امامت در پرتو كتاب و سنت

مهدى سماوى

- ۳۱ -


يـزيـد و ديـگـران را تاريخى شگفت آور و منقصتهايى بسيار است , همانندميگسارى , كشتن فرزند رسول خدا, لعن كردن (وصى ), ويران كردن و آتش زدن خانه كعبه , خونريزى و تباهى و بدكارى و ديگر كارهايى كه [در روايات ] نسبت به انجام آنها به نوميدى از آمرزش خداوند تهديد شده و وعده داده شده است (596) .
روشن است كه مقصود وى از (وصى ) در اين عبارت اميرمؤمنان على (ع ) است و وى بدان دليل كه ايـن لقب براى همه خوانندگان روشن و شناخته شده است و به شرح نيازى ندارد, آن را مطلق و بدون هر گونه قيد و يا توضيح آورده است .
از هـمـيـن قبيل است مطلبى كه وى در نقل نامه محمدبن ابى بكر به معاويه ـ كه در آن ازفضايل اهل بيت و بديهاى معاويه سخن به ميان آورده ـ بيان كرده است : پـيـوسـتـه تـو و پـدرت درصدد فتنه و آشوب عليه رسول خدا بوديد و در خاموش كردن نور خدا كوشيديد, سپاهها در اين راه گرد آورديد, ثروتها در اين راه نهاديدو قبايلى را عليه او شورانديد.
پـدرت بـر ايـن سـيره مرد و تو نيز بر همين سيره برجاى او نشستى و تو را همين نكوهش بس كه باقيماندگان (احزاب ) و سركردگان نفاق بر پيرامونت گرد آيند وبه تو نزديك شوند.
اما گواه على (ع ) ـ با فضل آشكار گذشته او ـ همان يارانى است كه با اويند, كسانى از مهاجرين و انـصـار كـه خـداونـد از فضيلت آنان سخن گفته و آنان را ستوده است .
آنها دسته دسته و گروه گـروه بـا اويـنـد و حق را در پيروى از او و بدبختى را درمخالفت با او مى بينند .
پس ـ واى بر تو ـ چگونه خود را با على (ع ) همسان و يا ازاو برتر مى شمرى با آن كه او وارث و وصى رسول خدا و پدر فـرزنـدان او ونـخـسـتـيـن كـسـى اسـت كـه از او پـيروى كرد و بيش از هر كس با او آشنايى و همراهى داشت (597) .
مـعاويه در پاسخ , آن فضايلى را كه محمدبن ابى بكر براى على (ع ) يادآور شده بود و ازجمله وصى بـودن او را انكار نكرد و نگفت على وصى پيامبر نيست .
بلكه بر شيوه گذشته , همان زبان فريبنده خويش را به خدمت گرفت .
مى توانيد پاسخ او را درمروج الذهب بنگريد.
از همين قبيل است پاسخى كه حجربن عدى و ياران شهيدش براى دفاع از ثبات وپايدارى خود بر طاعت خدا و پيامبر دارند و در برابر كسانى كه به كشتنشان تصميم داشتند گفتند: براى ما پذيرش شمشير برنده آسانتر از آن چيزى است كه ما را بدان مى خوانند,و وارد شدن بر خدا و رسول او و بر وصى رسول دوست داشتنى تر است ازدرآمدن به دوزخ (598) .
ايـن مـؤمـنـان بـرگزيده كه اسير و دست بسته بودند و از آنان خواسته شده بود على (ع ) راناسزا گـويـنـد و از او بيزارى جويند, تسليم نشدند و راهى جز آن نپذيرفتند كه بر حق استوار بمانند و رويـاروى سـركشى و طغيان بايستند .
آنان نه تنها كوتاه نيامدند, بلكه بردشمن خدا و پيامبر اتمام حجت كردند.
يكى از ديگر نمونه هايى كه مسعودى در اين باره مى آورد شعر شاعر است كه مى گويد: اندوه بدار كه تو را دلدارى بسيار بايد تا جوش غم و اندوه در درونت فرو نشيند, انـدوهـى بـر مـرگ پـيـامـبـر و كـشـتـه شـدن وصـى و كـشـتـه شـدن حـسـيـن (ع ) و مسمون گشتن حسن (ع ). (599) مـسـعودى در بسيارى از موارد در كتاب مروج الذهب و جز آن كلمه (وصى ) را مى آورد,بى آن كه توضيحى براى اين كلمه بياورد يا بدان نيازى باشد, زيرا مفهوم اين واژه براى همگان روشن است .
افـزون بـراين در اشعار شاعران عرب نيز بارها واژه (وصى ) بدون هيچ گونه قيدى براى دلالت بر اميرمؤمنان به كار رفته است .
عالمان سلف در خطبه ها و گفتارهاى خود به نيكى از وصايت ياد مى كردند و هر كه درگفته ها و نـوشـتـه هـاى آنـان جستجويى كند, خواهد ديد آنان اين نام را بدون هيچ قيدى براى اميرمؤمنان مـى آورده اند گويا كه نام اصلى واختصاصى اوست , تا آنجا كه صاحب تاج العروس در ماده (وصى ) (10/392) مى گويد: (وصى ) ـ بر وزن غنى ـ لقب على آرض ـ است (600) .
اين شهرت بدان سبب است كه پيامبر خدا در مناسبتهاى گوناگون بر اين مساله تاكيد كردتا آن كـه ميان مردم رايج شد كه وصى , ولى و امام عادل اميرمؤمنان على (ع ) است .
پيش ازاين , رواياتى متواتر و يا مستفيض را كه در اين باره آمده است نقل كرديم و اينك براى تبرك جستن حديث بريده را يـادآور مى شويم .
