مردان علم در ميدان عمل (جلد هفتم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۴ -


تيز هوشى و درايت غياث الدين دشتكى و فرزندش صدر الدين
منصور بن محمد غياث الدين دشتكى شيرازى را دو پسر بود كه يكى را نام امير صدر الدين و ديگرى امير شرف الدين على بود و هر دو عزيز و گرامى بودند، چون دومى بسيار اهل ورع و تقوا و عبادت بود و اولى داراى هوش و فهم و فراست و عقل و درايت زياد بود به همين جهت والد جليل وى را بيشتر گرامى داشت و به اولى ترجيح مى داد به حدى كه نقل شده وقتى كه شنيد كه سلطان آن پسر بزرگتر را بيشتر عنايت و توجه كرده خوشش نيامد و اين شعر را گفت :
هر كجا بى هنرى هست بدو مى بخشند
بيشتر زانكه از ايام تمنا دارد
يك روز همين فرزند كم فراست و مقدس مآب آمد نزد پدر و گفت : پدر خبر ندارى برادرم امير شرف الدين ظرف شراب را بر سر قبر جدش امير صدر كبير نهاده و در آنجا شراب مى خورد پدر براى اينكه به او بفهماند كه او اين سخن را از روى غرض و مرض مى گويد نه از روى دلسوزى در پاسخ او گفت : تو هم اين كار را بكن كه او كرده است و بخور چنانچه او خورده است ولى وقتى مجلس خلوت شد مير صدر الدين را كه برادر كوچكتر بود به حضور خود خواست و شروع كرد به موعظه و نصحيت كردن گفت : پسرم مردم بر سر قبر پدران و اجدادشان قرآن مجيد را مى گذارند و برايشان قرآن مى خوانند آن وقت تو ظرف شراب نهاده و در آنجا شراب مى خورى و حيا نمى كنى ؟
تفاقا موعظه پدر چنان در او اثر گذاشت كه از همان وقت توبه كرد نصوح كه هيچكس را چنين توفيق توبه حاصل نشود كه مويد من عندالله باشد و آثار توبه اش اين چنين آشكار گردد كه به اين مستبصر به نور الله آشكار شد به حدى كه دست هيچ ابدال ممالك و ابطال مهالك به آن نرسد كه گذشته ها را با جد و جهد و رياضت جبران كرد و در مدت زمان قليلى به اصل اصيل خود بازگشته و به معارج پدران بزرگوار خود عروج كرد، فصار صدرا ثانيا و بدرا باهبا كه صدر اول به وجود او در علم و فضيلت و تقوا مباهات و افتخار كند.
و صاحب روضات گويد: ديدم از ثمرات عمر مبرور او پس از تنبه او به توفيق مالك الامور اجازه فاخره اى از او براى بعض فضلاى دار العباده كه در فضل و زيادة كه تاكنون براى احدى از علماء و الساده اتفاق نيفتاده .
و رساله اى ظريفه اى نوشت در حرمت و مذمت و مضرات خمر خبيث و فساد و شرور شراب نجس ...
و در آن كتاب گفته است : چون غرض از تاليف آن تذكره و تذكرى است براى مومنين و براى خودم و كفاره گناهان و استغفار از اعمال گذشته بود نام آن را ذكرى للّه نهادم تا اينكه اسم مطابق با مسمى گردد و لفظ تابع معنى باشد.
بان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع و هو شهيد .
و از آنجائى كه گفته اند: الاسماء تنزل من السماء، عدد حروف اين اسم به حساب جمل مطابق است با تاريخ تاليف اين كتاب كه مركب قلم مولف در تاليف اين كتاب خشكيده است و آن در سنه 991 بوده است . (381)

مامون در يك حكم از قاضى بغداد پانزده خطا گرفت
مامون الرشيد در سال 218 هجرى به سفر دمشق رفت در آن موقع بشر بن وليد كندى قاضى بغداد بود او در غياب مامون مردى را به اين اتهام كه ابى بكر و عمر را به نام مادرشان دشنام داده است حد زد و سپس او را بر شتر نشاند و دور شهر گرداند بعد از آنكه مامون مراجعت نمود و گزارش اين امر به اطلاعش رسيد فقهاى شهر را احضار نمود و در حضور آنان قاضى بغداد را مخاطب قرار داده گفت : اى قاضى من در قضيه شما و آن مرد متهم دقت كردم و در كارى كه انجام داده اى پانزده خطا يافتم آنگاه متوجه فقهاى مجلس شده و سوال كرد آيا بين شما كسى هست كه به آن خطاها واقف باشد؟ فقها از خليفه خواستند كه آنها را توضيح دهد.
مامون به قاضى گفت : آن مرد را به چه جرمى حد زدى ؟ جواب داد براى سب ابى بكر و عمر، پرسيد آيا مدعيان خصوصى آن مرد در محكمه حاضر شدند و اقامه دعوا كردند؟ گفت : نه پرسيد آيا به تو وكالت داده بودند؟ گفت : نه ، پرسيد آيا حاكم مى تواند حد تهمت را بدون حضور اقامه نمايد؟ گفت : نه ، پرسيد آيا ايمن بودى از اينكه بعضى از صاحبان حق ، او را ببخشند و اجراى حد موقوف گردد؟ گفت : نه ، پرسيد: آيا مادران ابى بكر و عمر كافر بودند يا مسلمان ؟ جواب داد كافر بودند. پرسيد آيا در مورد زنان كافر حد زنان مسلمان اجراء مى شود؟ جواب داد مامون گفت : گيرم اين كار را به اعتبار حق ابى بكر و عمر انجام دادى آيا دو شاهد عادل نزد تو شهادت داده بودند؟ جواب داد: يكى از آن دو شاهد عادل بودند. پرسيد آيا بدون دو شاهد عادل اجراى حد جايز است ؟ جواب داد: نه ، مامون گفت : در ماه رمضان اقامه حد كردى آيا حدود در ماه رمضان اجراء مى شود؟ جواب داد: نه ، تو متهم را واداشتى و پاهاى خود را از هم باز كند مانند كسى كه مى خواهند به چهار ميخش بكشند آيا حد مجرم با چنين وضعى اجراء مى شود؟ جواب داد: نه ، گفت : تو او را برهنه كردى و سپس اجراى حد نمودى آيا محكوم را بايد برهنه كرد؟ جواب داد: نه . گفت : پس از اجراى حد او را سوار شتر كرده و گرد شهر گرداندى ؟ آيا حد خورده بايد دور شهر گردانده شود؟ جواب داد: نه . گفت : سپس او را زندانى كردى . آيا كسى كه حد درباره اش اجراء شده است بايد محبوس گردد؟ جواب داد: نه . مامون گفت : خدا نبيند مرا كه مسئوليت گناهت به عهده من آيد و شريك جرم تو باشم .
دستور داد لباس قضا را برش بدر آوردند و مردى را كه حد خورده و مورد ستم واقع شده بود حاضر كنند تا حق خود را از او بگيرد.
فقهائى كه در مجلس حاضر بودند از اين دستور سخت نگران و ناراحت شدند و از موقع و مقام خود در افكار عمومى احساس خطر كردند و از خليفه ... در خواست كردند كه به علت خطاهاى اين قاضى حكام را رسوا نكند، آبروى قضات را نبرد و موجبات هتك و توهين آنان را فراهم نياورد، در خواست فقها مورد قبول واقع شد به دستور مامون قاضى را در خانه اش زندانى كردند، و آنقدر در باز داشت ماند تا از دنيا رفت . (382)

