مردان علم در ميدان عمل (جلد دوم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۴ -


آقا ببخشيد كه مزاحم شدم چون احتياج داشتم
جناب آقاى احمدى بعد از فوت مرحوم علوى (ره ) روزى آمد در مدرسه علميه ساعت 11 صبح بود و من عازم مسجد بودم سلام كرد و نشست و گفت آقا من كارى با شما ندارم فقط آمده ام قصه اى را راجع به پدرتان نقل كنم و بروم و چنين گفت : آن سالها ما در خوانسار زندگى مى كرديم من آمدم خدمت آقاى علوى و حساب سال خود را رسيدم مبلغ هفتصد تومان بابت سهمين بدهكار شدم و به ذمه گفتم كه آن را بپردازم بعد از مدتى من از خوانسار به تهران مهاجرت كردم و ساكن تهران شدم و مطلب وجوهات و بدهى هم فراموشم شد و دو سه سال گذشت يك شب در ايام زمستان خواب ديدم مرحوم علوى را كه فرمودند فلانى پول مرا بياور بده من از خواب بيدار شدم و به فكر فرو رفتم و خوابيدم .دوباره آقاى علوى در خواب بر من ظاهر شدند و فرمودند پول را بياور بده و من دوباره از خواب بيدار شدم و گفتم آقا امشب با من چكار دارد به هر حال براى مرتبه سوم خوابيدم كه آقاى علوى در عالم خواب بر من ظاهر شدند و فرمودند آقا گفتم پول مرا بياور بده من از خواب بيدار شدم و ديگر نخوابيدم و صبح حركت كردم حوالى ساعت 9 شب به خوانسار وارد و به منزل يكى از نزديكان رفتم و گفتم من بايد همين الان بروم منزل علوى پرسيدند چه خبر است جريان را گفتم گفتند صبح زود بعد از اذان صبح برو آقا را ببين و برو تهران من هم صبح زود پس از اذان صبح به سوى منزل مرحوم علوى راه افتادم در را زدم يك نفر در را باز كرد ديدم مرحوم علوى مشغول وضو گرفتن هستند تا چشمشان به من خورد فرمود: آقا ببخشيد مزاحم شدم چون احتياج داشتم .(399)

بخش هفتم : تيزهوشى و لطيفه گ
((ادعوا الى الله على بصيرة انا و من اتبعنى )).(400)
من و هر كه پيرو من است با بصيرت مردم را به سوى خدا مى خوانيم .
الصادقى : ((لا دين لمن دان بولاية امام جائر ليس من الله و لا عتب على من دان بولاية امام عدل من الله .و قرء لذلك : ((الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور)) قال : يخرجهم من ظلمات الذنوب الى نور التوبة و المغفرة لولايتهم كلى امام عادل من الله )).
حضرت صادق عليه السلام فرموده است : كسى كه به ولايت و حكومت حاكم ستمگرى كه از جانب خداوند نيست تن دردهد دين ندارد و هيچ مؤ اخذه و ايرادى نيست بر كسى كه به ولايت و حكومت پيشواى عادل كه خدا او را مقرر فرموده است گردن نهد.آن حضرت اين آيه را قرائت كرد كه :
((خداوند ولى كسانى است كه ايمان آورده اند آنها را از تاريكيها خارج كرده به سوى نور مى كشاند يعنى از ظلمات گناه به نور توبه مى رساند)).(401)
دنياى امروز بر مسئله رهبرى و مديريت تنها از جنبه اجتماعى مى نگرد و تنها اين بعد را شناخته است و حال آنكه اهميت فوق العاده رهبرى مبتنى بر سه اصل است .اصل اول مربوط به اهميت انسان و ذخائر و نيروهائى كه در او نهفته است كه معمولا خود، به آنها توجه ندارد، در اسلام به مسئله متوجه كردن انسان به خود و به عظمت و شرافت خود و نيروهاى عظيمى كه در اوست توجه شده است .
اصل دوم مربوط است به تفاوت انسان و حيوان ، انسان با اينكه از جنس ‍ حيوان است از نظر مجهز بودن به غرايز ضعيف تر از حيوان است و بنابراين به رهبرى و مديريت از خارج نياز دارد هنگامى كه فلسفه بعثت انبيا را مورد بحث قرار مى دهيم متكى به اصل نياز بشر به راهنمايى و رهبرى هستيم .
اصل سوم مربوط به قوانين خاص زندگى بشر است ، يك سلسله اصول بر رفتار انسان حكومت مى كند كه اگر كسى بخواهد بر بشر مديريت داشته باشد و وى را رهبرى كند جز از راه شناخت قوانين كه بر حيات بشر حاكم است ميسر نيست مديريت اجتماعى يعنى مجهز كردن نيروها، تحريك نيروها، آزاد كردن نيروها و در عين حال كنترل نيروهاى دور به راه صحيح انداختن آنها سامان دادن سازمان بخشيدن به آنها مديريت صحيح از ضعيفترين ملتهاى دنيا قويترين ملتها را مى سازد آنچنان كه رسول خدا(ص ) و اين معجزه رهبرى بود.

عقل و سياست در رهبرى دينى
در كتاب بحارالانوار از قول حضرت على عليه السلام نقل شده است كه وقتى از حضرت آدم سؤ ال شد بين عقل و ايمان و حيا يكى را انتخاب كند آدم عليه السلام عقل را انتخاب كرد زيرا تصور كرد با اختيار عقل ايمان و حيا را نيز دارا خواهد شد.
خلاصه عقل پايه اساسى معارف و احكام اسلامى است .(402)
((ادوارد براون )) استاد فقيد انگليسى در كتاب ((نقل مختصرى از وقايع اخير ايران )) فتواى پيشواى فقيد و عاليقدر اسلامى آخوند ملا محمد كاظم خراسانى را در جواب يكى از مسلمانان كه وظيفه خود را نسبت به زرتشتيان سؤ ال كرده بود نقل مى كند.ضمن اين جواب مرحوم آخوند احترام و حفظ حيات و اموال پيروان ساير اديان و دوست داشتن آنان را بنا بر توصيه پيغمبر اسلام وظيفه فرد فرد مسلمانان مى داند.(403)

