امام شناسى ، جلد دوازدهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۲ -


و حَكَمُ بن ظهير، از سُدّى، از ابو مالك، از ابن عباس روايت كرده است كه: طلحةبن ابى‏طلحه در آن روز خارج شده و در ميان دو صف ايستاد و ندا كرد: يَاأصْحابَ مُحَمّدٍ! إنّكُمْ تَزْعُمُونَ أنّ اللهَ يُعَجّلُنَا بِسُيُوفِكُمْ إلَى النّارِ، وَ نُعَجّلُكُمْ بِسُيُوِفِنا إلَى الْجَنّةِ، فَأيّكُمْ يَبْرُزُ إلَىّ؟! «اى اصحاب محمّد، شما گمان مى‏كنيد خداوند با شمشيرهاى شما ما را با شتاب به آتش مى‏فرستد، و ما با شمشيرهايمان شما را شتابان به سوى بهشت مى‏فرستيم، اينك كيست از شما به سمت من آيد؟!»

اميرالمؤمنين‏عليه السلام به سوى او رفت و گفت: سوگند به خدا دست از تو بر نمى‏دارم تا با شمشيرم تو را به سوى آتش بفرستم. دو ضربه ردّ و بدل شد كه على‏عليه السلام با شمشير دو پاى او را قطع كرد و او به روى زمين افتاد و على رفت كه او را بكشد، او به آن حضرت گفت: يَابْنَ عَمّ الْعَمّ اَنْشُدُكَ اللهَ وَ الرّحِمَ! «اى پسر عموى عمويم، تو را به خداوند و حق خويشاوندى قسم مى‏دهم كه دست از من بدارى.» حضرت دست برداشت و به موقف خود بازگشت.

مسلمين به حضرتش گفتند: چرا كار او را تمام نكردى؟ حضرت گفت: مرا به خدا و حقّ رحميّت سوگند داد و قسم به خدا پس از اين ضربه من ديگر زندگى نخواهد كرد. در همان مصرع، طلحه جان داد، و بشارت به پيامبر دادند و خوشحال شد (30) و گفت: اين كبش كتيبه بود (31) (يعنى سر لشگر وحيد).

و محمّدبن مروان، از عماره، از عِكْرمه روايت كرده است كه شنيدم از على‏عليه السلام كه مى‏گفت: چون در روز احد مردم از پيامبر دست برداشته و همگى منهزم شدند، غصّه و جزعى مرا فرا گرفت كه در من سابقه نداشت به طورى كه نمى‏توانستم خويشتن‏دارى كنم و من پيش روى پيغمبر بودم و در برابر او شمشير مى زدم. در اين حال بازگشتم كه او را بجويم امّا وى را نيافتم. با خود گفتم: پيغمبر كه اهل فرار نيست و من او را در ميان كشتگان نديده‏ام . پنداشتم كه او از ميان ما به آسمان صعود كرده است. در اين صورت غلاف شمشيرم را شكستم و با خود گفتم: با اين شمشير براى دفاع از پيامبر و آئين او جنگ مى‏كنم تا كشته شوم . و بر قوم حمله مى‏كردم، ايشان از دور و بر من فرار مى‏كردند و راه را براى من باز كردند كه ديدم رسول خداصلى الله عليه وآله با حالت غش بر روى زمين افتاده است.

بر بالاى سرش ايستادم نگاهى به من نمود و گفت: مَا مَنَعَ النّاسَ يَا عَلِىّ «چرا مردم دست از جنگ برداشته‏اند اى على؟!» عرض كردم: كَفَرُوا يَا رَسُولَ اللهِ وَ وَلّوُا الدّبُرَ مِنَ الْعَدُوّ وَ أسْلَمُوكَ! «كافر شدند اى رسول خدا، و به دشمن پشت كردند و تو را تسليم دشمن نمودند!» (32)

پيامبرصلى الله عليه وآله نظرى فرمود به سوى كتيبه‏اى از لشكر كه به سمت او روان بود، گفت: اى على اين كتيبه را از من بگردان! من به آن كتيبه حمله‏ور شدم و از راست و چپ زير تيغ گرفتم تا پشت كردند و رفتند. رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله فرمود: أمَا تَسْمَعُ يَا عَلِىّ مَديحَكَ فِى السّماءِ، إنّ مَلَكاً يُقَالُ لَهَا رِضْوَانٌ يُنَادِى: لاَ سَيْفَ إلاّ ذُوالفَقَارِ، وَ لاَ فَتَى إلاّ عَلِىّ؟! «آيا مدح خودت را در آسمان نشنيدى اى على كه فرشته‏اى كه به او رضوان گفته مى‏شود ندا در مى‏دهد: شمشير كوبنده‏اى نيست مگر ذوالفقار و جوانمردى نيست مگر على؟!» من از شدّت سرور گريستم و حمد و سپاس خداوند سبحانه را بر اين نعمت گزاردم.

و حسن‏بن عرفه از عمارة بن محمّد، از سَعدِبن طَريف، از حضرت أباجعفر: محمّدبن على‏عليهما السلام، از پدرانش‏عليهم السلام روايت كرده است كه فرمود: نَادَى مَلَكٌ مِنَ السّماء يَوْمَ اُحُدٍ: لاَ سَيْفَ إلاّ ذُوالفَقَارِ، وَ لاَ فَتَى إلاّ عَلِىّ. «مَلَكى در روز اُحد در آسمان ندا مى‏كرد: شمشيرى همچون ذوالفقار نيست، و جوانمردى همچون على‏نيست .» (33) و نظير اين حديث را ابراهيم بن محمّد بن ميمون، از عمروبن ثابت، از محمّدبن عبيدالله بن أبى رافع، از پدرش، از جدش روايت كرده است كه قَالَ: ما زِلْنَا نَسْمَعُ اَصْحَابَ رَسُولِ اللهِ‏صلى الله عليه وآله يَقُولُونَ: نَادَى فِى يَوْمِ اُحُدٍ مُنَادٍ مِنَ السّماءِ: لاَسَيْفَ إلاّ ذُوالفَقَارِ وَ لاَ فَتَى إلاّ عَلِىّ. «مى‏گفت: ما هميشه از أصحاب رسول خداصلى الله عليه وآله مى‏شنيديم كه مى‏گفتند: منادى در روز اُحد از آسمان ندا داد: شمشيرى نيست مگر ذوالفقار و جوانمردى نيست مگر على.»

و سَلامُ بن مِسكين، از قتادة، از سعيدبن مُسَيّب روايت نموده است كه گفت: لَوْ رَأيْتَ مَقَامَ علِىّ‏عليه السلام يَوْمَ اُحُدٍ لَوَجَدْتَهُ قَائماً عَلَى مَيْمَنَةِ رَسُولِ‏اللهِ يَذُبّ عَنْهُ بِالسّيْفِ وَ قَدْ وَلّى غَيْرُهُ الأدْبَارَ. «اگر بر مقام و موقعيّت على‏عليه السلام در روز احد نظرى بيفكنى او را در سمت راست رسول خدا خواهى يافت كه با شمشيرش مردم را از پيامبر دور مى‏كند در حالى كه غير از على همه فرار كرده بودند.»

و حسن بن محبوب، از جميل بن صالح، از ابوعبيده، از ابو عبدالله جعفربن محمّد، از پدرش‏عليهم السلام روايت كرده است كه فرمود: برپادارندگان لواى مشركين در روز اُحد مجموعاً نه نفر بودند كه همگى آنها را علىّ بن أبى‏طالب‏عليه السلام كشت و سپاهيان منهزم شدند، و طائفه بنى‏مخزوم به تنگ آمدند و على‏عليه السلام در آن روز ايشان را رسوا ساخت. و على عليه السلام حكم بن اخنس مبارزه كرد و او را با شمشير زد و پايش را از ميان ران قطع كرد و از آن ضربه هلاك شد. و چون مسلمين آن جولان معروف را دادند اُميّة بن أبى‏حُذَيفة بن مُغيره در حالى كه زره بر تن داشت جلو آمد و مى‏گفت: يَوْمٌ بِيَوْمِ بَدْرٍ «اين روز براى تلافى روز بدر است.» مردى از مسلمين متعرض او شد، امّيه آن مرد را كشت، و على بن أبيطالب به قصد اميّه رفت و با شمشير به فرق سرش كوفت أمّا شمشير در سطح كلاه خود او نشست و اُميّه با شمشيرش بر أميرالمؤمنين‏عليه السلام ضربتى وارد كرد كه آن حضرت با سپر خود گرفت، و آن ضربه او نيز در سپر اميرالمؤمنين‏عليه السلام نشست (34).

