زبدة القصص

على ميرخلف زاده

- ۵ -


حساب سخت است

مرد مستمندى از دنيا رفت و از صبح كه جنازه او را بر داشتند تا بهنگام غروب از دفن او فارغ نشدند، زيرا جمعيت زيادى بپاى جنازه او آمده بودند ولى بعدها او را در خواب ديدند از او حال بعد از مرگ را پرسيدند و ضمنا سؤ ال كردند خداوند متعال با تو چه كرده ؟
گفت خداوند متعال مرا آمرزيد و الطاف زيادى درباره من روا داشت ولى آنچنان حساب خداوند متعال دقيق بود كه حتى روزى بر دكّان يكى از دوستانم نشسته بودم و روزه دار نيز بودم . هنگاميكه اذان مى گفتند من يك دانه از آن گندمها را با دندان خود دو نيمه كردم . در اين موقع يادم آمد كه روزه هستم و اين گندم از من نيست آن دانه گندم نصف شده را روى گندمهاى او افكندم و رفتم ، خداوند آنچنان حسابى كرد كه از حسنات من باندازه نقص قيمت گندمى كه شكسته بودم كم كرد.(78)

فشار قبر

در روايت دارد وقتى كه جنازه مومن را در قبر مى گذارند و مى روند قبر خود زمين سخن مى گويد ملكوت قبر مومن مى گويد: آى مؤ من تو روى من راه مى رفتى من افتخار مى كردم كه روى من بندگى خدا مى كردى و مرا شاد مى كردى مى گفتم كى ميآئى در شكم من كه تلافى كنم الان موقع تلافى من است . ملكوت قبر تا چشم كار مى كند وسعت پيدا مى كند مدالبصر و اگر بعكسش تارك الصلوة باشد ملكوت قبرش مى گويد روى من راه مى رفتى از دست تو ناله ها داشتم حالا موقع تلافى كردنست چنان ملكوت قبر تنگ مى شود مثل ميخى كه در ديوار مى كوبند چقدر در فشاراست اين بدبخت هم در فشار است .

ملاحظه حضور

در احوالات مرحوم مقدس اردبيلى اعلى اللّه مقامه مى نويسد: اين بزرگوار چهل سال آخر عمرش در خانه هم پايش را دراز نمى كرده است كه از اين بزرگوار سؤ ال كردند چرا پايت را دراز نمى كنى فرموده بود ملاحظه حضور نسبت بملك الملوك رب المارياب بوده كه پايم را دراز نمى كنم . وصيت هم نوشته بود وقتى از دنيا رفتم ديگر اختيار دست من نيست والا باز هم بى ادبى نمى كردم .
پس عالَم در محضر خداست در محضر خدا معصيت نكنيد امام خمينى كسى كه خدا را ناظر به اعمال خود ديد هيچ وقت گناه نمى كند.

روح روى تابوت

در كافى نقل مى كند: جمعى بمنزل حضرت سجاد (ع) آمده بودند براى استماع حديث بامام اصرار كردند كه آقا حديث برايمان بگوئيد از قول جدتان امام سجاد (ع) اين حديث را عنوان كرده رسول خدا (ص) فرمود: محتضر روحش بالاى بدنش است وقتى جنازه اش را از خانه بيرون مى آورند روح كه بالاى بدن است متوجه مى شود ببستگانش ‍ مى گويد آى بستگان من الا تغرنكم الحيوة الدنيا كى نمرت بى جمعت من حله غير حله قالمهنا لغيرى والوزر على اين جناب ميّت روى نعشش‍ فرياد مى زند آى باقى ماندگان من شما مثل من بدبخت گول دنيا را نخوريد، ديديد كه چقدر من زحمت كشيدم ، از حلال و حرام و مخلوط همه را جمع كردم ، حقوق واجبه را ندادم حالا كه مى خواهم بروم خوش گذرانى ها با ديگران است و لكن حسابش بگردن من بدبخت است گوارائى و خوش گذرانى براى وارثهاست حساب و كتاب هم بدوش آقاى حاجى بدبخت .
تتمه حديث را بگويم امام وقتى اين حديث را نقل كرد در مجلس ‍ ضنمره مردكى بوده كه ايمان درستى نداشت . اين بدبخت در مجلس ‍ مسخره كرد گفت : آيا مرده حرف مى زند؟ فرمود: بله گفت : اگر حرف مى زند پس فرار بكند كارى بكند كه نگذارد او را در قبر ببرند.
امام سجاد (ع) را خيلى ناراحت كرد. فرمود: چه بكنم اگر ساكت بنشينم كه مى گويند بخل كرد چرا حديث را بر ايمان نمى گويد اگر هم بگويم چنين استهزاء مى كند.
مجلس گذشت را وى ابوحمزه است گويد چند روز بعدش از خانه بيرون آمدم شخصى بمن رسيد گفت البشاره ضنمره مُرد. آن شخص كه راجع بگفتگوى روح فوق استهزاء كرد ابوحمزه گفت تا شنيدم گفتم بروم ببينم چه مى شود؟ وضع چطور است . رفتم تشييعش بعد از اينكه غسل و كفنش كردند در گور كه مى خواستند او را ببرند من رفتم جلو شايد در گورش ‍ چيزى بفهمم صورتش را روى خاك گذاشتم خواستم بالا بيايم ديدم لبش ‍ مى جنبد گوش گرفتم ديدم مى گويد وَيْلٌ لَكَ يا ضَنَمَرِه واى بر تو اى ضنعره ديدى صدق كلام رسول خدا (ص) را؟ خودش داشت بخودش ‍ مى گفت :
بالاءخره ابوحمزه مى گويد لرزيدم بيرون آمدم مستقيما آمدم خدمت اما سجاد (ع) عرض كردم آقا از تشييع جنازه اين منافق مى آيم و خودم شنيدم ناله اش را در قبر كه مى گفت واى بر تو اى كسى كه استهزاء مى كردى حالا رسيدى بآنچه كه پغمبر خدا (ص) فرموده بود.