هوشيارى و آگاهى در پاسخگوئى
يكى از شرائط عالم و معلم و رهبرى كه كيفيت آموزش را بالا مى آورد پاسخ دادن هوشيارانه به سؤ الهاى گوناگون اشخاص مختلف است ، مثلا از على عليه السلام (چند زن ) مى پرسند كه : مردان مى توانند چند زن داشته باشند و ما زنان نمى توانيم ؟... حضرت حرف نمى زند بلكه با فنى مخصوص جواب را به آنها مى فهماند يعنى جواب را در قالب يك طراحى زيبا بيان مى دارد. مى فرمايد: برويد هر كدام يكدانه تخم مرغ بياوريد، رفتند، آوردند بعد تخم مرغها را در ظرفى شكستند آنگاه حضرت آنها را به هم زد و به يكديگر مخلوط نمود سپس فرمود: هر كدامتان تخم مرغ خود را جدا كنيد، گفتند: اين كار ممكن نيست فرمود به همين دليل زنها بايد يك شوهر داشته باشند.
و نيز چوپان بى سوادى خدمت حضرت على عليه السلام عرض مى كند: آيا خدائى هست اگر هست به چه دليل ؟ حضرت نگاهى به او كرد ديد شغل او چوپانى است و سر و كار با شترهاى بيابان دارد امام با توجه به خصوصيات روحى او فرمود: البعر تدل على البعير. پشگل شتر در هر كجا باشد دلالت مى كند كه در آنجا شتر بوده است ؟ عرض كرد بلى .فرمود: پس اين عالم چگونه نمى تواند گوياى وجود خالق خود باشد؟گفت : بلى فهميدم .
خداوند نيز چنين زيبا و هنرمندانه سخن مى گويد:
((افلا ينظرون الى الابل كيف خلقت ))
اين فوت و فنهائى است كه يك مبلغ بايد بداند و روش پاسخ دادن را بشناسد.

هوشيارى و آگاهى از اوضاع زمان
وظيفه ديگر روحانى موقعيت شناسى است كه الان در چه موقعيتى هستيم و اين باعث مى شود كه انسان از كارهاى غيرضرورى بگذرد و اوليتها را بشناسد و مطرح نمايد و پاسخگو باشد امروز شرق و غرب از نظر ارتباطى به هم مربوطند يك مبلغ نيازمند ابزار و اطلاعات و امكانات است .
از بركت وجود يك رهبر تيزهوش و دورانديش حضرت امام خمينى قدس ‍ سره پس از پيروزى لشكر ايران اسلامى بر لشكر بعثى عراقى كه همه دشمنان اسلام از او حمايت مى كردند.همه شنيديم كه راديو بى بى سى پس از پيروزى انقلاب گفت : ((بعد از چهارده قرن بار ديگر پيامبر اسلام (ص ) در ايران پيروز شد)).
اين واقعيت است كه تمام مكاتب بشرى در برابر اسلام سست شدند.ما ديروز قدرت و جراءت نداشتيم حتى در قم جلوى اهانت به خدا و رسول خدا را بگيريم ولى امروز بعد از جريان سلمان رشدى و فتواى مرحوم امام خبرگزاريها نوشتند در فرانسه نوارهاى ترانه كه حاوى نام خدا بود جمع آورى شدند تا مبادا ايران بگويد جسارت است و نوارفروشها ضرر كنند.(404)

شعر امام زمان وسيله هدايت عالم سنى
دو نفر عالم يكى شيعه بنام ابوالقاسم جاسمى و ديگرى سنى بنام رفيع الدين حسين رفاقت و دوستى قديمى با هم داشتند و در معاملات و مسافرتها با هم بودند و با مذهب يكديگر كارى نداشتند تا آنكه اتفاق افتاد در مسجد عتيق شهر همدان در ميان آن دو مناظره اى واقع شد كه هر كدام براى اثبات حقانيت على عليه السلام و ابوبكر درباره خلافت دلائلى ذكر مى كردند و نمى توانستند يكديگر را قانع كنند و برترى و فضيلت يكى را بر ديگرى ثابت كنند و پس از گفتگوى زياد قرار بر اين گذاشتند كه هر كس وارد مسجد شد از اولين نفر بپرسند از افضليت و برترى على و ابوبكر و او هر كدام را پسنديد و انتخاب كرد طرف مخالف نيز او را قبول كرده و به مذهب او ايمان بياورد بعد از قرار شرط مذكور بدون فاصله جوانى وارد شد كه از رخسارش آثار جلالت و نجابت آشكار بود و معلوم بود كه از سفر مى آيد داخل مسجد شد و گردشى كرده آمد نزد آن دو عالم نشست رفيع الدين از جا برخاست و سلام كرد و مسئله را با آن جوان در ميان گذاشت و به او قسم داد كه عقيده واقعى خود را اظهار نمايد (و چون آن زمان اهل همدن بيشتر از اهل سنت بودند عالم شيعه نگران اين بود كه وى بر طبق مذهب اهل سنت نظر خواهد داد) ولى جوان مذكور بدون توقف اين دو بيت را فرمود:
متى اقل مولاى افضل منهما
اكن للذى فضلته متنقصا
الم تر ان السيف يزرى بحده
مقالك هذا السيف احدى من العصا
وقتى بگويم كه مولاى من برتر از آن دو نفر است در واقع مقام و منزلت و برترى او را پائين آورده ام چنانچه مى بينى اگر كسى شمشير تيز و برنده را با عصا مقايسه كند و بگويد اين شمشى از عصا برنده تر است شمشير را اهانت كرده و خوار شمرده است .
و چون جوان از خواندن اين دو بيت فارغ شد اين دو عالم متحير ماندند از فصاحت و بلاغت آن جوان و خواستند از حال او تفتيش كنند كه از نظرشان غائب شد و اثرى از او نيافتند و رفيع الدين چون اين امر عجيب را از آن جوان مشاهده كرد مذهب باطل خود را ترك كرده و به مذهب شيعه اثنى عشريه معتقد شد.
صاحب رياض پس از نقل اين قضيه فرموده است ظاهرا آن جوان حضرت قائم عليه السلام بوده است .و اما آن دو بيت مذكور با تغير و زيادتى كه در كتب علما موجود است به اين نحو است :
يقولون لى فضل عليا عليهم
فلست اقول التبر اعلى من الحصا
اذا انا فضلت الامام عليهم
اكن بالذى فضلته متنقصا
الم تر ان السيف يزرى بحده
مقالة هذا السيف اعلى من العصا
به من مى گويند على را بر آنها برترى ده (اما) نخواهم گفت طلا از سنگريزه برتر است .اگر من امام على را بر آنان برترى دهم ، او را كه برتر اعلام مى كنم كوچك كرده ام مگر نمى بينى كه وهن به تيزى شمشير است اگر گفته شود اين شمشير از عصا برتر است .و در رياض فرموده است كه آن دو بيت ماده اين ابيات است يعنى منشى از آن حكايت اخذ نموده است .(405)

