ستاره‏هاى فضيلت جلد سوم

محمد باقر مدرس

- ۱ -


حكومت على (عليه السلام)

روز جمل على سر برهنه با زبير سخن مى‏گويد

روز جمل نوزدهم جمادى الاول سال سى و ششم هجرى بعد از آنكه نصيحت على (عليه السلام) را عايشه و طلحه گوش ندادند و زبير را هم وادار كردند به وقوع جنگ، اول صبح قبل از شروع به نبرد على (عليه السلام) با سر برهنه و عارى از سلاح جنگ در حالى كه پيراهن پيغمبر در تن داشت و رداى رسول خدا را بدوش انداخته بود بر استر پيغمبر كه دلدل نام داشت سوار شده در جلو سپاه دشمن قرار گرفت و فرمود كدام كس زبير است بگوئيد پيش منم آيد زبير بمجرد شنيدن شرفياب حضور على (عليه السلام) گرديد بقدرى نزديك هم شدند كه گردن مركبهاى‏شان در هم پيچيد عايشه با خبر شد ناله كرد كه خواهرم اسماء بى شوهر ماند، بوى گفتند على (عليه السلام) سر برهنه و خالى از سلاح آمده است عايشه آسوده خاطر گشت.
على و زبير يكديگر را بغل گرفته و معانقه نمودند، حضرت بوى فرمود واى بر تو اى زبير براى چه آمده‏اى گفت براى مطالبه خون عثمان.
على (عليه السلام) فرمود خداوند بكشد از ما آنكس را كه بخون عثمان نزديك است. اگر قول تو صادقست بايد دست بگردن بسته بوراث عثمان جانت را بسپارى تا قصاصت كنند.
آيا بخاطر ندارى آن روز را كه رسول خدا از خانه بنى عمرو بن عوف باز مى‏شد و دست تو در دست داشت چون بمن رسيد بر من سلام كرد و بر روى من بخنديد، من جواب داده و بر روى او بخنديدم و چيزى مى‏فرمود توگفتى يا رسول‏الله على از تكبر باز بر نميدارد او فرمود ساكت باش، زود باشد كه با على جنگ كنى و تو ظالم باشى. و ياد دارى روزى را كه پيغمبر سوار الاغ بود و از بن بياضه مى‏آمد بتو فرمود آيا دوست مى‏دارى على (عليه السلام) را گفتى چگونه دوست نميدارم على برادر و پسر خال من است فرمود زود است كه با او جنگ بر پا كنى و تو ظالم هستى زبير گفت يا ابا الحسن چيزى بيادم آوردى كه روزگار فراموشم كرده بود و اگر حديث را بياد داشتم هرگز بيرون نمى‏آمدم.
حضرت فرمود حالا برگرد گفت چگونه برگردم و حال آنكه جنگ شروع شده است اين عارى است كه شسته نخواهد شد. امام فرمود با عار برگرد پيش از آنكه عار و آتش را جمع كنى پس زبير برگشت و پشيمانى خود را به عايشه و پسر خود عبدالله ابراز نمود و گفت على (عليه السلام) بيادم آورد چيزى را كه روزگار فراموشم كرده بود عايشه هر چه اصرار كرد فائده نبخشيد پسرش عبدالله1 گفت پدر كجا ما را ميگذارى و ميگذرى از شمشير على ترسيدى و پشت بجنگ كردى و زنان عرب عذر تو را قبول نخواهند كرد جز آنكه بگويند فارس عرب از هول جنگ و ترس شمشير على (عليه السلام) زهره بشكافت.
زبير از سخنان پسرش در خشم شد و گفت من پسرى مشئوم‏تر از تو نديده‏ام مرا بجنگ على تحريك و با ترس سرزنش مى‏كنى و حال آنكه سوگند ياد كرده‏ام كه با اباالحسن جنگ نكنم.
عبدالله گفت كفاره سوگندت را بده زبير غلام خود مكحول را آزاد كرد سپس به جناح راست سپاه على (عليه السلام) حمله كرد امام فرمود باو راه باز كنيد.
با كسى كارى نيست زبير رفت و برگشت و باز به جناح چپ لشكر حمله برد و برگشت بار سوم بقلب قشون حمله انداخت و برگشت و بعبدالله گفت پسر مرد جبون چنين كارى مى‏تواند انجام دهد.
سپس لشكر را ترك نمود و خود بسوى مدينه شتافت و اين اشعار را مى‏خواند:

اخترت عاراً على نار مؤحجه نادى على بامر لست انكره فقلت حسبك من عدل اباحسن   ما ان يقوم لها حلى من الطين عار لعمرك فى الدنيا و فى الدين فبعض هذا الذى قد قلت يكفنى

ترجمه
1 - اختيار نمودم عار دنيا را بر آتش جهنم كه زبانه مى‏كشد تا حديكه از خاك براى او زينت حاصل شود. كنايه از سرخ شدن خاك است.
2 - على به يادم آورد چيزى را كه انكار نداشتم قسم به جانت عار است در دنيا و در آخرت.
3 - به خود گفتم عدالت على بر من كفايت مى‏كند و نصايحى به من كرد كه مرا بس بود و تا وادى‏السباع رسيد عمر بن جرموز بخدمت او رسيد و بناى دوستى گذاشت و شير و ساير خوردنيها حاضر نمود چون زبير از طعام فارغ شد وضوء ساخت و نماز خواند و خوابيد.

عبدالله زبير يا موجود ميشوم

اين شخص سالها بود كه هوس سلطنت داشت عام مهم بر انحراف پدرش زبير از پيروى على (عليه السلام) همان پسر بود زبير را با شدت تمام تحريك به جنگ على مى‏نمود روز جمل كاربجائى رسيد كه زبير بوى گفت چقدر فرزند شوم و بدفطرت هستى مرا به جنگ و اميدوارى و پس از فرار پدر با مسئوليت خود با على بجنگيد همون بود كه مقدمات جمل را فراهم آورد، (اگر او شهادت دروغ نمى‏كرد و پنجاه نفر از پيرمردان را براى شهادت پيش عايشه نمى‏برد كه همه شهادت نمودند اين محل حوئب نيست و هر كه گفته حوئب است دروغ گفته، عايشه احتمال داشت بر گردد و جنگ جمل اتفاق نيافتد.
زيرا از پيغمبر (صلى‏الله عليه وآله) شنيده بود به يكى از زنان من سگهاى حوئب حمله مى‏كند و هر كدام باشد از صراط واژگون به آتش خواهد شد وقتى از ساربان شنيد كه اين محل حوئب است صدا زد و ناله بر آورد كه مرا برگردانيد اين سفر نامبارك است.
همان عبدالله بود كه سب اميرالمؤمنين را رواج مى‏كرد: روزى در اثناى خطبه على را سب نمود اين خبر به محمد حنفيه رسيد با تعجيل آمد و از براى او كرسى آمده كردند و در برابر عبدالله بروى كرسى نشست و از قريش توبيخ نمود كه در حضور شما على را سب مى‏كنند و شماها جلوگيرى نمى‏كنيد2.
و همو بود كه چهل روز در خطبه خود بر پيغمبر اكرم صلواة نفرستاد و عذر او اين بود كه بنى هاشم بوسيله او بر ما بزرگى نموده و فخر فروشى مى‏كنند3.
ابن ابى الحديد گويد ابن زبير دشمنى را با بنى هاشم آشكار و علنى نمود و از آنان بدگوئى كرد و به اين فكر شد كه آنان را بكشد و بسوزاند و عقيده خود را اظهار مى‏كرد اگر تمامى آل هاشم را بكشم در واقع كفار سحار را كشته‏ام اين خانواده نه اول دارد نه آخر و از همه دروغگوتر هستند محمد بن سعد بن وقاص عمل او را تحسين كرد و ابراز همكارى نمود و عبدالله بن صفوان بن اميه به آنها گفت نه اين تصميم صلاح است و نه سخن تو راست4.

عمر بن جر موز قاتل زبير

عمر بن جرموز شمشيرى به فرق زبير زده و زخم گران بر سر او وارد كرد و ديگر از خواب بيدار نشد و سر از تن او برگرفت به پيشگاه على شتافت نخستين روزى كه على از كار جنگ فارغ شده در خيمه نشسته بود ابن جرموز از حاجت اجازه خواست وارد محضر امام گرديد و قصه را شرح داد سپس سر زبير را پيش على گذاشت امام حالش منقلب گرديد و فرمود:
چرا از فرمان امام خود سرپيچيدى؟ مگر من نگفته‏ام عقب گريخته‏گان نرويد سپس شمشير زبير را گرفت و آنرا حركت مى‏داد و مدتى بر آن نگريست و فرمود طالماً جلى به الكروب عن وجه رسول‏الله با اين شمشير چه بسيار اندوهى و مشكلات را از پيامبر دفع كرده است5.
ابن جرموز عرض كرد يا اميرالمؤمنين جايزه ما را عطا كن فرمود بخدا قسم زبير را مرگ در مصرع زشتى دريافت همانا از رسول‏خدا شنيدم فرمود بشر قاتل ابن صفية بالنار كشنده پسر صفيه را با دوزخ مژده دهيد. ابن جرموز از نزد على (عليه السلام) بيرون شد درحالتيكه مى‏گفت با شما چگونه توان زيست در راه شما اگر كسى را بكشيم با دوزخ بشارت مى‏دهيد اگر با خود شما جنگ كنيم كافر مى‏شويم ابن جرموز با خوارج در نهروان بود و بدست على (عليه السلام) كشته شد6.
از اين ماجراى تاريخ معلوم مى‏شود كه زبير علاوه بر آنكه مبادى آداب و متصف به فضائل اوصاف انسانيت بوده كه بمجرد شنيدن صداى امام بدون مسامحه به حضورش شتافت و هرگونه رسومات تواضع را در حق امام رعايت نمود و با تذكر گفتار پيامبر اكرم سخت پشيمان و ناراحت گرديد و اصرار و تحريكات عايشه و عبدالله و اغواء رفيق خود طلحه در عقيده وى خللى ايجاد نكرد و جنگ را با على براى ابد تحريم كرد.
اشعار گذشته او بهترين شاهد است بر آنكه او اعتقاد بر مبداء و معاد داشته زيرا كسيكه چنان رشادت را داشته باشد كه يك تنه سپاه على (عليه السلام) را بشكافد و شهرت فارس عرب داشته باشد و على (عليه السلام) درباره شمشير او بگويد اين شمشير چه بسيار اندوهى را از پيامبر دفع كرده معلوم است قهرمان نامدار بوده و از طرفى رئيس سپاه و داعيه امارت مسلمين در سر داشته باشد يك مرتبه همه آنها را پشت پازده و دست بشويد بعلت يك حديث پيامبر كه جنگ با على دوزخ است منشائى غير از ترس خدا خواهد داشت.
ولكن اين ندامت زبير از گناهيكه در آن صحنه دامنش را ملوث كرده بود او را نميتوانست پاك و منزه نمايد زيرا از نظر عقل اين چنين گناهان با مجرد پشيمانى شسته نميشود بلكه لازم بود آنان را كه با اغواى او گول خورده و بجنگ امام آمده بودند از حقيقت مطلع ساخته و دعوت بر حق نمايد و همه آنها را به تبعيت اما دعوت نمايد و خود با آنها به قشون امام ملحق شود و با مخالفين بجنگد.
ندامت از جنايات بزرگ وقتى مأثر و مفيد است كه آثار جرم را برطرف سازد مانند حر بن يزيد رياحى اكتفاء بمجرد پشيمانى نكرد و خود را به پاى حسين انداخت و در مقابل سپاه دشمن خود را معرفى نمود و از حقائق پرده را برداشت و مردم را آگاه ساخت و جان خود را فداى دين نمود و مدال پر قيمت جمله انت حر فى‏الدنيا والاخره را از زبان حسين (عليه السلام) دريافت نمود.