خشوع

در زمان خليفه عباسى رسم بود فراش باشى بايد از سحر كه تاريك است جاروب بكند و تا هنوز هوا تاريك است بيرون برود.
روزى اين فراش باشى كه يك موى سفيد در سر و صورتش نبوده است مشغول جاروب كردن مى شود مقدارى طول مى كشد بدون التفاتش از مطبخ خواست بيرون بيايد براى جاروب كشيدن ديد هوا روشن شده جراءت نكرد پايش را از مطبخ بيرون بگذارد از ترس خليفه بالاءخره در مطبخ همانجا ماند.
نوشته اند كه اين بيچاره فراشباشى هر چه كرد راهى براى فرار پيدا نكرد رفت در دودكش مطبخ تا شب بشود از دوباره جاروب كند و بيرون برود كه تقريبا بيست و چهار ساعت كمتر شد هر چه دود و آتش آمد به همه ساخت . فردايش اذان صبح پائين آمد تا هوا تاريك بود فرار كرد رفت خانه اش در زد زن در را برويش باز نكرد تا برايش قسم خورد كه واللّه اين خانه من است .
من ديشب نتوانستم بيايم بالاخره راهش داد آينه آورد نشانش داد ديد يك موى سياه در سر و صورتش نمانده از ترس خليفه اين را مى گويند خشوع (79).

ترس از قيامت

از زمخشرى و نيشابورى نقل كرده اند كه يكى از اخيار بچه اش را بمكتب فرستاده بود پسر غير مكلّف يكروز برگشت وقتى آمد منزل پدر ديد اين پسر غير بالغ مريض شده شكستگى و انكسارى برايش پيدا شده است بالاءخره از پسر پرسيد چطور شده آيا پيش آمدى شده ؟
گريان گفت امروز در مكتب خانه اين آيه را بما ياد داده اند وَ اتَّقُوا يوُما يَجْعَلَ الْوِلْدانْ شَيْبا بترسيد از آن روزى كه بچه را پير مى كند اين ترس مرا گرفته است و اى اين چه روزى است ؟!
بالاءخره بچّه تب كرد طاقت نياورد عاقبت هم از هول و دلهره از دنيا رفت . پدرش گريه مى كرد مى گفت بچه جان بايد پدر پيرت از غصّه بميرد كه سر تا پايش گناه است .
خوش بسعادتت اى بچه پيش از اينكه مثل پدرت بدبخت و آلوده شوى و قساوت دل پيدا كنى از اينجا رفتى .

اخلاص

روزى بهلول رد مى شد هاورن بناى عظيمِ مسجدى را در بغداد مى سازد و براى سركشى آمده است صدازد اى هارون چكار مى كنى گفت : دارم خانه خدا بنا مى كنم .
بهلول گفت : خانه براى خداست گفت : بله گفت : امر بكن بالاى سر درش بنويسند مسجد بهلول .
گفت : احمق من پول مى دهم باسم تو باشد؟ گفت احمق تو هستى يا من ؟! براى خودت خانه مى سازى اسم خدا رويش مى گذارى ؟ پس در تمام امور بايد اخلاص داشت .(80)

باغ عمل آتش گرفت

در عالم رؤ يا ديدم قصر مجلّلى و با شكوهى است گفتم از كيست ؟ گفت مال فلان شخصِ نجار است بعد در همان حال يكوقت ديدم صاعقه اى آمد تمام قصر و باغ و درخت آتش گرفت و خاكستر مطلق شد.
از خواب بيدار شدم فردا رفتم در مغازه اش گفتم رفيق راستش را بگو ديشب چكار كردى او را قسم دادم ، خلاصه آخرش گفت : نصف شب بين زنم و مادرم گفتگو شد من هم كمك زنم كردم مادرم را زدم .
گفتم : برو بدبخت كه همه چيزت را آتش زدى ، هستيت را سوزاندى يك عمر زحمت كشيدى به سبب زدن يك چوب به مادرت همه اش را بآتش ‍ كشيدى .(81)

مثل انسان

يكى از دانشمندان گويد: روزى در بيرون صحرا نشسته بودم مورى را ديدم كه دانه گندمى زير خاك خاشاك پيدا كرد به چه زحمت و مشقّتى از زير خار و خاشاك بيرون آورد و مقدار مسافتى راه پيمود هر جا كه پست و بلندى بود آن دانه گندم را بزحمت مى برد.
من هم عقب سرش رفتم ببينم بكجا مى رود. مسافت زيادى پيمود تا به لانه اش رسيد. ديدم گنجشكى از بالا بپائين جست دانه گندم و خود مورچه را بلعيد.
بفكر رفتم آدمى اينهمه زحمت مى كشد ناگهان ملك الموت مى آيد او را مى برد آنچه زحمت كشيده تمامش به هدر مى رود. يعنى : مال و جان را تا سوراخ گور مى آورد، آنجا از او گرفته و بدنش را زير خاك مى كنند، نه فرش و نه چراغ ، نه انيس و مونس جز ايمان و عمل صالح هيچ چيز ديگر از او نمى خواهند.(82)

گرفتار كيفر

حضرت عيسى (ع) از كنار قبرى مى گذشت از خداى متعال خواست كه صاحب قبر را زنده كند تا از او چيزى بپرسد.
همينكه زنده شد از او سؤ ال كرد حالت در عالم برزخ چگونه است ؟ عرض كرد من باربرى بودم ، روزى مقدارى هيزم براى كسى بردوش داشتم و مى بردم ، خلالى از آن جدا كردم كه دندان خودم را با آن خلال نمايم از آن زمان كه مُردم تا بحال گرفتار كيفر همان عملم .(83)

عذاب قابيل

روزى مردى وارد مجلس خاتم انبياء شد و (ص) اظهار وحشت كرد كه چيز عجيبى ديده ام فرمود چه ديدى ؟ عرض كرد زنم سخت مريض شد. گفتند: اگر از چاهى كه در برهوت است آب بياورى خوب مى شود بعضى از امراض جلدى بآب معدنى معالجه مى شود پس مهيا شدم و با خود مشكى و قدحى برداشتم كه از آن قدح آب در مشك بريزم رفتم آنجا صحراى وحشتناكى را ديدم با اينكه خيلى ترسيدم ولى مقاومت كردم و براى آوردن آب در جستجوى چاه بودم ناگهان از سمت بالا چيزى مثل زنجير صدا داد و پائين آمد ديدم شخصى است و مى گويد: مرا سيراب كن كه هلاك شدم چون سر بلند كردم كه قدح آب را باو دهم ديدم مرديست كه زنجير بگردن او است و تا خواستم باو آب دهم او را كشاندند بالا تا نزديك قرص آفتاب دو مرتبه خواستم مشك را آب كنم ديدم پائين آمد و اظهار عطش مى كند.
خواستم ظرف آبى باو بدهم باز او را كشانيدند و بردند تا بقرص آفتاب سه مرتبه چنين شد من سرمشك رابستم و باو آب ندادم من ترسيدم خدمت شما آمده ام ببينم اين چه بود؟
رسول خدا (ص) فرمود: اين بدبخت قابيل است فرزند آدم كه برادرش را كشت و تا روز قيامت همين جا معذّب است تا در آخرت بجهنم و عذاب برسد.