مردان علم در ميدان عمل (جلد هشتم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۳ -


حاج ميرزا خليل تهرانى از بركت ايثار يك نان به زن نصرانى طبيب شد
از مرحوم حاج ميرزا خليل تهرانى نقل شده كه فرموده است : من در علم طب چندان درس نخوانده بودم و استادى نديده بودم همه اين بصرت و مهارت از بركت دادن يك نان به يك گرسنه است و آن چنان بود كه در ايام جوانى به قصد زيارت حضرت معصومه سلام الله عليها مشرف شدم به قم و در آنجا بلكه در جاهاى ديگر گرانى سختى بود كه نان به زحمت بدست مى آمد و در آن زمان نزاعى بدو بين دولت ايران و روس و اسراى زيادى آورده بودند و در شهرها تقسيم و متفرق كرده بودند از آن زن و مرد صغير و كبير و من در يكى از حجرات مدرسه دارالشفاى قم كه عمارتى است در زير مدرسه فيضيه متصل به صحن شريف و در آن حجراتى است كه غرباء و مترددين منزل مى كنند منزل كرده بودم روزى به بازار رفته و زحمت زيادى كشيده و نانى بدست آوردم و رو به منزل مى آمدم در بين راه به زنى از اسراى نصارا رسيدم چون مرا ديد گفت : شما مسلمانان رحم نداريد كه خلق را اسير مى كنيد و گرسنه نگه مى داريد من بر او رقت كردم و آن نان را به او دادم و از او گذشتم و آن روز چيزى نخوردم و شب نيز چيزى نداشتم و تنها در منزل نشسته بودم ناگاه مردى داخل منزل من شد و گفت : بى بى مرا دردى رسيده كه بى طاقت شده و نام آن برد و گفت : اگر طبيبى سراغ دارى بگو.بر زبانم جارى شد كه گفتم : فلان چيز خوب است او گمان كرد كه من طبيبم رفت و آن را خريد و برد درست كرد و داد آن بى بى خورد و خوب شد.
ساعتى نكشيد ديدم همان مرد با يك مجموعه پر از غذاهاى گوناگون به همراه يك اشرفى آمد و تشكر فراوان كرد از فرداى آن روز آن خان قضيه درد و دواى خود را براى آشنايان نقل كرد كم كم معروف شدم پس تحفه حكيم مؤمن را گرفتم و از روى آن هر چه مى گفتم مؤ ثر مى شد پس به تهران آمده مشغول خواندن شدم در اندك زمانى طبيب معروف شدم و نامم در اسامى استادان ثبت شد و همه اينها از اثر آن ايثار قرص نان شد.(147)

آقا محمد على هزار جريبى پيش از بلوغ به درجه اجتهاد رسيد
فاضل فقيه آقا محمد على بن آقا محمد باقر هزار جرينى از نوابغ دوران بود و در نزد اساتيد و بزرگان از علماء مورد احترام بود مخصوصا در نزد صاحب قوانين عليه الرحمه آنقدر عزيز و مكرم بود كه يك نسخه اصل قوانين به وى عطا فرمود:
وى گفته است : شبى خواب ديدم كان ستارگان از آسمان نازل شده و به نزد من فرود مى آيند و من با آنها بازى مى كنم و آنها را در آغوش مى گيرم پس ‍ اين رؤيا را به پدرم گفتم : پدرم در تعبير آن فرمود: تو در تحصيل علم ترقى مى كنى و بزودى به درجه اجتهاد مى رسى و به من بشارت داد به سلوك سبيل حق و رشاد و براى من صدق اين تعبير آشكار شد و قبل از رسيدن به بلوغ به آن مقام رسيدم و اين از جمله كارهاى عجيب بشر است (و از تاءييدات ربانى است ).(148)

استدلال بر بطلان وحدت وجود در عالم رؤيا
شيخ جمال الدين على بن محمود حمصى در اثناى درسش در رى گفت : در خواب ديدم اقامه برهان مى كنم بر نفى اتحاد باريتعالى با يكى از خلقش ‍ چنانچه مذهب حلوليه و قائلين به وحدت وجود از صوفيه است به اين بيان كه اگر خداوند سبحان عين وجود خلقش باشد بنابراين شكى نيست در تعدد افراد ممكنات آن وقت لازم مى شود انقسام ذات پروردگار، در اين صورت يا بايد هر كدام از اجزاء او خدائى باشد آنوقت تعدد آلهه مى شود و آن كفر است و شرك و گرنه الهية خداى تعالى احتياج به اجتماع اجزاء دارد و اجتماع احتياج به جامع دارد و آن جامع اگر خود خدا باشد لازمه اش اين است كه خداوند قبل از خودش خدا باشد و اين خلف است يا اينكه آن جامع غير خدا است لازمه اش اين است خداوند در خداونديش محتاج به غير باشد پس ممكن خواهد شد و آن محال است پس اين قول باطل است .(149)

مقام علمى و معنوى احمد جامى در اثر كوش و رياضت
شيخ عبدالرحمن جامى در كتاب نفخات گفته است : شيخ احمد جامى قدس الله سره آدم بى سواد و عامى بود حتى حروف را نمى شناخت رفت در كوهى كه در نزديكى جام بود در ميان غارى داخل شد و در همان جا ماند در آن هنگام بيست و دو سال داشت دوازده سال در آن كوه عبادت كرد بدون غذا جز اينكه از برگ درختان و گياه صحرا تغريه كرد تا اينكه به چهل سالگى رسيد پس خداوند او را ماءمور كرد به ارشاد مردم ، او كتابى تاءليف كرد بقدر هزار ورق كه علما و حكما از غامض بودن معانى آن متحير ماندند و عدد كسانى كه مريد و شاگرد او بودند به شش هزار رسيد و كرامات و خوارق عادات او در كتاب نفخات ذكر شده است .

