امام شناسى ، جلد پنجم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۲ -


درس شصت و سوم و شصت و چهارم

تفسير آيه «الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون‏»

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.

قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

«الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون الذين آمنوا و كانوا يتقون لهم البشرى فى الحيوة الدنيا و فى الآخرة لا تبديل لكلمات الله ذلك هو الفوز العظيم‏» (21).

«آگاه باش كه: هيچگونه ترس و وحشتى براى اولياى خدا نيست، و هيچوقت ايشان غصه‏دار و اندوهگين نمى‏شوند. اولياى خدا، آنانند كه ايمان آورده‏اند، و قبل از آن اينچنين بوده‏اند كه با تقوى عمل مى‏كرده‏اند.

از براى آنان است‏بشارت در زندگى و حيات دنيا و در آخرت، هيچ گونه تغيير و تبديلى براى كلمات خدا نيست، اين است فوز و بهره‏يابى و پيروزى عظيم‏».

در اين آيات به قرينه تفسير اولياء الله به جمله الذين آمنوا و كانوا يتقون، مى‏يابيم كه ولايت الهيه به مجرد ايمان بدوى تحقق نمى‏پذيرد، بلكه ايمانى است‏بعد از طى مدارج تقوى و عمل صالح، و بنابر اين يك نوع ايمان قوى و شديدى است كه پس از ايمان اولى و پس از عمل بر طبق آن، و ملازمت تقوى و عمل صالح در مدت مديدى حاصل مى‏شود. در اثر ايمان و استدامه آن با عمل‏صالح و تقواى الهى، تدريجا ايمان قوى و قوى‏تر مى‏گردد، تا رفته رفته حجاب‏هاى نفسانى كه بين بنده و حضرت حق-جل و عز-وجود دارد، ضعيف مى‏گردد، و تارها و رشته‏هاى علائق به مشتهيات مادى و افكار و هواجس جسمانى رقيق و نازل مى‏گردد، تا كم كم در اثر مداومت‏بر آن، حجاب‏ها يكسره پاره مى‏شود، و رشته‏هاى علائق به كلى گسيخته مى‏گردد، و بين بنده و پروردگارش هيچ حجابى باقى نمى‏ماند. اينست معناى ولايت، و كيفيت ارتقاء به آن مرتبه اجمالا.

در اين صورت ولايت چون قائم به هر دو موضوع است: خداوند و بنده خدا، لذا در اينجا خداوند را ولى و مؤمن را هم ولى گويند، خداوند از نظر ربوبيت و فاعليت، و بنده از نظر عبوديت و پذيرش و قابليت. و اين است ولايت الهية، چون اين رفع حجاب بين بنده و حضرت معبود واقع مى‏شود.

در مقابل ولايت‏شيطان، كه بين شخص متجاوز و معصيت كار و بين او، حجابى نمى‏ماند، و شيطان مدير و مدبر و متصرف در امور او مى‏شود، و هر گونه حجاب بين او و شيطان برداشته مى‏شود، شيطان يكسره فاعل، و اين مسكين، پيوسته قابل، شيطان ولى اوست. و او ولى شيطان است.

و البته اين زيان بزرگى است كه شيطان ولى كسى شود، و بواسطه يگانگى و اتحاد با او، صاحب تصرف در شئون او شود.

«و من يتخذ الشيطان وليا من دون الله فقد خسر خسرانا مبينا» (22) .

«و هر آنكه شيطان را براى خود به عنوان ولايت، ولى قرار دهد، و خداوند را ولى خود قرار ندهد، حقا كه به زيان و خسران روشن و آشكارى دست آزيده است‏».

«قل امر ربى بالقسط و اقيموا وجوهكم عند كل مسجد و ادعوه مخلصين له الدين كما بداكم تعودون فريقا هدى و فريقا حق عليهم الضلالة انهم اتخذوا الشياطين اولياء من دون الله و يحسبون انهم مهتدون‏» (23).

«بگو (اى پيغمبر) پروردگار من امر به قسط و عدل نموده است، و اينكه صورت‏ها و چهره‏هاى خود را در نزد هر سجده‏گاهى بگذاريد، اقامه سجده كنيد، وخداى را بخوانيد بطوريكه دين و روش خود را از روى اخلاص صرفا براى او قرار دهيد!همچنانكه خداوند شما را از جائى ابتداء آفريد، به همانجا شما بازگشت‏خواهيد نمود!

گروهى را خداوند هدايت نمود، و گروهى بر ايشان گمراهى و ضلالت متحقق گشت، ايشان كسانى بودند كه شياطين را اولياى خود قرار دادند، و از ولايت‏خداوند، دورى جستند، و چنين مى‏پنداشتند كه آنها راه يافتگانند».

«انا جعلنا الشياطين اولياء للذين لا يؤمنون‏» (24).

«بدرستيكه ما حقا شياطين را براى كسانى كه ايمان نمى‏آورند، ولى قرار مى‏دهيم‏».

شيطان دعوت به فحشاء، و منكرات، و خودنمائى، و استكبار، و شرك، و كفر مى‏كند، و انسان را در گمراهى و ضلالت مى‏برد، و وعده ثبات و دوام در عالم غرور مى‏دهد، و از فقر و مصائب و مشكلات مى‏ترساند، و ليكن خداوند، به عدل و داد، و معروف، و شايسته، و پسنديده، و توحيد، و عرفان، و خدابينى، امر مى‏كند و انسان را در اين راه هدايت مى‏كند، و وعده ثبات و دوام عالم آخرت، و بقاء، و لقاء الله، و فناى در اسماء حسنى و صفات عليا، و ذات مقدس و اقدس خود را مى‏دهد، و از باطل، و پوچ، و غرور بيم مى‏دهد و به دار السلام و خانه سعادت دعوت مى‏كند.

فعلى هذا راه ولايت‏خداوند، منحصر در دورى از شيطان و آراء و افكار اوست‏يعنى از عالم كثرت، و توجه به عالم غرور، به سوى عالم وحدت، و عالم اصيل و حقيقت عرفان و لقاى الهى حركت كردن، و كثرات اين عوالم و پديده‏هاى اين نشئآت را در نورديدن، و شت‏سر انداختن، و با نداى الله اكبر وارد در وادى ايمن عرفان شدن است. و اين با نسيان كثرت، و با ذكر خدا، و ياد خدا، و پيوسته در انديشه بودن خدا، و گريستن در فراق خدا، و سوختن از نار ملتهب هجران خدا، صورت مى‏گيرد. چقدر خوب و عالى اين آيه مباركه، اين حقيقت را مبين و روشن مى‏سازد، كه يگانه راه ولايت، ذكر خدا، و ياد خداست. و غفلت از ياد خدا و ذكر خدا موجب انغمار در وادى ضلالت است:

«فاعرض عمن تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوة الدنيا ذلك مبلغهم من العلم ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بمن اهتدى‏». (25)

«پس (اى پيغمبر) روى گردان و اعراض كن، از آن كسيكه از ذكر ما روى گردانيده است!و غير از حيات و زندگى دنيا چيزى را نخواسته و اراده ننموده است!اينست نهايت‏بلوغ علمى ايشان!بدرستيكه پروردگار تو داناتر است‏به آن كسيكه از راه او گمراه گرديده است، و داناتر است‏به آن كسيكه در راه او، راه را يافته است‏».

اولا در اين آيات مى‏بينيم كه: زندگانى پست، و غرور دنيوى، و انغمار در شهوات، و افكار باطله، و آراء كاسده را ملازم با اعراض از ياد خدا و ذكر خدا مى‏داند.

و ثانيا مى‏فهماند كه: نهايت‏بلوغ علمى بطور مطلق در اين توقفگاه نيست، بلكه اين توقفگاه نهايت‏بلوغ علمى و انديشه فكرى اين كوته‏نظران است، و افرادى كه به ذكر خدا پيوسته متذكرند، نهايت‏بلوغ علمى آنان جاى ديگر و در محل ديگرى خواهد بود.

و ثالثا مى‏رساند كه: اين افراد، گمراه مى‏باشند، و خداوند به گمراهان و گمگشتگان از راه او عالم و از احوال آنها مطلع است، و نيز مى‏رساند كه: غير اين دسته غافل از ذكر خدا، آن دسته كه به ذكر خدا متوجهند، آنان راه يافتگانند، و خداوند به احوال ايشان نيز عالم است، و بنابر اين به خوبى و روشنى، اين آيه مى‏رساند كه: گمراهى از راه خدا در اثر غفلت از ذكر خدا، و راه يافتگى به راه خدا، در اثر ذكر خداست. پس ذكر خدا موجب سلوك و رسيدن به مقصود و مقام ولايت است.

و آيات سوره التكاثر نيز به خوبى مى‏رساند كه: توجه به كثرات اين عالم، انسان را از لقاء محبوب، و از بهشت نعيم لقاء و ولايت محروم مى‏كند، و بنابر اين‏رسيدن به نعيم ولايت، و وارد شدن در منزل امن و امان الهى كه بدون هيچ حاجب و پرده‏اى در آن مقام امين متمكن گردد، متوقف بر نسيان كثرات اين عالم است.

«الهيكم التكاثر حتى زرتم المقابر كلا سوف تعلمون ثم كلا سوف تعلمون كلا لو تعلمون علم اليقين لترون الجحيم ثم لترونها عين اليقين ثم لتسئلن يومئذ عن النعيم‏» (26).