او مى گويد: از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: هر پيامبرى را وصيى و وارثى است و وصى و وارث من على بن ابى طالب (ع )است .
چنان كه در شرح حال جابربن يزيد جعفى در ميزان الاعتدال ذهبى آمده است , وى هنگامى كه از امام باقر(ع ) نقل حديث مى كرد مى گفت : وصى اوصيا چنين مرا حديث گفت .. ..
ام الـخـيـر دختر حريش بارقى در صفين به منظور تشويق مردم كوفه به جنگ با معاويه خطبه اى استوار بيان داشت و از جمله در طى آن گفت : خدايتان بيامرزد! به سوى امام عادل , وصى وفى و صديق اكبر بشتابيد. (601) اگر بخواهيم از همه آنچه بر زبان گويندگان و يا به قلم نويسندگان آمده سخن گوييم مجله ها و روزنـامـه هـا را گـنـجايشش نخواهد بود چه , اين مساله آن اندازه شايع شده كه ازواژه (وصى ) چيزى جز نام ابوالحسن على (ع ) به ذهن تبادر نمى كند.
ايـنـك پاره اى از اشعارى را كه در اين باره گفته شده يادآور مى گرديم و سخن خويش را باآن به پـايـان مـى بريم , سخنى كه در طى آن موضع قرآن و پيامبر در مساله خلافت را روشن ساختيم و اثبات كرديم كه قرآن و پيامبر اين مساله مهم را به اهمال نگذاشته و بلكه چنان آمادگيهايى براى آن ايـجاد كرده اند كه همانندى برايش به ذهن نمى رسد .
همچنين در اين سخن به احاديثى كوتاه اشـاره كـرديـم كه مى گفت پيامبر به سان همه ديگر خردمندان وحاكمان و كسانى كه عهده دار امور مردمند, صريحا بيان مى داشت كه چه كسى پس از اوزمام امور را در دست خواهد گرفت .
در عصرهاى مختلف اسلامى كلمه (وصى ) بدون هيچ قيدى بر زبان شاعران آمده ومقصودشان از آن على (ع ) است .
حتى آنان كه اين اشعار را نقل كرده اند نيز منكر اين حقيقت نشده اند تا آن جا كه واژه لقب مشهور اميرمؤمنان شده است ـ و در اين باره سخن تاج العروس گذشت .
اينك نمونه هايى از اين اشعار را مى آوريم : اميرمؤمنان در جريان صفين مى گويد: هر چند آنان مى خواستند, اما اين پيامبر را خشنود نمى كرد كه وصى او را با آن ابتر مقايسه كنند.
عبداللّه بن عباس حبر امت مى گويد: از ميان همه كسان رسول خدا تنها او وصى اوست , و يل ميداندار او, آنگاه كه گفته شود: آيا هماوردى هست ؟
مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب زمانى كه در جريان پيكار صفين عراقيان را برمى انگيزدمى گويد: اين وصى رسول خداست كه شما را فرماندهى مى كند, و داماد اوست و نيز كتاب خداست كه گشوده شده .
عبداللّه بن ابى سفيان بن حارث بن عبدالمطلب مى گويد: على (ع ) از ماست , همان نامور خيبر, و همان آشناى بدر, آنگاه كه گردانهايى از هر سوى روى آوردند.
او وصى مصطفى و پسر عموى اوست , پس چه كسى است كه به او نزديك شود يا سر بر آسمان او سايد؟
همو مى گويد: ولى امر پس از محمد(ص ) على (ع ) است و همو در همه ميدانها در كنار اوست .
بحق وصى رسول خدا و برادر اوست , و نخستين كسى كه نماز گزارد و به اين آيين گرويد.
مـحـمـدمحمود رافعى در شرح الهاشميات (ص 8) چنين مى آورد كه وليدبن عقبة درباره عثمان اشعارى خواند و در آن گفت : اى بنى هاشم ! چگونه ما و شما را آشتى افتد, در حالى كه هنوز زره و زيورهاى او [عثمان ] نزد على (ع ) است .
اى بنى هاشم ! سلاح خواهرزاده خويش را بازگردانيد و آن را در نبريد كه به يغما بردنش روا نيست .
در اين هنگام فضل بن عباس ابياتى در پاسخ او آورد و در آنها گفت : شمشير او را از ما مخواهيد كه شمشيرتان را صاحبش به هنگام ترس و وحشت انداخته و آن گم شده است .
سلاح خواهرزاده ما را از مردم مصر بخواهيد كه آنان شمشير و حربه هاى جنگى او را ربودند.
على (ع ) پس از محمد(ص ) ولى عهد بود, و همو در همه ميدانها وى را ياور.
على (ع ) ولى خداست كه دين را چيره ساخت و تو بدان سبب كه با او مى جنگى در رديف سيه روزانى .
خداوند در قرآن آيه اى نازل كرده كه تو (فاسق ) هستى , پس تو را در اسلام سهمى نيست كه آن را مطالبه كنى .
مسعودى اين بيت را نيز افزوده است : تو مردى از ديار بيگانگانى , و تو را در ميان ما دوستى نيست تا او را عتاب كنى (602) .
ابن اثير ابياتى ديگر براى وليد يادآور شده كه او در آنها دشمنى برمى انگيزد ومى گويد: اگر گمانى كه به برادرم دارم درست باشد اين فرمانروايى كسى است كه هيچ كينه و انتقام نخواهد.
در حالى كه هنوز انتقام خون پسر عفان را نگرفته و اين حق را دارد مى خوابد و ميان خورنق و قصر او خيمه برمى افرازد.
