مردان علم در ميدان عمل (جلد هشتم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۵ -


كلمات حكيم بوذرجمهر كه با طلا بايد نوشت
آورده اند كه نوشيروان جمعى از علماء و دانشمندان را در مجلسى احضار كرده و از آنها خواست هر كس به قدر دانش خويش سخنى بگويد كه متضمن مصلحت پادشاه و رعيت باشد چون نوبت به بوذرجمهر رسيد معروض داشت : آنچه مطلوب شاه است در دوازده كلمه است شاه پرسيد آن كدام است حكيم گفت :
اول پرهيز از شهوات وغضب و هواى نفس است .
دوم صداقت و راستگوئى در گفتار و وفاى به عهد و شرايط است .
سوم مشورت با دانايان در پيش آمدها.
چهارم اكرام و احترام اشراف و علما و اهل كتاب به قدر مقام و منزلت آنها است .
پنجم تعهد قضات و تفحص عمال و جزا دادن نيكان و بدان بواسطه احسان و اسائت اين دو گروه .
ششم تفحص احوال زندانيان در هر چندگاه تا گناهكاران را به جزا رسانند و بى گناهان را رهائى بخشد.
هفتم تعهد و رسيدگى به راهها و دريا و بازارجهت رفاه است .
هشتم حسن تدبير در تاءديب رعايا است بر جرايمم و اقامه حدود بر مئاثم .
نهم فراهم آوردن سلاح و جمع كردن وسائل جنگى .
دهم اكرام اولاد و اهل و اقارب و اصلاح آن جماعت است .
يازدهم تعيين جواسيس است تا حوادث ملك را به پادشاه رسانند.
دوازدهم تفقد وزراء و ندماء و خيل و حشم است .
((فامر انوشيروان ان تكتب هذا الكلام بالذهب و قال هذا الكلام فيه جوامع انواع السياسات الملوكيه )).
انوشيروان امر كرد اين كلام را با طلا نويسند و گفت : در اين كلام جميع انواع تدبير و سياسات مملكت دارى است .(475)

 
علائم كمى عقل انسان
از حضرت صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود: ((يعتبر عقل الرجل فى ثلاث فى طول لحيته و فى نقش خاتمه و فى كنيته )).
در سه چيز عقل مرد سنجيده شده و ميزان خردش معلوم گردد 1 - درازى ريش او 2 - نقش انگشتر او 3 - كنيه او كه هر چه طول آنها بيشتر باشد علامت كوتاهى و كمى عقل است . چنانچه اصمعى گويد: در بصره شيخى ديدم صورت زيبا و لباس فاخر بر تن داشت و عده اى در اطراف او بودند و اشخاصى نزد او آمد و رفت مى كردند خلاصه ظاهرى خوب و آراسته اى داشت خواستم ميزان عقلش را بفهمم و امتحانش كنم گفتم : (ما كنية سيدنا) پرسيدم كنيه آقاى ما چيست ؟ گفت : ابوعبدالرحمن الرحيم مالك يوم الدين خنديدم و دانستم كه عقلش كم است .(476)

 
دو سخن نادر و غريبه اى كه بايد قبول كرد
ابن قاسم عاملى در كتاب اثنى عشريه از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده است كه فرمود:
((غريبتان فاحتملوها، كلمة خير من سفيه فاقبلوها و كلمة سفه من حكيم فاغفروها)).
دو نادر و غريب است كه بايد آن دو را برداريد و تحمل كنيد، يكى كلمه و سخن خير و نيكوئى كه از زبان شخص سبك و نادانى بشنويد قبول كنيد آن را و ديگر كلمه نادرست و سبكى كه از شخص حكيم و دانشمندى بشنويد پس آن را بپوشيد و درگذريد.
و ماحصل اين حديث اين است كه دستور اسلامى اين است كه اين دو گونه گفتار را گوش دهند و بپذيرند، يكى گفتار نيكو و زيبا اگرچه اززبان كودكى يا ديوانه يا از جاهل فرومايه صادر شود كه نوعا مردم به گفتار آنان توجه ندارند با اينكه فرموده اند:
((لاتنظر الى من قال انظر الى ما قال ))
نظر به گفتار داشته باش نه به گوينده .
چه بسا كودكى خردسال سخنى خردمندانه و حكيمانه گويد: چنانچه آورده اند شخصى به طفلى گفت : اگر گفتى خدا كجاست يك اشرفى به تو مى دهم طفل در جواب گفت : اگر تو گفتى خدا كجانيست من دو اشرفى به تو مى دهم .
و نيز آورده اند: روزى ابوحنيفه با جمعى از اصحاب براهى مى رفت كودكى را ديد كه پاى برهنه روى گل راه مى رفت ابوحنيفه گفت : اى كودك مواظب خود باش كه پايت نلغزد ونيفتى كودك در جواب گفت : اگر من بيفتم خود تنها مى افتم اما تو مواظب خود باش كه اگر پايت بلغزد و بيفتى گروهى بسيار از مسلمانان باتو لغزند و بيفتند.

 
پاسخ پسر امير اسماعيل سامانى به قاضى
و نيز آورده اند كه امير اسماعيل سامانى را پسرى بود تيمور نام بسيار نيكوروى و زيباخوى و در كمال فهم و فراست وقتى آبله برآورده و آن لطافت بشره و طراوت چهره در زير نشان آبله ماند روزى دربرابر امير اسماعيل ايستاده بود امير از روى تعجب به نشان آبله او نظر مى كرد قاضى ابومنصور آنجا حاضر بود، چون مردى لطيفه گوى بود در آن وقت فرصت يافت و به آن پسراشاره كرده و اين آيه را خواند:
آن پسر چون آن آيه را درحق خود شنيد فى الفور در جواب آن اين آيه را خواند:
((و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه ))
چون قاضى خود نيز آبله رو و كريه المنظر بود چون اين بشنيد شرمنده شد و گفت : اين سزاى من است كه بزرگان گفته اند: با طفل مزاح كردن پشيمانى آورد. كودك گفت : اين را نيز بزرگان گفته اند:
 
كلوخ انداز را پاداش سنگ است
 
جواب است اى برادر اين نه جنگست
 
و ديگر از كسانى كه مردم به سخن او توجه نمى كنند زنانند با اينكه گاهى باشد كه از زنان سخنانى شنيده شود كه محتوى علم و عرفان است مثل اينكه
گويند: زنى با چرخ نخ ريسى مى كرد به او گفتند: آيا دليلى دارى كه خدائى هست ؟
زن گفت : دليل من همين چرخ منست كه من مى بينم كه اين چرخ با اين كوچكى تا من او را نگردانم به خودى خود نمى گردد پس اين چرخ فلك با اين بزرگى و اين آسمان و زمين با آن عظمت آيا به خودى خود حركت مى كند يا آن كه خدائى هست كه آنها را مى چرخاند.
و نيز آورده اند: در زمان سلطان محمود غزنوى در حوالى كرمان دزدان بلوچ قافله اى را غارت كردند و جمعى را كشتند از جمله پسر زنى را كه پيره زالى بود كشتند پيره زال خود را به دارالملك رسانيده دادخواهى نمود، سلطان گفت : چون آن بلاد از دارالملك ما دور است كارى نتوان كرد.
پيره زال گفت : اى سلطان چندان ملك بگيركه حفظ توانى كرد و در روز قيامت از عهده جواب آن درآئى . سلطان از اين جواب بسيار منفعل و متاءثر شد و از پيره زن دلجوئى كرد و لشكرى رابراى سركوبى اشرار ماءمور نمود.