«گرايش به كترات، و توجه به تكاثر به طور مطلق، شما را از ياد خدا و راه خدا منصرف و منحرف كرد، تا وقتيكه در آستانه مرگ واقع شده، و گورستان خود را در برابر ديدگان خود مشاهده كرديد!

ابدا چنين نيست كه گرايش و اشتغال به كثرات براى شما مفيد باشد!به زودى خواهيد دانست!

و باز هم تاكيدا، ابدا چنين نيست كه گرايش به كثرات براى شما مفيد باشد!به زودى خواهيد دانست!

ابدا چنين نيست!اگر شما به علم اليقين مى‏دانستيد، و از حقيقت امر مطلع مى‏شديد!هر آينه جحيم و آتش دوزخ را (كه حقيقت توجه به كثرات، و باطن و واقعيت توجه به غير خداست) مى‏ديديد!و سپس آنرا به عين اليقين درمى‏يافتيد!و مى‏ديديد، و پس از آن شما از نعيم ولايت مورد سئوال و بازپرسى قرار مى‏گرفتيد».

ما به حول و قوه خدا در مجلد هشتم از «معاد شناسى‏» در مجلس پنجاه و هشتم، به اثبات رسانيده‏ايم كه مراد از نعيم مقام ولايت است، و هر جا كه در قرآن كريم ذكرى از نعيم و نعمت‏به ميان آمده است، مراد ولايت است، و در اين صورت مى‏بينيم كه در اين آيات، تكاثر يعنى توجه به كثرات و زياده طلبى را مطلقا، چه در مال باشد، و يا فرزند، و زن، و يا در ملك وضيعه، و يا در ملك و حكومت، و يا در علم و دانش مطلقا، و يا در جاه و اعتبار، همه را ناشى از نسيان وحدت مى‏داند، و بنابر اين موجب ضلال و گمراهى از مقصود و نعيم نعمت ولايت مى‏گردد، و بالنتيجه شخص مبتلاى به اين كثرات، مورد سئوال و بازپرسى از فقدان ولايت قرارمى‏گيرد، و بالملازمه نعيم يعنى ولايت و رفع حجاب دوئيت، و بينونت، و رسيدن به مقام عبوديت محضه را متوقف بر نسيان كثرات، و دور ريختن عالم اعتبار و غرور و باطل و آراء و آمال و آرزوهاى پوچ و بيهوده مى‏داند، و معلوم است كه نسيان كثرات جز با ذكر خدا غير ميسور بلكه غير مقدور است، پس بنابر اين ذكر خدا بطور مداوم موجب طلوع نور حقيقت و رسيدن به مقام امن و متمكن شدن در منزل ولايت است.

و بالجمله حركت كردن به سوى خداوند، و رفع حجاب‏هاى نفسانيه، بدون اعراض تام از دنيا و زخارف آن، و كسر صولت‏شهوات، و بريدن علاقه با عالم مجاز، و اعتبار، و مصلحت انديشى‏هاى خيالى، و اعتباريات وهمى، و كسب همت عالى صورت نخواهد پذيرفت. قال الله سبحانه و تعالى:

«و اصبر نفسك مع الذين يدعون ربهم بالغدوة و العشى يريدون وجهه و لا تعد عيناك عنهم تريد زينة الحيوة الدنيا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هواه و كان امره فرطا» (27).

«و پيوسته جان و اراده خود را با آنان كه پروردگار خود را در صبحگاهان و شامگاهان مى‏خوانند، و او را مى‏جويند، نگاهدار، و با صبر و شكيبائى با آنان هماهنگ باش!و مبادا به جهت درخواست و اراده زينت‏هاى زندگانى دنيا از آنان چشم بپوشى و نگاه براندازى، و هيچگاه اطاعت مكن از كسيكه ما دل او را از ياد خود غافل نموده‏ايم، و در نتيجه پيوسته از هواى نفس خود پيروى مى‏كند، و اموراتش تباه و فاسد و خراب مى‏شود».

و آيه مباركه:

«و تبتل اليه تبتيلا» (28).

«و يكسره منقطع به سوى خدا باش!و از همه چيزها ببر و بدو بپيوند»

به اين امر دلالت دارد كه: عازم سفر حرم خدا بايد از هر چيز جز خدا و جز رضاى خدا چشم بپوشد، و راه اخلاص بپويد، و جز وجه خدا و رضاى او هيچ نجويد، و گرنه به منزل مقصود نمى‏رسد.

«قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله و يغفر لكم ذنوبكم‏» (29).

«بگو (اى پيامبر) اگر شما چنين هستيد كه خداوند را دوست مى‏داريد، پس بنابر اين بايد از من پيروى كنيد، تا خداوند نيز به شما محبت داشته باشد، و گناهان شما را بيامرزد».

آمرزش گناه عبارت از رفع موانع طريق و آلودگيهاى نفسانى است، كه موجب چرك و كثافت‏بر روى دل مى‏شود، و محبت‏خدا عبارت از جذبه‏اى است كه به سوى مؤمن مى‏رسد، و پيوسته او را به سوى خدا مى‏كشد.

بايد دانست كه عبادت بر سه قسم ممكن است واقع شود: اول، به جهت ميل و طمع به بهشت، دوم، به جهت ترس از دوزخ، سوم، به جهت محبت‏به خداوند، تقربا اليه و ابتغاء لوجهه، نه به جهت طمع و نه به جهت ترس. و سالكين الى الله كه مقصدشان وصول به ولايت و محض عبوديت است‏حتما بايد عبادات بلكه تمام كارهاى خود را به جهت‏سوم كه عشق و محبت‏به خداوند تعالى است انجام دهند.

زيرا نهايت و غايت از دو قسم اول و دوم، يا رسيدن به راحتى و يا تخلص و دورى از عذاب و ناراحتى است. و بنابر اين مقصد و مقصود رسيدن به مشتهاى نفس است، و توجه به خداوند سبحانه براى حصول اشتهاى نفسانى است. و در اين صورت خداوند واسطه‏اى براى كاميابى و اميال نفسانى قرار گرفته است. و معلوم است كه واسطه از جهت نفس وساطت، مقصود اصلى نيست، بلكه مقصود عرضى و تبعى است، و عليهذا چنين عبادتى حقيقة براى خدا نيست، بلكه براى وصول به مشتهيات نفسانى است، و ليكن حق عبادت كه براى حق است‏حقا همان قسم سوم است، كه طالبان ولايت‏بر آن و تيره تمشى دارند.

محمد بن يعقوب كلينى، از على بن ابراهيم، از پدرش، از ابن محبوب، از جميل، از هارون بن خارجة، از حضرت صادق عليه السلام روايت مى‏كند كه:

قال: ان العباد ثلاثة: قوم عبدوا الله عز و جل خوفا، فتلك عبادة العبيد، و قوم عبدوا الله تبارك و تعالى طلب الثواب، فتلك عبادة الاجراء، و قوم عبدوا الله عزو جل حبا له فتلك عبادة الاحرار، فهى افضل العبادة. (30)

«عبادت كنندگان بر سه گروه تقسيم مى‏شوند: گروهى خداوند عز و جل را از روى ترس عبادت مى‏كنند، اين عبادت بندگان است، و گروهى خداوند تبارك و تعالى را از روى خواستن مزد و پاداش و ثواب عبادت مى‏كنند، و اين عبادت اجيران است، و گروهى خداوند عز و جل را از روى محبت عبادت مى‏كنند، و اين عبادت آزادگان است، و اين با فضيلت‏ترين اقسام عبادت است‏».

و در «نهج البلاغه‏» وارد است:

ان قوما عبدوا الله رغبة، فتلك عبادة التجار، و ان قوما عبدوا الله رهبة، فتلك عبادة العبيد، و ان قوما عبدوا الله شكرا فتلك عبادة الاحرار (31) .

«دسته‏اى از مردم، خداى را از روى رغبت‏به ثواب و ميل به پاداش عبادت مى‏كنند، اين عبادت تاجران است. و دسته‏اى از مردم خداى را از روى ترس عبادت مى‏كنند، اين عبادت بندگان است. و دسته‏اى از مردم خداى را از روى شكر عبادت مى‏كنند، اين عبادت آزادگان است‏».

صدوق در «خصال‏» با سند متصل خود از يونس بن ظبيان آورده است كه

قال: قال الصادق عليه السلام:

ان الناس يعبدون الله عز و جل على ثلاثة اوجه: فطبقة يعبدونه رغبة فى ثوابه، فتلك عبادة الحرصاء و هو الطمع، و آخرون يعبدونه فرقا من النار، فتلك عبادة العبيد و هى الرهبة، و لكنى اعبده حبا له عز و جل، فتلك عبادة الكرام و هو الامن، لقوله عز و جل: «و هم من فزع يومئذ آمنون‏»، و لقوله عز و جل: «قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله و يغفر لكم ذنوبكم‏»، فمن احب الله احبه الله عز و جل و من احبه الله عز و جل كان من الآمنين (32).

«حضرت جعفر بن محمد عليهما السلام فرمودند: مردم خداوند عز و جل را بر سه طريق عبادت مى‏نمايند: يك طبقه از مردم خداوند را به جهت رغبت‏به ثواب و پاداش‏عبادت مى‏كنند، و اين عبادت حريصان است، كه طمع دارند. و طبقه ديگر از مردم، خداوند را به جهت دورى از آتش عبادت مى‏كنند، و اين عبادت بندگان است كه از روى ترس است.

