مردان علم در ميدان عمل (جلد هشتم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۱ -


قلمى كه حضرت على (ع ) به دست شيخ خضر داد
شيخ خضر بن شلال نجفى از شاگردان مرحوم كاشف الغطاء متوفى 1255 مؤلف ((ابواب الجنان و بشائر الرضوان )) در زيارات و آداب و اعمال سنه و ساير احراز و ادعيه است وى در آخر شرحش به كتاب ارث لمعه دمشقيه گفته است : كتاب ابواب الجنان كتابى است كه روزگار مانند آن را به خود نديده است و گفته است اين كتاب با قلمى نوشته شده است كه با آن كتابها و مجلدات شرح لمعه دمشقيه به نام ((تحفة الخضرويه )) نوشته شده است و آن قلمى است كه حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام آن قلم را در خواب به دست وى داد و پس از بيدارشدن آن را در دست خود يافته است .(360)

امام رضا (ع ) و خرجى آخوند ملاكتاب و شيخ حسين نجفى
در فوائد الرضويه محدث قمى حكايت كرده از جناب آقا شيخ على كه گفت : در سفرى كه آخوند ملاشيخ مهدى ملاكتاب مشرف شد به مشهد مقدس من در خدمت ايشان متكفل زحمات ايشان و امين مخارج اين سفر بودم چون وارد مشهد مقدس شديم چند روزى گذشت ديدم هيچ پولى باقى نمانده است به مهمانهاى آن مرحوم قضيه را گفتم ، آن بيچاره ها متحير ماندند كه چه خواهد شد من با جناب شيخ مهدى مشرف شديم به حرم و زيارت كرديم و نماز خوانديم ناگاه شخصى آمد نزد شيخ نشست و يك كيسه پول گذاشت در دست شيخ مرحوم شيخ اشاره فرمودند كه شايد اين كيسه پول را اشتباها ميان دستم گذاشتى .
آن مرد گفت : آيا نمى دانى هر امامى مظهر صفتى هستند و حضرت رضا عع متكفل احوال غربا است و اين كيسه از طرف آن حضرت است كه به شما دادم اين را گفت و رفت مرحوم شيخ اشاره به من كرد من كيسه را گرفته رفتم به بازار و غذاى بسيار خوبى تهيه نمودم كه شب مهمانهاى شيخ از ديدن آنها تعجب كردند تا اينكه من قضيه را نقل كردم .
نظيراين حكايت ازشيخ حسين نجفى نقل شده است كه وقتى مشرف شد به زيارت حضرت رضا و خرجيش تمام شد ناگاه از شبكه ضريح مقدس ‍ صدائى شنيد به زبان عربى فصيح گفتند:
((لاتهتم الا علمت ان كل امام مظهر لامر و الامام على بن موسى الرضا ضامن لامور الغرباء)).(361)

امام جمعه بهبهانى و نماز خربزه ئى او
عالم جليل آقاى دستغيب شيرازى مى نويسد كه جناب حاج شيخ الاسلام مرحوم فرمود شنيدم ازعالم بزرگوار امام جمعه بهبهانى كه گفت در اوقات تشرف به مكه معظمه روزى به عزم تشرف به مسجد الحرام و خواندن نماز از خانه خارج شدم .
در اثناء راه خطرى پيش آمد و خداوند مرا از مرگ نجات داد و با كمال سلامتى از آن خطر رو به مسجد آمدم نزديك در مسجد خربزه زيادى روى زمين ريخته بود و صاحبش مشغول فروش آنها بود قيمت آن را پرسيدم گفت آن قسمت فلان قيمت و قسمت ديگر ارزانتر و فلان قيمت است گفتم پس از مراجعت از مسجد مى خرم و به منزل مى برم پس به مسجدالحرام رفتم و مشغول نماز شدم در حال نماز در اين خيال شدم كه از قسمت ارزانتر بخرم يا قسمت گرانترش و چه مقدار بخرم .
و خلاصه تا آخر نماز در اين خيال بودم و چون از نماز فارغ شده خواستم از مسجد بيرون روم شخصى از در مسجد وارد شد و نزديك من آمد و در گوشم گفت خدائى كه ترا از خطر مرگ امروز نجات بخشيد آيا سزاوار است كه در خانه او نماز خربزه اى بخوانى فورا متوجه عيب خود شده و بر خود لرزيدم خواستم دامنش را بگيرم او را نيافتم .
اين داستان ما را به ياد آيه شريفه مى اندازد كه در وصف مؤمنين فرموده است :
((قد افلح المؤمنون الذينهم فى صلوتهم خاشعون )).
(مؤمنين محققا رستگارند آنان كه در نماز دارى خشوعند) هر چند نداشتن حضور قلب موجب بطلان نماز نمى شود لكن مؤمن بايد كوشش كند تا اقلا مقدارى از نماز را با حضور قلب بجا آورد كه شايسته قبول درگاه الهى باشد.(362)

مشاهدات باطن معصيتها
مرحوم ملاعبدالرزاق كاشانى - رضوان الله عليه - مى گويد: لقد شاهدنا من ياءكل الغسلين .ما ديديم كسانى را كه غسلين مى خوردند.
اين حرف خيلى بزرگ است خداى تعالى در قرآن فرموده است آنها كه حرام مى خورند در جهنم طعام آنها غسلين يعنى چرك است .(363)
مرحوم صدرالمتاءلهين نيز مى فرمايد افرادى هم بودند كه مشاهده مى كردند وقتى ديگران دارند حرف مى زنند از دهانشان آتش مى آيد.وقتى كه خاموش شدند مثل اينكه درب تنور را بستند.
معصيت ، فحش ، غيبت ، تهمت ، اهانت اينها همه آتش باطن گناه است .(364)