ترمذى و مجاهدات او در علم و حديث
ترمذى (ابوجعفر محمد بن احمد بن نصر ترمذى ) فقيه شافعى در ميان علماى شافعى و فقهاى شافعيه در آن زمان كسى از او بزرگتر و با ورع تر و فقيرتر بود در فقر چنان بود كه به محمد بن موسى بن حماد گفته بود: من در هفده روز با پنج حبه زندگى كردم پرسيده بود چگونه با پنج حبه زندگى كرد؟
گفت : مرا جز آن چيزى نبود با آن مقدارى شلغم خريدم و از آن هر روز يك دانه مى خوردم .
زجاج نحوى گفته است او را در هر ماهى چهار درهم شهريه بود.وى از كسى چيزى نمى خواست .
او گفته است : بر مذهب ابوحنيفه فقه مى آموختم پس رسول خدا صلى الله عليه وآله را در خواب ديدم در مسجد مدينه در آن سال كه حج انجام دادم ، عرض كردم : يا رسول الله من به قول ابى حنيفه فقه مى آموزم آيا درسم را ادامه دهم ؟فرمود: نه .عرض كردم به قول مالك بن انس بياموزم ؟ فرمود: هر چه موافق سنت من باشد بگير. عرض كردم از قول شافعى ياد بگيرم ؟فرمود او قولى ندارد جز اينكه از سنت من اخذ كرده و رد كرده است قول كسانى را كه مخالف سنت گفته است : پس از ديدن اين خواب رفتم مصر و كتابهاى شافعى را نوشتم .
وى گفته است 29 سال تمام فقط حديث نوشته ام .او در سنه 295 وفات يافته است .
(ترمذ شهرى قديمى از جانب نهر بلخ است كه به او جيحوم گويند).(150)

گفتارى از حضرت آيت الله حسن زاده آملى صبر و استقامت ، رمز تكامل
اخوى مرحوم آقاى طباطبائى مى فرمود: صبر و پايدارى لازم است .نبايد شتاب كرد.مبادا اگر به مسجد رفتى و دو ركعت نماز خواندى و بيرون آمدى ، منتظر باشى كه ملائكه كفشهايت را جفت كنند.
تو بندگى چو گدايان به شرط مزد مكن
كه خواجه خود صفت بنده پرورى داند
اگر اينطورى بودى ، اين حجاب است ، چرا زاهد اندر هواى بهشت است و از بهشت آخرين غافل ؟! بهشت آخرين كه شيرين تر است .
لذا مرحوم خواجه در كتاب ((آغاز و انجام )) حديثى از خاتم الانبياء نقل مى كند كه حضرت فرمود: شوق بهشت به سلمان بيش از شوق سلمان به بهشت است .خواجه مى فرمايد، كمال ((اصحاب يمين )) و ((مقربين )) كمال بهشتند.
سخن در فرمايش جناب آقاى الهى بود كه فرمود: ((صبر لازم است .حضرت آيت الله ملا حسينقلى همدانى بعد از 22 نتيجه گرفت و كسانى كه دير نتيجه مى گيرند، پخته تر، قويتر و بهتر مى گيرند.چون آمادگى و استعدادشان بيشتر مى شود.و قضيه هم از اين قرار بود كه آخوند در نجف در ايوانى نشسته بود، چشمش به تكه نان خشكى افتاد كه كبوترى براى خوردن آن ، پر كشيد و آمد ولى نتوانست با منقارش آن را خرد كند، رفت و بار ديگر بازگشت ، چند بار رفت و آمد تا اينكه بالاخره تكه نان را خرد كرد و خورد و دلش آرم گرفت و رفت .و جنان آخوند از اين واقعه الهام گرفت كه بايد صبر كند.فرموده اند: آنقدر صبر لازم است كه اگر گفتند: انبارى به اندازه جهان و پر از دانه هاى ارزن وجود دارد و پرنده اى هر روز يك دانه از اين انبار برمى دارد و مى خورد، بايد آنقدر صبر كنى تا اين انبار ارزن تمام شود و اين عمل هزار بار تكرار شود و انبار هزار مرتبه پر و خالى شود، آنگاه به نتيجه و مقصد خواهى رسيد،)) باور كنيد و بدانيد كه دروغ نيست .
به خاطر همين مقام روحى بود كه آخوند، سيصد تن از اولياء الله را تربيت كرد و آنها را به سه دسته كرده بود، يك دسته روزها به محضرش مى آمدند، يك دسته شبها بعد از نماز مغرب و عشا و يك دسته هم سحرها.
آقاى الهى همچنين مى فرمودند: آقاى قاضى روزى در جلسه اى گفتند: ائمه با آن مقاماتشان هيچگاه بر خلاف متعارف حرفى نداشتند.ولى بعضى از آحاد رعيت به محض اينكه چيزى بدست آوردند، فريادشان بلند شد كه ما واصل شديم ، ما چنين و چنان شديم .ولى به محض اظهار اين مطلب ، در همانجا متوقف شدند.سپس فرمودند: صبور باشيد تا بيشتر به شما دهند.ائمه نيز شاگردان را به صبر دعوت مى كردند.
براى رسيدن به اين مقامات بايد استاد ديد، هر كسى را اصطلاحى داده اند.در زمان حيات حضرت امام - رضوان الله تعالى عليه - روزى ، آقاى هم سن و سال بنده به در خانه ما آمد و گفت : من چند لحظه بيشتر وقت شما را نمى گيرم . وقتى وارد اتاق شد، هنوز روى زمين ننشسته بود كه اظهار داشت : ((آقا! اگر حرف حسابى دارى ، بگو.آيا صحيح است كه من از شما آب بخواهم و بجاى ((آب )) بگويم ((نمد)).فهميدم كه اين آقا را تحريك كرده و به خانه ما فرستاده اند.گفتم : من فرمايش شما را نفهميدم گفت : ((آقا! چرا درست حرف نمى زنيد؟ ساقى و شراب كدامست ؟من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم ، يعنى چه ؟خال لب چه معنايى دارد؟گفتم : آقا جان ! ما دو طلبه هستيم و با هم صحبت مى كنيم ، چرا ناراحتيد و اينطور با عصبانيت حرف مى زنيد؟! گفتم : آيا شما با حديث آشنا هستيد؟گفت : بله ، گفتم آيا حديث معنمن شنيده ايد، ممكن است معنايش ‍ را بگوئيد؟ گفت شنيده ام ، شما بفرمائيد.
گفتم : حديث معنمن ، يعنى اخبرنا فلان عن فلان عن فلان ، سپس آقايان محدثين حروف ((عن )) را كنار هم قرار دادند و كلمه ((معنمن )) ساخته شد مانند زلزل آنگاه با تصرف در آن فعل رباعى ((عنعن ، يعنعن )) ساختند و چنين حديثى را معنعن ناميدند، آيا بايد با محدث دعوا كرد كه اين اصطلاح را از كجا آورده ايد؟ گفت : نه ، آقا، شما حرفهاى ديگرى داريد و با سخنان محدث فرق دارد.
گفتم : آيا با سوره ((هل اتى )) آشنا هستيد؟ انشاء الله قرآن مى خوانيد (و از كلمه انشاء الله من ناراحت شد و گفت : من ، اين سوره را حفظ هستم ) گفتم آيا اين آيه را ديده ايد كه مى فرمايد: ((وسقاهم ربهم شرابا طهورا)) ((فعل )) سقى ، يسقى است كه اسم فاعلش با ((ال )) الساقى است و در فارسى ((ساقى )).
گفتم : ضمير ((هم )) به چه كسانى بازمى گردد؟
گفت : به كلمه ((ابرار)) در آيات قبلى .
گفتم : كلمه ((شراب )) را هم كه ملاحظه مى كنيد ((طهور)) چه صيغه اى است ؟لابد خوانده ايد كه صيغه مبالغه است .يعنى هم پاك است و هم پاك كننده .به نظر شما اين ((شراب )) چه چيزى را پاك مى كند؟
((آب )) پاك كننده از نجاسات است ، اما ((شراب )) چگونه پاك كننده است ؟
گفت : شما بفرمائيد.
گفتم : من هم نمى دانم بايد از زبان امام ملك و ملكوت و صادق آل محمد شنيد او بايد تفسير كند.كداميك از تفسيرها را خوب مى دانيد؟ آيا تفسير مجمع البيان طبرسى (خلاصه تفسير تبيان جناب شيخ طوسى ) خوب است ؟
گفت : بله ، - خوب است .
تفسير مجمع البيان را آوردم و عرض كردم كه من در اين امت اسلام ، از شيعه و سنى در غايت قصواى طهارت انسانى ، چنين عبارتى را از كسى نديده ام و نشنيده ام .حضرت مى فرمايد: (اى يطهرهم عن كل شى ء سوى الله طاهر من تدنس بشى ء من الاكوان الا الله ).
آنها را از هر چيزى غير از خدا پاك مى كند.((دنس )) به معناى نقص است يعنى همه داراى نقصند و آنكه بى نقص است ، وجه صمدى است .بزرگان ما فرموده اند كه ناقص نمى تواند به كون ، احاطه پيدا كند.سؤال كردم : اين ((شراب طهور)) چيست كه مى تواند همه چيز را غير از خدا، بشويد و پاك كند؟گفتم : آقاى عزيز! مقصود از مى ، باده انگورى نيست .
دست رد به سينه مردم زدن هنر نيست ، فهميدن سخن مردم هنر است .
وقتى كه اين سخنان را با او گفتم : ناراحت شد و به كسانى كه او را تحريك كرده بودند، ناسزا گفت ، گفتم : ناسزا نگو، دعا كن كه خدا آنها را هدايت كند.