و ليكن من خداوند را از روى محبت عبادت مى‏كنم، و اين عبادت كريمان است، و اين مقام امن است.

زيرا كه خداوند عز و جل مى‏فرمايد: «اين طبقه از مردم در آن روز بازپسين و قيام قيامت از فزع در ايمنى هستند. » و نيز به علت آنكه خداوند عز و جل مى‏فرمايد: «(اى پيغمبر) بگو اگر شما مردم به خدا محبت داريد، بايد از من پيروى كنيد، تا خدا نيز به شما محبت داشته باشد، و گناهان شما را بيامرزد».

و بنابر اين هر كس كه خدا را دوست داشته باشد، خداوند عز و جل نيز او را دوست دارد، و هر كس كه خدا او را دوست داشته باشد از اهل امن و امان خواهد بود».

بارى چون عبادت حقيقى، بدون توجه به خداوند غير معقول است، بنابر اين، پيوسته در اثر ازدياد عبادت، زيادى توجه پيدا مى‏شود، تا كم كم اين توجهات متراكم شده، و براى نفس به صورت ملكه درمى‏آيد، و مورث يقين و معرفت و شهود مى‏شود. و اين اصل كلى علاوه بر آنكه از آيات و روايات شواهد بسيارى دارد، اعتبار عقلى نيز مساعد آن است، چون محبت و اشتياق به هر چيزى، موجب توجه و دلبستگى به آن چيز مى‏گردد، و اين توجه كه نفس عمل است، آن اشتياق و محبت را در دل پا بر جا و ثابت مى‏كند، و اين ثبات كه علم است، موجب تاكد ثبوت آن چيز در دل مى‏گردد، و چون آن چيز مؤكدا در دل نشست، و به صورت ملكه درآمد، ظهوراتش پيدا مى‏شود، و تمام آثار و خواصش پديدار مى‏گردد.

تا رفته رفته شخص عابد، و متوجه به محبوب حقيقى و معبود واقعى، پروردگارش را مشاهده مى‏كند، و او را مى‏شناسد و نيز خود را و تمام موجودات را به خدا و با خدا مى‏شناسد، و در اينحال توجه عبادى به جاى خود نشسته و در محل خود استقرار مى‏يابد، زيرا كه تا عبادت طورى نشود كه معبود را مشهودا و وجدانا و حضورا ببيند، آن عبادت صورت تصوريه‏اى بيش نيست، و حق عبادت معبود نيست، زيرا كه معبود او يك صورت فكريه و ذهنيه محدود است، و مطابق آن صورت نيز در خارج متوهم و محدود است، و آن معبود حقيقى و مقصود اصلى نيست، آن غير مقصود است.

البته اينگونه عبادت بايد به هيچ وجه مورد قبول حق تعالى واقع نشود، و ليكن از فضل و رحمت، حق آنرا پذيرفته است.

«و لو لا فضل الله عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا» (33) .

«و اگر فضل و رحمت واسعه و زائده خداوند بر شما نبود هيچگاه يكنفر از شما پاك و پاكيزه نمى‏شد».

و اما عارفان به خدا و مقربان حريم مقدس او هيچگاه خدا را با مفهوم فكرى و صورت تخيلى ذهنى عبادت نمى‏كنند، و هيچگاه مطابق خارجى همان مفهوم را نمى‏پرستند، بلكه عبادت آنان به ذات حقيقى و واقعى پروردگارشان جلت عظمته تعلق مى‏گيرد، و حضورا و شهودا خدا را مى‏خوانند

«سبحان الله عما يصفون الا عباد الله المخلصين‏» (34).

و راه وصول به اين مطلب، تمكن ذكر خداست در دل.

«فاذكروا الله كذكركم آباءكم او اشد ذكرا» (35).

«خداوند را ياد كنيد، همچنانكه پدران خود را ياد مى‏كنيد!بلكه از ياد پدران خود نيز خداوند را بيشتر ياد كنيد».

و اين شهود و عرفان، داراى درجات و مراتب مختلفى است، و به هر درجه از آن متحقق گردد، به همان قدر معرفت‏حاصل مى‏شود، مرتبه اول مشاهده توحيد افعالى، و فناء در آن است، و مرتبه دوم مشاهده توحيد اسمى، و فناء در آن، و مرتبه سوم مشاهده توحيد ذاتى، و فناء در ذات اقدس حق تعالى است.

و كمال براى كسى صورت مى‏پذيرد، كه مراتب سه گانه فناء درباره او تحقق پيدا كرده باشد، و به عبارت ديگر در فعل و اسم و ذات حق، فانى شده باشد، و انسان در سير خود به سوى حق تعالى بايد از اين سه مرحله عبور كند تا به مقام توحيد مطلق نائل گردد. ولى مطلب قابل توجه اينجاست كه انسان به هيچيك از اين مراتب كماليه خود نمى‏رسد مگر با فناء خود و با بقاء آن كمال در محل خود، چون فناء عبارت است از عبور از حدود عدميه، نه از اصل وجود.

بنابر اين در سير الى الله، و حصول اين مراتب از فناء، اصل الوجود باقى است، و عبور از درجات و مراتب مى‏شود، تا از همه حدود بگذرد، و ديگر هيچ چيز نماند جز ذات اقدس وجود مطلق حق تعالى شانه.

و لهذا انسان در هر مرحله‏اى از اين مراحل، در مجراى جميع انواع فيوضات مترشحه از آن مرتبه به مراتب پائين‏ترش واقف مى‏شود، و به آن آثار و خواص آن متحقق مى‏گردد، تا به توحيد ذاتى برسد، و ديگر از او هيچ اسم و رسمى باقى نماند و الملك يومئذ لله. و بنابر اين اولياى خدا در هر منزلى از منازل، و در هر مرحله‏اى از مراحل، به فيوضات آن منزل و مرحله متحقق‏اند، غاية الامر از آنها نيست، و از خداست.

و چون به سر منزل مقصود يعنى عبوديت مطلقه و محضه، و مقام ولايت، و ارتفاع همه حجابهاى نفسانى و روحى رسند، و بين آنان و حضرت معبود هيچ حاجبى نباشد، كه اين مقام ولايت است در آنجا به همه اسماء و صفات حق مسمى و متصف ميگردند. اين است مقام اولياى حق سبحانه و تعالى.

بزرگان از اهل حكمت، در كتابهاى خود فصلى در مقامات اولياء آورده‏اند، و شيخ الرئيس در نمط نهم از «اشارات‏» بطور فى الجمله مبسوطى ذكر كرده است. اما چون منظور ما در اين كتاب «امام شناسى‏» خصوص ولايت ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين است، لهذا به مقدار كمى از آيات و روايات درباره آثار و صفات مطلق ولى مى‏آوريم، تا طبعا حالات و صفات آن سروران روشن شود، و ديگر هر جا به آيه‏اى و يا به روايتى از فضائل و مناقب و كرامات و معجزات باهره آنان برخورد كرديم، با ديده تامل ننگريم، زيرا حال آنها لازمه مقام آنهاست، و حال ما لازمه مقام ما.

كار پاكان را قياس از خود مگير×گر چه باشد در نوشتن شير شير

اولياى خدا به جهت آنكه اسماءشان و رسومشان در ذات حق فانى شده است، و بنابر اين حق زمام امور آنان را به دست دارد، و در حقيقت، متجلى خداست، در مرآت و آئينه وجود ايشان، و ولايت امر آنها با حضرت حق است، فلهذا ابدا ممكن نيست كسى به كمال نهائى و غائى آنان اطلاع حاصل كند.

زيرا كه: «و لا يحيطون به علما» (36).

«هيچكس نمى‏تواند با علم خود، به خداوند احاطه پيدا كند».

اولياى خدا چون به درياى وسيع و بى‏حد از رحمت، وجود، و وجود، رسيده‏اند، كمى و كاستى در آنان اثرى ندارد، «لا خوف عليهم و لا هم يحزنون‏». نه بر احتمال و يا يقين از دست دادن چيزى در آينده، ترسناك مى‏شوند، و نه بر فقدان چيزى در گذشته اندوهناك مى‏گردند. اگر كسى يك ظرف آبى داشته باشد، از احتمال ريخته شدن آن و يا مقدارى از آن در آينده مى‏ترسد، و از ريخته شدن آن در گذشته غصه مى‏خورد، زيرا كه آب سرمايه وجودى اوست، و با فقدان آن حيات خود را در فقدان مى‏بيند.

ولى اولياى خدا، در درياى رحمت نشسته، و در اين اقيانوس بى‏كران شناورند، و در آبشخور رحمت و فيض وجود، متمكن، و در محل امان و امين مستقر مى‏باشند، و در اين صورت كجا متصور است كه نسبت‏بدانها فقدان صدق كند، چه در گذشته و چه در آينده؟!

آيا اگر كسى آبى از دريا بردارد، از آب دريا كم مى‏شود؟و يا اگر مقدارى آب به روى دريا بريزد، آب دريا اضافه مى‏شود؟ابدا. حال و صفت اولياء الله اينچنين است.

اولياى خدا، وجه خدا هستند، و بنابر اين باقى هستند به بقاى خدا.

«ما عندكم ينفد و ما عند الله باق‏»(37).

«آنچه در نزد شماست، فانى و خراب مى‏شود، و آنچه در نزد خداست‏باقى مى‏ماند». «كل شى‏ء هالك الا وجهه‏»(38).

