پس از ياد كردن انبيايى چون حضرت نوح ، ابراهيم ، موسى ، هارون ، الياس ، هر بار مى فرمايد:
((و تركنا عليه فى الاخرين ؛ يعنى نام نيكوى او را در ميان آيندگان بگذاشتيم )).
پس اين قصص علاوه بر عبرت آموزى ، خود يادواره و ذكر جميلى است از آن بزرگمردان جاودان براى آيندگان (50) (عند ذكر الصالحين تنزل الرحمة ).
((و تلك الامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون )).(51)
((اين مثلها را مى زنيم براى مردم و درنيابند آن را مگر دانايان )).
يكى از مفسرين گفته است ، كه : چون رسول خدا اين آيه را خواند در تعريف عالم فرمود:
((العالم من عقل عن الله فعمل لطاعته و اجتنب سخطه )).(52)
و به مناسبت اين آيه ، از يكى از علماى سلف نقل مى كنند كه چون بر مثالى از امثال قرآن مى رسيد و معناى آن را درنمى يافت محزون مى شد.(53)
در تفاسير شيعه روايتى است از علماى خاصه كه در معناى ((عالم )) كه گفته اند: ((العالمون الذين يتدبرون الاشياء على ما ينبغى )) (يعنى آل محمد(54))) (55) .

آياتى كه دليل بر علو درجات و مقامات علماست
((يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات )).(56)
((خداى تعالى مؤ منين را به يك درجه و علما را به چند درجه برترى داده ((و الله بما تعملون خبير)) خداوند به آنچه انجام مى دهد عالم است )).
در اين معنا هيچ ترديدى نيست كه لازمه ترفيع درجه بنده اى از بندگان خدا باعث زيادتر شدن قرب او به خداى تعالى است . و اين خود قرينه و شاهدى است عقلى بر اين كه مراد از آن هايى كه به موهبت علم نايل شده اند علمايى از مؤ منين هستند. بنابراين آيه شريفه دلالت مى كند بر اين كه مؤ منين دو طايفه اند: اول : آنهايى كه تنها مؤ منند دوم : آنهايى كه هم مؤ منند و هم عالم ، و طايفه دوم بر طايفه اول برترى دارند. همچنان كه در جاى ديگر فرموده است : ((هل يستوى الذين يعلمون و الذين لايعلمون (57) ؛ آيا آنان كه مى دانند با آنان كه نمى دانند يكسانند)).
با اين بيان روشن گرديد كه مساءله بالا بردن درجاتى كه در آيه شريفه مورد بحث آمده ، مخصوص علماى از مؤ منين است ؛ آنها هستند كه كلمه ((رفع درجات )) در موردشان صادق است ، و اما بقيه مؤ منين ارتقايشان به چند درجه نيست ، بلكه تنها به يك درجه است . بنابراين تقدير آيه چنين است : ((يرفع الله الذين منكم درجة و يرفع الذين اوتوا العلم منكم درجات )) و در اين آيه شريفه تعظيم و احترامى از علماى امت شده كه بر كسى پوشيده نيست و جمله ((والله بما تعملون خبير)) مضمون آيه را تاءييد مى كند(58) :
و در ((مجمع البيان )) در تفسير آيه فوق گفته است : در حديث اين معنا هم آمده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: ((عالم يك درجه بر شهيد برترى دار، و شهيد يك درجه بر عابد و نبى يك درجه بر عالم . و برترى قرآن بر ساير گفتارها نظير برترى خدا بر ساير مخلوقاتش است و برترى عالم بر ساير مردم نظير برترى خدا بر ساير مخلوقاتش است و برترى عالم بر ساير مردم نظير برترى من بر ادناى آنان است )).
صاحب ((الميزان )) در معنى ((ادنى )) اشكال كرده فرموده : لازمه اش ‍ اين است كه عالم برتر از پيغمبر باشد سپس فرموده : مگر اين كه بگوييم مراد از ((ادنى )) پست ترين نيست ، بلكه نزديكترين افراد به رسول خدا؛ يعنى ، فضل عالم بر ساير مردم نظير برترى من است بر نزديكترين افراد به من .(59)

صاحبان درجه در ديدگاه قرآن
مرحوم فيض فرموده است : خداوند سبحان در قرآن درجات را براى چهار صنف يادآور شده است :
1 براى مؤ منين از اهل بدر:
((انما المؤ منون الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم )) تا آنجا كه مى فرمايد: ((لهم درجات عند ربهم )).