كراماتى چند از آخوند ملافتحعلى سلطان آبادى
يكى ديگر از اوتاد زمان عالم ربانى و ابوذر ثانى مجمع تقوا و ورع و مخزن اخبار و تفسير قرآن صاحب كرامات باهره ...مرحوم آخوند ملافتحعلى سلطان آبادى استاد مرحوم محدث نورى (نور الله مرقده ) مى باشد كه مرحم نورى با عبارات بسيار بلند و بالائى ايشان را ستوده است و كرامات زيادى نقل كرده است كه مرحوم محدث قمى در فوائد الرضويه به دو كرامت از آنها اكتفا كرده :
يكى اينكه نوشته است ...مرحوم آخوند ملافتحعلى سلطان آبادى نقل كرد كه وقتى در انگشتشان ماده مشهور در عربستان بطوع و عقربك ظاهر شد و درد آن چنان شدت داشت كه چندين شب و روز خواب را از چشم او ربود.فرمود چون درد شديد شد رفتم به حرم مطهر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و موضع درد را به ضريح حضرت ماليدم درد ساكن شد و ماده منفجر شد و ديگر دردى نديدم .

براى ملافتحعلى سلطان آبادى شير از غيب رسيد
و نيز آن بزرگوار نقل كرده است : در موقعى كه به مرض مؤمن سودائى مبتلا بوده است براى زيارت مخصوصه به كربلا مشرف شد و به دستور دكتر بنا شد شير ميل كند و تا در شهر بود عمل كرد و چون بسوى نجف حركت كرد و در كاروانسراى بين راه منزل كرد همراهان هر چه جستجو كردند شير فراهم نشد شيخ متحير ماند كه با آن مزاج با نان خشك و مانده چه كار بكند لقمه را برداشت هنوز به دهان نبرده از پهلوى ديوار دستى ظاهر شد با كاسه شيرى و آن را در وسط سفره گذاشت و صاحب دست خود را ظاهر نكرد و هر چه جستجو كردند اثرى نيافتند.(365)

سيد محمد سلطان آبادى : براى كله پاچه استخاره مى كنى ؟
و ديگر شيخ مذكور آخوند ملافتحعلى نقل مى كند: در خدمت سيد محمد باقر سلطان آبادى به زيارت حضرت سيدالشهداء عليه السلام مشرف شدم يكروز از اول طلوع صبح خدمت ايشان مشغول دعا و زيارت و نماز بودم تا اينكه ظهر نزديك شد عرض كردم اجازه بدهيد كه من به زيارت حضرت ابوالفضل (ع ) مشرف شوم و از آنجا بروم منزل چيزى بخورم و بعد بخوابم تا رفع كسالت شود فرمودند من هم چنين خيالى دارم ولكن شما هر چه خواستيد ميل كنيد من مرخص شدم و پس از زيارت حضرت عباس ‍ عليه السلام طرف منزل آمدم وقتى به صحن مطهر حضرت سيدالشهداء عليه السلام رسيدم قصد كردم آب كله پاچه بخورم پس ايستادم و استخاره نمودم براى كله و پاچه ميخواستم دانه هاى تسبيح را بشمارم كه يك مرتبه سيد اعلى الله مقامه در پشت سر من رسيدند و به گوش من به زبان عربى فرمودند بر كله و پاچه استخاره مى كنى ؟
اين را گفتند و رفتند من متحير ماندم كه آقا هيچوقت نديده بودند كه كله پاچه مى خورم و نه در بازار كله و پاچه بودم كه از قرينه بدانند آخر بدون خوردن كله پاچه فكر كنان به منزل آمدم و در همين فكر نشسته بودم كه سيد مرحوم وارد شدند و خنديدند سپس فرمودند: من دوست ندارم كه شما از اين غذاهاى بازار را بخوريد كه چشمهاى فقرا بر آنها مى افتد و نمى توانند بخورند.
من عرض كردم آقا شما از كجا دانستيد كه من مى خواهم كله پاچه بخورم ؟ فرمود:
((الم تعلم ان المؤمن يكاد يعلم الغيب و ينظر بنور الله )).
يعنى آيا نمى دانى كه نزديك است مؤمن مطلع بر غيب باشد و مى بيند به نور خدا.
جناب شيخ مى گويد: چنان هيبتى از كلامشان بر من عارض شد كه نتوانستم ديگر چيزى بپرسم آن وقت با من صحبتهاى ملاطفه آميز فرمودند تا آن حالت از من برطرف شد سپس غذائى كه براى آقا آورده بودند من هم در آن شركت كردم .(366)

