ستاره‏هاى فضيلت جلد سوم

محمد باقر مدرس

- ۶ -


راز شعبده راهب و جاثليق به دست امام حسن عسكرى (عليه السلام) فاش گرديد.

على بن حسين بن شاپور گويد: در زمان امام حسن عسكرى (عليه السلام) خشك سالى بسيار شديد پيش آمد و خليفه199 به حاجب خود دستور داد كه اهل سامرا جهت طلب باران به بيرون شهر بروند و دعا كنند سه روز پشت سر هم رفتند اثرى نشد روز چهارم جاثليق كه از علماى نصارى بود با جمعى از نصارى و رهبانان جهت استسقاء به بيرون شهر رفت ميان آنان راهبى بود همين كه دست خود را به آسمان بلند كرد باران به شدت باريد بسيارى از مردم به شك افتادند و جمعى به آئين مسيح گرويدند، خليفه كسى پيش امام حسن عسكرى (عليه السلام) كه در آن روزها در زندان بود فرستاد و او را بيرون آورد و گفت امت جدت فوج فوج از آئين مسيح تبعيت مى‏كنند و من هلاك شدم.
امام فرمود من فردا بيرون مى‏شوم و حقيقت را آشكار مى‏سازم و شك را زايل مى‏كنم، جاثليق روز سوم هم با همان تشكيلات خارج شد و امام عسكرى (عليه السلام) با يك نفر از دوستان خود بيرون رفت و همينكه ديد (راهب دست خود را بالا برد) به يكى از غلامان خود گفت دست راست راهب را محكم بگير و آنچه ميان دو انگشتش مخفى كرده بگير و بياور.
غلام رفت ديرى نكشيد كه يك استخوان سياه آورد به امام حسن عسكرى (عليه السلام) داد، امام (عليه السلام) به راهب فرمود حالا استسقاء كن، راهب هر چه دعا و طلب باران كرد در حاليكه آسمان ابرى بود پس از دعا وى ابرها بكنار رفتند و آفتاب بيرون زد.
خليفه از حقيقت امر پرسيد امام فرمود اين مرد اين استخوان را از قبر پيغمبرى از پيغمبران بدست آورده و هر وقت ظاهر شود آسمان باران ميفرستد200.

نفوذ رجال الهى

مرد بيابانى به حجاج بن يوسف چه گفت؟

روزى حجاج بن يوسف در بيابان گردش ميكرد چون موقع غذا خوردن فرارسيد به همراهانش گفت يكنفر پيدا كنيد كه با من غذا بخورد، يك مرد بيابانى كه پارچه‏اى بر خود پيچيده بود يافته پيش او آوردند، حجاج پس از تعارف معمول گفت: بيا با هم غذا بخوريم.
مرد بيابانى - نميخورم، كسيكه از تو بسيار بزرگتر است مرا دعوت كرده و من اجابت كرده مهمان او هستم.
حجاج - از من بزرگتر كيست؟
مرد بيابانى - آن خداوند است، من امروز روزه‏ام.
حجاج - در چنين روزيكه هوا گرم و بيش از حد سوزان است تو روزه گرفته‏اى؟
مرد بيابانى - بلى بياد روزيكه از امروز بسيار گرم‏تر است روزه گرفته‏ام.
حجاج - امروز در خوردن اين غذاى لذيذ با ما شركت كن و فردا روزه بگير.
مرد بيابانى - امير ضمانت ميكند كه من تا فردا زنده بمانم؟
حجاج - نه امير همچو قدرتى ندارد.
مرد بيابانى - در اينصورت چرا مرا بخوردن روزه امروزم دعوت ميكند.
حجاج - غذاى ما بسيار لذيذ است و گوارا.
پيرمرد بيابانى - عافيت و صحت بدن غذا را به شما پاكيزه و لذيذ كرده است نه سليقه آشپز.
حجاج عصبانى شد و گفت من هيچوقت مانند امروز نديده بودم اين مرد را بيرون كنيد201.
براى همه روشن است اگر انسانى در زندگى خود با ايمان راسخ و روى اخلاص و حقيقت به خداوند متكى شد از گفتن حق بيباك ميشود. مضمون حديث پيغمبر اكرم (ص) است: مؤمن وقتيكه قصدش در اعمال خود خدا باشد، همه چيز از او ميترسند اما اگر منظورش گنج و ثروت باشد او از همه چيز ميترسد العالم اذا اراد بعلمه وجه الله تعالى هابه كل شى‏ء و اذا اراد يكثر به الكنوز هاب من كل شى‏ء202

تمرد بهمنيار و پيشنهاد خطرناك‏

بهمنيار از شاگردان ملازم بوعلى است كه ارادتش نسبت به استاد فوق العاده بود. مقام علمى و نبوغ فكرى و استعداد كم‏نظير خدادادى و قواى سرشار استاد كه او را يك فرد نابغه معرفى ميكرد بهمنيار را بحيرت انداخته جرئت را بجائى رسانيد كه پيشنهاد خطرناكى باستاد خود نمود.
روزى به وى گفت استاد چرا ادعاى نبوت نميكنى و خود را بعوان يك پيغمبر فرستاده خدا معرفى نمى‏نمائى در حاليكه چنين ادعاء از تو بجا و زيبنده است و كسى را ياراى انكار آن نباشد و هر كس در مقابل مقام علمى تو سرتسليم فرود مى‏آورد زيرا تو در جهان علم و جهات فضيلت سرآمد دهر و اعلم عصر خود هستى.
بهمنيار بارها اين پيشنهاد را به بوعلى نمود اما جوابى از استاد نشنيد تا آنكه فصل زمستان فرا رسيد در يك شب كه هوا يخبندان و بسيار سرد بود و برف روى زمين و قله كوهها را پوشانيده بود بوعلى در اطاق گرمى در زير كرسى استراحت كرده بود بهمنيار هم در پله ديگر در خواب عميقى فرورفته بود، ساعت، آخر شب را نشان ميداد بوعلى از خواب بيدار شد در حاليكه تشنگى او را سخت ناراحت كرده بود ولى آب در دسترس نبود و بايد از بيرون آورد.
بوعلى دست به شانه شاگرد گذاشت و باصداى آمرانه در عين حال آميخته با محبت او را سه مرتبه صدا زد، بهمنيار چشم باز كرده دست استاد را روى شانه خود ديد، سلامى گفت استاد پس از جواب سلام فرمود تشنه‏ام ظرف آب بيرون است آنرا براى من بياور.
بهمنيار با چشمان نيمه باز به خارج اطاق متوجه شد و پنجره‏هاى يخ بسته را مشاهده نمود شدت سرماى خارج اتاق را خوب بررسى كرد و ميزان خطر و صدمه جانى بياد آورد آنا تصميم بر عدم اطاعت استاد گرفت ولى استاد را چطور قانع كند كه صراحتا ترك ادب نباشد.
ناچار از راه ديگر وارد شد و گفت استاد هوا سرد است و درجه برودت آب زياد است سينه شما هم گرم شده اگر در چنين شرائطى آب سرد بخوريد قطعا براى شما خطرناك است.
بوعلى گفت من در فن طب استاد شما هستم و بتو دستور ميدهم آب حاضر كن بار ديگر بهمنيار سخن خود را در قالب الفاظ فريبنده‏ى‏ترى ادا كرد، اما ديد استاد اصرار ميورزد بالاخره تصميم واقعى خود را آشكار نمود و گفت بنده نميتوانم براى آوردن آب سرماى سوزان را تحمل كنم.
در اين گفتگو بودند كه صداى روح بخشى از خارج بگوش رسيد كه ميگويد:
الهى لك الحمد ياذ الجود و المجد و العلى - تباركت تعطى من تشاء و تمنع البته اين صدا خود نشان ميداد كه از مأذنه‏اى بلند بوسيله يك حنجره پاك و دلى صاف در آن هواى سرد پخش ميشود و معلوم است كه صاحب صدا راز و نيازى با ذات مقدس احديت دارد. پس از چند جمله مناجات، صبح طلوع خود را اعلام نمود و گفتار مؤذن بجملات اذان و گفتن الله اكبر تبديل شد. اين جريان گذشت فرداى آنشب، وقتى بهمنيار آماده آموزش درس استادش گرديد.
بوعلى روبشاگرد كرده و گفت بارها بمن پيشنهاد ميكردى كه چرا دعوى نبوت نميكنم آيا علت آنرا دانستى؟ بهمنيار گفت خير، بوعلى توضيح داد براى آنكه تو خود پيشنهاد ميكردى و اصرار زيادى داشتى و من با اينكه استاد تو بودم با اين حال آنقدر در تو نفوذ نداشتم كه در شب گذشته يك امريه من در اعماق دل تو نفوذ كند و يك ليوان آب از بيرون اتاق بمن بياورى ولى در همان ساعت در آن هواى سرد كه گويا قدرت همه موجودات را در هم شكسته بود چه داعى و محركى آن مؤذن را وادار كرده بود در مقابل آن هواى سوزان و بادهاى برنده بدون هيچگونه احساس ناراحتى براى انجام يك دستور، آن عم غير لزومى ببالاى مأذنه برود.
هر چه فكر بكنى علتى غير از اين پيدا نخواهد شد كه نفوذ معنوى پيغمبر و گفتار او در اعماق مغز مردم راه يافته است كه بعد از چهار صد سال پيروان او اوامرش را اجرا ميكنند203.
راستى اينگونه نفوذ و قدرت را فقط در بين مردان الهى و رجال دين بايد جستجو كرد و در تشكيلات عريض و طويل قدرتمندان زمامداران مادى اثرى از آن يافت نميشود، نفوذ معنوى است كه ابوسفيان را بشگفت آورد وقتيكه پيغمبر مشغول انجام اعمال وضوء ميگرديد مسلمانها براى ربودن قطرات آب وضوى پيغمبر هجوم آورده مسابقه ميگرفتند، تهاجم در مرحله‏اى بود كه نه تنها اجازه نميداد قطره‏اى بر زمين بريزد بلكه هر يك كه موفق ميگرديد مانند اين بود پر ارزش‏ترين گوهر را يافته است.
ابوسفيان باديدن چنين منظره ديگر طاقت نياورد ناچار در مقابل حقيقت سرتسليم فرود آورد و گفت بالله لم ار كاليوم كسرى و لاقيصرا اين چه قدرت و اين چه نفوذيست؟ بخدا تا بامروز من چنين قدرتى را در دستگاه سلطنتى قيصر پادشاه روم و كسرى شاهنشاه ايران نديده بودم.
عباس عموى پيغمبر بوى گفت واى بر تو اين نيرو، نيروى سلطنت نيست بلكه نيروى مقدس نبوت است.
بلى نيروى نبوت است كه حذيفه يمانى در برابر آن تسليم و مطيع محض ميشود و ميگويد: شبيكه قريش در جنگ احزاب و خندق عقب نشينى و هزيمت نمودند هوا بسيار سرد بود و بادهاى برنده بشدت ميوزيد و از حدت سوزش هر فرد سرباز در جاى خويش بخود پيچيده و كلافه شده بود ولى رسول خدا دو ثلث شب را نماز ميخواند.
در چنين شرائطى رسول خدا با صداى رسا فرمود كيست امشب از اردوگاه دشمن بمن خبرى آورد كه روز رستاخيز با ابراهيم خليل رفيق است از آنجائيكه شدت سرما هرفرد را قالب بى روح كرده بود كسى پاسخ نداد سپس پيامبر اكرم سه مرتبه حذيفه را صدا زد و پيش خود خواند.
حذيفه گويد در آن لحظه سرما طاقتم را از من سلب كرده بود ولكن صداى پيغمبر در اعماق من چنان نفوذ كرد كه مضطربانه بحضورش رسيدم فرمود چرا در مرتبه اول و دوم جواب ندادى؟ گفتم سرما و گرسنگى توانائى حركت و ياراى سخن باقى نگذاشته است.
رسول اكرم دست بر سر و صورت من كشيد و فرمود زود از اردوگاه قريش بمن خبر بياور و ابدا دست بغنيمت دراز نكن حذيفه گويد بدنم بسيار گرم شد و براى اجراى فرمان، حضور رسول خدا را ترك گفتم.
معلوم است حذيفه بيش از هر چيز از گرفتارى بدست دشمن نگران است زيرا اردوگاه دشمن در آن سوى خندق است بايد شخص جاسوس از آب عبور كند و اگر دشمن آگاه شود راه فرار مشكل و صد در صد اميد نجات مقطوع است در چنين شرائط اقدام و اطاعت او امر پيغمبر اكرم ص مساوى با مرگ و تسليم به اسارت و بردگى است.
رسول الله ص از قيافه وى بيم از اسارت احساس فرمود حذيفه را با اين جملات دعا نمود خدايا او را از راست و چپ و از پيش و پس واز قدم و بالاى سر نگاهدار. حذيف گويد بدنم گرم و ترسم زايل شد. سلاح جنگ پوشيدم از خندق بگذشتم، ميان اردوگاه كفار در آمدم طوفان عجيبى مشاهده كردم كه ديگ‏هاى خوراك را وارونه و خيمه‏ها را از جا ميكند و آتشها را مى‏پراند و اسبها لجام گسيخته بهر سو ميروند، ابوسفيان را ديدم از چادر خود بيرون شتافته در كنار آتشى مشغول گرم شدن گرديد، تيرى در كمان گذاشتم كه كار او را تمام كنم اما وصيت پيغمبر يادم آمد پشيمان شدم.
سپس بخود جرئت داده ميان لشكر رفتم و در انجمنشان نشستم ناگاه ابوسفيان گفت هر كس همزانوى خود را وارسى كند مبادا بيگانه در ميان ما باشد من پيشدستى نموده دست رفيقم را گرفتم و از اسم وى پرسيدم گفت ابوعميربن عاص هستم واز رفيق ديگرم پرسيدم اسم او هم معاويه بود و علت پيشدستى اين بود كه آنها اسم مرا نپرسند.
در آنوقت ابوسفيان گفت دير است كه در اين سرزمين معطل شيدم، آذوقه تمام كرديم و حيوانات را از بين برديم و كارى هم از پيش نبرديم، جهودان بنى قريظه و غطفان و ساير قبائل هم مخالفت ابراز ميكنند، علاوه اين باد شديد ما را از پا درآورد بهتر است سوى مكه برگرديم و از زحمت اين سفر برهيم در اينجا به نطق خود خاتمه داد سپس با عجله برخاست قبل از گشودن زانوى شتر به پشت وى سوار شد پس از برخاستن شتر عقال او را باز كرد با شتاب در حاليكه از شرم سربزير كرده بود براه خود ادامه ميداد و عكرمه بن ابى جهل هرچه صدا ميكرد كجا ميروى جواب نميداد.
حذيفه گويد، بمحضر پيغمبر برگشتم و او را بحال نماز دريافتم باشاره حضرتش نشستم و بعد از نماز او را بشارت دادم خوشحال شد و ميگويد من تا اين زمان گرم بودم و پس از خاتمه گزارشاتم سرما باز مانند حالت اولى جان مرا به زلزله انداخت، پيغمبر مرا خوابانيد و رداى مباركش را برويم كشيد پاى خود را به سينه‏ام گذاشت چنان راحت شدم كه بخواب عميقى فرو رفتم هنگام نماز صبح بيدار شدم فرمود حذيفه بعد از اين ما بجنگ آنها خواهيم رفت ديگر آنان بجنگ ما نخواهند آمد.

خليفه عباسى به سامرا ميرود

المستنصربالله204 كه از خلفاى مقتدر عباسى بود روزى از بغداد پايتخت خلافت براى ديدن سامرا باتفاق وزراء و رجال مملكت حركت ميكند، و پس از انجام تشريفات معموله جهت زيارت عسكريين - عليهما السلام مشرف ميشود حرم را بسيار مجلل و آبرومند مشاهده ميكند و با فرشهاى زيبا مفروش و پرده‏هاى رنگارنگ و سنگين قيمت آويزان و مردم فوج فوج براى زيارت رفت و آمد ميكنند و كمال ادب و منتهاى خضوع را رعايت كرده و روبروى ضريح ايستاده زيارت ميكنند در حاليكه چشمهايشان پر از اشك است و هنگام مراجعت بايكدنيا حسرت برميگردند و نميتوانند بآسانى از قبر جدا شوند.
المستنصر پس از انجام مراسم احترام و ادب و ديدن اين منظره از حرم خارج شده و بسمت مقابر پدرانش كه نزديك حرم مطهر واقع شده بود روان گرديد تا فاتحه بخواند، وارد آن محل شد در حاليكه بناى آرامگاه نيمه ويران است، و قبرهايشان مساوى با سطح زمين شده گرد و غبار روى آنها را پوشانيده و پرندگان روى قبرها فضله ريخته كسى هم براى خواندن فاتحه بدانجا نميرود، با ديدن اين دو منظره متفاوت يكى از وزراء او خطاب به خليفه نمود و گفت:
اميرالمؤمنين سلامت باد تا كى بدين عار و ننگ صبر ميكند اينها قبور پدران تو است در دوران زندگى خود زمامدار و فرمانرواى كشورهاى اسلامى بودند، خزينه‏هائى پر از ثروت داشتند، اينك گورهاى آنها است كه نيمه ويران است و مورد توجه مردم نيست، زمين مقابر فرشى ندارد، و گردوغبار و كثافت حيوانات روى قبرها را پوشانيده است در حاليكه شما فرزند شايسته و خلف صالح و مقتدر هستيد.
اما قبور عسكريين اينگونه مورد توجه تمام طبقات مردم است و همه براى رفع گرفتاريهاى خود از نظر معنوى بآنها متوسل شده نتيجه ميگيرند با آنكه آنان در دوران زندگى يا در زندان بودند و يا بصورت تبعيد بسر ميبردند و يا تحت نظر بودند و هميشه از رقباى خطرناك خلافت خاندان شما بشمار ميرفتند وزير به بيانات تملق‏آميز خود خاتمه داد و منتظر جواب خليفه بود.
المستنصر پس از شنيدن سخنان وزير سربزير انداخت و در فكر عميق فرو رفت حاضرين نگاهى بوزير و نگاهى بخليفه ميكردند و هر يك نسبت بعكس العمل سخنان وزير فكرى ميكردند چند ثانيه سكوت حكمفرما بود سپس خليفه رو بوزير نموده و علت واقعى مورد سئوال را بيان كرد و بالهجه‏اى كه حاكى از ناراحتى درونى بود گفت:
هذا امر سماوى‏
اين دو منظره متفاوت و اين اختلاف فاحش يك تقدير آسمانى است و قدرت ما هم در برابر آن جزئى‏ترين ارزشى ندارد و ما آنچه توانستيم در احترامات قبور پدران مان انجام داديم اما دلهاى مرد تحت تسلط ما نيست و ما نميتوانيم آنها را جذب كنيم، حكوت ما تنها برابدان مردم است نه بر دلهاى آنان. ما بر مقبره‏هاى پدران خود فرش و پرده‏هاى گرانبها خريديم كه به پايه قبور اولاد پيغمبر برسانيم ولى چكنيم نيمه شب آمدند همه را بسرقت بردند و كسى بقصد زيارت نيامد و نخواهد آمد.
اما بفرزندان پيغمبر، مردم بايكدنيا عشق و علاقه از ثروت خود گذشته در تزيين حرم آنها خرج مى‏كنند، فرش ميخرند، پرده مى‏آورند، تجديد بنا ميكنند، از جان و دل خدمت ميكنند. اين يك جذبه‏ايست كه بآنها اختصاص دارد205.

جنگ احد و يار وفادار پيغمبر ص سعد بن ربيع‏

از حذيفه اعجب است كه سعدبن ربيع در جنگ احد هنگاميكه آتش پيكار فرونشست مسلمين از مجروحين و كشته شدگان خود جستجو ميكردند، رسول خدا فرمود كدام يك از شماها مرا از حال سعدبن ربيع خبر مى‏آورد كه من از وى نگرانم؟
مردى گفت من حاضر باين خدمت هستم. رسول خدا بيكسو اشاره فرمود و گفت آنجا را جستجو كن، سعد در همانجا افتاده و بر پيكرش دوازده نيزه وارد شده است، سلام مرا به او برسان.
آنمرد ميگويد مطابق دستور پيغمبر بهمان موضع رفتم سعد را در ميان گشتگان يافته صدا زدم يا سعد! جواب نداد، مرتبه دوم گفتم: سعد، پيغمبر از شما نگران است و مرا عقب تو فرستاده همينكه اسم پيغمبر را شنيد مانند جوجه نميه جان از خاك و خون سربرداشته گفت راست ميگوئى؟ پيغمبر زنده است206.
گفتم آرى پيغمبر سلامت است و مرا براى تفحص از حال تو فرستاده و همين محل را نشان داده و فرموده كه دوازده زخم نيزه بر بدن سعد وارد ساخته‏اند.
سعد از شنيدن سلامتى پيغمبر رمقى بخود گرفته گفت خدا را شكر كه رسول خدا زنده است و راست فرموده دوازده زخم نيزه بر بدنم رسيده است. هر چه زودتر بحضور رسول خدا برگشته سلام مرا بر انصار برسان و بگو برادر شما سعد ميگويد بخدا سوگند شما هيچگونه عذرى در پيشگاه خدا نداريد اگر خارى بر بدن پيغمبر وارد شود تا وقتيكه چشمان شما باز و خون در رگهاى شما جريان دارد از رسول خدا غفلت نورزيد و جان قربان او كنيد.
در اين لحظه نفس عميقى كشيده خون از گلويش جارى شد و چشم از جهان بربست و رخت بر جهان جاويدانى كشيد، خدمت پيغمبر رسيدم گفتار سعد را بعرض رسانيدم.
فقال رحم الله سعدا نصرنا حيا و ميتا: خداوند سعد را رحمت كند، در زمان زندگى ما را يارى كرد و اكنون هنگام مرگ ما را سفارش و كمك ميكند (حيوة القلوب ج 2 ناسخ ج حضرت رسول).

همه رو بفرارند بجز يك سرباز

كم ديده شده كه مرد استقامت داشته باشد تا دم مرگ عقيده و مرام خود را خوب نگاه دارد و اين امر بقدرى اهميت دارد كه رسول خدا اظهار ناتوانى و خستگى ميكند، مى‏فرمايد سوره هود پيرم كرد و مويم را سفيد نمود بجهت آيه استقم كما امرت: به آنچه مأموريت دارى پايدار و ثابت باش.
در همان روز احد جمعى از ميدان فرار كردند و رسول خدا را تنها گذاشتند، و اما پيغمبر از يك سرباز رشيد بنام ابودجانه بيعت خود را برداشت و فرمود جان خود را بسلامت برهان اما على از من است من از اويم، اين سرباز چنان گريست كه پيغمبر را متأثر كرد و گفت يا رسول الله بكجا روم؟ بسوى همسرم كه خواهد مرد و يا خانه‏ام كه خراب خواهد شد يا بمال خود برگردم كه فانى ميشود.
دل رسول خدا بحال او سوخت مجدداً اجازه مبارزت داد و حمله بر سپاه دشمن نمود و آنقدر جراحت برداشت كه بزمين افتاد و جسد او را على (عليه السلام) پيش پيغمبر آورد.

روز احد على (عليه السلام) در ميدان نبرد تنها ماند

على (عليه السلام) تنها به سپاه دشمن حمله برد و چنان در رزمگاه كوشيد كه نود زخم برداشت و شانزده مرتبه به هنگام حمله بر زمين افتاد چنانچه چهار مرتبه جبرئيل او را از زمين بلند كرد وقتى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نگاهش به على (عليه السلام) افتاد ديد از كثرت رزم پاهاى على لرزان است، سربآسمان كرده از خداوند طلب نصرت نمود.

اين زن داغديده چه علاقه به پيغمبر دارد؟

در همان روز عايشه باجمعى از بانوان براى سراغ پيغمبر رو به كوه احد ميشتافتند، در اثناى راه باهنده زوجه عمرو بن جموح روبرو شدند، در حاليكه سه جنازه بر يك شتر حمل كرده ميبرد از پيغمبر سراغ گرفتند مژده سلامتى او را داد سپس پرسيدند اين جنازه‏ها كيستند گفت يكى شوهرم عمرو بن جموح است، ديگرى پسرم خلاد، سومى برادرم عبدالله. بانوان پيغمبر بداغ دل او رقت كرده و گفتند خدا بتو صبر دهد، عجب مصيبت سختى ديده‏اى. با كمال شجاعت اين جمله را گفت: بعد حيوة النبى كل شيى‏ء جليل پس از زنده ماندن پيغمبر هر مصيبت بما آسان و مرگ هر عزيز بما سهل است.

جاذبه اسلام از نظر دكتر گوستاولوبون

دكتر گوستاولوبون دانشمند مشهور فرانسوى راجع به نفوذ اسلام در افكار مسلمانان گويد:
ديدن اسلام از نظر تأثير در پيروان خود از هيچيك از اديان و مذاهب دنيا كمتر نيست و اقوامى كه اين احكام براى دلالت آنها نازل شده اگر چه هر قدر زماناً با هم اختلاف داشته باشند حاليه هم بهمان درجه پاى بند احكامند كه در هزار و سيصد سال قبل پايبند بوده‏اند.
روزه رمضان كه از روزه اربعين بعضى فرقه‏هاى نصارى هم سختر است معذلك مردم مسلمان دنيا با كمال مراقبت از عهده آن بر مى‏آيند، و همچنين است حال نماز در تمام اقطار آسيا و امريكا و نقاطيكه من سفر كرده‏ام مخصوصاً ديده‏ام كه هميشه اين ركن اعظم اسلامى را با كمال اهتمام سر وقت ادا ميكنند.
در رودخانه نيل اتفاق افتاد كه با جمعى از اعراب همسفر بودم و يك عده مقصر در ميان آنها بودند كه همه را به زنجير بسته ميبردند.
چيزيكه بر تعجب من مى‏افزود اين بود كه ديدم اين مقصرين بدون خوف از مجازات حكومت وقت حدود قانون مدنى را شكسته‏اند ولى نسبت بقانون مذهبى جرئت مخالف ندارند، چنانكه وقت نماز ميشد زنجيرهاى خود را كنار گذاشته به ركوع و سجود و پرستش خدا مشغول مى‏شدند207.

تزوير يغما و جلب عواطف حاكم

اگر كسى تظاهر بعمل كردن به قوانين اسلام نمايد باز در نفوس و روحيه مردم يك نوع اثر وضعى دارد. معروف است يغما شاعر معروف جندقى208 وقتيكه در كاشان بوده مردم شهر از وى به قاضى شكايت ميكنند كه يغما اهل عيش و نوش باده گسارى است و اعتنائى به مذهب ندارد، قاضى دستور ميدهد كه حد شرعى بر او جارى كنند و شلاقش بزنند. شب قبل از اجراى حكم يغما در زندان وسايل نماز ميخواهد و نيمه شب قاضى صداى مناجات او را مى‏شنود از حكمى كه داده بود پشيمان مى‏شود و او را مى‏بخشايد يغما كه اين جريان را قبلاً پيش بينى ميكرد، در همان شب عفو، غزلى مى‏سرايد و آنرا روى تكه كاغذى نوشته زير مخده ميگذارد بعد از رفتن او متوجه ميشوند كه عبادت او تظاهر بوده بدنبالش ميگردند ولى او را نمى‏يابند.
چند بيت از آن غزل در ذيل آورده ميشود:

بهار ارباده در ساغر نميكردم چه مى‏كردم چرا گويند درخم خرقه صوفى فرو كردى ز شحنه شهر جان بردم به تزوير مسلمانى گشود آنچه از حرم بايست از ديرم اگر يغما   ز ساغر گر دماغى تر نميكردم چه مى‏كردم به زهد آلوده بودم گر نميكردم چه ميكردم مداراگر به اين كافر نميكردم چه ميكردم؟ رخ اميد بر اين در نميكردم چه ميكردم؟

يغما باقاآنى معاصر بوده و در سالهاى نخستين زندگيش تخلص او مجنون بود اما بعد از آنكه حاكم سمنان اموال او را مصادره كرد، تخلص يغما را برگزيد و اين بيت را پس از غارت اموال سروده است:

مرا از مال دنيا يك تخلص ماند مجنونم   بكار آيد گر اين ليلى وش آنرا نيز يغما كن209

اين مرد با آنكه زادگاهش و زندگيش و مردن و مدفنش نيز در خور بود فقط در جندق صاحب آب و ملك بوده به چه علل با جندقى شهرت يافته بدست نيامده است.

جاذبه على (عليه السلام) و ياران او

معاويه ياران على (عليه السلام) را هر چه اجبار ميكرد و تهديد مينمود كه از على (عليه السلام) دست بردارند ابداً اعتناء نميكردند تا بمرحله قتل ميرسيد، از جان خود ميگذشتند ولى از محبت و ولايت دست برنميداشتند، از جمله آنها بود حجربن عدى كندى پس از شهادت على (عليه السلام) يازده سال با معاويه و عمال و حكام او در كوفه بمخالفت برخاست و بارها مغيره بن شعبه را از منبر به پائين كشيد و بجرم ناسزا گفتن او به على او را فحش داد و پس از مرگ مغيره بسال 51 هجرى زيادبن ابيه كه والى كوفه شد هر وقت ميخواست نسبت بمقام على (عليه السلام) جسارت كند باز حجر مانند سابق باشدت جواب ميگفت و مردم را بر عليه او تحريك ميكرد.
بدروان حكومت عمروبن حريث كه نيابتا از طرف زياد ابن ابيه در كوفه حكومت ميكرد و زياد به بصره رفته بود حجربن عدى رسما معاويه را لعن ميكرد و شيعيان على كلا به تبعيت او از معاويه بيزارى ميكردند و لعن ميگفتند.
تا آنكه زياد از بصره برگشت و زد و خوردهاى متناوب بين شرطه كوفه و هواخواهان حجر اتفاق افتاد و حجر بصورت جلب پيش معاويه فرستاده شد، معاويه به حجر و ياران او پيشنهاد بيزارى از على نمود ولى آنان قبول نكرده و همه مرگ را استقبال نمودند.
معاويه دستور قتل حجر و يارانش را داد و در محليكه بنام مرج عذراء شهرت داشت آنان را بقتل رساندند حجر وصيت كرد كه زنجير اسارت او را باز نكنند و خون او را نشويند و همانطور دفن نمايند210. بدين ترتيب حجر و شش نفر ديگر كه با او بودند بجرم دوستى على (عليه السلام) كشته شدند و دست از محبت آن حضرت برنداشتند211.
حجر يك نابغه انسانيت و روحانيت بود، على (عليه السلام) در پيشگوئيهاى خود از ماجراى قتل او و يارانش خبر داده بود:
يا اهل العراق ستقتل سبعه نفر بعذراء مثلهم كمثل اصحاب اخدود212.
اى مردم عراق بزودى هفت نفر در عذراء كشته ميشوند، مثل آنها مثل اصحاب اخدود است.
رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز از قتل حجر و يارانش خبر داده بود: ابوالاسود دئلى گويد: پس از كشته شدن حجر معاويه به منزل عايشه وارد شد، عايشه او را به قتل حجر و رفقايش توبيخ نمود و اعتراض كرد، معاويه پاسخ داد صلاح امت را در كشتن آنان ديدم اگر زنده ميماندند امت پيغمبر فاسد ميشد.

قتل حجر طوفانى برپا كرد

عايشه گفت من از رسول خدا شنيدم ميفرمود در (عذراء) جماعتى از امت كشته ميشوند كه خدا و ساكنان آسمانها بخاطر ايشان غضب ميكنند. سيقتل بعذراء ناس يغضب الله لهم و اهل السماء213.
عايشه وقتيكه خبر اسارت و گرفتارى حجر را شنيد عبدالرحمان بن حارث را پيش معاويه فرستاد تا از كشتن حجر جلوگيرى نمايد متأسفانه وى موقعى رسيد كه كار از كار گذشته بود و عبدالرحمان با لحن اعتراض‏آميزى بمعاويه گفت پس حلم و بردبارى ابوسفيان چه شد؟ گفت از وقتيكه مانند تو افراد حليم و بردبار از اطراف من دور شدند من حلم را از دست دادم و اين كار از زياد به من تحميل كرد و من ناچار پذيرفتم.
عايشه همواره اين جمله را زياد تكرار ميكرد: اگر نبود كه هرچه را تعقيب نمودم بدتر از اول شد و مفسده‏اش زيادتر از مصلحتش گرديد هر آينه قتل و كشتن حجر را تعقيب ميكردم.
عبدالله بن عمر موقعى كه در وسط بازار خبر قتل حجر را شنيد عمامه از سر افكند و خود بزمين افتاد هنگاميكه برخاست با صداى بلند گريه ميكرد.
ربيع بن زياد حارئى كه از طرف معاويه حاكم خراسان بود، موقعى كه شنيد حجر را شهيد كرده‏اند دست بدعا برداشت و عرض كرد خدايا اگر ربيع نزد تو مقامى دارد الان مرگ او را برسان از جا حركت نكرد تا جان سپرد214.
حسن بصرى گويد از طرف معاويه در خراسان مأموريت جنگ داشتم مردى از تابعين باما بود كه براى ما نماز ميخواند، روزى نماز ظهر را خواند سپس در بالاى منبر قرار گرفت، پس از حمد چنين گفت: مردم امروز در اسلام حادثه فجيعى رخ داده كه بعد از رحلت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) چنين حادثه واقع نشده بود بمن رسيده كه معاويه حجر و اصحاب او را كشته اگر در ميان مسلمين مردان باغيرت وجود دارد بر عهده آنها شود قصاص اين عمل، و اگر نيست از خدا ميخواهم مرا قبض روح كند. راوى گويد: اين مرد غير از اين نماز براى ما نماز نخواند مگر آنكه صداى شيون از خانه او شنيدم215.

عدى بن حاتم به معاويه چه گفت

بدوران اوج قدرت معاويه يعنى پس از شهادت امام حسن (عليه السلام) عدى بن حاتم بر معاويه وارد شد، پسر هند خواست احساسات عدى را بر عليه على (عليه السلام) تحريك كند و بدين وسيله شايد بتواند از علاقه او نسبت به آن حضرت بكاهد! بهمين منظور در حاليكه متوجه عدى بود گفت: اين الطرفات يعنى پسرهايت كه بنام طريف و طارف و طرفه بودند چه شدند؟
عدى گفت در صفين در ركاب على بن ابيطالب بشهادت نايل شدند.
معاويه - على با تو به انصاف و عدالت رفتار نكرده پسران ترا بميدان مرگ فرستاده كشته شده‏اند اما فرزندان خود را نگاه داشته.
عدى - نه معاويه چنين نيست كه تو خيال كردى بلكه من با او به انصاف رفتار نكردم كه او كشته شد و من زنده ماندم.

دور از حريم كوى تو شرمنده مانده‏ام   شرمنده مانده‏ام كه چرا زنده مانده‏ام216

معاويه تا آخر فهميد كه اين افراد حقيقت على را خوب شناخته‏اند و با اين نيرنگ‏ها ممكن نيست اينها را بدام انداخت، و بلكه لازم است حقيقت على را از اين افراد بدست آورد.
معاويه فورا از فرصت استفاده كرده گفت على را به من تعريف كن. عدى از اين پيشنهاد معذرت خواست، ولى معاويه قبول نكرد و اصرار ورزيد.
عدى شروع كرد: كان بعيد المدى، شديد القوى، يقول عدلا و يحكم فصلا، تنفجر الحكمه من جوانبه و العلم من نواحيه، يستوحش من الدنيا و زهرتها و يستأنس بالليل و وحشته و كان والله غريز الدمعه، طويل الفكره، يحاسب نفسه اذاخلا و يقلب كفه على ما مضى، يعجبه من اللباس القصير و من المعاش الخشن و كان فينا كاحدنا، يجيبنا اذا سألناه و يدنينا اذا اتيناه و نحن مع تقريبه‏لنا و قربه منالانكلمه لهيبته و لا نرفع اعيننا اليه لعظمته فان تبسم فعن اللولوء المنظوم، يعظم اهل الدين و يتحبب الى المساكين، لايخاف القوى ظلمه و لاييئس الضعيف من عدله، فاقسم لقد رأيته ليلة و قد مثل فى محرابه وارخى الليل سر باله و غارت نجومه و دموعه تحادر على لحيته و هو يتململ تململ السليم و يبكى بكاء الحزين فكانى الآن اسمعه و هو يقول يا دنيا الى تعرضت ام الى اقبلت غرى غيرى، لاحان حينك، هيهات قد طلقتك ثلاثه لارجعة لى فعيشك حقير و خطرك يسير آه من قلة الزاد و بعد السفر و قلة الانس قال فو كفت عنا معاوية و جعل ينشفها بكمه ثم قال: يرحم الله اباالحسن، كان كذالك، فكيف صبرك عنه؟ قال كصبر من ذبح ولدها فى حجرها فهى لاترقى دمعها و لاتسكن عبرتها، قال فكيف ذكرك له؟ قال و هل يتركنى الدهر ان انساه217.
مردى بود دورانديش و نيرومند، گفتارش عادلانه و قضاوتش با حقيقت تطبيق مينمود، علم و حكمت از همه اطراف و جوانبش تراوش ميكرد، از دنيا و تجملاتش وحشت داشت اما باشب و تاريكى‏هاى آن انس ميورزيد، بخدا سوگند فراوان اشگ ميريخت و انديشه‏اى داشت طولانى، در خلوتگاه از نفس خود مؤاخذه ميكرد و از او حساب ميكشيد و از گذشته تأسف ميخورد، لباس كوتاه و خوراك زبر و خشن را دوست ميداشت، در اجتماع با ساير افراد تميز نداشت، از هرچه ميپرسيديم پاسخ ميداد، و هر وقت پيش او مى‏آمديم ما را بخود جلب ميكرد و با وجود آنكه بعد فاصله را از ميان برداشته بود و ما را بخود نزديك كرده بود. باز از هيبت مقام والاى او قدرت سخن گفتن نداشتيم، و از عظمت او ممكن نبود بصورتش نگاه كنيم، هرگاه تبسم ميكرد گويا از رشته مرواريد پرده ميشد، ديندارانرا بزرگ ميداشت و با بيچارگان دوستى مى‏نمود، در حكومتش به زورمندان ستم نمى‏شد و ضعيفان از دادگريش نااميد نبودند.
بخدا قسم در نيمه شبى كه تاريكى همه جا را فرا گرفته بود، و ستارگان غروب كرده بودند، على (عليه السلام) را در محراب عبادت ديديم مانند مار گزيده بخود مى‏پيچيد، و همانند شخص داغديده گريه ميكرد، گويا آنكه الان ناله‏هايش در گوشم طنين انداخته ميگفت اى دنيا از چه متوجه من شده و بمن رو آورده‏اى، از من دور شو و غير مرا فريب ده من صيد تو نيستم، و نتوانى مرا بدام خود اندازى، من ترا سه مرتبه طلاق گفته‏ام و حق رجوع نمانده، زيرا زندگى با تو بى‏ارزش و خطرش بزرگ است، آه از كمى توشه و دورى راه و تنهائى كه مونسش كم است.
وقتيكه سخن عدى به اينجا رسيد اشگ از ديدگان معاويه جارى شد و با آستين خود اشگ چشمانش را پاك كرد و گفت:
خدا ابوالحسن را رحمت كند كه اينچنين بود.
سپس از عدى پرسيد با اين وصف چگونه در فراق على شكيبائى مى‏كنى؟
گفت مانند مادريكه بچه‏اش را در دامنش سربريده‏اند هرگز اشگش خشك نشود و اندوهش پايان نپذيرد.
پرسيد چه وقت بياد على مى‏افتى؟ گفت ابداً فراموش نميكنم.
اين چه عظمت روحى است كه افراد را بدام عشق خود ميكشد؟ اين چه نفوذى است كه تا اعماق دل مردم ريشه دوانى ميكند و هيچوقت از صفحه خاطر محو نميشود، و همين جذبه معنوى است كه در رجال الهى و مردان آسمانى طوفانى در اجتماع انسانها ايجاد ميكند و به ساحل خداشناسى و كمالات دين ميكشاند.

اسلام و مساوات

اسلام و تساوى در انسانيت

در خلال فصول گذشته از خرافه پرستى بشر مطالبى بيان شد يكى ديگر از همان خرافه پرستيها حكومت اختلاف طبقاتى و برترى نژادى بوده و تا چه اندازه اين عقيده نادرست در سرنوشت انسانها آثار سوء و خانمانسوز داشته است! هنگام طلوع آفتاب اسلام دنيا بشديدترين وجهى گرفتار اين نوع بيمارى جانكاه اجتماعى بوده و در تمام كشورهاى متمدن از قبيل ايران زمين و رم و يونان كه در اوج تمدن و فرهنگ قرار داشتند و عربستان و حجاز كه بطور كلى از مظاهر تمدن بى‏بهره بودند اساس زندگى مردم روى نظام ظالمانه طبقاتى و افسانه نژادى استوار بوده است.
اسلام بر خلاف سنتهاى قبيلگى و افتخارات قومى و رسوم آداب منطقه‏اى كه در آن عصر رواج كامل داشت و برخى از اقوام خود كامه از راه داشتن ثروت، شخصيت قومى، زبان، رنگ و... بر گروهاى ديگر تفاخر كرده و اين عوامل موهومى را مايه امتياز انسانى بر انسان ديگر ميدانستند و از اين رهگذر همواره غول اختلاف و جنگ و جدال و تجاوز و استعمار دندان خود را به كيان و هستى آنان فرو ميبرد و ديو كينه و نزاع سايه شوم خود را بر سر آنان گسترده داشت، قلم بطلان و نادرستى كشيد و رسماً عليه اينگونه عقائد خرافى قيام كرد.
اسلام در عين آنكه ميداند افراد بشر از لحاظ سازمان خلقت چه از نظر مظاهر مادى و چه از نظر لياقت و استعداد و مظاهر روحى يكسان نيستند و در فصل توابغ دنيا اين مطلب را روشن نموديم ولى اين نابرابرى و تفاوت جهات خلقت را ملاك برترى و امتياز بعضى بر ديگر نداسته، بلكه همه افراد بشر را از لحاظ حقوق و در برابر قانون يكسان قرار داده لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثى بعضكم من بعض218 از كردار عمل كنندگان شما كم و تلف نميكنيم چه مرد باشد يا زن، زيرا پاره همديگر هستيد.
مساواتيكه اسلام ميان افراد بشر قائل است در سه قسمت خلاصه ميشود:
1- مساوات در اصل انسانيت.
2- مساوات در حقوق و احكام.
3- مساوات در قضاوت و اجراء حكم.
اما تساوى در اصل انسانيت!.
اسلام برخلاف يونانيها و روميها كه خداى قبيله خود و شهر كشور خود را از خدايان قبائل و شهرهاى ديگر متفاوت و برتر ميپنداشتند و در نتيجه خود را از ديگران برتر و بالاتر ميدانستند219 معتقد است آفريدگار تمام موجودات و تمام افراد بشر يكى است و با صراحت تمام به رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) دستور ميدهد كه اعلان كن منهم مانند شما بشرم فقط وحى بمن مخصوص است و بتحقيق خداس شما يكى است قل انما انابشر مثلكم يوحى الى انما الهكم اله واحد220 در سوره عنكبوت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) خودش را در داخل آنان نموده كه خداى ما و خداى شما يكى است و ما بهمان خدا گرويده‏ايم ... انما الهنا والهكم واحدو نحن له مسلمون221.
گو آنكه عوامل گوناگون طبيعى و جغرافيايى از قبيل آب و هوا، نحوه تغذيه، وراثت، شرائط خاص زندگى و نظائر اينها جهاتى هستند كه افراد بشر را از لحاظ نژاد، رنگ، زبان، ثروت، شغل و حتى عقايد سياسى و مذهبى متفاوت ميسازد.
ولى بعقيده اسلام اينگونه اختلافات ظاهرى در حقيقت انسانيت ايجاد برترى و امتيازات صنفى نميكند بلكه بصراحت بيان قرآن اين قبيل تفاوتها و مظاهر گوناگون را از نشانه‏هاى خداشناسى معرفى ميكند.
چطور كه گلهاى صحرا بالوان و اشكال و بوهاى مخصوص زينت يافته و تماشا كننده را تحت تأثير قرار ميدهد و بر نشاط او ميافزايد و همين اختلاف رنگها و شكلها و بوها، آنها را از هم متمايزتر ميكنند اختلاف افراد بشر هم از حيث رنگ و زبان و نژاد و اطوار خلقت از آيات و براهين توحيد است و من آياته خلق السماوات والارض و اختلاف السنتكم و الوانكم ان فى ذلك لايات للعالمين222 از نشانه‏هاى شناسائى خدا، آفرينش آسمانها و زمين و اختلاف براى جهانيان عبرتى است. و نيز در سوره نحل آيه 71 امتياز و تفاوت ثروت و ارزاق را هم بخود نسبت داده و توجيهات آن هم در فصل نوابغ دنيا گذشت يكى از نظام خلقت اختلافات بشر در رزق و ادراكات است والله فضل بعضكم على بعض فى الرزق خداوند بعض شما را بر بعض‏تان در رزق برترى داده.
نه اينكه اينگونه اختلافات دليل بر شخصيت انسانى افراد و ملاك حقانيت نظام طبقاتى و افسانه‏پرستى باشد. قرآن تمام مردم را با جمله ياايها الناس مورد خطاب قرار داده و با اصل اولى آنها متوجه ساخته كه در اصل ريشه و سرچشمه از يك پدر و مادر هستيد و بنابراين با هم برادر و خواهريد اگر چه بعضى زيبا و بعضى ديگر زشت، برخى غنى و برخى ديگر فقير، جماعتى قوى الجسم و جمعى ضعيف و گروهى عرب و گروه ديگر عجم ميباشند!.
اينگونه اختلافهاى جزئى و سطحى كه لازمه طبيعى و جغرافيائى افراد است نبايد عامل جدائى و مايه برترى و موجب گسيختن پيوند اخوت و برادرى شما گردد بلكه فلسفه اين نوع اختلاف تنها براى شناسائى و برقرارى نظم اجتماع است نه دشمنى و استثمار.
يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقكيم223 اى مردم ما شما را از يك پدر و مادر آفريديم و شما را ملتها و قيائل گوناگون قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد بدرستيكه گرامى‏ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شما است.

گفتار پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)

پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) در سال هشتم هجرت كه مكه را فتح كرد در مقابل انبوه جمعيت ايستاد و خطابه زير را كه افتخار به حسب و نسب224 در آن شديدا مورد انتقاد قرار گرفته و شرف و فضيلت در شايستگى و عمل صالح، منحصر شده است ايراد فرمود:
ايها الناس ليبلغ اشاهد الغائب ان الله تبارك و تعالى قد اذهب عنكم بالاسلام نخوه الجاهليه و التفاخر بآبائها و عشائرها ايها الناس انكم من آدم و آدم من طين الا وان خيركم عندالله و اكرمكم عليه اليوم اتقيكم و اطوعكم له225 اى مردم آنچه كه ميگويم حاضران به غائبان برسانند خداى متعال، بوسيله اسلام، نخوت و تكبر و غرور دوران جاهليت و افتخار به پدران و قبائل را از بين برده است، اى مردم همه شما از نسل آدميد و آدم نيز از گل آفريده شده است بهترين و گرامى‏ترين شما پيش خدا پرهيزكارترين و فرمانبردارترين شما نسبت به دستورات او است.

باز خطابه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)

پيغمبر اسلام در حجةالوداع كه از نسك حج فراغت يافت انبوهى از مسلمين را كه حضور داشتند مورد خطاب قرار داد و كليه تبعيضات نژادى را الغاء نمود و به برادرى و اصول هم آهنگى ترغيب فرموده چنين فرمود: ايها الناس الا ان ربكم واحد الا ان اياكم واحد الا لا فضل لعربى على العجمى و لا لعجمى على العربى و لا لاسود على احمر و لا لاحمر على اسود الا بتقوى ان اكرمكم عندالله اتقيكم الا هل بلغت؟ قالوا بلى يا رسول الله، قال فليبلغ الشاهد الغائب226.
آگاه باشيد اى مردم خالق شما يكى است آگاه باشيد پدر شما يكى است آگاه باشيد عرب را بر عجم و عجم را بر عرب و سياهپوست را بر سرخ پوست و سرخ پوست را بر سياهپوست فضيلت و برترى نيست مگر به تقوى و پرهيزكارى، بتحقيق گرامى‏ترين شما پيش خداوند پرهيزكارترين شما است آيا رسانيدم؟ همه گفتند آرى اى پيغمبر گرامى رسانيدى، فرمود پس حاضرين بر غائبين برسانند.

ابوذر صورت خود را زير پاى غلام قرار داد

روزى ابوذر غفارى صحابى با غلام سياهى در محضر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به نزاع و مخاصمه برخاست در حين نزاع ابوذر عصبانى شد و باتندى و خشونت باو گفت اى پسر زن سياه! پيغمبر مهربان غضبناك شد و فرمود: آيا او را بواسطه مادرش سرزنش ميكنى!؟ هنوز آثار جاهليت از تو زايل نشده؟!!
آنگاه فرمود كار از حد گذشت، كار از حد گذشت، فرزند سياه پوست بر سياهپوست فضيلتى ندارد مگر از راه پرهيزكارى و عمل صالح.
چون ابوذر خود را هم پيش وجدان و هم پيش خدا و رسول، مقصر تشخيص داد فوراً صورتش را روى خاك نهاد و از آن (برده سياه) خواهش كرد برخيز صورتم را پايمال كن، تا كفاره گفتار توهين آميزم شود227.

پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اشراف را به ازدواج بافقرا امر و تشويق ميكرد

محمد بن يعقوب كلينى از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) دختر عموى خود ضباعه دختر زبير بن عبدالمطلب را بمقداد كه مرد فقير و از قبيله قضاعه و شعبه بهراء و در مكه غريب بود تزويج نمود، اين تزويج بمنظور اجراء مراسم ازدواج بين طبقات مختلف بود، شما نيز از رسول خدا پيروى كنيد و بدانيد گرامى‏ترين شما در نزد خدا پرهيزكارترين شما است228.
باز كلينى در كافى از امام باقر (عليه السلام) نقل ميكند در زمان پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) شخصى از اهل يمامه بنام جويبر كه آدم كوتاه قد و بيچاره و آبله گون و از سياهان بد منظر سودان بود براى پذيرش اسلام خدمت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) شرفياب شد و اسلام آورد.
روزى رسول خدا با نظر ترحم و عاطفه باو نگريست و فرمود اى جويبر چه خوب همسرى اختيار ميكردى تا بدينوسيله عفت خود را حفظ كرده، و يار و ياور دنيوى و اخروى را بدست مى‏آوردى.
جويبر عرض كرد پدر و مادرم فداى شما باد كدام زن است كه ميل ازدواج با من بيچاره فلك زده داشته باشد در حاليكه نه داراى حسب و نسب و نه مال و جمال هستم چه زنى رغبت زناشوئى با من خواهد نمود؟!
پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود جويبر خداوند بوسيله اسلام نخوت جاهليت را پشت سر انداخته و آقائى كسانى را كه در زمان جاهليت بى‏جهت بر مردم فخر فروشى ميكردند ملغى ساخت و بآنهائيكه بدوران پيش از اسلام بيچاره و پست بودند شرف و آقائى بخشيد، آنانكه در عصر تاريك جاهليت ذليل و خوار بودند از راه اسلام عزيز گشتند، بوسيله اسلام كاخهاى موهوم خودپسندى و تفاخر قبيلگى و نژادى جاهليت واژگون گرديد.
امروز همه مردم، سفيد و سياه، قريشى و عرب و عجم، همه با هم برادرند همه از فرزندان آدم و آدم هم انسانى بود كه خداوند از خاك آفريده است محبوبترين مردم در پيشگاه خداوند مطيعترين و پرهيزكارترين آنها است.
اى جويبر امروز كسى را برتر از تو نميدانم مگر آنكه پرهيزكارى و اطاعتش نسبت بخدا از تو بيشتر باشد سپس باو فرمود برو نزد زيادبن لبيد كه از شرفاى قبيله بنى بياضه است و باو بگو من فرستاده رسول خدا هستم كه بشما برسانم پيغمبر فرموده است دخترت ذلفا را بازدواج من در آورى!
زياد بعد از شنيدن پيام رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت ما دختران خود را ترويج نميكنيم مگر بكسانيكه از انصار كفوما باشند شما برويد پيش رسول خدا من هم مى‏آيم جويبر برگشت در حاليكه ميگفت بخدا قسم كه قرآن بر اين نازل نشده و پيغمبر آنرا نگفته است.
در اين هنگام ذلفا گفتگوى آنانرا از پس پرده شنيد فرياد زد و پدر خود را طلبيد و با لحن عتاب باو گفت پدر ميخواهى قرآن در مذمت تو آياتى نازل كند و رسواى جهان شوى هر چه زودتر جويبر را برگردان.
زياد شرفياب محضر رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) گرديد و پس از اداى مطلب خود، پيغمبر فرمود بدانيد كه جويبر شخصى است مؤمن و هر مرد مؤمن كفو و همشأن زن مؤمن مى‏باشد، دخترت را به ازدواج او در آور و سر از خويشاوندى او برمتاب، زياد هم فرمان حضرتش را اطاعت كرد و دخترش ذلفا را كه با اين زناشوئى موافقت داشت براى جويبر تزويج كرد229.
پيغمبر اسلام براى آنكه روش ظالمانه اختلاف طبقاتى و تبعيضات نژادى براى هميشه خانمه دهد از هر فرصتى استفاده ميكرد. مثلاً دختر عمه‏اش زينب را بازدواج غلام آزاد شده خود بنام زيد در آورد و پس از طلاق دادن زيد خودش او را بامر خداوند و دستور قرآن تزويج نمود كه سنت جاهليت را كه همسران پسر خوانده‏ها را ازدواج نمى‏كردند الغاء فرمود، قرآن شرح آنرا چنين آورده فلماقضى زيد منها و طراً زوجناكها لكى لايكون على المؤمنين حرج فى ازواج ادعيائهم اذا قضوا منهن وطراً230 وقتيكه زيد از همسرش بهره بردارى نمود او را بتو تزويج نموديم تا آنكه بر مؤمنين درباره همسران پسر خوانده‏هايشان حرجى نباشد پس از آنكه آنها را اطلاق گفتند.

افراد قوى و ضعيف بومى و غريب يكسانند

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) افراد ضعيف و غريب و غير بومى را بعلل معنوى به پستهاى حساس انتخاب ميفرمود مثلاً زيد و پسرش اسامه را بعنوان رئيس ارتش اسلام به جنگ روميان فرستاد و بلال حبشى را كه غلام آزاد شده‏اى بيش نبود بعنوان مؤذن خود انتخاب فرمود و در بعضى وقتها كه مدينه را به قصد جنگ ترك ميفرمود بلال را والى و فرمانرواى پايتخت اسلام قرار ميداد. و از فخر فروشى متنفذين بسيار ناراحت مى‏شد.
روزى ثابت بن قيس كه بزرگ انصار و خطيب آنها بود هنگاميكه خواست كنار پيغمبر بنشيند كسيكه در جوار آن حضرت نشسته بود براى او جا نكرد ثابت عصبانى شد و آن مرد را بنام مادر يابن فلانه مورد خطاب قرار داد.
پيغمبر اسلام با ناراحتى فرمود چه كسى بود اين جمله را گفت؟ ثابت به پا ايستاد و عرض كرد من گفتم يا رسول‏الله.
پيغمبر فرمود باين چهره‏ها كه در اين مجلس نشسته‏اند با دقت بنگر او هم اطاعت كرد و نگريست. آنگاه رسول خدا فرمود چه ديدى؟! عرض كرد سفيد و سياه و سرخ پوست را ديدم.
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود اى ثابت بدان كه تو هيچگونه امتياز و فضيلتى بر سائرين ندارى مگر بديده پرهيزكارى.
تعليمات پيغمبر اسلام در مورد الغاء نژادپرستى و امتياز طبقاتى، آنچنان تأثير عميق و سريع كرد كه در مدت كوتاهى از تمام نژادها و قبائل باسلام گرائيدند و همچون افراد يك خانواده بلكه مانند اعضاء يك پيكر دست بدست هم داده وظايف فردى و اجتماعى خود را انجام ميدادند.
گويند عمروعاص گروهى را برهبرى عبادة بن صامت كه مردى سياه و بد اندام بود، براى مذاكره مقوقس والى مصر فرستاد هنگاميكه مقوقس با آنها روبرو شد برايش گران آمد كه با مرد سياه و بداندامى مانند عبادة بن صامت گفتگو كند از هيئت اعزامى درخواست كرد كه شخص ديگرى با او مذاكره نمايد آنها گفتند چون عباده از نظر دانش و فضائل نفسانى بر همه ما برترى دارد بهمين جهت عمروعاص او را بر ما امير ساخته، و ما با فرمان امير مخالفت نميكنيم و جز او نبايد كسى با شما وارد مذاكره شود.
مقوقس از اين طرز تعليم و تربيت اسلامى در شگفت ماند و گفت چگونه ممكن است يك فرد سياه از همه شما بهتر و برتر باشد؟! آنان در پاسخ وى گفتند هيچگاه معقول نيست مقياس شخصيت اشخاص رنگ و يا نژاد آنان باشد اسلام شخصيت افراد را تنها در ايمان و عمل صالح ميداند231.
پنج قاره دنيا آسيا، اروپا، افريقا، امريكا، استراليا در نظر اسلام بى‏تفاوت است رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده: الارض ارض‏الله و الخلق خلقه زمين، زمين خدا، بنده هم بنده خدا است.
و روى همين اصل پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) سلمان فارسى را كه از مردم ايران بود جزء خانواده خود بحساب آورد و آن جمله معروف سلمان منا اهل البيت را درباره‏اش فرمود و بلال حبشى و صهيب رومى را از نزديكان خود بشمار آورد بدين وسيله امتياز منطقه‏اى و جغرافيائى را از بين برد.

پى‏نوشتها:‌


199) در اين حديث نام خليفه مشخص نگرديده در حالى كه امام حسن عسكرى (عليه السلام) به دوران شش سال امامت خود از 254 - 260 سه نفر از خلفاى عباسى را درك كرده (اول): معتزبالله 252 - 255 دوم: مهتدى بالله پسر واثق 255 - 279 تاريخ درباره او گفته كه وى در بين خلفاى بنى عباس به مانند عمر بن عبدالعزيز بود از بنى اميه. سوم: المعتمد بالله احمد بن متوكل 256 - 279 وى قاتل امام حسن عسكرى گرديد و مرد خونخوارى بوده تاريخ درباره او گفته كه در يك روز سيصد هزار نفر به قتل رسانيد. (منتخب، ص 456).
200) مناقب آل ابى طالب ج 4 ص 425 و كشف الغمه اربلى ج 3 ص 311.
201) مكتب اسلام سال ششم شماره 1 صفحه 44.
202) نهج الفصاحه ص 423 شماره حديث 1999.
203) مناظره دكتر و پير 82.
204) ابوجعفر منصور احمد پسر الطاهر بالله كه در سال ششصد و بيست و سه به خلافت رسيد و بسال ششصد و چهل، روز نوزدهم جمادى الاولى از دنيا رفت. هفده سال خلافت نمود وى سى و ششمين خليفه عباسى است و با قتل پسر او المعتصم بالله به دستور هلاكوخان روز چهارم صفر سال 656 دولت بنى‏عباسى منقرض گرديد.
در حق وى شعراء مدايح و فضائلى گفته‏اند كه مرد سخى بوده و از او بازگو شده كه ميگفت من ميترسم خداوند اجر و ثواب بر عطايا و صدقات و موقوفات من ندهد زيرا خدا مى‏فرمايد لن تنالوا البر حتى تنفقوا مماتحبون و من طلا و نقره را با خاك برابر ميدانم، او بناهاى متعدد و كاروانسراهاى زياد و مساجد كثير بنا نمود و در زمان خلافت او شهر اربل فتح گرديد.
205) مناظره ص 80.
206) روز احد، در اثناى جنگ شيطان با صداى بلند گفت الاقتل محمد پيغمبر كشته شد همه باور كردند و عده‏اى از سپاه اسلام فرار كردند از صحنه جنگ خارج شدند لذا مجروحين پيغمبر را كشته مى‏دانستند.
207) مناظره ص 77.
208) جندق تك آبادى در دورترين نقطه قابل سكونت كرانه كوير است از چوپانان 90 كيلومتر در جاده خاكى پر دست انداز بسوى حاشيه كوير است، از توابع استان اصفهان و براى خيلى‏ها جندق وقتى آشناست كه نام يغما شاعر مشهور گفته شود و غافل از آنكه يغما اصلاً اهل جندق نبوده و زادگاهش خور مركز آباديهاى آن منطقه است و نسبتاً آبادى بزرگيست در 140 كيلومترى جنوب جندق، يغما بسال 1277 در هشتاد سالگى در همان آبادى خور از دنيا رفته و در مجاور امام زاده داوود كه از احفار موسى بن جعفر است به خاك سپرده شد. و چندى پيش از طرف انجمن ادبى تهران سنگ بزرگى براى قبر او نصب گرديد.
209) كيهان شماره 9696 ص 17.
210) لاتنزعوا عنى حديدا و لاتغسلوا عنى دما فانى لاق معاويه على الجاده.
211) خلاصه‏اى از كامل ابن اثير ج 3 از صفحه 351- 250.
212) بحار ج 8، ص 124.
213) بحار ج 18 ص 124 سفيه البحار ج 1 ص 223.
214) كامل ابن اثير 3 صفحه 325.
215) سفينه البحار ج 1 ص 225.
216) سفينه البحار ج 2 ص 170.
217) سفينة البحار ج 2 صفحه 170.
218) آل عمران 195.
219) در رژيم حقوقى يونانيها اهالى هر شهرى اهتمام خاصى بحفظ نژاد و قبيله خود داشتند و بهيچوجه اجازه نميدادند كه مردم شهر ديگر با آنها آميزش و رفت و آمد نزديك داشته باشند و لذا اتباع خارجى را هيچوقت بعنوان تابعيت نمى‏پذيرفتند.
از اين مرحله بگذريم نظام طبقاتى، مردم هر شهر را به سه طبقه متمايز هم از نظر سياسى و هم از لحاظ حقوقى و قانونى تقسيم مى‏كرد.
1- طبقه غلامان: اين طبقه در حاليكه ده برابر مردم اصلى شهر بودند جز كار كردن و فرمان بردن، حق ديگرى در امور سياسى و قضائى نداشتند.
2- طبقه خارجيان: آنان مردمى بودند كه پدر و مادرشان از مردم (((آتن))) نبودند ولى براى تجارت و زندگى در آنجا زيست ميكردند اين دسته نيز مانند طبقه اول حق دخالت در امور سياسى و قضائى را نداشتند.
3- طبقه اتباع: اين طبقه كه افراد اصلى جامعه بودند حق داشتند كه در تمام شئون حياتى جامعه شريك و دخيل باشند و افراد اين گروه مى‏بايست پدر و مادرشان يونانى اصل و مواليد يونان باشند تا بتوانند اعضاى حكومت شهر يا دولت محسوب شوند (تاريخ فلسفه سياسى ج 1 ص 49 - 51) كشور (((رم))) نيز از لحاظ نظام طبقاتى و تبعيضات نژادى دست كمى از كشور همسايه خود (((يونان))) نداشت.
220) سوره كهف آيه 110.
221) سوره عنكبوت قسمتى از آيه 46.
222) سوره روم آيه 22.
223) حجرات آيه 13.
224) افتخار به حسب و نسب در ميان تمام ملل و قبائل كم و بيش وجود داشته و دارد و يكى از عوامل مهم نژادپرستى و اختلاف طبقاتى بشمار ميرود، ليكن عربها در اين قسمت جلوتر از همه بوده‏اند آنها سعى ميكردند وسيله متخصصين در انساب شجره‏اى براى خود درست كنند تا نژاد خود را به اسماعيل پيغمبر و يا يعربن قحطان برسانند زيرا عقيده آنها اين دو نفر نخستين فرمان روايان قوم عرب بوده‏اند هريك از اين دو دسته بمرور زمان به عشائر و قبائل گوناگون منشعب شده بودند افراد هر قبيله سعى ميكردند قوم و قبيله خود را بر ديگران ترجيح دهند و همين امر كافى بود كه آتش جنگ را ميان آنها شعله‏ور سازد و شعراء و حماسه سرايان هم بازيگران ميدان بودند بطوريكه پس از قوت گرفتن اسلام نيز گاه و بيگاه سنت جاهليت عملى ميگرديد.
روزى ثعلبه بن غتم كه از قبيله اوس بود به اسعدبن زراره كه خزرجى بود فخر فروشى كرد و گفت خزيمه بن ثابت كه‏شهادت او را رسول خدا (صلى‏الله عليه‏وآله) بجاى دو شهادت قبول كرده از ما است و حنظله غسيل الملائكه از ما است و عاصم بن ثابت (حمى الدبار) يعنى حمايت شده بازنبوران از ما است و سعد بن معاذ كه عرش خدا براى او بحركت درآمد از ما است.
و خزرجى گفت از ما است چهار نفريكه قرآن را پابرجا كردند و آنان ابى بن كعب و معاذبن جبل و زيدبن ثابت و ابوزيد است و از ما است سعد بن عباده خطيب انصار، گفتارها بدرازا كشيد قبيله هر يكى با سلاح خود آمدند و در پشت سر هم صف‏بندى كردند.
قضيه را فورا به رسول خدا (صلى‏الله عليه‏وآله) گزارش نمودند حضرت سوار بر الاغ شده خود را به صحنه تفاخر رسانيد و جبرئيل آيه 103 آل عمران را فرود آورد واذكروا وانعمه الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا بياد آوريد نعمت خدا را بر شما كه يكوقتى با هم دشمن بوديد اسلام دلهاى شما را با هم جمع كرد و برادر همه‏يگر شديد پيغمبر نزاع را خاتمه داد.
225) سفينه البحار ج 2 ص 348.
226) تفسيرالميزان ج 18 ص 366.
227) حقوق الانسان ص 19.
228) تفسيرالميزان ج 18 ص 363.
229) فروع كافى ج 5 ص 340 و اين داستان مفصل‏تر از اين است و هر كه طالب باشد به مصدرش رجوع كند.
230) احزاب آيه 38.
231) حقوق انسان ص 19.