وصيت زبير

عبدالله مى‏گويد پدرم روز جمل مرا نزديك خود خواند ميبينم در اين جنگ مظلوم كشته مى‏شوم و از طرف طلبكاران ناراحتم و اموال7 مرا بفروش و قرضهاى مرا بده اگر چيزى اضافه ماند ثلث آن مال فرزندان تو (چون عبدالله عيالمند بود در آن موقع نه نفر دختر داشت) و بقيه را در ميان وراث تقسيم كن و زبير داراى بيست فرزند بود يازده پسر و نه دختر كه از ميان همه نام عبدالله و مصعب بيشتر به چشم مى‏خورد مادر عبدالله اسماء ذات النطاقين دختر ابى بكر خواهر عايشه مى‏باشد و با همه آنكه در اوصاف او گفته شد در هنگام مرگ كه پايان دفتر اعمال يك انسان است با سوء عمل خاتمه يافت. به بخش سوء خاتمه رجوع شود.

حكومت مركزى و جنگ‏هاى داخلى

پس از استقرار حكومت اسلامى على (عليه السلام) در كوفه و اعزام استانداران به مركز استانها نقشه‏هاى شوم معاويه براى بدست آوردن حكومت يكى بعد از ديگرى پياده گرديد مختصراً به برخى از آنها اشاره مى‏كنم:
1- بوسيله بسربن ارطاة و سفيان بن عوف الغامدى و ضحاك بن قيس بچپاولگرى و قتل و غارت پرداخت و از كشتن اطفال بى گناه صرف نظر نكرد.
2- در مصر جاسوسها و اخلالگرها را با پول و تطميع واداشت كه آشوب بر پا كرده و امنيت كشور را بهم زنند در نتيجه محمد بن ابى‏بكر حاكم مصر از جانب على (عليه السلام) كشته شد.
3- با دادن پولهاى گزاف عده‏اى از رجال عراق را با خود موافق كرد و با شايع كردن اخبار دروغ در ميان لشكر و مردم عراق روحيه آنها را متزلزل ساخت.
4- طلحه و زبير و جنگ جمل هم از همان قماش بود.8
5- خون عثمان را دست آويز كرده و مردم نادان شام را بدين وسيله اغواء نمود و براى خونخواهى عثمان آنها را آماده كرد و جنگ صفين را ببار آورد.
در حالتيكه در قتل عثمان عامل مهم خود او بوده و انگشت امويها در كار بود و اين مطلب را عده‏اى بمعاويه گوشزد نموده‏اند فقط از چهار نفر از آنان نام ميبرم:
الف ابوالطفيل كنانى (مروج الذهب احوالات معاويه و تاريخ الخلفاء ص 134)
ب ابن عباس در يك نامه مفصل كه بمعاويه نوشت (شرح ابن ابى الحديد ج 2 ص 289)
ج محمد بن مسلمه انصارى (الامامة و السياسة ج 1 ص 87)
د اهل مكه و مدينه در جواب نامه معاويه (الامامه ص 85)
بنا بگفتة النصايح الكافيه صفحه 20، هنگاميكه عثمان در محاصره شورشيان واقع شد نامه‏اى بمعاويه نوشت و استمداد نمود معاويه نيز لشگر 12 هزار نفرى ترتيب داده بسوى مدينه حركت كرد و دستور داد كه لشگر در حدود شام توقف كند تا دستور ثانوى برسد و دستور نرسيد تا عثمان كشته شد.
يعقوبى گويد كه معاويه بعثمان گفت لشگر آماده است من آمدم رأى تو را بدانم و برگردم و بياورم عثمان گفت نه قسم بخدا بلكه خواستى تا من كشته شوم سپس ادعا كنى كه من خون خواه عثمانم.

بسيج سپاه كوفه و ليلةالهرير

اين عوامل حكومت اسلامى را وادار به سركوبى معاويه نمود روز پنجم شوال سى و شش هجرى قشون اسلام كوفه را بقصد جنگ معاويه ترك گفته در صفين تلاقى لشگر شد.
و تا ماه صفر 38 جنگ ادامه داشت و هر چند از طرف امام موعظه و نصيحت بمعاويه و بشقاب چين‏هاى وى خوانده شد سودى نبخشيد و جنگ نيز بصورت انفرادى و مبارزه‏طلبى و حتى نبردهاى دسته جمعى نتيجه مثبتى بدست نداد.
روى اين اصل بفرمان همايونى امراء لشگر و حتى فرماندهان جزء قشون عراق كميسيون تشكيل داده و موضوع را در شوراى عالى نظامى مطرح نمودند آخر الامر تصميم گرفته شد كه مجموعه سپاه عراق بيك حمله نهائى شبانه كار را با معاويه و سپاهيانش يكسره كنند.
براى اجراى اين منظور شبى از شبهاى ماه صفر 38 از اول شب تا سپيده صبح دست به شمشير شد حملات شديد فوجهاى سپاه عراق در شب تاريك چنان رعب و وحشتى بدل شاميان انداخت كه براى كسى اميد حيات و نجات از آن مهلكه نبود تمام صفوف سپاه شام از هم پاشيد و يك تزلزل روحى در سپاه معاويه حكمفرما امر بجائى رسيد كه واحدهاى قشون شام از اختيار فرماندهان خود خارج شدند. و نظم و نظام بكلى از بين رفت رزمجويان عراق فداكارى و رشادت را به منتها رسانيدند. بنا بنوشته اعثم كوفى تنها مقتولين آن شب سى و سه هزار نفر بودند غير از مجروحين و مالك اشتر با فريادهاى خود سپاهيان عراق را نويد مى‏داد.
و على (عليه السلام) در آن حمله فرماندهى كل نيروهاى عراق را بعده داشت چنانچه جزئى‏ترين وقفه و سستى در قسمتى از لشكريان احساس مى‏نمود با حملات آتشين خود آنها را بهدف سوق مى‏داد كار بجايى رسيد كه عمده معاندين كه در دفاع معاويه و مقاصد شوم او سر سخت بودند دلتنگ شده عده‏اى فرار نموده و متوارى گشتند و روز روشن شده بود لشكر على (عليه السلام) در اردوگاه معاويه تاخت و تاز مى‏زدند.
معاويه از حياة خود مأيوس گشته مركب خود را خواست كه فرار كند يكمرتبه متوجه عمروعاص شد و گفت من اين جنگ را بأتكاء تو و باميد حيله و ترويز تو اقدام نمودم پس كو آن ادعائى كه مى‏كردى؟

قرآنها بر سر نيزه و سرداران متلون

عمرو9 گفت هنوز دير نشده و من فكر امروز را از چندى پيش پيش‏بينى نموده‏ام دستور بده عده‏اى از سپاهيان قرآن بر سرنيزه‏ها نصب كنند و قشون عراق را به حكميت آن دعوت نمايند معاويه دستور داد فوراً پانصد نفر از سواران بدون اسلحه قرآنها را بر سر نيزه نموده با صداى بلند شعار دادند يا معشر العرب هذا كتاب الله بيننا و بينكم اى قبائل عرب اين كتاب خدا بين ما و شما حكم كند.
مالك اشتر آن افسر رشيد مأل انديش صدا زد مردم فريب اين تظاهرات مكارانه را نخوريد اينها عقيده بكتاب و ندارند كجا بود اين قرآن در اين مدت يكسال و نيم و در اين مدت هر چه آنها را به قرآن دعوت كرديم فايده نبخشيد امروز با اين تظاهر مزورانه قرآن را براى خود قلعه و حصار قرار داده‏اند قرآن ناطق كاشف حقائق كتاب خدا على است.
متأسفانه از سرداران على (عليه السلام) اشعث بن قيس فرياد زد با اين قوم نمى‏توان رزم كرد پس از وى خالد بن عمر كه از طرف معاويه حكومت خراسان باو وعده داده شده بود هم آواز شد اشعث مرد متلون خبيث الذات بود يك مرتبه پس از اسلام مرتد شده بود ولى در زمان خلافت ابى بكر مجدداً اسلام آورد و از طرف عثمان نيز حكومت آذربايجان داشت. چون على (عليه السلام) بخلافت رسيد او نيز بظاهر تبعيت كرد اما چون صلاحيت امارت نداشت على (عليه السلام) عزل او را نوشت بدست زيادبن مرحب داد و او با كمال وحشت مركز حكومت را بقصد كوفه ترك گفت از شدة وحشت ميخواست به پيش معاويه بگريزد يكى از رفقاى وى او را نصيحت كرد نگذاشت از اين نظر اشعث از على دل پرى داشت و دنبال بهانه مى‏گشت بالاخره كار خود را كرد و تخم نفاق را كاشت تا آنجائى كه جمعى شمشير بغلاف گذاشته فرياد زدند ما طرفدار صلح هستيم.
ولكن مالك گوشش بدهكار نبود و گرم مشغول زد و بند كشت و كشتار بود و هدفش سراپرده و خيمه معاويه بود بشهادت تاريخ اگر تا نزديكى ظهر مالك را آزاد گذاشته بودند معاويه را زنده و دست بسته پيش على (عليه السلام) مى‏آورد ولكن همان اشعث متلون پيش على آمد با لحن خشن گفت بايد مالك را احضار كنيد و حضرتش ناچار يزيد بن هانى را پيش مالك فرستاد و جريان را باطلاع رسانيد مالك گفت تو بچشم مى‏بينى صحنه نبرد در چه زمينه پيش مى‏رود از حضرتش يك ساعت براى من مهلت بگير تا معاويه را در حضورش دست بسته بياورم مالك برگشت عين مشاهدات خود را بحضورش عرضه داشت چون اين راز را اشعث فهميد مجدداً اصرار كرد بايد مالك برگردد و دست از كار زار بردارد.
على (عليه السلام) دوباره يزيد را فرستاد كه بمالك بگو اگر بر نگردى على (عليه السلام) را زنده نخواهى ديد هنگامى كه مالك برگشت اوضاع را ديگر گونه ديد بانگ بر آورداى گروه عراقيان چه شد كه بر امام خود عاصى و از جنگ برگشته در حالتيكه فتح و ظفر ما حتمى بود.

