قصص الدعا يا داستانهايى از دعا
(جلد اول و دوم )

شهيد احمد مير خلف زاده و قاسم ميرخلف زاده

- ۷ -


عيسى عليه السلام كنار قبر دعا كرد

مى دانيم كه يكى از مجزات حضرت عيسى (عليه السلام) زنده كردن مردگان بود، روزى شخصى از امام صاذق (عليه السلام) پرسيد: آيا عيسى (عليه السلام) كسى را زنده كرده كه او بعد از زنده شدن، مدتى عمر كند، و از خوراكيها بخورد و داراى فرزند شود؟ امام صادق (عليه السلام) فرمود: ((آرى حضرت عيسى (عليه السلام) برادر دينى و دوست مخلص و درست كردارى داشت، و هر وقت عيسى (عليه السلام) از كنار منزل او عبورش مى افتاد، به خانه او وارد مى شد و از او احوال پرسى مى كرد.
در ايامى، عيسى (عليه السلام) مدتى مسافرت كرد، و در بازگشت به ياد اين برادر دينى خود افتاد، به در خانه او رفت، تا با او ملاقات كند و بر او سلام نمايد.
مادر او از منزل بيرون آمد، عيسى (عليه السلام) از او پرسيد: فلانى كجا است.
مادر گفت: ((اى فرستاده خدا، خدا فرزندم از دنيا رفت)).
عيسى (عليه السلام) به مادر فرمود: ((آيا دوست دارى پسرت را ((زنده)) ببينى؟)) مادر عرض كرد: ((آرى)).
عيسى فرمود: فردا نزد تو مى آيم، و فرزندت را به اذان خدا زنده مى كنم)).
فردا فرا رسيد، عيسى (عليه السلام) نزد مادر دوستش آمد و به او فرمود: بيا تا با هم كنار قبر پسرت برويم، مادر همراه عيسى (عليه السلام) كنار قبر رفتند عيسى (عليه السلام) كنار قبر ايستاد و دعا كرد، و قبر شكافته شد، و پسر آن زن، زنده از قبر بيرون آمد، وقتى مادر او را ديد و او مادرش را ديد، با هم گريه كردند، عيسى (عليه السلام) دلش به حال اين مادر و فرزند سوخت و به آن پسر فرمود: ((آيا دوست دارى با مادر در دنيا باقى بمانى؟)).
او عرض كرد: يعنى غذا بخورم و كسب روزى كنم و مدتى زنده بمانم؟! عيسى (عليه السلام) فرمود: آرى، آيا مى خواهى تا بيست سال غذا بخورى و روزى كسب كنى و ازدواج نمائى و داراى فرزند شوى)).
او عرض كرد: ((آرى راضى هستم)).
عيسى (عليه السلام) او را به مادرش سپرد و او بيست سال زندگى كرد و داراى زن و فرزند شد.
بى پرده رخ نما كه شوم من فداى تو   در چشم من در آكه شوم من فداى تو
دور از تو چشم بد كه سرا پا نكوئى   نزديكتر بيا كه شوم من فداى تو
خوب آمدى بيا كه بپاى تو جان دهم   دردم شود دوا كه شوم من فداى تو
با من هر آنچه مى كنى از لطف و قهر و ناز   هست آن همه بجا كه شوم من فداى تو

چنين دعا مكن

روزى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) نماز مى خواند، شنيد كه مردى باذيه نشين مى گويد: الهم ارحمنى و محمداو لا ترحم معنا احدا: ((خدايا! تنها من و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را مشمول رحمت خود كن و هيچ كس غير از ما را مشمول اين رحمت مكن.
پس از آنكه نماز پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) تمام شد، آن حضرت به او فرمود: لقد تحجرت واسعا. تو يك موضوع وسيع را محدود ساختى، و جنبه اختصاص به آن دادى.
يعنى: هيچ گاه چنين دعا مكن، چرا كه رحمت خدا، وسيع است و اختصاص به من و تو ندارد.
دلا بريز و پائى بر بساط خود نمائى زن   برندى سر بر آر آتش درين زهد ريائى زن
بيفكن آنچه در سردارى و پاى اندرين ره نه   گدائى كن درين درگاه و كوس پادشاهى زن
بمردى وارهان خود را ازين بيگانگان بگسل   به شهر آشنائى آصداى آشنائى زن