ابو محلم شيبانى و تيز هوشى او
الواثق بالله شبى در خواب ديد مثل اينكه از خداوند بهشت مى خواهد و مسئلت مى كند كه خداوند او را به واسطه اعمال بدش به هلاكت نرساند در اين حال گوينده اى به او گفت : لا يهلك على الله الا من قلبه مرت هيچكس بر سر خدا هلاك نشود مگر آنكه قلبش مرت باشد.
معنى كلمه مرت را كسى ندانست ، فرستاد نزد ابى محلم محمد بن هشام شيبانى و از او معنى اين كلمه را پرسيد. ابو محلم گفت : مرت زمين قفر و خالى از علف و روئيدنى را گويند و مراد از اين جمله اين است كه كسى كه قلبش خالى از ايمان باشد مستوجب هلاكت است .
واثق بالله گفت : چه دليلى دارى به اين معنى از كلام عرب يا از اشعار عربى ابومحلم مقدارى طولانى به فكر فرو رفت در اين بين بعضى از حاضرين شعرى ازبنى اسد خواند:
و مرت مرورات يحار بها القطا
و يصبح دو علم بها و هو جاهل
پس ابو محلم خنديد و گفت : چه بسا يك مطلبى از نظر انسان دور گردد و حال اينكه همان در آستين اوست آن وقت شروع كرد به خواندن اشعار و صد بيت از عربهاى مشهور خواند كه در هر بيتى از آنها كلمه مرت ذكر شده بود پس واثق دستور داد به او هزار دينار دادند و از او خواست كه هميشه در مجلس خليفه حاضر گردد ابومحلم امتناع كرد.
ابن سكيت گفته اصل ابومحلم از فارس است . (383)

سيد بحر العلوم با مطالعه كتاب قوانين فهميد كه ميرزا بهثقل سامعه مبتلاست
وقتى كه مرحوم ميرزاى قمى از تصنيف قوانين فارغ شد شخصى يك نسخه از آن كتاب شريف را برد به خدمت مرحوم سيد بحر العلوم در نجف اشرف ، وقتى كه مرحوم بحر العلوم آن كتاب شريف را مطالعه كرد و به بعضى از مطالب آن پى برد در حالى كه نمى دانست مصنف آن كيست وقتى خواست آن را به صاحبش كه آورده بود برساند فرمود: من اين كتاب را ملاحظه كردم و نمى دانم از كيست ولى اينقدر دانستم كه مصنف اين كتاب كسى است كه به يكى از مشاعرش آسيبى رسيده است و صدمه اى يا به گوشش و يا به بينائيش عارض شده است . عرض كردند: بلى پس از اتمام كتاب مبتلا به ثقل سامعه شده است و به گوشش آسيب سختى رسيده پس حاضرين تعجب كردند از هوش و فراست سيد كه چگونه از مطالعه مطالب كتاب اين عارضه را دانستند و از كوشش و تلاش و دقت ميرزا در تصنيف اين كتاب شريف و بلكه اين يكى از كرامات محسوب است . (384)

فضل بن شاذان با يك پاسخ هوشيارانه خود را نجات داد
لله بن طاهر (ذواليمينين ) فضل بن شاذان نيشابورى را تبعيد كرد، ولى مدتى بعد او را برگردانيد و از تاليفات او جويا شد، و دستور داد تا آن تاليفات را براى وى بنويسند. فضل رووس مسائل اعتقادى از توحيد و عدل و مانند آن را براى او نوشت . و چون به نظر عبدالله بن طاهر رسانيد گفت : اين قدر كافى نيست مى خواهم اعتقاد تو را درباره خلفاى نخستين بدانم . فضل گفت : ابوبكر را دوست دارم ولى از عمر بيزارم .
عبدالله گفت : چرا از عمر بيزارى ؟ فضل گفت : به خاطر اينكه عباس (عموى پيامبر) را از شورا بيرون كرد! اين جواب لطيف كه متضمن خوشايند بنى عباس بود موجب شد كه از كه از دست آن جبار نجات يابد. (385)

محى الدين عربى و هوش عجيب او
شيخ محى الدين عربى از تصنيفات فتوحات مكى بپرداخت پيش از آنكه نسخه اى ديگر از روى آن نوشته شود گم شد، شيخ بار ديگر متوجه تاليف و ترتيب آن شده به اتمام رسانيد و بعد از چند گاه نسخه سابق به دست آمد، چون مقابله كردند حرف واوى زياد يا كم بود و به تقريب فتوحات حكايت غرائب اثر حبيب السير كه منظور است مسطور گرديد. (386)

و اصل بن عطا و مهارت او در كلام بدون استعمال حرف راء
و اصل بن عطا مخرج راء نبود و لكن او در سخن گفتن چنان مهارت داشت كه وقتى به هر كلمه اى مى رسيد كه در آن راء بود كلمه ديگرى پيدا مى كرد كه همان معنى آن كلمه را داشته باشد بدون حرف راء مثلا به جاى مطر غيث و به جاى مرقد مضجع و به جاى ارسلت ، بعثت مى گفت و به اين ترتيب خطبه هاى طولانى مى خواند بدون استعمال حرف راء.
و واصل بن عطاء در اسقاط حرف راء ضرب المثل شده بود و حتى شعر اين مثل را در اشعار خود مى آوردند چنانچه ابى محمد خازن درمدح صاحب بن عباد گويد:
نعم تجنب لا يوم العطاء كما
تجنب بن عطاء لفظة الراء
يعنى در روز عطا و بخشش از حرف لا (يعنى نه ) پرهيز مى كند چنانچه و اصل ابن عطا از گفتن راء دورى و پرهيز دارد. ديگرى گفته است :
فلا تجعلنى مثل همزة و اصل
فيلحقنى حذف ولا راء و اصل
ديگرى در مقام مدح او در اين خصوص گفته است :
عليم بابدال الحروف و قامع
لكل خطيب يغلب الحق باطله
آن چنان در عوض كردن حرف مهارت دارد كه با وجود كه با وجود اين نقص كلام باطل او بر كلام حق و صحيح هر متكلمى غلبه مى كند. (387)