 
پاسخ آسيابان به معاوية بن مروان
و نيز آورده اند كه روزى معاوية بن مروان به آسياب رفت و در آنجا حمارى مى گرديد و سنگ آسيا را مى چرخانيد و زنگى در گردنش بود گفت : اين زنگ در كردن اين الاغ براى چيست ؟آسيابان گفت : براى آنكه هر وقت الاغ بايستد بفهمم . معاويه گفت : اگر الاغ بايستد و سر خود را تكان دهد مانند من ، سرخود را تكان داد، آن وقت چه خواهى كرد؟ آسيابان گفت : (ان حصل لنا حمار عقله كعقل الامير دبرتها غير هذا التدبير) اگر خرى پيدا شد كه عقلش مانند عقل امير بودبراى او تدبير ديگرى خواهيم كرد.

 
كلام ناصواب و لغزش ديگران را بايد كتمان كرد
و كلمه نادر ديگر كه بايد آنرا تحمل نمود كلمه سبك و ناصوابى است كه از شخص حكيم و دانشمندى شنيده شود كه بايد آن را كتمان نمود و از وى درگذشت چون غير از معصومين عليهم السلام كسى از خطا گفتن منزه و مبرا نيست .
و از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام روايت است كه فرمود:
((لاتستهجن بخطاء غيرك فانك لن تملك الاصابة ابدا)).
به ديگرى به خاطر سخن ناصوابش بد مگو و ايراد مگير چون خودت نيز هميشه مالك گفتن سخن درست و صواب نيستى .
و در خبر ديگر فرمود:
((لاتفرحن بسقطة غيرك فانك لاتدرى ما يحدث بك )).
شادمانى نكن به لغزيدن و خطاى غير خود چون تو نمى دانى كه روزگار با تو چه خواهد كرد.
و در غرر الحكم است كه فرمود:
((من شمت بزلة غيره شمت غيره بزلته )).
كسى كه شماتت كند به لغزش ديگران شماتت خواهد كرد ديگرى به لغزيدن او وى را پس دستور اسلامى و اخلاق دينى اين است كه كسى را به لغزش و گفتار ناصواب شماتت و سرزنش نكنى مخصوصا اگر خطا كننده عالم و حكيم باشد.(477)

 
مناظره حضرت موسى با حضرت آدم
ابوهريره از پيامبر صلى الله عليه و آله خبر مى دهد كه فرموده است : حضرت موسى به حضرت آدم اشكال كرده گفت : اى آدم تو پدر مائى اما ما را محروم كردى و از بهشت بيرونمان آوردى ؟
آدم درپاسخ به موسى به طعنه گفت : اى موسى تو كسى هستى كه خداوند ترا به كليمى خود انتخاب كرد و تورات را براى تو با دست خود نوشت با اين حال و سوابق مرا ملامت مى كنى به چيزى كه خداوند آن را مقدر كرده بود پيش از خلق كردن من به چهل سال پس آدم در اين مناظره پيروز شد.(478)

 
شوخى دو پيغمبر با يكديگر
حضرت يحيى پيغمبر (ص ) حضرت عيسى را ديد و او را گفت : چيست كه خوشحالى گوئى ايمنى ؟ حضرت عيس فرمود: چيست كه ترا اندوهگين مى بينم ؟ چنانكه گوئى نوميدى اندكى نگذشت كه وحى آمد و به آن دو گفت : آنكه شادمان تر است و گمانش به من بيشتر است او را بيشتر دوست دارم .(479)
عن الفضل بن ابى قرة عن الصادق عليه السلام قال : ((ما من مؤمن الا و فيه دعابة ، قلت و ما الدعابة قال المزاح .(480)
فضل بن ابى قره گويد حضرت صادق عليه السلام فرمود: هيچ مؤمنى نيست مگر اينكه در او يك نوع دعابة وجود دارد، پرسيدم دعابة چيست ؟ فرمود مزاح و شوخ طبعى است .

 
خطاب حضرت على عليه السلام به سلطان خدابنده به زبان تركى
راوى گفته است : سلطان محمد خدابنده كه با راهنمائى علامه حلى اعلى الله مقامه مذهب تشيع را اختيار كرد. در سنه 707 ه‍ امر كرد از بيت المال مسلمين در هر سال براى خدام عتبات عاليات حقوق و شهريه بدهند و نيز براى سادات و علويين كه ساكن نجف و كربلا بودند از خزانه مخصوص ‍ خودش حقوق ماهانه معين كرد و اموال زيادى براى آنها وقف كرد.
و در همان سال به قصد زيارت به نجف و كربلا مشرف و به ساكنين اين شهر مقدس عطا و بخشش زياد كرد و امر كرد اسامى معصومين عليهم السلام را بر روى سكه ها و بر روى پرچمهاى لشكريان نقش نمايند و به مؤ ذنين دستور داد در اذان (حى على خيرالعمل ) گويند و در سنه 709 كه مجددا به عتبات مشرف شد و در اين سفر قصد كرد كه ضريح و اثاث حرم شريف حضرت امير عليه السلام را منتقل كند به پايتخت خودش سلطانيه كه در بين زنجان و قزوين است و به همين منظور در آن شهر بناى بسيار عالى و مزين به زيورهاى گوناگون ساخته بود به نام فردوس كه شيخ زاهد گيلانى خصوصيات عجيبى از آن نقل كرده بود.
يك شب در نجف اشرف حضرت على عليه السلام را در خواب ديد كه به زبان تركى به او فرمود: (شاه خدا بنده ) ((سنونكى سنده منمكى منده )) يعنى اى شاه خدابنده مال تو مال تو باشد مال من هم مال خودم باشد، يعنى از اين قصدى كه كرده اى صرف نظر كن و لذا ديگر به اين كار اقدام نكرد.(481)
مولاى متقيان على عليه السلام در اوصاف مؤمن مى فرمايد:
((بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه ))(482)
اديب پيشاورى معنى اين كلام مولا را دريك بيت چنين سروده است :
 