«هر چيز هلاك شونده و از بين رونده است، جز وجه خدا».

وجه هر چيز عبارت است از آنچه كه انسان به واسطه آن با آن مواجه مى‏شود، و وجه اشياء از آنها جدا و منفصل نيست، و بنابر اين اولياى خدا كه وجه الله هستند، با گامهاى صدق، و قدم‏هاى راستين خود، در سبحات وجه خدا متمكن، و در غمار انوار او مستهلك‏اند، و از حيطه اعمال، خارج، و اختصاصى به زمان خاصى و يا مكان خاصى ندارند.

«فاينما تولوا فثم وجه الله‏»(39).

«پس به هر جا روى آوريد آنجا وجه خداست‏».

«كل من عليها فان و يبقى وجه ربك ذو الجلال و الاكرام‏»(40) .

«تمام كسانى كه بر روى زمين هستند، فانى هستند، و وجه پروردگار تو كه داراى دو صفت جلال و جمال است، باقى مى‏ماند».

تمام قاريان قرآن بر اين اتفاق دارند كه ذو الجلال مرفوع است، و صفت وجه است، نه صفت رب.

و كسى نگويد: صفت مقطوع است‏به تقدير هو، زيرا در مقام توصيف وجه است، نه توصيف رب.

و شاهد بر اين معنى آن است كه در گفتار خداى تعالى: «تبارك اسم ربك، و سبح اسم ربك‏»در مقام بيان جمال و تقديس اسم است، نه ذات رب.

و چون اكرام به معناى همان جمال است، فلهذا جلال و اكرام در آيه شريفه، جامع صفات جمال و جلال است، و بنابر اين هيچيك از صفات عليا و اسماء حسناى خداوند، از تحت اين دو صفت‏بيرون نيست، و اولياى خدا كه وجه خدا هستند و داراى صفت و اسم جمال و جلال، و جميل و جليل مى‏باشند، داراى همه صفات و اسماء حضرت حقند. اولياء الله در اين صفات و اسماء تمكن دارند، و هيچ اسم و رسمى براى آنان نمانده است، مگر صفات و اسماء خدا. و حجاب برداشته شده، و عليهذا غير از اسم وجه اللهى كه داراى دو نعمت و دو وصف جلال و اكرام با آنها و در آنهاست، چيزى نيست.

از حضرت امام موسى بن جعفر عليهما السلام روايت است كه فرمودند: ليس بينه و بين خلقه حجاب الا خلقه، فقد احتجب بغير حجاب محجوب، و استتر بغير ستر مستور-الحديث(41).

«بين خداوند و بين مخلوقاتش هيچ حجابى نيست، مگر خود خلق، و بنابر اين خداوند، در حجاب و پرده است، اما بدون حجاب پوشنده، و بدون پرده مخفى كننده و پنهان دارنده‏اى‏».

اولياء خدا هيچ حجابى ندارند، مگر وجود مرآتى و آيتى خودشان كه ممكن‏اند و واجب نيستند، و البته هم مى‏دانيم كه وجود آنان ظلى و تبعى و مرآتى و داراى معناى حرفى است.

و از همين بيان، روايت وارده درآمدن فرشتگان در وقت قبض روح ولى خدا، و آوردن نامه‏اى از جانب خدا و بشارت به بهشت روشن مى‏شود كه در آن نوشته است: من الملك الحى القيوم الى الملك الحى القيوم-الحديث(42).

«اين نامه‏ايست از پادشاه و سلطان زنده و قيوم موجودات، به سوى پادشاه و سلطان زنده و قيوم موجودات‏».

همانطور كه گفته شد، اولياى خدا در مقام قرب واقعند، و در حجاب اقربند، و خداوند آنان را از مقربان ناميده است، زيرا كه آنان را با نام و علامت‏سابقين ذكر كرده، و سابقين را با خيرات نام برده است:

«و السابقون السابقون اولئك المقربون‏»(43).

«و سابقين كه سبقت گيرندگانند، البته ايشان مقربانند».

«ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات باذن الله‏»(44).

«و پس از آن ما كتاب را به ميراث داديم به آنان كه اختيارشان نموديم از بندگان خود، پس برخى از ايشان به نفس‏هاى خود ستمگرند، و بعضى به نحو اقتصاد و ميانه‏روى سلوك دارند، و بعضى با اذن و اجازه خدا از سبقت گيرندگان به خيرات هستند».

خداوند آنان را از هر گونه شرك علمى و عملى، نفى كرده است، و از موقنان به آيات و از مشفقان از حضرت حق توصيف نموده است، و از سرعت كنندگان در خيرات، و سبقت گيرندگان به آن شمرده است.

«ان الذين هم من خشية ربهم مشفقون و الذين هم بآيات ربهم يؤمنون و الذين هم بربهم لا يشركون‏»

تا آنكه گويد:

«اولئك يسارعون فى الخيرات و هم لها سابقون‏»(45).

«و آن كسانيكه از خوف و خشيت پروردگارشان در هراس و بيم هستند، و آن كسانى كه به آيات پروردگارشان ايمان مى‏آورند، و آن كسانى كه براى پروردگارشان شريك قرار نمى‏دهند. . . . ايشانند سرعت گيرندگان در خيرات، و ايشان در امر خيرات سبقت گيرندگانند».

خداوند به مقربان وعده داده است كه حجاب جهل را نسبت‏به عوالم غيب از روى قلوب آنها بردارد، و آنان را بر اسرار عالم عليين و ملك و ملكوت مطلع گرداند.

«كلا ان كتاب الابرار لفى عليين و ما ادرك ما عليون كتاب مرقوم يشهده المقربون‏»(46).

«ابدا چنين نيست كه مشركان مى‏پندارند، بدرستيكه نامه عمل ابرار درعليون است، و تو چه مى‏دانى كه عليون چيست؟كتابى و نامه‏اى نوشته شده است، كه در حضور مقربان درگاه الهى و در مشهد و منظر آنهاست‏».

خداوند وعده فرموده است كه وجود آنان را تبديل به حيات محض كند، و به آنان نور معنوى مرحمت كند تا با آن نور الهى در روى زمين مشى نمايند.

«افمن كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها»(47).

«آيا آن كسيكه مرده بوده است، پس ما او را زنده كرديم، و به او نورى داديم كه با آن نور در ميان مردم راه برود، همانند كسى است كه در ظلمات است، و از آنجا خارج نيست؟».

اولياى خدا داراى نور الهى هستند، كه با آن نور در بين مردم بوده و در معاشرت و مخالطه با حواس و قواى ربانيه مى‏باشند، كه بين جهل و علم، و باطل و حق، و سعادت و شقاوت، و الهامات رحمانيه و خاطرات شيطانيه فرق گذاشته، و آنها را از هم جدا مى‏نمايند.

خداوند چنين بيان كرده است كه اين نور، روح است و داراى فهم و عقل است، و بدان وسيله راه هدايت‏بندگانى كه خداوند بخواهد معين مى‏شود:

«و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء من عبادنا»(48).

«و اين چنين است (اى پيامبر) كه ما روحى را از امر خودمان به سوى تو وحى فرستاديم!تو چنين نبودى كه بدانى كتاب چيست؟ و ايمان چيست؟و ليكن ما آن روح را نورى قرار داديم، تا بدان وسيله، هر يك از بندگان خود را كه بخواهيم هدايت كنيم‏».

خداوند تبارك و تعالى، اولياى خود را با نور خاص خود، يعنى با نورى كه به نفس خود نسبت داده است، هدايت مى‏كند، و ايشان از چنين نورى بهره‏مندند. «يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم و الله متم نوره‏»(49).

«كافران مى‏خواهند نور خدا را با دهانهايشان خاموش كنند، اما خداوند تمام كننده و كامل كننده نور خودش مى‏باشد».

«يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و آمنوا برسوله يؤتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا تمشون به‏»(50).

«اى كسانيكه ايمان آورده‏ايد، تقواى خداوند را پيشه گيريد، و به رسولش ايمان آوريد، تا خداوند دو نصيب از رحمت‏خود به شما عطا كند، و براى شما نورى قرار دهد، كه با آن راه برويد».

«افمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه‏»(51).

«پس آيا آن كسى كه خداوند سينه و دل او را براى قبول اسلام باز و گسترده كرده است، و بنابر اين او از طرف پروردگارش داراى نورى شده است، بهتر است‏يا. . .؟ ».

و با اين نور خاص، افرادى از بندگان را كه ايمان خود را كامل كرده‏اند و

«رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله‏»(52)

شده‏اند، هدايت مى‏كند، چون از همان نورى كه آسمانها و زمين از آن روشن مى‏شوند، از همان نور بعينه بندگان خاص خود را رهبرى مى‏نمايد، و آن نور معنوى است كه مختص به خودش بوده، و از تمام انوار موجوده در آسمان‏ها و در زمين برتر و غالب‏تر و قوى‏تر است.

چقدر عالى و خوب، آيات واقعه در سوره نور، اين نور و كيفيت نزول آن را در عالم امكان شرح مى‏دهد، و هدايت‏بندگان خاص خود را از آن مى‏نمايد، و در بيوت رفيع المنزله و عظيم القدر قرار مى‏دهد، آنجا كه فرمايد:

«الله نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح فى زجاجة الزجاجة كانها كوكب درى يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضيى‏ء و لو لم تمسسه نار نور على نور يهدى الله لنوره من يشاء و يضرب الله الامثال للناس و الله بكل شى‏ء عليم فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه يسبح له فيها بالغدوو الاصال رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله و اقام الصلوة و ايتاء الزكوة يخافون يوما تتقلب فيه القلوب و الابصار ليجزيهم الله احسن ما عملوا و يزيد هم من فضله و الله يرزق من يشاء بغير حساب‏».