جدت مصطفى در چند مورد گفت : يا بلال
شيخ محمد سماوى در طليعه گويد: پدرم گفت : زمانى كه مجاور در مدينه طيبه بودم سيد مهدى قزوينى و فرزندش سيد صالح (سال 1300) پس از حج بيت الله الحرام براى زيارت مرقد مطهر حضرت رسول اكرم (ص ) وارد مدينه شدند، شريف از ايشان و جمعى از علماى مدينه و از من دعوت نمود، سيد مهدى از آمدن عذر خواست ولى فرزندش سيد ميرزا صالح اجابت كرد پس از صرف طعام شريف گفت : يا بلال الابريق . يعنى اى بلال آفتابه بياور.
علماى مدينه كه خيلى مايل بودند مقدار فضل سيد را بدانند، ديدند سيد به شريف فرمود: آيا مى دانى جدت مصطفى (ص ) در چند مورد يا بلال فرموده ؟ شريف گفت : نمى دانم . سيد سى و دو حديث خواند كه رسول اكرم (ص ) يا بلال فرموده بود.
اين علم و حافظه سيد صالح موجب حيرت و تعجب علما و حاضرين شد و براى او دعا كردند.
وى شب سه شنبه 20 محرم الحرام سال 1304 در نجف وفات يافت . (388)

در همين روز دو ساعت ديگر وارد خواهد شد
عالم فاضل حاج مولا غلامحسين منجم باشى متوفى 1284 ه‍ وقتى در مجلسى از او پرسيدند كه فلان مسافر در شرف مراجعت است در چه روزى وارد خواهد شد؟ طالع گرفت و زايجه كشيده در جواب گفت : درهمين روز دو ساعت ديگر وارد خواهد شد حاضرين همه از روى تعجب ساعتها را به دست گرفته منتظر آن زمان شدند. چون دو ساعت گذشت آن شخص سوال كننده از روى مسخره و استهزاء سرش را از حجره بيرون كرد و فرياد زد اى فلان اسم مسافر را بر زبان راند. از قضا فرياد (مسخره آميز) او مقارن شد با ورود مسافر. بى فاصله در جواب گفت : لبيك . همه حاضرين از اتفاق انگشت عبرت به دندان گرفته (انا كفيناك المستهزئين ) سر خجالت به زير افكندند.
آن فاضل جليل در اواسط ماه رمضان 1284 پس از مراجعت از مكه داعى حق را لبيك گفت و در دار السياده به خاك رفت . (389)

تيز هوشى و نبوغ جد صاحب روضات
جعفر بن حسين موسوى خوانسارى جد صاحب روضات شارح صحيفه سجاديه شاگرد مرحوم علامه مجلس در اول بلوغ مى خواست درس علامه مجلسى حاضر شود چون مو در صورتش هنوز نروئيده بود خجالت مى كشيد. يكى از بانوان حرم پادشاه صفويه گويا مريم بيگم بانى مدرسه معروفه در اصفهان بر اين امر مطلع شد براى او روغنى تهيه كرده فرستاد كه به صورت خويش بماليد و در اندك زمانى مو بر صورتش روئيد آن وقت به حضور مبارك علامه مجلسى مشرف شد و به فيض افاضات او نائل گرديد و در ما بين او و سيد صدر الدين قمى شارح و افيه خصوصيت و صداقتى بود.
نقل شده مادامى كه اين دو بزرگوار در عتبات بودند هر كدام از اين دو كه زودتر وارد حرم مى شد و مشغول نماز مى گشت آن ديگرى كه بعدا مى رسيد به او اقتدا مى كرد.
آن مرحوم در سنه 1158 وفات كرد و در تاريخ او گفته شده است :
سال تاريخ وفاتش ز خرد پرسيدم
گفت داناى ادب عالم ربانى رفت (390)
درباره مرحوم علامه حلى نيز از سيد عبدالله شوشترى نقل شده كه آن جناب در حالى كه هنوز كودك بود و به حد بلوغ نرسيده بود به اجتهاد رسيده بود و مردم منتظر بودند كه به تكليف برسد تا مقلد او باشند. (391)

مرحوم نائينى از وضع آسمان و ستاره ها دانست كه سه ساعت از شب گذشته
آيت الله حسينى همدانى گفتند: چند شب قبل از فوت مرحوم آيت الله نائينى حال ايشان بسيار وخيم شده بود. بيمارى تب نوبه داشتند و دكتر جهانلو از ايشان مراقبت مى كردند. يك شب سه ساعت از شب گذشته بود كه هنوز ايشان در حال غشوه بود دكتر گفت : 15 دقيقه ديگر ايشان به هوش مى آيند. من گفتم : اگر ايشان بهوش بيايند و ببينند سه ساعت از شب گذشته و او هنوز نماز مغرب و عشاء را نخوانده است ناراحت خواهد شد و به ما نيز اوقات تلخى خواهد كرد كه چرا او را براى نماز متوجه نكرده ايم به اين جهت عقربه هاى ساعت را به عقب كشيديم و در روى يك ساعت از شب رفته قرار داديم و ساعت قديمى ايشان را نيز عقب كشيديم وقتى مرحوم نائينى به حال آمدند رو به آسمان كردند و با عجله فرمودند سه ساعت از شب گذشته است چرا مرا براى نماز بيدار نكرديد و بسيار ناراحت شدند. من عرض كردم : آقا ساعت سه از شب نيست بلكه يك است فرمود: نه ، من چند ساعت تنظيم شده را نشانش دادم ايشان نگاه كردند و با ناراحتى فرمودند اينها ساعت نيست پيدان است ، من از وضع آسمان و ستاره ها مى فهمم كه سه ساعت از شب گذشته است ، آب آوردند وضو گرفت و در همان حال نشسته نماز خواند. (392)