چو غنچه خون جگر ميخور از درون ليكن
 
به چشم خلق چو گل ، تازه روى و خندان باش
 
و نيز امير مؤمنان عليه السلام مى فرمايد:
لاباءس بفكاحة يخرج بها الانسان من حد العبوس .
يعنى باكى نيست كه انسان قدرى مزاح كند كه از حد عبوس و گرفتگى چهره بيرون آيد.(483)
 
با دل خونين لب خندان بياور همچو جام
 
نى گرت زخمى رسد آئى چو چنگ اندر خروش
 
اما پيداست كه مزاح و شوخى حدى دارد و افراط در آن همچو افراط در هر كارى سخت ناپسند است . پيشوايان دين سلام الله عليهم اجمعين مزاح در كلام آدمى را همچون نمك در طعام دانسته اند و از اين تشبيه معلوم مى شود كه افراط در مزاح همچون شور كردن غذا است كه طبع سليم آن را سخت مكروه دارد.

 
مدرس و دعا به جان شاه
امام خمينى عليه الرحمه فرمود: مرحوم مدرس خدا رحمتش كند يك وقتى كه رضاخان به سفرى رفته و برگشته بود، ايشان گفته بود: من به شما دعا كردم رضا شاه تعجب كرده بود كه خوب ايشان دشمن سرسخت من است چطور به من دعا كرده است ؟
مدرس گفته بود نكته اش اين است كه اگر تو در اين سفر از بين مى رفتى پولهاى ما از بين مى رفت ما براى حفظ پولهايمان به تو دعا كرديم .(484)

 
پاسخ معجزه گونه شهيد مدرس به رضاخان
روى رضاخان به مدرس پيغام داد: طورى ترا بكشم كه در جزء كفار دفنت كنند مدرس پاسخ مى دهد: قبر من هرجا كه باشد امام زاده مى شود اما تو در جائى مى ميرى كه نه آب باشد و نه آبادى ، كه تاريخ شاهد تحقق اين جملات مدرس است كه مزار آن شهيد به طرز زيبائى بازسازى و احيا شده است و هرروز مردم به زيارت آن مرقد شريف مى آيند.
امام خمينى درپيامى كه به توليت آستان قدس رضوى ميدهند و مى فرمايند: ملت ما مرهون خدمات و فداكاريهاى او است و اينك كه با سربلندى از ميان ما رفته است برماست كه ابعاد روحى و بينش سياسى و اعتقادى او را هر چه بهتر بشناسيم و با خدمت ناچيز خود مزار شريف و دورافتاده او را تعمير و احيا كنيم .
بعد از پيام امام آستان قدس تلاش وسيعى را براى بازسازى و احياى آن مزار شريف آغاز كرد و اكنون شاهد دگرگونى و عظمت اين مكان مقدس هستيم (و اما رضاخان چه شد وكجا مرد و كجا و چگونه دفن شد و چگونه پيش ‍ بينى مرحوم مدرس تحقق پيداكرد).(485)

 
مدرس نوشت : به عزرائيل مراجعه كن
دكتر محمد حسين مدرس گفته است نامه هاى زيادى به مدرس مى نوشتند و من آن نامه ها را به خدمت مدرس مى بردم مدرس تا نيمه هاى شب آن نامه ها را مى خواند و زير هر كدام به مناسبت موضوع نامه خطى مى نوشت مثلا مى نوشتند (شما به رئيس بلديه رجوع كنيد و اين خط را نشان دهيد كار شما را اصلاح مى كند.) هر صبحگاه نامه ها را مى گرفتم و به صاحبانش رد مى كردم .
در يكى از نامه ها مردى شكايت كرده بود كه رئيس نظميه مرا به تهمت دزدى گرفته و شش ماه حبس كرده و تمام هستى مرا برده و به خاك سياهم نشانده و خدا مى داند كه من بى تقصيرم و محكمه هم به دادم نمى رسد.
مدرس درزير آن نامه نوشته بود (به عزرائيل مراجعه كنيد) يكى دو روز بعد آن مرد خوشحال آمد و گفت مى خواهم از آقا تشكر كنم گفت : نامه را به رئيس نظميه دادم و او كارم را اصلاح كرد و به عدليه هم سفارش نمود. من از سادگى آن مرد و ازكار آقا تعجب كردم .(486)

 
پاسخ آئينه قدى به سؤال محمد امين خان مخالف بقول ميرفندرسكى
هنگامى كه ميرفندرسكى وارد پايتخت هند شد مردم شيعى هند در پذيرائى و تعظيم و احترام او افراط نمودند به حدى كه مخالفين رنجيدند و خواستند وسائل توهين و تقحيرسيد را فراهم آورند در آن دوره دو سه تن سردسته تورانيان (و مخالفين ) بودند كه يكى از آنها (محمد امين خان ) نام داشت و اين محمد امين خان در نتيجه آفات جنگ و آفات طبيعى مثل آبله و غيره قيافه مضحكى پيدا كرده بود، يك چشم او را آبله خراب كرده بود و يك پايش مى لنگيد، صورتش قسمتى مو داشت و نقطه هائى هم بى مو بود و او همان ريش زشت را نگاه مى داشت سرش كچل و صورتش ناديدنى و با آن اوصاف وقتى دربار تشكيل مى شد او پيشاپيش صف تورانيان (مخالفين ) مى ايستاد و به اتكاى خانواده و شخصيت بيش از ديگران گستاخى و فضولى مى نمود و معروف بود كه اين مرد برخلاف ساير سنيان كه اكثر دوستدار على عليه السلام هم هستند آشكارا بر ضد آن حضرت سخنان بيهوده ميگويد.
روزى ميرفندرسكى با احترامات بى اندازه به دربار آمد و بر مسند نزديك شاه قرار گرفت همين كه صحبت شروع شد محمد امين خان خطاب به پادشاه عرض كرد: چاكر را مسئلتى از جناب ميرهست كه هرگاه رخصت باشد پرسش كنم .
شاه گفت : خان هر چه خواهد بپرسد. محمد امين رو به سيد نموده چنين گفت : يكى ازدعاوى بيجاى رافضيان آنست كه مى گويند: هركس كينه اولاد على عليه السلام را به دل داشته باشد در اين دنيا بدبخت و مفلوك و در آخرت تبه روزگار است . آيا اين ادعا را چگونه توان اثبات نمود؟
ميرفندرسكى با چهره خندان فرمود: بحمدلله در دستگاه حضرت شهريارى آينه هاى قدنما فراوان است زحمت كشيده درآينه پاسخ خود را درياب .
تمامى درباريان و حتى وابستگان محمد امين بى اختيار خنديدند و خان مزبور از شدت انفعال سر به زير افكند.(487)