اميرالمؤمنين‏عليه السلام شمشيرش را از كلاه خود او بيرون كشيد و او هم شمشيرش را از سپر حضرت خلاص كرد و بعداً با همديگر به نزاع پرداختند. على‏عليه السلام مى‏گويد: در اين ميان نگاه من افتاد برشكافى كه در زره او در زير بغلش بود، از همان شكاف شمشير زدم و او را كشتم و بازگشتم.

و چون مردم در روز اُحد از رسول خداصلى الله عليه وآله منهزم شدند و اميرالمؤمنين‏عليه السلام ثابت بماند، رسول اكرم به او گفتند: مَالَكَ لاَ تَذْهَبُ مَعَ الْقَوْمِ؟! «چطور شد كه تو با قوم نرفتى؟!». اميرالمؤمنين‏عليه السلام عرض كرد: أذْهَبُ وَ أدَعُكَ يَا رَسُولَ اللهِ؟! وَ اللهِ لاَ بَرِحْتُ حَتّى اُقْتَلَ أوْ يُنْجِزَاللهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النّصْرَةِ «اى رسول خدا! من بروم و تو را به دشمن واگذارم؟! قسم به خداوند كه نمى‏روم تا كشته شوم و يا وعده‏اى را كه خدا به تو از نصرت و ظفر داده است براى تو عملى سازد.»

رسول خداصلى الله عليه وآله به او فرمود: اَبْشِرْ يَا عَلِىّ فَإنّ اللهَ مُنْجِزٌ وَعْدَهُ وَلَنْ‏يَنَالُوا لَنَا مِثْلَهَا أبَداً (35). «بشارت باد بر تو اى على! زيرا كه خداوند وعده خود را عملى مى‏كند و اين كفّار و مشركين ديگر هيچوقت نظير اين مصائب را براى ما پيش نخواهند آورد!»

پس رسول خدا ديد يك كتيبه از دشمن روى مى‏آورد. گفت: چه خوب است اى على بر اينها حمله كنى! أميرالمؤمنين‏عليه السلام حمله نمود و هِشامُ بن اُميّه مخزومى را از ميان آنها كشت، آنها فرار كردند. پس از آن كتيبه دگرى روى آور شد، رسول‏اكرم‏صلى الله عليه وآله فرمود: بر اينها حمله كن!

بر آنها حمله كرد و عمروبن عبدالله جُمَحى را كشت و آنها ايضاً منهزم شدند و سپس كتيبه ديگرى روى آورد و رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله فرمود: بر اينها حمله كن! على‏عليه السلام حمله نمود و از ايشان بُشرُبْنُ مالِك عامرى را به قتل رسانيد و آن كتيبه روى به هزيمت نهاد و ديگر پس از آن برنگشتند (36).

و مسلمين شروع كردند به مراجعت از فرار به سوى پيامبر اكرم آمدن، و مشركين هم به سوى مكّه بازگشتند و مسلمين با پيغمبر خداصلى الله عليه وآله به مدينه مراجعت نمودند. فاطمه عليها السلام به استقبال پدر رفت (37) و در دست او ظرف آبى بود كه پيغمبر با آن صورتش را شست و اميرالمؤمنين‏عليه السلام به پيغمبر رسيد در حالى كه خونْ دستهايش تا كتفش را خضاب كرده بود و با او ذوالفقار بود، آن را به فاطمه‏عليها السلام داد و به او گفت: خُذِى هَذَا السّيْفَ فَقَدْ صَدَقَنِى الْيَوْمَ. «بگير اين شمشير را كه امروز براى من با شدّت و استحكام عمل كرده است.»

و سپس اين أبيات را إنشاد فرمود:

أ فَاطِمُ هَاكِ السّيْفَ غَيْرَ ذَمِيمِ

فَلَسْتُ بِرِعْديدٍ وَ لاَ بِمُليمِ

لَعَمْرِى لَقَدْ أعْذَرْتُ فِى نَصْرِ أحْمَدٍ

وَ طاعَةِ رَبّى بِالْعِبادِ عَليمِ (38)

أميطى دِماءَ الْقَوْمِ عَنْهُ فَإنّهُ

سَقَى آلَ عَبْدِالدّارِ كَأْسَ حَميمِ (39)

1 ـ «اى فاطمه، اين شمشير را بگير كه امروز حقّ خود را ادا كرده و مورد مذمّت واقع نشده است، زيرا من كه آن شمشير را به كار بستم نه ترسو هستم و نه سزاوار سرزنش و ملامتم (و چنان آن را بر دشمنان فرود آوردم كه جاى سرزنش براى خود نگذاشتم.)

2 ـ سوگند به جان خودم كه در نصرت احمد و در اطاعت پروردگارم كه به بندگانش داناست جهد و كوشش خود را به حدّ كمال رساندم.

3 ـ خونهاى مشركين را از آن پاك كن، زيرا كه اين شمشير امروز به آل عبدالدّار كاسه‏هاى شربت مرگ را چشانيده است.»

در اين حال رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: خُذِيهِ يا فاطِمَةُ! فَقَدْ أدّى بَعْلُكِ مَا عَلَيْهِ، وَ قَدْ قَتَلَ اللهُ بِسَيْفِهِ (40) صَناديدَ قُرَيْشٍ (41) «اى فاطمه، شمشير را بگير، زيرا شوهرت امروز از عهده انجام پيمان و وظيفه‏اى كه بر او بوده است برآمده است و خداوند با شمشير او رؤسا و صناديد قريش را كشته است.»

در اينجا شيخ مفيد ـ رضوان الله عليه ـ فصل مستقلّى را در نامهاى أعلام از مشركانى كه به دست اميرالمؤمنين‏عليه السلام در روز غزوه احد به قتل رسيده‏اند ذكر كرده است. و جمهور مقتولين فقط به دست او بوده است . مى‏فرمايد:

فصلٌ: مورّخين و سيره نويسان، مقتولين اُحُد از مشركين را ذكر كرده‏اند و جمهور آن مقتولين، كشته شدگانِ به دست اميرالمؤمنين‏عليه السلام بوده‏اند:

عبدالملك بن هشام روايت كرده است از زياد بن عبدالله، از محمّد بن اسحق كه او گفته است : لِواء قريش در روز اُحُد به دست طلحةبن أبى‏طلحة بن عبدالعُزّى بن عثمان بن عبدالدّار بود و وى را على‏بن أبيطالب‏عليه السلام كشت و همچنين پسرش أبوسعيد بن طلحة، و برادرش خالدبن أبى‏طلحة، و عبدالله بن حميد بن زُهرة بن حرث بن أسدبن عبدالعزّى، و أبوالحَكَم بن أخْنَس بن شريق ثَقَفى، و وليدبن أبى حُذَيفَة بن مُغيرة، و برادرش: اُمَيّة بن أبى‏حذَيْفة بن مُغيرة، و أرْطاة بن شرَحْبيل، و هِشام بن اُمُيّة، و عَمْروبن عبدالله جمحى ، و بُشربن مالك، و صواب غلام بنى عبدالدّار همگى به دست اميرالمؤمنين‏عليه السلام كشته شدند و فتح در روز اُحد از آنِ آن‏حضرت بود.