((مؤ منان آنهايى هستند كه چون ذكرى از خدا شود دلهايشان ترسان و لرزان مى شود براى ايشان در نزد پروردگارشان درجاتى است )).
2 براى مجاهدين :
((و فضل الله المجاهدين باموالهم و انفسهم على القاعدين درجة )).
((خداوند مجاهدان فداكار به مال و جان را بر بازنشستگان بلندى و برترى بخشيده است )).
3 براى كسى كه اعمال نيك انجام دهد:
((من ياءته مؤ منا قد عمل الصالحات فاولئك لهم الدرجات العلى )).
((هر كس به خداى خود مؤ من و با اعمال صالحه وارد شود اجر آنها هم عاليترين درجات بهشتى است )).
4 براى علماء.
آنجا كه مى فرمايد: ((يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات )).
((خدا مقام اهل ايمان و دانشمندان عالم را در (دو جهان ) رفيع مى گرداند)). پس برترى داده است اهل بدر را به درجات و برترى داده است علما را بر جميع اصناف ، به درجات . بنابراين واجب مى شود كه علما برترين مردم باشند.(60)

فضيلت و درجه عالم از ديدگاه روايات
رسول خدا فرمود: نزديكترين مردم از درجه نبوت اهل علم و جهاد هستند، اما اهل علم بدان جهت كه راهنمايى كرده اند مردم را به آنچه پيغمبران آورده اند؛ و اما اهل جهاد بدان جهت كه مجاهده كرده اند با شمشيرهايشان بر آنچه پيغمبران آورده اند.
به آن حضرت عرض شد؛ چه عملى از تمام اعمال برتر است ؟ فرمود: علم به خداوند سبحان . عرض شد؛ چه عملى بخواهيم ؟ فرمود: علم به خداوند سبحان . عرض شد؛ ما از عمل سؤ ال مى كنيم شما از علم جواب مى دهيد؟ فرمود: عمل كم با علم سود مى دهد و عمل زياد با نادانى سود نمى دهد. و فرمود: مثل علماى امت من در زمين مثل ستارگان است در آسمان كه رهبرى مى شود به واسطه آنها در تاريكيها در خشكى و دريا و چون نور آنها از بين برود بزودى آنها كه راهنمايى شده اند، گمراه خواهند شد.(61)
((انما مثل العلماء فى الارض كمثل النجوم فى السماء)).
عن ابى عبدالله عليه السلام : قال : ((قال اميرالمؤ منين : المؤ من العالم اعظم اجراء من الصائم القائم الغازى فى سبيل الله و اذا مات ثلم فى الاسلام ثلمة لايسدها شى ء الى يوم القيامة )).

اميرالمؤ منين - عليه السلام - فرموده است : ((مؤ من عالم اجرش از صائم قائم كه در راه خدا جنگ و جهاد نمايد بيشتر است ، و اگر از دنيا برود در اسلام رخنه و شكستى واقع گردد كه هيچ چيزى تا روز قيامت نمى تواند آن را جبران نمايد)).(62)
در ((سفينة البحار)) چنين آمده : ج فى ((انه لو لا العلماء فى غيبة القائم عليه السلام لارتد الناس عن الدين )).
((يعنى ، اگر در زمان غيبت امام زمان - عليه السلام - علما نبودند مردم از دين برمى گشتند)).
حضرت صادق - عليه السلام - درباره كسانى كه صلاحيت مرجعيت و تقليد دارند چنين مى فرمايد:
((فاما من كان من الفقهاء صائنا لنفسه ، حافظا لدينه ، مخالفا على هواه ، مطيعا لامر مولاه فللعوام ان يقلدوه )).(63)
آن كه از فقهاء مى باشد و در دين دارى بينشى عميق و استدلالى قوى دارد و خويشتن را دقيقا مى يابد، و دينش را پاسدارى مى كند و پايبند آئين مقدس ‍ اسلام است ، و بر هواى نفس و تمايلات نفسانى خويش مستولى است ، و در برابر فرمان مولاى خود (يعنى دستور خدا و رسول و ائمه - عليهم السلام -) مطيع و منقاد است ، عوام ؛ يعنى ، توده مردم اعم از دانشمند و غير دانشمند بايد از او تقليد نمايند و به فرمان او گردن نهند بدون چون و چرا و مناقشه .