 
داستان سفره نذرى محمد امين خان و تصرف سگى در آن سفره
اين قصه كه ذيلا به اجمال مى نويسيم در اغلب تواريخ هندوستان با آب و تاب مفصل ياد شده است :
در ايام عاشورا علاوه بر شيعه بسيارى از اهل سنت و جماعت به نام شهداى كربلا سفره نذرى مى اندازند و رسم آنست كه پس ازچيدن خوراكيها بر سرسفره درها را مى بندند و بعد كه باز مى كنند چنين مى گويند كه : در سفره تصرفاتى شده آثارى از روح پاك آن شهيد كه سفره به نام او است در خوراكيها به نظر مى رسد.
دو سه تن از خوانين تورانى (مخالفين ) كه در واقع همچشمى هاى سياسى با مذهب مخلوط مى كردند نسبت به عزادارى عاشورا و اين امور ديگران را سرزنش مى دادند عاقبت روزى محمد امين خان مزبور به دوستانش گفت : شهداى كربلا و مخالفين آنها جملگى خواجه زاده گان و بزرگ زادگان اسلام بودند ما را نرسد كه هوا خواه يك دسته و دشمن ديگر باشيم و هرگاه سفره نذرى مى اندازيم بايد به نام بزرگان مزبور نيز انداخت و خواهيد ديد كه همان آثار و نتائج عائد ما مى شود.
اين سخن كه به وابستگان حضرت ميرفندرسكى رسيد اشاره نمودند كه بايد خان را تشويق كرد تا سفره بيندازد و نتيجه آن معلوم گردد.
دوستان خان او را پر و بال دادند تا بالاخره خان نذرى كرد و سفره اى مفصل با انواع خوراكيهاى لذيذ به نام يكى از دشمنان آل على انداخت سپس درها را محكم بسته قفل زد و به اطاقى كه روبروى آن تالار بود با دوستان نشسته مدتى تالار را از دور پائيدند و چون يك ساعت گذشت پيرزنى امين از بستگان خاندان خود را كه با وضو و طهارت بود فرستاد تا ببيند اگر آثار ظاهر شده او را خبر دهد، پيرزن همين كه در را گشوده بدرون اطاق نظرى افكند با شتاب در را بست و دوان دوان به سمت خان شتافته از دور آواز داد: برخيزيد و بيائيد كه عوض اثر گذاردن حضرت صاحب (سفره ) خويشتن قدم رنجه فرموده اند.
خان و حاضران سراسيمه براى زيارت صاحب (سفره ) سر از پا نشناخته به سوى تالار دويدند و همين كه در را گشودند سگى سياه و چهار چشم را ديدند كه لب و لوچه خود را مى ليسيد و از اتاق بيرون جست طوفان خنده به راه افتاد و اين واقعه در پايتخت و در تمامى كشور انعكاس مضحكى پيدا كرد و چون زن مژده دهنده هم از ترس تنبيه خان بكلى پنهان شدا واقعه را به عوامل مير نسبت دادند و گفتند وضع و صورت حال را بدانگونه ساخته اند.(488)

 
دو حكايت از دو حكيم
حكايت كنند كه يكى از رؤ ساى يونان بر غلام حكيمى افتخار و مباحات مى نمود غلام گفت : اگر موجب مباحات تو بر من جامه هاى نيكوئى است كه بر تن دارى كه نيكوئى از آن لباس است نه تو و اگر به اين اسب راهوار و چابكى است كه راهوارى از آن اسب است نه از آن تو و اگر به پدران فاضلت مى نازى كه صاحبان آن فضل و دانش آنانند نه تو.
 
گيرم پدر تو بود فاضل
 
از فضل پدر تو را چه حاصل
 
چون اين فضائل هيچكدام از آن تونيست پس تو كيستى ؟
و باز از حكيمى نقل مى كنند كه در خانه ثروتمندى مهمان بود و آن ثروتمند مرتب به خانه زيبا و فرش پربهاى زندگانى و باغ باصفاى خود مرتب مى نازيد و مى باليد و به رخ ديگران مى كشيد آن حكيم در اثناى گفتگو خواست آب دهانش را بيرون بريزد به راست و چپ نگاه كرد و محل مناسبى نيافت به صورت آن مرد انداخت حاضران او را عتاب كردند كه اين چه كارى بود كردى ؟ حكيم گفت : ادب آن است كه آب دهان را به پست ترين جاها بيفكنند و من جائى پست تر از صورت اين مرد بسيار جاهل نديدم ...
پيامبر گرامى اسلام فرموده است :
((لا تاتونى بانسابكم و اتونى باعمالكم )).
يعنى افتخار به پدران خود نكنيد افتخار به اعمال خود كنيد.(489)

 
آيت الله خامنه اى و نقل داستان موذن بد صدا
داستانى را مولوى نقل كرده است كه حضرت آيت الله خامنه مى گويد هرگاه آن داستان يادم مى آيد بر خود مى لرزم و به خدا پناه مى برم او مى گويد:
در شهرى كه هم مسلمانها و هم مسيحيها زندگى مى كردند موذن بد صدائى وارد محله مسلمانها شد وچند وعده اذان گفت . روزى يك مرد نصرانى از محله خود به محله مسلمانها آمد و سراغ موذن را گرفت او راراهنمائى كردند تا بالاخره موذن را پيدا كرد و بعد از ديدنش تشكر فراوانى از او كرد مؤ ذن گفت : چرا از من تشكر مى كنى ؟
مرد نصرانى گفت تو حق بزرگى بر گردن من دارى كه هيچكس ندارد زيرا من دخترى دارم كه مدتى است محبت اسلام به دلش افتاده است و تمايل به مسلمانى دارد هر كار مى كردم كه او را به كليسا ببرم به مراسم ما شركت نمى كرد و به عقايد ما بى اعتنا بود و ما در كار اين دختر عاجز مانده بوديم .
دو سه روز پيش كه شما آمديد و اذان گفتيد و اين دختر صدايت را شنيد گفت : اين صداى كريه از كجاست ؟ گفتم اذان مسلمانها است از آن لحظه بود كه ما راحت شديم و به كلى محبت اسلام از دل اين دختر رفت و در حال حاضر مثل ما در كليسا حاضر مى شود و در مراسم ما شركت مى كند بنابراين تو حق بزرگى بر ما دارى چون تو بودى كه دختر ما را به ما برگرداندى .
بارها به خود و دوستانم گفته ام كه مبادا ما آن موذن بد صدا باشيم كه عشق به اسلام را در دل ها خاموش كنيم و بنشانيم و استفهام بزرگى كه در دنيا براى شناخت اسلام به وجود آمده است با پاسخ منكر و زشتى پاسخ دهيم .(490)