اميرالمؤمنين‏عليه السلام در تمام مدّت هزيمت مسلمين تا بازگشتن آنها به سوى پيغمبر اكرم‏صلى الله عليه وآله در جاى خود بود و از پيغمبر دفاع مى‏نمود بدون أصحاب. و مؤاخذه و عتاب خداوند تعالى به جهت هزيمتشان در آن روز، به جميع اصحاب تعلق گرفت بدون تفاوت، مگر به على بن ابيطالب‏عليه السلام و چند نفرى كه با او از اصحاب انصار ثابت ماندند و آنها مجموعاً هشت نفر بودند و بعضى گفته‏اند: چهار نفر يا پنح نفر بوده اند. و راجع به كشتارى كه آن حضرت از بزرگان و صناديد قريش در روز اُحد كرده است و مشكلات و مصائبى كه به او رسيده است و به حُسن بلاء يعنى به نيكوترين وجهى از عهده امتحان خداوندى برآمده است حَجّاجُ بْنُ عِلاّطِ سُلَمى چنين سروده است:

لِلّهِ أىّ مُذَبّبٍ عَنْ حَرِيمِهِ (42)

أعْنِى ابْنَ فَاطِمَةَ الْمُعِمّ الْمُخْوِلاَ

جَادَتْ يَدَاكَ له بِعَاجِلِ طَعْنَةٍ

تَرَكَتْ طُلَيْحَةَ لِلْجَبينِ مُجَدّلاَ

وَ شَدَدْتَ شِدّةَ بَاسِلٍ فَكَشَفْتَهُمْ

بِالسّفْحِ إذْ يَهْوُونَ أسْفَلَ أسْفَلاَ

وَ عَلَلْتَ سَيْفَكَ بِالدّمَاء وَ لَمْ‏تَكُنْ

لِتَرُدّهُ حَرّانَ حَتّى يَنْهَل (43)

1 ـ «براى خداست كه پاداش دهد آن كسى را كه از حريمش مى‏زدايد و منع مى‏كند دشمنان دين را كه به ساحت اقدسش گزندى نرسانند. مقصودم پسر فاطمه بنت اسد است كه عموها و دائيهاى كريم و ذُوالْمَجدى داشته است. (44)

2 ـ دو دستت پيوسته توانا و مقتدر باشد در اثر ضربه فورى كه بر طُلَيْحه زدى و او را بر پيشانيش به روى زمين در خاك و خون نشاندى!

3 ـ و چون شَجْعان روزگار و دلاوران يادگار، كار را بر دشمنان سخت گرفتى و آنها را از دامنه كوه كه پائين مى‏آمدند در پرّه گرفتى و همه را مغلوب و منكوب نمودى!

4 ـ و شمشيرت را از خون آنها پى‏درپى سيراب مى‏نمودى و نمى‏گذاشتى كه آن شمشير داغ و آتشين برگردد مگر آنكه از خون آن نابكاران سير و سيراب شود و خنك و گوارا گردد»!

ابن شهر آشوب علاوه بر كسانى كه مفيد در «ارشاد» نام برده و آنها را مقتولين به دست اميرالمؤمنين‏عليه السلام شمرده است اسامى ذيل را ذكر نموده است: خالد و مُخَلّد و كَلْدَه و مَحالس، چهار پسر طلحةبن‏أبى‏طلحه كه با پسر ديگرش أبوسعيد مجموعاً پنج پسرش به دست اميرالمؤمنين‏عليه السلام به قتل رسيده‏اند، و وليد بْنُ اَرْطاة، و مُسافِع، و قاسِطُ بْنُ شُرَيْح عَبْدى، و مُغيرة بن مغيرة، غير از آن كسانى كه آن حضرت پس از هزيمت به قتل رسانيده است.

آنگاه ابن‏شهرآشوب گفته است: اشكالى در هزيمت عمر و عثمان نيست و اشكال فقط در هزيمت ابوبكر است كه آيا تا وقت فَرَج ثابت بماند و يا اينكه او هم هزيمت كرد. (45)

بارى منظور ما از گسترش اين بحث، تنها گذاردن خلفاى مدّعى است، كه با وجود حديث ثقلين كه بعداً معادل قرآن را ربودند اينك خود پيامبر را در شديدترين لحظات و دقايق كه كتيبه‏هاى دشمن از هر طرف به سوى او روان بودند و مقصد و مقصودشان كشتن بلكه اسير كردن و يا شكنجه و عذاب زجركش كردن آن حضرت بود، (46) وى را تنها گذاردند و فرار را بر قرار اختيار نمودند و جان و نفس كثيف و آلوده خود را از جان پيغمبر، اكرم و اعظم و اعزّ و احبّ دانستند. فَوَيْلٌ لَهُم ثُمّ وَيلٌ.

عرض شد: در اين غزوه، أبوبكر و عمر و عثمان هيچ جراحتى نديدند، بلكه خراشى هم به بدنشان نرسيد و بلكه در ساير غزوات رسول خدا همچون بَدر و أحزاب و حُنَيْن نيز اينچنين بوده است. ما در هيچ تاريخى نيافتيم كه آنها مجروح شده باشند، در حالى كه در غزوه اُحد به اميرالمؤمنين‏عليه السلام نود زخم رسيد و خودش فرموده است: شانزده زخم از آنها زخمهاى عميق و كارى بوده است و در هر شانزده بار به زمين افتادم و از حال مى‏رفتم و ديگر مالك خويشتن نبودم، جبرائيل مى‏آمد زير بغل مرا مى‏گرفت و بلند مى‏كرد و مى‏گفت: اى على برخيز كه محمّد جز تو ياورى ندارد! و چون جنگ به پايان رسيد و رسول خدا و أميرالمؤمنين با مسلمين به مدينه بازگشتند اميرالمؤمنين‏عليه السلام در فراش افتاد و براى معالجه زخمهاى وى به واسطه عمق جراحت، فتيله گذاشتند.

خود رسول أكرم‏صلى الله عليه وآله در اين غزوه چنان سنگ بر چهره‏اش خورد كه استخوان شكست و خون جارى شد و قطع نمى‏شد و حلقه‏هاى زره در استخوان سيماى او فرورفته بود و گير كرده بود و بيرون نمى‏آمد و با شمشير بر لبان مباركش چنان زدند كه دندانهاى رباعى (47) او ريخت و چندين بار از شدّت زحمتِ زره سنگينى كه در برداشت بيهوش شد، و در گودالهائى كه أبوعامر راهب فاسق به دستيارى مشركين مكّه در زمين اُحُد حفر كرده بود بيفتاد و از حال رفت و نمى‏توانست بيرون آيد و چنان تشنگى بر او غلبه كرده بود كه بعد از خاتمه جنگ چون آب آوردند و نزديك دهان برد نتوانست آن را بياشامد.

و آنقدر تير و سنگ و نيزه و شمشير بر او زدند كه خدا ميداند، زيرا كتيبه‏هاى سيصدنفرى و دويست‏نفرى، سواره و پياده، به رياست خالِد بْن وَليد و عِكْرمَة بْن أبى‏جَهْل و ضِرار بْن خَطّاب و عُتْبَة بْن أبى وَقّاص و عَبْدالله بْن شِهاب و ابْن قَمِيئَة و اُبَىّ بْن خَلَف، دسته جمعى يكباره به حمله واحد مانند مرد واحدى كه حمله كند، حمله ميكردند. أمّا چون رسول خدا دو زره به روى هم در تن كرده بود و كلاه‏خود بر سر داشت (48) و ياران باوفائى همچون أبودجانه و سهل‏بن‏حنيف و قليلى از (49)

متعهّدان، جان خود را در كف داشته و گرداگرد او مى‏چرخيدند و شاه ولايت حيدر كرّار چون شير ژيان بيشه عرفان و توحيد، بر آنان حمله مى‏كرد و صفوفشان را مى‏شكافت و مى‏بريد و مى‏دريد و از طرفى خداوند وعده نصرت داده بود و خود حافظ جان قدسى او بود، نتوانستند او را بكشند.

واقدى در «مغازى» آورده است كه: چهار نفر از سران قريش هم عهد و هم پيمان بر قتل رسول خداصلى الله عليه وآله شدند و مشركين هم از اين عهد و پيمان مطّلع بودند و بدين عنوان آنها را مى‏شناختند ـ عَبْدُاللهُ بْنُ شِهاب و عُتْبَةُ بْنُ أبى وَقّاص و ابْنُ قَمِيئَة و اُبىّ بْنُ خَلَف.

عتبه در آنروز چهار سنگ به رسول خداصلى الله عليه وآله پرتاب كرد كه كَسَرَ رَبَاعِيَتَهُ ـ أَشْظَى باطِنَهَا الْيُمْنَى السّفْلَى ـ وَ شُجّ فى وَجْنَتَيْهِ (50) (حَتّى غَابَ حَلَقُ الْمِغْفَرِ فِى وَجْنَتِهِ) «دندان رباعى حضرت را شكست (به طورى كه فكّ راست زيرين آن دندان شكست) و دو استخوان برآمده از دوگونه شكست (به طورى كه حلقه‏هاى آويزان از كلاه خود در استخوان گونه او پنهان شد». وَ اُصِيبَتْ رُكْبَتَاهُ فَجُحِشَتَ (51)«و دو زانوى وى آسيب ديد و پوستش كنده شد»، چون أبوعامر فاسق حفره‏هائى مانند خندق حفر كرده بود كه مسلمين در آن ناديده بيفتند. و رسول خداصلى الله عليه وآله بر لب بعضى از آنها ايستاده بود و بدون توجّه در آن افتاد.