مرحوم سيد جمال الدين اسدآبادى پند شيخ را نشنيد و ديد آنچه ديد
در روزهاى ورود سيد جمال الدين مشهور به افغانى (يا اسد آبادى ) به تهران سيد با شيخ هادى نجم آبادى كه از دانشمندان روشنفكر ايران بود ملاقاتها كرد تا نقشه اى براى بيدارى مردم ايران طرح كنند و ايرانيان را به مفهوم آزادى ، برابرى ، برادرى كه پايه و اساس اتحاد اسلامى است آشنا سازند و حكومت مشروطه را جايگزين دولت استبدارى قاجار گردانند.
شيخ پيشنهاد كرد كه چون مردم سواد ندارند و در خواب غفلت و نادانى دست و پا مى زنند از فهم سخنان شما عاجزند و چماق تكفير را كه بزرگترين حربه ناجوانمردانه است بر سر ما كوبند و در كوى و بر زن فرياد برآورند: ايها الناس بگيريد كه اين هم بابى است .
بر اين خوب است كه آرام آرام درسى بنام تفسير قرآن مجيد را آغاز كنيد، كم كم خوبيهاى آزادى و مفاسد استبداد را در تفسير كلمات و آيات آسمانى بيان نمائيد تا گروهى از طلاب به حقايق آشنا شوند. دانش پژوهان را پرورش دهيد تا به مرور ايام مقدمات تحول اساسى را در كشور عقب افتاده ايران فراهم نمائيد.
سيد پندهاى شيخ را نپذيرفت ، معتقد بود كه ايران نياز به انقلاب و خونريزى دارد، اگر انقلابى ايجاد نشود و سلطنت قاجار منقرض نگردد بزودى نام ايران و ايرانى از بين خواهد رفت .
نانكه خوانده و نوشته و ديده ايم اين مرد بزرگ را در تهران عصر ناصرى تكفير كردند. سيد چون پر حرارت بود او را با وضعى ناهنجار از حضرت عبدالعظيم بيرونش راندند. مردم عوام هم به پيروى از هوچيان حرفه اى فقط به تفكير شيخ اكتفا كردند و تنى چند از روشنفكران و آزادگان هوادار شيخ بودند و كسى جرات جسارت به شيخ را نداشت .

پيشگوئى منجم خراسانى
منجم خراسانى محمد اسماعيل (متوفى 1287) عالمى فاضل بود و مخصوصا در علم هيئت يد طولائى داشته است .
نويسنده تاريخ علماى خراسان گويد: خود بنده يك سال به زمان فوت آن مرحوم مانده بود، از زبان او شنيدم كه گفت : امسال آسمان يك ثلث باران خود را نخواهد باريد و زمين يك ثلث زراعت خود را نخواهد رويانيد و سال ديگر دو ثلث باران نيايد و دو ثلث زراعت نرويد و در سال سوم چنان قحطى شود كه اكثر مردم از گرسنگى بميرند و ديگران ايشان را از خاك برنگيرند. ولى خدا را شكر كه من در آن وقت زنده نخواهم بود و خود قبل از آن واقعه به رحمت خدا پيوست . (393)