(آيات 36 تا 39، از سوره 24: نور).

«خداوند نور آسمانها و زمين است، مثال نور او همانند مشكاتى (53)است كه در آن چراغى است، و آن چراغ در شيشه‏اى است، و آن شيشه چنان متلالى‏ء و روشن است، كه گوئى يك ستاره درخشان است.

آن چراغ از درخت‏بركت داده شده زيتون كه نه شرقى است و نه غربى، افروخته و فروزان مى‏گردد، بطوريكه زيت و روغن آن درخت، بدون آنكه آتشى به آن برسد، خود بخود پيوسته نور مى‏دهد، و درخشان است.

آن شيشه (بواسطه تلالا چراغ، و روشنى و صفاى خودش همچون) نورى است كه بر روى نورى پديد آمده است.

خداوند هر كرا كه بخواهد به نور خودش هدايت مى‏كند، و براى مردم مثال‏هائى مى‏زند، و خداوند به هر چيز داناست.

آن مشكاه درون مصباح، در خانه‏هائى واقع است كه خداوند اذن داده است كه رفيع و بلند مرتبه باشند، و نام خدا در آنجاها برده شود، و اينچنين است كه در هر صبحگاهى و در شامگاهان، در آن خانه‏ها تسبيح مى‏كنند خدا را مردانى كه هيچ تجارتى و هيچ خريد و فروشى، آنان را از ياد خدا باز نمى‏دارد، و از بر پا داشتن نماز و دادن زكات مشغول نمى‏كند، و ايشان مى‏ترسند از روزيكه در آن روز دل‏ها و چشم‏ها واژگون گردد و منقلب شود.

براى آنكه خداوند به بهترين وجهى اعمال ايشان را پاداش دهد و از فضل خود نيز زيادتى عنايت كند و خداوند به هر كس كه بخواهد روزى بدون حساب مى‏دهد».

در اين آيات ملاحظه مى‏شود كه خداوند خبر داده است كه:

«يهدى الله لنوره من يشاء»

و خودش فرموده: است: نور او نورى است كه آسمانها و زمين از آن روشن شده است.

آنگاه براى نور خود، دو حجاب قرار داده است، آن دو حجاب نيز از نور هستند، و از نور خدا روشن مى‏شوند، و آسمانها و زمين نيز از آنها روشن مى‏شوند. يكى از آن دو حجاب، مشكاة است كه نورش كمتر است، و از آنچه در درون آن است كسب نور مى‏كند، و آن چيز درونى، شيشه‏اى است كه با مصباح روشن مى‏شود.

پس مصباح، نور بخش به شيشه و زجاجه درخشانى است كه خود در داخل آن قرار دارد، و زجاجه نورش از مشكاة بيشتر و قيم نور آنست. و شايد نور زمين از مشكاة باشد، و برتر از آن نور آسمانها از زجاجه باشد زيرا مى‏فرمايد:

«يدبر الامر من السماء الى الارض ثم يعرج اليه‏» (آيه 5، از سوره 32: سجده).

«خداوند تدبير امر را از آسمان به سوى زمين مى‏كند، و سپس آن امر به سوى خدا عروج مى‏نمايد».

در اين آيه شريفه ذكرى از ماوراء آسمانها و زمين به ميان نيامده است، تا دانسته شود نورش از كجاست؟و نه ذكرى از خصوصيات چراغ و مصباح شده است، غير از آنكه فقط فرموده است: از روغن زيتونى كه درخت مباركى است، و شرقى و غربى نيست، تا آنكه برخى از اوقات آفتاب بر آن بتابد، و در بعضى ديگر نتابد، و در نتيجه ثمره و ميوه‏اش شاداب نباشد، بلكه پيوسته از نور شمعى عالم بهره‏مند مى‏شود، و بهترين ميوه را مى‏دهد، مى‏باشد.

و غير از آنكه فرموده است: روغن اين چراغ پيوسته نور مى‏دهد، گر چه آتش به آن برخورد نكند.

و سپس فرموده است: مثال اين مشكاة با آنچه در درون آنست همگى در خانه‏هائى هستند كه خداوند اذن داده است كه رفيع القدر و المنزله باشند، و هر صبح و شام كه كنايه از دوام و پيوستگى است، مردان خدا كه هيچ امرى از امور دنيا، آنان را از نماز و زكات و اعمال صالحه منع نمى‏كند، در آن تسبيح خدا گويند.

ارى اين رجال اولياى خدا هستند، زيرا آنان را چنين معرفى مى‏كند كه: آنان از ياد خدا غافل نيستند، و از عمل صالح غافل نيستند، و هيچگاه از ذكر خدا و ياد خدا محجوب نمى‏باشند، و به غير خدا التفات ندارند، بلكه فقط توجهشان به‏خداست، و اينست معناى ولايت و صاحبان آن ولى خدا هستند.

ايشان از پاك شدگان و پاكيزگان هستند كه درجات اخلاص را طى كرده، و اينك در سر منزل خلوص رسيده‏اند، و از نام مخلصين عبور كرده، نام و نشان مخلصين به خود گرفته‏اند.

مقربان و اولياى حضرت حق تبارك و تعالى، حتما از مخلصين هستند، كه درباره آنان آياتى در قرآن كريم وارد شده است: اولا به مقام و درجه‏اى رسيده‏اند كه به علت قرب و عدم حجاب مى‏توانند آنطور كه بايد و شايد خدا را توصيف كنند:

«سبحان الله عما يصفون الا عباد الله المخلصين‏»(54).

«پاك و منزه است‏خداوند از آنچه او را توصيف مى‏كنند، مگر توصيف بندگان مخلص خداوند».

ثانيا از اهوال ساعت قيامت، و وحشت و دهشت آن، از صعقه، و فزع، و نفخ صور، و سئوال و حساب، و كتاب، و وقوف و حضور معاف شده‏اند، زيرا ايشان اين مراحل را در دنيا قبل از مرگ طى كرده‏اند:

«فانهم لمحضرون الا عباد الله المخلصين‏»(55).

«پس حقا ايشان از حاضر شدگانند: مگر بندگان مخلص خداوند».

و ثالثا از اغواء و دستبرد شيطان خارج شده‏اند، و ابليس بدانها دسترسى ندارد:

«قال فبعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين‏»(56) .

«شيطان به خدا گفت: سوگند به عزت خودت كه من همه افراد بنى آدم را اغواء مى‏كنم، مگر بندگان مخلص تو را».

و بر همين اساس هرگونه گناه و زشتى و فحشاء و منكرى از آنان دور شده و برداشته شده است:

«ذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين‏»(57) .

«اينست كه ما از يوسف هر گونه بدى و منكرى را دور كرديم، چون او از بندگان مخلص ما بود».

و رابعا جزاى اعمال هر كس بر اساس عمل اوست، مگر اين دسته كه جزاء ايشان در قبال عمل نيست، چون عملى ندارند كه جز ذات اقدس احديت، جزا وپاداش آن باشد:

«و ما تجزون الا ما كنتم تعملون الا عباد الله المخلصين‏»(58) .

«شما پاداش داده نمى‏شويد مگر آنچه را كه عمل كرده‏ايد، مگر بندگان مخلص خدا».

بارى اين مقدارى بود از آنچه خداوند به اولياى خود عنايت كرده است، و از مجموع آنچه گفته شد به دست مى‏آيد كه از عنايات حضرت حق درباره ايشان حصول فناء در سه مرحله افعال و صفات و ذات است.

اولين چيزى كه در آنها به مرحله فناء مى‏رسد، افعال است. و كمترين چيزى كه علماء در افعال فانيه به شمارش آورده‏اند شش چيز است: موت و حياة و مرض و صحت و فقر و غنى.

يعنى آنان در اين شش چيز فعلى را از خودشان و يا از غير خودشان نمى‏يابند، بلكه از حق سبحانه مشاهده مى‏كنند، مانند كسى كه حركتى را مى‏بيند، ولى محرك آن را نمى‏بيند و مشاهده نمى‏كند، ولى مى‏داند كه محرك دارد، و در اين صورت حضرت حق سبحانه در مقام افعال آنان قيام مى‏كند، و فعل ايشان بنابر اين عين فعل حق مى‏باشد.

درباره توحيد افعالى اولياى خدا كه ملازم با فناء در افعال است، در «توحيد» صدوق از حضرت صادق عليه السلام در اين آيه شريفه:

«فلما آسفونا انتقمنا منهم‏»(59)

وارد است كه:

«ان الله تبارك و تعالى لا ياسف كاسفنا و لكنه خلق اولياء لنفسه ياسفون و يرضون و هم مخلوقون مربوبون فجعل رضاهم رضا نفسه و سخطهم سخط نفسه‏».

«و ذلك لانهم جعلهم الدعاة اليه و الادلاء عليه فلذلك صاروا كذلك و ليس ان ذلك يصل الى الله كما يصل الى خلقه و لكن هذا معنى ما قال من ذلك‏».