از صفين تا نهروان

در سال 38 هجرى كه على از صفين برگشت و وارد كوفه شد تا زمان شهادتش كه قريب بدو سال و چند ماه فاصله داشت اين مدت كوتاه را تلخ‏ترين مدت زندگانى على (عليه السلام) مى‏شود بحساب آورد و مى‏توان ادعا كرد نظير آن به هيچيك از مشاهير دنيا رخ نداده است.
از طرفى ناراحتى داخلى كه عده‏اى از قشون على (عليه السلام) كناره‏گيرى نموده بصورت ظاهر اين جمعيت عابد زاهد بودند ولى در اثر حماقت و عواميت شعارشان اين بود لاحكم الالله اين عده كه خوارج ناميده مى‏شوند على (عليه السلام) درباره آنان فرمود آنها حق را در ظلمات باطل مى‏جويند.
اين گروه نادان بمغزشان نمى‏رفت كه خود قرآن كه به حكومت آن تسليم مى‏شدند از كاغذ و مركب بوجود آمده است لازم است عالمى از آن استخراج حكم نمايد و على (عليه السلام) خوارج را بسيار موعظه و پند داد و عبيدالله بن عباس را بسوى آنها فرستاد كه آنها را به اشتباه‏شان آگاه سازد باز اثر نبخشيد مهمترين ايراد خوارج به على در سه ماده خلاصه مى‏شد 1- چرا على (عليه السلام) با شاميان جنگ كرد ولى از غارت اموال آنها مانع شد 2- چرا بحكميت ابوموسى و عمرو عاص تن داد در حاليكه ما حكميت قرآن را پيشنهاد كرديم قبول نكرد 3- در عهد نامه‏اى كه در صفين نوشته شد چرا نام خود را باميرالمؤمنين نبرد و اين خود دليل است كه على در خلافت خود مشكوك است .
دوباره على (عليه السلام) ابن عباس را به نصيحت آنان فرستاد و خود مولا آنها را موعظه كرد و اظهار فرمود من هم مثل شما مى‏خواستم دستور قرآن اجرا شود و براى همين منظور با معاويه جنگ مى‏كردم و به حكميت ابوموسى و متار كه جنگ مخالف بودم در اثر فشار شماها جنگ متروك شد و ابوموسى با رأى شماها انتخاب گرديد.
نصايح على (عليه السلام) ابتدا در دل آنها اثرى گذاشت با حضرتش نماز خواندند سپس كه نتيجه حكميت عليه على (عليه السلام) تمام شد دوباره به محل اولى برگشتند و امام به آنها پيغام داد كه ما هم بر سر رأى اولى هستيم و خيال حمله داريم شما هم با ما همكارى كنيد در پاسخ با كمال وقاحت گفتند همه كافر شده بوديم ما توبه كرديم تو هم بايد توبه كنى سپس به تو كمك كنيم شهريار پايه نادانى اينها را در مرتبه نهائى ديد با حال يأس از آنها دست برداشت.
از طرف ديگر ناراحتى‏هائيكه از طرف معاويه متوجه بود گاه ضحاك بن قيس را با جهار هزار نفر براى غارتگرى بخاك عراق مى‏فرستاد و گاه بسربن ارطاة را براى غارتگرى بانبار و قتل و كشتار اهل مدينه و مكه و يمن سوق مى‏داد و آن خبيث جنايات جبران ناپذيرى به مسلمين وارد كرد.
على (عليه السلام) اردوى نجاه با فرماندهى (جاريه‏بن قدامه سعدى) براى دفع و ريشه كن ساختن وى فرستاد و از طرفى محمد بن ابى‏بكر كه از طرف على بحكومت مصر اعزام شده بود و تازه مشغول كار بود و معاويه نظر به آنكه حكومت مصر را به عمروعاص وعده داده بود ناچار در صدد اشتغال آن كشور برآمد و لشگرى بفرماندهى معاويه بن خديج براى حمله به آن ناحيه روانه ساخت.

مالك را در قلزم يك جوان بد فطرت مسموم نمود

و على (عليه السلام) مالك اشتر را كه حاكم ايالت جزيره بوده به كوفه احضار نموده فوراً او را روانه مصر ساخت و محمد بن ابى بكر را به پيش خود خواند مالك در ذيقعده سال 38 كوفه را بقصد مصر ترك گفت در اثناى راه در شهر قلزم يك نفر بنام نافع10 سم به مالك خورانيد كه در اثر همان سم درگذشت و بسراى جاويدان شتافت هنوز اثر داغ مرگ مالك از دل على (عليه السلام) نرفته بود كه خبر شهادت محمد بن ابى بكر و سقوط حكومت مصر رسيد در پى اين حادثه حاكم بصره از اطاعت على تمرد نمود و نظائر اين گونه ناملايمات پى درپى رخ مى‏داد قريب دو سال اين وضعيت ادامه داشت تا آنكه در سال چهلم على (عليه السلام) با چند خطابه آتشين كه حاكى از التهاب درونى و اندوه خاطر بود مردم بى حال و مرده دل كوفه را مجدداً روح تازه‏اى بخشيد و يك جنبش فوق‏العاده و روح جنگجوئى و سلحشورى را زنده نمود در حدود بيست هزار نفر در نخيله پادگان كوفه اردو زدند حضرت براى سان ديدن سپاه شخصاً حضور بهم رسانيده فرمانداران و حكام را دستور داد كه قشون استانهاى ديگر را آماده باش داده و مجهز شوند و بسپاه اعزامى طرز راه پيمائى و كيفيت اشغال شام را در ستاد قشون مطرح فرمود و با تصميم قاطع اجراى آن به فرماندهان ابلاغ گرديد.

مسير تاريخ اسلام با كشتن على تغيير يافت

متأسفانه در همين روزها حادثه ديگرى رخ داد كه مسير تاريخ مسلمين بكلى ديگرگون گرديد اجمال آن بقرار زير خلاصه مى‏شود فرقه خوارج كه شرح حال آنان بازگو شد بفرماندهى عبدالله راسبى فتنه و فساد را در داخله مركز اسلامى براه انداخته و همان عقيده سابق را تكرار نمودند على (عليه السلام) موضوع تفتين آنها را در شوراى نظامى مطرح ساخت و چنين نتيجه گرفته شد كه اگر قشون اسلام بشام حمله كند ممكن است و بلكه مسلم خوارج شهر را اشغال كنند و در اين صورت سپاه بايد در دو جبهه جنگ كند پس صلاح در اين است قبل از حركت به شام ابتدا كار خوارج را يكسره بايد كرد سپس با خاطر آسوده حمله شام آغاز شود از آنجائيكه على (عليه السلام) هميشه از خونريزى امتناع داشت بوسيله نامه رئيس خوارج عبدالله راسبى را نصيحت فرمود و بجنگ معاويه دعوت كرد.
متأسفانه عبدالله پس از خواندن نامه جواب نداد شفاهاً به حامل نامه گفت على كافر شده بايد اول توبه كند سپس ما را دعوت نمايد در تعقيب اين سفارش دستور داد تمام خوارج به نهروان كه چهار فرسخى بغداد است كوچ دهند تمركز اين گروه در نهروان كه بصورت يك پادگان در آمده بود عملاً اعلان مخالفت با على (عليه السلام) بود و طرفداران نيز از كنار و گوشه گرد آمده يك تجمع دوازده هزار نفرى متشكل گرديد امام نيز از پادگان نخيله كه عازم شام بود خط سير قشون را تغيير داد به نهروان آمد مولى‏الموالى در عين حاليكه خشمگين و دلى پراز آنان داشت باز اظهار دلسوزى و تأسف مى‏كرد اينها اشتباه رفته و ملتفت نمى‏شوند باز شخصاً در مقابل صفوف خوارج قرار گرفت براى اتمام حجت عبدالله راسبى را و سپس تمام خوارج را نصيحت نمود اين مرتبه در مقابل بيان شيواى امام اعتراف باشتباه نموده و اظهار ندامت نمودند.

رعد و برق شمشير در نهروان

امام فرمود يك پرچم سفيد در كنار نهروان بزنند و توبه كنندگان زير آنان اجتماع كنند تقريباً دو ثلث خوارج توبه نمودند چهار هزار در عقيده خود ايستادگى نمودند على (عليه السلام) ناچار با آنها جنگيد و قبل از شروع يك كلمه اعجازى فرمود كه از خوارج كمتر از ده نفر زنده خواهد ماند و از شما كمتر از ده نفر شهيد خواهد شد و طولى نكشيد جنگ پايان يافت صدق پيشگوئى امام ظاهر شد نه نفر از خوارج زنده ماند بود و نه نفر از مسلمين شهيد شده بود و پس از پايان جنگ امام به كوفه برگشت ولكن آنانكه در نهروان توبه كرده بودند مجدداً آغاز مخالفت كردند حضرتش به آنها پيغام فرستاد و دعوت به صلح و آرامش نمود چون از هدايت آنها مأيوس شد دستور داد آن عده را طعمه شمشير و تار و مار كردند در نتيجه عده‏اى مقتول و عده‏اى متوارى شدند از جمله فراريان عبدالرحمن بن ملجم از قبيله مراد بود كه او هم بمكه گريخت.
بى شك اسلام تا حال هر چه صدمه ديده از ناحيه همين اشخاص نادان جاهل زاهد صفت و عوام ظاهر پرست ديده و ضايعات جبران‏ناپذير دين مقدس اسلام و افتراق وحدة اسف‏انگيز مسلمين زائيده همين عده شده است كه هميشه حقائق و تعاليم شامخه قرآن را زير پا گذاشته يكمشت مزور كور كورانه تقليد و به يك سلسله مطالب صورى فريبنده كه اسلام آنها را در وادى خرافات متروك گذاشته و يا در قالب مباحات معرفى نموده چنان اهميت داده‏اند كه مثل اصول مسلمه عقايد خود را باو استوار نموده‏اند در نتيجه يك فرقه بخصوص از قالب در آمده‏اند حالا اين فرقه اسماعيليه فتحيه زيديه حنفيه صوفيه با شعبه گسترده‏اش كه دارد شيخيه و امثال اينها همه و همه در اثر نادانى و افراط و تفريط از جاده حقيقت منحرف شده‏اند.
اعجب از همه و همه فرقه‏ها كه دست استوار و اراده سياست آنها را خلق نموده است مثل فرقه بهائيگرى و بابيت و فرقه آقاخان محلاتى و احمد قاديانى كه همه مثل احزاب سياسى وابسته به يك مركز سياسى مى‏باشند و اصلاً هم متوجه نيستند كه ما الاغ يكنفر هستيم كه سوار ما شده و هر گونه استفاده مادى و معنوى را او مى‏برد.
از خداى رئوف خواستاريم كه هرچه زودتر منتقم حقيقى را برانگيزد به همه اين خرافات و جهل و نادانى خاتمه دهد.
اين المنتظر لاقامه الامت و العوج اين المرتجى لا زاله الجور و العدوان اين المدخر لتجديد الفرائض و السنن اين المتخير الاعاده المله و الشريعه اين المؤمل لاحياء الكتاب و حدوده اين محى معالم الدين و اهله اين قاصم شوكه المعتدين اين هادم ابنيه الشرك و النفاق- تا آنجا كه مى‏گويد- اين الطالب بنحول الانبياء و ابناء الانبياء اين الطالب بدم المقتول بكربلاء.