از خداوند 3 حاجت درخواست نمود

روزى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در مسافرت به شخصى برخوردند و ميهمان او شدند آن شخصى پذيرائى شايانى از حضرت نمود، هنگام حركت آن جناب فرمود: چنانچه خواسته اى از ما داشته باشى از خداوند درخواست مى كنم تو را به آرزويت نائل نمايد.
عرض كرد: از خداوند بخواهيد به من شترى بدهد كه اسباب و لوازم زندگى ام را بر آن حمل نمايم و چند گوسفندى كه از شير آنها استفاده كنم، پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آنچه مى خواست براى او تقاضا نمود، آنگاه رو به اصحاب كرد فرمودند: اى كاش همت اين مرد نيز مانند پير زن بنى اسرائيل بلند بود و از ما مى خواست كه خير دنيا و آخرت را برايش ‍ بخواهيم.
عرض كردند: داستان پير زن بنى اسرائيل چگونه بوده است، آن جناب فرمود: هنگامى كه حضرت موسى خواست با بنى اسرائيل از مصر به طرف شام برود راه را گم كردند به هر طرف جستجو نمودند از راه اثرى نيافتند حضرت موسى ترسيد، مانند سابق در سرگردانى گرفتار شوند، اصحاب خود را جمع نمود، پرسيد آيا شما به مردم مصر وعده اى داده ايد كه با رفتن از اين شهر خلف وعده شود، در پاسخ گفتند: بلى، چنين از پدران خود شنيده ايم: وقتى حضرت يوسف مشرف به مرگ شد از مصريان تقاضا نمود هر وقت خواستند به شام بروند جنازه او را همراه خود ببرند و در كنار قبر پدرش يعقوب به خاك سپارند.
اجداد ما قبول نموده اند، حضرت موسى فرمود: به مصر برگرديد تا به وعده خود وفا نمائيد و گرنه هرگز از اين سرگردانى نجات نخواهيد يافت، به مصر باز گشتند.
حضرت موسى از هر كس جوياى محل قبر يوسف شد اظهار بى اطلاعى مى نمود به آن جناب اطلاع دادند كه پير زنى است ادعا دارد من قبر را مى دانم در كجاست، دستور داد او را احضار كنند، فرستاده موسى كه پيش ‍ پير زن آمد و او را از جريان مطلع نمود آن زن گفت: به حضرت موسى عرض كنيد، اگر احتياج به علم من پيدا كرده او بايد پيش من بيايد زيرا ارزش من دانش چنين مقتضى است پيغام پير زن را به موسى رسانيدند تصذيق نمود و از همت عالى و نظر بلند او در شگفت شد، نزد آن زن آمد و از محل قبر يوسف استفسار كرد.
عجوزه گفت: يا موسى ((علم قيمت دارد))، من سالها است اين مطلب را در سينه خود پنهان كرده ام در صورتى براى شما اظهار مى كنم كه سه حاجت از براى من برآورى.
حضرت فرمود: حاجتهاى خود را بگو.
گفت: اول آنكه جوان شوم ؛ دوم: به ازدواج شما در آيم ؛ سوم: در آخرت هم افتخار همسرى شما را داشته باشم.
حضرت موسى از بلن همتى اين زن كه با خواسته خود جمع بين سعادت دنيا و آخرت مى كرد متعجب شد، از خداوند درخواست نمود هر سه حاجت او برآورده شد.
در اين هنگام محل قبر يوسف را به اين شرح افشاء نمود گفت: وقتى يوسف از دنيا رفت مصريان در محل دفن او اختلاف نمودند هر طايفه اى مى خواستند قبر آن جناب در محله ايشان باشد، دامنه اختلاف نزديك بود به شمشير منتهى شود، براى رفع نزاع قرار شد بدن حضرت يوسف را در تابوتى بلورى بگذارند و روزنه هاى آن را مسدود كنند و تابوت را در داخل نهرى كه وارد مصر مى شد، دفن نمايند تا آب شهر مصر از روى قبر يوسف بگذرد و در محلات گردش كند همه از فيض او استفاده كنند.
محل قبر را به حضرت موسى نشان داد، موسى تابوت را بيرون آورد و در شش فرسخى بيت المقدس محلى كه معروف به خليل قدس است رو بروى قبر يعقوب دفن نمود، در كنار قبر حضرت ابراهيم (عليه السلام).
پيك صبا زكوى او آمد و داد بوى او   گفت كه ها بگير هى آيت رحمتى ز هو
داده زموى او نشان صورت آن به حسن خط   كرده زحسن او بيان معنى آن بچند رو
گشته به خويش رهنما داده نشان ما بما   كرده بيان رازها حرف به حرفدمو بمو