 
داستان عمامه گذارى آقاى دعائى
حجت الاسلام و المسلمين سيد محمود دعائى گفته است : يكى ازافتخاراتى كه من داشتم مراسم عمامه گذارى بود، طلبه ها معمولا وقتى مى خواهند عمامه بگذارند جشنى مى گيرند حالا يا در مدرسه يا در منزل يكى ازكسانى كه با او مرتبط هستند پناه ما طلبه ها آقاى هاشمى (رفسنجانى ) بود و ما در منزل ايشان مراسم عمامه گذاريمان راقرار داديم خدا رحمت كند مرحوم آقاى باهنر به اتفاق آقاى هاشمى نقشه كشيده بودند كه به نوعى ما را دست بيندازند به شوخى مى گفتند: وقتى كسى عمامه مى گذارد نبايد حرف بزند فقط به كسى كه عمامه را مى گذارد سلام بكند وقتى كه عمامه برسرش گذاشته شد بلافاصله يك آيه مناسب آن حال از قرآن با صداى بلند بخواند، مى خواستند صحنه اى ايجاد شود كه شوخى كنند و خيلى زيبا بود ما هم روى اصل سادگى و اعتقادى كه به اين عزيزان داشتيم باورمان آمده بودو آيه را هم انتخاب كرده بوديم و مى خواستيم بلند آيه را بخوانيم و آيه هم اين بود:
((اذاوى الفتية الى الكهف قالوا ربنا آتنا من لدنك رحمة وهيئى لنا من امرنا رشدا)).
در واقع پذيرش لباس روحانيت كهفى است كه ما به آن تحصن مى كنيم و از اين قبيل معانى .
و داشتيم به عنوان تمرين خودمان را براى آن روز آماده مى كرديم كه آقاى حجتى فرمودند چه كار مى كنيد؟ گفتم : من دارم اين آيه را حفظ مى كنم براى وقت عمامه گذارى كه آنجا بخوانم و... پرسيدند: براى چه ؟ گفتم : آقاى چنين و چنان دستور داده اند كه آقاى حجتى و آقاى ديگر زدند به خنده من تازه فهميدم كه اين همه نقشه اى بوده براى خنده و تفريح .(491)

 
با اين فريب از فريب حاجى نجات يافتند
يكى از بزرگان نقل مى كرد كه : وقتى مرحوم شيخ مرتضى انصارى (قدس سره ) با جمعى ازطلاب پياده ازنجف اشرف به كربلا مى رفتند ناگاه رسيدند به شخصى كه از شدت گرما و خستگى افتاده بود چون او را ديدند شناختند كه فلان حاجى است ، مرحوم شيخ فرمود: اين شخص اينجا تلف مى شود هر كدامى به نوبت مقدارى او را به دوش كشيد همچنين يك يك او را به دوش كشيدند، حاجى كمى به هوش آمد چون جاى خود رانرم و راحت ديد چيزى نگفت چون مسافتى رفتند نوبت رسيد به يكى ازطلاب ناچار حاجى را به دوش گرفت و مسافتى برد، ناگاه فكر تازه اى به نظرش ‍ رسيد مى دانيد چه كرد؟ حاجى را به زمين گذاشت و به آواز هولناكى فرياد كشيدآى شير آى شير آمد، حضار خائف و ترسان شده فرار كردند...حاجى نيزاز زمين برخاسته و فرار را بر قرار اختيار كرد، مرحوم شيخ انصارى فرمودند: شير در كجا است ؟ عرض كرد: حاجى را ببينيد چگونه فرار مى كند و خلاصه جمعى را اززير بار حاجى كه كل بر آنها شده بود نجات داد.

 
داستان زيد و عمرو و داود پاشاى وزير
مى دانيم كه كلمه (عمرو) را با واو مى نويسند و كلمه (داود) را به جاى دو واو با يك واو مى نويسند و ضمنا در دروس مقدماتى ادبى بيشتر به زيد و (عمرو) مثال مى زنند، اينك به اين داستان توجه فرمائيد.
در زمانهاى گذشته يكى از وزيران ترك به نام (داود پاشا) مى خواست لغت عربى ياد بگيرد يكى از دانشمندان را براى اين كار طلبيد در درس (نحو) وزير مكرر اين جمله را مى شنيد: (ضرب زيد عمروا) زيد زد عمرو را و استاد مى گفت زيد فاعل است و (عمرو) مفعول .
دريكى ازدرسها وزير خشمگين شد و از استاد پرسيد مگر (عمرو) چه كرده كه هر روز زيد او را مى زند؟
استاد جواب داد: در اينجا زننده و كتك خورده اى در كار نيست بلكه اين جمله يك مثال براى قواعد نحو است .
وزير خيال كرد كه او جواب صحيح را نداد، دستور داد او را به زندان افكندند سپس استاد ديگرى را طلبيد و از او سوال فوق را نمود و همان پاسخ را شنيد و همچنين استادهاى ديگر بطورى كه زندانهاپر از دانشمندان شد به جرم اينكه وزير پاسخ آنها را نپسنديده است سپس وزير دانشمندى زيرك از بغداد طلبيد و سؤ ال فوق را از او پرسيد، او گفت : اينكه هر روز زيد عمرو را ميزند از اين رو است كه عمرو يك جنايتى كرده كه سزايش بالاتر از زدن است ، زيرا او هجوم آورده به نام سرورم (داود پاشا) تا يكى از دو واو نام سرورم را بدزديد. از اين رو سرورم (داود پاشا) با يك واو زندگى مى كند ولى (عمرو) با واو زيادى براى اين علماى نحو خواستند تسلط زيد را بر عمرو بيان كنند تا هر روز او را به خاطر جنايت دزديش بزنند، مثال فوق را مى زنند.
وزير از شنيدن اين سخن نفس تازه اى كشيد و احساس آرامش كرد و به آن دانشمند تيزهوش گفت : اكنون به حق پى بردم هر چه جايزه بخواهى به تو مى دهم .
دانشمند گفت : هم اكنون جايزه ام را مى خواهم و آن اين است كه دانشمندان را از زندان آزاد سازى وزير پذيرفت و آنها را آزاد ساخت .(492)