تيز هوشى مرحوم ملا على كنى در ابطال سند
مرحوم آيت الله احمد زنجانى فرموده است :
ما جعل سند شنيده بوديم اما ابطال سند نشنيده بوديم .
از آقايان لواسان از يكى از وجوه طهران حكايتى از مستوفيان ناصر الدين شاه اجاره كرده بودم مدتها وجه اجاره مى دادم تا اينكه من هزار تومان پول تهيه كرده آن را خريدم قباله اش راخود آن مستوفى نوشت و آورد و به مهر سه نفر از علماى مهم تهران كه يكى مرحوم ملا على كنى بود رسانيد و به من داد.
چند ماه از اين معامله گذشت ، مستوفى به من گفت كه چند ماه است وجه اجرا مرا تاخير انداخته اى من با خود گفتم شوخى ميكند خنديده و در شدم . بعد از چند ماه باز مرا ديد از من مطالبه وجه اجاره نمود من گفتم شوخى مى كنيد گفت چه شوخى ، شروع كرد به پرخاش كردن تا بالاخره مرا پيش حاكم برد. در آنجا اظهار نمود كه فلانى چند ماه است وجه اجاره مرا نمى دهد. من عرض كردم به من فروخته و قباله به خط خود و خط مهر فلان وفلان و فلان داده (اسم آن سه آقا را بردم ).
گفتند پس برو قباله را بياور، من فورى آمده همان سند را كه توى يك لوله گذاشته بودم از جعبه بيرون آورده ، آوردم خدمت حاكم گذاشتم .
حاكم ورقه را از توى لوله بيرون آورده باز كرد من ديدم ورقه سفيد است خطش پريده فقط در گوشه آن خط و مهر مرحوم حاج ملا على مانده بود آن هم مجمل بود به اسم مقر، تصريح نكرده بود.
من كه آن را ديدم رنگم پريد و دلم طپيد و ضعف مستوليم شد، بى حال افتادم بعد كه يك خورده به حال آمدم عرض كردم چشم وجه اجاره او را مى دهم .
آنها از حال ضعف و بيچارگى من تفرس كردند كه من صدق لهجه دارم گفتند قصه چيست گفتم به خدا واقع امر همان است كه عرض كردم حالا چه شده كه خط سند پريده نمى دانم .
گفتند: پس برويد از آقايان تحقيق كنيد. آمديم اول خدمت آن دو آقا من هر چه در خدمت آنها نشانه گفتم قضيه خاطر آنها نيامد تا اينكه خدمت آقاى كنى آمديم . او حافظه غريبى داشت همين كه قضيه را اظهار كرديم او تمام خصوصيات مجلس را شروع كرد به گفتن مستوفى خواست القاء شبهه كند گفت يادم است تو خودت اين قباله را آوردى دادى به من و بعد از اقرار من خواستم كه مهر نمايم تو قلمدان خود را از كمر كشيده پيش من گذاشتى من گفتم من با اين قلمدان منحوس تو نمى نويسم بعد قلمدان خودم را آوردند آنرا نوشته مهر كردم پس هر چه هست در مركب منحوس تو است پس راز كه عيان شد مستوفى را حبس كردند و بعد از مدتى ناصر الدين شاه امر كرد دستش را بريدند. و لكن در شريعت اسلام اينگونه جنايت تعزير دارد نه حد بلى حد شرعى دزدى كه بريدن دست باشد مخصوص است به آن دزد كه حرز را بشكند و به اندازه يكربع دينار از حرز بيرون بياورد و در اين باب بعضى گفته :
يد بخمس مئين عسجدوديت
ما بالها قطعت فى ربع دينار
يعنى دستى كه پانصد دينار ديه اش است (عسجد به معنى طلا است ) چنانچه در اين بيت نصاب (سام و تبر و عسجد و عقبان و عين و نضر زر) مقصود از طلا دينار است كه عبارتست از هيجده نخود چون ديه يك دست پانصد دينار است كه نصف ديه يك انسان كامل باشد پس حاصل مقصود اينست كه دستى كه پانصد دينار ديه اش است ) پس براى چه آنرا به جهت ربع دينار مى برند؟
سيد مرتضى علم الهدى در جواب آن فرموده :
عز الامانة اغليها و ارخصها
ذل الخيانة فافهم حكمة البارى
يعنى عزت امانت آنرا پرقيمت و سنگين نموده بود وقتى كه خيانت كرد ذلت خيانت آنرا ارزان و بى قيمت نمود پس حكومت باريتعالى را بفهم ، باز سيدهمين معنى را با تعبير ديگر ادا كرده و فرموده :
لما كانت امينة ثمينة
و لما خانت هانت
يعنى وقتى كه امين بود سنگين بود اما همين كه خيانت كرد خوار و بى مقدار گرديد، بلى ربع دينار گرچه مهم نيست ولى دستى كه به سوى آن دراز گرديده جرم آن خيلى مهم است ، و البته مال دزديده شده در مقابل دستى كه محكوم به قطع گرديده صلاحيت مقابله بودن ندارد، زيرا آن متش ربع دينار است و اما اين پانصد دينار، و لكن جرم آن دست را با اين پانصد دينار بايد مقايسه كرد و مقابل نهاد چون دست در ازاء جرم محكوم به بريدن مى گردد، و الا مال مسروق عينا يا قيمتا به صاحب مال مى رسد، آن ربط به اين ندارد و لذا اگر صاحب مال دزد را ببخشد نيز حدش بخشيده نمى شود چون حكم حد براى توضيه خاطر صاحب مال وضع نشده تا اينكه به عفو و بخشيدن او ساقط شود، مانند حكم قصاص كه گذشتت و عفو كردن ولى دم ساقط مى شود، بلكه براى جنبه عمومى و رعايت جانب نوع وضع گرديده در اين باب از بعضى از اجانب اعتراضى نقل مى كنند و آن اينست كه چرا براى يك دزدى مختصر دست را قطع نموده و صاحب دست را از عضويت جامعه مى اندازند.
در اينجا از دو جهت ممكن است اعتراض نمود يكى آنكه عمل كوچك چرا عقاب بزرگ داشته باشد بلكه بايد ثواب و عقاب مناسب عمل باشد.
اين اعتراض اختصاص به بيگانگان ندارد بلكه آشنايان نيز در بعضى از عقاب و ثواب اعمال اين اعتراض را دارند و از روى هميت اعتراض يك جمله از اخبار را رد مى نمايند.
جهت ديگر اعتراض خصوص بيگانگانست در خصوص حد زدن كه مى گويند سارق را از عضويت جامعه ساقط مى نمايد و از اين راه به نظام اجتماع صدمه وارد مى آيد.
اما جواب به اعتراض اول آنكه عقاب با عمل مقابهل ندارد تا بگويند كه عمل كوچك چرا عقاب بزرگ داشته باشد بلكه عقاب با مخالفت امر مقابله دارد پس عمل هر چه كوچك باشد لكن مخالفت امر مولى دراقدام آن عمل كوچك در نهايت بزرگى است البته مقام مولى هر قدر بلند و شان او هر چه عظيم باشد مخالفتش آنقدر عظيم مى گردد خصوصا مولى خود حد عقاب مخالفت امرش را معين نموده و به بنده اخطار كرده باشد.
مثلا اگر ارباب به نوكرش قدغن كرده باشد كه دست به مال مردم نزند و اگر به يك سوزن از مال مردم دست بزند صدتازيانه به او خواهم زد در اين صورت اگر نوكر يك سوزن از مال مردم بردارد عقلاء او را مستحق صد تازيانه مى دانند و نمى گويند يك سوزن چه مناسبت با صد تازيانه دارد، زيرا ارباب خود اين مجازات بزرگ را براى آن عمل كوچك معين نموده و به او اخطار كرده آن خود به سوء اختيار خود به آن عمل اقدام نمود البته مستوجب آن عقاب بزرگ خواهد بود، او آن كار كوچك را نكند تا مستحق آن عقاب بزرگ نگردد خلاصه جواب آنكه عقاب در قبال مخالفت است ولو اينكه مخالفتش يك چيز جزئى باشد ناقابل .
و اما جواب به اعتراض دوم آنكه حد شرعى به لحاظ جنبه عمومى وضع گرديده به اين معنى كه رعايت حال جامعه سبب وضع آن شده است و لذا مدعى خصوصى اگر او را ببخشد باز حد از او ساقط نمى شود چنانكه گذشت چون ماندن اموال مردم در حرز خود سپرده شده اين قانونى است پس هر قدر اين قانون بموقع اجرا گذارده شود اموال مردم به همان قدر محفوظ مى ماند. (394)

علت نبوغ و تيزهوشى بوعلى سينا
* گويند درويشى در خانه پدر بوعلى سينا مهمان شد و هنگام خواب به پدر بوعلى گفت : تو بيدار باش امشب ستاره اى طلوع مى كند پس مرا بيدار كن كه كارى دارم پس درويش خوابيد و پدر بوعلى وقتى ديد ستاره طلوع كرد قوه شهوانيه او به هيجان آمد و با مادر بوعلى مقاربت نمود و غسل كرد پس درويش را بيدار كرد درويش ديد كه ستاره از محل مقصود گذشته است پدر بوعلى كيفيت را مذكور داشت . درويش گفت : از تو فرزندى متولد شود كه اعجوبه زمان شود.