مرحوم شهيد مى نويسد: عوام جمع ((عام )) و خواص جمع ((خاص )) مى باشد و خاص در تعابير علمى عبارت از ((مجتهد)) و عام عبارت از ((مقلد)) و ((مستغنى )) است اگر چه اين (مقلد) و ((مستغنى )) عالم و دانشمند باشد.(64)
پس فرمان ففيه جامع الشرايط همچون فرمان ولى عصر - عجل الله تعالى فرجه - لازم الاتباع و حجت است . و ما اين حقيقت را در حديث زير كه از حضرت حجت امام زمان عليه السلام وارد شده مى بينيم ، كه فرموده است : ((و اما لحوادث الواقعة فارجعوا فيها الى رواة احاديثنا فانهم حجتى و انا حجة الله )) در هر گونه مسائلى كه با آن مواجه مى شويد (به منظور آگاهى از وظايف خود درباره آن مسائل ) به راويان و حاملان احاديث و ناقلان سخنان ما (يعنى محدثان فقيه ) مراجعه كنيد؛ زيرا آنان حجت من بر شما هستند و من حجت خدايم )).
بنابراين ، ميان فقيه و امام معصوم - عليه السلام - اين امتياز وجود دارد كه بايد فرمان امام - عليه السلام - را بدون تاءمل پذيرفت ولى اگر فقهاء در يك زمان موجود باشند بايد در انتخاب آنها شرايط مذكور را مورد توجه قرار داد و پس از احراز شرايط نبايد در اطاعت آنها ترديد داشت .

هر شهرى اين سه طايفه را نيازمند است
((عن ابى عبدالله عليه السلام : لايستغنى اهل كل بلد عن ثلاثة يفزع اليه فى امر دنياهم و آخرتهم فان عدموا ذلك كانوا همجا فقيه عالم ورع ، و امير خير مطاع ، و طبب بصير ثقة ))(65) .
امام صادق - عليه السلام - فرمود: ((مردم تمام بلاد از سه طبقه بى نياز نيستند تا در تنظيم امور دنيا و آخرت خود به آنان پناهنده شوند. و اگر گروهى فاقد اين سه باشند زندگى وحشى و حيوانى خواهند داشت نه زندگى انسانى ؛ اول : فقيهى كه عالم و متقى باشد. دوم : حكومتى كه خيرخواه و فرمانروا باشد. سوم : طبيبى كه در كار خود بينا باشد و مورد اعتماد مردم نيز باشد.

بخش دوم : استقامت و پايدارى در تعليم و تعلم
دوران طلبگى و شرائط آن (شرايط طلبگى و چگونه طلبه بودن و هدف ازتحصيل علم )
طلبگى ، يعنى ، كسب علم و معارف قرآنى و شناخت فرهنگ اسلام و ابعاد آن در نظام سراسر كوشش حوزه اى تواءم با عمل و اخلاص و زهد و تقوا در رابطه با تعهد رسالت ، آباء و اجداد صنفى طلبه پيامبران و امامان و اولياى خدايند، بسترى كه طلبه در آن تربيت مى يابد از پيامبران نشاءت مى گيرد. آرى ، هنگامى كه ما تاريخ طلبگى را بررسى كنيم و ماهيت طلبگى را بشناسيم به همين نتيجه مى رسيم . همچنين عالمان ربانى و مردان خدا نيز در شمار پدران صنفى طلاب علوم دينى محسوب مى باشند كتابها و رساله هايى كه درباره عالمان بزرگ اسلام نوشته شده است نشان مى دهد كه آنان همه دوره هاى طلبگى را گذرانيده اند و سپس در شمار عالمان بزرگ درآمده اند. اين عالمان از زمان خود ائمه طاهرين - عليهم السلام - و زير نظر آنان تربيت مى شده اند. سپس آن تربيت شدگان تربيت و اندوخته هاى علمى خويش را به طلاب و شاگردان خود مى سپرده اند و آنان را بدان گونه كه خود تربيت شده بوده اند تربيت مى كرده اند. و سپس آن عالمان به تربيت رده بعدى و طلاب جوان مى پرداخته اند؛ پس طلبگى ، سلسله اى است متصل به عالمان بزرگ تا دوره امامان و سپس خود امامان و امامان خود ادامه وجودى و تربيتى پيامبرانند بدين گونه حوزه طلبگى ميراث انبيايى است .