در مسير انسان سازى
على اى حال ، عزيزان ! راه روشن است ، درخت از ريشه آب لازم دارد خداوند درد بدهد، اگر درد را احساس كرديم ، به دنبال درمانش خواهيم رفت . من چندين بار اين مطلب را در حوزه گفتم ، اما متاءسفانه سخنم به كرسى ننشست .عرض كردم : آقايان بزرگوار حوزه ! بيائيد و در كنار رشته هاى مختلفى كه در حوزه وجود دارد در مسير سير و سلوك و انسان سازى هم قدمى برداريد.
در مرحله اول كتاب ((مفتاح الفلاح )) شيخ بهائى
در مرحله بعد كتاب ((عدة الداعى )) ابن فهد حلى
در مرحله بعد كتاب ((فلاح القلوب )) ابوطالب مكى
در مرحله چهارم ((فلاح السائل )) سيد بن طاوس .
و بالاخره كتاب ((صحيفة سجاديه )) زبور و انجيل آل محمد را كتاب درسى قرار دهيد.اينها كتبى است كه به نظر من رسيده ، خودتان هم كتابهاى ديگرى را انتخاب كنيد و اين متون را در مسير انسان سازى ، كتابى درسى معرفى كنيد.و كسانى كه زبان فهم هستند و با زبان ائمه آشنايند، اين متون را پياده كنند.
آن لطائف انسانى كه در اين كتب هست ، در روايات نيست ، چون در روايات عموم مردم مخاطبند ((نحن معاشر الانبياء))، ((بعثت لاكلم الناس على قدر عقولهم ))، ولى در اين كلمات ، اولياى الهى در خلوتهاى عشق خود از نهانخانه سرشان با خدا سخن مى گفتند.همين روايتى كه از امام صادق عليه السلام در تفسير آيه شريفه ، ملاحظه كرديد، نمونه اش را از كدام عارف مى توانيد پيدا كنيد؟! خداوند به همه ما سعه صدر مرحمت فرمايد.(151)