 
نادان نه با دانا و نه با نادان سازگار نيست
ارسطاطاليس گفت : خردمند با خردمند سازگار است اما نادان نه با دانا سازگار است و نه با نادان ديگر، چون كه خط راست برخط راست ديگر منطبق افتد اما خط ناراست نه بر ناراست ديگر منطبق افتد و نه بر راست .(493)

 
تعبير خواب در خواب
صاحب بن عباد گويد: قابوس بن وشمگير را پيش از آنكه شكست خورد به خواب ديدم كه گفت : در خواب ديدم كه كلاه به سرگذاشته ام ، و من او را گفتم : كلاه نشان رياست است او گفت : من آن را جزبه هلاكت تعبير نمى كنم زيرافارسى آن كلاه است و مقلوب كلاه هلاك است بيش از سه روز نگذشت كه شد آنچه گفت .(494)

 
شوخى نادان و دانا
نادانى به فقيهى گفت : چون به رودخانه اى درآيم تا غسل كنم بايد به كدام سمت آب بايستم ؟
فقيه ظريف گفت بر آن سوى بايست كه جامه هاى تو است تا آنها را دزد نبرد.(495)

 
شيخ جعفر كبير و امين الدوله و لطيفه اى در مسئله فقهى
مرحوم شيخ جعفر نجفى مدعى بود كه هيچگاه لقمه حرام ازگلويش فرو نمى رود. روزى امين الدوله اصفهانى كه مدتى هم صدر اعظم ايران بود شيخ را به خانه خود دعوت كرد و دستور داد از درآمدهاى دروازه و گمركات داخلى كه آن زمان ميگرفتند و علماء آن را حرام مى دانستند غذاى مخصوص شيخ را درست كردند و براى ساير مهمانان غذاها از درآمد معمولى و هميشگى خودش فراهم شده بود.
بعد از آنكه غذا صرف شد امين الدوله گفت : جناب شيخ مى دانيد اين غذاهائى كه صرف شد از كجا تهيه شده بود؟ شيخ پرسيد از كجا بود؟ امين الدوله گفت : از درآمد دروازه و گمرك كه حرام قطعى است ، شيخ بدون تاءمل قاه قاه خنديد و گفت نن مال مجهول المالك بوده كه فقط براى ما حلال است اما اكنون شما مسؤ ليد كه بدون اجازه ما از آن خورده ايد.
چون اين سخن شيخ با كليه قواعد فقه مطابق بود و علماى آن مجلس و خود امين الدوله كه تحصيلات كافى داشت ديدند درست مى گويد امين الدوله درمحضر شيخ دوزانو زده كفاره گناه خود را پرداخت .(496)

 
به امر آخوند مكتب اطفال كسائى را كتك زياد زدند
گويند كسائى از درس قرآن فراغت يافته به راهى رهسپار بود و به يك سو مكتب خانه ديد معلم نشسته بود و شاگردان از وى قرآن مى آموختند معلم به آواى بلند مى خواند (فريق فى الحبة و فريق بالشعير) كسائى حيران ماند كه چگونه است شيخ مكتب (جنة وسعير) را كه بهشت و دوزخ است با (حبه و شعير) مبدل كرده اختلاف قراء را در قرائت آيات قرآن به ياد آورد و با خود گفت : اكثر ايشان هم از اين غلط خواندن به دور نبوده اند، از آن پس ‍ پيش رفت و سلام كرد و گفت : اى شيخ مراشناسى ؟ گفت : نه . گفت : كسائى نحوى هستم و هزار و دويست و نود و نه ماده اختلاف در قرائت آيات قرآن ديده و شنيده ام جز آنچه تو گفتى به گوش من نرسيده است چون اين آيه وصف قيامت است كه دسته اى به بهشت مى روند و دسته اى به دوزخ و تو (جنة ) را كه به معنى دوزخ است (حبه ) مى خوانى و (سعير) را كه به معنى دوزخ است (شعير) كه به معنى جو است مى خوانى و آنچه ميخوانى معنايش چنين است كه گروهى در (گندم ) و گروهى در (جو) مى روند.
شيخ با شنيدن اين نقد خشمگين گرديد و برزانو بلند شد و روى به اطفال كرده گفت : سخن اين قدرى ناصبى رافضى را گوش نكنيد كه پدر ما آدم را به خوردن گندم از جنت اخراج كردند و نسلش را در جهنم به گناه او (جو) بخورانند، كسائى كيست كه از من غلط گيرد بزنيد اين زنديق را كه منكر قرآن است اطفال بر سرش ريختند و چندان زدند كه از هوش رفت .(497)

 
چند نكته ادبى
يكى از خلفا كنيزكى داشت روزى به دست او دسته اى مسواك ديد گفت : ما هذا؟ اين چيست ؟ گفت : محاسنك يا امير...و نگفت مساويك . چون مساويك به معنى بديهاى تو است .
و چون كسى گويد: مرا خداست و پادشاه شريك گفته باشد بلكه بايد گفت : مرا خداست آنگاه پادشاه .
عمر از كسى پرسيد: چيزى هست ؟ گفت : لا رحمك الله .
عمر برنجيد و گفت نن بگو: لا و رحمك الله زيرا كه بى (واو) نفرين است .
مردى نزد محمد مصطفى عليه السلام خطبه كرد و من (من ) اطاع الله و رسوله فقد اهتدى و من عصاهما، پيغمبر فرمود: بئس خطيب القوم انت . بگو: و من يعصى الله و رسوله فقدغوا.(498)
گويند: حكيمى را دوستى بود روزى به زيارت حكيم رفت حكيم طعامى پيش آورد در ميان آنكه مى خوردند زن حكيم آمد و غذا را برداشت و حكيم را دشنام داد، دوست حكيم در خشم شد و بيرون رفت حكيم از پى او بيرون آمده گفت : به ياد دارى كه روزى در خانه تو چيزى مى خورديم مرغى خانگى درميان سفره غذا آمد و كثافت انداخت و ما درخشم نشديم ؟ گفت : بلى ، گفت : پندار كه اين زن آن مرغ است .(499)