درباره فرعون و فرعونيان گويد كه: «چون ما را به خشم درآوردند و غمگين نمودند، ما از ايشان انتقام گرفتيم، و همه را هلاك در غرقاب نموديم‏». حضرت صادق عليه السلام فرمودند:

«خداوند تبارك و تعالى، خشمگين و اندوهگين نمى‏شود مانند خشم ما و اندوه ما، و لكن او براى خود، اوليائى خلق مى‏كند كه با آنكه مخلوق هستند، و مربوب هستند خشمگين مى‏شوند، و راضى مى‏گردند، و در اينصورت خداوند رضايت آنان را رضايت‏خود، و غضب آنان را غضب خود قرار داده است.

و اين به سبب آنستكه خداوند ايشان را از داعيان به سوى خود، و از راهنمايان به راه خود قرار داده است. و از اين جهت اينطور شده‏اند كه رضا و غضب آنها رضا و غضب خدا شده است.

و معنايش آن نيست كه همانطور كه رضا و غضب به خلق خدا مى‏رسد، به خود خدا هم مى‏رسد، و اينست معناى آنچه را كه خدا گفته است‏». و پس از آن، حضرت فرمودند:

و قد قال ايضا: من اهان لى وليا فقد بارزنى بالمحاربة و دعانى اليها».

«و نيز خداوند گفته است: كسى كه ولى مرا اهانت كند و پست‏بدارد، حقا كه با من به جنگ برخاسته است، و مرا به خصومت‏با خود فرا خوانده است‏».

و قد قال ايضا:

«ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله‏»(60).

«و نيز گفته است: (اى پيامبر) حقا آنانكه با تو بيعت مى‏كنند، با خداوند بيعت مى‏نمايند».

و قد قال ايضا:

«من يطع الرسول فقد اطاع الله‏»(61).

«و نيز گفته است: هر كس از پيغمبر اطاعت كند حقا از خداوند اطاعت كرده است‏».

و كل هذا و شبهه على ما ذكرت لك و هكذا الرضا و الغضب و غيرهما من الاشياء مما يشاكل ذلك - الحديث(62).

«و تمام اين امور و اشباه آن بنابر آنچه من براى تو گفتم، از اين قبيل است، و همچنين رضا و غضب و غير آن از اشيائى كه با اينها مشابهت دارند».

بارى اينكه حضرت مى‏فرمايند: و بسيارى از چيزهائى كه با اينها مشابهت دارند، اشاره به آيات و روايات بسيارى است كه در اين باب وارد شده است، مثل آيه شريفه:

قوله تعالى:

«و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى‏»(63).

«(اى پيامبر) در وقتيكه تو تير انداختى، تو تير نينداختى، و ليكن خداوند تير انداخته است‏».

و قوله تعالى:

«و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى‏»(64).

«و پيغمبر از روى هوى سخن نمى‏گويد، سخن او نيست مگر وحيى كه به او وحى مى‏شود».

و قوله تعالى:

«ليس لك من الامر شى‏ء»(65).

«(اى پيامبر) براى تو از اراده و اختيار هيچ نيست‏».

و مانند گفتار رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم:

فاطمة بضعة منى من آذاها فقد آذانى و من آذانى فقد آذى الله - الحديث (46).

«فاطمه، پاره بدن من است هر كس او را آزار كند، حقا مرا آزار كرده است، و هر كس مرا آزار كند، حقا خداوند را آزار كرده است‏».

اين مختصرى بود كه راجع به فناء فعلى اولياء خدا، در افعال خدا بيان شد.

و پس از فناء در افعال، فناء در اوصاف پيدا مى‏شود، و اصول اين فناء بنابر آنچه از روايات ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين دستگير مى‏شود پنج چيز است: حيات، علم، قدرت، سمع، بصر و خداوند در اين پنج مورد بجاى ولى خود قيام دارد، يعنى سالك حيات و علم و قدرت و شنوائى و بينائى را مطلقا از خدا مى‏بيند، وادراك مى‏كند، نه مى‏تواند به خود نسبت دهد، و نه به غير خود از ممكنات.

در «كافى‏» در ضمن حديثى از حضرت باقر عليه السلام روايت است كه:

ان الله جل جلاله قال: ما تقرب الى عبد من عبادى بشى‏ء احب الى مما افترضت عليه، و انه ليتقرب الى بالنافلة حتى احبه، فاذا احببته كنت‏سمعه الذى يسمع به، و بصره الذى يبصر به، و لسانه الذى ينطق به، و يده التى يبطش بها، ان دعانى اجبته، و ان سالنى اعطيته - الحديث(67).

«خداوند سبحانه و تعالى مى‏فرمايد: هيچگاه بنده‏اى از بندگان من به من تقرب و نزديكى نجسته است، كه در نزد من محبوبتر باشد از آنچه من بر او واجب كردم، و بنده من پيوسته بواسطه بجا آوردن كار نافله و مستحب به من تقرب و نزديكى مى‏جويد، تا جائيكه من او را دوست مى‏دارم، و چون او را دوست داشتم، من گوش او هستم كه با آن مى‏شنود، و چشم او هستم كه با آن مى‏بيند، و زبان او هستم كه با آن تكلم مى‏كند، و دست او هستم كه با آن مى‏گيرد.

اگر بنده مؤمن من مرا بخواند او را اجابت مى‏كنم، و اگر از من سؤال كند به او مى‏دهم-الحديث‏».

اين حديث را فريقين از شيعه و عامه روايت كرده‏اند، و از احاديث رائجه و دارجه محسوب است.

و تصديق صحت متن آن، اين آيه مباركه است:

«قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله و يغفر لكم ذنوبكم‏» (آيه 31، از سوره 3: آل عمران).

«بگو (اى پيامبر) اگر شما چنين هستيد كه خدا را دوست داريد، بايد از من پيروى كنيد تا بالنتيجه خدا هم شما را دوست داشته باشد، و گناهان شما را بيامرزد».

بارى انسان قبل از وصول به اين مرحله، در بين مردم بود، معاشرت مى‏كرد، گفتگو و تكلم داشت، با قواى نفسانى خود از چشم، و گوش، و زبان، و دست، اينك در بين مردم با نور خداست، معاشرت مى‏كند و گفتگو و تكلم دارد، ولى آن تقوا تغيير و تبديل پيدا كرده است، و به نور خدا مبدل شده، اينك چشم و گوش و زبان و دست از آن او نيست، از آن خداست.

چو تافت‏بر دل من پرتو جمال حبيب

بديد ديده جان حسن در كمال حبيب(68)

مسعودى در «اثبات الوصية‏» در ضمن خطبه‏اى كه امير المؤمنين عليه السلام درباره انتقال رسول الله از آدم تا وقتيكه متولد شدند بيان مى‏كند نقل كرده كه آنحضرت چنين به درگاه خدا عرض مى‏كند:

سبحانك اى عين تقوم نصب بهاء نورك؟ و ترقى الى نور ضياء قدرتك؟ و اى فهم يفهم ما دون ذلك الا ابصار كشفت عنها الاغطية، و هتكت عنها الحجب العمية، و فرقت ارواحها الى اطراف اجنحة الارواح فناجوك فى اركانك، و ولجوا بين انوار بهائك، و نظروا من مرتقى التربة الى مستوى كبريائك، فسماهم اهل الملكوت زوارا، و دعاهم اهل الجبروت عمارا-الخطبة(69).

«پاك و مقدس هستى‏اى خداوند!كدام چشمى است كه در برابر روشنى نور تو تاب بياورد؟و بتواند به نور درخشنده و نوربخش قدرت تو، بالا رود و دست‏يابد؟و كدام فهمى است كه بتواند پائين‏تر از اينها را بفهمد، و ادراك كند؟مگر آن چشمانى كه تو از روى آنها پوشش‏ها را برگرفتى، و پرده‏ها و حجاب‏هاى كور و تاريك را از آنها زدودى و پاره كردى، و جان‏هاى آنها را به سوى اطراف بالهاى ارواح، منتشر و پراكنده نمودى،

پس ايشان با تو در مقامات تو و اركان عظمت تو وارد شده، و با تو آهسته سخن گويند، و در ميان انوار روشنى بخش بهاء و درخشش تو فرو روند، و از اين خاكدان و تربت‏با نظر ارتقاء به سوى مستواى مقام كبريائيت تو نظر كنند، پس اهل ملكوت آنان را زائر شمارند، و اهل جبروت آنان را عامر و آباد كننده بخوانند».

در اينجا ملاحظه مى‏شود كه بالصراحه مى‏فرمايد: آن چشم‏هائيكه از روى آنان حجاب و پرده را برداشتى، مى‏توانند به بهاء نور عظمت تو، و به نور درخشنده‏قدرت تو نظر كنند، و اين نيست مگر به فناء صفت در صفات و اسماء خداوند. چون تا مقام فناء در صفت ابصار متحقق نگردد، رؤيت نور حضرت احديت محال است، و در حال فناء ديگر چيزى غير از خدا نيست كه بر او محيط شود، و اوست و بس، او خود را مى‏بيند.

و از جمله رواياتى كه دلالت‏بر فناء صفت است، روايتى است كه صدوق در «توحيد» آورده از هشام در حديث زنديقى كه از حضرت صادق عليه السلام از نزول خداوند تعالى به آسمان دنيا پرسيده بود، و حضرت در پاسخ گفته بودند: ليس كنزول جسم عن جسم الى جسم، «نزول خداوند همچون نزول جسمى از جسمى به سوى جسمى نيست‏» تا آنكه فرمودند:

و لكنه ينزل الى سماء الدنيا بغير معاناة و لا حركة فيكون هو كما فى السماء السابعة على العرش كذلك فى سماء الدنيا.