ميرزاى شيرازى در خدمت شيخ انصارى
مرحوم اديب از قول يكى از شاگردان مرحوم ميرزاى شيرازى داستانى راجع به آشنائى مرحوم ميرزاى شيرازى با شيخ انصارى نقل كرد.طبق اين گفته ميرزاى شيرازى فرموده بود: من در اوائل جوانى در يكى از دهات شيراز مشغول تحصيل بودم بر اثر استعداد فوق العاده در مدت زمان كوتاهى به مرحله اى رسيدم كه ديگر در آن منطقه كسى را ياراى مقابله علمى با من نبود، براى تحصيل بيشتر به شيراز آمدم و پس از مدتى تعلم احساس كردم در شيراز عالمى نيست كه من از او استفاده بكنم از آنجا آمدم به اصفهان ديدم اصفهان شهر بزرگى است - و بحق هم بايد گفت در آن سالها اصفهان يكى از حوزه هاى بزرگ بود - در اصفهان علماى فراوانى بودند كه من مدتى از آنها استفاده بردم وليكن بعد از مدتى احساس كردم به درجه اى رسيدم كه در شهر اصفهان هم كسى نيست كه ياراى مقابله با من را داشته باشد، اين حالت كم كم در من پيدا شده بود كه چون اصفهان بزرگترين حوزه علمى شيعه است و در اين شهر هم كسى را در مرتبه علمى خود نمى ديدم لذا تصور مى كردم به درجات كمال مطلق رسيدم .
بعدها به من گفته شد شخصى است به نام شيخ مرتضى انصارى كه از بقيه علماء اعلم است و قابل استفاده براى تو هست .من به اين نيت عازم عتبات شدم .و چون تازه وارد شده بودم در يك كاروانسرائى - شبيه مسافرخانه امروزى - اتاقى گرفتم .
بعد از استقرار سؤال كردم شيخ مرتضى انصارى كجاست ؟شبى به درس ‍ ايشان رفتم .حرفهاى ايشان را شنيدم ، يكى دو شب ديگر هم رفتم ، در درس ‍ ايشان به بعضى شاگردها بيشتر عنايت دارد.من بعد از درس به يكى از آنها نزديك شدم و گفتم مطالبى كه استاد شما گفت اينطور و اينطور است ؟گفتند: بله ، من آنها را يكى يكى نقض كردم كه اينها درست نيست به اين دليل و اين دليل . شب بعد هم بعد از درس همينطور، مى نشستم با شاگردان خوب ايشان صحبتهاى استادشان را نقض مى كردم .
گويا اين مطلب كم كم به مرحوم شيخ مى رسد كه سيدى از شيراز آمده و مطالب شما را رد مى كند.شيخ بر اثر آن تواضع و بزرگوارى خاص خودشان مى فرمايند: بپرسيد اين سيد كجاست ، من به ديدن ايشان بروم ؟
مرحوم شيرازى مى فرمود: من در آن وقت به ذهنم آمد كه اگر ايشان بزرگترين عالم شيعه است ، من از او هم بهتر مى فهمم ، چون حرفهاى او را كاملا نقض مى كردم ! و براى من يك حالت شبه غرورى پيدا شد! من آدرس ‍ آن مسافرخانه را دادم و شيخ در روز موعود با يكى از شاگردان تشريف آوردند آنجا.مرحوم ميرزا مى فرمود من در آن كاروانسرا دو تا قاليچه كوچك داشتم و هر دو را در صدر اتاق پهن كردم ، آن چنان مرا غرور علمى گرفته بود كه مرحوم شيخ بر يك قاليچه نشست ، من هم بر قاليچه ديگر نشستم ، با اينكه من صاحبخانه بودم و اصولا بايد ميهمان را احترام مى كردم ، و شاگرد شيخ هم نزديك در نشست .
پس از مقدارى تعارفات معمولى شيخ با همان بيان آرامى كه داشتند يك آيه را مطرح كردند.و آنگاه بحث را با عنوان سؤال شروع كردند. گفتم بله اين سؤ ال بجاست ، ولى در درون خود فكر مى كردم نمى توانم جواب بدهم ، آنقدر مرحوم شيخ قوى وارد بحث شدند كه حس مى كردم كاملا عاجزم از جواب .آنگاه فرمود: ممكن است به اين سؤال اينگونه جواب داد.جواب ايشان هم بسيار زيبا و متين بود، من تصديق كردم و گفتم جواب بسيار خوبى است بعد فرمودند ليكن ممكن است بر اين جواب هم اشكال شود، و آنگاه اشكال را فرمودند، آنهم خيلى محكم و متين بود.مرحوم ميرزاى شيرازى مى فرمودند: اين دو تا اشكال و جواب ، آن غرور مرا كاملا شكست ، حس كردم در مقابل مرد بسيار بزرگى قرار گرفته ام !
ايشان باز شروع كردند به طرح اشكال به بيان ديگر و باز جواب مى دادند، همانطور كه ايشان صحبت مى كردند ديگر آن حالت من كاملا شكست ! به گونه اى كه من يواش يواش از همان قاليچه اى كه نشسته بودم رفتم نزديك در! احساس كوچكى عجيبى نسبت به ايشان به من دست داد.
بعد مرحوم شيخ فرمودند: شما درس تشريف آورديد و اشكال كرديد، البته در درس من همه مثل شما نيستند، افراد درجات مختلفى دارند، درسى كه من مى گويم براى عامه طلبه هاست .حالا شما استعداد فوق العاده داريد مطلب ديگرى است .مرحوم ميرزاى شيرازى فرمود: من از همان وقت در خدمت شيخ انصارى درآمدم .
باز مرحوم اديب مى فرمود: مرحوم شيرازى آنقدر پيش شيخ انصارى مقرب بوده و شيخ به ايشان اعتقاد داشته ، كه وقتى مادر شيخ به ميرزاى شيرازى گله مى كند كه شيخ مقدار پول كمى معين كرده براى غذاى من ، و من پير شدم ، و اين غذا كافى نيست ، شما اصرار كنيد به شيخ كه پول بيشترى بدهد تا آبگوشتى و يا غذاى گوشتى ديگرى تهيه كنم كه به درد من بخورد اين مقدار غذا براى من كافى نيست .
مرحوم ميرزا خدمت شيخ مى رسد و عرض مى كند: مادر شما واجب الاطاعه است و حق مادر خيلى بزرگ است ، عنايت خاصى بفرمائيد.مرحوم شيخ فرموده بود.من از نظر شرعى بيش از اين مقدار نمى توانم بدهم ، اين اموالى كه در اختيار من هست مسئولم ، ولى من شما را مجتهد مى دانم ، پول را به شما مى دهم ، شما صلاح دانستيد به ايشان بدهيد.مرحوم ميرزا قبول مى فرمايد و ايشان خرج اضافى مادر مرحوم شيخ را مى پرداختند.(152)

خانم امينيه و كوشش او در تحصيل علم تا اخذ درجه اجتهاد
استاد آيت الله فياض فرمودند: يكى از اساتيد ما مرحوم سيد على نجف آبادى بود كه عالم زاهد، متواضع و بى آلايشى بود در علوم و فنون گوناگون جامع بود هم منبر مى رفت هم درس مى داد و هم خوش بزم بود اما مواظب بود كه برخورد نامناسبى پيش نيايد در جنگ جهانى صدماتى ديده بود.حاجيه خانم مرحوم (امينيه ) كه از اعيان بود از ايشان تقاضا كرده بود، كه در منزلش درس بگويد لذا ايشان مى رفت و به آن خانم درس خارج كفايه مى گفت آن خانم درسهاى ديگر را خدمت آقايان ديگر خواند تا اينكه اجازه اجتهاد گرفت و سپس حوزه درسى تشكيل داد كه بعضى از اين خانمهاى فاضله اى كه هستند از شاگردان آن مرحومه اند.
ايشان در شرح زندگانى خود نوشته است به خواندن كتابها از همان كودكى عشق مى ورزيدم ... در حدود يازده سال به تحصيل زبان عربى پرداختم ولى همواره لطف پروردگار بدرقه راهم بود و حين تحصيل هم گاهى حالات خوش و نورانى نصيبم مى شد تا اينكه به نوشتن كتاب ((اربعين )) موفق شدم علماى نجف كه از نوشتن اين كتاب اطلاع حاصل كردند سؤالاتى راجع به فقه كتبا از من كردند و پس از آنكه جواب ايشان را دادم (درجه اجتهاد به من اعطا فرمودند از آن به بعد مشغول تاءليف كتاب بوده ام و به ترتيب كتابهاى ((مخزن اللئالى )) سير و سلوك ، معاد، روش خوشبختى و اخلاق و سرانجام به تاءليف تفسير مخزن العرفان پرداختم .(153)