كرامتى ديگر از مرحوم سيد محمد سلطان آبادى
مرحوم محدث قمى نوشته است : شيخ ما ثقة الاسلام نورى نورالله مرقده در كتاب دارالسلام از شيخ خود مرحوم حاج ملافتحعلى سلطان آبادى (ره ) نقل كرده است كه فاضل مقدس آخوند ملامحمد صادق عراقى در نهايت سختى و پريشانى بود و به هيچ وجه براى او گشايشى نمى شد تا آنكه شبى در خواب ديد كه دريك وادى خيمه بزرگى با قبه سرپااست پرسيد اين خيمه از كيست ؟ گفتند: از حضرت مهدى قائم عليه السلام است به تعجيل خدمت آن حضرت رسيد و سختى حال خود را به آن حضرت عرض كرد و از آن بزرگوار دعائى براى گشايش كار و رفع غم و اندوه خود خواست آن حضرت او را حواله فرمود به سيدى از اولاد خود و اشاره فرمود به خيمه او برو.
آخوند از خدمت آن حضرت بيروه شده رفت به همان خيمه اى كه حضرت به آن اشاره فرمود، ديد سيد سند و عالم رؤيا جناب سيد محمد سلطان آبادى در آن خيمه روى سجاده عبادت و دعا نشسته است و مشغول عبادت و دعا است .آخوند سلام كرد و حكايت حال را براى او نقل كرد پس ‍ سيد براى گشايش امر و وسعت رزق او را دعائى تعليم كرد پس از خواب بيدار شد در حالى كه آن دعا در خاطر او بود قصد كرد خانه سيد را و پيش از اين خواب آخوند از سيد نفرت داشت به جهتى كه آن را نمى گفت چون به خدمت سيد رسيد او را به همان نحو كه در خواب ديده بود مشاهده كرد و ديد در مصلى خود مشغول عبادت و خواندن دعا است ، سلام كرد و سيد جواب سلام داد و تبسمى نمود مثل آنكه از قضيه آگاه است پس آخوند براى گشايش امر خويش دعائى خواست سيد همان دعاهائى را كه در خواب تعليم او نموده بود به او تعليم داد پس آخوند مشغول به آن دعا شد و در اندك زمانى دنيا از هر طرف به او روى آورد و از سختى و بدحالى نجات يافت .
مرحوم حاج ملافتحعلى سيد را مدح بليغى مى كرد و مقدارى هم شاگردى او را نموده بود.
اما آنچه را كه سيد تعليم آخوندنموده بود در خواب و بيدارى آن سه چيز بود: اول آنكه در عقب فجر دست برسينه گذارد و هفتاد مرتبه بگويد(يا فتاح )
دوم مواظبت كند به خواندن اين دعا كه در كافى است : و حضرت رسول صلى الله عليه وآله تعليم فرمود به مردى كه از صحابه بود و مبتلا به ناخوشى و پريشانى و از بركت خواندن آن دعا به اندك زمانى ناخوشى و پريشانى از او برطرف شد و آن دعا اين است :
((لاحول و لا قوة الا بالله توكلت على الحى الذى لايموت والحمد لله الذى لم يتخذ ولدا ولم يكن له ولى من الذل و كبره تكبيرا)).
سوم در عقب نماز صبح بخواند دعائى را كه از شيخ ابن فهد نقل شده است (و اولش بسم الله و صلى الله على محمد و آل محمد و افوض امرى الى الله ) است و اين اوراد را بايد غنيمت شمرد و به خواندن آن مواظبت كرد.(367)

شفاى چشم سيد محمد باقر سلطان آبادى بوسيله گوشه مقنعه حضرت زينب (ع )
علامه نورى (ره ) در دارالسلام روايت مى كند از سيد محمد باقر سلطان آبادى كه از بزرگان ارباب فضائل و راسخين در علم بود كه فرموده است در بروجرد به چشم درد سختى مبتلا شدم كه از آنجا مرا به سلطان آباد (اراك ) آوردند درد چشمم شدت يافت به قدرى ورم كرد كه ديگر سياهى چشمم ناپديد گشت پدرم همه اطباى شهر را آورد و همه از معالجه عاجز گشتند و من فوق العاده نگران و اندوهناك شدم ، يكى از دوستان گفت : بهتر است براى استشفا به زيارت مشاهد مشرفه بروى و من عازم سفر كربلا هستم چنانچه از تربت پاك كربلا بر چشم بكشى شفا يابى در اين مورد به طبيب ها مراجعه كردم گفتند: با اين حال اگر حركت كنى يك مرتبه كور خواهى شد و به منزل دوم نخواهى رسيد كه از ديده محروم مى شوى ، من با توكل به خدا به همراه رفقا بسوى كربلا حركت كردم و در منزل دوم مرض شدت كرد و چنان چشمم به درد شديد دچار شد كه از فشار درد چشم راست به چشم چپ نيز سرايت كرد همه رفقا مرا ملامت كرده گفتند بهتر است مراجعت كنى و چون موقع سحر شد درد كمى آرام گرفت من به خواب رفتم در عالم خواب حضرت زينب سلام الله عليها را ديدم و بر آن حضرت وارد شدم و گوشه مقنعه او را گرفته بر چشم خود كشيدم و از خواب بيدار شدم ديگر هيچ المى و دردى در چشمم حس نكردم و سفر را به پايان رساندم و آن واقعه را به رفقا گفتم آنها به چشمم نگاه كردند و گفتند هيچ آثارى از بيمارى چشم معلوم نيست .علامه نورى حكايت ديگرى شبيه اين كرامت از مرحوم ملافتحعلى سلطان آبادى نقل مى فرمايد كه خود شاهد و ناظر آن بوده است .(368)

شعرى از مؤلف در فضائل حضرت زينب عليهاالسلام




السلام اى زينب والا مقام
السلام اى دختر خير الانام
السلام اى قهرمان كربلا
اى سخن گوى حسين تشنه كام
خطبه خواندى چون على مرتضى
بر دهان خصم افكندى لجام
با اسيرى تو دشمن خوار شد
روزگارش تار شد مانند شام
اين اسيرى نيست اين آزاده گيست
دشمن نادان نمايد فكر خام
با اسيرى تو دين آزاد شد
هم تو بودى حافظ جان امام
عاقبت ظالم ذليل و خوار گشت
شد پشيمان و ترا كرد احترام
سرور آزادگان با دست تو
داد اسرار شهادت را پيام
آن زنى كه كرد توهين بر شما
شد بدوزخ سرنگون از پشت بام
جشن پيروزى گرفت آن بيحيا
ليك لعنت كرد او را خاص و عام
آفرين بر همت مردانه ات
كز ستمكاران گرفتى انتقام
كفر آنها را نمودى برملا
خواب راحت گشت بر آنها حرام
نهضتى كز كربلا آغاز شد
با فداكارى زينب شد تمام
اين شهادت وين اسارت گر نبود
كى گرفتى دين پيغمبر قوام
درس ديندارى ز دخت فاطمه
ياد گيرند اين زنان نيك نام
بايد اندر حفظ ايمان پيروى
كرد از زينب و زان فرخنده مام
تا كه شمشير على شير خدا
در شود با دست مهدى از نيام
از خدا خواهيم توفيق عمل
سرنپيچيم از جهاد و از قيام
سيدى هر چند من نالايقم
تو كريمى رومتاب از اين غلام
برنمى گردد حسينى از درت
تا نگيرد حاجتش را والسلام