بو على كتاب لغت را در كشتى حفظ كرد
شدت حافظه بوعلى به نحوى بود كه گويند وقتى در كشتى بود ملائى را در كشتى ديد كه او را نمى شناخت ، بوعلى از او علت سفر را پرسيد وى گفت : كتابى در علم لغت نوشته ام مى خواهم به نظر سلطان برسانم و جايزه بگيرم بوعلى كتاب را از ملا گرفت و در آن چند روزى كه در ى بودند از اول تا آخر آن را مطالعه كرد و همه مطالب آن را در قوه حافظه خود سپرد سپس كتاب را به ملا داد و از يكديگر جدا شدند. صباح آنروز بوعلى نزد سلطان رفت پس از ساعتى ملاى لغوى وارد شد و كتاب را به سلطان تقديم كرد سلطان كتاب را به بوعلى داد كه نظر خود را در خصوص كتاب بگويد و معلوم شود كه آيا مستحق جايزه هست يا نه ؟
بوعلى نگاهى كرد گفت : اين كتاب پيش از اين تاليف شده است ملا منكراين سخن شد و گفت : غير از من هيچ كسى چنين كتابى ننوشته است .
بوعلى گفت شاهد سخن من اين است كه من مطالب اين كتاب را از اول تاآخر در حفظ دارم اگر باور ندارى تو كتاب را نگاه كن من از حفظ بخوانم ملا از اول كتاب و از وسط و از آخر و از هر كجاى كتاب نگاه كرد. از همانجا بوعلى از حفظ خواند ملا متحير ماند و در حضور سلطان و حاضرين خجالت كشيد پس بوعلى جريان را به سلطان شرح داد و گفت : اين كتاب تاليف همين شخص است و من چند روزى در كشتى همه مطالب آن را حفظ كرده ام ، پس سلطان جايزه اى به آن مولف دادند. (395)

روغن لا ولا كدام روغنى است
مولف كتاب منتخب التواريخ است مى گويد: در بلخ مقبره اى است كه معروف است به مزار شريف و برخى از اهالى بلخ اعتقادشان اين است كه قبر مقدس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است و مدارك اين اشتباه چنانچه جناب آقا سيد محمد نائب كليد دار نجف اشرف پسر مرحوم آقا سيد حميد رفيعى از براى من نقل كرد آنست كه فرمود:
در نجف اشرف كتابى ديدم در دست يكى از علما و در آن نوشته بود: يك نفر از امراى بلخ مبتلا شد به مرض درد مفاصل و هر چه نزد اطبا معالجه كرد علاج نشد تا آنكه بالاخره متوسل به حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله شد شب آن حضرت را در خواب ديد كه فرمود: دواى درد تو ماليدن روغن لا ولا است از خواب بيدار شد اطبا راطلبيد و گفت : روغن لا ولا چه روغنى است ؟
همه گفتند نمى دانيم بعد علماى اهل تسنن را طلبيد و از آنها سوال كرد آنها هم گفتند نمى دانيم .
به وزيرش گفت : آيا در اطراف مملكت عالمى هست كه ما از او سوال نكرده باشيم ؟
وزير گفت : بلى يك عالمى هست رافضى است ، امير امر كرد او را حاضر كردند چون از او سوال كردند آن عالم شيعى گفت : روغن لا ولا روغن زيتون است . گفتند: به چه دليل ؟ گفت : به دليل آنكه خداوند در قرآن در سوره نور و در آيه نور... فرموده است : شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية ، امير روغن را ماليد و درد مفاصلش خوب شد...
بركت وجود آن عالم شيعه و دلائلى كه براى حقانيت شيعه بيان كرد آن امير شيعه شد و به آن عالم علاقه زيادى پيدا كرد و احسان و اكرام زيادى به او نمود و آن عالم اسمش على بود و اسم پدرش ابى طالب بود. و به او مى گفتند على بن ابى طالب و چون از دنيا رفت و او را در همين موضع دفع كردند امير بلخ بر سر قبر او بقعه و بارگاه ساخت و موقوفاتى قرار داد و بعدا معروف شد به قبر على بن ابى طالب . (396)

كشتى گرفتن پيامبر اسلام با يك چوپان
ابن ابى جمهور در درراللالى گفته است : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در وادى ابطح اعرابى را ديد كه گوسفند مى چرانيد وى كه در زور آزمائى و قهرمانى معروف بود به رسول خدا گفت : بيا با هم كشتى بگيريم ، حضرت فرمود: تو در كشتى با من مغلوب خواهى شد. عرض كرد اگر مغلوب شدم يكى از گوسفندانم را به تو مى دهم ، چون كشتى گرفتند حضرت پيروز شد اعرابى براى جبران شكست خود دوباره حضرت را دعوت به كشتى كرد، حضرت فرمود: اين دفعه نيز من پيروز مى شوم ، عرض كرد اين مرتبه نيز اگر تو پيروز شدى يك گوسفند ديگر مى دهم .
چون كشتى گرفتند حضرت پيروز شد، در مرتبه سوم كه حضرت بر او پيروز شد اعرابى گفت : گواهى مى دهم كه تو پيغمبر خدائى چون تاكنون هيچ كسى در كشتى نتوانسته بر من غالب آيد و مرا به زمين بزند اكنون اسلام را برايم عرضه فرما.
حضرت اسلام را بر او عرضه كرد و گوسفندان را به او برگردانيد. (397)

داستان شيخ بهائى و حليم پز عارف
گويند مرحوم شيخ بهائى شنيد مرد حليم پزى در جائى است كه تصرف در عالم كون و فساد مى كند، شيخ طالب او شد و به نزد او رفت و هر چه اصرار كرد كه چيزى از او ياد بگيرد حليم پز قبول نكرد و گفت : تو هنوز قابل نيستى .
شيخ مى فرمود كه من قابلم تا اينكه وقتى حليم پز در سر ديگ حليم پزى نشسته بود مشغول پختن حليم بود و با شيخ صحبت مى كردند ناگاه در خانه را زدند حليم پز و شيخ هر دو بيرون رفتند ديدند كسى آمده مى گويد كه : سلطان اين شهر مرده است و مى خواهند ترا پادشاه كنند، حليم پز به شيخ گفت : تو بايد پادشاه شوى و من وزير تو، شيخ هر چه امتناع كرد سودى نبخشيد آخر الامر شيخ پادشاه شد و حليم پز وزير او، تا مدت هفت سال گذشت پس روزى در پيش شيخ تعريف از دخترى نمودند شيخ فرستاد آن دختر را آوردند شيخ خواست كه دستى به سوى او دراز كند ناگاه استاد حليم پز دست او را گرفت و گفت : نگفتم تو قابل نيستى ؟
چون شيخ متوجه شد ديد كه در كنار ديگ حليم پزى نشسته اند و همان وقتى است كه آنجا رفته بود و ديگ در جوش است . (398)

امير كبير گفت : من مى خواهم گرگ اصلا نباشد
در ابتداى صدارت مرحوم ميرزا تقى خان امير كبير روزى خانلر ميرزا، احتشام الدوله عموى ناصر الدين شاه كه والى بروجرد و لرستان بود به تهران آمد، امير از او پرسيد: وضع بروجرد و لرستان چگونه است ؟ گفت : قربان بقدرى امن و عدالت برقرار اس كه گرگ و بره با هم آب مى خورند.
امير با حالت خشم به او گفت : شاهزاده من مى خواهم ولايت آن چنان امن باشد كه گرگى نباشد تا از خيال و ترس او بره نياسايد و پيوسته با اضطراب و نگرانى سر كند.
خانلر ميرزا سر بزير افكند و ديگر چيزى نگفت .