فضل به عباس در پاسخ اين ابيات گفت : آيا خونى را مى خواهى كه تو نه از آن و نه براى آنى , و كجا ابن ذكوان صفورى را (603) در برابر عمرو نامى است ؟
چنان كه كره الاغ به مادر نسبت دارد و پدر را از ياد مى برد, آن هنگام كه به تفاخر با يكديگر مى پردازند.
هان ! نزد آنان كه حقيقت را ياد آورند برترين مردم پس از محمد(ص ) (604) وصى نبى مصطفى است , و نخستين كسى كه نماز گزارد, و نيز برادر پيامبر, و نخستين كسى است كه در روز نبرد بدر هماورد طلبان را به جاى خود نشاند اگر انصار ستم بر پسر مادر شما را ديده بودند, به ادعاى شما, در يارى او آماده مى شدند.
اما همين در كاستى ادعايتان بس كه انصار ديگران را به كشتن او رهنمود دهند و او را به حبشيان مصر واگذارند. (605) بـراى هـر پژوهشگرى بسنده مى كند كه با ديده اى گشاده به دو پيكار جمل و صفين بنگردو در آنجا هماوردهايى كلامى را ببيند كه در كنار چكاچك شمشيرها به گوش مى رسيد,افزون بر اين كسانى از سپاهيان بدر و مهاجران و انصار را در كنار على بيابد و پى برد كه چگونه حتى دشمنانش بـه (وصـى بودن ) او اعتراف داشتند و اين حقيقت كه شيعه پيوسته بدان استدلال مى آورد از تواتر برخوردار بود و تاكيدى كه رسول خدا بر اين مهم داشت چنان شهرتى بدان بخشيد كه دست هيچ بازيگرى نتواند آن را از قاموس روايات اسلامى بزدايد.
بـه عـنـوان مثال خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين يكى از سپاهيان بدر است كه در نبرد جمل دركنار على (ع ) حضور دارد و چنين مى گويد: اى وصى پيامبر! اكنون همه دشمنيها آشكار و سيل كينه ها روان شده است همو مى گويد: از ميان همه كسان پيامبر خدا تنها او (وصى رسول ) است و از ديرباز يگانه يل ميداندار او و از ميدان همه مردم ـ بجز برترين زنان ـ نخستين كسى است كه نماز گزارد.
او در همين نبرد موضع عايشه را محكوم مى كند و مى گويد: اى عايشه ! از على (ع ) و از نكوهش او بدانچه در وى نيست دست بدار كه تو مادر اويى .
او وصى رسول خدا از ميان همه كسانش هست و تو نيز از كسانى هستى كه بر اين حقيقت گواه بودند.
ابوالهيثم ابن تيهان نيز از ديگر سپاهيان بدر است كه در نبرد جمل مى گويد: وصى امام و ولى ماست و اينك همه نهفته ها برملا و همه رازها آشكار شده است .
ابن حجر بن عدى كندى است , صحابى گرانقدر رسول خدا كه مى گويد: پروردگارا! براى ما على (ع ) را سالم بدار, براى ما آن پيراسته پرهيزگار را سالم بدار, آن راه يافته را كه مورد خشنودى خداوند است و او را هدايتگر هدايت يافته امت قرار ده .
پروردگارا! او را چنان كه پيامبرت را نگه داشتى مصون دار كه نه سست انديشه و نه نابخرد است .
او ولى ما بود و سپس پيامبر او را به عنوان وصى پس از خود پسنديد.
اين هم ابوالاسود دوئلى است از مردان نامى اسلام كه همراهى آنان با پيامبر و جهاد واستوارى آنان بر عقيده شناخته شده است .
يكى از آزمونهايى كه اين صحابى گرانقدر بدان آزموده شد, اين بود كه وى در همسايگى بنى قشير كـه عـثـمـانى بودن آنان نزد همگان معروف بود و به (عثمانيه ) شناخته مى شدندمى زيست .
آنان شـبـانـه و به هنگامى كه او در خانه بود به داخل خانه اش سنگ مى افكندندو كارهايى از اين قبيل انـجـام مـى دادنـد .
يك بار, چون صبحگاهان بدين سبب از آنان گلايه كرد گفتند: ما به سوى تو سـنـگ نـمى افكنيم , بلكه اين خداست كه به سويت سنگ مى افكند .
او در پاسخ گفت : به خداوند سـوگـنـد دروغ مى گوييد .
اگر خداوند به سوى من سنگ افكنده بود از من خطا نمى رفت .
وى آنگاه در محكوميت دشمنى آنان با اهل بيت اين ابيات را سرود: فرومايگان بنى قشير مى گويند: تو هرگز على (ع ) را از ياد نمى برى .
[امـا مـى گـويـم :] او عـمـوزاده پـيـامـبـر و نـزديـكـتـرين كس به اوست و براى من نيز از همه مردم دوست داشتنى تر.
محمد (ص ) را بسيار دوست مى دارم و نيز عباس و حمزه و على (ع ) را.
اگـر دوسـتـى آنان راه يافتگى باشد, دوستشان مى دارم و اگر نيز گمراهى باشد, باز هم برخطا نيستم .
آنان را به خاطر دوستى خداوند دوست دارم تا آن زمان كه بر همين مهر و محبت كه دردلم جاى گرفته برانگيخته شوم .
مهر و محبتى كه از همان روز كه آسياب اسلام به چرخش درآمده به من داده شده وهرگز چيزى جايگزين آن نگشته است (606) .
اين برداشت شيعه از دوستى با على (ع ) است كه آن را اندوخته اى براى روز بازگشت مى دانند و او را چنان كه ابوالاسود مى گويد به سبب دوستى خداى , دوست مى دارند.