نمى شود 40 نفر دعا كنند و دعايشان مستجاب نشود

از آداب دعا در اجتماع است. نمى شود چهل نفر دعا نمايند و دعايشان مستجاب نگردد، هر چه عده بيشتر باشد تاءثير دعا بيشتر است، چهل دل پاك يا الله بگويند چطور دعا مستجاب نشود؟ در قضيه مباهله حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) تنها نيامد، بلكه با على و فاطمه و حسن و حسين سلام الله عليهم اجمعين آمد، خداوند دوست دارد دعا در اجتماع باشد.
حضرت صادق (عليه السلام) مى فرمايد: پدر باقر العلوم (عليه السلام) هر وقت حاجت مهمى داشت اهل منزل را جمع مى نمودند حتى كنيز و غلام را و مى فرمودند: من دعا مى كنم، من دعا مى كنم، شما آمين بگوئيد.
منظور آنست كه دعا در اجتماع باشد بهتر است، چه همه با هم بخوانند و چه يك نفر بخواند و بقيه آمين بگويند.
حضرت سجاد (عليه السلام) روز آخر ماه مبارك رمضان غلامان و كنيزان خود را جمع مى فرمود: و در وسط آنها قرار مى گرفت و مى فرمود: درباره من دعا كنيد و از خداوند براى من طلب عفو و مغفرت نمائيد در روايت فرموده اند: اگر براى دعا چهل نفر نبويد، ده نفر جمع گرديد و هر نفر چهار مرتبه دعا بخوانيد و اگر ده نفر هم نباشد، چهار نفر هر يك نفر ده مرتبه دعا بخوانيد و اگر يك نفر هستى، خودت چهل بار بخوان.
تن بى جانم و جانم توئى تو   سراپا كفرم اين غم توئى تو
چوبا خويشم، نه سر دارم نه سامان   چو با تو، سر تو، سامان توئى تو
غم دل تنگى من هم منم من   خوشيهاى فراوانم توئى تو
زخود سر تا به پا اندوه و دردم   سرور سور و درمانم توئى تو