با در نظر گرفتن تعريف بالا و واقعيت راستين طلبگى مى بينيم كه افراد ناشايست در اين صنف وارد شده اند و وجود دارند، چنانكه در اين لباس ‍ افراد زيادى داريم كه روحانى نمايند و گروهى نيز خائن و فاسد و مفسد اينان همه بايد به دادگاههاى انقلاب سپرده شوند كه به حساب آنان با قاطعيت رسيدگى شود، وگرنه اين گونه افراد پيوسته باعث انحطاط روحانيت ، سقوط موضع دين و فرهنگ دين و نوميد شدن جوانان و افتادن آنان به دست اين و آن و عقيم ماندن عملكردهاى انقلاب و قطع گسترش ‍ نفوذ آن خواهند بود.
بنابراين نخستين كارى كه طلبه - به عنوان طلبه - بايد بكند اين است كه تبارنامه صنفى خويش را به خوبى بشناسد و بداند كه وارد چه جريانى شده است و چكاره است و پا جاى پاى چه كسانى گذاشته است ، در اين شناخت و پى گيرى است كه مى رسد به منشاء صنفى روحانى . طلبه وقتى كه دانست از نظر صنفى و شغلى از تبار پيامبران و سلاله ابراهيم و موسى و عيسى و محمد - صلى الله عليه و آله - است و هنگامى كه دانست از موقع و موضع بت شكنان بزرگ تاريخ سخن مى گويد با شخصيت و قوامى سخن خواهد گفت مانند امام خمينى - قدس سره -.

اصناف دانشجويان و هدف آنان
على بن ابراهيم رفعه الى ابى عبدالله عليه السلام قال : ((طلبة العلم ثلاثة فاعرفهم باعيانهم و صفاتهم : صنف يطلبه للجهل و المراء و صنف يطلبه للاستطالة و الختل و صنف يطلبه للفقه و العقل ، فصاحب الجهل و المراء موذ ممار متعرض للمقال فى اندية الرجال بتذاكر العلم و صفة الحلم ، قد تسر بل بالخشوع و تخلى من الورع فدق الله من هذا خيشومه و قطع منه حيزومه و صاحب الاستطالة و الختل ذو خب و ملق يستطيل على مثله من اشباهه و يتواضع للاغنياء من دونه فهو لحلوانهم هاضم ولدينه حاطم فاعمى الله على هذا خبره و قطع من آثار العلماء اثره صاحب الفقه و العقل ذوكابة و حزن و سهر قد تحنك فى برنسه فى هندسه يعمل و يخشى وجلا داعيا مشفقا، مقبلا على شاءنه عارفا باهل زمانه مستوحشا من اوثق اخوانه فشد الله من هذا اركانه و اعطاه يوم القيامة امانه ))(66) امام صادق - عليه السلام - فرمود: ((دانشجويان سه دسته اند ايشان را و اوصافشان را بشناسيد؛ دسته اى دانش را براى نادانى و ستيزه جويند و دسته اى براى بلندى جستن و فريفتن جويند و دسته اى براى فهميدن و خرد ورزيدن جويند ((اولى )) مردم آزار و ستيزه گر است و در مجالس سخنرانى مى كند و از علم ياد مى كند و حلم را مى ستايد به فروتنى تظاهر مى كند ولى از پرهيزكارى تهى است ، خدا (از اين جهت ) بينيش را بكوبد و كمرش را جدا كند. و يار بلندى جستن و فريفتن ((دومى )) نيرنگباز و چاپلوس است و بر همدوشان خود گردن فرازى كند و براى ثروتمندان پست تر از خود كوچكى نمايد، حلواى آنان را بخورد و دين خود را بشكند، خدا او را (بر اين روش ) بى نام و نشان كند و اثرش را از ميان آثار علما قطع نمايد. يار فهم و خرد (سومى ) افسرده و غمگين و شب بيدار است ، تحت الحنك خويش ‍ انداخته (خلوت گزيده ) و در تاريكى شب به پا ايستاد است ترسان و خواهان و هراسان عمل كند به خود مشغول است مردم زمانش را خوب مى شناسد و از مطمئن ترين برادرانش دهشتناك است . خدا (از اين جهت ) پايه هاى وجودش را محكم كند و روز قيامت امانش عطا فرمايد)).