پايدارى حضرت زينب سلام الله عليها دربرابر دشمن خونخوار




من نه هرگز سر به نزد دشمنم خم ساختم
سربلندم بلكه دشمن را ز پا انداختم
ساختم با هر مصيبت سوختم با هر بلا
تا كه من همچون حسينم جان به جانان باختم
ناله و شيون نكردمسجد تا نگردد خصم شاد
آنچه درد و غصه بود اندر دلم انباشتم
دشمنى مى كرد دشمن با على من در عوض
تخم مهر مرتضى در پاى تختش كاشتم
با بيان آتشينم در ميان خاص و عام
پرده مكر و ريا از صورتش برداشتم
اى برادر با تو كردم عهد تا يارت شوم
هستيم را چون تو در راه خدا بگذاشتم
پرچمى را كه بپا كردى تو اندر كربلا
بردم اندر دوش و اندر شام شوم افراشتم
او به من طعنه وليكن من به او آتش زدم
سينه اش را من به شمشير زبان بشكافتم
از مؤلف

توسل مرحوم آخوند ملاعلى همدانى به جناب زينب عليهاالسلام و شفاى همسرش
حجت الاسلام و المسلمين آقاى شاهرودى واعظ و امام جماعت مسجد امام حسن عسكرى قم فرزند مرحوم آيت الله حاج شيخ عباسعلى شاهرودى گفت در همدان در خدمت آيت الله آخوند ملاعلى همدانى بودم راجع به جلالت و عظمت حضرت زينب سلام الله عليها صحبت شد ايشان فرمودند زمانى همسر من سخت بيمار شد به حدى كه ديگر معالجه و دار و دكتر كمترين فايده نداشت و دكترها دست از معالجه او كشيدند.و من يك شب در زمستان در پاى كرسى با حال فكر و خيال درباره اينكه امشب يا فردا او از دنيا رفت او را در كجا دفن كنيم به قم ببريم چگونه مراسم او را انجام بدهيم بودم كه يك مرتبه به فكرم رسيد كه امشب توسلى به حضرت زينب كبرى عليهاالسلام پيدا كنم ، پس متوجه آن بزرگوار شده با حال انكسار عرائضى خدمت بى بى عالم كرده در ضمن عرض كردم بى بى جان اگر بيمار ما شفا پيدا كند من نذر كردم كه هفت تومان به آقاى سيد حسن بدهم سپس خوابيدم نزديك سفيده صبح از اندرون برايم خبر آوردند و گفتند: خانم عرق كرده و حالش رو به بهبودى است من فكر كردم شايد عرق مرگ است و از طرفى احتمال دادم توسل من به بى بى نتيجه اى داده است گفتم : اگر بيمار شفا يافته باشد حتما سيد حسن نيز با خبر شده به خانه ما خواهد آمد ساعتى از روز نگذشته بود ديدم در مى زنند گفتم : در را باز كنيد اگر سيد حسن بود بگوئيد نزد من بيايد، در را باز كردند ديدم آقاى سيد حسن وارد اطاق شد و نشست و گفت : آقا آن هفت تومان كه براى من نذر كرده ايد بدهيد.
گفتم : چه كسى به شما گفت : كه من هفت تومان براى شما نذر كرده ام ؟گفت : ديشب عمه ام زينب سلام الله عليها را در خواب ديدم كه به من فرمود آخوند چنين نذرى كرده و بيمارش شفا يافته برخيز و برو پولت را بگير.(369)

شيخ بها در كوه سرانديب غذاى آسمانى خورد
شيخ بهائى عليه الرحمه در كتاب كشكول خود گفته است : اگر پدرم مرا به ديار عجم نمى آورد هر آينه امروز زاهد اهل زمان بودم ليكن به عجم آمدم و از اغذيه سلاطين و ملوك خوردم پس آن حالت زهد و معنويت برايم حاصل نگشت .
با اين حال كرامات زيادى از آن بزرگوار مشاهده شده است چنانچه گويند در ايام سياحت به كوه سرانديب رسيد و در پشت سنگى نشست به ناگاه ديد شخصى پيدا شد و در جائى نشست و او شيخ را نمى ديد پس ناگاه گفت : غذا حاضر كنيد با اينكه كسى در آن صحرا نبود از هوا سفره اى نازل شد كه غذاهاى متعدد در آن بود پس آن مرد به صداى بلند گفت : اى آن كسى كه از من غائبى بيا نزد من و با من غذا بخور شيخ ديد غير او كسى آنجا نيست پس از جا برخاست و نزدآن مرد رفت و با او غذا خوردند چون سير شدند آن مرد بقيه غذا كه در سفره مانده بود بر زمين ريخت ، شيخ گفت : چرا نعمت خدا را كفران نمودى و بر زمين ريختى ؟
آن مرد گفت : فيض بايد عام باشد و در اين صحرا حيواناتى هستند كه بايد روزى خدا را بخورند پس از آن گفت : بردار كه يك دفعه سفره و آنچه در او بود برچيده شد و به هوا رفت .(370)

كرامتى از جد مرحوم شيخ بها
در كتاب فوائد الرضويه از مرحوم شيخ بها نقل شده است كه مى فرمود: آباء و اجداد ما در جبل دائما مشغول عمل و عبادت و اهل زهد و تقوا بودند و صاحب مقامات و كرامات بودند آن وقت كرامتى از جدش شيخ شمس الدين نقل مى كند كه :
روزى برف فراوانى آمده بود و در منزل جد ما هيچ غذائى نبود و اطفال از گرسنگى گريه مى كردند و غذا مى خواستند شيخ به همسرش مى گويد: تو كودكان را ساكت كن تا من دست به دعا بردارم شايد خداوند غذائى برساند كه هم كودكان و هم ما بخوريم آن وقت به جاى خلوتى رفته و مشغول دعا مى شود.جده ما نيز براى اينكه بچه ها راسرگرم كند تنور را آتش مى كند و به بچه ها مى گويد ساكت شويد تا برايتان نان بپزم آن وقت از آن برفها جمع كرده گلوله كرده بصورت نان مى زند به ديوار تنور كه با اين بهانه بچه ها ساكت شوند، پس از مدت كمى كه جد ما مشغول دعا بود جده ما مى بيند ديواره تنور پر از گرده هاى نان شده است پس آنها را بيرون مى آورد جد ما چون اين را مى بيند شكر خدا را مى كند.مرحوم شيخ به پس از ذكر اين داستان مى گويد: ما در جبل عامل چنين بوديم ولى آمديم عجم و آب و نان اينجا را خورديم سلب توفيق شديم .(371)