به حق صاحب اين قبر جانم را بستان

هنگامى كه امام حسن و امام حسين (عليه السلام) و همراهان از دفن جنازه پدرشان به سوى كوفه باز مى گشتند، كنار ويرانه اى، پيرمرد بينوا و نابينائى را ديدند كه بسيار پريشان بود و خشتى زير سر نهاده بود و گريه مى كرد، از او پرسيدند: تو كيستى و چرا نالان و پريشان هستى؟ او گفت: من غريبى بينوا هستم، در اينجا مونس و غمخوارى ندارم، يكسان است كه من در اين شهر هستم، هر روز مرد مهربان، غمخوار و دلسوزى نزد من مى آمد و احوال مرا مى پرسند و غذا به من رسانيد و مونس مهربانى بود ولى اكنون سه روز است او نزد من نيامده است و از حال من جويا نشده است.
گفتند: آيا نام او را مى دانى؟ گفت: نه.
گفتند: آيا از او نپرسيدى كه نامش چيست؟ گفت: پرسيدم، ولى فرمود: تو را با نام من چكار، من براى خدا از تو سرپرستى مى كنم.
گفتند: اى بينوا! نمى دانم رنگ و شكل او چگونه بود؟ گفت: من نابينايم، نمى دانم رنگ و شكل او چگونه بود.
گفتند: آيا هيچ نشانى از گفتار و كردار او دارى؟ گفت: پيوسته زبان او به ذكر خدا مشغول بود وقتى كه او تسبيح و تهليل مى گفت، زمين و زمان در و ديوار با او همصدا و همنوا مى شدند.
وقتى كه كنار من مى نشست مى فرمود: مسكين جالس مسكينا، غريب جالس غريبا، ((درمانده اى با درمانده اى نشسته، و غريبى همنشين غريبى شده است !)).
امام حسن و امام حسين (عليه السلام) و ((محمد حنفيه و عبدالله بن جعفر)) آن مهربان ناشناخته او را شناختند، به روى هم گريستند و گفتند: اى بينوا اين نشانه ها كه بر شمردى، نشانه هاى باباى ماست امير مؤمنان على (عليه السلام) است.
بينوا گفت: پس او چه شده كه در اين سه روز نزد ما نيامده؟ گفتند: اى غريبه بينوا شخص بدبختى ضربتى بر آن حضرت زد، او به دار باقى شتافت و ما هم اكنون از كنار قبر او مى آئيم.
بينوا وقتى كه از جريان آگاه شد، خروش و ناله جانسوزش بلند گرديد، خود را بر زمين مى زد و خاك زمين را بر روى خود مى پاشيد و مى گفت: مرا چه لياقت كه امير مؤمنان (عليه السلام) از من سرپرستى كند؟ چرا او را كشتند؟ امام حسن و امام حسين (عليه السلام) هرچه او را دلدارى مى داند آرام نمى گرفت.
نمى دانم چه كار افتاد ما را   كه آن دلدار ما را زار بگذاشت
در اين ويرانه اين پير حزين را   غريب و عاجز و بى يار بگذاشت
آن پير بى نوا به دامن حسن و حسين (عليه السلام) چسبيد و گفت: شما را به جدتان سوگند، شما را به روح پدر عاليقدرتان مرا به كنار قبر او ببريد.
امام حسن (عليه السلام) دست راست او را و امام حسين (عليه السلام) دست چپ او را گرفت و او را كنار مرقد مطهر على (عليه السلام) آوردند، او خود را به روى قبر افكند و در حالى كه اشك مى ريخت، مى گفت: خدايا من طاقت فراق اين پدر مهربان را ندارم، تو را به حق صاحب اين قبر، جانم را بستان)).
دعاى او به استجابت رسيد و همانند جان سپرد.
امام حسن و امام حسين (عليه السلام) از اين حادثه جانسوز گريستند، و خود شخصا جنازه آن بينواى سوخته دل را غسل دادند و كفن كردند و نماز بر جنازه او خواندند و او را در حوالى همان روضه پاك به خاك سپردند.
زمزمه كودكان، در دل غمخانه ها   ناله بى ياوران زكج ويرانه ها
تاب و توان برده است زشمع ويروانه ها   از چه نيائى دگر در برما يا على
على على يا على   على على يا على
پير جزامى بود، چشم اميدش به در   شايد از آن گمشده كس دهد او را خبر
گريه كند زار زار ناله كشد از جگر   بيا بيا كن نظر عاشق خود را على
على على يا على   على على يا على