واقدى مى‏گويد: آنچه در نزد ما به ثبوت رسيده است، آن كسى كه دو استخوان گونه پيغمبر را شكست ابن قَمِيئَه بود، و مى‏گفت: محمّد را به من بنمايانيد، سوگند به آن كه سوگند به او مى‏خورند اگر محمّد را ببينم مى‏كشم. پس شمشيرش را بر سر پيغمبر بالا برد، و در همان لحظه‏اى كه شمشير بر سر پيامبر كشيده بود، عتبةبن أبى وقّاص تير به آن حضرت زد، و در بدن آن حضرت دو زره بود. در اين حال پيغمبر در حفره‏اى كه در برابر او حفر كرده بودند افتاد و پوست از دو زانويش كنده شد. و ضربه‏اى كه در اين حال ابن‏قميئه زد به واسطه دو زره بودن آن حضرت كارگر نشد امّا به واسطه فشار و سنگينى ضربه شمشير ابن‏قميئة، پيامبر بدنش سست شد و به واسطه همين ضربه بود كه در گودال بيفتاد. (52) رسول خداصلى الله عليه وآله از گودال برخاست و طلحه از پشت كمك كرد و على‏عليه السلام دو دست او را گرفت و از گودال بيرون آورده، سرپا بايستاد. (53)

و نيز واقدى آورده است كه: أبوسعيد خُدْرى مى‏گفت: چهره رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله در روز اُحد آسيب ديد به طورى كه دو حلقه از حلقه‏هاى كلاه خود در دو استخوان گونه رسول‏الله فرو رفت و چون آنها را بيرون كشيدند خون مانند سيلان مشك جارى شد. (54)

آنگاه با چنين خصوصيّات و كيفيّاتى، تنها گذاردن پيغمبرى كه انسان مدّعى است از هر جهت بايد جان و مال و عِرضْ و ناموس و تمام جهات حياتى خود را فداى او كند چقدر دور از انصاف است ؟! تا آنجا كه آيه مباركه قرآن شرح اين فرار را بازگو كند و مسلمين را در برابر اين خطيئه عظيمه سرزنش نمايد:

اِذْ تُصْعِدُونَ وَ لاَ تَلْوُونَ عَلَى أحَدٍ وَ الرّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِى اُخْراكُمْ . (55) «در آن وقتى كه به جاهاى دور مى‏رفتيد و به أحدى در پشت سر خود نظر نمى‏كرديد و رسول خدا هم در پشت سر شما در دسته ديگر شما را فرا مى‏خواند.»

اين داستان منهزمين و فراريان است كه مى‏فرمايد: در حال فرار و هزيمت به كوه بالا مى‏رفتند و حضرت رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله ايشان را ندا مى‏كرد: يَا مَعْشَرَ المُسْلِمينَ ! أنَا رَسُولُ اللهِ! إلَىّ إلَىّ؛ فَلاَ يَلْوِى عَلَيْهِ أحَدٌ (56) «اى جماعت مسلمين! من رسول خدايم! به سوى من بيائيد! به سوى من بيائيد! پس يك نفر به سوى او برنمى‏گشت.»

واقدى در ضمن آياتى كه در غزوه اُحُد نازل شده است در تفسير كريمه: وَ مَا مُحَمّدٌ إلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرّسُلُ أفَإنْ مَاتَ أوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أعْقَابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرّ اللهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِى اللهُ الشّاكِرينَ (57) گويد: ابليس در روز احد به صورت جُعَالُ بْنُ سُراقَه ثَعْلَبى متصور شد و ندا داد: اِنّ مُحَمّداً قَدْ قُتِلَ «محمّد حقّاً و تحقيقاً كشته شد.» و مردم از هر سو پراكنده شدند. (58)

عمر مى‏گويد: من مانند اُرْويّه (59) (بزماده) از كوه بالا مى‏دويدم تا زمانى كه به نزد رسول خداصلى الله عليه وآله رسيدم و بر او اين آيه نازل مى‏شد: وَمَا مُحَمّدٌ إلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرّسُلُ ـ الآية. و معنى وَ مَن يَنقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ اين است كه: پشت كند.

وَ مَا كانَ لِنَفْسٍ أن تَمُوتَ إلاّ بِإذْنِ اللهِ كِتاباً مُؤَجّل (60) و معنى اين آيه اين است كه: «براى هيچ ذى‏روحى اين قدرت نيست كه بتواند بدون إذن خدا زودتر از وقت معلوم و مقدّر مرگش بميرد.» (61)

و همچنين واقدى، از ضحّاك بن عثمان از ضمرةبن سعيد آورده است كه: رافع بن خَديج مى‏گويد : من در روز غزوه اُحد كنار أبومسعود أنصارى ايستاده بودم و او از آنان كه از أقوامش شهيد شده بودند ياد مى‏كرد و مى‏پرسيد. چندين نفر را براى او شمردند كه از جمله آنها سَعْد بن رَبيع، و خارِجَة بْن زُهَيْر بود و او إنّا للّه و إنّا إليه راجعون مى‏گفت و بر آنان طلب رحمت مى‏نمود، و بعضى از دوستش سؤال مى‏كرد و ايشان خبر بعضى را براى بعضى مى‏آوردند. در اين حال خداوند مشركين را برگردانيد براى اينكه ياد كشتگان و غم و اندوه آنها را از بين ببرد. مسلمين ناگهان ديدند دشمنانشان بر بالاى ايشان آمده و از شِعب كوه تفوّق پيدا كرده‏اند و ناگهان كتيبه‏هاى مشركين يكى پس از ديگرى بيامدند و مسلمين فراموش كردند آن مذاكراتى را كه با هم داشتند.

پيامبرصلى الله عليه وآله ما را براى جنگ دعوت كرد و بر كارزار و رزم تحريض مى‏نمود، و من نگاه مى‏كردم كه فلان و فلان در دامنه كوه مى‏دوند.

عمر مى‏گفت: چون شيطان فرياد زد: قُتِلَ مُحَمّدٌ من راه كوه را در پيش گرفتم و از كوه همچون اُرْويّه (بزماده) بالا مى‏پريدم، تا به سوى پيامبر آمدم و او اين آيه را تلاوت مى‏نمود: وَ مَا مُحَمّدٌ إلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرّسُلُ (62).

و أبوسفيان در دامنه كوه بود. رسول خداصلى الله عليه وآله عرض كرد: اَللّهُمّ لَيْسَ لَهُمْ أنْ يَعْلُون (63) «اى بار پروردگار من! اين مشركين حق ندارند بر ما برترى جويند، و در مكان بالا محيط و مسيطر بر ما باشند.» فَانْكَشَفُو (64). «با دعاى رسول الله مشركين هزيمت نمودند.»

و همچنين واقدى آورده است كه: چون إبليس ندا در داد: إنّ مُحَمّداً قَدْ قُتِلَ، همه مردم متفرق شدند، بعضى وارد مدينه شدند، و أولين كسى كه به مدينه آمد و خبر قتل رسول خداصلى الله عليه وآله را آورد، سعدبن عثمان أبوعُباده بود و سپس بعد از او مردانى آمدند و در خانه‏هاى خود نزد زنانشان رفتند، تا به جائى كه زنان به آنان گفتند: أعَنْ رَسُولِ اللهِ تَفِرّونَ؟! «آيا شما از رسول خدا فرار مى‏كنيد؟!»

ابن امّ مكتوم كه رسول خداصلى الله عليه وآله او را بجاى خود در مدينه گماشته بودند و با مردم نماز مى‏خواند، گفت: اَعَنْ رَسُولِ اللهِ تَفِرّونَ؟! و شروع كرد به اُفّ‏اُفّ گفتن و تعييب و تعيير و سرزنش نمودن، وپس از آن گفت: راه اُحُد را به من نشان دهيد! راه احد را به او نشان دادند. در راه كه مى‏آمد به هر كس كه مى‏رسيد از أحوال و أوضاع استخبار مى‏نمود تا به اُحد رسيد و از سلامتى پيغمبرصلى الله عليه وآله مطّلع شد و برگشت .