غزالى و راهزنان
غزالى ، دانشمند شهير اسلامى ، اهل طوس بود (طوس قريه اى است در نزديكى مشهد).در آن وقت ، يعنى در حدود قرن پنجم هجرى . نيشابور مركز و سواد اعظم آن ناحيه بود و دارالعلم محسوب مى شد.طلاب علم در آن نواحى براى تحصيل و درس خواندن به نيشابور مى آمدند.غزالى نيز طبق معمول به نيشابور و گرگان آمد، و سالها از محضر اساتيد و فضلا با حرص و ولع زياد كسب فضل نمود.و براى آن كه معلوماتش فراموش نشود، و خوشه هايى كه چيده از دستش نرود، آنها را مرتب مى نوشت و جزوه مى كرد.آن جزوه ها را كه محصول سالها زحمتش بود، مثل جان شيرين دوست مى داشت .
بعد از سالها، عازم بازگشت به وطن شد. جزوه ها را مرتب كرده در توبره اى پيچيد، و با قافله به طرف وطن روانه شد.
از قضا قافله با يك عده دزد و راهزن برخورد.دزدان جلو قافله را گرفتند.و آنچه مال و خاسته يافت مى شد يكى يكى جمع كردند.
نوبت به غزالى و اثاث غزالى رسيد.همين كه دست دزدان به طرف توبره رفت ، غزالى شروع به التماس و زارى كرد، و گفت : ((غير از اين ، هر چه دارم ببريد و اين يكى را به من واگذاريد)).
دزدها خيال كردند كه حتما در داخل اين بسته متاع گران قيمتى است .بسته را باز كردند، جز مشتى كاغذ سياه شده چيزى نديدند.
گفتند: ((اينها چيست و به چه درد مى خورد؟)) غزالى گفت : هر چه هست به درد شما نمى خورد، ولى به درد من مى خورد)). - ((به چه درد تو مى خورد؟)) - ((اينها ثمره چند سال تحصيل من است . اگر اينها را از من بگيريد، معلوماتم تباه مى شود و سالها زحمتم در راه علم به هدر مى رود.))
- ((راستى معلومات تو همين است كه در اينجاست ؟)) - ((بلى )). - ((علمى كه جايش توى بقچه و قابل دزديدن باشد، آن علم نيست ، برو فكرى به حال خود بكن )).
اين گفته ساده عاميانه ، تكانى به روحيه مستعد و هوشيار غزالى داد.او كه تا آن روز فقط فكر مى كرد كه طوطى وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط كند، بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش ‍ دهد، و بيشتر فكر كند، و تحقيق نمايد، و مطالب مفيد را در دفتر ذهن خود بسپارد.
غزالى مى گويد: ((من بهترين پندها را، كه راهنماى زندگى فكرى من شد، از زبان يك دزد راهزن شنيدم )).(154)

آيت الله مامقانى و شفاى چشم او به عنايت اميرالمؤمنين عليه السلام
مرحوم آيت الله عبدالله مامقانى : تمام اوقات خويش را به مطالعه و تاءليف مى گذراند و ساعتى را بيهوده از كف نمى داد.خود مى نويسد... به هنگام نگارش كتاب شرح شرايع تنها به عبادات واجب و اندكى خور و خواب پسنده مى كردم حتى وقت غذا خوردن بر سر سفره ها حاضر نمى شدم بلكه همسرم غذا را لقمه مى كرد و بر روى كتابهائى كه لازم داشتم مى گذاشت و من در وقت استفاده از آن كتابها لقمه ها را مى خوردم .
او در ادامه مى نويسد هنگامى كه شرح ابواب وصيت و قضا را مى نوشتم چشمهايم ضعيف و كم سود شد بگونه اى كه من مطالب را تقرير مى كردم و شخصى مى نوشت و كاتب پاكنويس مى كرد تا اينكه دو نفر از پزشكان خواندن و نوشتن را بر من حرام دانستند و من يك هفته كارم را تعطيل نمودم تا اينكه روزى از تعطيلى و عدم اشتغال سينه ام بسيار تنگ و حالت گريه به من دست داد رو به حرم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كردم و همراه با گريه گفتم : آقاى من ، من خدمتگزار شما و مكتب شمايم چرا چشمانم را شفا نمى دهيد؟
پس از درد دل كردن با حضرت به من الهام شد كه بروم به حرم مطهر مشرف شوم پس از زيارت مرقد شريف و خواندن نماز مغرب و عشا به خانه بازگشتم و با دشوارى بسيار مشغول نگارش شدم صبح روز بعد متوجه شدم كه چشمانم بهتر مى بيند و شبانگاه فهميدم ديدگانم نسبت به روز پيش ‍ بسيار بهتر مى بيند هنوز روز سوم تمام نشده بود كه نشانه اى از ضعف بينائى در چشمانم نبود و به بركت ائمه اطهار(ع ) بويژه اميرمؤ منان چشمانم بهبودى كامل يافت .(155)