مرده زنده مى كنيم

به امر خداوند حضرت عيسى اين مريم دو نفر رسول به شهر انطاكيه فرستاد كه پادشاه و مردم آن شهر را به خداى يگانه دعوت كنند، آنان وارد شهر شدند، در اول راه با پير مرد نجار روبرو شدند، شرح حالات و قصه هاى خويش را به وى گفتند.
او گفت: حجت و معجزه هم داريد.
گفتند: بلى! مريض هائى كه علاج آنها سخت باشد ما از خداوند مى خواهيم شفاء پيدا مى كنند.
پير مرد نجار گفت: پسرى دارم مريض است اگر به دعاى شما صحت پيدا كرد به خداى شما ايمان مى آورم به دنبال اين كلمات آنها را كنار بالين بيمارش برد آنها دعا كردند، خوب شد و حركت كرد، اين خبر در شهر پيچيده مردم شهر كور مادرزاد و مريض هاى ديگر را به نزد آنان مى آوردند مرض آنها به صحت تبديل مى شد تا به گوش سلطان رسيد، آنها را احضار كرد و گفت: خداى شما كيست، گفتند: خداى ما خداى تو و خداى خدايان تو است، سلطان غضبناك شد دستور بازداشت آنها را صادر كرد، چندى گذشت و آنان در زندان ماندند.
خبر زندانى بودن آنها به گوش حضرت عيسى (عليه السلام) رسيد آن حضرت نماينده خود شمعون را براى تحقيق مطلب به شهر انطاكيه فرستاد در اول ورود شمعون با ماءمورين و اطرافيان شاه چنان همراه شده و گرم گرفت كه محبويت كاملى در قلوب آنان پيدا كرد و باعث شد كه شهرتى در دربار پيدا كند و او را به حضور سلطان معرفى كردند.
شاه از وى پرسيد: شما براى چه به اين شهر آمديد.
گفت: شنيده ام شما خداى مخصوص داريد براى ستايش او آمدم.
شاه خوشحال شد و او را از نزديكان خود قرار داد و شمعون هم مردم آن شهر مقابل آنها بت مخصوص سلطان را مورد پرستش ظاهرى قرار مى داد.
روزى شمعون در بين صحبت گفت: شاها شنيده ام در شهر شما دو نفر پيذا شدند كه خداى ديگرى را مى پرستند و به امر شما زندانى شدند.
شاه گفت بلى.
به خواهش شمعون آنها را به حضور آوردند، آنان چشمشان به شمعون افتاد، فهميدند كه براى نجات آمده، اما بنا به اشاره شمعون هيچ اظهار آشنائى نكردند، شمعون گفت شما چه مى گوئيد و خداى شما كيست؟ گفتند: پروردگار ما خداى آسمانها و زمين ها است، پرسيد حجت و دليلى داريد، گفتند: بلى، كور شفا مى دهيم هر نوع مريض باشد به دعاى ما صحت خود را مى ستاند، كورى آوردند و آنها دعا كردند، چشمش باز شد شمعون گفت اين كه چيزى نيست همان عمل شما را من انجام مى دهم، كورى ديگر آوردند، شمعون دعا كرد بينا شد، دو نفر شل و لنگ آوردند، يكى از آن دو را آنها دعا كردند، خوب شد، ديگرى را شمعون دعا كرد خوب شد در آن حال شمعون گفت: مقابل دلائل دينى شما هم دليل داشتيم، حالا آنچه شما داريد و ما نداريم چيست؟ آنان گفتند: خداى ما به دعاى ما مرده را زنده مى كند، شمعون آهسته به گوش سلطان سر گذاشت و گفت، خوب است به خدايان ما هم بگوئيم آنها هم كورى شفا بدهند، شاه هم آهسته گفت از خدايان ما كارى ساخته نيست، چيزى نمى فهمند.
شمعون نگاهى به آن دو نفر كرد و گفت: شما اگر مرده را زنده كرديد من و سلطان و تمام مردم به شما ايمان مى آوريم.
گفتند: آماده دعا هستيم پسر سلطان كه روز هفتم مرگ وى بود، مورد آزمايش قرار گرفت و با حضور سلطان و وزراء آن دو نفر را كنار قبرستان آوردند، آنها دعا كردند، پسرك از قبر بيرون آمد، فرياد زد واى بر شما مردم كه اين خدايان بى ارزش را مى پرستيد، تنها خدائى كه مى توان او را ستايش ‍ كرد، پروردگار عالميان و خالق زمين و آسمان است كه مرا به دعاى اين دو نفر زنده كرد.
در برابر جمعيت آن پسر را عبور دادند مقابل آن دو نفر ايستاده آنها را نشان داد و گفت: اينان از خداوند خواستند و خدا هم حيوه تازه اى به من بخشيد و از جمله زندگان شدم، غير از ابن دو نفر خوش منظرى ديگر در آسمان درباره زندگى من دعا كردند، پس با مشاهده اين واقعه شكى براى سلطان نماند، بلافاصله او و تمام وزراء و لشكريان و مردم آن شهر ايمان به خداى يگانه آوردند.
شمعون هم كه مؤمن قلبى بود تظاهر به خدا پرستى مقابل سلطان نمود.
ما خيره سران هر يك، عمر به درگاهت   كرديم چه عصيانها ديدم چه احسانها
ما بنده نادانيم از كره ما بگذر   اى پادشه دانا بخشاى به نادآنها
از علت نادانى ما را تو رهائى ده   اين درد، تو درمان كن، اى خالق درمانها
گويند گنه بخشى چون بنده پشيمان شد   جز تو كه پشيمانى بخشد به پشيمانها