و از كسانى كه فرار كردند فلان، (65) و حارث بن حاطِب، و ثَعْلَبة بن حاطب، وَ سوّاد بن غزيّه، و سعد بن عثمان ، و عُقْبَةُ بن عثمان بودند و نيز خارجةبن عامر كه به مَلَل (66) رسيد و اوس بن قَيْظى با چند نفر از بنى حارثه كه به شُقْرة (67) رسيدند. اُمّ أيْمن آنان را ديد و خاك بر صورتشان مى‏پاشيد و به بعضى از آنها مى‏گفت : هَاكَ الْمَغْزَلَ فَاغْزِلْ بِهِ، وَ هَلُمّ سَيْفَكَ! «اين دوك نخ‏ريسى را از من بگير و بنشين در خانه نخ‏ريسى كن و شمشيرت را به من بده!» آنگاه خودش با جماعتى از زنان مدينه حركت كردند تا به اُحُد رسيدند. (68)

و ايضاً واقدى با سند متّصل خود از نَمْلةُ بنُ أبى‏نملَة كه پدرش مُعاذ برادر مادرى بَراءبن‏مَعرور است روايت نموده است كه گفت: چون در آن روز مسلمين فرار كردند، نظرم به رسول خداصلى الله عليه وآله افتاد و با او هيچكس نبود غير از نفرات بسيار معدودى، بعداً أصحاب او از مهاجرين و انصار دور او را گرفتند و او را به شِعب بردند. و براى مسلمين نه پرچمى برافراشته بود و نه گروهى و نه اجتماعى، و كتيبه‏هاى مشركين در وادى مى‏آمد و مى‏رفت و مسلمين را به اين طرف و آن طرف مى‏راند، پيوسته جمع مى‏شدند و باز از هم جدا مى‏گشتند. مشركين يك نفر را نمى‏ديدند تا آنها را برگرداند و جلويشان را بگيرد .

و من دنبال رسول خداصلى الله عليه وآله گشتم و او را يافتم كه امامت نموده، با اصحاب خود نماز مى‏گزارد. و سپس مشركين به سوى لشگرگاه خود برگشتند و با همديگر مى‏خواستند همدست و همداستان شوند تا به دنبال ما به مدينه بيايند و براى كشتن و غارت كردن و اسارت زن و مرد مسلمان به مدينه هجوم آورند. وليكن در اين مذاكرات و بحثها در ميان خودشان اختلاف داشتند. در اين حال چون رسول خداصلى الله عليه وآله به سوى أصحابش بيرون شد و آنها پيغمبر را سالم ـ يعنى زنده ـ ديدند، گويا اصلاً گزندى به آنان نرسيده است. (69)

و أيضاً واقدى روايت مى‏كند با سند متّصل خود از أبوسفيان مولاى ابن أبى أحمد كه گفت : شنيدم از محمد بن مَسْلَمه كه مى‏گفت: سَمِعَتْ اُذُناىَ وَ أبْصَرَتْ عَيْناىَ رَسُولَ اللهِ‏صلى الله عليه وآله يَقُولُ يَوْمَئِذٍ وَ قَدِ انْكَشَفَ النّاسُ إلَى الْجَبَلِ وَ هُمْ لاَيَلْوُونَ عَلَيْهِ، وَ إنّهُ لَيَقُولُ: إلَىّ يَا فُلانُ! إلَىّ يَا فُلاَنُ (70)! أنَا رَسُولُ اللهِ فَمَا عَرّجَ مِنْهُما وَاحِدٌ عَلَيْهِ وَ مَضَيا. (71) «دو گوش من شنيده است و دو چشم من ديده است رسول خداصلى الله عليه وآله را كه در آن روز مى‏گفت، در هنگامى كه مردم متوارى شده و به سوى كوه فرار مى‏كردند و به او برنمى‏گشتند و چهره خود را به او بر نمى‏گرداندند: به سوى من بيا اى فلان! به سوى من بيا اى فلان ! من رسول الله‏ام! و هيچ يك از آن دو نفر درنگ نكردند و از نزد رسول‏خدا گذشتند.» (72)

و أيضاً واقدى از ابن أبى سَبْرَة، از أبوبكر بن عبدالله بن أبى‏جَهْم كه نام أبى‏جهم عُبَيْد است روايت مى‏كند كه او گفت: خالدبن وليد وقتى كه در شام بود براى مردم مى‏گفت : الْحَمْدُ لِلّهِ الّذى هَدانى لِلْإسْلامِ «سپاس مر خداى راست كه مرا به اسلام رهنمون شد.» من خودم را با عمربن خطّاب ديدم در وقتى كه به حركت آمده و دور مى‏گشتند و پا به فرار گذارده بودند در روز اُحد، و با عمربن خطّاب يك نفر نبود، و من در ميان كتيبه و لشگرى انبوه بودم و عمر بن خطّاب را احدى از آن كتيبه غير از من نشناخت، و من راهم را كج كردم و ترسيدم اگر او را به بعضى از كسانى كه با من بودند معرفى كنم، به سوى او رفته و قصد هلاكتش را بنمايند (73) ، و چون به او نظر كردم ديدم رو به شِعْب مى‏رود (74) .

طبرى در تاريخ خود با سند متّصل از قاسِمُ بْنُ عبدالرّحمنِ بن رافع روايت كرده است كه: أنَسُ بْنُ نَضْرٍ ـ عموى أنس بن مالك ـ در روز اُحد، به عمر بن خطّاب و طلحة بن عبيدالله در ميان مردانى از مهاجر و أنصار رسيد كه همگى دست از جنگ برداشته بودند. به آنها گفت: علّت دست برداشتن شما از جنگ چيست؟! گفتند: قُتِلَ مُحّمدٌ رَسُولُ اللهِ «محمّد رسول خدا كشته شد.» گفت: فَمَا تَصْنَعُونَ بِالْحَياةِ بَعْدَهُ؟ قُومُوا فَمُوتُوا (كِراماً) عَلَى ما ماتَ عَلَيْهِ رَسُولُ اللهِ‏صلى الله عليه وآله. «پس شما زندگى را بعد از وى براى چه مى‏خواهيد؟! برخيزيد و بزرگوارانه بميريد بر همان نهجى كه رسول خداصلى الله عليه وآله مرد.» سپس به مقابله مشركين شتافت و آنقدر جنگ كرد تا كشته شد . و به واسطه نام او أنس‏بن‏مالك نامگذارى شده است. (75)

و عجيب اينجاست كه برخى از اين بى‏غيرتان كه بر روى كوه نشسته بودند و خود را يله و رها نموده بودند گفتند: اى كاش كسى بود به نزد عبدالله بن اُبَىّ در مدينه مى‏رفت تا از ابوسفيان براى ما خطّ أمان بگيرد!

طبرى نيز در تاريخ خود آورده است كه: چون خبر قتل رسول الله‏صلى الله عليه وآله منتشر شد، بعضى از فراريان به كوه كه بر روى صخره (تخته سنگ) بودند، گفتند: لَيْتَ لَنَا رَسُولاً إلَى عَبْدِاللهِ بْنِ اُبَىّ، فَيَأخُذَ لَنَا أمَنَهً مِنْ أبِى‏سُفْيَانَ. يَا قَوْمِ إنّ مُحَمّداً قَدْ قُتِلَ! فَارْجِعُوا إلَى قَوْمِكُمْ قَبْلَ أنْ يَأتُوكُمْ فَيَقْتُلُوكُمْ «كاش فرستاده‏اى از ما به نزد عبدالله بن اُبَىّ برود و أمان نامه ما را از أبوسفيان أخذ كند. اى قوم! بدانيد: محمّد كشته شده است! شما به سوى أقوام خود بازگرديد پيش از آنكه بيايند و شما را بكشند.»