نامه بهلول آزاد مرد به خليفه ستمگر
شيخ بهلول عصر ما (كه در قضيه مسجد گوهرشاد و كشتار وحشيانه مامورين رضا شاه پهلوى فرارى بود و پس از پيروزى انقلاب اسلامى ايران به ايران بازگشت ) در محفل انسى نقل كرد:
بهلول (عاقل ) به خاطر حرف حقى كه گفته بود مجرم شناخته شد و از وطن خود فرار كرد، پس از سالها كه مى خواست به وطن بازگردد او را بازداشت كردند و گفتند: در خواستهاى خود را بنويس تا نزد خليفه بريم شايد تو را عفو كند.
ول خطاب به خليفه نوشت : من در اثر سخن حقى كه گفته ام به نظر تو مجرم شناخته شده ام و فرارى بودم ، امروز كه به اين مرز و بوم برگشته ام اختيار خود را به دست تو مى سپارم خواستى مرا اعدام كن و خواستى آزاد، زيرا براى من هيچ تفاوتى ندارد چون اگر مرا زنده بگذارى و آزاد كنى وارد وطنم مى شوم و نزد اقوام و دوستانم كه آنجا دارم مى روم و اگر اعدام كنى نيز و آرد وطن ديگرم مى شوم و نزد اقوام و دوستانى كه آنجا دارم مى روم . و در حقيقت من مانند كسى هستم كه دو خانه و دو وطن و دو زندگى داشته باشد، به هر كدام از دو وطن برود ناراحت نيست بنابراين اين خليفه در خواستى ندارم هر چه مى خواهد انجام بدهد. آرى حب الوطن من الايمان . (399)
انما تنتقلون من دار الى دار . مرگ منتقل شدن از خانه اى به خانه ديگرى است . (400)

رجلها مرفوعة للداخلين
فضل الله بن روز بهان قاضى حرمين و سنى متعصبى است كه بر كتاب للّه للّه كشف الحق و نهج الصدق علامه رد نوشت به اقبح وجه و خداوند نيز مسلط كرد بر او عالم متبحر قاضى نور الله شوشترى را كه كلام او را رد كرد به احسن وجه . و اسم كتابش را احقاق الحق نهاد و مرحوم سيد جزائرى گويد: كتابى به اين خوبى نديده ام زيرا هر چه رد نوشته از كتابهاى اهل سنت نقل كرده است .
بارى اين قاضى متعصب را دخترى بود چون به حد ازدواج رسيد شرفاى مكه و علماى حرمين از وى خواستگارى كردند، قاضى گفت : دختر مرا كفوى نيست زيرا پادشاه عجم گر چه علوى است ولى عيبش اين است كه رافضى است و پادشاه روم نيز گر چه سنى است ولى علوى نيست بالاخره پس از مردن قاضى كار اين دختر به جائى كشيد كه صاحب پرچم شد و هر كسى با دادن در همى بر او وارد مى شد و قضاى حاجت مى كرد و شيخ بهائى اشعار معروفى را درباره او گفته است كه به جهت اختصار چند بيت اول آن ذكر مى شود:
كان فى الاكراد شخص ذو سداد
امه ذات اشتهار بالفساد
لم تجنب من نوال طالبا
لن تكفن عن وصال راغبا
بابها مفتوحة للداخلين
رجلها مرفوعة للفاعلين
فهى مفعول بها فى كل حال
دابها تمييز افعال الرجال
كان ظرفا مستقرا و كرها
جاء زيد قام عمرو ذكرها
الى آخر الابيات بطولها
. (401)

من در شما راتر مى كنم
طلبه اى مبتدى به مرحوم شيخ مرتضى انصارى نامه نوشته بود، در ضمن كلمه للّه للّه شوشتر را شوشدر نوشته بود. شيخ مشغول تصحيح آن كلمه بود طلبه در صدد بود كه بفهمد شيخ چه عبارتى را تغيير مى دهد گويا سوال مى كنند شيخ فرموده بود: چيزى نيست من دارم در شما راتر مى كنم .

به بهانه مرحوم كربلائى حسين ساختگى براى حسين مظلوم گريه كرديم
حجت الاسلام آقاى حاج شيخ عبدالله موسيانى نقل كرد از آيت الله نجفى مرعشى كه فرمود: در زمان رضا شاه روضه خوانى ممنوع بود، ماه محرم بود، من و آقاى خمينى و بعضى از رفقت دور هم جمع بوديم و در اين فكر بوديم كه چه كنيم و به كجا برويم كه يك مجلس روضه و عزادارى پيدا كنيم و در آن شركت كنيم و براى سيد مظلومان گريه كنيم .
د شويم و از در مدرسه فيضيه بيرون آمديم ، مقدارى قدم زديم تا رسيديم به در مسافرخانه اى ، شنيديم از آنجا صداى گريه مى آيد، ما هم وارد شديم ، سوال كرديم چرا گريه مى كنيد؟ گفتند: ما يك عده مسافريم از اهل اصفهان ، آمديم اينجا براى زيارت و يكى از رفقاى ما بنام كربلائى حسين فوت كرده ، شما هم بفرمائيد در اين سوگوارى با ما شركت كنيد.
ديديم يك جنازه در وسط اطاق است ولى به ما اشاره كردند كه صحنه ساختگى است ، ما هم نشستيم مشغول گريه و عزادارى شديم مامورى خبردار شد و آمد كه مانع شود، چون من او را مى شناختم پولى به او دادم و گفتم اين بيچاره غريب است در اينجا مرده است مانعشان نباش او هم رفت ما تا آخر شب به بهانه كربلائى حسين مرحوم ساختگى سوگوارى و گريه زيادى براى حسين مظلوم كربلا كه در ايران نيز به وسيله رضا شاه مظلوم شده بود كرديم .

با زدن سيلى معنى معجزه معلوم شد
گويند پسرى به قصد تمسخر از دانشمندى پرسيد آيا مى توانى معجزهع را براى من شرح دهى ؟ آن عالم جواب داد: آرى ، سپس يك سيلى محكمى به صورت وى زد. پسر جوان با اعتراض و حيرت گفت : چرا اينطور مرا زدى ؟ عالم گفت : آيا احساس درد كردى ؟ پسر گفت : معلوم است كه احساس درد كردم . عالم خنديد و گفت : اگر احساس درد نمى كردى اين مى شد معجزه .