از تسبيح شيخ بها آب مى ريخت
يك روز شيخ بها عليه الرحمه در حضور فقيه اديب علامه سيد ماجد حسينى عريضى نشسته بود كسى از آن سيد بزرگوار مسئله اى پرسيد و سيد جوابش را شرح داد كه شيخ را از آن جواب خوش آمد، پس شيخ تسبيح تربتى كه در دست داشت وردى بر آن خواند كه آب از آن جارى شد از سيد پرسيد: با اين آب وضو جايز است يا نه ؟
سيد گفت : جايز نيست به علت اينكه اين آب خيالى است نه آب حقيقى كه از آسمان نازل شده باشد يا از زمين جوشيده باشد و شيخ جواب او را پسنديد.(372)

علامه ميرجهانى و شفاى بيمارى به دست غيبى امامزاده ابراهيم
علامه ميرجهانى قضايا و داستانهاى جالب و آموزنده اى دارند كه ما يكى از آنها را مى نگاريم : معظم له مبتلا به كسالت نقرس و سياتيك - عرق النساء - شدند و چندين سال دراصفهان و تهران و خراسان معالجه قديمى و جديد نموده ابدا بهبودى حاصل نشد.
تا اينكه فرمود: بعضى از دوستان آمدند مرا به شيروان برده و در مراجعت در قوچان توقف كردند و روزى به زيارت امام زاده اى كه در خارج شهر قوچان فعلى و معروف به امامزاده ابراهيم است رفته و چون هواى لطيف و منظره جالبى داشت رفقا گفتند: نهار را در اينجا بمانيم ، گفتم : عيبى ندارد پس آنها مشغول تهيه غذا شدند من گفتم : براى تطهير به رودخانه مى روم .
گفتند: راه قدرى دور است و براى درد پاى شما مشكل است . گفتم : آرام آرام مى روم و رفتم تا به رودخانه رسيدم و تجديد وضو نمودم و در كنار رودخانه نشستم ونگاه به مناظر طبيعى مى كردم كه ديدم شخصى كه كلاه نمدى و لباس چوپانى دربرداشت آمد و سلام كرد و گفت : آقاى ميرجهانى شما با اينكه اهل دعا و دواهستى هنوز پاى خود را معالجه نكرده اى ؟
گفتم : تاكنون كه نشده ، گفت : آيا دوست دارى من درد پايت را علاج كنم ؟گفتم : البته .پس آمد در كنار من نشست و از جيب خود چاقوئى درآورد و اسم مادرم را پرسيد (يا برد) و سر چاقو را بر موضع درد گذارد و به پائين كشيد تا به پشت پا آورد و فشارى داد كه بسيار متاءلم شده آخ گفتم پس چاقو را برداشت و گفت : برخيز خوب شدى ، خواستم مانند هميشه با كمك عصا برخيزم عصا را از دست من گرفت و به آن طرف رودخانه انداخت پس ‍ ديدم پايم سالم است برخاستم ايستادم و ديگر ابدا پايم درد نداشت به او گفتم : شما كجا هستيد؟ گفت : من در همين قلعه ها هستم و دست خود را به اطراف گردانيد.گفتم : پس من در كجا خدمت شما برسم ؟فرمود: تو آدرس ‍ مرا نخواهى دانست ولى من منزل شما را مى دانم كجاست و آدرس مرا گفت و فرمود هر وقت مقتضى باشدخودم نزد تو خواهم آمد و رفت ، در همين موقع رفقا رسيدند و گفتند: آقا عصا كو؟ من گفتم آقا را دريابيد پس ‍ هرچه گشتند او را نديدند.(373)
و اين دستور از آقاى ميرجهانى است كه فرموده است در عالم رؤيا به من گفته اند كه جهت حفظ و نگهدارى و برطرف شدن ناراحتيها و نگرانيها بگوئيد ((يا مالك و يا عزيز و يا غالب )) به تعداد حروفشان يعنى اولى را صد و دو مرتبه ، دومى را صد و پنج مرتبه و آخرى را هزار و چهل چهار مرتبه .(374)

كراماتى از مرحوم حكيم سبزوارى
از حكيم سبزوارى (مرحوم ملاهادى اعلى الله مقامه ) كرامات چندى نقل و مشاهده شده است منجمله جناب مولانا (محمدرضا) روايت كند كه وقتى درحضرتش حاضر بودم جناب (مولا محمد) نجل جليل او وارد شد و در خدمت والد ماجد شرح حال دد و با هزاران نياز رازى آغاز نهاد و از تاءخير وصول خود به مقامات قرب و مراتب شهود بسى ملالت وشكايت نمود.
كاى آفتاب خوبان مسوزان اندرونم
يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت
هرچند الحاح و مبالغه كرد حكيم سبزوارى جوابى نداد.(مولانا محمد) افسرده خاطر بيرون رفت پس از ساعتى مراجعت كرد، چون چشم فيلسوف صافى نهاد اين دفعه بدو افتاد گفت : اى فرزند ترا با اين حالات ادراك آن مراتب و مقامات چگونه دست خواهد داد.با هيزم كش بيچاره چرا چنين كردى و دشنام دادى ؟
اثرانفعال از جبهه (مولانا محمد) آشكار شد من گمان كردم آن حكايت را سابقه اى است مابين آن دو بزرگوار پس از انقضاى مجلس استفسار نمودم معلوم شد سابقه اى نبوده بلكه همان وقتى كه مولانا محمد رفت و بازآمد در كوچه الاغ هيزم كش او را بر ديوار فشار داده و او بى اختيار به هيزم كش ‍ ناسزا گفته است و اين كيفيت را فيلسوف به صفاى ضمير دريافته است .(375)