عـبداللّه بن بديل بن ورقاء خزاعى يكى ديگر از دلاورمردان صحابه است كه در نبردصفين همراه با برادرش عبدالرحمن به شهادت رسيد .
او در روز نبرد جمل مى گويد: اى مردم ! نيرنگى بزرگ پديد آمده و آن جنگ بر ضد (وصى ) است و جنگ را طبيبى نيست .
سعيدبن قيس همدانى يكى از ديگر كسان است كه در هنگامه پيكار جمل مى گويد: اين چه جنگى است كه آتشش افروخته شده و در گرماگرم پيكار آن , شمشيرها ونيزه هابشكسته است .
به وصى بگو: [قبيله ] قحطان در اين جنگ روى كرده , [قبيله ] حمدان را بخوان تا شر اورا از تو دور بدارد, كه آنان فرزندان و برادران پيكارند.
زيادبن لبيد انصارى نيز در پيكار جمل مى گويد: انصار را در روز نبرد چگونه مى يابى ؟
ما كسانى هستيم كه از هلاكت و نابودى بيمى نداريم و ـ در دوستى (وصى ) ـ از خشم خشم آوران نيز غمى به دل راه ندهيم كه انصار, مردان جديت و پيكار هستند, نه در پى بازى .
اين على (ع ) و فزرند عبدالمطلب است كه امروز او را در برابر هر كه باور ندارد و دروغ مى گويد, يارى مى دهيم .
هر كس , سركشى پيشه كند, بد راهى اختيار كرده است .
زجربن قيس جعفى نيز در نبرد جمل مى گويد: با شما پيكار مى كنيم تا به على (ع ) اعتراف كنيد, كسى كه برترين همه قريش پس از پيامبر است .
و كسى كه خداوند او را آراسته و وصى نام نهاده است .
همو در جريان پيكار صفين مى گويد: خداوند بر محمد(ص ) درود فرستد, آن كه فرستاده پروردگار, خداوندگارهمه نعمتهاست , فرستاده پروردگار و پس از او نيز خليفه ما آن امام قائم كه به تاييد خدايى پشتگرم است , عـلـى (ع ) را مـى گويم , آن كه وصى پيامبر است و امروز سركشان پيروان اديان در برابراو به پيكار ايستاده اند.
زخربن حذيفه اسدى هم مى گويد: عـلى (ع ) را چون نگينى در ميان گيريد و او را يارى دهيد كه او (وصى ), و در مسلمانى نخستين كس است .
عمربن احجيه در روز نبرد جمل در ستايش خطبه امام حسن (ع ) كه بر رد خطبه ابن زبيرايراد شد چنين مى گويد: اى حسن , اى نكوترين و اى همانند پدر! در ميان ما به ايراد برترين خطبه ايستادى , بـه ايـراد خـطـبـه اى ايستادى كه خداوند به بركت آن نكوهيدگان را از صف آرايى دربرابر پدرت پراكنده ساخت .
تو چون ابن زبير نيستى كه در گفتار لكنتى آشكار داشته باشد.
خداوند نخواست او[ابن زبير] كارى كند كه پسر وصى و پسر آن نيك مرد انجام داد, آن كه جدش پيامبر و پدرش (وصى ) و از تبارى اصيل است .
مردى ديگر درباره شير خدا مى گويد: اين على (ع ) و اين وصى پيامبر و همان است كه در روز آغاز دعوت او را برادر شد و همان جا پيامبر فرمود: اين پس از من ولى [شما] است .
آن كه هشيار بود اين سخن را درك كرد و آن كه تيره بخت بود, فراموش نمود.
مى بينيم چگونه اين لقب براى على (ع ) از شهرتى همگانى برخوردار بود و هر جا اين نام بدون هيچ قرينه اى آورده مى شد, همگان درمى يافتند كه به على (ع ) اشاره دارد.
گـفـتـه انـد: در جـريان پيكار جمل , جوانى از بنى ضبه در حالى كه نشانى همراه داشت ازاردوى عايشه بيرون آمد و چنين رجز خواند: ما بنى ضبه دشمنان على هستيم , همان كه پيشتر از اين به نام وصى شناخته مى شد.
آن كه در دوران پيامبر سوار ميداندار بود و من از ديدن فضل على كور نيستم .
اما پسر پرهيزگار عفان را يارى مى دهم .
عمروبن حارثه انصارى در وصف محمدبن حنفيه فرزند اميرمؤمنان مى گويد: همگون پيامبر و همانند (وصى ) است و او را پرچمى به رنگ بقم (607) .
جـريـربن عبداللّه بجلى صحابى در ابياتى كه آنها را براى شرحبيل بن سمط فرستاده , آن جا كه از على (ع ) ياد مى كند, چنين مى گويد: از ميان همه كسان رسول خدا, تنها او (وصى ) پيامبر است و دلاور ياور او كه به وى مثل زنند.
زمانى كه مردم پس از كشته شدن عثمان با على (ع ) بيعت كردند, عبدالرحمن بن جعيل گفت : بـه جـانـم سوگند, با كسى بيعت كرديد كه اندوه دين دارد, پاكدامنى او براى همگان آشنا وخود موفق است .
عـلـى (ع ) وصـى مـصـطفى و پسرعموى اوست و نخستين كسى كه نماز گزارد و نيز ياور دين و پرهيزگار است .
ايـنك مى گوييم چه تواترى روشنتر از تواتر اين حقيقت كه بر زبان شاعران و صحابه رسول خدا و آن هـم در دورانـى كـه بـا عصر نبوت فاصله اى ندارد جارى شده است و اين علاوه بر گواهيهاى شـاعرانى است كه رخداد غدير خم را در اشعار خود آورده اند وحقيقت امر چنان است كه عمروبن عاص مى گويد: چه بسيار سفارشهايى از پيامبر شنيديم كه همه ويژه على (ع ) است .