 
اين حمال از من فقيه تر است
((خيرك الينا نازل و شرنا اليك صاعد)).(500)
بارالها ازتو جز نعمت و از خود جز گناه سراغ نداريم .
يكى از فقها مى گويد: حمالى را ديدم بار گران بر دوش گرفته مى رفت و در همه راه مى گفت : الحمدلله ، استغفرالله به او گفتم : مگر جز اين دو كلمه نمى دانى ؟ گفت : مى دانم و قرآن را نيزمى دانم ، گفتم پس چرا فقط اين دو كلمه را مى گوئى ؟ گفت : براى آنكه از دو حال خالى نيستم در هر آن نعمتى از خداى به سوى من فرود آيدو گناهى ازمن به آسمان بالا مى رود آن نعمت را كلمه حمد مى گويم و جبران آن گناه را با استغفار مى آورم تا مگر خدا رحمتم كند.
گفتم : سبحان الله اين حمال از من فقيه تر است .(501)
دانشمندى روحانى و الهى كه مواعظ او از دل برمى خاست و بر دل شنوندگان مى نشست يك روز جمعيت زيادى پاى منبر او گرد آمده بودند همين كه روى منبر قرار گرفت يكى از شنوندگان فرياد زد: امروز جمعيت خيلى زياد است خداپدرو مادرش را بيامرزد كه از جا برخيزد و يك قدم جلوتر برود.
مردم كه حركت كردند و قدرى جلو رفتند آن دانشمند گفت : امروز من به همين جمله اى كه اين شخص گفت اكتفا مى كنم زيرا خلاصه دعوت پيامبران الهى همين است كه او گفت خدا پدر و مادرش را بيامرزد كه يك قدم جلو برود و در اين چند روزه عمر به فكر پيشروى معنوى باشد و به اين دنياى خاكى و مادى جورى نچسبد كه قادر به حركت نباشد و پيشروى نكند.(502)

 
داستان حكيم و طلبه اصفهانى و معنى وحدت وجود
مى گويند حكيمى دراصفهان بوده كه عادتش اين بوده كه به هنگام غذا خوردن به نوكرش دستور مى داد كه غذا را به مقدار خوراك خودش و هر كس كه به سفره او باشد تهيه كند و با مهمانش هر كه بود غذا مى خورد. اتفاقا روزى يكى از طلبه هاى اصفهان كه كارى با حكيم داشت وقت غذا خوردن حكيم سررسيد حكيم به نوكرش دستور خريد غذاى دو نفرى داد و خادم نيز غذاى دو نفر تهيه كرده آورد، حكيم به آن طلبه فاضل فرمود: بسم الله بفرمائيد با هم غذابخوريم . طلبه گفت : نه من غذا نمى خورم حكيم پرسيد چرا مگر غذا خورده اى ؟ طلبه گفت : نه غذا نخورده ام . حكيم فرمود: پس چرا شركت نمى كنى ؟ طلبه گفت نن من در هم غذا شدن با شما احتياط مى كنم چون شما قائل به وحدت وجوديد و اين كفر است و مرا جايز نيست كه از غذاهاى شما بخورم زيرا دست شما كه باآن غذاتماس مى گيرد غذا را نجس مى كند.
حكيم گفت : تو از قول به وحدت وجود چه تصور كرده اى كه قائل به آن را تكفير مى كنى ؟ طلبه گفت : براى اينكه كسى كه قائل به وحدت وجود است قائل است به اينكه همه چيز خدا است .
حكيم فرمود: اشتباه فهميده اى زيرا من يكى ازقائلين به وحدت وجودم و من هرگز چنين فكر مى كنم كه همه چيز خداست زيرا يكى از آن همه چيز جناب شما هستيد و من تو را الاغى هم تصور نمى كنم تا چه رسد به خدا بودنت بيا غذايت را بخور و اين احتياطها را كنار بگذار.(503)

 
كليد بهشت ، خواندنى و خنديدنى
فاضل گرانقدر جناب آقاى محمد صحتى سردرودى گفته است : درسال 1371 شمسى معاون وزير اطلاعات جمهورى اسلامى به شهر قم آمد و جلسه اى با طلاب و فضلاى حوزه در مدرسه دارالشفاءترتيب داده بودند به مناسبتى وزير اطلاعات گفتند: در زمان جنگ تحميلى ضمن اسنادى كه از جاسوسهاى سازمان سيا، به دست آمد چند جا ديديم مزدوران استكبار به اربابان خود نوشته بودند نن حكومت ايران به نيروهاى بسيجى خويش يك چيزى داده كه هميشه همراه آنها است و هيچوقت و به هيچوجه آن را از خود جدا نمى كنند و باورشان چنين است كه با داشتن آن كليد به بهشت خواهند رفت و با داشتن آن روحيه عجيبى پيدا مى كنند و آن را كليد بهشت مى دانند و ايمان دارند كه اگر كشته شوند با اين كليد درب بهشت را به روى خود باز خواهند كرد مااول خيلى تعجب كرديم كه اين چيست كه كليد بهشت است و دشمن به شدت از آن مى ترسد.
اول هر چه فكر كرديم فكرمان به جائى نرسيد بالاخره پس از بحث و بررسى معلوم شد كه اين كليد بهشت چيزى نيست جز (مفاتيح الجنان ) محدث قمى .
آقاى سردرودى مى گويد: من با شنيدن اين داستان به سخن سخيف آن نويسنده خيلى معروف زمان طاغوت فكر مى كردم كه نوشته بود: اسلام فردا اسلام (مفاتيح الجنان ) نيست . با خودم گفتم : بيچاره چقدر از مرحله پرت بود.
و امروز ازعمق جان احساس مى كنم آنچه جامعه را دربرابر تخدير فكرى ، و تطميع اقتصادى و آلودگى اخلاقى حفظ مى كند بازهم قرآن و دعاست و مفاتيح الجنان به عنوان يكى از ناب ترين مجموعه هاى دعائى ضامن پيوند زمين و آسمان است و آنها كه با جراءت دربرابر غرور غرب ثابت و استوار ايستاده اند بسيجيان اهل مفاتيج و دعايند نه به اصطلاح روشنفكران مجهز به كيف ديپلمات آنها كه مناجات عارفانه دارند پاسدار استقلال هستند نه آنها كه نجواى سياسى .(504)

 
به همين دليل قتل عثمان جايز شد
يكى از فضلاى اهل سنت از مرحوم شيخ بهاء سوال نمود كه چرامردم عثمان را شهيد كردند و حال آنكه پيغمبر صلى الله عليه وآله فرموده :
((اصحابى كالنجوم بايهم اقتديتم اهتديتم )).
آن مرحوم در جواب گفت : به همين حديث كه تو ذكر كردى و مسلم مى دانى قتلش جايز شد چون محمد بن ابى بكر در زمره قاتلين بود و او از اصحاب بود و جمعى ديگر هم ازاصحاب با او همراه بودند پس (بايهم اقتديتم اهتديتم ) در فعل اينها صادق آيد.(505)