كرامتى ديگر از حكيم سبزوارى
و نيز گويند: آن بزرگوار را دخترى بود فلج و زمين گير يك سال پس از فوت پدرش او را در خواب ديده و در خدمت آن جناب از ناتوانى و زمين گيرى خود بسى زارى و شكوه كرد.پدر بزرگوارش فرمود: چون برخيزى اثرى از علت در تو نخواهد بود بدين بشارت از خواب بيدار شد و خويشتن را صحيح و سالم ديد.اكثر مردم سبزوار كه از حالت مرض آن ضعيفه عفيفه مطلع بودند بيشتر او را معتقد و جان نثار گشتند.
و بر مزارش كه در خارج شهر سبزوار است آثارى برافراشتند كه اكنون زيارتگاه اهالى آن ديار است .(376)

مقامات و كراماتى از مرحوم سيد نجم الحسن رضوى قمى
السيد نجم الحسن الرضوى قمى ابن سيد اكبر كه نسبش با بيست و پنج واسطه به موسى مبرقع فرزند حضرات امام محمد تقى مى رسد عالمى است جليل القدر و صاحب مقامات و كرامات چنانچه مؤلف كتاب نجوم السماء نوشته است : مشتى نمونه اى از خروار حكايتى است كه جناب شيخ حيدر حسين صاحب كه از اهل زهد و تقوا و اهل ذكر و اوراد و بلكه ازعباد بوده در سنه 1324 هزار و سيصد و بيست و چهار براى زيارت عتبات عاليات رفته بود و چون مراجعت كرد به جناب سيد نجم بيشتر از ايام سابق اظهارارادت و اخلاص مى كرد و چون علتش را پرسيدند گفت : در اين سفر آنچه بر من واضح شده اخلاص و ارادت مرا نسبت به ايشان چندين برابر كرده است اولا سركار سيد محمد كاظم طباطبائى مجتهد نجف اشرف دام بقائه به من فرمودند كه هرگاه در هند حاجت به مسائل شرعيه داشته باشى به آقا سيد نجم رجوع كن ثانيا هرگاه در حرم حضرت سيدالشهداء روحى له الفداء حاضر بودم ديده ام كه سيد دست خود را بر ضريح حضرت گذاشته و كتابى به دست گرفته ايستاده اند، اول خيال كردم كه اشتباه مى كنم زيرا ايشان را در لكهنو گذاشته بودم به رفيقى كه همراه من بود گفتم : شما آقا را مى شناسيد؟ گفت : آقا سيد نجم است پس من از ميان مردم با زحمت خودم را نزديك ضريح كشيدم چون به آن مقام رسيدم ديگر ايشان را نديدم . اينها همه در بيدارى بود نه در خواب ، بعد از آن يك مرتبه ديگر در طواف ضريح ديدم و يك مرتبه ديگر در نجف اشرف بر دروازه حرم حضرت اميرالمؤمنين مشاهده كردم ولى ازهر كسى تحقيق كردم گفتند ايشان به اين صفحات تشريف نياورده اند.
به ملاحظه اين واقعيات اخلاص من مضاعف شده است چون سيد اين داستان را شنيد بى اختيار گريست .
و مؤ يد اين مطلب گواهى فاضل فيلسوف آقا محمد يوسف حائرى مشهور به آقا نورالدين عراقى است كه فرموده اند: من ايشان را مكرر در حرم مقدس ‍ در يك گوشه نشسته مشغول ذكر ديده ام ولى ايشان را نمى شناختم حالا كه به هندوستان آمده و ايشان را ديدم فهميدم كه همان شخصى كه در حرم مى ديدم ايشان بودند و هيچ اشتباه در اين باره ندارم بارك الله فى عمره الشريف .
وفات آن بزرگوار در هفدهم صفر 1360 در دارالعلم لكهنو واقع شد.(377)

ماهى آزاد براى افطار ازمنقار پرنده ماهيخوار
مرحوم سيد على بن هادى حسينى مشهور به پير سيد على از شاگردان مرحوم ملاعلى نورى و كلباسى و صاحب جواهر در حدود 1267 پس از رسيدن به درجه اجتهاد به رامسر بازگشت و مورد احترام اهالى قرار گرفت .
نامبرده بالغ بر چهل سال روزه دار بود و پيوسته در تهذيب نفس و مراقبت مى گذرانيد.چنانچه مؤلف كتاب نظرة الناظرين كه معاصر و معاشر با او بوده اين مطلب را متذكر گرديده .
نامبرده داراى كراماتى بوده چنانچه نوه اش سيد حسن ميرمشتاقى از قول مادرش نقل نمود: در رامسر هوا خيلى گرم بود و مرحوم پيرسيد على روزه دار بود در كنار چشمه در مقابل خانه اش مشغول وضو گرفتن بود به من گفت : امروز ماهى آزاد براى افطار مناسب است .
هنوز صحبتش تمام نشده بود كه پرنده اى ماهى خوار بالاى سرمان پيدا شد و ماهى آزاد بزرگى از منقارش در مقابل ما به زمين افتاد در حالى كه هنوز زنده بود.(378)
مرحوم پيرسيد على قرآنى به خط خود نوشته كه اكنون در نزد ورثه اش ‍ موجود است .آن مرحوم در سال 1300 ه‍ ق در رامسر وفات يافت .