فراريان خوارج و پيمان خطرناك

جنگجويان خوارج شهر مكه را مركز عمليات خود قرار داده و سه تن از اين قوم باسامى عبدالرحمن ابن ملجم و برك بن عبدالله و عمربن بكر در يكى از شبها گرد هم آمده و صحبت از گذشته مسلمين مى‏كردند.در ضمن گفتگو باين نتيجه رسيدند كه باعث اين همه خونريزى معاويه و عمروعاص و على (عليه السلام) است و اگر اين سه نفر از ميان برداشته شوند مسلمين آسوده زندگى مى‏كنند در نتيجه با هم پيمان بستند و بسوگندهاى غليظ مؤكد كردند كه هريك از آنها يكى از اين سه نفر را بقتل رساند.
عبدالرحمن بن ملجم متعهد قتل على (عليه السلام) شد، عمربن بكر كشتن عمروعاص را بعهده گرفت و برك بن عبدالله كشتن معاويه را بگردن گذاشت. نقشه اين قرار داد بطور محرمانه در مكه كشيده شد و شب نوزدهم رمضان را از نظر اينكه شب قدر است و مردم در مساجد تا صبح بيدار مى‏مانند انتخاب كردند و هريك براى انجام اين مأموريت مكه را ترك گفته بسوى مقصد حركت كردند.
برك بن عبدالله در شام موعد را حاضر مسجد گشت در صف اول نماز ايستاد و در حاليكه معاويه سر بسجده داشت شمشير بر سروى فرود آورد و متأسفانه در اثر دستپاچگى و لرزش دست شمشير بر ران معاويه اصابت نمود و زخم شديدى برداشت و فوراً بخانه منتقل و بسترى گرديد قاتل وى را نيز پيش او حاضر كردند پس از توضيحات گفت معاويه مرا معاف دارد تا باو مژده بدهم معاويه گفت مژده تو چيست در پاسخ وى چنين گفت: همين الان على (عليه السلام) را كشتند و ماجراى خو را شرح داد معاويه او را پس از تحقيق و صدق گفتار بملاحظه شدت كينه و عداوت على (عليه السلام) از محبس خود آزاد نمود ولكن پس از مدتى به بصره آمده بدست زيادبن عبيدالله كه از طرف معاويه حاكم بصره بود بقتل رسيد.
عمر بن بك نيز همان شب در مصر به مسجد رفت در صف اول بنماز ايستاد اتفاقاً در آن شب عمر و عاص تب شديدى كرده بود به پيشنهاد پسرش عبدالله قاضى مصر را براى اداى نماز بمسجد فرستاده بود و پس از شروع بنماز در ركعت اول كه قاضى سر بسجده داشت عمر بن بكر با يك ضربت شمشير او را از پا در آورد همهمه و جنجال در مسجد بلند شد و نماز نيمه تمام ماند ضارب بدست مصريان افتاد هنگامى كه او را پيش عمروعاص جلب كرده بودند آورنده‏ها به آزار عمروعاص و شكنجه او تهديد مى‏كردند ضارب گفت مگر عمروعاص كشته نشده شمشيرى كه من باوزدم اگر از آهن بود متلاشى مى‏شد گفتند آنكه كشتى قاضى شهر است نه عمروعاص عمر بن بكر فهميد كه چه دسته گلى بآب داده و قاضى بى گناه را كشته است از كثرت اندوه و تأسف آغاز گريه نمود چون عمروعاص علت گريه او را پرسيد پاسخ چنين داد:
من از مرگ خود حراسى ندارم بلكه تأسف من از مرگ قاضى بى گناه و زنده ماندن تو خبيث‏الذات است كه نتوانستم مثل رفقايم مأموريت خود را انجام دهم عمروعاص جريان را از او پرسيد و از سر نهفته اين سه نفر آگاه باشد سپس دستور داد او را گردن زدند مأمورين قتل معاويه و عمروعاص موفق نشده خودشان هم كشته شدند.

سرنوشت ابن ملجم ملعون

اما سرنوشت ابن ملجم، اين مرد نيز در اواخر ماه شعبان سال چهلم هجرى بكوفه رسيد بدون اينكه از تصميم خود كسى را آگاه سازد در منزل يكى از آشنايان خود مسكن گزيد و لكن اعمال و رفتار عده‏اى از خوارج كه در كوفه بودند و خود را بى طرف معرفى مى‏كردند در روحيه ابن ملجم آثار تزلزل و ترديد ايجاد نمود و شايد عامل ديگرى كه در همين روزها بتقدير قضائى بوجود آمد در بين نبود مأموريت خطرناك مشئوم خود را انجام نمى‏داد.
ناگاهان در همين ايام ابن ملجم با يكدخترى روبرو شد كه در جمال و دلربائى منحصر بفرد بوده و بگواهى تاريخ اگر كسى ادعاى عديم‏المثلى او را بنمايد دروغ نگفته است شب را تا صبح بيدار بود پروانه عشق و محبت دختر با پروبال زدن خود ابن ملجم را دچار يك ناراحتى فكرى و روحى نموده بود.
هنگام صبح قبل از هر چيز خود را به آن دختر رسانيد خواهش دل و گرفتارى خود را بدام عشق او رسماً اعلام داشت و از وى خواستگارى نمود.
دختر كه بنام قطامه دختر علقمه است زمينه را براى انتقام جوئى پدرش علقمه و برادرش شحنه كه كشته شدگان نهروان بودند كاملاً مستعد و مهيا ديد در پاسخ خواستگارى چنين گفت من با كمال افتخار ترا به همسرى خود مى‏پذيرم بشرط آنكه مهريه مرا مطابق ميل خودم قرار دهى.
ابن ملجم گفت زودتر كشف كن مهريه تو چيست گفت من خود را در اختيار تو مى‏گذارم. لذا در صدد مقصود شوم خود بر آمد شمشير تهيه كرد آنرا با سم مهلك آب داد و چند تن از خانواده قطامه را نيز كمك گرفت كه در مسجد هواى او را داشته باشند كه اگر شمشير او بخطا رفت آنها ضربت وارد كنند.
البته مقارن ورود ابن ملجم بكوفه در نتيجه فرمان على (عليه السلام) بفرمانداران و حكام ايالات درباره اعزام قواى نيروهاى اعزامى از اطراف ايالات وارد كوفه شده در اردوگاه نخيله چادر زده بودند و منتظر فرمان فرمانده كل قوا على (عليه السلام) بودند.
از نظر اينكه نيز مدتى وقت لازم بود كه براى سپاه سازمان رزمى داده و كسرى وسائل جنگى آنان تهيه و تأمين گردد، على (عليه السلام) با كوشش شبانه روزى مشغول تهيه مقدمات بود و امراى لشكر و ساير سرداران نيز كه از معاويه و عمروعاص و رفتار بيرحمانه آنها دل پرى داشتند با كمال جديت با ابوالحسن (عليه السلام) كمك مى‏كردند بالاخره كارها روبراه شد و على (عليه السلام) در نيمه دويم ماه رمضان چهلم هجرت پس از ايراد يك خطبه عالى و هيجان‏انگيز تمام قشون خود را بحال آماده باش آورده و سپاهيان مهياى حركت بسوى شام گرديدند.
در اين هنگام خاتمه تقدير سرنوشت ديگريرا براى او مقدر كرده بود كه با فرا رسيدن شب نوزدهم كاروان غم‏انگيز قضا هم فرارسيد. آن شب را على (عليه السلام) در انقلاب و تشويق بود گاهى به آسمان نگاه مى‏كرد و حركات ستارگان را نظاره مى‏كرد و هر چه طلوع فجر نزديكتر مى‏شد تشويش و ناراحتى على (عليه السلام) بيشتر مى‏گشت بطورى كه ام كلثوم را تحريك پرسش از علت اضطراب نمود.
در پاسخ دختر چنين فرمود: دخترم پدرت تمامى عمر را در معركه‏ها و صحنه‏هاى نبرد گذرانيده با پهلوانان نامى و شجاعان بى نظير مبارزه‏ها كرده‏ام چه بسيار از ابطال جنگجويان عرب را بخاك و خون افكنده‏ام ترسى از چنين اتفاقى ندارم ولى امشب احساس مى‏كنم كه لقاى حق نزديك شده است.
بالاخره شب تاريك هولناك به پايان رسيد على (عليه السلام) منزل دختر را مى‏خواهد بعزم مسجد ترك گويد.
مرغابيهاى منزل از خوابگاه خود پريده پيش پاى امام جستند و گويا از رفتن امام جلوگيرى مى‏كردند و با صداى غم‏انگيز خود اعلان خطر مى‏دادند و امام زبانحال آن حيوان‏ها را تصريح فرمود آوازيست كه پشت سر آن نوحه‏سرائى دارد معلوم است چنين گفتار آنهم از مثل على (عليه السلام) غيب گو چقدر ناراحتى در دل دخترش ام‏كلثوم ببار ميآورد اين بود كه دختر شخصاً و سپس بوسيله برادرش امام حسن (عليه السلام) مانع از رفتن مطلقاً سپس بطور تنها رفتن شدند مورد قبول نگرديد آن مرد خدا رو به مسجد گذاشته اول اذان صبح را در پشت بام اعلام فرمود سپس بداخل مسجد رفت خفتگان را بيدار فرمود.
ابن ملجم كه روى شكم خوابيده بود او را هم با پشت پا بيدار كرده و فرمود مى‏خواهى خبر دهم آنچه را كه در زير عبا مخفى نموده‏اى نزديك است كه آسمانها به تزلزل آيد سپس به محراب رفت شروع بنافله نمود هنگامى كه سر از سجده بلند مى‏كرد آن ملعون با شمشير زهر آلود در حالتيكه صدا مى‏زد لله الحكم لالك يا على ضربتى به سر مباركش فرود آورد كه چون محاسن امام و محراب را رنگين نمود صيحه آسمانى و غوغاى مهيب محوطه مسجد مردم كوفه را به هيجان آورد و ابن ملجم دستگير شد و در محبس امام زندانى شد بدون اينكه از ناحيه على (عليه السلام) شكنجه ببيند مورد ترحم امام واقع مى‏شد ابتدا بدون اطلاع امام زنجير بوى زده بودند هنگاميكه امام مطلع شد اشك از چشمهايش جارى شد و پسر خود امام حسن را توصيه فرمود كه زنجير را برداريد و اضافه شير و خوراك على را به قاتل بدهيد و مكرراً ميفرمود اگر از اين جراحت بهبودى حاصل شود او را آزاد خواهم نمود و اين بزرگوارى مخصوص بمقام شهرياريست در غير او پيدا نمى‏شود.