عن ابى عبدالله - عليه السلام - قال : ((من اراد الحديث لمنفعة الدنيا لم يكن له فى الاخرة نصيب و من اراد به خير الاخرة عطاه الله به خير الدنيا و الاخرة .))(67)
حضرت صادق - عليه السلام - فرمود: ((كسى كه قصدش از فراگيرى حديث منفعت دنيايى باشد از آخرت بى نصيب است ولى اگر قصدش خير آخرت باشد خداوند تبارك و تعالى به او خير دنيا و آخرت را عطا مى فرمايد)).
اميرالمؤ منين - عليه السلام - فرمود: ((اى مردم ! كمال دين در دانش طلبى است و عمل كردن به دانش است آگاه باشيد! كه طلب كردن دانش از طلب مال واجبتر است چون مال تقسيم شده و تضمين گشته است كه شخص ‍ عادلى آن را بين شما تقسيم كرده و ضامن شده كه به شما برساند ولى علم را بايد به دنبالش برويد و از اهلش طلب نماييد كه شما ماءموريد در جستجوى علم از اهلش پس طلب كنيد آن را.(68)

لزوم عمل در ضمن تحصيل علم
عمل هر چه باشد ناشى از علمى است كه مناسب آن است . و عمل ظاهرى بر آن علم باطنى دلالت مى كند و همان طور كه علم در عمل اثر مى گذارد، عمل هم در علم اثر متقابل دارد، و باعث پيدايش آن مى شود و يا اگر موجود باشد باعث ريشه دار شدن آن در نفس مى گردد همچنان كه قرآن كريم فرموده :
((و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين ))(69)
((همانا راههاى خود را به كسانى كه در راه ما جهاد مى كنند مى نمايانيم و اين بدان جهت است كه خدا با نيكوكاران است )). و نيز فرموده : ((و اعبد ربك حتى ياءتيك اليقين ؛(70) پروردگارت را بندگى كن تا تو را يقين حاصل گردد)).
و آيات قرآنى در اين معنا بسيار است كه همه دلالت دارد بر اين كه عمل چه صالح باشد و چه طالح ، آثارى در دل دارد صالحش معارف مناسب را در دل ايجاد مى كند و طالحش جهالتها را كه همان علوم مخالفه با حق است . و نيز فرموده :
((الى الله يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه ))(71) .
و اين آيه شريفه در باب عمل صالح و علم نافع ، كلامى است جامع كه مى فهماند كار هر كدام نيكو؛ يعنى هر اعتقاد حق اين است كه به سوى خدا صعود كند، و صاحبش را به خدا نزديك بسازد. و كار عمل صالح هم اين است كه اين اعتقاد و علم حق را در بالا رفتن كمك كند، و معلوم است كه بالا رفتن علم اين است كه لحظه لحظه از جهل و شك و ترديد خالص گشته و توجه نفس بدان ، كامل گردد. پس هر قدر خلوص آدمى از شك و از خطوات شيطان كاملتر شود صعود و ارتفاع علم شديدتر و سريعتر مى شود.(72)
يكى از مطالبى كه به طور قطع به ثبوت رسيده و تجربه قطعى نيز آن را تاءييد نموده اين است كه علوم عملى - نه نظرى - يعنى ، علومى كه به منظور عمل كردن و به كار بستن فراگرفته مى شود وقتى مى تواند در مرحله عمل بطور كامل نتيجه دهد كه فراگرفتنش در ضمن تمرين و آزمايش باشد؛ زيرا كليات علمى اگر بز جزئيات و مصاديقش تطبيق نشود تصديق آن و ايمان به صحتش براى نفس سنگين و دشوار خواهد بود؛ چون اصولا انسان در همه عمر سر و كارش با جزئيات محسوس است و اگر هم گاه گاهى اسمى از كليات مى برد به طبع ثانوى و از جهت برخورد اتفاقى به كليات عقلى اى است كه از حيطه حواس خارج است ؛ مثلا، كسى كه از معلم و يا كتاب درباره خوبى شجاعت چيزهايى آموخته است و آن را