با خواندن دعائى مسير سيل را تغيير و مردم را نجات داد
ميرزا سيد محمد امام جمعه قائنى فقيه اصولى ، واعظ سياستمدار و استاد مسلم علوم اسلامى از علماى سده سيزدهم است .
داستانهائى از دعاهاى مؤ ثر وى در مواقع مختلف هنوز هم در افواه مردم موجود است و او را شخص مستجاب الدعوه مى دانند در اين زمينه نقل گرديده : در زمان حيات ميرزا سيد محمد، محله قلعه كه از محلات قديمى شهر قائن است مورد هجوم سيل واقع و در معرض تلف قرار مى گيرد وقتى به او خبر مى دهند به كنار رودخانه مى آيد و با خواندن دعاتى مسيل سيل را تغيير داده مردم را ازخطر حتمى مى رهاند.(379)

به امر آيت الله كوهستانى تب حاج شيخ عبدالكريم قطع شد
آقاى شيخ عبدالله محمدى مازندرانى نقل كرد از آقاى حاج شيخ عبدالكريم صادقى كه فعلا قاضى دادگاه است در تهران گفت من در كوهستان مدرسه مرحوم آيت الله كوهستانى درس مى خواندم چند روزى مريض شده و به تب شديدى مبتلا شدم به آيت الله كوهستانى عرض كردم اجازه بدهيد چند روزى به محل خودبرگردم پس از معالجه و بهبودى برگردم .
فرمود: اگر برويد از درس عقب مى مانيد عرض كردم با اين حال و تب شديد هم نمى توانم درس بخوانم آقا فرمود: (اى تب چه مى خواهى از شيخ ، خارج شو، خار شو از بدن او) به محض گفتن اين كلام همان ساعت تب از بدنم برطرف شد و شفا يافتم .(380)

داستان سيد علم الهدى و نقل او يكى از كرامات سيد كشميرى را
سيد علم الهدى بن سيد شمس الدين كابلى معروف به سيد علم عالم فاضل و متقى معروف در سنه 1288 در كابل متولد شد و در كودكى چشمهايش نابينا شد ولى در عوض آن خداوند كريم به او بصيرت و هوش ‍ عجيب و حافظه قوى خارج از حد توصيف روزى فرمود، به همراه بعضى از خويشان خود به عتبات آمد و در سامراء به خدمت ميرزاى شيرازى رسيد در حالى كه دوازده ساله بود شروع به تحصيل علم كرد اساتيد او درس را براى او املاميكردند و او همه را حفظ مى كرد درسنه 1314 همراه مهاجرين به نجف بازگشت و ملازم علامه محدث نورى و جمال السالكين سيد مرتضى كشميرى شد و بوسيله اين دو عالم بزرگوار در سامراء با دختر يكى از تجار سرمايه دار ازدواج كرد همسرش زن بسيار صالحه و عفيفه بود و با زندگى مختصر او قناعت مى كرد و همه آن تجملات زندگى و رفاه و تشريفات خانه پدر را فراموش كرده و صرفنظر نمود و در خلال اين مدتى كه ملازم خدمت سيد كشميرى بود به بسيارى از حالات و كرامات او آگاهى يافت و براى ديگران بازگو مى كرد.
(مرحوم شيخ آقا بزرگ گويد:) از آن حوادث كه براى من نقل كرد اين بود كه گفت : در اوائل تزويج من سيد كشميرى روزى مشتى پول خرد به من داد به گمان من به مقدار مخارج يك روز بيشتر نبودمن آن پولها را به ميان كيسه ام ريخته رفتم بازار و لوازم خانه را خريده آمدم و باقيمانده را دركيسه زيرمصلاى خود گذاشتم ، روز دوم نيز مقدارى از كيسه پول برداشته رفتم بازار و هر چه مى خواستم خريدم و باقى مانده را زير مصلا گذاشتم و همچنين هر روز از آن كيسه پول برمى داشتم و خرج مى كردم و اين كار تا بيست و چهار روز ادامه داشت در روز آخر زنم پرسيد مدتى است برخلاف عادت هميشگى بيشتر خرج مى كنى ؟ از كجا اين پولها را به دست آورده اى ؟من قضيه را براى همسرم گفتم روز بعد كه آمدم كيسه را بردارم ديدم اصلا از كيسه خبرى نيست و چون سيد كشميرى را ملاقات كردم در آغاز سخن فرمود: اى سيد علم خوب است انسان بعضى اوصاف حسنه را از بعضى حيوانات كسب كند مثلا مرغ وقتى كه تخم مى كند با اينكه آن تخم ارزش كمى دارد ولى آن حيوان نظر تنگ به خاطر آن به قدرى فرياد مى كشد كه نه تنها صاحب خانه بلكه همسايه هاى اطراف را هم خبردار مى كند ولى برعكس او صدف كه حيوان دريائى است كه درايام بارندگى بر روى دريا ظاهر شود و از قطرات باران اخذ مى كند سپس به قعر دريا مى رود و در ته دريا داخل گل و لاى شود كه غواصها نمى توانند او را به دست بياورند و به خاطر به دست آوردن آن لؤ لؤ اى كه در جوف او قرار گرفته زحمتها مى كشند تا آن را به دست آورده و مى شكنند تا آن راپيدا مى كنند.
من از شنيدن اين مطلب فهميدم كه سيد نظرش با من است كه من سر او را فاش كردم .
پس از وفات سيد كشميرى سيد علم به سلطان آباد (اراك ) مهاجرت كرد و از سوى حاج شيخ عبدالكريم حائرى وكالت گرفته در (ملاير) به انجام وظايف دينيه مشغول شد و در بين مردم معزز و محترم بود تا اينكه در اوائل محرم 1368 ه‍ وفات يافت و در قم دفن شد.(381)