به جز از على كه گويد به پسر كه قاتل من برو اى گداى مسكين در خانه على زن   كه اسير توست اكنون به اسير كن مدارا كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا را

مردان شجاعت

مسلم بن عقيل را بشناسيد

روز نهم ذى‏الحجه هزار و سيصد و هشتاد و چهار هجرى بود كه قصد داشتم بخش مردان شجاعت را بنويسم. بعد از نماز صبح بود كه حادثه همان لحظات بيادم افتاد و گويا ضميرم از غيب الهام گرفته بمن مى‏گفت سر سلسله مردان شجاعت شهيد اين روز است يعنى مسلم بن عقيل نايب خاص حسين شهيد است و خورشيد در آنروز با چهره غم‏انگيز خود شهادت فرزند عقيل را اعلام نمود.
و لازم ديد اجمالاً بشرح حال پر غوغاى او با ذكر شجاعت و شهامت وى كه صفحه تاريخ را درخشان نموده اشاره شود.
شهادت مسلم11 در اين روز بر حادثه كربلا مقدمه و براى شناسائى روحيه اهل كوفه در فرومايگى و پيمان شكنى بهترين گواه و معرف بود، زيرا كوفيها بودند كه نامه‏هاى زياد و بالغ بر دوازده هزار نفر امضا كننده به حسين بن على (عليه السلام) نوشته بودند، در قبال اين نامه‏ها پسر پيغمبر به اهل كوفه نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم - من حسين بن على الى الملاء و المؤمنين و المسلمين اما بعد فان هانياً و سعيداً قدما على بكتبكم و كان آخر من قدم من رسلكم الى ان كتب انى باعث اليكم اخى و ابن عمى و ثقتى من اهل بيتى مسلم بن عقيل فان كتب الى انه قداجتمع راى ملئكم و ذوى الحجى و الفضل منكم على ما قدمت به رسلكم به قرئت فى كتبكم فانى اقدم عليكم و شيكا انشاءالله.
اين نامه ايست از حسين بن على بر مجموع مؤمنين و مسلمين، هانى و سعيد، آخرين كسى بودند كه نامه‏هاى شما را آوردند و من اعزام نمودم براى شما برادر و پسر عموى خود و شخصى را كه در تمامى خانواده من مورد وثوق من است بنام مسلم بن عقيل اگر براى من نوشت كه رأى عموم شما و صاحبان عقل و فضل از شما بقراريكه در نامه‏هاى شما خوانده شده است ثابت است من هم در اسرع وقت به شما خود را مى‏رسانم انشاءالله.

مسلم و سفر پر غوغاى او

سپس مسلم بن عقيل را بدستورات شاهانه و روش عدالت و عطوفت با مردم وصيت فرمود و خاطر نشان ساخت چنانچه زمينه را آماده ساختى بمن بفوريت اطلاع بده تا اجابت دعوت‏شان بنمايم. روز پانزدهم شهر صيام با فرامين شاهانه حسينى با عده‏اى از صناديد و بزرگان كوفه كه در محضر ابا عبدالله بودند سال و پنجاه‏و نه هجرى شهر مكه را بقصد كوفه ترك گفتند. پس از پيمودن مقدارى از راه كه كمتر از يك منزل بود در حاليكه از مفارقت عموزاده‏اش سخت ناراحت بود ناگهان صيادى را كه اسب عقب آهوئى انداخته و او را خسته كرده بود مشاهده نمود و صياد از اسب پائين آمد آهو را گرفت آناً سر بريد قهريست كه اين منظره در خاطر هر بيننده مخصوصاً مسافرى كه در ابتداى سفرش باشد خاطره نامطلوبى باقى خواهد گذاشت مسلم از اين مجمل حديث مفصلى را خواند و براى تجديد ديدار و گذارش جريان محضر عموزاده حسين شهيد برگشت و آنچه ديده بود بعرض رسانيد.
اباعبدالله خواست مسلم را در نزد خود نگاه دارد و ديگرى را بفرستد مسلم عرض نمود من از ترس از مرگ برنگشتم بلكه براى خود وظيفه مى‏دانم آنچه پيش آمده است گزارش دهم و اضافه نمود آنچه بمن سخت است مفارقت حسين (عليه السلام) است. اين جمله را گفت نزديك شد دست و پاى حسين را ببوسيد و سخت گريه كرد، علت گريه خود را چنين گفت: مى‏ترسم جمال حسينى را ديگر نبينم.
مسلم مجدداً در حالتيكه غرق عواطف پسر عمومى خود بود با شتاب از مكه حركت نموده بر رفقاى كوفى خود رسيد. پس از چند شبانه روز وارد مدينه گرديد. در دل شب اهل عشيره را توديع نموده پسران خود را ملازم ركاب و دو نفر راه شناس برداشت بدون معطلى راه كوفه را پيش گرفتند. راهنمايان جاده رسمى را ترك نموده با بيراهه كه نزديك بمقصد بود حركت كردند، راه ناشناسى بود در نتيجه گم كردند، تشنگى بجائى كشيد كه دليلها جان سپردند ولكن دم مرگ با گوشه چشم اشاره به مسلم نموده و تفهيم نمودند كه راه در فلان جهت است.
مسلم با پسران خود با وحشت تمام راه اشاره شده را پيش گرفته در حاليكه همه از زندگى دست شسته بودند و چيزى نمانده بود كه جان از قالب تهى كنند ناگاه به آبادى بنام مضيق رسيدند پس از رفع تشنگى مسلم گزارش خود را بوسيله پيك سريع از همان آبادى به حسين (عليه السلام) فرستاد و بانتظار جواب نشست در اسرع وقت دستور امام رسيد كه با سرعت عمل هدف خود را تعقيب كن.
مسلم بلادرنگ حركت كرد. پنجم ماه شوال نيمه شب وارد دولت سراى مختار بن ابى عبيده ثقفى گرديد. كوفى‏ها مطلع شدند دسته دسته به دست بوسى نماينده حسين (عليه السلام) ريختند. پسر عقيل در فرصت متناسب كه زعماى شهر و بزرگان قوم جمع بودند نامه امام را به آنها فرو خواند مردم همه از خوشحالى گريه مى‏كردند و با مسلم دست بيعت دادند و هر روز بتعداد بيعت كنندگان مى‏افزود تا آنكه بگفته ابى محنف تعداد بيعت كنندگان به هشتاد هزار رسيد.

نامه مسلم

در همين هنگام مسلم نامه‏ئى بامام نوشت و ماجراى بيعت و استقبال گرم كوفيان را تشريح نمود و با پيك سريع بامام فرستاد. همان نامه بود كه روح مسلم را مى‏فشرد و سخت ناراحت كرده بود و در شب و روز شهادتش كه ورق بكلى برگشته بود، كوفيها مهمان عزيز خود را در كوچه‏هاى كوفه تنها گذاشته و پناهى به او نمى‏دادند كار بجائى باريك كشيد در منزل يكنفر پيرزن به نام طوعه با تقاضاى خود بيتوته نمود والا جانش در همان شب در خطر بود، پيش از هر چيز از نامه ياد مى‏كرد اشك مى‏ريخت و هر كه از علت گريه سؤال مى‏كرد مى‏گفت پسر عمويم بدعوت و نامه من به طرف كوفه مى‏آيد و اين جنايت از من است به خانواده او.
با همه اين پريشانى افكار، راوى مى‏گويد چنان شجاعت و حمله‏هاى سخت از مسلم ديدم كه مرد و مركب از زير شمشيرش مثل برگ خزان مى‏ريخت و صفوف درهم شكسته پا بفرار گذارده بود، يك لحظه در زير سايه ديوارى ايستاد براى استراحت در حالتيكه اشك از چشمهاى او جارى بود گفتم گريه تو براى چيست فرمود براى عيال حسين است كه فعلاً رو بكوفه مى‏آيند.
وى مى‏گويد اگر حيله بكار نميرفت هرگز به او دست نمى‏يافتند و بعد از گرفتارى در مجلس ابن زياد با كمال بى‏باكى سخن مى‏گفت و با تمام قدرت به حاكم خونخوار كوفه پاسخ‏هاى كوبنده مى‏داد. يك مرتبه گريه كرد و علت گريه را با جمله فوق بيان نمود و در وصيت خود به ابن سعد گفت به پسر عمويم بنويس كه از راه بر گردد و پس از شهادت من جنازه مرا دفن كن و زره مرا بفروش و در اين شهر يك درهم بدهى دارم آنرا بپرداز.
درود به روح پاكت اى مسلم بن عقيل، سلام به روان عالى و مقام شامخت اى نماينده حسين بن على، تو با آن قدرت و نفوذيكه در مدت دو ماه و سه روز دوران اقامت خود در كوفه بدست آوردى و درهم و دينار جمع آورى نمودى، طلا و نقره به نفع پيش برد هدف مقدست اندوختى اما براى نفع خود واپس نينداختى و آخر هم مديون از دنيا رفتى.
اين سجاياى فوق‏العاده در هر فرد و در هر خانواده يافت نمى‏شود و هر خانواده قادر نيست بچه خوب بپرورد و دامن هر پدر و مادر نمى‏تواند آموزشگاه عالى انسانيت باشد.
شرط اولى آنست كه محيط خانواده پرمايه از سجاياى انسانى و فضائل اخلاقى باشد.
مادرانيكه اقوال و اعمالشان بر خلاف اساس تربيت و انسانيت است هرگز قادر نيستند اولاد صحيح ببار آورند.

ذات نايافته از هستى بخش خشك ابرى كه بود زاب تهى   كى تواند كه شود هستى بخش نايد از وى صفت آبدهى

حسين بن على و مجلس وليد و خطبه طوفانى

اما طفليكه در خانواده جامع‏الشرايط تربيت شود آزادگى و شهامت و همه خصائص انسانيت در او جمع خواهد شد و مسلم بايد آنطور شود در خاندان على و تحت تربيت حسين بن على (عليه السلام) بزرگ شده و حسين (عليه السلام) خود به تربيت و اصالت آن تكيه كرده و به پرورشهاى پدر و مادر خود را ملاك عزت و مناعت قرار داده فرموده است.
الا ان الدعى بن الدعى قدر كز نى بين اثنتين السله و الذله و هيهات مناالذله يأبى‏الله ذالك لنا ولرسوله و للمؤمنين و حجور طابت و جدود طهرت ان يوثر طاعه اللثام على مصارع‏الكرام الا وانى زاحف بهذه‏الاسره على قله‏العدد و كثره‏العدو و خذله‏الناصر12
پسر زياد به يكى از دو كار مرا مخير كرده است يا تن به شمشير داده و كشته شوم يا تن به ذلت داده دست بيعت دهم مى‏فرمايد هرگز دامن ما به ذلت آلوده نخواهد شد و براى عمل خود دو علت بيان فرموده:
اول آنكه خداى عزيز ذلت را بما خانواده و به پيغمبر خود و مؤمنين پاكدل منع نموده و رضايت نداده، تكيه گاه آن حضرت در اين گفتار قرآن است ولله‏العزه ولرسوله و للمؤمنين جميعا (منافقون - 8)
عزت براى خدا و پيغمبر و مؤمنين است و حسين (عليه السلام) از مؤمنين و پيشواى آنها است نبايد زير بار ذلت برود.
دويم اصالت خانواده و تربيت و پرورش پر مهر دامان پدر و مادر فرمود دامنهاى پاكى كه مرا تربيت كرده از پذيرش ذلت مانع است من كه در دامن پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و على و صديقه اطهر ببار آمده‏ام از كودكى جز عزت و شرف نديده‏ام. خانه كوچك ما كانون شخصيت و فضيلت بوده در خاندان ما هرگز زبونى و خوارى راه پيدا نكرده است. من در دامنهائى زندگى كرده‏ام كه يك عمر با آزادگى و عزت زندگى كرده‏اند چطور ممكن است من اين اصل و ريشه را ناديده گرفته تن بذلت دهم.
قبلاً هم بنى اميه شجاعت و مناعت طبع حسين بن على را خوب شناخته بودند.