مريد خرتر است يا مراد؟
گويند: ميرزاى جلوه دو روز بود سر به جيب تفكر فرو بوده و با كسى صحبت نمى كرد و مثل اين بود كه مشغوليات ذهنى دارد. روز سوم با چهره گشاده و خندان و گفت : بالاخره قضيه حل شد، كسى پرسيد: اين مسئله غامضه چه بود؟ جلوه گفت : در تمام اين مدت فكر مى كردم كه آيا مريد خرتر است يا مراد، دانستم كه مراد خرتر است زيرا مريد به تصور اينكه در پيش مراد سر تسليم فرود آورده در باطن چيزى دارد لذا مريد او شده .
ولى مراد كه خود مى داند درون خرقه چيزى نيست جز انبان فريب و پوچى باز هم دست از لاف و گزاف برنمى دارد و آنطور كه نيست خود را مى نمايد. (402)

چوپانى كه بر عالمى حق استادى دارد
گويند: از عالمى پرسيدند سگ چه موقعى به بلوغ مى رسد؟ گفت : نمى دانم مى روم مى پرسم سپس جواب مى دهم .
رفت از يك چوپان پرسيد. چوپان گفت : موقعى كه سگ در وقت بول كردن پايش را در كنار ديوار بلند مى كند آن موقع به بلوغ رسيده .
آن عالم اين جواب را به سائل گفت . تا آنكه روزى در موقع درس آن چوپان وارد مجلس درس شد آن عالم به احترام او تمام قد بلند شد و گفت : اين مرد حق استادى و تعليم بر من دارد. (403)

كم حرفى راز طول عمر است
از دانشمندى پرسيدند راز طول عمر در چيست ؟ گفت : در زبان آدمى ، گفتند: چگونه است آن راز؟ گفت : آن است كه هر اندازه زبان آدمى كوتاه باشد عمرش درازتر مى گردد و هر چه زبان درازتر و پرحرف تر گردد از طول عمر آدمى كاسته مى شود سعدى نيز در فايده كم گفتن چنين گفته است :
كم گوى و بجز مصلحت خويش مگوى
چيزى كه نپرسند تو از پيش مگوى
دادند دو گوش و يك زبان در آغاز
يعنى كه دو بشنو و يكى بيش مگوى (404)
پادشاهى عالم ربانى را گفت : مرا پندى ده و موعظتى كن كه به رضاى خلق و خالق هر دو حاصل آيد.
عالم گفت : در روز داد گدايان بده تا خلق از تو را راضى باشند و در شب داد گدائى بده تا خدا از تو راضى باشد. (405)

شوخى حكيمانه
افلاطون در تعريف انسان گفته بود: انسان حيوانى است دو پا كه پر نداشته باشد.
ديوژن يك خروس لارى بزرگ را پر كنده و در مدرس افلاطون رها كرده به شاگردان گفت : ايناست انسان افلاطون .

من سه روز قبل از شاه خواهم مرد
منجمى بر طبق احكام نجومى گفته بود يكى از معشوقه هاى لوئى يازدهم در فلان وقت خواهد مرد. از قضا پيشگوئى وى راست آمد. آن زن در همان موعد مرد.
لوئى بر آشفته قصد هلاكت منجم را كرد و او را احضار نموده گفت : تو كه اين همه در علم نجوم ماهرى آيا هيچ استخراج كرده مى دانى كه در چه وقت خواهى مرد: گفت : بلى سه روز قبل از اعليحضرت همايونى .
مريضى از طبيبى پرسيد: غذاى من هضم نمى شود. طبيب گفت : غذاى هضم شده ميل كنيد. (406)

اين شخص يا معيوب است يا متظاهر
آقاى محمد رضاى روحانى در جزوه خود مى نويسد:
مى گويند: روزى آخوند ملاقربانعلى زنجانى با يكى از مقربينش كه فوق العاده مورد وثوقش بوده است در كنار سبزه زارى مشغول قدم زدن بوده است و آواز خوشى از دور به گوش مى رسد آخوند روى به همان شخص كرده مى پرسد: چگونه صدائى است ؟ شخص مذكور باكمال ناراحتى جواب عرض مى كند كه خدا لعنت كند اين مردم را كه خارج از خانه نيز راحتى را از ما سلب كرده اند.
فرداى آن روز هنگام قضاوت به شخصى برمى خورد كه همان آدم مورد وثوق را شاهد ادعايش معرفى مى كند، ولى آخوند مى فرمايد: من او را مرد كاملى نمى شناسم . امروز بايد بگويم اين شخص يا معيوب است و يا آدم متظاهر، زيرا اگر آدم معيوبى نبود صداى به آن دلنشينى را بد نمى خواند. و اگر موجودى عادل و كامل نباشد به درد شهادت نمى خورد. (407)

دكان باز كردن در بازار سرمايه فراوان مى خواهد
آيت الله عز الدين حسينى فرموده اند مرحوم شيخ هبة الله از روحانيون شوخ و بذله گوى زنجان روزى براى والد مرحوم نقل كرد: روزى در محضر آخوند بودم ، ايشان از احوال برادرم شيخ صادق پرسيد كه شخصى فاضل و عالم بود و در ده مى زيست ، پاسخ دادم : الحمدلله مشغول دعا گوئى است ، سپس از باب مزاح افزودم كه : آقا من هميشه به او مى گويم : اين قدر بقال سر كوچه نباش بلكه تو هم بيا و مانند ديگران در بازار دكان باز كن (تعريض لطيف به آخوند كه در بازار منزل داشت ). آن مرحوم بلافاصله جواب داد كه شيخ هبة الله برادرت شيخ صادق بر خلاف تو مرد باهوش و با عقلى است و خوب مى داند كه دكان باز كردن در بازار سرمايه فراوان مى خواهد. (408)

من كثير البراتم
در زمان مرحوم آخوند ملاقربانعلى زنجانى رسم بود كه به اشخاص مختلف يك براتهائى حواله مى كردند مثلا مرحوم آخوند به شخصيتهاى مختلف مى نوشت كه شما به فلانى اين مقدار گندم بدهيد و آن شخص مى رفت برات را نشان مى داد و آن جنس يا پول را دريافت مى كرد:
روزى شيخ هبة الله شوخ طبع براى گرفتن برات نزد آخوند آمد آقا از وى پرسيد اسمت چيست ؟ عرض كرد: شيخ هبة الله آقا فرمود: شيخ در لغت معانى مختلفى دارد، كثير العلم ، كثير السن كثير المال ، كثير الاولاد... شما كداميك از اينها هستيد؟ عرض كرد: هيچكدام من كثير البراتم . (409)