مكاشفه جالبى براى محقق داماد در حال ذكر اسم مبارك (يا غنى )
عارف كامل سيد احمد فهرى فرموده است : بنا بر نقل يكى از دانشمندان معاصر از كتاب سلافة العصر تاءليف علامه سيد على صدرالدين مدنى صاحب رياض السالكين در شرح صحيفه سيد الساجدين عليه السلام كه سيد محقق داماد رضى الله عنه را مكتوبى است به نام ((الرسالة الخلعية )) و صورت آن چنين است :
بسم الله الرحمن الرحيم همه ثنا مخصوص پروردگار جهانيان است و درود او بر سيد ما محمد و خاندان پاكش باد: در يكى از روزهاى ماه جارى (روز جمعه 16 شعبان سال يكهزار و بيست و سه هجرى ) در خلوتى نشسته و مشغول ذكر پروردگارم بودم در خلال آنكه نام مبارك (الغنى ) راكه ذكرو ورد خود قرار داده و (ياغنى و يا مغنى ) را با تشديد تكرار مى نمودم و به جز فرو رفتن در حرم سر الهى و نابود شدن درشعاع نور او از همه چيز غافل بودم كه به ناگاه جاذبه قدسى به سرعت هر چه بيشتر مرا در ربود و از آشيانه بدن بيرون كشيد، پس حلقه هاى نور حواس را گسيخته و گره هاى دام طبيعت را بازنمودم و با بال روح در وسط ملكوت حقيقت شروع به پرواز كردم و خود را اين چنين يافتم كه جامه تن را از قالب روح بيرون كشيده و از جايگاهش ‍ به دور انداخته و دل را صفا و جلا داده جسدم را به كنارى گذاشته و كشور زمان را در هم پيچيده و به عالم دهر قدم گذاشتم و آنجا ديدم كه مغزهاى متفكر مجموعه اى نظامات امت ها از ابداعات و تكوينيات و الهيات و طبيعيات و قدسيات و هيولائيات و دهريات و زمانيات و همه اقوام كفر و ايمان و قبايل جاهليت و اسلام از مردان و زنان گذشته و موجود و آينده و جانشينان در ازل و ابد همگى يكجا در مصر وجود گرد آمده اند و همه آحاد مجامع امكان ريز و درشتش ، كوچك و بزرگش ، اثباتى و ابدائيش در حال و آينده اش همه و همه گروه گروه جذب آن عالم گرديده و ماهيات همه آنها رو به درگاه خداى سبحان نموده و ناخودآگاه چشم به آستان او دوخته اند وهمه آنان با زبان فقر شديد و لسان هويت هلاكت زا ناله بيچارگى و فرياد دعا و تضرع سر داده بودند و او را ياد مى كردند و دعا مى نمودند كه به فريادشان برسد و ناخودآگاه (يا غنى و يا مغنى ) مى گفتند.
چيزى نمانده بود كه در آن ناله هاى عقلى و فريادهاى غيبى از خود بى خود شوم و ازشدت حيرت و دهشت جوهر ذات عاقله خود را فراموش كنم و از ديدگاه نفس مجردم غايب گردم و از زمين پهناور هستى هجرت نموده و ازناحيه قطر وجود يكباره بيرون روم كه ناگاه آن حالت خلسه روحى باكمال انسى كه به او داشتم مرا وداع گفت وهمان رباينده در حالى كه كمال اشتياق به آن را داشتم و ازفراقش متاءسف بودم مرا درربود و دوباره به درياى خروشان زمين و جايگاه دروغين و فريب آباد طبيعت بازگشتم ...
رساله ياد شده به همين جا پايان يافت .(382)
مؤلف به ترجمه آن رساله اكتفا كرد و اصل متن عربى رساله را مرحوم فهرى در ترجمه رساله لقاء الله ذكر كرده به آنجا رجوع شود.

دو كرامت از سيد اخوى و وجه اخوى بودن او
سيد جليل و عالم عامل صاحب كرامات باهره حاج سيد حسن اخوى كه با 26 واسطه نسبش به موسى مبرقع فرزند امام جواد عليه السلام مى رسد از علماء اعلام و فقهاى عظام تهران بوده و خاندان جليل و اصيل اخوى به ايشان منتهى مى شوند در آخر كتاب فروع كافى طبع اول تهران مذكور است كه مرحوم سيد حسن تقوى از روزگار جوانى به كرامت نفس و مناعت طبع موصوف بوده و در كمال عسرت و قناعت امرار معاش مى نمود و به كسى هرگز اظهار حاجت نمى كرد و گاهى از راه جمع آورى ماءكولات اعراض ‍ شده مردم سد جوع مى كرد.
يك روز بدين منظور از شهر بيرون رفته و دربيابانهاى دولت آباد مشغول جمع كردن خوشه هاى گندم بوده كه جماعتى از تركمان ها ريخته و او را به اسيرى مى برند و در محل خود مانند اسيران ديگر به كند و زنجير مى بندند تا در موقعى او را شهيد كنند و او در آن حالت به عبادت خدا و استغاثه و توسل به اجداد كرام خود مشغول مى شود.
در آن هنگام پسر بزرگ رئيس تراكمه مبتلا به كسالت سختى شده و به بستر مرگ مى افتد، رئيس بسيار ناراحت و مضطرب مى شود شبى در عالم خواب پيامبر گرامى اسلام را ملاقات مى كند كه به او مى فرمايد اگر شفاى پسرت را مى خواهى بايد سيد حسن نامى كه از فرزندان من در ميان اسيران است آزاد نمائى و از او بخواهى دعا كند تا فرزند تو شفا يابد، پس از خواب بيدار شده فورا مى رود و در ميان اسيران آن سيد بزرگوار را آزاد مى كند و التماس مى كند كه درباره فرزندش دعا بكند پس بيمار از بستر برخاسته و صحيح و سالم مى نشيند چون از او مى پرسند كه چگونه شفا يافتى ؟مى گويد ملك الموت مرا قبض روح كرده روح را مى برد كه شنيدم كسى مى گويد او را برگردانيد سيد درباره او شفاعت كرد پس مرا برگردانيدند به او مى گويند اگر سيد را ببينى مى شناسى ؟گويد آرى چون سيد را نشان او مى دهند مى گويد همين سيد بوده است .
پس تركمانها به سر سيد مى ريزند و دست و پاى او را مى بوسند و التماس ‍ مى كنند كه در نزد آنها بماند مى گويند وسائل زندگيت را فراهم كرده و از جان و دل خدمتت مى كنيم قبول نمى كند و مى گويد آزادم كنيد به تهران برگردم پس او را با احترام تمام به تهران مى رسانند.