وليد از دست حسين (عليه السلام) قبلاً تنبيه ديده بود

اين شهر آشوب در مناقب نقل نموده: وليد بن عتبه بن ابى سفيان در مورد يك مزرعه با حسين (عليه السلام) نزاع بر پا كرد حضرت عمامه وليد را از سر برداشت و در گردن او پيچيد در حالتيكه در آن روز استاندار مدينه و برادرزاده معاويه بود و مروان بن حكم كه شايد در آن روزگار رئيس شرطه مدينه بود چنين گفت:
بخدايم سوگند تاكنون كسى را نديده بودم به امير خود چنين جرئتى بكند. وليد به مروان گفت بخدا سوگند اين سخن را از جهت حمايت من نگفتى مزرعه مال حسين بود من ناحق بودم همينكه حضرت اعتراف او را شنيد مزرعه را به وليد بخشيد و همين وليد روزيكه از حضرت بيعت مى‏خواست بياد سوابق بود و فوق العاده وحشت مى‏كرد و اگر مروان او را تشجيع نمى‏كرد جلو حضرت حسين را نمى‏توانست بگيرد و فائده هم نبخشيد همينكه صداى حسين بلند شد جوانان آل هاشم يك مرتبه وارد شدند او را در ميان خود با كمال عظمت و احترام بردند.

عبدالله بن عمر از پاى حجاج بوسيد

اما طفلى كه در خانواده زبون بى‏مايه تربيت شده و پدر و مادر او از هر گونه سجاياى مردى انسانى بى نصيب است در مقابل هر حادثه خود را مى‏بازد و در مقابل لقمه ناچيز خود را مى‏فروشد.
مانند عبدالله بن عمر روزى كه حجاج بن يوسف مكه را فتح كرد و خانه خدا را با منجنيق خراب نمود عبدالله بن زبير را دهم جمادى‏الاخر بسال 37 هجرى بدار زد مردم همه بوسيله دست او به عبدالملك دست بيعت دادند. عبدالله بن عمر با كمال‏زبونى و خوارى پيش آمد و گفت مدتى بود آرزو داشتم به اميرالمؤمنين بيعت دهم امروز نصيبم شد دست خود را به من ده بيعت كنم حجاج نگاهى تند كرد و گفت اى كذاب آنچه در بالاى دار ديده‏اى تو را وادار كرده دست من به ديگران مشغول است بيا بپايم بيعت كن عبدالله با كمال ذلت از پاى حجاب بوسيد.

عبدالله بن زبير از جنگ مى‏ترسيد مادرش وادار كرد

و همين عبدالله بن زبير روزى كه از مدينه حركت كرد از بيراهه بوضع اسف‏انگيز به مكه آمد و به سال هفتاد و سه هجرى همينكه علائم فتح را از قشون حجاج احساس كرد پيش مادرش اسماء ذاه‏النطاقين دختر ابى بكر آمد و گفت جماعت من متفرق شدند و سپاه عبدالملك بمن قول دادند در صورت تسليم مرا موافق ميل خودم آزاد بگذارند مادرش گفت كشته شدند با حريت هزار مرتبه بهتر است از ذلت در مقابل دشمن گفت مادر مى‏ترسم مرا مثله كنند گفت پسرم الشاه لا تتألم بالسلخ گوسفند پس از ذبح از پوست كندن اذيت نمى‏برد و روزيكه او را بدار زدند جمعى از حجاج وساطت نمودند كه او را پائين آورد گفته بود مادامى كه مادرش وساطت نكرده قبول نخواهم كرد و اسماء هم از حجاج التماس نكرد فقط روزى با عصاى خود راه مى‏رفت چشمش بر بالاى دار به پسرش افتاد گفت هنوز وقت نشده كه اين سواره پياده شود حجاج به اين كلمه او را پائين آورد13.

طلوع اسلام و پيشرفت مسلمين

رسول اكرم دعوت خود را وقتى شروع كرد كه شرق و غرب دنياى آن روزگار را دو نيروى بزرگ اداره مى‏كرد يكى دولت روم شرقى كه بر سرزمينهاى جنوبى اروپا و خاك تركيه امروزى و شهرهاى شمالى افريقا سلطنت داشت و ديگرى دولت ساسانيان كه از شرق به رودخانه سند و جيحون دست داشت و از جنوب بدرياى عمان و خليج فارس و رودخانه فرات منتهى مى‏شد و از ناحيه غرب با دولت روم شرقى هم مرز بود. اين دو نيرو كه در حقيقت به دنيا حكومت داشتند و كسى در هيچ جاى دنيا نمى‏توانست نفس عميق بكشد علاوه شبه جزيره عربستان در محاصره مرزهاى ساسانيان و زير پنجه آنان بود مضافاً بر اين پيامبر اكرم در داخل شهر خود با مخالفتهاى قريش روبرو شده بود و پيشرفت با اوضاع و عوامل وقت كه همه و همه بر خلاف و عليه هدف جريان داشت.
با تدبير خداوند و تحمل زايدالوصف رسول اكرم بر شدائد نهال اسلام ريشه دواند و در مدت بسيار كم شاخ و برگ آن به اكثر شهرهاى حجاز در زمان پيغمبر سايه انداخت.
رسول‏الله پس از سيزده سال براى مقر حكومت خود مدينه را انتخاب نمود و با هواخواهى و پشتيبانى اهالى يثرب توانست بر اين شهر تسلط پيدا كند. و نخستين سنگ بناى نظامى و سياسى و مذهب اسلام را در آنجا استوار كند در اين شهر بود كه چراغ تابناك دين مبين اسلام جان تازه‏اى گرفت و نور آن توانست شرق و غرب عالم را روشنى بخشد.
و همينكه پايگاه مركزى براى پيشرفت و توسعه دين اسلام پيدا شد و طرفدارانى معتقد و پايدار بوجود آمد و براى انقياد و اطاعت مخالفان متعصب و وحشى راهى جز جنگ و تسلط نظامى به نظر نمى‏رسيد و نبود، از طرفى قدرتهاى ساسانيان و دولتهاى روم در نتيجه كشمكشهاى طولانى رو به ضعف گذاشته بود اينك رسول خدا دست به شمشير برد و در بيست و هفت جنگ كه بنام غزوه ناميده شده شخصاً شركت كرد14شرح اين غزوات مقدس در تمامى كتب تاريخ اسلامى به رشته تحرير آمده و بيان هر يك در اينجا به اطاعه سخن مى‏افزايد از اين‏رو فقط بذكر نام آنها مى‏پردازيم و براى توضيح بيشتر بمداركى كه در پاورقى ذكر شده مى‏توان رجوع كرد15
يك - غزوه ابواء نام آبادى بزرگ است بين مكه و مدينه در ربيع الاولى دوم هجرت واقع شده
دوم - غزوه بواط نام مكانيست، ماه ربيع الثانى دوم هجرت واقع شد16.
سوم غزوه ذوالعشيره (باضم عين و فتح شين) نام محليست بين مكه و مدينه، جمادى‏الاولى دوم هجرت واقع شده. تاريخ طبرى اين غزوه را ذات‏العشيره و ابن واضح و مسعودى ذى‏العشيره خوانده‏اند17.
چهارم (بدر اولى) اين واضح آنرا بدرالصغرى و بعضى ديگر بدر صغير ناميده‏اند، جمادى‏الثانى دوم هجرت واقع شد18.
پنجم غروه بدر كبرى روز جمعه هفدهم رمضان دوم هجرت واقع شده و اين واضح آنرا بدر عظمى ناميده19.
ششم غزوه سويق كه در آخر ذى‏العقده دوم هجرت واقه شده20.
هفتم غزوه بنى قينقاع نام قبيله‏ايست از يهود، اين غزوه در اول ذى‏الحجه دوم هجرت واقع شد. ابن‏واضح از اين غزوه نامى نبرده21.
هشتم غزوه قرقره الكد نام آبى است در سه منزلى مدينه، سال دوم هجرى واقع شده كه آنرا غزوه بنى‏سليم و غزوه نجران نيز گويند22.
نهم غزوه غطفان سوم هجرت واقع شده غطفان نام محليست23 از نواحى نجد.
دهم غزوه احد هفتم شوال سوم هجرت در كوه احد واقع شد24.
يازدهم غزوه حمراءالاسد روز هشتم شوال سوم هجرت در حمراء الاسد كه هشت ميلى (13 كيلومتر) مدينه است واقع شد25.
دوازدهم غزوه بنى النضير كه قومى از يهود بودند بسال چهارم هجرت واقع شد26.
سيزدهم غزوه بدرى صغرى كه آنرا بدرالثالثه و بدر موعد هم مى‏خوانند اول ذى‏العقده بسال چهارم هجرت واقع شد27.
چهاردهم غزوه بنى مصطلق كه آنرا مريسع كه نام چاهى است مى‏گويند رسول خدا دوم شعبان سال پنجم هجرت براى اين جنگ از مدينه بيرون زد28.
پانزدهم غزوه خندق مسعودى اين غزوه را بنام احزاب ناميده بماه شوال پنجم هجرت اتفاق افتاد29.
شانزدهم غزوه بنى قريظه در ماه شوال پنجم هجرت واقع شد30.
هفدهم غزوه دومه‏الجندل بيست و پنجم ربيع‏الاول پنجم هجرت بوقوع پيوست31.
هجدهم غزوه بنى لحيان نيمه ربيع‏الاول ششم هجرت اتفاق افتاد32.
نوزدهم غزوه ذات‏الرقاع جمادى الاولى ششم هجرت رخ داد33.
بيستم غزوه ذى‏قرده، طبرى آنرا بنام قرده خوانده و غزوه غايه نيز گفته‏اند، بسال ششم واقع شده34.
بيست و يكم غزوه حديبيه ماه ذى‏القعده ششم هجرت اتفاق افتاد35.
بيست دوم غزوه خيبر از ماه ذى‏الحجه شروع در محرم سال هفتم هجرت خاتمه يافت36.
بيست و سوم غزوه موته كه قريه‏ايست از قراء بلقا در دو منزلى بيت‏المقدس سال هشتم هجرت واقع شد37.
بيست و چهارم غزوه ذات‏السلاسل كه طبرى از آن بنام وادى‏القراء ياد كرده زيرا سپاه اسلام در آن جنگ در وادى‏القراى در كنار آبى كه ذات‏السلاسل نام داشت فرود آمدند از اين جهت گاه بنام وادى‏القرى گاه بنام ذات‏السلاسل شهرت يافته و بسال هشتم هجرت واقع شده38.
بيست و پنجم غزوه فتح مكه دوم يازدهم شهر رمضان هشتم هجرت از مدينه بقصد فتح مكه پيغمبر با سپاه اسلام عزيمت فرمودند و طبرى آنرا غزوه‏الفتح ناميده39.
بيست ششم غزوه حنين كه پس از فتح مكه آخر رمضان و اول شوال سال هشتم هجرت رسول اكرم با دوازده هزار نفر سپاه اسلام بقوم هوازن و ثقبف حمله كرد و از اين‏رو طبرى آنرا به غزوه هوازن يادداشت كرده است40.
بيست هفتم غزوه فتح طائف كه در ماه شوال سال هشتم هجرت واقع شد41.
بيست و هشتم غزوه تبوك كه آخرين غزوه رسول خدا بود و آن موضعيت بين حجر و شام و نام حصار و چشمه‏ايست كه سپاه اسلام تا آنجا براندند در ماه رجب نهم هجرت واقع شد42.
و برخى از ارباب تاريخ غزوات پيامبر اكرم را نوزده، عده‏اى بيست و يك و جمعى بيست و چهار دانسته‏اند و منشأ اختلاف ممكن است اين باشد كه بعضى از غزوات را كه در يك حمله و قشون‏كشى روى داده يكى بشمار آورده‏اند، مانند محمد بن جرير طبرى غزوه فدك و خيبر و وادى القرى را يك غزوه بشمار آورده، و گروهى غزوه طائف و حنين را يك غزوه و احزاب و بنى غزوه و احزاب و بنى قريظه را يكى دانند.
و بعضى از نويسندگان بنام غزوه انمار و غزوه فرود و غزوه بطن نخله و غزوه‏الكدر و غزوه‏الرجيح و غزوه‏بدرالموعد و غزوه‏القضاء بازگو كرده‏اند43.
و طبرى بنام غزوه‏فران و غزوه نجد كه بغزوه ذى امر معروف است و غزوه‏القرده يادى كرده و در جمع اين اقوال مى‏شود چنين گفت كه بعضى غزوه‏ها به اعتبار نام منازل يا محل وقوع جنگ چند اسم پيدا كرده كه در حقيقت يك غزوه بوده است.
و على كل حال از اين غزواه رسول خدا را فقط در نه غزوه با دشمن زد و خورد و كشتار اتفاق افتاد: 1- جنگ بدر كبرى 2- جنگ احد 3- جنگ خندق 4- بنى قريظه 5- بنى مصطلق 6- جنگ خيبر 7- فتح مكه 8- حنين 9- طائف44.