افزون بر آنچه آورديم شاعران بسيارى به (وصى بودن ) على (ع ) اشاره كرده اند كه علامه امينى نام و تاريخ آنان را در چند جلد از كتاب الغدير آورده است .
در پـيـكـار صـفـين و همچنين در جنگ جمل شاعرانى از صحابه و برجستگانى از مؤمنان حضور داشـتـند كه همه براى دفاع از حق به اين مساله كه پيامبر, على (ع ) را وصى خودخوانده استدلال آوردنـد و بارها بر اين مهم تاكيد كردند تا برهانى برپاى دارند و افكارعمومى را روشن سازند و در اين ميان حتى دشمنان او هم به اين حقيقت اعتراف داشتند.
يكى از اين نمونه ها [اشعار دوستان و ياران ] ابياتى از عبدالرحمن بن ذؤيب اسلمى است كه در آنها معاويه را به سپاه عراق تهديد مى كند: (وصـى ) آنـان را بـه سـوى پـيـكـار تو فرماندهى مى كند تا تو را از گمراهى و ترديدى كه درآنى برگردانند.
حسان بن ثابت در ابياتى كه در آنها على (ع ) را از زبان انصار مى ستايد چنين مى گويد: رسـول خدا و نيز پيمانى را كه به تو سپرد در ميان ما پاس داشتى و كدامين شخص بيش ازتو به او سزاوار است ؟
آيا تو همان برادر او در طريق هدايت و وصى او و همان آگاهترين كسان به كتاب و سنت نيستى ؟
نـعـمـان بـن عجلان كه يكى از شاعران و بزرگان انصار است در قصيده اى خطاب به عمروعاص مى گويد: دل ما با على (ع ) است و او از آن جا كه مى دانى و نمى دانى , شايسته آن است .
او به يارى خداوند, مردم را به راه هدايت مى خواند و از زشتيها و پليديها و بديهابازمى دارد.
وصى پيامبر مصطفى و پسر عموى اوست و همان مردى كه يلان جبهه كفر و گمراهى راكشت .
نعمان انصارى همچنين در پيكار صفين مى گويد: چـگونه مى توان در حالى كه (وصى ) امام ماست پراكنده شد؟
اگر چنين شود هيچ تفسيرى ندارد جز آن كه سرگردانى و دست از حق كشيدن است .
معاويه سركش را واگذاريد و از آيين وصى پيروى كنيد تا در آينده بر آن ستوده شويد.
اشعث بن قيس كندى مى گويد: فرستاده نزد ما آمد, فرستاده امام و به آمدنش همه مسلمانان شادمان شدند.
فرستاده وصى , وصى پيامبر كه در ميان مؤمنان پيشگام و برتر است .
او همچنين مى گويد: فرستاده نزد ما آمد, فرستاده وصى , على (ع ), آن كه از [نسل ] هاشم و انسانى پيراسته است .
فرستاده پيامبر و داماد او و برترين همه جهان و آدميزادگان .
ايـن نمونه ها تواترى را اثبات مى كند كه مى گويد: وصى بودن على (ع ) براى پيامبر ازحقايق ثابت تاريخ است تا آن جا كه اين واژه لقب اختصاصى اميرمؤمنان شده است .
اينك مى پرسيم : آيا مى تواند چـنين اعترافاتى بر زبان شاعران جارى گردد و هيچ منشاانتزاعى نداشته باشد؟
آنچه گفته شد تـنـهـا مشتى از خروار است , افزون بر اين حتى بسيارى از اين اعتراف كنندگان از منحرفان و از دشـمنان آشكار على (ع ) بوده اند .
آيا اين همه از تواتر اين حقيقت حكايت ندارد كه على (ع ) وصى و خليفه رسول خدا است ؟
ايـنـهـا همه را در كنار هم قرار دهيد و ديگر مضامين روشنى را كه درباره امامت رسيده است نيز بدان بيفزاييد, نتيجه چه خواهد بود؟
آيا خواهيد گفت پيامبر مساله خلافت رابه اهمال گذاشته و يا آن كه مساله روشنتر از روشن است ؟
گـفتيم آنچه در اين جا آورده ايم نمونه هايى اندك است كه برخى را نيز از المراجعات شرف الدين گرفته ايم .
او درباره اشعار و ارجوزه هايى كه گرد آورده است , مى گويد: ايـن اشعار و ارجوزه ها در كتب سيره و تاريخ , بويژه كتب مربوط به پيكار صفين وجنگ جمل ذكر شده و علامه محقق ابن ابى الحديد آنها را در شرح نهج البلاغه (چاپ مصر, 1/50ـ47) در ذيل شرح خطبه اميرمؤمنان , كه در بردارنده يادى ازآل محمد(ص ) است و در آن جا درباره آنان مى گويد: (ويژگيهاى حق ولايت ازآن ايشان و وصيت و وراثت در ميان آنان است ) آورده است .