با نيت دعا كردم

در زمان خاتم انبياء محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) باران تاءخير كرد، اصحاب آمدند، خدمت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) عرض ‍ نمود يا رسول الله دعا كن تا خدا باران رحمت خود را نازل فرمايد، رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) دعا كرد ولى مستجاب نشد و باران نازل نگرديد، مرتبه ديگر التجا نمود ابرى ظاهر شد و باران شد، اصحاب از حضرت سؤال كردند، علت چه بود كه مرتبه اول دعا مستجاب نگرديد و در مرتبه دوم دعا مستجاب شد، رسول الله فرمود مرتبه اول نيت نداشتم و در مرتبه دوم با نيت دعا كردم، مثلا حضرت در مرتبه اول براى خواهش اصحاب دعا نمود و طلب جدى نداشت ولى در مرتبه دوم جدا از خدا خواست و دعايش از روى قلب بود. مؤمن هم بايد دعايش از روى دل باشد تا مورد اجابت خداى تعالى واقع شود، اينكه ديده ايد اكثر دعاها مستجاب نمى شود براى آن است كه با قلب ((خدا)) خوانده نمى شود.
اى به و فانور دل تارمن   عزت من هستى من يار من
صبح اميد من دل خسته اى   پاى دلم را به غمت بسته اى
خاطرم از ياد تو روشن بود   خاك وجودم ز تو گلشن بود
جان و دلم را به غمت زنده كن   لطف بر اين بنده شرمنده كن

چرا مى گويند اعمال ام داود

ام داود خدمت حضرت صادق (عليه السلام) رسيد و راه چاره اى براى آزادى فرزندش از زندان منصور دوانيقى خواست ((او از سادات حسنى و برادر رضاعى امام بود)) حضرت صادق (عليه السلام) فرمود: ايان البيض ‍ ماه رجب را روزه بگير روز پانزدهم در جاى خلوتى پس از نماز ظهر و عصر و نوافل آنها و خواندن صد مرتبه حمد و ده مرتبه آيه الكرسى و قرائت سوره هائى از قرآن ((كه امام تعيين فرمود:))اين دعا را بخوان و اعمال ام داود در نيمه رجب مشهور و در سرعت اجابت مسلم و مجرب است و در كتاب مفاتيح الجنان و غير آن به تفصيل نوشته شده، خلاصه، ام داود به دستور امام عمل نمود و خداوند همان شب پسرش را نجات داد و با شتر سريع السير او را به مادرش رسانيدند.
گدايان چشم دل سوى تو دارند   اميد و رحمت از كوى تو دارند
به درگاه تو آنان آه دارند   همه زين آه با تو راه دارند
دل اين دردمندان شادگردان   اسيران را زبند آزاد گردان
عطا كن درد ايشان را دوائى   مريضان را محبت كن شفائى

در حق او دعا كن

از امورى كه سبب اجابت دعا است مقدم داشتن طلب حاجات برادر دينى بر خود است، معصوم (عليه السلام) مى فرمايد اگر متوجه شدى كه يكى از مؤ منين به درد تو گرفتار است، خودت را رها نما و در حق او دعا كن البته از روى حقيقت نه از روى زور و ساختگى يعنى: در اثر علاقه و محبت ايمانى كه به آن دارد، بطورى كه درد او را درد خود بداند و راحتى او را راحتى خود، بلكه بيشتر، و اگر چنين بود خدا حاجات خودش را هم برآورده مى فرمايد: زيد نرسى مى گويد: با معاويه بن وهب در عرفات بودم و مشغول به دعا بود، چون استماع دعايش را نمودم، ديدم براى خودش ‍ چيزى نمى خواهد و اسم مؤمنين و پدرانشان را مى برد و براى آنها دعا مى كند چون سبب آن را از او پرسيدم، گفت: شنيدم از مولايم حضرت صادق (عليه السلام) كه فرمود: هر كس در غياب برادرش براى او دعا كند ملكى از آسمان اول ندا كند براى تو يكصد هزار برابر باد، ملكى از آسمان دوم گويد: براى تو دويست هزار برابر باد، و ملكى از آسمان سوم گويد: براى تو سيصد هزار برابر باد، تا اينكه فرمود: ملكى از آسمان هفتم گويد: براى تو هفتصد هزار برابر باد، سپس خداى متعال مى فرمايد: براى تو باد هزار برابر.
و آشكار است اين مرتبه دعا كننده اى مى باشد كه دعايش از آسمان هفتم هم تجاوز نمايد.
ما گدايان به در خانه شاه آمده ايم   با دل سوخته و ناله و آه آمده ايم
يارب اين دست گدائى كه به سوى تو بود   بر مگردان كه به اميد پناه آمده ايم
گر همه عمر گنه كرده پشيمان شده ايم   همه شرمنده بسوى تو اله آمده ايم
اين دل شب به درخانه ات اى حى كريم   از پى بخشش هر جرم و گناه آمده ايم