سرايا و سفراء و بعوث

علاوه از غزوات گذشته مأموريتهاى جنگى و نظامى و سياسى و ارشادى باشخاص برجسته نيز داده شده است و عده‏اى نيز بكشورهاى ديگر فرستاده شده‏اند تا حقائق دين اسلام را بگوش سران آنها و بسمع طبقات ديگر برسانند و آنان را بدين اسلام دعوت كنند.
جنگ‏هائى كه بسر كردگى اين نوع مأمورين انجام شده است بنام سرايا و سوارب خوانده شده45 و مأموريتهاى ارشادى نيز بنام بعوث ضبط گرديده و در اينجا نيز براى آنكه سخن بدرازا نكشد فقط بنام سران سرايا و سوارب و محل مأموريت آنان اكتفا مى‏شود و خواننده را براى كسب اطلاع بيشتر بمصادر راهنمائى مى‏نمائيم.
در بين تاريخ نويسان در شماره سرايا و سوارب اختلاف زياد وجود دارد عده‏اى تعداد آنها را به شصت و شش رسانيده و گروهى بيشتر از پنجاه گفته‏اند و جمعى بيشتر از سى و پنج ضبط نكرده‏اند و چهل و هشت و پنجاه و شش را هم صاحب ناسخ در صفحه 57 ج رسول اضافه نموده.
و منشأ اختلاف بودن بعضى از سرايا در ضمن غزوات است كه بعضى آنها را مستقل و برخى آنها را جزء همان غزوه‏ها قرار داده‏اند.
و عده‏اى نيز سرايائى را كه بعد از فتح مكه جهت نابود كردن بتها انجام گرفته بحساب نياورده‏اند. مسعودى در التنبيه و الاشراف صفحه 242 شماره سرايا و سوارب و بعوث را تا هفتاد و سه رسانيده و ناسخ جلد حضرت رسول صفحه 571 از پنجاه و شش تجاوز نكرده.
در اينجا بطور فهرست بنام سرايا و جنگ و ارشاد شرح مى‏كنيم با توجه بر آنكه در كلمه جنگ اصطلاحاً نفرات سپاه بيش از پانصد و در سريه كمتر از پانصد تا سه نفر اطلاق مى‏شود و در ارشاد و بعوث هم مانند سريه در كمتر از پانصد نفر مشهور است.

پى‏نوشتها:‌


1) مروج الذهب ص 102.
2) مروج الذهب ص 102.
3) مروج الذهب ص 102.
4) شرح نهج‏البلاغه ابن ابى الحديد ج 4، ص 489.
5) تاريخ يعقوبى ج 2، ص 172.
6) ناسخ جلد امير ص 62.
7) بگفته طبقات ج 3 ص 75 زبير مال و ثروت نقدى نداشته زيرا در زمان هيچيك از خلفا به‏
حكومتى منصوب نشده و كارى بعهده نگرفت جز آنكه در ميدان جنگ از غنايم جنگى سهمى برده و از اين ره گذر املاك و عقار در شهرها بقرار زير داشت در مدينه يازده خانه در بصره دو خانه در كوفه يك خانه در بصره يك خانه و مزرعه‏هائى در اطراف مدينه و در مصر و اسكندريه و بصره داشت و يك قطعه باغ اشجار كه به يكصد و هفتاد هزار درهم خريده بود و عبدالله همان باغ را به شانزده قطعه تقسيم نمود و هر قطعه را به يكصد هزار درهم فروخت و با مقدارى از ساير اموال زبير بدهيهاى او را كه در حدود دو ميليون و دويست هزار درهم بود پرداخت نمود و تا چهار سال در صحراى منى و عرفات اعلان كرد هر كه از زبير طلبى دارد مطالبه كند سپس اموالشان به سى و پنج ميليون و دويست هزار درهم بحساب آمد كه به هر يك از همسرهاى چهار گانه او يك ميليون و يكهزار درهم رسيد.
8) مكتب تشيع سال دوم علامه طباطبائى ص 275.
9) بيوگرافى عمر و بن عاص
وى پسر عاص بن وائل است و مادر او نابغه طبق نوشته ابن جوزى ابتداء كنيز بود ولى چون به فجور مشهور بود مولايش او را آزاد كرد وى از آزادى خود سوء استفاده نموده با اشخاص بد كاره رابطه گذاشت در همين موقع عمرو عاص را زائيد پنج نفر مدعى پدرى شدند 1- ابولهب 2- امية بن خلف 3- ابوسفيان 4- هشام 5- عاص بن وائل بالاخره به خود نابغه رجوع نمودند وى پاسخ گفت پنج نفر در طهر واحد پيش او آمده‏اند گفتند يكى را انتخاب كن عاص را انتخاب كرد در حالتيكه به ابوسفيان شباهت بيشترى داشت شاعر عرب چنين گويد:

ابوك ابوسفيان لاشك اذبدت   لنا فيك منه بينات الشمائل
پدرت ابوسفيان است زيرا از قيافه روشن است بدون شك ولكن بانوئى بنام اروى دختر حارث بن عبدالمطلب دختر عموى پيامبر در مجلس معاويه صراحة شش پدر براى عمروعاص اثبات نمود هنگامى كه از زبان عمروعاص جسارتى به اين بانو واقع شد بوى گفت مادر تو در مكه مشهورترين زنان زانيه بود من او را با هر غلام زناكار ديده بودم براى تو شش پدر تراشيده بود هر يكى مدعى بود كه عمرو از من است پنج نفر گذشته را نام برد و بشير غلام عبدالحارث بن كلده را اضافه نمود و گفت تو را بعاص ملحق كردند بعلت كثرت شباهت ولكن شباهت تو به بشير بيشتر از همه و حتى از عاص است زيرا كبودى چشم و سرخى مو و كوتاهى قد و زشتى صورت تو مانند بشير است.
در حاليكه من عاص را ديدم موى فروهشته و چهره گندم گون و قامت بلند و قرابت تو باعاص مانند قرابت اسب است با الاغ بدنژاد.
و اين مرد در خدعه و حيله‏گرى كم نظير بود معاويه براى جنگ على (عليه السلام) مدتى بود كه با تشويش و ناراحتى بسر مى‏برد و شب و روز نداشت بالاخره برادر وى عتبه بن ابى سفيان معاويه را به عمروعاص راهنمائى نمود و گفت تنها عمروعاص است كه با تزوير و رياء و مكر عقول اين مردم ظاهر پرست را تسخير كند و راه را براى تو باز كند با آنكه معاويه باور نداشت عمرو عاص با او همكارى كند بعلت آنكه او مرد مطلع است مى‏داند على (عليه السلام) از معاويه براى خلافت اولى و ارجح است.
عتبه او را اميدوار ساخت كه عمروعاص در مقابل پول بهرلجامى دهان باز مى‏كند معاويه به عمروعاص كه در آن وقت در فلسطين زندگى مى‏كرد نامه‏اى نوشت عمرو نامه را خواند با پسران خود عبدالله و محمد بمشورت پرداخت عبدالله او را از موافقت معاويه بر حذر داشت ولكن محمد ويرا بتوافق معاويه تشويق نمود و اين پير هوسران چنين گفت عبدالله آخرت مرا در نظر گرفته محمد دنياى مرا با آنكه سن عمروعاص در آن روزگار از هشتاد تجاوز كرده بود آخرت را رها نمود با سرعت تمام خود را بشام رسانيد.
معاويه مقدم او را گرامى داشت و خواست او را بدون هيچ قيدى و شرطى سوار شود و منويات خود را باو تحميل نمايد و چنان وانمود كرد كه قيام و جنگ وى با على جنبه مذهبى و رنگ دينى دارد زيرا خون عثمان را مى‏خواهد.
عمروعاص گفت تو مرا دعوت كرده‏اى كه مردم را فريب دهم حالا مى‏خواهى تو خود مرا فريب دهى كدام عاقل بحرف تو گوش مى‏دهد بازبان خود من حرف بزن ماهمديگر را بهتر مى‏شناسيم تو بدون استحقاق بر خلاف مسلمين چشم دوخته‏اى آن هم در مقابل على كه مظهر عدالت و انسانيت است بايد حكومت مصر را بمن واگذارى تا با تو همكارى كنم معاويه قبول نمود و بمشاوره پرداختند.
معاويه گفت فعلا با سه مشكل روبرو هستم 1- جنگ على (عليه السلام) 2- دولت روم كه اختلاف داخلى را شنيده در صدد استرداد شام مى‏باشد 3- محمد بن ابى حذيفه از زندان بصره گريخته از فرا روى سخت ناراحتم ميترسم پس از خروج از شام او به شام حمله كند.
عمروعاص گفت آنكه محمد اهميتى چندان ندارد و دولت روم را، تا خاتمه جنگ مى‏توان با تحف و هدايا نگاه داشت چيزيكه خطرناك و مهم است همانا جنگ على (عليه السلام) است و در اين حال معاويه خود را در اختيار او گذاشت وى جمعى را به دستگيرى محمد بن خديفه گماشت و او را دستگير نمود و دولت روم را باتحف و هدايا سرگرم نمود و بمعاويه گفت بايد بغض و عداوت على را در دل عوام جاگير نمود پيراهن خون آلود عثمان را برداشته در منبر به مردم نشان داده و على را قاتل معرفى كن و معاويه با همان طرز درحدود يكصدوسى هزار نفر سپاه جمع كرده در صفين كه كناره فرات است فرود آمد.
عمروعاص مرد ترسو و جبون بود اتفاقاً روزى على در لباس ناشناس در آمده آهسته آهسته وارد ميدان شد و نزديك سپاه معاويه رفت و بعد بدور شد حركات على (عليه السلام) در آن روز بيشتر به رزمجويان ترسو شباهت داشت عمروعاص كه هميشه درجستجوى چنين اشخاص جبون بود فرصت را از دست نداده براى آنكه او هم شجاعتى از خود نشان دهد بسوى او شتافت كه بلكه با كشتن او بمردم شام اظهار وجود نمايد غافل از آنكه اين مرد ناشناس موت احمر است همينكه در رصدگاه او قرار گرفت و صدا زد امروز ميدان را با خون تو رنگين مى‏كنم.
على (عليه السلام) براى اينكه شكار خود را بزير پنجه بياورد همچنان ساكت بود تا عمروعاص به وى نزديك شد و دست در قبضه شمشير خود گذاشت يكوقتى ديد على چون شير ژيان در حاليكه خود را معرفى مى‏كرد باوتاخت و به سرعت تمام بطعن نيزه او را از زين اسب بزمين انداخت عمروچون على را شناخت در بن بست عجيبى خود را دريافت دلش پاره شد تمام آرزوهاى خود را نقش بر آب ديد در همان لحظه به پشت افتاد پيراهن را بالا زد و پاها را بلند نمود عوره او كشف شد على كه در بزرگوارى و حيا و كرم كفو و همتائى نداشت بحالت شرم از او رو گردانيد.
و فرمود خدا ترا لعنت كند كه آزاد شده عوده خود گشتى عمروعاص تا مدتى پارا درهوا نگاداشت تا فاصله على (عليه السلام) بيشتر شد و يكمرتبه در حاليكه خون از دماغ او مى‏چكيد رو بفرار گذاشت و بازحمت خود را به چادر معاويه انداخت.
معاويه اين منظره ديد سخت بخنديد و گفت از عورت خود تشكر كن كه آزادشده دبر خود هستى معاويه مكرر مى‏گفت زهى آفرين بر اخلاق و عفت و كرم آنكه ترا آزاد كرده بخدا جز على (عليه السلام) كسى از تو نميگذشت.
10) اين پست فطرت در وسط راه با وضع رقت‏بارى خود را بقافله مالك ملحق ساخت وى كه با تربيت على (عليه السلام) بزرگ شده به درد دل هر فلك‏زده رسيدگى مى‏كرد از وى پرسيد از كجا و به كجا و چه نام دارى در پاسخ چنين اظهار نمود كه اسم من نافع است در مدينه غلام عمر بن خطاب بودم اكنون آزاد هستم در مدينه بمن سخت گذشت از آنجا بقصد مصر خارج شدم مالك فرمود اگر پيش ما بمانى هميشه پوشاك و خوراك تو را تأمين مى‏كنم نافع تشكر نمود و اظهار خوش بختى و سعادت نمود پس از طى مسافت زياد در دو سه منزلى مصر به شهر قلزم رسيدند شب را در آنجا بيتوته نموده اول صبح كه تصميم حركت گرفتند مالك هنوز چيزى نخورده بود نافع بدسرشت يك ليوان عسل آب كه سم باو داخل كرده پيش مالك آورد مالك كه در چند روز از غلام فقط خدمت گذارى بى شائبه ديده بود بدون بررسى شربت را سركشيد سپس لشكريان را فرمان حركت داد پس از چند ساعت طى مسافت آثار انقلاب در قيافه مالك نمايان شد كم‏كم شدة نمود ناگاه يكمرتبه آن رادمرد حقيقت از زين به زمين افتاد اطرافيان پيش دويدند و بدزمانش پرداختند پس از چند لحظه مالك چشم از زبان فرو بست و بسراى‏جاويدان شتافت سپاه از نيمه راه با جنازه مالك بقلزم برگشته جنازه ويرا به خاك سپردند همراهان متوجه موضوع شدند دنبال نافع گشتند ولى او را پيدا نكردند نافع پس از خورانيدن زهر از شهر قلزم فرار كرده پيش معاويه رفت و مورد نوازش وى قرار گرفت و معاويه بسيار خوشحال گرديد و شاميان را نويد داد كه ديگر حمله على (عليه السلام) بر شما عملى نخواهد شد زيرا پشت و پناه على رفت به شاميان كه همه از شمشير مالك داغى بدل داشتند اجازه داد آن روز را جشن بگيرند از اين طرف هنگاميكه خبر فاجعه مالك بن على (عليه السلام) رسيد چنان منقلب شد كه شروع بگريه نمود و فرمود مرگ مالك فاجعه بزرگيست ديگر نظير مالك را پيدا نخواهم كرد مالك مانند شيرى بود كه از صداى او زهره دشمنان آب مى‏شد ديگر مثل مالك را مادر روزگار نخواهد زائيد و دستور گريه عمومى براى سوگوارى مالك باين جمله فلمثل مالك فليبك البواكى اعلان نمود بايد گريه كنندگان بر امثال مالك گريه كنند و مجدداً حكومت را به محمد نوشت.
11) مسلم پسر عقيل بن ابى طالب است مورد علاقه پيامبر بوده صدوق در 27 امالى از ابن عباس‏ بازگو كرده كه روزى على (عليه السلام) از رسول خدا پرسيد عقيل را دوست مى‏دارى فرمود بخدا عقيل را با دو محبت دوست دارم يكى از جهت شدة محبت ابى‏طالب بر او و ديگرى آنكه پسر او مسلم در راه عشق و محبت پسر تو حسين كشته مى‏شوند و عموم مؤمنين بر او گريه مى‏كنند و ملائكه مقرب باو صلوه و درود مى‏فرستند.
مادر مسلم كيست؟
اما مادر مسلم بنا به گفته ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبين ام ولد بنام عليه است عقيل او را از شام به چهل هزار دينار خريده بود پول آن را هم از معاويه گرفته بود و معاويه به عقيل در اين مورد اعترض نموده كه پيرمردى و از چشم نابينا شده‏اى براى تو كنيز پنجاه دينارى مناسب است عقيل گفت من اين كنيز را براى آن خريدم از او پسرى شود هر وقت تو با او قهر كردى گردنت را بزند .
ولى جمعى از مورخين مشهور كه از جمله آنها صاحب كتاب معارف و ابن قيصر و حاجى ميرزا خليل كمره‏ئى در كتاب المسلم چنين اظهار كرده‏اند كه مادر مسلم از آزادگان و حر است بلكه از اشراف قبائل است زيرا از آل فرزندان و قبيله بنط است و كلمه آل اهميت خانواده را ميرساند در خانواده‏هاى معمولى كلمه آل گفته نمى‏شود و در لفظ آل فرزندان گواهى است كه مادر مسلم عجم باشد و ايرانى و كلمه لبط شاهد ديگر است چون مردم نبط قومى بودند از عجم بين بصره و كوفه تا خليج فارس اشغال كرده بودند و جاى ترديد بين اهل تاريخ نيست مردم نبط ايرانيها بودند پس بنا براين مادر مسلم از نژاد ايرانى است و قرائن تاريخى گواه صدق اين نظريه است چون بنا بقول اولى مسلم بايد در حين شهادت بيشتر از هجده سال سن نداشته باشد زيرا مسافرت عقيل به شام و ملاقات او با معاويه پس از مرگ برادرش على (عليه السلام) در حدود سالهاى چهل و يك يا دو يا سه هجرى بود در حالتيكه مسلم بن عقيل در حين شهادت دو پسر با خود به كوفه آورده بود و يك دختر نه ساله با قافله پسر عمويش همراه بود و اين سه نفر از رقيه دختر على (عليه السلام) بود فرهاد ميرزا در قمقام تصريح داد بر آنكه براى مسلم پسرى بود بنام محمد مادرش ام ولد بود در كربلا بدرجه شهادت رسيد و اين مدرك زنده است كه مادر مسلم كنيز شامى نبود و سن او هم بيشتر از هجده بود. اين شهر آشوب ص 620 طبع تهران مى‏گويد در ماه صفر سال 37 على (عليه السلام) براى صفين لشكر كشيد و صف آرائى نمود بر ميمنه لشكر فرزندش حسن و حسين و مسلم بن عقيل قرارداد معلوم است كسيكه شايستگى اين مقام والا را داشته باشد كه فرمانده لشكر آنهم مثل لشكر صفين كه از جنگهاى مهيب تاريخ است دارا باشد حتماً سن او هم شايستگى داشته است.
12) احتجاج طبرسى ج 2 ص 24.
13) ناسخ - ج 2 سجاد.
14) غزوه در اصطلاح اسلامى جنگهائيرا مى‏گويند كه پيغمبر شخصاً در آنها حضور داشته باشد در
عدد آنها اختلاف است گروهى برآنند كه تعداد آنها بيست و هشت اينان غزوات خيبر و وادى القرى را دو غزوه جداگانه بحساب آورده‏اند و آنان كه بيست و هفت دانند خروج پيغمبر را بعزم خيبر و وادى القرى يك غزوه دانسته‏اند التنبيه والاشراف ص 241.
15) ناسخ ج رسول ص 58 طبرى ج 2 ص 123.
16) ناسخ جلد رسول ص 60 طبرى ج 2 ص 123.
17) ناسخ جلد رسول ص 60 طبرى ج 2 ص 123.
18) ناسخ جلد رسول ص 61 طبرى ج 2 ص 122.
19) ناسخ جلد رسول ص 63 طبرى ج 2 ص 129.
20) ناسخ جلد رسول ص 108 طبرى ج 2 ص 175.
21) ناسخ جلد رسول ص 107 طبرى ج 2 ص 172.
22) ناسخ جلد رسول ص 109 يعقوبى ج 2 ص 50.
23) ناسخ جلد رسول ص 110.
24) ناسخ جلد رسول ص 113 طبرى ج 2 ص 187.
25) ناسخ جلد رسول ص 145 بعقوبى ج 2 ص 50.
26) ناسخ جلد رسول ص 156 يعقوبى ج 2 ص 50.
27) ناسخ جلد رسول ص 161 طبرى ج 2 ص 122.
28) ناسخ جلد رسول ص 167 طبرى ج 2 ص 260.
29) ناسخ جلد رسول ص 177 طبرى ج 2 ص 232.
30) ناسخ جلد رسول ص 195 طبرى ج 2 ص 245.
31) ناسخ جلد رسول ص 200 التنبيه و الاشراف ج 2 ص 214.
32) ناسخ جلد رسول ص 203 طبرى ج 2 ص 254.
33) ناسخ جلد رسول ص 202 التنبيه والاشراف ج 2 ص 214.
34) ناسخ جلد رسول ص 204 طبرى ج 2 ص 118.
35) ناسخ جلد رسول ص 223 طبرى ج 2 ص 270.
36) ناسخ جلد رسول ص 229 طبرى ج 2 ص 298.
37) ناسخ جلد رسول ص 266 طبرى ج 2 ص 318.
38) ناسخ جلد رسول ص 273 طبرى ج 2 ص 303.
39) ناسخ جلد رسول ص 280 طبرى ج‏2 ص‏323.
40) ناسخ جلد رسول ص 310 طبرى ج‏2 ص‏344.
41) ناسخ جلد رسول ص 320 طبرى ج 2.
42) ناسخ جلد رسول ص 341 طبرى ج 2 366.
43) ناسخ جلد حضرت رسول ص 57.
44) ناسخ جلد حضرت رسول ص 57.
45) سرايا و سوارب از نظر تعداد افراد كه از سه تن تا پانصد متشكل مى‏شود فرقى ندارد و اما از جهت وقت شب و روز فرق دارد سريا بجنگهائى گفته مى‏شود كه هنگام شب عزيمت شود از آميه اسرى اتخاذ شده و سوارب به سپاهى گفته مى‏شود كه هنگام روز عزيمت كنند و از آميه و من هو مستنحف باليل و سارب بالنهار.