او پس از نقل اين اشعار و ارجوزه ها مى گويد: اشـعـارى كه در بردارنده اين واژه (وصايت ) باشند بسيارند, ولى ما در اين جا آنچه را از اين گونه اشعار در مورد آن دو جنگ ـ مقصود وى اشعار ماخوذ از وقعه جمل ابومخنف و وقعه صفين نصربن مـزاحم منقرى است ـ گفته شده آورده ايم واشعارى كه جز اين وجود دارد آن اندازه بسيار است كه از شمار بيرون و از آمارافزون مى باشد و اگر در اين جا بيم دل آزردگى و دل خستگى نبود آن اندازه مى آورديم كه صفحاتى بسيار را پراكند. (608) آيـا تـواترى بيش از اين متصور است كه محققى بزرگ و چيره دست در كار پژوهش وتحقيق چون ابن ابى الحديد از شمردن و آمار گرفتن آنها ناتوان مى ماند؟
مگر تواتر چه معنايى دارد؟
اگر چنين تواترى را نپذيريم كدامين حقيقت خواهد توانست از نقدها وايرادهايى در امان بماند كه پايبند هيچ يك از اصول علمى نيست و از هوسها وخواسته هاى دل و گرايشهاى شيطانى برمى خيزد؟
الـبـتـه ايـن بـدان معنا نيست كه در نقد و راه كنكاش بسته است ـ و واجب است پيوسته براى هر حـق جـوى راه نقد سازنده و بى آلايش باز باشد ـ بلكه به معناى آن است كه چنين نقلى همگانى با ايـن كـثرت ما را در عرصه اصول علمى به اين اطمينان مى رساند كه آنچه مى گويند از بنيانگذار اين مكتب صادر شده و قطعى است و اگر چنين نباشد چگونه مى تواند در آنچه از امور دينى و يا از تـاريخ ملتها و مسائل جهان دور و نزديك به ما خبرداده مى شود, يقينى و باورى را براى ما در پى آورد؟
اگـر بـه كتاب الغدير ـ اين دايرة المعارف ارزشمند ـ مراجعه كنيم خواهيم ديد همه كسانى كه به موضوع غدير پرداخته اند اهميت مساله وصايت را مورد توجه داشته و در شعرخود جايگاه خاصى به اين مساله داده اند.
همه اينها را بايد به مشاجره هايى كلامى افزود كه طى دو جنگ صفين و جمل ـ كه بادوران نبوت فـاصـلـه چندانى ندارد ـ صورت گرفت و در طى آنها هيچ كس حتى دشمنان على (ع ) منكر آن نشدند كه او وصى پيامبر است , بلكه آنها نيز در اشعار خود اين حقيقت را به نظم كشيدند, چرا كه بـه رغـم هـمـه تلاشهاى فراوانى كه به هدف پوشاندن و از نظردور كردن فضايل على (ع ) صورت مـى گـرفت , اين مساله از مسائل انكار پذير نبود, هرچند دستها و بازوهايى در كنار هم كوشيدند مـسـائلى چنين حساس از قبيل وصيت وغدير را از صفحات كتابها بزدايند و از زبان گويندگان بگيرند, هر چند د راين راه از هيچ تلاشى دريغ نشد.
ابـن ابـى الحديد, هنگامى كه رخدادهاى جنگ صفين را از كتاب نصربن مزاحم و ازحديث اقحمه نقل مى كند, پس از ذكر آشفتگى سپاه شام و نكوهش متقابل سپاهيان برسر كشتن عماربن ياسر و يـادآور شـدن ايـن كه آنان از رسول خدا درباره عمار شنيده بودند كه (تو را گروه سركش خواهد كشت ) و به همين سبب نيز ترس و نگرانى درصفوف سپاه شام گسترده بود, چنين مى گويد: مـن مـى گويم : شگفتا از مردمى كه به سبب جايگاه عمار در كارشان ترديد پديدمى آيد و به علت جـايگاه على (ع ) چنين ترديدى در آنان حاصل نمى شود و[شگفتا از مردمى كه ] براى اثبات برحق بـودن عـراقـيـان بـدان اسـتـدلال مى كنند كه عمار در ميان آنهاست و به وجود على (ع ) توجهى نـمـى كنند, كسانى كه از اين سخن پيامبر كه (تو را گروه سركش خواهد كشت ) حذر مى كنند و بدان سبب بيمناك مى شوند, اما از اين فرموده او گرفتار بيم نمى شوند كه درباره على (ع )فرمود: (پروردگارا! دوست بدار هر كه او را دوست بدارد و دشمن دار هر كه او رادشمن بدارد) و فرمود: (جز مؤمن تو را دوست ندارد و جز منافق تو را دشمن نه .) ايـن حـقـيقت نشان از آن دارد كه قريش ـ از همان آغاز كار ـ كوشيد كه ياد و نام او ازميان برود, فـضايلش پوشانده شود و ويژگيهايش از نظرها دور گردد تا آن جا كه فضل و مرتبه او از دل همه مردمان , جز كسانى اندك , زدوده شد. (609) الـبته در كنار پنهان كردن فضايل او از سوى دشمنان كه از روى حسادت بود و دوستان نيزاز بيم جان فضايل او را كتمان كردند و با وجود اين فضايلش زمين و آسمان را پر كرده است .
اينك مى پرسيم : آيا براى كسى ديگر جز على (ع ) چنين اتفاق افتاده است كه ناقلانى بااين شمار و با آن انـدازه از اعـتـبـار فـضايل او را نقل كنند و هيچ كس نيز در اين امر به مخالفت برنخيزد وانكار نكند؟
گـرچه برخى از روى كينه ورزى و تعصب از مرز قوانين و قواعدى كه ميان اهل علم مرسوم است مـى گـذرنـد و بر مركب تعصب مى نشينند و در پى هوسهاى خود مى رانند تابدانچه دلخواهشان است برسند.
نـمـونـه اى از ايـن فـضـايل روشن كه برخى براى پوشاندنش كوشيده اند واژه (وصى ) است كه به على (ع ) اختصاص دارد و پيوسته اين معنا بر زبان سخنوران و در شعر شاعران و نيزدر كتب حديث و تاريخ آمده است .