أنَسُ بْنُ نَضْر به آنها گفت: يَا قَوْم إنْ كانَ مُحَمّدٌ قَدُ قُتِلَ فَإنّ رَبّ مُحَمّدٍ لَمْ يُقْتَلْ، فَقَاتِلُوا عَلَى مَا قاتَلَ عَلَيْهِ مُحَمّدٌ. اللّهُمّ إنّى أعْتَذِرُ إلَيْكَ مِمّا يَقُولُ هَؤُلآءِ وَ أبْرَأُ إلَيْكَ مِمّا جَآءَ بِهِ هَؤُلآءِ! ثُمّ شَدّ بِسَيْفِهِ فَقاتَلَ حَتّى قُتِلَ (76) «اى أقوام و خويشان من! اگر محمّد كشته شده است، پروردگار محمّد كشته نشده است. شما جنگ كنيد بر همان أساسى كه محمّد بر آن اساس جنگ كرده است. بار پروردگار من! من شرمنده و عذرخواهم به سوى تو از آنچه اين جماعت مى‏گويند، و برائت مى‏جويم به سوى تو از آنچه اين جماعت ابراز داشته‏اند. اين بگفت و سپس شمشيرش را محكم بگرفت و كشتار كرد تا كشته شد.» (77)

و رسول خداصلى الله عليه وآله به راه افتاده بود و مردم را به مبارزه و كارزار تحريض مى‏نمود تا رسيد به اصحاب صَخْره (همين افراد دست از جنگ برداشته و روى سنگ كوه لَميده)، آنها چون او را ديدند، يكى از آنها تيرى در كمان خود نهاد تا او را هدف كند، رسول خدا گفت: منم رسول‏الله (78).

أنس، آن مرد با شخصيّت و با غيرت و با حميّت و با منطق استوار و با عزت (يعنى أنس بن نضر) كه طرز شهادتش را بازگو كرديم، آنقدر تير و شمشير خورد كه پس از مرگش خواهرش نتوانست جسد او را پيدا كند، عاقبة الأمر از بَنان و يا ثَناياى او برادرش را شناخت. گويند هفتاد زخم بر بدنش وارد شده بود و جاى درستى باقى نمانده بود، فقط از بَنان انگشتها و يا از دندانهاى پيشين، خواهرش وى را شناخت (79).

فرار عثمان و پناه دادن به معاوية بن مغيره

و امّا درباره عثمان رواياتى را كه از تواريخ معتبر عامّه نقل شد، شنيديد. اينك يك سند تاريخى مهمّ ديگرى را از طبرى كه از معتمَدين و موثّقين و مورّخين در نزد عامّه است ذكر مى‏نمائيم:

ابوجَعْفر طَبَرى مى‏گويد: مردم در روز اُحد چنان از رسول خدا صلى الله عليه وآله فرار كردند تا به حدّى كه بعضى از ايشان به مَنْقى‏ كه پائين‏تر از أعْوَص است رسيدند و عثمان بن عفّان و عقبة بن عثمان و سعدبن عثمان (كه دو مرد از أنصارند) چنان فرار كردند تا به جَلْعَب (كوهى است از نواحى مدينه كه در پشت أعْوَص واقع است) رسيدند و در آنجا سه روز توقّف كردند و پس از آن به سوى رسول خدا صلى الله عليه وآله برگشتند و پيامبر درباره ايشان است كه فرمود: لَقَدْ ذَهَبْتُمْ فيها عَريضَةً (80) «شما در اين گريز، گريز و فرار وسيعى نموده‏ايد!»

عثمان نه تنها فرار كرد، بلكه پس از آمدن به مدينه مُعاويةُ بْنُ مُغيرَة بْنِ أبى العاص را كه از سخت‏ترين دشمنان رسول‏خداصلى الله عليه وآله بود و در اين جنگ شركت كرده بود و همان كسى است كه خود مدّعى است كه حمزه سيّدالشهداءعليه السلام را مثله كرد و لبهاى رسول خدا را پاره كرد و رَباعى او را شكست و رسول خدا خون او را هدر داده بودند، در منزل خود جا و أمان داده و چون حضرت رُقيّه دختر رسول خدا به اصحابى كه در پى او مى‏گشتند جاى او را در خانه نشان داد، آنقدر چوبه جهاز شتر به آن بضعه رسول الله زد كه بر اثر آن مريض و در بستر افتاده و بالأخره جان داد. (81)

ما اين قضيّه را از «مغازى» واقدى كه قديمى‏ترين و معتبرترين اسناد تاريخى نزد عامّه است ذكر مى‏كنيم:

واقدى گويد: معاوية بن مغيرة بن ابى‏العاص آن روز فرار كرد و راه را گرفت و مى‏رفت، شب را در نزديكى مدينه بخوابيد. چون صبح شد داخل در مدينه شد و آمد درِ منزل عثمان بن عفّان و در را زد، زوجه او امّ كلثوم دختر رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله گفت: عثمان منزل نيست در نزد رسول خداصلى الله عليه وآله است.

معاويه گفت: بفرست در پى او بيايد چون در أوّل سال شترى را از وى خريده‏ام و پولش را نداده‏ام، اينك پول شتر را آورده‏ام، اگر مى‏گيرد و الاّ برمى‏گردم.

امّ كلثوم (82) فرستاد دنبال عثمان و آمد و چون او را ديد گفت: وَيْحَكَ أهْلَكْتَنِى وَ أهْلَكْتَ نَفْسَكَ، مَا جَاءَبِكَ؟ «اى واى بر تو! مرا هلاك كردى و خودت را هلاك كردى! حاجتت چيست؟!»

گفت: اى پسر عمو جان! هيچ كس از تو به من نزديكتر و سزاوارتر نيست! عثمان او را در ناحيه‏اى از خانه داخل كرد و خودش به قصد گرفتن أمان براى او از پيغمبرصلى الله عليه وآله به سوى پيغمبر رهسپار شد.

پيغمبر اكرم‏صلى الله عليه وآله قبل از اينكه عثمان بيايد، به أصحاب فرموده بودند: معاويه امروز صبح در مدينه است، او را بيابيد. أصحاب، او را طلبيدند و نيافتند و بعضى به بعض دگر گفتند: او را در منزل عثمان بن عفّان بيابيد. داخل در خانه عثمان شدند و از امّ كلثوم پرسيدند. او اشاره به محل او نمود. او را از آن محلّ كه در زير حِماره‏اى (83) بود بيرون كشيده به سوى رسول خداصلى الله عليه وآله آوردند در حالى كه عثمان نزد رسول خداصلى الله عليه وآله نشسته بود.

چون عثمان ديد او را آوردند به رسول الله گفت: سوگند به آن كه تو را به حقّ مبعوث كرده است من نزد تو نيامدم مگر از براى آنكه از تو تقاضا كنم به او أمان بدهى! پس او را اى رسول خدا به من ببخش!

رسول خدا او را به عثمان بخشيدند و امان دادند و سه روز براى او مهلت قرار دادند به طورى كه اگر بعد از سه روز يافت شود، او را بكشند.

عثمان از منزل رسول اكرم بيرون شد و شترى براى او خريد او را به تمام معنى تجهيز كرد و سپس به او گفت: حركت كن. و او حركت كرد و رسول خداصلى الله عليه وآله به دنبال و تعقيب مشركين قريش آمد تا به حمراء الأسد (84) رسيد، و عثمان نيز با مسلمين تا حمراء الاسد بيرون شد. و معاوية بن مغيره در مدينه ماند تا روز سوم فرارسيد، در اين حال بر شترش نشست و آمد تا به وسطهاى عقيق رسيد. رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: معاوية بن مغيره شب را در مدينه به روز آورده است، او را بجوئيد . مردم در طلب او بيرون شدند، معلوم شد كه راه را اشتباه كرده و هنوز از مدينه خارج نشده است. به دنبال او گشتند تا او را در روز چهارم گرفتند.

كسانى كه در پى او در جستجو بودند زَيْدُبْنُ حارِثَه و عمّارُ بْنُ ياسِر بودند كه در طلبش سرعت داشتند. در ناحيه جمّاء او را يافتند. زيدبن حارثه او را با شمشير زد و عمّار گفت: من هم در اين مرد حقّى دارم. عمّار هم تيرى به سوى او افكند و دو نفرى او را كشتند، و سپس حضور پيامبر آمده و او را از واقعه باخبر ساختند. و بعضى گفته‏اند: در ثَنِيّةُ الشّريد كه در هشت ميلى مدينه است او را يافتند، و اين به جهت آن بود كه راه را خطا كرده بود. عمّار و زيد او را يافتند و پس از يافتن پيوسته به او تير مى‏زدند مانند هَدَفى كه نشانه روند، تا جان داد (85).

مورّخين گويند: سه روزى كه در مدينه ماند پيوسته در جستجوى اوضاع و احوال پيغمبر و مسلمين بود تا آن را براى كفّار قريش خبر ببرد.