 
مخالفت فتواى عبدالله بن عمر با پدرش به دليل گفته پدرش
مذهب عبدالله بن عمر جواز متعه بوده است وقتى ازاو سؤ ال كردند كه چرا در اين فتوا با پدرت مخالفت كرده اى كه او گفته است : (متعتان كانتا فى زمن رسول الله حلالا انا احرمهما) يعنى دو متعه در زمان رسول خدا حلال بودند و من آن دو را حرام مى كنم .
عبدالله گفت : دليل من در جواز متعه همين قول است كه اولا كلامش صريح است در جواز متعه كه در زمان پيامبر اسلام حلال بوده و (حلال محمد حلال الى يوم القيامة ) پس گفتن پدرم (انا احرمهما) لغو و بيهوده است .(506)

 
شاگرد تيزهوش استاد را به فكر فرو برد
در حديقة الشيعه روايت كرده ازابن ابى الحديد درشرح نهج البلاغه كه او گفته است يكى ازفضلاى بغداد را شاگردى بود كه متوجه نجف اشرف شد (اين شخص فاضل و شاگردش هر دو سنى بودند) چون شاگرد ازسفر مراجعت كرد، استاد پرسيد در اين سفر چه ديدى و چه شنيدى ؟
شاگرد گفت : اى كاشكى پاى من مى شكست و اين سفر را نمى كردم استاد سبب راپرسيد، گفت : روز غدير بود درنجف جمع كثيرى را ديدم كه نسبت به خلفاى راشدين سخن هاى بد مى گفتند كه هيچ گوشى را طاقت شنيدن آن نيست . استاد چون اين سخنان را از او شنيد گفت : آنها را چه تقصير و گناه است والله آنها را بر اين گفتگو دلير نساخته و رخصت نداده مگرصاحب آن قبر، يعنى على بن ابى طالب ( عليه السلام ) شاگرد چون از استاد اين كلام را شنيد گفت : و الله اين سخن تو بر من ازسخنان آنها بدتر است ، هرگاه تو او را امام بر حق مى دانى پس رخصت دادن او مردم را در گفتن آن سخنان حق باشد و ما را ازخلفاى سابقه بيزار بايد بود و اگر خلفاى سابقه برحقند پس ما را از صاحب آن قبر بيزارى و تبرى بايد نمود.
پس استاد به فكر فرو رفت و بعد از ساعتى سربرآورد و گفت : مادر به خطا باشم اگر جواب اين حرف را داشته باشم از آنجا برخاست و به درون خانه رفت راوى و شاگرد و استاد همه از علماى حنابله بودند.(507)

 
شوخى ابوهريره با رسول خدا
نقل است روزى رسول خدا ديد كه ابوهريره در گوشه مسجد عباى خود را بر سر كشيده و مشغول خوردن چيزى است حضرت پرسيد: چه مى خورى ؟ عرض كرد: كشفهاى شما را مى خورم .
فرمود چطور؟ عرض كرد پول نداشتم خرما بخرم و بخورم كفشهاى شما را بردم فروختم و پولش را دادم خرما خريدم و اكنون مى خورم ولى تا غروب اختيار فسخ گذاشته ام مى توانيد تشريف ببريد پول كفشها را بدهيد و كفشهايتان را بگيريد.(508)

 
داستان ملا محراب و شيخ كاظم و صد لعن او بر حكما و بر ملا محراب
دراصفهان عارفى كامل و محقق مى زيست به نام ملا محراب كه مشرب تصوف داشت اما روش وى در عرفان چنان بود كه بسيارى از فقها و مجتهدين بزرگ نيزنسبت به او ارادت مى ورزيدند.
زمانى ملا محراب به زيارت كربلا مشرف شد و در حرم حضرت سيدالشهداء در سمت بالاى سر نشست اتفاقا آخوندى كم سواد به نام شيخ كاظم و خشك مقدس پيشنماز بود و در همان نقطه نماز جماعت مى خواند او هم آمده در پهلوى ملا محراب به نماز ايستاد و پس از سلام نماز تسبيح را به دست گرفته حكماى مشهور و صوفيه را يكان يكان نام برده صد بار لعنت مى فرستاد آن وقت نوبت به ملامحراب رسيد كه به نام او نيز صد بار لعن كرد، ملامحراب همين كه لعن هاتمام شد از آشيخ كاظم پرسيد: اين اشخاص كه نام بردى مثل بوعلى سينا و ملاصدرا و ملامحسن فيض همه را شناختم اما ملامحراب كيست و گناهش چيست ؟
شيخ كاظم كه شنيده بود برخى ازحكما به (وحدت وجود) معتقدند و متاءسفانه معنى آن را نفهميده بود، پاسخ داد: اين محراب اصفهانى به وحدت (واجب الوجود) معتقد است شيخ بى سواد (واجب الوجود) را كه اسم خدا است عوض (وحدت وجود)آورد و ملامحراب با تبسمى به او گفت : حال كه او به وحدت واجب الوجود عقيده دارد البته مستحق لعن تو مى باشد تا دندش نرم شود و ديگر چنين اعتقادى پيدانكند سپس دامن خود را جمع كرده برخاست و رفت .

 
داستان ناصر خسرو و پينه دوز
شبيه اين داستان ، داستان ناصرخسرو است كه : ازرژيم مكر و فريب عباسيان به جان آمده و با خلفاى مصر سازش كرده براى شيعه اسماعيلى به تبليغ پرداخت و عباسيان و دولتهاى هواخواه آنان مانند غزنويان و سلجوقيان از تبليغات شيعه سخت بيمناك بودند و مبلغين شيعه را به عنوان رافضى و (قرمطى ) بدست آورده مى كشتند و مفتيان را در همه جا به لعن وتكفير آنان وادار نموده عوام را به ضرب و شتم و قتل مبلغين شيعه تشويق مى نمودند.
روزى ناصر خسرو تازه وارد شهرى شده بود و كفش پاره خود را به پينه دوزى داد تا وصله كند در آن اثنا فرياد و همهمه از دور برخاست و پينه دوز كارش را گذارده به جانب غوغا دويد پس ازساعتى بازگشت درحالى كه درفش پينه دوزى كه دردستش بود خون آلود مى نمود ناصر خسرو پرسيد: آنجا چه خبربود اين درفش چرا خونين است ؟
پينه دوز پاسخ داد: چيز مهمى نيست مردم يكى از پيروان ناصرخسرو علوى را بدست آورده به قتلش پرداختند و من هم براى آنكه ازاين ثواب محروم نمانم اين درفش را پهلوى آن ملعون فرو بردم كه خون آلود شد.
ناصرخسرو دست برده لنگه كفشش را برداشته به راه افتاد پينه دوز گفت : بگذار همين دم آن را مى دوزم كجا مى روى ؟
ناصرخسرو پاسخ داد: درشهرى كه گند نام ناصر خسرو به دماغ رسد ما را مجال تنفس نيست .(509)