مردم از خير مى پرسيدند من از شر مى پرسيدم
به حذيفة بن يمان گفته شد: تو را مى بينيم به سخنهايى تكلم مى كنى كه از غير تو از صحابه نمى شنويم تو از كجا آن را به دست آوردى ؟
گفت : رسول خدا مرا به آن اختصاص داد.مردم از آن حضرت از خير مى پرسيدند و من از شر مى پرسيدم از ترس آنكه مبادا در آن واقع شوم و دانستم كه خير بر من سبقت نگيرد و دانستم كه آن كس كه شر را نمى شناسد خير را نمى شناسد.
مردم مى گفتند: يا رسول الله ! چه پاداشى است براى كسى كه فلان عمل را بجا آورد، و از فضايل اعمال از آن حضرت مى پرسيدند و من عرض ‍ مى كردم : يا رسول الله ! چه چيز اين و آن را فاسد مى كند چون مرا ديد كه از آفات اعمال مى پرسم مرا به اين علم اختصاص داد.
حذيفه - رضى الله عنه - اختصاص داشت به علم منافقين و در معرفت علم نفاق و اسباب آن و فتنه هاى دقيق منحصر به فرد بود.و عمر و عثمان و غير اين دو از صحابه از فتنه عمومى و خصوصى از او سؤ ال مى كردند.و اسامى و شماره منافقين را مى دانست .(406)

پاسخ هوشيارانه ناصرالدين شاه به ملكه انگليس
يكى ديگر از خدمات مهم روحانيت به اجتماع حفظ استقلال كشور اسلامى و ايجاد سد دفاعى است كه در برابر اجانب و بيگانگان ايجاد مى نمايد؛ يعنى ، علمى كه شايد يك ارتش مجهز از انجام آن عاجز باشد يك روحانى بزرگ و پيشواى دينى آن را به بهترين وجه انجام مى دهد به عنوان نمونه : در يكى از سفرهاى اروپا كه ناصرالدين شاه به انگلستان رفته بود ملكه آن روز (اليزابت ) دستور داد تا ارتش انگليس در روز معينى در حضور شاه ايران رژه بروند تا شاه ايران ارتش و نيروى نظامى دولت انگليس را از نزديك ببيند و بيش از پيش مرعوب آن واقع شود.ارتش ‍ انگلستان در روزى كه از طرف ملكه تعيين شده بود با تمام ساز و برگ نظامى در حضور ملكه انگلستان و ناصرالدين شاه رژه رفت پس از پايان رژه ملكه ((اليزابت )) براى آنكه بداند قدرت ارتش انگليس تا چه حد در روحيه شاه ايران مؤ ثر واقع شده از ناصرالدين شاه پرسيد ارتش ما چگونه بود ناصرالدين شاه جواب داد بسيار نيرومند و مجهز بود.سپس ملكه با پوزخندى از شاه پرسيد كه ارتش شما در ايران چگونه است و قواى نظامى شما در چه حدى است ؟((اتابك اعظم )) كه در حضور شاه ايران و ملكه ((اليزابت )) ايستاده بود، مى گويد: من خود فكر كردم كه شاه ايران در پاسخ ملكه انگليس چه خواهد گفت ؛ زيرا اگر حقيقت امر را اظهار نمايد آبروى ملت ايران مى رود در برابر ملكه انگليس و اطرافيانش به خطر خواهد افتاد. چون ارتش ما در برابر ارتش انگليس بسيار ناچيز است و اگر در پاسخ خلاف واقع سخن گفته و به دروغ لاف بزند آنها از تمام تشكيلات كشور ما مطلع و آگاه هستند.ولى ناگاه ديدم كه ناصرالدين شاه پاسخ عجيبى داد كه ملكه انگلستان و اطرافيان او را به حيرت انداخت ؛ زيرا در جواب ملكه گفت : ما در ايران يك عدد معينى نظامى و و ارتش داريم كه فقط به منظور حفظ انتظامات داخله كشور است ، اما اگر روزى مملكت ما مورد تهاجم و تجاوز يك دولت بيگانه واقع شود در آن روز پيشواى روحانى و مذهبى مسلمين دستور دفاع از مملكت را صادر مى كند و اگر چنين دستورى از طرف او صادر گردد تمام افراد كشور از زن و مرد و بزرگ و كوچك سرباز و نظامى هستند و براى دفاع از كشور بر مى خيرند، حتى در آن روز من كه پادشاه كشورم مانند يكى از سربازان بايد به حكم وظيفه مذهبى در جبهه جنگ به دفاع مشغول گردم .اين پاسخ ناصرالدين شاه آن چنان اثر عميقى در ملكه انگلستان و اطرافيان او بخشيد كه ناچار آنها را واداشت تا با تمام قوا براى درهم شكستن اين نيروى عجيب مذهبى ؛ يعنى ، قدرت روحانيت مبارزه كرده و آن را نابود سازد؛ زيرا بديهى است كه با وجود چنين نيروى خارق العاده آنها نمى توانند مقاصد شوم و نيات پليد خود را با دست عمال خود درباره كشورهاى اسلامى عملى كرده و تمام هستى و ثروتهاى خداداد مردم مسلمان را به يغما ببرند، مخصوصا اين موضوع را در مورد تحريم تنباكو به وسيله مرحوم آيت الله شيرازى بزرگ امتحان كردند.

بوعلى و شاگردش بهمنيار
بوعلى سينا شاگرد مبرزى داشت به نام ((بهمنيار)) آذربايجانى (از خاندان زردشتى بوده ) كه مسلمان شد.مى گويند: بوعلى اين شاگرد را كشف كرد؛ روزى بوعلى در دكان نانوايى بود ((بهمنيار)) كه بچه كوچكى بود آمد به نانوا گفت : آتش بده ببرم خانه مان .نانوا گفت : آتش را نمى شود كه همين طورى برداشت برو ظرفى بياور؛ فورا اين بچه مشتش را پر از خاكستر كرد و گفت : آتش را اينجا بگذار.بوعلى كشف كرد كه اين بچه باهوشى است رفت سراغ پدر و مادرش ، گفت : حيف است كه اين بچه از بين برود او را در اختيار من بگذاريد در آينده مرد فاضلى خواهد شد.(407) (همين طور هم شد).