«و ليكن خداوند به سوى آسمان دنيا كه نزول مى‏نمايد، بدون تهيه اسباب و بدون حركت است، پس بعد از نزول هم در آسمان دنيا، همانطور است كه در آسمان هفتم بر روى عرش است‏».

حضرت در اينجا اضافه كردند كه:

انما يكشف عن عظمته، و يرى اولياءه نفسه حيث‏شاء، و يكشف ما شاء من قدرته، و منظره بالقرب و البعد سواء(70).

«خداوند از عظمت‏خود پرده برمى‏دارد، و خود را به هر قسمى كه بخواهد به اولياى خود نشان مى‏دهد، و به هر مقدارى كه بخواهد قدرت خود را ظاهر و منكشف مى‏كند، و محل نظر خدا در نزديكى و دورى يكسان است‏».

نشان دادن خود را به اولياى خود، غير از فناء وصفى، يعنى فناء در عالم بصر، در عالم علم و بصيرت خداوند نيست، زيرا كه با وجود بقاء و عدم حصول فناء، ممكن، محال است‏خدا را ببيند، زيرا كه معنايش احاطه محدود بر غير محدود است، و اما در فناء چيزى نيست غير از ذات اقدس او كه بيننده باشد، و لذا اين ارائه و نشان دادن را فقط براى اولياى خود كه رفع هر گونه حجاب نموده‏اند متذكر مى‏گردد. در «عدة الداعى‏» مرحوم ابن فهد از وهب بن منبه نقل مى‏كند كه

فيما اوحى الله الى داود: يا داود! ذكرى للذاكرين، و جنتى للمطيعين، و حبى للمشتاقين، و انا خاصة للمحبين(71).

«از جمله چيزهائى كه خداوند به داود وحى فرستاد، اين بود كه گفت:اى داود من ياد كسانى هستم كه مرا ياد مى‏كنند، و بهشت من براى كسانى است كه اطاعت مرا مى‏نمايند، و محبت من به كسانى است كه شوق ديدار مرا دارند، و من (با تمام صفات جمال و جلال) براى كسانى هستم كه مرا دوست دارند».

در دعاهاى متعارف و معمول، از اين قبيل مطالب و درخواست‏هاى دعا كنندگان بسيار است، از جمله در مناجات شعبانيه حضرت امير المؤمنين عليه السلام چنين وارد است كه:

الهى و الهمنى ولها بذكرك الى ذكرك! و اجعل همى الى روح نجاح اسمائك و محل قدسك!(72)

«خداوندا به من الهام كن و عطا كن شدت اشتياق و وجد و سرور را در ذكر خودت و ياد خودت، كه بدانها به مرتبه عالى‏تر از ذكر خودت و ياد خودت راه يابم، و هم و اراده مرا قرار بده در فرح و راحتى وصول و ظفر و كاميابى به اسماء خودت، و محل پاكى و پاكيزگى ذات مقدست‏».

تا آنكه عرض مى‏كند:

الهى هب لى كمال الانقطاع اليك، و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك، حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمة و تصير ارواحنا معلقة بعز قدسك.

الهى و اجعلنى ممن ناديته فاجابك و لاحظته فصعق لجلالك، فناجيته سرا، و عمل لك جهرا.

«خداوندا!كمال انقطاع مرا به سوى خودت، بر من ارزانى دار، و چشم‏هاى دلهاى ما را به درخشش و روشنى نظر كردن به سوى تو، روشن و نورانى فرما، تا جائيكه ديدگان دل ما، حجاب‏هاى نور را پاره كند و سپس به معدن عظمت تو واصل شود، و جان‏هاى ما به مقام عز قدس تو معلق گردد». خداوندا!مرا از آنان قرار ده، كه ايشان را ندا فرمودى، و به سوى خود خواندى، و آنها اجابت تو را نمودند!و با ديده مراقبت‏بر آنان نظر افكندى!و از جلال تو مدهوش شدند!و سپس با آنان در سر و خلوت به نجوى و سخن پنهان گفتن پرداختى!و ايشان در جهر و آشكارا و علن براى خدمت تو قيام كردند و عمل نمودند!»

تا آنكه عرض مى‏كند

الهى و الحقنى بنور عزك الابهج فاكون لك عارفا و عن سواك منحرفا و منك خائفا مراقبا(73).

«خداوندا: مرا به نور عزت خودت كه بسيار نيكو و نشاط انگيز است‏برسان!تا اينكه به مقام تو عارف شوم!و از غير تو چشم بپوشم!و از تو پيوسته در خوف و مراقبت‏باشم‏».

و پس از فناء در اوصاف، مرحله سوم از فناء پيش مى‏آيد، و آن فناء در ذات است، يعنى ذات ولى خدا در ذات خداوند مندك و فانى مى‏شود، و وجودش مضمحل مى‏گردد، و از او اثرى نمى‏ماند.

در اينجا هر اسم و رسمى محو و نابود مى‏شود، و حضرت حق قائم مقام او مى‏گردد.

اين مقام مقامى است‏بزرگتر و برتر از آنكه لفظى بتواند آن را حكايت كند، و يا اشاره‏اى بدان راه يابد. و اصولا اطلاق مقام بر آن مجاز است، و اين از مواهب حضرت سبحان است‏به رسول اكرمش: محمد بن عبد الله صلى الله عليه و آله و سلم، و پس از آن حضرت براى اولاد طاهرين آنحضرت نيز مفتوح گرديده است، و نيز براى اولياى خدا از امت آنحضرت مفتوح است، به مقتضى و مدلول روايات بسيارى كه دلالت دارند بر آنكه خداوند سبحانه و تعالى، شيعيان آنها را در درجات اخروى به آن سروران ملحق مى‏نمايد.

درباره فناء در ذات در روايت وارده در معراج رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه درباره ولى خدا، خداوند مى‏فرمايد:

و ينقل من دار الفناء الى دار البقاء، و من دار الشيطان الى دار الرحمن(74).

«از خانه فانى به سوى خانه باقى انتقال پيدا مى‏كند، و از خانه شيطان به سوى خانه رحمن منتقل مى‏شود».

و از اينجا به دست مى‏آيد كه: آنچه را كه خداوند سبحانه و تعالى به امت‏ها وعده داده است، از مقامات و كرامات در آخرت، براى اولياى خدا در دنيا معين فرموده، و به آنها در دنيا روزى كرده، و لحوق به امامشان نيز در اينجا تحقق مى‏گيرد.

و از جمله موهبت‏هاى حضرت حق تبارك و تعالى به اولياى خودش، سير دادن آنهاست در عوالم متوسطى كه بين مبدا سير، و بين وصول و فناء در خدايشان حاصل مى‏شود.

در اينجا روايات در كتب مفصله اخلاقيه و عرفانيه، بالاخص در «بحار الانوار» مرحوم مجلسى رضوان الله عليه بسيار است. و ما براى نمونه، قدرى از روايت معراجيه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم را، كه مصدر به يا احمد است ذكر مى‏كنيم:

در «ارشاد القلوب‏» (75)مرفوعا و در «بحار الانوار» از «ارشاد القلوب‏» ، و با دو سند ديگر كه از بعضى از كتب حديث، و بعضى از كتب قديمه يافت‏شده است، روايتى بسيار عالى المضمون كه داراى نكات دقيق و عجائب سير و سلوك الى الله است، بيان مى‏كند. اين روايت‏حقا روايتى است جامع و كامل و براى سير در مقام ولايت، از بيان هيچ دستورى خوددارى نكرده است، و ما در اينجا مختصرى از آن را مى‏آوريم:

يا احمد: هل تدرى اى عيش اهنا، و اى حياة ابقى؟!قال: اللهم لا!

قال: اما العيش الهنى‏ء، فهو الذى لا يفتر صاحبه عن ذكرى، و لا ينسى نعمتى، و لا يجهل حقى، يطلب رضاى فى ليله و نهاره!

و اما الحياة الباقية، فهى التى يعمل لنفسه، حتى تهون عليه الدنيا، و تصغر فى عينه، و تعظم الآخرة عنده، و يؤثر هواى على هواه، و يبتغى مرضاتى، و يعظم حق عظمتى، و يذكر علمى به، و يراقبنى بالليل و النهار عند كل سيئة او معصية، و ينقى قلبه عن كل ما اكره، و يبغض الشيطان و وساوسه، و لا يجعل لابليس على قلبه سلطانا و سبيلا.

فاذا فعل ذلك، اسكنت قلبه حبا حتى اجعل قلبه لى، و فراغه و اشتغاله و همه و حديثه من النعمة التى انعمت‏بها على اهل محبتى من خلقى! و افتح عين قلبه و سمعه حتى يسمع بقلبه و ينظر بقلبه الى جلالى و عظمتى، و اضيق عليه الدنيا و ابغض اليه ما فيها من اللذات، و احذره من الدنيا و ما فيها كما يحذر الراعى غنمه من مراتع الهلكة فاذا كان هكذا يفر من الناس فرارا، و ينقل من دار الفناء الى دار البقاء، و من دار الشيطان الى دار الرحمن.

«اى احمد!آيا مى‏دانى كدام عيش گواراتر، و كدام زندگى باقى‏تر است؟!عرض كرد: بار خدايا نه!