گـفـتـيـم مـجـمـوعـه گـسترده الغدير در بردارنده همه منظومه هايى است كه درباره مساله غديرسروده شده و د رآنها, گاه براى چندبار, واژه (وصى ) به كار آمده است .
اين منظومه ها,افزون بر اين , در جاهايى پراكنده از شرح ابن ابى الحديد, بويژه در گفتارهاى وى پيرامون دو پيكار صفين و جـمـل و در جـلدهاى اول , دوم و هشتم , و همچنين كتبى ديگر همانندتاريخ طبرى , كامل ابن اثير, مروج الذهب مسعودى و جز آن به چشم مى خورد و البته مادر اين جا آن اندازه از اين اشعار را كـه قـطع آور است و در مقام استدلال بسنده مى كند,نقل كرديم و درصدد پى گيرى و نام بردن همه اين كتب نيستيم .
گفتيم اشعار و اظهاراتى كه نقل كرده ايم تنها به دوران رسول خدا و وصى او مـربـوط مـى شود .
اما اگر بخواهيم از اين دوران بگذريم , خواهيم ديد پيوسته اين واژه با همين مفهوم به كار رفته و ناقلانى با شماربسيار و برخوردار از وثاقت و اعتبار آن را در اشعار و در گفتار خود آورده اند.
از يـاد نـبـريـم اشـعـار و گـفـتـارهـايـى را كه در ستايش اميرمؤمنان و در حضور كينه توزترين وسرسخت ترين دشمن او معاويه و در دوران زمامدارى او ايراد مى شد.
بـه عـنـوان نمونه آنچه را جاحظ در كتاب المحاسن والاضداد به نقل از عائمه دخترعائم (610) آورده است يادآور مى شويم .
چـون نـكوهش بنى هاشم از سوى معاويه و عمروبن عاص به گوش او رسيد شعرى خطاب به اهل مـكـه گـفـت و در ايـن شـعر مردان بنى هاشم و افتخارات جاويد و مشهور آنان را ستود تا به امام حسن (ع ) رسيد و او را بدانچه شايسته است ياد كرد و سپس گفت : اى بلندنامترين مردم ! اى پسر وصى ! تو سبط پيامبر و پسر على (ع ) هستى (611) .
در پاورقى كتاب المراجعات به نقل از كتاب آثار ذوات السوار از شيخ محمدعلى حشيشوآمده است كه اين زن شعر فوق را در حضور معاويه و در پاسخ او ايراد كرد.
ام سـنـان دخـتـر خـيثمه مذحجى ابياتى در مدح على (ع ) و خطاب به آن حضرت دارد و ازجمله مى گويد: (612) تـو پـس از مـحـمـد(ص ) جانشين او در ميان ما بودى , درباره تو ما را سفارش كرد و تو نيزوفادار بودى .
آيـا ايـن گـونـه اشعار دلالتى آشكار ندارد بر اين كه اختصاص نام (وصى ) به اميرمؤمنان درميان مـسـلمانان همه گير و همه دانسته بوده , و بر هيچ يك از اين انبوه شاعران , كسى ايرادنگرفته كه ايـن ادعـاى شما نيازمند برهان است , چنان كه جاحظ و ديگران هيچ نقد وحاشيه اى بر اين گونه اشـعـار نياورده اند و اين خود گواهى است بر ثبوت نام وصى براى اوبه گونه اى كه براى همگان اطمينان آور است .
يـكـى از برخوردهاى زيبايى كه از عزالدين اقاسى نقل مى شود آن است كه روزى خليفه مستنصر عـبـاسـى هـمـراه با وى به زيارت قبر سلمان فارسى بيرون شد .
در راه خليفه به اوگفت : يكى از دروغها روايت غلاة شيعه است كه مى گويند على بن ابى طالب (ع ) از مدينه به مداين آمد و سلمان را غسل داد و در همان شب به مدينه بازگشت .
ابن اقاسى در پاسخ خليفه بالبديهه چنين سرود: آن شبى را انكار مى كنى كه (وصى ) چون به مداين خواسته شد بدان سرزمين درآمد و سلمان پاك را غسل داد و در همان شب به يثرب بازگشت , و اين بر او لازم بود و گفتى : اين سخن غلاة است , اما گناه غلاة چيست كه دروغى نياورده اند.
آصـف در لـحـظـه اى كـمتر از يك چشم به هم زدن تخت بلقيس را آورد و همه ديدگان راخيره ساخت .
اينك تو درباره آصف غلو نكرده اى , ولى من درباره حيدر غلو مى كنم واين شگفت آور است .
اگر محمد(ص ) برترين پيام آور خداوند بود, اين برترين اوصياست و اگر قبول ندارى همه سخن بيهوده است (613) .
اين موهبت و استعداد شعرى بزرگى است كه انسان بالبديهه با چنين زبانى استوار شعرگويد و از اين توانايى خود در راه خدا بهره جويد و آشكارا و با لحنى پرتاثير بانگ حق برآورد.
در ايـن جا خليفه عباسى با آن مخالفت نكرد كه شاعر, على (ع ) وصى رسول خدا را به آصف وصى سـلـيمان كه تخت بلقيس را در زمانى كمتر از يك چشم به هم زدن آوردتشبيه كرده است .
آصف وصـى پيامبرى از پيامبران الهى است و قرآن از ماجراى او خبرداده , و محمد(ص ) نيز برترين همه پيامبران است , پس مى بايست وصى و حامل علم وگنجينه اسرار او هم برترين اوصيا باشد.
آنـچـه در ايـن جـا باعث شد خليفه با اين تشبيه شاعر مخالفتى نكند شيوع اين لقب اميرمؤمنان و توجه او به اين حقيقت بود كه چون اين واژه بدون هر گونه قيدى به كار رودتنها نام اميرمؤمنان از آن به ذهن آيد.