كثرت تاءليفات مرحوم مامقانى به عنايت حضرت صادق عليه السلام
نكته اى كه در تاءليفات اين مرد بزرگ به چشم مى خورد كثرت تاءليفات و تنوع آنها است كه به بيش از صد مجلد مى رسد و همه اينها به بركت عنايت ويژه اى است كه در عالم رؤيا از سوى حضرت امام جعفر صادق عليه السلام در حق ايشان مبذول شده است . آيت الله مامقانى در اين باره مى نويسد: شب شنبه 11 جمادى الاول سال 1314 ه‍ ق در عالم رؤيا ديدم كه در كوچه اى مى رفتم تا به بالاخانه اى رسيدم ، مشاهده كردم مردى بزرگوار و گندم گون و در نهايت زيبائى را كه نشسته بود... و او حضرت امام جعفر صادق عليه السلام بود... پس از پله ها بالا رفتم و بر آن حضرت سلام كردم و دستانش را بوسيدم پس از آن التماس كردم تا اجازه فرمايد پايش را ببوسم و اجازه فرمود و فرمود: دوستى و اخلاص تو نسبت به ما محرز است ، سپس از آن حضرت خواستم تا آب دهان مباركش را در دهانم گذارد خواهشم را پذيرفت و زبان مباركش را در دهانم نهاد من آنرا مى مكيدم و احساس مى كردم كه آب دهان حضرت در رگهاى عروق من جريان پيدا كرده است تا آنكه رگهايم انباشته از آن شد و نزديك بود رگهايم پاره شود لذا زبان شريفش را از دهانم خارج كرد پس فرمود لبهايت را بياور تا آنها را ببوسم لبانم را نزديك نمودم و حضرت آنها را بوسيد من برخاستم و از نهايت شادمانى بيدار شدم و ديدم كه صبح نزديك است پس خدا را سپاس ‍ گذاشتم .
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
آيا شود كه گوشه چشمى بما كنند
سپس در ادامه مى نويسد: پس از آن بود كه قلمم جارى شد به گونه اى كه تا پيش از آن در شبانه روز بيش از 2 ورقه نمى توانستم تصنيف نمايم اما پس از آن و از صبح روز بعد بود كه در هر شبانه روز 8 ورق و پس از مدتى 10 ورق مى نوشتم و اين همه با گرفتاريهائى بود كه داشتم از قبيل نگاشتن نامه ها و مراجعه به كتابهاى فقهى در پاسخ به استفتاءات كه از مرحوم پدرم مى شد و هر كس تاريخ اتمام مجلدات منتهى المقاصد را ببيند راستى گفتارم بر او روشن مى شود به گونه اى كه دو جلد ديات و سه جلد نكاح را در مدت 5 سال تاءليف كردم اما پس از اين رؤيا در هر سال 5 جلد و پس از اندكى 9 جلد به رشته تحرير درآوردم .
((ذلك فضل الله يؤ تيه من يشاء والله ذو الفضل العظيم )).(156)
آيت الله مامقانى در شبانه روز تنها 4 ساعت مى خوابيد و به حداقل خوراك و پوشاك بسنده مى كرد و در 61 سالگى بدرود حيات گفت هنگامى كه به سوى مكه مشرف مى شد و مقدار زيادى از كتابهاى فقهى را همراه خويش ‍ داشت تا در طول راه مشغول تاءليف باشد و از كارش بازنماند وى تمام دوره سطوح را در 5/2 سال به پايان رسانيد.

موفقيت مرحوم مامقانى در تاءليف با عنايات امام زمان عليه السلام
تنقيح المقال فى علم الرجال در 3 جلد بزرگ گسترده ترين كتابهاى رجالى است و شرح زندگانى تمامى صحابه ، تابعان ، اصحاب ائمه اطهار(ع )، راويان احاديث و برخى از علماى دين را در بر دارد، تاءليف و ترتيب و تهذيب و چاپ آن سه سال طول كشسيد و اين از خوارق عادات است و نشانه تاءييد خداوندى است .(157)
مؤلف خود در آغاز جلد اول مى نويسد: من براى نگارش اين كتاب شبانه روز زحمت كشيدم و تمام قواى خود را به كار بستم و به اقل ضرورى از خوردن و خوابيدن اكتفا كردم و در اين مدت سه سال نه استراحت كردم و نه به تفريح رفتم و حتى در شبهاى دراز بيش از چهار ساعت نمى خوابيدم در اين مدت درهاى توفيق الهى برويم گشوده شده بود و هرگاه مطبى را در كتابى مى خواستم به مجرد باز كردن كتاب آن مطلب را مى يافتم و براى پيدا كردن آن معطل نمى شدم .
شبى از شبهاى طولانى سه ساعت پيش از طلوع از خواب برخاستم و براى تاءليف اين كتاب نيازمند بخش رهن كتاب تهذيب شيخ طوسى شدم ولى من اين قسمت را نداشتم ديدم تا طلوع خورشيد پنج ساعت مانده است و نمى توانم كارم را تعطيل نمايم و بدون آن كتاب هم كارى از پيش نمى برم در اين حال متوجه شدم به حضرت ولى عصر - ارواحناه فداه - و گفتم : آقا جان از من تلاش و كوشش و از شما يارى و اعانت و من اكنون قسمت رهن را مى خواهم در اين حال يادم آمد مقدارى از كتابهاى وقفى قديمى با خطوط بد نزد من موجود است كه متروك افتاده و اصلا احتمال وجود تهذيب را در آنها نمى دادم نااميد و ماءيوس بسوى آنها رفتم و كتابى را برداشتم ناگهان ديدم بخشى از تهذيب كه مى خواستم با خطى بسيار زيبا است با خوشحالى تمام نيازم را برطرف كردم و بعد از آن هر چه جستجو كردم آنرا پيدا نكردم دانستم كه اين از لطف امام زمان عليه السلام است .(158)

طريقه يارى رسانى مرحوم مامقانى به مرحوم نجفى مرعشى
آيت الله مامقانى به درماندگان و نيازمندان رسيدگى كامل مى كرد بدون آنكه كسى متوجه شود چنانچه از آيت الله نجفى مرعشى نقل شده است : من در مدرسه بخارائى - در نجف اشرف - سكونت داشتم و به درس استاد بزرگوارم مرحوم آيت الله مامقانى حاضر مى شدم وقتى سه روز بر من گذشت و من هيچ چيز براى خوردن حتى نان خشك پيدا نكردم و تمام چيزهايم را جز كتابهاى علمى فروختم و ديگر آهى در بساط نداشتم و در اين مدت دست نياز و توسل به دامان اميرالمؤمنين على عليه السلام دراز كردم و حل مشكلم را از آن حضرت خواستم در بعد از ظهر يك روز گرم تابستانى در حجره خود نشسته بودم و مطالعه مى كردم و گرسنگى و گرما بر من فشار مى آورد، ناگهان در اتاقم باز شد و چادرشبى بزرگ در ميان اتاق افتاد من هر چه منتظر شدم تا كسى از در وارد شد، كسى را نديدم خودم برخاستم و در حياط مدرسه جستجو كردم كسى را نيافتم و از هر كس ‍ پرسيدم خبرى نيافتم به حجره ام برگشتم و داخل چادر شب را نگاه كردم در آن تشك ، لحاف ، لباس ، عرقچين و ساير مايحتاج زندگى و عبا، قبا، عمامه ، ساعت و سه اشرفى طلا و مقدارى نان و پنير ديدم و ورقه اى را ديدم كه بر روى آن نوشته بود: شما را به خدا من را پيش مادرت زهرا(ع ) فراموش ‍ نفرما، من بسيار خوشحال شدم و خدا را سپاس گفتم و موضوع را اندك اندك فراموش كردم تا به ايران آمدم روزى در مسجد شاه تهران مشهدى حسن خادم شيخ استاد ((آيت الله شيخ عبدالله مامقانى )) را ديدم و با او معانقه كردم و روبوسى نمودم و از نجف و روزهاى خوش ايام تحصيل سخن مى گفتيم تا سخن به مرحوم مامقانى رسيد، مشهدى حسن خاطره آن روز را به يادم آورد و گفت آن روز من آنها را برايت آوردم و استاد از من خواسته بود تا بصورت ناشناس آنها را به شما برسانم و سوگند داده بود كه اين مطلب را به كسى نگويم .
آيت الله مرعشى اضافه كرد: آن وقت متوجه شدم كه چرا استاد پس از آن در درس كمتر به من خيره مى شد و اين به خاطر آن بود كه من ملتفت عنايت و الطاف ايشان نشوم .(159)
سرانجام آن خدمتگذار راستين دين و مذهب پس از عمرى تلاش و كوشش ‍ در راه اعلاى كلمه حق و احياى شعائر دينى در صبحدم يكشنبه 16 شوال 1351 ه‍ ق در 61 سالگى چشم از جهان فرو بست و در كنار مرقد پدر بزرگوارش به خاك سپرده شد.و مرحوم شيخ حسن سبتى در تاريخ وفاتش ‍ چنين گفته است :
قد غاب عبدالله من
احيا العلوم بوقته
ناع نعاه فقد نعى
(حسنا) اباه بصوته
فقضى لنا راخ اب
مات الكتاب بموته
(1351 ه‍)
و حاج شيخ على اكبر مروج خراسانى در تاريخ وفات او به فارسى گفته است :
خواستم سال فوت ابن الشيخ
كه فزون است قدرش از توصيف
نادب آمد برون به گريه و گفت
به جنان رفت صاحب تاءليف (160)

عنايت حضرت معصومه در شفاى چشم طلبه آذربايجانى
پس از فروپاشى نظام منحط كمونيستى ، و گشوده شدن راه آذربايجان شوروى به روى ايرانيان و بالعكس گروهى از مسئولين حوزه علميه قم به آذربايجان مى روند تا عده اى از جوانان مستعد را انتخاب كنند به حوزه علميه قم آورده با متد متناسبى آنان را آموزش دهند تا به آذربايجان برگشته خلا فرهنگى شيعيان آن سامان را كه در اثر سيطره ظالمانه كمونيستها پديد آمده در حد توان پر كنند.
در نخجوان نوجوانى به نام ((حمزه )) داوطلب اعزام به قم مى شود ولى مسئولين از پذيرش او پوزش مى طلبند زيرا يكى از شرايط گزينش نداشتن نقص عضوى بود و يكى از ديدگان حمزه معيوب بود و به چشم مى زد و طبعا در رغبت مردم نسبت به يك سخنگوى مذهبى داشتن چنين نقص ‍ عضوى اثر منفى دارد حمزه گريه فراوان مى كند كه چرا من با داشتن استعداد و علاقه شديد از اين سعادت محروم شوم پدرش نيز اصرار مى كند كه او را بپذيرند تا اثر روحى نامطلوب بر افكار او نگذارد، مسئولان برخلاف شرط پذيرش تحت تاءثير عواطف انسانى او را مى پذيرند و همراه بيش از يكصد نفر از جوانان داوطلب او را به ايران مى آورند.
در تهران از اين جوانان پرشور آذربايجانى مراسم استقبال باشكوهى بعمل مى آيد، از طرف صدا و سيما و ديگر نهادها و ارگانها عكس و فيلم فراوان برداشته مى شود يكى از فيلم برداران طبق شيوه نكوهيده بعضى از به اصطلاح هنرمندان همه اش دوربين را متوجه چشم برآمده حمزه مى كند و دهها بار در ضمن مراسم استقبال چشم معيوب حمزه را اگرانديسمان مى كند هنگامى كه اين جوانان داوطلب به حوزه علميه قم مى آيند و در يكى از مدارس اسكان مى يابند يك حلقه از آن فيلم به سرپرست مدرسه داده مى شود تا در آرشيو مدرسه نگهدارى شود سرپرست مدرسه يك روز براى تنوع و سرگرمى اين جوانان دور از وطن اين فيلم را در سالن مدرسه به نمايش مى گذارد هر بار دوربين به طرف چشم حمزه نشانه مى رود شليك خنده از همشاگرديهاى حمزه بلند مى شود، در اين جلسه حمزه بسيار احساس حقارت مى كند و ديگر زندگى در نظرش بى ارزش مى شود، حمزه تصميم مى گيرد كه رخت بربندد و به وطن خود بازگردد زيرا پس از اين جلسه او همه جا تحقير خواهد شد و هر يك از اين بچه ها با ديدن او لبخند تلخى خواهند زد و لذا حمزه به حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله عليها مشرف مى شود و با دل شكسته اشك فراوان مى ريزد و عرضه مى دارد: اى دختر باب الحوائج من صدها فرسنگ راه آمدم كه در زير سايه شما درس بخوانم و مبلغ مذهبى بشوم ولى نمى توانم اين همه تحقير را تحمل كنم و لذا ناگزيرم به شهر و وطن خود برگردم و از نعمت مجاورت شما محروم شوم حمزه عقده دلش را در پيشگاه كريمه اهل بيت باز مى كند و براى هميشه از حضرت معصومه خداحافظى مى كند چون از حرم بيرون مى آيد با يكى از همكلاسيهاى خود روبرو مى شود به او سلام مى كند او به عنوان ناشناس سلام او را عليك مى گويد.
حمزه او را با نام صدا مى كند او برمى گردد و به سيماى حمزه خيره مى شود و مى گويد؟حمزه توئى ؟حمزه مى گويد: بلى مگر چطور؟ او مى گويد: پس ‍ چشم تو چه شد؟تازه حمزه متوجه مى شود كه از عنايات حضرت معصومه سلام الله عليها چشم معيوبش شفا يافته او ديگر نه تنها تحقير نخواهد شد بلكه بعنوان فرد سعادتمندى كه مورد عنايت حضرت معصومه سلام الله عليها قرار گرفته پيش همگان عزيز و سرفراز خواهد بود و هنگامى كه به آذربايجان سفر كند يكى از معجزات خاندان عصمت و طهارت در آن ديار خواهد بود بويژه در ميان خويشان و آشنايان خود كه او را با چشم معيوب ديده بودند.
حمزه فعلا يكى از محصلين علميه قم است در مجالس و محافل شركت مى كند و با يك دنيا شور و شوق سرگذشت خود را بيان مى كند و از كريمه اهل بيت شكر بى پايان ابراز مى دارد.
گذشته از بيش از يكصد دانش پژوه آذرى كه قبلا حمزه را مى شناختند همان فيلم كذائى نيز موجود است . و شاهد زنده و مستندى از گذشته حمزه مى باشد.(161)

الان از اين شهر بيروم مى روم
يكى از افراد موثق از كسى كه توثيقش مى كرد نقل فرمود: در اوائل طلبگى در مدرسه فيضيه اقامت داشتم دو روز گرسنگى كشيدم ، ديگر طاقتم تمام شد به حرم مطهر حضرت معصومه عليهاالسلام مشرف شدم عرض كردم اى خاتون دو سرا حاشا به كرم شما كه من در كنار حرم شما دو شبانه روز گرسنه بمانم و شما توجهى نكنيد اگر قرار باشد كه اين چنين از من حمايت كنيد من همين الان وسائلم را جمع مى كنم و از اين شهر مى روم از حرم بيرون آمدم در صحن فرد ناشناسى به من رسيد و با من مصافحه كرد و چيزى در دستم گذاشت و گفت : اين مال شما است چون از او فاصله گرفتم نگاه كردم ديدم پانصد تومان است كه آنوقت پول بسيار زيادى بود به دنبالش دويدم كه ببينم عنايت بى بى بوسيله چه كسى به من رسيده است او را ديگر نيافتم به حرم مطهر مشرف شدم و از عنايت بى بى تشكر كردم و از گستاخى خود پوزش طلبيدم .(162)

داستان آيت الله حاج سيد محمد باقر ابطحى در ايام تحصيل
حضرت آيت الله حاج سيد محمد باقر موحدى ابطحى ، فرزند مرحوم آيت الله حاج سيد مرتضى موحدى ابطحى متوفى 1413 ه‍ كرامات و عنايات فراوانى از حضرت معصومه سلام الله عليها مشاهده كرده اند، منجمله فرمودند: هنگامى كه براى تحصيل به حوزه علميه قم مشرف شدم پدرم توسط عمه ام به من پيغام داد كه هر چه حواله كنى نكول نمى شود ولى من بنا داشتم كه نيازهاى خود را به احدى جز خداى تعالى و حضرت بقية الله الاعظم ارواحنا فداه اظهار نكنم و نمى خواستم از كسى قرض كنم ، در مسير راهم قصابى بود روزى به ايشان گفتم : دو سير گوشت بده كه پولش را فردا مى دهم گفت : گوشت را نيز فردا ببر اين حرف در من خيلى اثر گذاشت تصميم گرفتم حتى الامكان از كسى نسيه چيزى نگيرم يك روز شديدا دچار مشكل اقتصادى شدم شب را با نان خشك سپرى كردم شب بعد ده شاهى انجير گرفتم روز بعد احساس كردم كه زانوهايم مى لرزد ترسيدم كه به اهلاك نفس برسد و لذا شب به حرم مطهر حضرت معصومه عليهاالسلام مشرف شدم رفتم جلو در روبروى ديوار ايستادم و عرض كردم : عمه جان هر كس از خانه پدر فرار كند به خانه عمه اش پناه مى برد مرا پدرم به خانه عمه فرستاده تا در سر سفره عمه از فيوضات بى كرانش برخوردار باشم و من دو شب است كه چيزى نيافته ام بخورم ، در همين حال راز و نياز كسى از پشت دستهايش را بر شانه ام نهاد و مبلغى در حدود چهارصد تومان در دستم گذاشت و گفت بگير.
در آن ايام چهارصد تومان خيلى بود، بالاترين شهريه آن وقت 27 تومان بود با اين حال من نپذيرفتم و گفتم : اين را به كسى ده كه مستحق است ، عرض ‍ كردم بى بى جان اين پول تمام مى شود و بايد دوباره بيايم و از محضرتان تقاضا كنم ، طورى به من عنايت كن كه مستمر باشد به مدرسه برگشتم آن شب هم گذشت فردا از فرط گرسنگى به بقالى كه در كوچه مدرسه حجتيه بود مراجعه كردم 200 گرم برنج و مقدارى روغن نسيه گرفتم غذا مهيا شد اذان گفتند اول نماز را خواندم سپس سراغ غذا رفتم ديدم فضله موش روى پلو خودنمائى مى كند غذا را دور ريختم و مدتى استراحت كردم ، نزديك مغرب از مدرسه بيرون رفتم هنوز به حرم نرسيده بودم كه با يكى از آشنايان مصادف شدم كه از اصفهان مى آمد، يك كيسه سيب دستش بود آن را با يك بسته پول به من داد چون از گرسنگى بى تاب بودم همانجا نشستم و عبا را به سر كشيده تعدادى از سيبها را خوردم و بقيه را به حجره آوردم پولها در حدود يك هزار تومان بود. چهار سال بعد آن شخص را ديدم به من گفت : من در آن شب خواب ديده بودم كه شما در آسمان دعا و صحبت مى كنيد صبح به پدرم گفتم كه فلانى را در خواب ديدم كه توى آسمان صحبت مى كرد پدرم گفت : زود خودت را به قم برسان و او را درياب و لذا من از اصفهان حركت كردم و به قم آمدم و به خدمتتان رسيدم .(163)

دستگيرى حضرت معصومه عليهاالسلام از آقاى شيخ على نظرى منفرد
حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على نظرى منفرد كه از مدرسين و خطباى حوزه علميه قم هستند با يك واسطه نقل كرد از جد بزرگوارشان مرحوم حاج شيخ على نظرى متوفى 1366 ه‍ كه ايشان بعد از مراجعت از نجف اشرف در مدرسه خان اقامت داشته چند روز وسيله تغذيه پيدا نمى كنند گرسنگى شديدا بر ايشان فشار مى آورد تا جائى كه ناگزير مى شود پاهايش را جمع كند و بر دلش فشار بياورد كه كمتر احساس ‍ گرسنگى كند در آن شب يكى از افراد خير در نزديكى آن انبار سيد عرب مجلس اطعامى در منزل داشته است وقتى مهمانها مى روند او استراحت مى كند و در عالم رؤيا خدمت حضرت معصوم سلام الله عليها مى رسد بى بى برايشان تغير مى كند كه شما خودتان و مهمانهايتان سير شديد و به خواب رفتيد ولى آقاى حاج شيخ على در مدرسه خان از گرسنگى خوابش ‍ نمى برد، ايشان از خواب مى پرد و زود غذائى برمى دارد و به مدرسه خان مى رود و حجره آقاى شيخ على نظرى را مى پرسد و رؤياى خود را صادقه مى يابد.
مرحوم آقاى شيخ على افزوده بود كه آن شخص براى من ماهانه تعيين كرد كه هر ماه به من پرداخت كرد و من هرگز محتاج نشدم .(164)