ابوالاسود و جواب او به عبيدالله بن زياد
((ابوالاسود دئلى )) در محاورات و گفتگو زياده حاضر جواب بود، چنانكه ((شريف مرتضى )) گويد: روزى عبيدالله بن زياد به وى گفت : اگر كهن سال بودى در امورات از تو استعانت و استمداد مى نمودم .ابوالاسود گفت : اگر مرا براى كشتى گيرى مى خواهى نتوانم كرد و اگر در تدبير مهام و كارها به فرزانگى و راءى من حاجت است اينك اين دو قوت را بيش از پيش ‍ دارم مگر ندانى كهنسالان را عقل و خرد از جوانان افزون است ؟!)).(408)

ابوالاسود و جواب او به معاويه در ولايت اهلبيت عليهم السلام
آورده اند كه زياد بن ابيه وى را از محبت على بن ابيطالب عليه السلام پرسيد، گفت : تو حب معاويه در دل دارى و من ولاى على در آب و گل .تو در آن حب حظ و غذا خواهى و من در اين عز و بقا جويم ؛ تو در دنيا به دست آورى و من در آخرت به چنگ آورم مثل من و تو مضمون شعر عمر بن معدى كرب است كه مى گويد:
خليلان مختلف شاءننا
اريد العلا و يهوى السمن
احب دماء بنى مالك
وراق المعلى بياض اللين
يعنى من و مركبم كه ((معلى )) نام دارد دو دوستيم من عزت و شرف مى خواهم او آب و علف مى جويد، مرا سرخى خون بنى مالك خوش آيد و مركبم را سفيدى شير.
و نيز اين شعر را او گفته است :
امفندى فى حب آل محمد
حجر بفيك فدع ملامك اوزد
من لم يكن بحبالهم متمسكا
فيعترف بولاده لم ترشد
يعنى ، اى آنكه مرا در دوستى آل محمد سرزنش كنى سنگ به دهانت باد اگر گفته خويش را بازگذارى يا زياد كنى ، من از عقيده خود بازنگردم آن كسى كه به ((حبل المتين )) ولاى ايشان چنگ نزند همه دانند فرزندى است كه پدر خويش نشناسد.(409)

كلام ابوحيان به ابن جماعة در ولايت اهلبيت (ع )
ابوحيان (محمد بن يوسف ) وقتى با شيخ بدرالدين (ابن جماعة كه منصب قاضى القضاتى داشت گفت : در آثار نبويه وارد است كه رسول - صلوات الله عليه - با على - عليه السلام - چنين گفت كه : ((لايحبك الا مؤ من و لايبغضك الا منافق ؛ تو را دوست ندارد مگر مؤ من ، و دشمن ندارد مگر منافق ))؛ آيا چنين دانى ؟ كه حضرت رسول در اين خبر به صدق سخن كرده باشد؟گفت : آرى . گفت : پس قومى كه بر روى مبارك على سل سيف نمودند (شمشير كشيدند) مبغض او بودند يا محب ؟قاضى القضات از جواب عاجز ماند.(410)

شوخى كردن مقدس اردبيلى با حضرت موسى (ع )
از مرحوم مقدس اردبيلى نقل شده است كه شبى رسول خدا صلى الله عليه وآله را در خواب ديد و حضرت موسى سلام الله عليه نيز در حضور آن حضرت بود.حضرت موسى (ع ) از آن حضرت پرسيد اين شخص (مقدس ) كيست ؟ حضرت فرمود از خود او بپرس .حضرت موسى فرمود: تو كيستى ؟ مقدس اردبيلى عرض كرد:
نامم احمد پدرم محمد در اردبيل در فلان محل متولد شده و در كجا مسكن دارم .حضرت موسى گفت : من فقط از نام تو سؤ ال كردم اين همه تفصيل براى چيست ؟ مرحوم مقدس گفت : خداوند عالم از تو پرسيد؟ ما فى يمينك يا موسى . آن چيست در دست تو اى موسى (تنها از عصاى تو سوال كرد) تو چرا آن همه تفصيل دادى كه اين عصاى من است به آن تكيه مى كنم و با آن برگ براى گوسفندانم مى ريزم و...حضرت موسى عرض كرد: يا رسول الله درست فرموده اى كه : ((علماء امتى افضل من انبياء بنى اسرائيل )).(411)

سؤ الهاى حضرت سليمان از فرزندش و پاسخ حضرت صادق عليهماالسلام
از حضرت صادق عليه السلام روايت است كه فرمود: بنى اسرائيل از حضرت سليمان خواستند كه پسرش را براى آنها خليفه خود قرار بدهد.حضرت سليمان فرمود: او سزاوار خلافت نيست .آنها زياد اصرار كردند حضرت سليمان فرمود: اول بايد او را امتحان كنم و مسائلى را از او مى پرسم اگر خوب جواب داد آن وقت او را خليفه خود قرار مى دهم .آن وقت از پسرش چند سؤ ال كرد اول پرسيد پسرم آن چه طعم و مزه اى دارد.
2 - نان چه طعمى دارد.
3 - شدت و ضعف صوت و آواز در اثر چيست ؟
4 - محل و موضع عقل در كجاى بدن است ؟
5 - قساوت و رحمت از كجاى بدن سرچشمه مى گيرد؟
6 - تعب و خستگى از كجاى بدن است ؟
7 - بهره مندى و محروميت بدن از كجاست ؟
پسر نتوانست پاسخ بگويد.حضرت صادق عليه السلام آن سؤ الها را چنين پاسخ داد:
طعم آب حيات و زندگى است .طعم نان قوت و نيرو است .ضعف و قوت صوت از پيه و چربى كليتين است .موضع عقل دماغ است لذا به آدم كم عقل مى گويند: ((ما اخف دماغك )) موضع قساوت و رقت قلب انسان است به دليل فرمايش خداوند. ((فويل للقاسية قلوبهم من ذكر الله )).رنج و خستگى بدن از دو قدم اوست وقتى كه از راه رفتن خسته شد بدن به زحمت افتد.بهره و حرمان بدن از دو دست او است وقتى كار مى كند بدن بهره مند مى شود وقتى دستها از كار مى افتد بدن محروم گردد و چيزى بر او افزوده نگردد.
(فى حديث ابى خالد القماط عن ابى عبدالله عليه السلام قال قال بنواسرائيل لسليمان عليه السلام استخلف علينا ابنك فقال لهم انه لا يصلح لذلك فالحوا عليه و قالوا فقال انى سائله عن مسائل فان احسن الجواب عليها استخلفه ثم سئله فقال يا بنى ما طعم الماء و طعم الخبز و من اى شى ء ضعف الصوت و شدته و اين موضع العقل من البدن و من اى شى ء القساوة و الرقة و مم تعب البدن و عيه و مم مكسب البدن و حرمانه فلم يجبه بشى ء منها فقال ابوعبدالله : طعم الماء حياة و طعم الخبز قوة و ضعف الصوت و قوته من شحم الكليتين و موضع العقل الدماغ الا تراى ان الرجل اذا كان قليل العقل قيل له : اخف دماغك و القسوة و الرقة من القلب و هو قوله تعالى : فويل للقاسية قلوبهم من ذكر الله و تعب البدن و عيه من القدمين اذا تعب فى الشى ء تعب البدن و كسب البدن و حرمانه من اليدين اذا عمل بهما و اذا لهم يعمل لم يزد على البدن شى ء.(412)