خداوند خطاب كرد: اما عيش گوارا، آن عيشى است كه كسى كه داراى آن است، از ياد من سست نشود، و نعمت مرا فراموش ننمايد، و نسبت‏به حق من نادان نباشد، و رضا و پسند مرا در شب و روز خود بجويد،

و اما زندگى جاودان و باقى، آن حياتى است كه شخص براى خود كار كند، تا بجائيكه دنيا در نزد او سبك شود، و در نظر او كوچك نمايد، و آخرت در نزد او بزرگ آيد، و خواهش مرا بر خواهش خود مقدم دارد، و در دنبال رضايت من برآيد، و آن را بجويد، و حق بزرگى و عظمت مرا بزرگ شمارد، و علم مرا به خودش ياد آورد، و در شبانه‏روز، در وقت پيشآمد هر طاعت و معصيتى، مرا در نظر آورد، و مراقبت كند، و دل خود را از هر چه كه ناخوشايند من است پاك كند، و شيطان و وسوسه‏هاى او را دشمن دارد، و براى تسلط ابليس بر دلش هيچ قدرت و راهى نگذارد، و چون چنين كند من محبت و عشق خود را در قلب او جا مى‏دهم، تا جائيكه قلب او را براى خودم مى‏گذارم، و فراغت او، و اشتغال او، و هم او، و گفتار او را از آن گونه نعمت‏هائى قرار مى‏دهم كه با خصوص اهل محبت از بندگان خودم كرده‏ام، و به آنها بدينگونه نعمت‏بخشوده‏ام، و چشم دل او را باز مى‏كنم، و گوش دل او را باز مى‏كنم، تا آنكه با دلش بشنود، و با دلش ببيند جلال و عظمت مرا، و دنيا را بر او تنگ مى‏كنم، و لذات دنيا را در نزد او ناگوارا و ناپسند مى‏نمايم، و همچون شبانى كه گوسپندان خود را از مرتع‏ها و چراگاههاى هلاكت بر حذر مى‏دارد، من او را از دنيا و آنچه كه در دنياست، بر حذر مى‏دارم.

يا احمد! و لازيننه بالهيبة، و العظمة، فهذا هو العيش الهنى‏ء و الحياة الباقية، و هذا مقام الراضين.

فمن عمل برضاى الزمه ثلاث خصال: اعرفه شكرا لا يخالطه الجهل، و ذكرا لا يخالطه النسيان، و محبة لا يؤثر على محبتى محبة المخلوقين.

فاذا احبنى احببته، و افتح عين قلبه الى جلالى، و لا اخفى عليه خاصة خلقى، و اناجيه فى ظلم الليل، و نور النهار، حتى ينقطع حديثه مع المخلوقين، و مجالسته معهم، و اسمعه كلامى و كلام ملائكتى، و اعرقه السر الذى سترته عن خلقى، و البسه الحياء حتى يستحيى منه الخلق كلهم، و يمشى على الارض مغفورا له، و اجعل قلبه واعيا و بصيرا، و لا اخفى عليه شيئا من جنة و لا نار.

و اعرفه ما يمر على الناس فى يوم القيامة من الهول و الشدة، و ما احاسب الاغنياء و الفقراء و الجهال و العلماء.

و انومه فى قبره، و انزل عليه منكرا و نكيرا حتى يسالاه، و لا يرى غمرة الموت و ظلمة القبر، و اللحد، و هول المطلع، ثم انصب له ميزانه، و انشر ديوانه، ثم اضع كتابه فى يمينه فيقرؤه منشورا.

ثم لا اجعل بينى و بينه ترجمانا، فهذه صفات المحبين.

«اى احمد!و من او را به هيبت و عظمت زينت مى‏دهم!اينست عيش گوارا، و زندگانى جاودان!، و اينست مقام كسانى كه از من راضى‏اند.

و بنابر اين، هر كس به رضاى من عمل كند، من سه صفت را پيوسته ملازم با او مى‏گردانم:

من آن گونه شكرى را به او مى‏شناسانم كه ابدا در آن جهل نباشد، و آن گونه به ياد بودن را به او مى‏نمايانم كه در آن نسيان نباشد، و محبتى را كه با وجود آن هيچگاه محبت مخلوقات را بر محبت من مقدم ندارد.

و چون او مرا دوست‏بدارد، من هم او را دوست مى‏دارم، و چشم دل او را به سوى جلال خود باز مى‏كنم، و خواص از بندگان خود را از او پنهان نمى‏دارم، و در شب‏هاى تاريك، و در روشنى روز با او در پنهان سخن مى‏گويم، و مناجات دارم، تا آنكه ديگر، گفتارش با مردمان قطع مى‏شود، و رفت و آمدش با آنان بريده مى‏گردد.

و من گفتار خودم را، و گفتار فرشتگانم را به او مى‏شنوايانم، و آن راز و سرى‏را كه از خلق خودم مخفى داشته‏ام، به او نشان مى‏دهم، و لباس حياء بر قامت او مى‏پوشانم، بطوريكه تمام مخلوقات از او حيا مى‏كنند، و با حال آمرزيدگى و بخشودگى در روى زمين راه مى‏رود، و دل او را فراگير و بينا مى‏كنم، و هيچ چيز از بهشت و جهنم را از او پنهان نمى‏دارم، و آنچه در روز قيامت‏بر مردم مى‏گذرد، از هول و اضطراب، و شدت، به او مى‏نمايانم، و آن كيفيتى را كه از اغنياء و فقراء و جهال و علماء حساب مى‏كشم، به او مى‏شناسانم، و او را در قبرش به خواب مى‏برم، و نكير و منكر را خودم بر او وارد مى‏سازم، تا از او پرسش كنند.

و او به هيچ وجه سكرات مرگ، و تاريكى قبر و لحد را نمى‏بيند. و ترس از امور هولناك آخرت كه بر او اشراف مى‏كنند ندارد.

و سپس من خودم، ميزان عمل او را نصب مى‏كنم، و نامه عمل او را باز مى‏گردانم، و نامه عمل او را از طرف راست كه جانب سعادت است‏به او مى‏رسانم، و او آن نامه را گسترده و باز شده مى‏خواند.

و ديگر آنكه من بين خودم و او هيچ مترجم و واسطه در سخن گفتن قرار نمى‏دهم، و اينست صفات محبان‏».

يا احمد! اجعل همك هما واحدا! فاجعل لسانك لسانا واحدا! و اجعل بدنك حيا لا تغفل عنى، من يغفل عنى لا ابالى باى واد هلك - الحديث(76).

«اى احمد! اراده و مقصود خود را، مقصود واحدى قرار بده! و زبانت را زبان واحدى بگردان! و پيوسته افكار و خيالت را زنده كن، تا هيچوقت از من غافل نشوى! هر كس از من غافل شود، من باكى ندارم كه در هر بيابان و هر نقطه‏اى هلاك شود».

در «كافى‏» با اسناد خود روايت كرده است كه: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم به حارثة بن مالك بن نعمان انصارى برخورد كردند و گفتند: حالت چطور است‏اى حارثه؟!

فقال: يا رسول الله: مؤمن حقا! فقال له رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: لكل شى‏ء حقيقة، فما حقيقة قولك؟! فقال يا رسول الله! عزفت نفسى عن الدنيا فاسهرت ليلى، و اظمات هواجرى، و كانى انظر عرش ربى، و قد وضع للحساب، و كانى انظر الى اهل الجنة يتزاورون فى الجنة، و كانى اسمع عواء اهل النار فى النار.

فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: عبد نور الله قلبه، ابصرت فاثبت-الحديث(77).

«حارثه گفت:اى رسول خدا!مؤمن هستم به حقيقت ايمان!

رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: از براى هر چيزى حقيقتى است، حقيقت گفتار تو چيست؟!

حارثه گفت: نفس من به دنيا پشت كرده است!و من شب‏ها بيدارم، و روزهاى گرم روزه و تشنه‏ام، و گويا من چنين مى‏بينم كه عرش پروردگارم را براى حساب خلايق گذرانده‏اند، و گويا من چنين مى‏بينم اهل بهشت را كه در بهشت‏به ديدار و زيارت هم مى‏روند، و گويا من چنين مى‏بينم كه در ميان آتش، جهنميان فرياد مى‏كشند، و زوزه مى‏كشند.

رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: اين بنده‏ايست كه خداوند دل او را به نور ايمان منور كرده است،اى حارثه شمت‏باز شده است، و مخفيات را مى‏بينى، و بنابر اين بر اين حال ثابت‏باش‏»

ما به حول الله و قوته در ج 2 «معاد شناسى‏» مجلس نهم، مقدار مختصرى در حالات اولياء الله آورده‏ايم، و اين مطالبى كه در اينجا آورديم، اجمال و اختصارى است، كه از يك دنيا اخبار و آثار و قصص و حكايات زنده، درباره اولياى خدا بازگو مى‏كند، و اگر با ذهنى صاف و فكرى استوار در آنها تدبر كنيم خواهيم يافت كه راه ولايت و وصول به مقام عبوديت محضه حضرت حق متعال باز است، و بر روى كسى بسته نيست، غاية الامر، امامان و پيشوايان دين، معلمان اين طريق، و هاديان اين سبيل مى‏باشند. فلله درهم و عليه اجرهم. و لازمه مقام امامت آنست كه: دست ماموم را بگيرند، و به همان جائى كه خودشان رفته‏اند رهبرى كنند، و السلام علينا و على عباد الله الصالحين.