ابن أبى الحديد در «شرح نهج البلاغة» گويد: بَلاذُرى آورده است كه: اين معاوية ابن مُغيرة در روز اُحد، بينى حضرت حمزه سيّدالشّهداء را بريد و او را مثله كرد. و اين معنى را از كَلبى روايت مى‏كند، و مى‏گويد: او پسر عموى تحقيقى و نَسَبى عثمان بود. عثمان پسر عفّان بن أبى العاص است و او معاوية پسر مُغيرة بن أبى‏العاص. و از او يك دختر بيشتر باقى نماند به نام عائشه كه او را مروان حَكَم تزويج كرد و از او عبدالملك بن مروان متولّد شد (86).

و امّا داستان كشته شدن رقيّه بنت رسول الله‏صلى الله عليه وآله طبق گفتار محمّدبن يعقوب كلينى در كتاب «كافى» از اين قرار است كه: با سلسله سند متّصل خود روايت مى‏كند از يزيد بن خليفه حاربى كه گفت: در وقتى كه من حضور داشتم، عيسى بن عبدالله از حضرت صادق‏عليه السلام از اين مسأله سؤال كرد كه: آيا جائز است زنان براى حضور بر جنازه از منزل بيرون روند؟!

حضرت از تكيه گاه خود جلو آمده، درست نشستند و گفتند: اين مرد فاسق (87) پسر عمويش معاوية بن مغيره را با آنكه رسول الله خون او را هدر كرده بودند پناه داد و به دختر رسول خدا گفت: از اين موضوع پدرت را خبردار مكن! گويا يقين نداشته است كه وحى مى‏آمده و به او خبر مى‏داده است.

رقيّه گفت: من نمى‏توانم دشمن پدرم را از او پنهان دارم. عثمان معاويه را در زير چهار چوبى كه بر روى آن رخت پهن مى‏كنند قرار داده و قطيفه‏اى بر روى آن كشيد و به رسول الله‏صلى الله عليه وآله وحى آمد و او را از مكان وى مطّلع كرد. رسول خدا به اميرالمؤمنين‏عليه السلام فرمود: شمشيرت را حمايل كن و برو به منزل دختر عمويت، و اگر به معاويه دست يافتى او را بكش.

اميرالمؤمنين‏عليه السلام به منزل عثمان آمدند و گردش كردند و او را نيافتند و به نزد رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله بازگشته، گفتند: من او را نيافتم. رسول خدا فرمودند: وحى به من رسيده‏است كه در زير چهارچوب لباس است. پس از خروج اميرالمؤمنين‏عليه السلام، عثمان به منزل رفت و دست پسر عموى خود را گرفت و به حضور رسول‏الله آورد. چون رسول خدا او را ديدند سر به زير افكنده و توجهى به او ننمودند، و رسول‏خداصلى الله عليه وآله بسيار با حيا و مهربان بودند.

عثمان گفت: يا رسول الله اين پسر عموى من است: معاوية بن مُغِيرة بن ابى العاص، و سوگند به آن كه تو را به حقّ برانگيخته است من او را امان نداده‏امـ سه بار اين را تكرار نمود .

حضرت صادق‏عليه السلام سه‏بار فرمودند: سوگند به آن كه پيغمبر را به حقّ مبعوث كرده است، عثمان دروغ گفت. عثمان از جانب راست پيامبر آمد، و از جانب چپ آمد، در مرتبه چهارم رسول خدا سرش را بلند نموده، فرمود: سه روز به او مهلت دادم، اگر در روز چهارم دستم به وى برسد او را خواهم كشت.

چون پشت كردند و رفتند، رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: اللّهُمّ الْعَنْ مُعَاوِيةَ بْنَ الْمُغيرةِ وَ الْعَنْ مَنْ يُؤْويهِ، وَ الْعَنْ مَنْ يَحْمِلُهُ، وَ الْعَنْ مَنْ يُطْعِمُهُ، وَ الْعَنْ مَنْ يَسْقيهِ، وَ الْعَنْ مَنْ يُجَهّزُهُ، وَالْعَنْ مَنْ يُعْطِيهِ سِقاءً أوْ حِذَاءً أوْ رِشَاءً، أوْ وِعَاءً! «خداوندا، معاويه‏بن مغيره را لعنت كن! و لعنت كن بر كسى كه او را جا دهد، و لعنت كن بر كسى كه او را بر مركبى سوار كند، و لعنت كن بر كسى كه به او غذا دهد! و لعنت كن بر كسى كه به اوآب دهد، و لعنت كن بر كسى كه أسباب و لوازم سفر او را آماده كند! و لعنت كن بر كسى كه به او مشك دهد يا كفش دهد يا طناب دلو دهد يا ظرف دهد.»

اين امور را رسول خدا با انگشتهاى دست راست خود يكايك مى‏شمرد. أمّا عثمان او را برد و پناه داد و طعام داد و آشاميدنى داد و مركب سوارى داد، و تجهيزات سفرش را تهيّه كرد تا حدّى كه تمام چيزهائى را كه پيغمبر بر آنها لعنت فرستاده بودند همه را آماده كرد و به او داد و سپس در روز چهارم او را روانه كرد.

او هنوز از خانه‏هاى مدينه خارج نشده بود كه خداوند مركبش را خسته كرد، كفشش پاره شد، قدمهايش خون آمد، و با دست و كنده زانو راه مى‏رفت تا سنگينى تجهيزات او را از پاى در آورده، خود را كشان كشان در زير درخت سمره‏اى رسانيد كه جاى مناسبى هم نبود.

بر حضرت رسول‏اكرم‏صلى الله عليه وآله وحى رسيد و او را از جريان آگاه كرد و به اميرالمؤمنين‏عليه السلام فرمود: تو با عمّار ياسر و شخص سومى حركت كنيد كه اينك معاويه در فلان جا در زير درخت سمره است. اميرالمؤمنين‏عليه السلام آمده و او را كشتند. (88)

عثمان، دختر رسول خدا را كتك زد و با چوبه جهاز شتر آنقدر به او زد كه تو به پدرت خبر دادى، و رسول خدا را از جا و محلّ او در خانه من مطّلع گردانيدى. رُقيّه به نزد رسول‏خداصلى الله عليه وآله فرستاد و از اين جريان موحش او را با خبر كرد. رسول خداصلى الله عليه وآله به او پيام داد: اِقْنِى حَيَاءَكِ، فَمَا أقْبَحَ بِالْمَرأةِ ذَاتِ حَسَبٍ وَ دِينٍ فِى كُلّ يَوْمٍ تَشْكُو زَوْجَهَا! «ملازم حياى خودت باش! چقدر زشت است براى زنى كه داراى حَسَب و ديانت است در هر روز از شوهر خودش شكايت كند!»

رقيّه چندين بار به واسطه اين حادثه نزد رسول خدا فرستاد و رسول خدا او را امر به تحمّل و صبر مى‏نمود. چون بار چهارم فرستاد رسول‏خداصلى الله عليه وآله مانند آدم حيران و واله از منزل خود به منزل عثمان رفتند. چون نگاه دختر به پدر افتاد صداى خود را به گريه بلند كرد و اشكهاى رسول خدا نيز سرازير شد و گريه كرد. و سپس رسول خدا اميرالمؤمنين‏عليه السلام را فرستاد تا دختر خود را به منزل بياورد.

چون رقيّه داخل منزل رسول خدا شد و پشتش را برهنه كرد و رسول خدا آن منظره را ديد سه بار گفت: قَتَلَكِ قَتَلَهُ اللهُ! «تو را كشت، خدا او را بكشد.» و اين واقعه در روز يكشنبه بود، و شبها را عثمان در منزل در كنار كنيز خود مى‏خوابيد. رقيّه دوشنبه و سه‏شنبه درنگ كرد و روز چهارشنبه رخت از جهان بربست. و چون خواستند جنازه را حركت دهند، رسول خداصلى الله عليه وآله امر كردند تا دخترشان فاطمه‏عليها السلام با جمعى از بانوان مؤمنين بيرون روند.

عثمان نيز حاضر شد براى تشييع جنازه. چون رسول خدا نظرشان به او افتاد فرمودند: كسى كه ديشب با اهلش و يا با كنيزش همبستر شده است نبايد با جنازه خارج شود. فلهذا عثمان خارج نشد و فاطمه عليها السلام با بانوان مؤمنين و مهاجرين بيرون شده و بر جنازه رقيّه نماز گزاردند (89).