تيزهوشى و فراست ماءمون در مكتب
روزى ماءمون دير به مكتب رسيد به همين جهت معلم او را سخت كتك زد در همان حال خبر رسيد كه وزير برمكى وارد شد از شنيدن اين خبر معلم سخت پريشان حال و مضطرب شد ولى ماءمون كه كتك خورده و مى گريست وقتى شنيد وزير برمكى وارد مكتب مى شود اشك از چشمانش ‍ پاك كرد و لباسش را مرتب كرد و خود را به حالت عادى قرار داده و مؤ دب نشست مثل كسى كه اصلا كتك نخورده است .
وزير نشست و صحبتى كرد و رفت ، ماءمون چشمش به استاد افتاد وقتى نگرانى و اضطراب او را ديد از علت آن حالت سؤ ال كرد، معلم گفت : ترس ‍ داشتم از اينكه تو كتك خوردن خود را به او خبر بدهى و از او خطرى متوجه من شود.
ماءمون گفت : مشغول كارت باش شاگرد احتياج به تاءديب و تربيت دارد و اين به صلاح و مصلحت شاگرد است نه باعث شكايت و عداوت و كينه او است و اين داستان مى رساند تيزهوشى و فراست ماءمون را.(413)

تدبير ابى علقمى در انتقام كشيدن از خليفه عباسى
ابن علقمى (ابوطالب مؤ يد الدين محمد بن محمد) آخرين وزير خلفاى عباسى او به زمان مستعصم چهارده سال شغل وزارت راند و گويند شيعى مذهب بود و آنگاه كه ميان سنيان و شيعه بغداد نزاع درگرفت مستعصم به پسر خود ابوبكر و وزير خود ركن الدين امر داد كه جيشى به محله شيعه نشين سوق داده و محل را تاراج كردند و ابن علقمى اين كينه به دل گرفت و پنهانى هلاكو را به تسخير بغداد ترغيب و تشويق كرد و خليفه را به تقليل و تفريق عساكر واداشت آنگاه كه لشكر مغول به ظاهر بغداد رسيد به خليفه اطمينان داد و گفت اينها مى آيند و ميروند و حوائجى دارند لكن به مقام خلافت متعرض نخواهند گشت و هلاكو دختر خويش را به ابوبكر پسر خليفه خواهد داد و روزى را براى عقد ازدواج معلوم كرد و در آن روز قاطبه رؤ سا و اعيان و علما و ديگر بزرگان شهر را به لشگرگاه مغول فرستاد، هلاكو جمله را دستگير كرده به قتل رسانيد و سپس به بغداد درآمد و به غارت و تخريب و قتل عام پرداخت و حكومت بغداد را به ابن علقمى گذاشت .
و نيز گويند ابن علقمى موى سر غلامى را بسترد و كبودى زن نامه ابن علقمى را به سر غلا به كبودى بزد و در آخر نگاشت كه چون نامه بخوانديد آن را بدريد و آنگاه كه موس سر غلام برست او را نزد هلاكو فرستاد و مغولان سر او را بتراشيدند و نوشته بخواندند و در حال او را كشتند.
ابن علقمى مردى دانش دوست و عاشق كتاب و صاحب خط خوش بود و ادبا و علماى وقت را ترغيب و ترويج مى كرد چنانكه تعداد زيادى كتب به نام او تاءليف كرده اند وى در سنه 657 در بغداد درگذشت .(414)

اسكافى و جواب نامه با آيه قرآن
اسكافى (ابوالقاسم ) دبيرى بود از دبيران آن سامان كه صناعت نيكو آموخته بود و در ديوان نوح بن منصور محررى مى كرد و چون قدر او نشناختند و به قدر فضل ننواختند از بخارا به هرات نزد البتكين رفت البتكين تركى مرد خردمندى بود مقدم او را گرامى داشت ... تا اينكه امير نوح لشكرى تهيه كرده و قصد حمله به هرات نموده و با البتكين به مقاتله برخاست و قبلا نامه اى تهديدآميز و توهين آميز نوشت كه همه نامه پر از اينكه مى آئيم و مى بنديم و مى كشيم بود چون قاصد نامه را به البتكين داد وى از شدت ناراحتى رو به اسكافى كرده گفت : در پشت همين نامه جوابش ‍ را بنويس و از هيچ گونه تهديد و توهين فروگزارى نكن .پس اسكافى بر بديهه جواب نوشت و اول نوشت بسم الله الرحمن الرحيم يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين .
چون نامه به امير خراسان نوح بن منصور رسيد و آن نامه را بخواند تعجبها كرد و خواجگان دولت متحير ماندند و دبيران انگشت حيرت به دندان گرفتند ولى چون كار البتكين يكسو شد اسكافى متوارى گشت و ترسان و هراسان همى بود تا اينكه نوح كس فرستاد و او را طلب كرد و دبيرى بدو داد و كار او بالا گرفت و در ميان اهل قلم معروف و مشهور گشت .(415)

چون خوب سخن گفت دهانش را پر از لؤ لؤ كردند
حكايت كرده اند كه حاجب بن زراره وارد شد بر انوشيروان ، انوشيروان از حاجب خود پرسيد اين شخص كيست ؟ حاجب گفت : مردى از عرب است .انوشيروان از خود او پرسيد تو كيستى ؟ او در جواب گفت : من سيد و بزرگ عربم .شاه گفت : اى مرد عرب تو از كى سيد و بزرگ عرب شدى مگر تو يك مرد عرب نيستى حاجب عرض كرد بلى من همانم كه شاه فرموده است ولى از وقتى كه به خدمت شاه رسيده ام و شاه مرا به حضور پذيرفته و با من سخن مى گويد بدين جهت من سيد عرب و بزرگ آنان گشته ام شاه را اين سخنان هوشمندانه او خوش آمد، دستور داد دهانش را با لؤ لؤ پر كردند.(416)

تيزهوشى مرحوم حاج آخوند پدر مرحوم راشد
مرحوم دكتر ضياء الاطباء كه از طبيبان قديمى بود مى گفت : تابستان بود بيماران به مطب من مى آمدند و من آنها را معاينه مى كردم نسخه قبلى را مى گرفتم دوباره نسخه مى دادم .يكى از آن بيماران زنى بود وقتى به او گفتم : نسخه قبلى كو؟گفت : آن را جوشانيده و خوردم .گفتم : كاغذ را جوشانيده خوردى ؟ گفت : بلى .گفتم : حيف نان منى يك قران كه شوهرت به تو مى دهد.زنان ديگر پيكى زدند بخنده و من براى او مجددا نسخه نوشتم و گفتم : دواهاى آن را بگيرد بجوشاند و بخورد نه خود نسخه را، چون بيماران همه رفتند در آخر همه حاج آخوند آمدند بچه اش را ديدم و نسخه نوشتم .مقدارى در حق من دعا كردند پس از آن گفتند: مى خواستم خدمت شما عرض كنم كه آن كلمه اى كه به آن زن گفتى و زنهاى ديگر خنديدند آن زن در ميان بقيه زنها شرمسار شد خوب نبود.من ناگهان مثل كسى كه از خواب بيدار گردد به خود آمدم و متوجه شدم كه چه بسيار از اين شوخيها كه مى كنيم و متلكها كه مى گوئيم و به خيال خودمان خوشمزگى مى كنيم و توجه نداريم كه در روح طرف چه اثرى دارد.(417)

طلبه ها حرمت درخت كهنسال را شكستند
مرحوم علامه سيد محسن امين نوشته است در بعضى از سالها برف فراوانى آمد و براى طلاب هيزم فراهم نبود.در كنار آبادى درخت كهنسالى بود بسيار تنومند، از قديم مردم معتقد بودند كه هر كس از شاخ و برگ آن درخت چيزى ببرد ضرر خواهد ديد و هلاكه خواهد شد.ولى طلبه ها از فشار سرما مجبور شدند و رفتند شاخه هاى آن درخت را براى اولين بار بريدند و آوردند و سوزاندند و منزل خود را گرم كردند و اهل قريه آنها را از اين كنار نهى مى كردند و از عواقب بد آن آنها را مى ترسانيدند ولى طلبه ها گوش نمى دادند و اين كار را ادامه مى دادند و روستائيان صبح هنگام مى آمدند به منزل طلبه سرى مى زدند كه ببينند چگونه مرده اند و چه بلائى به سرشان آمده است .وقتى مى ديدند هيچكدام نمرده اند تعجب مى كردند و اين كار سبب شد كه ترس آنها برطرف شد و به اشتباه خود پى بردند و كم كم جراءت پيدا كردند و در بريدن شاخه هاى آن اقدام كردند.(418)

طريقه عجيب براى پيدا كردن دزد
و نيز در همان كتاب نوشته است : مقدارى پول از طلبه اى به سرقت رفت ((شيخ احمد برى )) گفت : من سارق را پيدا مى كنم بر قطعه نانى چند حروفى نوشت و گفت : هر كس اين نان را بخورد و دزد اين پول باشد گلوى او را گرفته خفه خواهد كرد كسانى كه ندزديده بودند با اطمينان آن لقمه را گرفتند و بلعيدند و چيزى نشد ولى وقتى نوبت به كسى رسيد كه پول را دزديده بود او از ترس خفه شدن ترسيد و رنگش تغيير پيدا كرد و مجبور شد كه پول را به صاحبش پس بدهد.(419)

نذر عبا براى مرجع شدن
و نيز فرموده است : يكى از خاطره هاى جالب من اين است كه در ايامى كه در بنتجبيل بودم شيخ طالب سلمان نزد من آمده گفت : نذرى كن كه اگر تو به درجه اجتهاد رسيدى و مرجع شدى يك عبا به من بدهى ، من گفتم : نذر كردم .گفت : در اين خصوص نوشته اى بايد به من بدهى ، و من نوشته اى به او دادم تا اينكه به نجف اشرف رفتم و اين قضيه به طور كلى فراموشم شد تا اينكه از نجف مراجعت كردم .پس آن شيخ به ديدن من آمد و آن نوشته را نشان من داد و من عبائى به او دادم .(420)

سخنان سلطان عاقل كه دانشمندان را نيز بيدار مى كند
اسكندر كه شهرها را فتح مى كرد وقتى به چين رسيد و مركز آن را محاصره كرد در همان ايام محاصره ماءمورين ديدند يك نفر مردى از اهل چين آمده گفت : از طرف سلطان چين پيامى براى اسكندر آورده ام كه بايد حضورا به خود اسكندر خصوصى بگويم او را نزد اسكندر بردند.وقتى آن مرد با اسكندر خلوت كردند به اسكندر گفت : آيا مرا مى شناسى ؟اسكندر گفت : نه .گفت : من سلطان چينم اسكندر گفت : چگونه جراءت كردى به پاى خود نزد من آمدى ؟آيا نترسيدى ؟گفت : نه زيرا شنيده ام تو آدم عاقلى هستى آدم عاقل كار بيهوده نمى كند، من كه سوء سابقه با تو ندارم كه بخواهى مرا بكشى اما براى گرفتن كشور كشتن من براى تو فايده ندارد زيرا قشون فراوان و نايب السلطنه همه هست وزراء و امراء آماده اند اسكندر ديد عجب سلطان عاقلى است گفت : بسيار خوب ما همه حاضريم با شما صلح كنيم بشرط اينكه سه سال خراج چين را به ما بدهيد آيا مشكل نيست ؟ سلطان گفت : چرا از نظر اقتصادى خيلى عقب مى افتيم .اسكندر گفت : اگر خراج يك سال را بگيرم ناراحت نمى شويد؟ سلطان گفت : چرا.اسكندر گفت : خراج ششماه را بدهيد و خودت كه بهترين و عاقلترين افراد هستى همچنان در مقام سلطنت مانده امور كشور را اداره كن خلاصه با صلح و صفا قرار داد بستند كه اسكندر خراج ششماه چين را بگيرد و برود.
سلطان گفت : جناب اسكندر من از شما با تمام لشكرت دعوت مى كنم كه فردا نهار را ميهمان ما باشيد.اسكندر پذيرفت فردا كه شد اسكندر خودش ‍ با قشون آمدند به همان جائى كه براى نهار دعوت شده بودند سلطان چين خودش سوار شده و با لشكر فراوانى كه خيلى بيشتر از لشكر اسكندر بودند به استقبال اسكندر و لشكرش آمدند اسكندر ابتدا وحشت كرد خيال كرد نيرنگى زده اند گفت : آيا به من خدعه زدى ؟سلطان گفت : نه من خواستم به تو نشان دهم كه خيال نكنى كه من از ترس به سراغ تو آمدم بلكه من از تو به مراتب مسلحتر و مجهزترم ولى ديدم خونريزى بد است و نخواستم جان عده اى به خاطر سلطنت و حكومت ما به هدر رود و عده اى بيگناه كشته شوند اين بود كه خودم آمدم نزد تو تا صلح شود خلاصه به دستور سلطان از لشكر اسكندر پذيرائى خوبى شد ولى خصوص اسكندر سفره مخصوصى افكندند و سلطان با اسكندر سر سفره نشستند قاب سرپوش ‍ دارى را ديد نگاه كرد ديد همه اش برليان است قاب ديگرى را نگاه كرد ديد همه زمرد است .قابهاى ديگر همه را پر از جواهرات گوناگون ديد گفت : اينها كه غذاى من نيست .سلطان گفت : پس غذاى شما چيست ؟اسكندر گفت : غذاى من نان و برنج و گوشت است سلطان گفت : معذرت مى خواهم من خيال مى كردم جواهرات ناياب غذاى شماست و گرنه شكمى كه به نان و برنج سير شود مگر در يونان و روم نان و برنج بدست نمى آيد كه اين راه را طى كرده به چين آمده ايد و اين چه ولعى است كه شما را گرفته است .
اسكندر دانشمند بود و هميشه در ركابش دانشمندانى بودند ولى گاهى تذكراتى مى شود كه دانشمندان را نيز بيدار مى كند.(421)

ذوق سرشار مرحوم آخوند ملا على نورى
مرحوم آخوند ملا على نورى از حكماى بزرگوار و از فقهاى نامدار روزگار بود.در نظم و نثر يد طولائى داشت مراسلات و مكاتباتى اديبانه و حكيمانه به ميرزاى قمى نوشته كه بخشى از آن در قصص العلما آورده شده است .
از اشعار او كه در رياض العارفين آمده :
فاينما تتولوا فثم وجه الله
فاينما تتجلى تو قبله مائى
بغير خواجه قنبر امام دين حيدر
اگر چه هست خدا ليك نيست مولائى
يد الله است يدالله فوق ايديهم
بغير دست خدا نيست دست بالائى
بهاى خاك درت نقد جان دهد نورى
كه غير اين نبود بهر سود سودائى
به نوشته روضات در ماه رجب 1246 در اصفهان وفات يافت و جنازه او را به نجف اشرف برده در باب الطوس دفن كردند.(422)

عجب تشنيع لطيفى
مرحوم سيد نعمت الله جزائرى در انوار نعمانيه گفته است : سلطان بصره سنى بود.روزى در محضر جمعى از علماى عامه از يكى از مشايخ ما كه شيعه بود سؤ ال كرد: فاطمه زهرا(ع ) افضل است يا عايشه ؟ شيخ معاصر گفت : عايشه افضل است ، گفت : به چه دليل ؟گفت : براى اينكه خداوند در قران كريم فرموده است :
((فضل الله المجاهدين فى القاعدين درجة )).
عايشه جهاد كرد و جنگ بپا نمود اما فاطمه از خانه بيرون نرفت مگر در زمانى كه فدك را از او گرفتند.پس حق خود را مطالبه كرد جوابش كردند او نيز در خانه نشست .
سلطان و حاضران خنديدند سلطان گفت : عجب تشنيع لطيفى است .

پاسخ دندان شكن على (ع ) به يهودى
يك يهودى بر سبيل تعرض به اميرالمؤ منين عليه السلام گفت : هنوز پيغمبر شما را دفن نكرده بودند كه اختلاف در ميان شما پيدا شد.حضرت فرمود: ((خلافنا عنه لا فيه )) يعنى خلافى كه در ميان ما پيدا شد از فراق و رحلت او بود نه در دين او، اما پاهاى شما هنوز از آب درياى نيل خشك نشده بود كه به پيغمبر خود (موسى ) گفتيد: ((اجعل لنا الها كما لهم الهة )) يعنى براى ما خدائى تهيه كن همچنان كه بت پرستان را خدايانى است .آن يهودى از حاضر جوابى حضرت منفعل شده و از تعرض خود پشيمان گشت .(423)

بيان لطيف شهيد مطهرى در معناى هادى قوم بودن
مرحوم شهيد مطهرى در ضمن سخنان خود در خصوص نحوه ارشاد و هدايت مى گويد: يك روز در مدرسه ((مروى )) با چند نفر از آقايان طلاب همين مطلب را در ميان گذاشتم و مى گفتم آقايان ! معناى هادى قوم بودن اين نيست كه ما تنها حالت منع و توقف به خود گرفته ايم ، به هر كارى مى رسيم مى گوئيم اين را نكن آن را نكن و مردم را گرفتار كرده ايم يك جا هم بايد مردم را تشويق كرد و به حركت آورد و جلو برد.همين مثال اتومبيل را ذكر كردم و گفتم كه ما بايد مانند راننده اتومبيل باشيم يك جا گاز بدهيم . يك جا فرمان را بپيچيم .يك جا ترمز كنيم يك جا كار ديگر مثل چراغ بدهيم هر موقعيتى اقتضائى دارد.بعد شوخى كرده گفتم : ما كه نبايد هميشه آقاى ترمز باشيم همه جا ترمز كنيم .تنها ترمز كردن كافى نيست .يك جا هم آقا شيخ فرمان باشيم .يك جا آقا شيخ موتور باشيم .
يكى از طلاب گفت : ما هيچكدام نيستيم فقط شيخ دنده عقب هستيم .(424)

حكايت عطسه !
بعضى از حكايات كليميان در عهد عتيق مشعر بر آن است كه پس از خلقت آدم چندين قانون سماوى درباره افراد بنى نوع بشر وضع شده از جمله آن بود كه هيچكس عطسه نخواهد كرد مگر در هنگام مردن و بنا بر اين هر يك نفرى در تمام عمر خود بيش از يك عطسه نمى كرد كه همان عطسه اولى و آخرى اوست .اين ترتيب برقرار و تخلف ناپذير بود تا در زمان يعقوب .يعقوب چون ديد كه مردن بلا خبر و مرض خيلى چيز بدى است سر به آسمان بلند نموده درخواست كرد كه اين قانون برداشته شود.مسئول وى اجابت شده و با كمال تعجب اولاد اسرائيل كه تا آن روز هيچ مرض ‍ موتى جز عطسه نمى شناختند ديدند يعقوب عطسه زد و نمرد و چون اين خبر به همه جا منتشر گشت محض تشكر و اظهار خرسندى قرار بر آن گذاردند كه هر كس عطسه كند به او بگويند عافيت باشد.حتى اگر شخصى تنها باشد و عطسه كند و كسى نباشد كه به او بگويد عافيت باشد خود او مكلف است كه بلند بلند به خود بگويد كه عافيت باشد.اين بود كه از آن روز به بعد عطسه جزء علايم و آثار بسيار نيك محسوب شده اغلب از روى آن تفاءل به خير زده يا امر به صبر و سكوت نموده از عجله و اضطراب ممانعت مى كردند.
در يكى از سلطنت نشينهاى قبايل بومى ينگى دنيا رسم بر آن بود كه هر وقت پادشاه عطسه مى كرد علاوه بر آنكه تمام عملجات خلوت و درباريان مكلف بر آن بودند كه بگويند عافيت باشد اين بخر را مسلسلا به خارج نيز نشر داده تمام اهالى حتى ساكنين دوردست نيز مى بايستى بگويند عافيت باشد.
در دربار سلطنتى صنعا تفصيل عافيت باشد به طور عجيبترى جريان داشته به محض آنكه پادشاه عطسه مى نمود تمام اشخاصى كه شرف حضور داشتند به دور خود چرخيده و پشت به پادشاه نموده به كپل راست خود مشت زده مى گفتند عافيت باشد و چنين مى دانستند كه به اين تدبير استقلال سلطنت را حفظ كرده اسباب ترقى و سعادت دولت و ملت را فراهم مى آورند.(425)

مرض پادشاهزاده و قولنج حاكم
ارازيس طرات كه به عقيده مورخين قديم نوه ارسطو بود سه قرن قبل از ميلاد مسيح در يونان طبابت كرده او را براى معالجه پسر سلوكوس پادشاه شامات به دربار سلطنتى اين پادشاه احضار نمودند.چون مريض را معاينه و تحقيقات نمود ديد شاهزاده مبتلا به مرض عشق است : ولى عشق بود كه معالجه آن به نظر ناممكن است زيرا دانست كه آن پسر به اسطراطونيس ‍ سوگلى پادشاه عاشق شده است .در اين موقع كه موقع خيلى باريكى بود طبيب تدبيرى انديشيده و آن تدبير را به موقع اجرا نهاده كاملا موفق گشت يعنى وقتى كه به حضور پادشاه آمد و شرح حالات شاهزاده را بيان نمود گفت اين يگانه فرزند اعليحضرت مبتلا به مرضى است كه معالجه آن معلوم است ولى براى من ممكن نيست كه آن معالجه را معمول بدارم .شاه پرسيد چطور؟ گفت مرض شاهزاده كه متاءسفانه او را حتما به هلاكت خواهد رساند مرض عشق است ولى افسوس عاشق زنى شده است كه دسترسى به او ممكن نيست .شاه گفت : اين چگونه زنى است كه دسترسى به او ممكن نيست ؟ از اريسطرات گفت : آن زن عيال من است كه سابقا پسر پادشاه او را ديده و عاشق وى شده ولى براى من ممكن نيست كه از عيال خود قطع نظر نموده او را به پادشاه زاده بدهم .
پادشاه در اين باب هر قدر اصرار نمود ارازيس طرات استنكاف ورزيده گفت : ممكن نيست من عيال خود را به كس ديگر بدهم اگر فرضا پادشاهزاده به سوگلى اعليحضرت عاشق شده بود آيا اعليحضرت چنين اقدامى نموده او را به وى مى دادند! پادشاه گفت : بديهى است محض ‍ نجات دادن او از مرگ هيچ مضايقه نكرده مى دادم .طبيب چون به قيد سوگند اين پيمان را از پادشاه دريافت نمود مطلب را اظهار داشته گفت : بلى پادشاهزاده عاشق اسطراطونيس است .
پادشاه به قول خود وفا نموده آن زن را به پسر داد و به همين معالجه مرض ‍ پادشاهزاده كاملا برطرف شده شفا يافت .طبيب حق العلاج شاهانه اى دريافت نموده و در آن دربار بسيار مقرب شده طرف شور و مصاحبت پادشاه واقع گشت .
يك طبيب ديگرى كه به عكس ارازيسطرات در معالجه بدبخت واقع شد و اغلب حكايت او را شنيده اند طبيبى بود كه او را براى يكى از خوانين صحرائى كه قولنج كرده بود خواسته بودند گفت : مى بايد چهار آب اماله معمول شود.خان حاكم كه در تمام عمر ممكن نبود اين قبيل صحبتها را كسى گوشزد وى نمايد گفت : مرا اماله كنند! طبيب كه ملتفت خطاى خود شده بود گفت : خير عرض مى كنم براى صحت وجود مبارك و رفع قولنج لازم است به طبيب چهار آب اماله ريخته شود.خان گفت : بسيار خوب و امر به اجراى اين دستورالعمل داد.(426)