تصديق هم كرده است وليكن هيچ وقت به آن عمل نكرده و شجاعتى از خود نشان نداده وقتى به يكى از مواقف خطرناكى كه دل انسان را پر از وحشت و ترس ‍ مى كند برخورد نمايد نمى تواند از معلوماتى كه درباره خوبى شجاعت كسب كرده استعفا نمايد؛ زيرا قوه واهمه اش در اين موقع او را به احتراز از مقاومت وامى دارد و هشدارش مى دهد كه مبادا متعرض هلاك جسمانى و از دست دادن حيات شيرين مادى گردد، اين كشمكش بين واهمه و عقلش ‍ به راه افتاده و در ترجيح يكى از دو طرف دچار حيرت و سرگردانى اش ‍ مى سازد سرانجام هم در اين نبرد غلبه با قوه واهمه اش خواهد بود؛ چون حس او مؤ يد و كمك كار واهمه است . پس بر هر متعلمى كه مى خواهد علوم عملى را فراگيرد لازم است فراگرفته هاى خود را به كار بسته تمرين كند تا آن كه به عمل عادت كند و به اين وسيله اعتقادات برخلاف كه در زواياى دلش هست بكلى از بين برود و تصديق به آنچه كه آموخته در دلش ‍ رسوخ نمايد؛ زيرا مادامى كه عمل نكرده احتمال مى دهد كه شايد كه اين عمل ممكن نباشد ولى وقتى مكرر عمل كرد رفته رفته اين احتمال از بين مى رود؛ آرى بهترين دليل بر امكان هر چيزى وقوع آن چيز است ، و لذا مى بينيم عملى كه انسان سابقه انجام آن را ندارد انجام آن به نظرش دشوار بلكه ممتنع است ولى وقتى براى بار اول آن را انجام داد امتناعى كه قبلا در نظرش بود مبدل به امكان مى شود ولى هنوز در نفس اضطرابى درباره آن هست و درباره وقوع اولين بار آن تعجب مى كند، گويا كار نشدنى انجام داده ، و اگر بار دوم و سوم آن را انجام داد، رفته رفته آن عظمت و صولت سابقش از بين مى رود و عمل مزبور در نظرش از عاديات مى شود و ديگر هيچ اعتنايى به آن ندارد و لذا گفته اند: همان طورى كه شر عادت مى شود خير هم عادت مى شود.
اين روشى كه در تعليم و تربيت گفتيم رعايتش در تعليمات دينى اسلامى از روشن ترين امور است ، چه شارع مقدس اسلام در تعليم گروندگان خود اكتفا به بيان كليات عقلى و قوانين عمومى نكرده بلكه مسلمين را از همان ابتداى تشرفشان به اسلام به عمل واداشته آنگاه به بيان لفظى پرداخته ، روى اين حساب هر فرد مسلمانى كه در فراگرفتن معارف دينى و شريع آن تكميل شده باشد قهرا قهرمان عمل به آن شرايع هم هست ، چنين كسى به هر عمل صالحى مجهز و از توشه تقوا و فضيلت توانگراست .
آرى ، براى علم بى عمل هيچ تاءثيرى نيست ؛ زيرا همان طورى كه براى الفاظ دلالت هست عمل هم داراى دلالت است ، به اين معنا كه اگر عمل بر خلاف قول بود دلالت مى كند بر اينكه در نفس صاحبش حالتى است مخالف گفته هاى او كه گفته هايش را تكذيب مى كند و مى فهماند كه گفته هايش جز حيله و فريب دادن مردم و به دام انداختن آنها نيست . و لذا مى بينيم دلهاى مردم از شنيدن مواعظ اشخاصى كه خود در طريقه اى كه به مردم پيشنهاد مى كنند صبر و ثبات ندارند نرم نمى شوند. و نفوسشان منقاد نصايح آنان نمى شود و چه بسا بگويند: گفته هايش همه باطل است ؛ زيرا اگر حق بود خودش به آن عمل مى كرد يا لااقل د صحت گفتارش ترديد نموده و مى گويند او گفته هاى خود را صحيح نمى داند، پس يكى از شرايط تربيت صحيح اين است كه مربى اوصافى را كه به شاگرد پيشنهاد مى كند خود داراى آن اوصاف باشد.(73)