علاّمه امينى در «الغدير» در ردّ كتاب «حياة محمّد» كه مستشرق اميل‏درمنغم تأليف و يك استاد فلسطينى به نام مُحَمّد عَادِل زُعَيْتِر ترجمه كرده است، شديداً از اصل كتاب و از مترجم انتقاد مى‏كند. چون مؤلف مى‏گويد: دو داماد ديگر پيامبر كه اموى بودند (عثمان و أبوالعاص) مدارا و رفقشان بيشتر بوده است. علّامه در ضمن جواب از اين مطلب مى‏گويد : و اينك من مجال تحليل گفتار اين مرد را ندارم كه مى‏گويد: دو داماد اموى پيامبر رفقشان بيشتر بوده است. أمّا همين قدر درباره مداراى عثمان كافى است حديث أنس از رسول خداصلى الله عليه وآله كه: چون هنگام دفن رقيّه دختر عزيز خود كه مى‏خواستند جنازه را داخل قبر بگذارند و خود رسول خدا بر لب قبر نشسته بود و از دو چشمش اشك مى‏ريخت، گفت: كدام يك از شما ديشب با زنش همبستر نشده است؟! أبوطلحه أنصارى (90) گفت: من. رسول خدا به او امر كردند در قبر برود و جنازه رقيه را بگذارد.

ابن بَطّال مى‏گويد: رسول خداصلى الله عليه وآله مى‏خواست عثمان را از نزول در قبر رقيّه محروم كند در حالى كه سزاوارترين مردم به نزول در قبر رقيّه، عثمان بود چون شوهرش بود و عُلقه و همبستگى خاصّى را عثمان از دست داده بود كه قابل جبران نبود. امّا چون رسول خدا فرمود: كيست از شما كه ديشب با أهلش همبستر نشده است؟ عثمان ساكت شد و نگفت: من . او در شبى كه زوجه‏اش مرده است غمى از اين مصيبت بر او حاصل نشد، غمى كه انقطاع دامادى وى را از رسول خدا در بردارد، و او در همان شب از آميزش خوددارى ننموده است و بدين جهت است كه پيامبر او را از چيزى كه حقّش بود و از أبوطلحه و غير ابوطلحه بدان سزاوارتر بود منع كردند.

و اين معنى حديث را روشن مى كند و گويا رسول خداصلى الله عليه وآله آميزش او را در آن شب مى‏دانستند امّا به او چيزى نگفتند چون كار حرامى نكرده بود، كارش حلال بوده است اما اين مصيبت تا اين اندازه در وى اثر نكرده بود كه او را از آميزش با كنيزك خود منع كند. فلهذا رسول خدا به تعريض غير صريح او را از داخل شدن در قبر و جنازه زن خود را در قبر نهادن محروم نمودند (الرّوض الاُنُف، ج 2، ص 107). (91)

درباره فرار كردن عثمان تا سه روز در جنگ احد، خودش به اين أمر معترف بوده و عمر نيز او را جزء فراريان به شمار مى‏آورده است. واقدى گويد: در ميان عبدالرحمن بن عوف و عثمان گفتگويى بود، عبدالرحمن فرستاد در پى وليدبن عقبة و او را طلبيد و گفت: برو به سوى برادرت و آنچه را كه مى‏گويم به وى ابلاغ كن، چون من جز تو كسى را سراغ ندارم كه بتواند ابلاغ كند. وليد گفت: بگو من ابلاغ مى‏نمايم.

عبدالرحمن گفت: بگو: عبدالرحمن مى‏گويد: من در غزوه بدر حضور داشتم و تو حضور نداشتى ! و در غزوه اُحد ثابت قدم بماندم و تو فرار كردى! و در بيعت رضوان بودم و تو نبودى! وليد آمد و او را ابلاغ كرد.

عثمان گفت: برادرم راست مى‏گويد، من در غزوه بدر تخلّف ورزيدم چون دختر رسول خداصلى الله عليه وآله مريضه بود و رسول خدا سهم من و پاداش مرا به من داد، پس من مانند حاضرين بودم. و در روز احد فرار كردم و خداوند از من درگذشت. و أمّا در بيعت رضوان، رسول خداصلى الله عليه وآله مرا به سوى مكّه فرستاد و گفت: عثمان در طاعت خدا و رسول خداست، و رسول خدا با يكى از دستهايش با دست ديگرى بجاى من بيعت كرد و دست چپ پيامبر كه به جاى دست من بوده است حتماً از دست راست من بهتر است. چون وليد، پيغام را براى عبدالرحمن بياورد، گفت: برادرم راست مى‏گويد (92).

و واقدى گويد: عمربن الخطّاب نظر به عثمان بن عفّان كرد و گفت: اين است آن كه خداوند از او درگذشته است، و قسم به خدا كه خدا از چيزى درنمى‏گذرد و سپس او را ردّ كند. و عثمان در يَوم‏التَقَى الجَمْعَان پشت به جنگ كرده بود (93) .

و نيز واقدى گويد: مردى از عبدالله بن عمر درباره عثمان سؤال كرد، او گفت: عثمان در روز احد معصيت عظيمى را انجام داد و خدا از او گذشت، زيرا كه او مِمّنْ تَوَلّى يَوْمَ التَقَى الجَمْعان بود، امّا در ميان شما معصيت كوچكى كرد و شما وى را كشتيد! (94)

اينك بايد دانست كه: آيا عثمان بخشوده شده است؟ و همان طور كه عُمَر و ابن‏عُمَر از آيه كريمه قرآن استفاده كرده‏اند، خداوند از او گذشته و او را مورد غفران خود قرار داده است؟ يا نه، مطلب اينچنين نيست و از كريمه مباركه أبداً استفاده مغفرت و آمرزش درباره او نمى‏شود؟

قبلاً بايد بدانيم كه: به طور كلّى فرار از صحنه جنگ، بدون عذر شرعى كه خدا بيان فرموده است گناه كبيره‏اى است از أشدّ أقسام معاصى كبيره كه در آيه مباركه قرآن بدان وعيد جهنّم داده شده است: يَاأيّهَا الّذينَ آمنُوا إذَا لَقِيتُمُ الّذينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلاَتُوَلّوهُمُ الأدْبَارَ. وَ مَنْ يُوَلّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ اِلاّ مُتَحَرّفاً لِقِتَالٍ أوْ مُتَحَيّزاً إلَى فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللهِ وَ مَأوَيهُ جَهَنّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ. (95) «اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، اگر ببينيد آنان را كه كافر شده اند در سپاهى عظيم به شما هجوم آورده‏اند پشت به آنها ننموده از صحنه جنگ مگريزيد. و هر كس در چنين روزى پشت كرده و دست از كارزار بداردـ مگر آنكه از گوشه‏اى از ميدان به گوشه‏اى ديگر رود تا بهتر رزم كند، و يا از طائفه‏اى بخواهد استمداد كندـ تحقيقاً مواجه با خشم و غضب خدا شده است و جايگاه او دوزخ بوده و بد بازگشتنى دارد.»

در اين آيه مى‏بينيم: فقط در دو صورت اجازه داده شده است مسلمان به دشمن پشت كند: اوّل آن كه از روى مصلحت رزمى بخواهد از مَيْمنه مثلاً به مَيْسره و يا از قَلْب به جَناح آيد. دوّم آنكه بخواهد خود را به گروهى از مسلمين و يا غير مسلمين برساند و از آنها براى ازدياد نيرو و عدّه و عُدّه كارزار استمداد كند. در غير اين دو صورت گريختن از جنگ با كفّار جائز نيست و وعده آتش دوزخ و غضب خداوندى داده شده است. (96)

اين مطلب كه دانسته شد اينك مى‏گوئيم: فرار عثمان تا سه روز در جائى كه نقطه دور دست از مدينه است، چه محملى دارد جز غضب خدا و آتش جهنّم و بازگشتن بد؟ چگونه خدا او را آمرزيده است؟ آيا آيه قرآن درباره او و همقطارانش منسوخ شده است؟ و حتّى از عثمان هم چنين به ما نرسيده است كه از فعل خود شرمنده شده و در بارگاه خداوند توبه نصوح كرده باشد.