ايـن نـمـونـه اى از قرن اول است .
اما در ديگر قرنها نيز هر چه به پيش رويم مى بينيم از اين نام جز على (ع ) فهميده نمى شود.
به عنوان مثال , امام شافعى مى گويد: بى هيچ ترديدى ولايت برترين امام و والاترين هدايتگر را در دل دارم .
اگر دوستى (وصى ) رفض است , پس من از همه بندگان رافضى ترم (614) .
كـمـيت و كسانى همانند او چه بسيار فريادها داشتند كه از هر چند گاه برمى آوردند و چه بسيار آشـكـارا بانگ حق سرمى دادند و اين فرياد در گذر تاريخ راه خود را مى گشود و اززبانى به زبان ديگر مى رسيد تا سرانجام در گوش توده ها نشيند.
كـمـيـت بـن زيـد اسـدى شـاعـرى بـزرگ و فـقـيهى گرانقدر و از حافظان قرآن و برجستگان فـن سـخـنـورى و جدل و علم انساب و از شناخته شدگان به مهارت در تيراندازى واسب سوارى است كه (شجاع و سخاوتمند بود).
از ابومعاذ هرا پرسيدند: چه كسى توانمندترين شاعر است ؟
گفت : از شاعران دوران جاهليت يا دوران اسلام ؟
گفتند: در دوران جاهليت .
گفت : امرؤالقيس , زهير و عبيدبن ابرص .
گفتند: از شعراى دوران اسلام كدام برترند؟
گفت : فرزدق , جرير, اخطل و راعى .
گفتند: مى بينيم در ميان آنان كه نام بردى از كميت ياد نكردى , با آن كه او توانمندترين شاعر در ميان نخستان و پس آيندگان است .
گـفـتـه مى شود: هيچ كس به اندازه كميت از علوم عرب و مناقب اين قوم و نيز علم انساب براى خود گرد نياورد, پس هر كس كميت نسبش را صحيح بداند نسبى صحيح دارد و هركس كميت در نسبش خدشه آورد نسبى سست .
ايـن شاعر دل آرا و اين عالم گرانقدر غرق دوستى اهل بيت بود و آشكارا از حق آنان دفاع مى كرد و در اين راه از آنچه از سوى امويان به او مى رسيد بيمى به دل راه نمى داد.
او در شـعـر خـود واژه (وصـى ) را بـسـيار گواه آورده و از آن جمله است قصيده ميميه اى كه در ستايش امام سجاد(ع ) دارد و در آن مى گويد: وصـيـى كه آن مرد تجوبى (615) به كار خويش عليه او تخت عزت امت را به سوى فروپاشى كج كرد.
آن وصى اهل پاكدامنى و بزرگوارى و نكويى و شايسته تدبير امور بود.
همچنين وصى ولى و يگانه سوارى كه در ميان گردوغبار عرصه پيكار نشان از اوداشتند وهرگز مرد سستى و كندى نبود.
رافعى در شرح اين ابيات چنين مى آورد: مقصود از (ولى ) در اين جا ولى عهد پيامبر است .
(وصى ) نيز به معنى كسى است كه براى او وصيت مى شود .
اين كلمه از (اضداد) است و آن را براى كسى كه وصيت كند نيز به كار مى برند.
در اين جا مراد از (وصى ) على بن ابى طالب (ع ) است .
او بدين نام خوانده شده است , زيرا رسول خدا براى او وصيت كرد.
از جمله احاديث وصيت روايت ابن بريده است كه به طور مرفوع از پدر خويش نقل كرده كه رسول خدا فرمود: (هر پيامبرى را وصيى است و على (ع ) وصى ووارث من است .) ترمذى نيز از پيامبر نقل كرده است كه فرمود: (هر كس من مولاى اويم , على (ع )مولاى اوست .) بـخـارى هـم از مصعب بن سعد, از پدرش روايت كرده است كه گفت : رسول خدابه سوى تبوك روانـه شـد و عـلـى (ع ) را در مـديـنه به جانشينى خود گذاشت .
اوفرمود: آيا مرا در ميان زنان و كـودكـان بـرجاى مى گذارى ؟
فرمود: آيا خشنودنمى شوى كه نسبت به من همان جايگاه هارون نسبت به موسى را داشته باشى , بااين تفاوت كه پس از من پيامبرى نيست ؟
ابن قيس رقيات مى گويد: ماييم كه پيامبر محمد(ص ) و صديق پرهيزگار و نيز همه حكيمان از مايند, همچنين على (ع ) و جعفر طيار و وصى و ديگر شهيدان .
ايـن چـيـزى اسـت كه آن را بسيار مى گفتند و بدان استشهاد مى كردند و صاحب اين نام را بدين وسيله مى ستودند.
كثير, هنگامى كه عبداللّه بن زبير, محمدبن حنفيه را زندانى كرد, چنين گفت : هـر كـه را ديـدى خـبـر ده كه به خداى پناه مى بردى , بلكه آن كس كه به خداى پناه برد اينك به زندانى سخت گرفتار است .
وصى پيامبر مصطفى و پسرعموى او و همان كه بردگان را آزاد كرد و وامداران رابدهى پرداخت .
الـبـتـه مقصود كثير از (وصى پيامبر و...) فرزند وصى پيامبر و.. .
است و در زبان عربى در اين باب , مضاف اليه را به جاى مضاف قرار مى دهند. (616) كميت در ادامه ابيات شعرى كه گذشت درباره امام حسن مجتبى (ع ) اين بيت رامى آورد: