امام شناسى ، جلد هفتم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۱۱ -


مقدمه دوم : حمل بر دو قسم است: اولى ذاتى و شايع صناعى.

مراد از حمل اولى بيان اشتراك دو اسم است در يك مفهوم، يعنى مى‏خواهيم بگوئيم: مفهوم محمول با مفهوم موضوع اتحاد دارند مثل: الانسان حيوان ناطق كه بين مفهوم انسان، و مجموع حيوان ناطق تفاوتى نيست.

و مراد از حمل صناعى بيان اشتراك دو مفهوم است در يك مصداق، يعنى مى‏خواهيم بگوئيم: مفهوم محمول با مفهوم موضوع، در مصداق و تحقق خارجى اشتراك دارند گرچه آن دو مفهوم با هم مشترك نباشند، مثل زيد انسان، و زيد قائم.در اينجا مفهوم انسان با زيد در خاج متحد شده، و بر اين موجود خارجى هر دو مفهوم صادق است.و مفهوم قائم و زيد نيز متحد شده و بنابراين، اين موجود خارجى منطبق عليه هر دو مفهوم قائم و زيد است.

حال كه اين دو مقدمه روشن شد مى‏گوئيم: بدون شك مفهوم صيغه مفعل با مفهوم صيغه افعل تفضيل اختلاف دارند، و ليكن چه بسا در مصداق متحد باشند.

و عليهذا اگر گفتيم فلان مولى فلان و از مولى، افعل تفضيل را اراده كرديم، در اينجا به حمل شايع صناعى صحيح است، و اگر گفتيم مولى اولى باز به حمل شايع صحيح است.

و اگر گفتيم: فلان ليس مولى فلان، و مراد از مولى افعل تفضيل بود، باز به حمل شايع صحيح است.و نيز اگر گفتيم: مولى ليس اولى به حمل شايع صحيح نيست، ولى به اولى صحيح است، چون آن دو با هم متحد المفهوم نيستند.همچنانكه زيد ليس بقائم بنا به حمل شايع صحيح نيست، ولى به حمل اولى صحيح است، در صورتى كه زيد در خارج قائم باشد.

از آنچه بيان شد، معلوم شد كه هر يك از فخر رازى و علامه امينى در يك طرف از بحث قرار گرفته و اثبات چيزى را مى‏كنند كه نبايد اثبات كنند، و نفى چيزى را مى‏نمايند كه نبايد نفى نمايند.

فخر رازى مى‏گويد: مولى، اولى نيست.اين به حسب حمل اولى ذاتى درست است ولى به حسب حمل شايع غلط است، زيرا ما در صدد اثبات اتحادميان مفهوم آنها نيستيم بلكه مثل زيد انسان اتحاد وجودى آنها را در خارج مى‏طلبيم، و اين معنى با حمل شايع هم تمام مى‏شود، زيرا براى اثبات ولايت اتحاد مصداقى و خارجى معناى مولى با معناى اولى كافى است.ولى فخر رازى از عدم اتحاد بين دو مفهوم مى‏خواهد عدم اتحاد بين دو مصداق را نتيجه بگيرد، و بر همين اساس تمسك سيد مرتضى را باطل پنداشته است.و اين كلام اشتباه است.

علامه امينى مى‏گويد: مولى، اولى است.اين به حسب حمل شايع صناعى درست است، ولى به حسب اولى ذاتى اشتباه است، زيرا بين دو مفهوم آنها اتحادى نيست.و همان اتحاد مصداقى براى ما كافى است.ولى علامه امينى از اتحاد بين دو مفهوم مى‏خواهد اتحاد بين دو مصداق را نتيجه بگيرد و بگويد: چون دو مفهوم يكى است، پس على عليه السلام در خارج با مفهوم اولويت منطبق است.و اين كلام اشتباه است، زيرا براى اتحاد مصداقى نياز به اتحاد مفهومى نداريم.بگذار دو مفهوم مولى و اولى با هم تفاوت داشته باشند، و اسم مكان با افعل تفضيل متفاوت باشد، ولى بعد از اتحاد مصداقى و حمل شايع و انطباق معناى اولى بر على عليه السلام در خارج، بعد از عدم امكان انطباق بقيه معانى ديگر كه براى مولى ذكر شده است، امامت‏براى آنحضرت ثابت است، و راه گريزى براى منكران ولايت نخواهد بود.

و از آنچه تا به حال بيان شد معلوم شد كه حقيقت لفظ مولى در نزد علامه امينى به معناى اولى است و سزاوارتر به چيزى.ولى در نزد حقير حقيقت آن، اسم مكان است‏براى موضعى كه حقيقت ولايت در آن باشد.و ولايت كما اينكه كرارا بيان شده است، ارتفاع حجاب بين دو چيز است‏بطوريكه فاصله‏اى ميان آن دو چيز غير از خود آن دو چيز نباشد.و تمام معانيى كه براى مولى و ولى و اولى و غيرها ذكر شده است‏بواسطه اين معنى است كه در هر يك از مصاديق بواسطه انطباق اين معنى بر آن، استعمال مى‏شود.و اشهد ان عليا ولى الله يعنى شهادت مى‏دهم كه على به مقام و درجه‏اى رسيده است، و در موقع و منزلتى قرار گرفته است كه در مقام عبوديت محضه بين او و بين خداوند هيچ حجاب و فاصله‏اى نيست.اينست معناى ولايت كامله، و اينست معناى عبوديت تامه. اللهم اجعلنا من‏المتمسكين بولايته.در اين مقام ولايت كه تجلى گاه تمام صفات و اسماء كليه الهيه، و منشا ظهور جمال و جلال است قرار گرفته، آئينه و آيتى است عظيم، خودنمائى ندارد، خدانمائى دارد، از خدا مى‏گيرد، و به ما سوى الله افاضه مى‏كند.

اينجاست كه بدون اختيار، اين بيت عارف كامل ابن فارض مصرى بر زبان جارى مى‏شود:

فكل مليح حسنه من جمالها معار له بل حسن كل مليحة(96)

«تمام زيبائى‏ها و محاسنى كه در عالم، در هر مليح و در هر مليحه‏اى هست همه از او گرفته شده، و بدين زيبايان به عنوان اريت‏سپرده شده است‏» .

در اينجا چه نيكوست داستانى را كه شيخ تفسير: ابو الفتوح رازى - اعلى الله تعالى مقامه الشريف - آورده است ذكر كنيم:

«آنگه اشارت كرد به امير المؤمنين على، و او را بخواند و با خود بر آن منبر برد، و دو بازوى او گرفت و او را برداشت و بگردانيد، و بر مردمان عرض كرد چنانكه عروس را جلوه كنند حتى راى الناس بياض ابطيهما: تا مردمان سفيدى زير بغل هر دو بديدند.و ساعتى خاموش مى‏بود.چنين گويند كه: شبلى در روز غدير نزديك يكى از معروفان شد از علويان، و او را تهنيت كرد، آنگه گفت: يا سيدى تو دانى تا اشارت در آن چه بود كه جدت دست پدرت گرفت، و برداشت و سخن نگفت؟ ! گفت: ندانم.

گفت: اشاره بود به آنكه زنانى كه از جمال يوسف بيخبر بودند زبان ملامت در زليخا دراز كردند و گفتند:

امراة العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنريها فى ضلال مبين .او خواست تا طرفى از جمال يوسف به ايشان نمايد، مهمانى ساخت و آن زنان را بخواند، و در خانه دو در برد، و بنشاند، و يوسف را جامهآء سفيد در پوشيده و گفت: براى دل من از اين خانه در رو، و به آن در بيرون شو! و ايشان را گفت: من مى‏خواهم تا اين دوست‏خود را به يكبار بر شما عرض كنم، براى دل من هر كدام به او مبرتى كنيد! گفتند: چه كنيم؟ ! گفت: هر يك را كاردى و ترنجى به دست مى‏دهم، چون آيد، هر يك پاره ترنج‏ببريد و به او بدهيد! گفتند: چنين كنيم.چون او از در خانه درآمد و چشم ايشان بر جمال او افتاد، خواستند كه ترنج‏ببرند، دست‏ها ببريدند از دهش و حيرت.چون او برفت، گفتند: حاش لله ما هذا بشر ان هذا الا ملك كريم.

گفت: ديديد! اين آنست كه شما زبان ملامت‏بر من دراز كرديد، به سبب اين، فذلكن الذى لمتننى فيه.

رسول صلى الله عليه و آله هم اشارت كرد گفت: اين مرد آنست كه اگر وقتى در حق او سخنى گفتم، شما را خوش نيامد زبان ملامت دراز كرديد، امروز بنگريد تا خداى تعالى در حق او چه گفت؟ او را چه پايه نهاد؟ و چه منزلت داد؟ آنگه گفت: الست اولى بكم من انفسكم؟ ! نه من به شما از شما اولاترم؟ !

قالوا: بلى.تقرير كرد، تا اقرار دادند.چون همه اقرار دادند، بى‏فصلى و تراخى گفت: من كنت مولاه فهذا على مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، و اخذل من خذله.هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست، بار خدايا هر كه او را دوست دارد دوستش دار! و هر كه او را دشمن دارد تو او را دشمن دار! و هر كه ناصر او باشد ناصرش باش، و هر كه خاذل او باشد مخذولش دار! آنگه گفت: اللهم هل بلغت؟ ! بار خدايا برسانيدم؟ آنگه اصحاب را گفت: شنيديد كه آنچه خدا گفت‏برسانيدم؟ ! گفتند: بلى!

گفت: اللهم اشهد عليهم بار خدايا گواه باش بر ايشان!» تا آخر داستان(97) .

ملاى رومى در اين باره گويد:

زين سبب پيغمبر با اجتهاد نام خود و آن على مولا نهاد

گفت: هر كس را منم مولا و دوست ابن عم من على، مولاى اوست

كيست مولا، آن كه آزادت كند بند رقيت ز پايت‏بركند

چون به آزادى نبوت هادى است مؤمنان راز انبيا آزادى است

اى گروه مؤمنان شادى كنيد همچو سرو و سوسن آزادى كنيد(98)

دوم شاهد و دليل بر اينكه مراد از مولى در حديث غدير، امامت و ولايت كليه است، گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله است قبل از بيان اين فقره از خطبه، به اينكه مردم را مخاطب قرار داده و به اين طريق استفهام تقريرى پرسش نمود: الست اولى بكم من انفسكم؟ آيا من از خود شما به نفوستان از جهت اختيار و اراده و مولويت و تصرف در امور و ساير جهات نزديكتر به شما نيستم؟ ! همه گفتند: آرى.و بر اين پايه و اساس، آنحضرت گفتار خود را تفريع كرد كه: فمن كنت مولاه فعلى مولاه «پس بنابراين هر كس كه من مولاى او هستم على مولاى اوست‏» .

و چون عبارت آنحضرت: الست اولى بكم من انفسكم نتيجه و متفرع از آيه كريمه قرآن است كه:

النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم (99) ، ولايت پيغمبر بر مؤمنان از ولايت‏خود آنها به نفوسشان بيشتر است، و اين ولايت‏بدون شك، اولويت من جميع الجهات است روحا و جسما، ظاهرا و باطنا، دينا و دنيا، فعليهذا مراد از استفهام تقريرى رسول الله در گفتارشان: الست اولى بكم همين گونه ولايت است.و بنابراين ولايت داده شده به امير مؤمنان در من كنت مولاه فعلى مولاه نيز همين گونه ولايت‏خواهد بود.

اين جمله استفهاميه رسول الله را همانند خود حديث ولايت، علاوه بر قاطبه علماء شيعه، اعلام و حفاظ اهل سنت همانند احمد بن حنبل، ترمذى، ابن ماجه، نسائى، طبرى و طبرانى، ابو حاتم، دار قطنى، ذهبى، حاكم، ابو نعيم، ثعلبى، بيهقى، خطيب، حسكانى، ابن مغازلى، سجستانى، خوارزمى، ابن عساكر، بيضاوى، ابن اثير، ابو الفرج، تفتازانى، حموئى، گنجى، ايجى، ابن صباغ، ابن حجر، سيوطى، و بسيارى ديگر از آنها در كتب خود ذكر كرده‏اند.و تعداد اسامى اين بزرگان اهل سنت را كه در كتب خود آورده‏اند، علامه امينى به شصت و چهار نفر بالغ گردانيده است (100) .

و بنابراين، خود اين مقدمه استفهاميه نيز مستقلا به حد تواتر رسيده است، و بسيارى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله كه حديث ولايت را روايت كرده‏اند منضمابا اين مقدمه بوده است.

حال مى‏گوئيم: مراد از مولى در حديث ولايت همان اولى در مقدمه اين خطبه در استفهام رسول الله است.و به عبارت ديگر الست اولى بكم من انفسكم و فمن كنت مولاه فعلى مولاه يك معنى دارد، وگرنه جمله اول از دوم جدا، و بدون ربط و محتوى، و از درجه بلاغت‏ساقط مى‏شد.

و شاهد بر اين مطلب آنكه بسيارى از اعلام كه روايت را بيان كرده‏اند - همانطور كه در مطاوى گفتار در ضمن دروس سابق ديديم - به اين عبارت بيان كرده‏اند كه: بعد از استفهام و تقرير، رسول خدا فرمود: الا فمن كنت اولى به فعلى مولاه.و اين جمله به صراحت، پيوند دو جمله استفهاميه و اخباريه رسول الله را مى‏رساند.

حافظ ابو الفرج يحيى بن سعيد ثقفى اصفهانى در كتاب «مرج البحرين‏» بعد از نقل مقدمات خطبه غدير، مى‏گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله دست على را گرفت و گفت: من كنت وليه و اولى به من نفسه فعلى وليه: «هر كس كه من ولى او هستم و از خود او به نفس او ولايتم بيشتر است، پس على بن ابيطالب ولى اوست‏» .

و سبط ابن جوزى بعد از آنكه معناى اولى را در حديث غدير ترجيح مى‏دهد، مى‏گويد: مراد از مولى در حديث، اطاعت مخصوص و اولى است، و معناى آن اين مى‏شود كه: من كنت اولى به من نفسه فعلى اولى به(101) .

و ابن طلحه شافعى مى‏گويد: جماعتى برآنند كه مراد از حديث، اولويت است(102) .

و از آنچه گفته شد به دست مى‏آيد عدم صحت آنچه بعضى از عامه گفته‏اند كه: دلالت تقديم الست اولى بكم بر من كنت مولاه بر ولايت تامه و امامت وقتى تمام است كه در دنبال حديث، دعاى رسول الله: اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه نباشد، زيرا كه معناى اين فقره آنست كه: «بار پروردگارا دوست‏بدار كسى‏را كه على را دوست دارد! و دشمن بدار كسى را كه على را دشمن دارد» ! و اين دعاى رسول الله بر دوستى دوستان على كه به لفظ وال آمده است قرينه مى‏شود براى آنكه مراد از مولى نيز دوست و محب است.و در اينصورت دلالت‏حديث‏بر ولايت تمام نيست.

اين استدلال صحيح نيست، زيرا كه مبتنى است‏بر آنكه مراد از اللهم وال من والاه دوستى و محبت و يا نصرت باشد.و اينطور نيست، بلكه مراد همان معناى حقيقى ولايت است.اللهم وال من والاه معنايش آنست كه: بار پروردگارا تو ولايت كسى را بر عهده بگير كه او ولايت على را بر عهده دارد! و از كسى سرپرستى و حمايت كن كه او در تحت‏سرپرستى و جماعت على درآمده است! و صاحب اختيار كسى باش كه او على را صاحب اختيار گرفته است! زيرا همانطور كه گفتيم ولايت رفع حجاب است، و نسبت‏به طرفين لفظ مولى و ولى استعمال مى‏شود، و تصريف فعل نيز در هر دو طرف واقع مى‏شود.كلمه وال كه امر است‏يعنى تو ولايت را بر عهده داشته باش، و والاه كه صيغه ماضى است‏يعنى در تحت ولايت او درآمده است.

پس اين فقره از دعاى حضرت رسول الله، علاوه بر آنكه منافاتى با ولايت در مقدمه و حديث ندارد، مؤيد و مسدد آنست.

زيرا اولا به صيغه عموم، ولايت على را بر همه مردم واجب كرده است و همه را به پيروى و اطاعت فرا خوانده است.و اين معنى با ولايت‏سازگار است نه با معناى محبت و يا نصرت.

و ثانيا براى تثبيت امامت و ولايت او همه مردم را امر به مساعدت نموده است، تا موانع را از سر راه بردارد.و معلوم است كه امامت منصب عامى است كه نياز به مساعدت و اطاعت مردم دارد، وگرنه محبت و نصرت عموميتش، اينهمه احتياج به تاكيد و اصرار ندارد.

و ثالثا از اين فقره مى‏توان بر عصمت آنحضرت استدلال كرد، زيرا دعوت عامه مردم بدون قيد و شرط به لزوم تولى و نصرت، و به بيزارى از عداوت، و تنها گذاردن و اعتنا به اوامر و نواهى ننمودن، بدون تحقق معنى و حقيقت عصمت، معنى ندارد.و از آنچه گفته شد معلوم مى‏شود كه عدل و قرينه قرار دادن جمله و عاد من عاداه (دشمن بدار كسى را كه با على دشمنى كند) براى جمله: وال من والاه نيز دليل بر معناى محبت و نصرت از كلمه وال من والاه نمى‏باشد، زيرا طبعا از لوازم عدم ولايت و دورى، پيدايش خصومت و دشمنى است.

و از همه اينها گذشته جملات من كنت مولاه فعلى مولاه و اللهم وال من والاه هر يك مستقل و داراى معناى خاصى است، و بر فرض كه مراد از وال من والاه محبت و نصرت باشد، ظهور جمله من كنت مولاه فعلى مولاه بر ولايت كليه و امامت‏خصوصا با تفريع بر جمله الست اولى بكم من انفسكم به جاى خود ثابت، و حجيت ظهورات در محاورات و كلمات جاى تشكيك نيست.

شاهد و دليل سوم، جملات و عباراتى است كه در خطبه آمده، و هر يك از آنها به تنهائى دلالت دارند بر اينكه مراد از كلمه مولى، امامت است، و عليهذا هر يك از اينها قرينه براى معناى منظور مى‏باشند:

از جمله رسول خدا صلى الله عليه و آله مردم را دعوت به پيروى از كتاب و عترت مى‏كند، و آن دو را دو ثقل، يعنى چيز گرانقدر و پر ارزش مى‏خواند، و عدم انفكاك آنها را از هم تا روز قيامت‏بيان مى‏كند و مى‏فرمايد: فلا تقدموهما فتهلكوا! و لا تقصروا عنهما فتهلكوا! «شما از كتاب و عترت جلو نيفتيد كه هلاك مى‏شويد! و كوتاهى نيز از آنها نكنيد كه هلاك مى‏شويد» ! در جلو افتادن و سبقت گرفتن، و همچنين در كوتاهى كردن و كند آمدن، مگر معنائى جز در موارد اطاعت و لزوم پيروى همانند كتاب خدا معنائى متصور است؟ و لزوم طاعت از آثار امامت است.

و از جمله آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از آنكه از مردم اقرار و اعتراف بر توحيد خداوند و رسالت‏خود گرفت، بدون فاصله ولايت امير المؤمنين عليه السلام را بر آن دو مترتب ساخت.و معلوم است كه اقتران ولايت، با رسالت رسول، و توحيد حضرت ربوبى، غير از زعامت و امامت نمى‏تواند چيز ديگرى بوده باشد.رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

يا ايها الناس! بم تشهدون؟ ! قالوا: نشهد ان لا اله الا الله! قال: ثم مه؟ ! قالوا: و ان محمدا عبده و رسوله! قال: فمن وليكم؟ ! قالوا: الله و رسوله‏مولانا: «اى مردم به چه چيز شهادت مى‏دهيد؟ ! گفتند: شهادت مى‏دهيم كه معبودى جز خدا نيست.فرمود: ديگر به چه چيز؟ ! گفتند: محمد پيامبر خدا و فرستاده اوست.فرمود: پس ولى شما كيست؟ ! گفتند: خدا و رسول خدا مولاى ما هستند!» در اين حال پيامبر دست‏خود را به بازوى على زد و او را بر روى دست‏برافراشت و گفت: من يكن الله و رسوله مولاه فان هذا مولاه: «هر كس كه خدا و رسول خدا مولاى اوست، پس اين على مولاى اوست‏» .

و با مختصر توجهى در اين عبارات، خوب واضح است كه: ولايت على به همان معنى و مفاد ولايت‏خدا و رسول خداست، و ابدا انفكاك ندارد، و معنائى ديگر متصور نيست، وگرنه عبارت لغو، و كلام بيهوده است.

و در عبارت وارده از احمد بن حنبل وارد است كه: فقال: ايها الناس! من اولى الناس بالمؤمنين من انفسهم؟ قالوا: الله و رسوله اعلم!

قال: ان الله مولاى و انا مولى المؤمنين و انا اولى بهم من انفسهم، فمن كنت مولاه فعلى مولاه.و اين جمله آخر را سه بار، و به روايت احمد حنبل چهار بار تكرار كرد.

«پيامبر گفت: اى مردم! چه كسى ولايتش نسبت‏به مؤمنين از ولايت آنها به خودشان افزون‏تر است؟ !

گفتند: خدا و رسول خدا داناترند!

پيغمبر فرمود: خدا مولاى من است، و من مولاى مؤمنان هستم، و من ولايتم به مؤمنان از ولايت آنها به خودشان بيشتر است. پس بنابراين، هر كس كه من مولاى او هستم على مولاى اوست‏» .

بارى اقتران و وحدت ولايت، و اتحاد سنخيت امارت و اولويت در اين فقرات از خطبه، بين ولايت رسول خدا و ولايت امير مؤمنان - عليهما افضل الصلوات و التحيات - بديهى است، و نياز به تفكير و تامل ندارد.

و از جمله آنكه: پيامبر در ابتداى خطبه مى‏فرمايد: كانى دعيت فاجبت «گويا كه مرا خوانده‏اند و من دعوت حق را لبيك گفته‏ام‏» . يا اينكه: يوشك ان ادعى فاجيب «نزديك است كه خوانده شوم و من اجابت كنم‏» .يا اينكه: الا وانى اوشك ان افارقكم «آگاه باشيد كه نزديك است من با شما مفارقت كنم‏» .و يا اينكه يوشك ان ياتى رسول ربى فاجيب «نزديك است فرستاده پروردگار من بيايد و من اجابت نمايم‏» .

و اين نحوه از سخنان مى‏رساند كه: از تبليغ پيامبر يك امر بسيار مهمى باقى مانده بود، كه آنحضرت مى‏ترسيد مرگ او را دريابد، و به اين مهم مبادرت نورزد و دين خدا ناقص و رسالت او تمام نشود.

و ما مى‏بينيم كه در اين خطبه جز سفارش به عترت طاهره و نصب امير المؤمنين - عليه افضل صلوات المصلين - چيز ديگرى نگفته است و دستور ديگرى نداده است.و معلوم است كه آن امر مهم - كه خوف از وصول پيك اجل بدون مبادرت به آن امر را دارد - غير از مسئله ولايت نيست.و عليهذا آيا مى‏توان براى ولايت كه در اين خطبه آمده است، با وجود اين نگرانى رسول خدا، معنائى غير از امامت و حكومت اسلام كه دنباله امامت و امارت رسول الله است چيز ديگرى همانند محبت و نصرت فرض نمود؟ حاشا و كلا.

و از جمله آنكه پيامبر مى‏فرمايد: و ليبلغ الشاهد الغائب «بر تمام حاضران واجب است كه اين پيام را به غائبان برسانند» .اگر مراد از ولايت نصرت و يا محبت‏بود، با فرض لزوم اين دو امر بر مؤمنان كه از سابق از كتاب و سنت استفاده شده است، ديگر تاكيد و اصرار بر لزوم رساندن اين پيام به غائبين، چه معنائى داشت؟ معلوم مى‏شود كه اين پيام، پيام جديد و مهمى است كه اعلانش به غائبان بر عهده حضار است.

بالاخص كه پيامبر بعد از ابلاغ، خداوند را گواه گرفته و گفتند: اللهم انت‏شهيد عليهم انى قد بلغت و نصحت! «خداوندا تو بر ايشان شاهد و گواهى كه من تبليغ اين امر را نمودم و پند دادم‏» ! و شاهد گرفتن خداوند را در اين مسئله كه در اين خطبه كرارا و مرارا اللهم اشهد، اللهم اشهد آمده است، دليل بر آنست كه امر جديدى در آن روز حادث شده كه تا آن روز نبوده است.

و از جمله گفتار رسول خداست در دنبال حديث كه: الله اكبر على اكمال الدين، و اتمام النعمة، و رضى الرب برسالتى و الولاية لعلى بن ابيطالب: «الله اكبر بر كامل كردن خداوند دين خود را، و بر تمام نمودن نعمت‏خود را، و بررضايت‏حضرت پروردگار به رسالت من و به ولايت على بن ابيطالب‏» .

و در روايت وارده از شيخ الاسلام حموئى: الله اكبر على تمام نبوتى و تمام دين الله بولاية على بعدى(103) . «الله اكبر بر تماميت نبوت من، و بر تماميت دين خدا به ولايت على پس از من‏» .و از جمله گفتار رسول خداست پس از خاتمه خطبه كه هنئونى! هنئونى ان الله خصنى بالنبوة و خص اهل بيتى بالامامة! «به من تهنيت‏بگوئيد! به من تبريك بگوئيد زيرا كه خداوند مرا به نبوت، و اهل بيت مرا به امامت اختصاص داده است‏» .

و صريح عبارت، امامت اهل بيت و در مقدم ايشان على بن ابيطالب عليهم السلام است.و معلوم است كه تشكيل مجلس و خيمه جداگانه براى عرض تهنيت و تبريك گفتن، و امير المؤمنين را در آن خيمه براى جلوس به عنوان امرة المؤمنين: امير مؤمنان و پاسخگوى مردم نشاندن، و سپس مؤمنان را امر به رفتن در آن خيمه نمودن و تهنيت گفتن، و رسول خدا زن‏هاى خود را نيز براى عرض تبريك و تهنيت‏به آن خيمه فرستادن، همه و همه دلالت‏بر اعطاء منصب امارت و امامت و مقام ولايت‏به آنحضرت بوده است.

فلهذا ديديم كه شيخين: ابو بكر و عمر چون آنحضرت را ملاقات كردند زبان به تهنيت‏به ولايت گشوده و بخ بخ لك يابن ابيطالب! اصبحت و امسيت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة(104) سردادند.

يعنى: «به به از تو! آفرين، آفرين بر تو! اى پسر ابو طالب كه روزگار خود را به اين حال در آوردى (صبح كردى و شب كردى) كه مولاى من، و مولاى هر مرد مؤمن و هر زن مؤمنه‏اى گشتى‏» ! و از جمله آنكه در احاديث‏بسيارى تعبير از موقف روز غدير، به لفظ نصب شده است، كه رسول خدا مى‏فرمايد: خداوند مرا مامور كرد كه امام شما را براى شما نصب كنم.و لفظ نصب كه در بسيارى از طرق حديث‏با لفظ ولايت نيز مقرون وارد شده است، و به عنوان نصب ولايت آمده است دلالت‏بر مرتبه‏اى دارد كه حكومت مطلقه براى تمام افراد امت است، و همان معناى امامت است كه ملازم با اولويت در امور راجع به امت است.

اين لفظ مرتبه تازه‏اى را براى حضرت امير المؤمنين عليه السلام مى‏رساند كه در آن روز عنايت‏شده است و تا آن روز سابقه نداشته است، و نمى‏تواند مانند محبت و نصرت باشد كه از قديم بوده و براى همه افراد مسلمين به طور عام معلوم بوده است.لفظ نصب در موارد اقامه براى امر حكومت و تقرير ولايت است.مثلا مى‏گويند: سلطان فلان كس را به عنوان والى و حاكم براى فلان استان نصب كرد.و هيچگاه نمى‏گويند كه او را به عنوان محب و يا ناصر و يا محبوب و يا منصور و نظير اينها از عناوينى كه همه افراد مجتمع در آن مشتركند، نصب كرد.و اين همان مقام خلافت و امامت و وصايت و قيام به امورى است كه رسول خدا على را از جانب خدا بدان منصوب فرمود.

شيخ الاسلام حموئى با سند متصل خود از سليم بن قيس هلالى روايت مى‏كند كه: من ديدم على بن ابيطالب عليه السلام در زمان خلافت عثمان در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله است و جماعتى نشسته‏اند، و از علم و فقه و حديث مذاكراتى دارند.و سپس حديث را مفصلا بيان مى‏كند تا مى‏رسد به اينجا كه: زيد بن ارقم و برآء بن عازب و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار برخاستند و گفتند: ما شهادت مى‏دهيم كه در حافظه خود داريم گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه برفراز منبر ايستاده بود و تو در پهلوى او بودى و مى‏گفت: يا ايها الناس! ان الله عز و جل امرنى ان انصب لكم امامكم و القائم فيكم بعدى و وصيى و خليفتى، و الذى فرض الله عز و جل على المؤمنين فى كتابه طاعته، فقرنه بطاعته و طاعتى، و امركم بولايته.و انى راجعت ربى خشية طعن اهل النفاق و تكذيبهم فاوعدنى لابلغها (ظ) او ليعذبنى(105) .

«اى مردم خداوند عز و جل مرا امر كرد كه براى شما امامتان، و آنكه بعد از من در ميان شما قيام به امور دارد، و وصى من، و جانشين من، و آن كه را خداوند عز و جل در كتاب خود طاعت او را واجب كرده، و اطاعت از او را با اطاعت از من و اطاعت از خودش مقرون گردانيده، و شما را به ولايت او امر كرده است، نصب كنم.و من از ترس طعن اهل نفاق و تكذيب آنها به پروردگارم مراجعه كردم، و او مرا بيم داد كه يا بايد ولايت على را تبليغ كنى، و يا من تو را عذاب مى‏كنم‏» .

و سيد على شهاب الدين همدانى از عمر بن خطاب روايت كرده است كه او گفت: نصب رسول الله صلى الله عليه و آله عليا علما، فقال: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و اخذل من خذله، و انصر من نصره.اللهم انت‏شهيدى عليهم(106) .

«رسول خدا صلى الله عليه و آله على بن ابيطالب را به عنوان شاخص نصب كرد و گفت: هر كس من مولاى او هستم على مولاى اوست.بار پروردگارا ولايت آنكس را داشته باش كه او ولايت على را دارد! و دشمن داشته باش آن كه را كه با على دشمنى كند، و مخذول و خوار گردان آنكه را كه على را خوار كند، و يارى كن كسى را كه على را يارى كند.بار پروردگارا تو گواه من هستى بر اين امت‏» !

و از جمله آنكه ابن عباس پس از خاتمه خطبه پيغمبر گفت: وجبت و الله فى رقاب القوم(107) «سوگند به خداوند كه ولايت على، برگردنهاى بزرگان و اعيان عرب ثابت و لازم شد» ، يعنى گردنگير شد.

اگر مراد از ولايت محبت و يا نصرت بود آيا وجهى براى كلام ابن عباس متصور بود؟ زيرا تاييد و تقويت نصرت و محبت، گردنگير شدن ندارد، و ليكن منصب امامت و خلافت كه مستلزم امارت و حكومت و فرمانروائى است‏براى افرادى كه بخواهند شانه از زير بار خالى كنند و در تحت آن حكومت نروند، گردنگير شدن دارد.بارى اينك كه بحث درباره معناى مولى در حديث غدير به پايان مى‏رسد، چقدر مناسب است قصيده مرحوم سيد رضاى هندى عرب را كه معروف به قصيده كوثريه است در اينجا بياوريم، و به بركات نفس نفيس رسول خدا صلى الله عليه و آله و امير المؤمنين - سلام الله عليه - متوسل گرديم، و از آن دو روح مقدسى كه برتر از روح القدس است استمداد، و براى رفع موانع سير، و پيمودن درجات قرب از آن بزرگواران، استجلاب خير و رحمت از ذات حضرت احديت كنيم.

اين قصيده داراى پنجاه و چهار بيت است، بيست و چهار بيت اول آن در توسل به حضرت رسول الله است و بقيه ابيات در توسل به حضرت امير المؤمنين و در محامد و مناقب و فضايل آن در شاهوار عالم امكان است:

امفلج ثغرك ام جوهر و رحيق رضابك ام سكر 1

قد قال لثغرك صانعه انا اعطيناك الكوثر 2

و الخال بخدك ام مسك نقطت‏به الورد الاحمر 3

ام ذاك الخال بذاك الخد فتيت الند على مجمر 4

عجبا من جمرته تذكو و بها لا يحترق العنبر 5

يا من تبدو لى وفرته فى صبح محياه الازهر 6

فاجن به فى الليل اذا يغشى و الصبح اذا اسفر 7

ارحم ارقا لو لم تمرض بنعاس جفونك لم يسهر 8

تبيض لهجرك عيناه حزنا و مدامعه تحمر 9

يا للعشاق لمفتون بهوا رشاء احوى احمر 10

ان يبد لذى طرب غنى اولاح لذى نسك كبر 11

آمنت هوى بنبوته و بعينيه سحر يؤثر 12

اصفيت الود لذى سلل عيشى بقطيعته كدر 13

يا من قد آثر هجرانى و على بلقياه استاثر 14

اقسمت عليك بما اولتك النظرة من حسن المنظر 15

و بوجهك اذ يحمر حيا و بوجه محبك اذ يصفر 16

و بلؤلؤ مبسمك المنظوم و لؤلؤ دمعى اذ ينثر 17

ان تترك هذا الهجر فليس يليق بمثلى ان يهجر 18

فاجل الاقداح بصرف الراح عسى الافراح بها تنشر 19

و اشغل يمناك بصب الكا س و خل يسراك للمزهر 20

فدم العنقود و لحن العود يعيد الخير و ينفى الشر 21

بكر للسكر قبيل الفجر فصفو الدهر لمن بكر 22

هذا عملى فاسلك سبلى ان كنت تقر على المنكر 23

فلقد اسرفت و ما اسلفت لنفسى ما فيه اعذر 24

سودت صحيفة اعمالى و وكلت الامر الى حيدر 25

هو كهفى من نوب الدنيا و شفيعى فى يوم المحشر 26

قد تمت لى بولايته نعم جمت عن ان تشكر 27

لاصيب بها الحظ الاوفى و اخصص بالسهم الاوفر 28

بالحفظ من النار الكبرى و الامن من الفزع الاكبر 29

هل يمنعنى و هو الساقى ان اشرب من حوض الكوثر 30

ام يطردنى عن مآئدة وضعت للقانع و المعتر 31

يا من قد انكر من آيات ابا حسن ما لا ينكر 32

ان كنت لجهلك بالايام جحدت مقام ابى شبر 33

فاسال بدرا و اسال احدا و سل الاحزاب و سل خيبر 34

من دبر فيها الامر و من اردى الابطال و من دمر 35

من هد حصون الشرك و من شاد الاسلام و من عمر 36

من قدمه طه و على اهل الايمان له امر 37

قاسوك ابا حسن بسواك و هل بالطود يقاس الذر 38

انى ساووك بمن ناووك و هل ساووا نعلى قنبر 39

من غيرك من يدعى للحرب و للمحراب و للمنبر 40

افعال الخير اذا انتشرت فى الناس فانت لها مصدر 41

و اذا ذكر المعروف فما لسواك به شى‏ء يذكر 42

احييت الدين بابيض قد اودعت‏به الموت الاحمر 43

قطبا للحرب يدير الضرب و يجلو الكرب بيوم الكر 44

فاصدع بالامر فناصرك التبار البتار و شانئك الابتر 45

لو لم تؤمر بالصبر و كظم الغيظ وليتك لم تؤمر 46

ما نال الامر اخو تيم و لا تناوله منه حبتر 47

ما آل الامر الى التحكيم و زايل موقفه الاشتر 47

لكن اعراض العاجل ما علقت‏بردائك يا جوهر 48

انت المهتم بحفظ الدين و غيرك بالدنيا تغتر 49

افعالك ما كانت فيها الا ذكرى لمن اذكر 50

حججا الزمت‏بها الخصماء و تبصرة لمن استبصر 51

آيات جلالك لا تحصى و صفات كمالك لا تحصر 52

من طول فيك مدائحه عن ادنى واجبها قصر 53

فاقبل يا كعبة آمالى من هدى مديحى ما استيسر 54

1- «اين دندان‏هاى پيشين توست كه جدا جدا شده، و به طور منظم قسمت‏شده است، يا آنكه گوهرى است نهاده شده؟ ! و اين آب دهان مكيده شده تو، شراب پاك و خالص است، و يا آنكه شكر شيرين است؟ !

2- در وصف دندان‏هاى پيشين تو، آفريدگارش آنرا چشمه كوثر خوانده، و آيه انا اعطيناك الكوثر را نازل فرمود.

3- و اينكه بر روى گونه تو، و در روى چهره توست‏خالى است كه گذاشته شده، و يا آنكه مشكى است كه با آن، گل سرخ را نقطه‏گذارى كرده‏اى؟ !

4- يا آنكه آن خال بر روى آن گونه، تو گوئى عودى است كه در مجمره آتش نهاده‏اى؟ !

5- در شگفتم كه چگونه از آن مجمره آتش، پيوسته لهب و شعله از جمره و سرخى‏هاى آتشش ساطع است، ولى معذلك آن قطعه عطر عنبرى كه در آن نهاده شده است محترق نمى‏شود و گداخته نمى‏گردد؟

6- اى آن كسى كه با گيسوان آويخته شده از دو بناگوش، در اطراف سيماى درخشان و چهره تابناك كه همچون سپيده صبح نورانى است، بر من ظاهر و آشكار شدى.

7- پس به سبب آن گيسوان است كه در شب تار كه جهان را مى‏پوشاند من مختفى مى‏شوم، و با آن چهره رخشان است كه در سپيده صبح چون نقاب و پرده ازرخ برمى‏دارد نمايان مى‏شوم.

8- ترحم‏آور بر مريضى كه از چشمان خمار آلوده تو، شب را تا به صبح بيدار مانده است، و اگر هر آينه آن چشمان فتان و جادوى تو نبود مريض نمى‏شد.

9- از غصه و اندوهى كه از هجران تو بر او وارد شده است دو چشمانش نابينا و سفيدرنگ، و مجارى اشك در آن چشمان، قرمز رنگ شده است.

10- اى جماعت عاشقان بيائيد و به فرياد اين من مجنون و ديوانه برسيد، كه در عشق بچه آهوى قرمز رنگى كه قرمزى آن به سياهى مى‏زند، گرفتار آمده است!

11- كه (از فرط حسن و جمال) اگر براى شخصى كه مشغول طرب است ظاهر شود، به رقص آيد و آواز سر دهد.و اگر براى شخصى كه مشغول عبادت و توجه به خداست نمايان گردد صداى الله اكبرش بلند شود.

12- من از روى فرط عشق و محبت‏به او، نبوت او ايمان آوردم در حالى كه سحر و جادوى قوى و برگزيده از دو چشم او ظاهر بود.

13- من مراتب محبت و عشق خود را براى كسى كه در او حال ضجرت و ملالت پديدار شده است پاك و خالص گردانيدم، او عيش مرا به فراق و بريدن از ما، تيره و مكدر ساخت.

14- اى كسى كه هجران و دورى مرا از خودت در نظر گرفته و اختيار كرده‏اى، و در ملاقات و زيارت خود غير مرا بر من برگزيده و انتخاب نموده‏اى.

15- سوگند ياد مى‏كنم بر تو به آن زيبائى رخسار و حسن منظرى كه به تو هيئت زيبا و چشم‏انداز نيكو داده است، 16- و سوگند به چهره و سيماى تو در آن زمانى كه از شرم و حيا سرخ مى‏شد، و به چهره و سيماى دوست تو در آن زمانى كه زرد مى‏شد، 17- و سوگند به لؤلؤ دندان پيشين تو كه به يك رشته درآمده، و به لؤلؤ اشك سرازير من در آن زمانى كه بر چهره‏ام مى‏ريزد و پخش مى‏شود، 18- اينكه دست از اين اعراض و دورى بازدارى! و اين هجران را ترك كنى! زيرا كه سزاوار همچو منى نيست كه مهجور گردد.

19- پس قدح‏ها را براى نوشيدن شراب به گردش درآور، كه اميد است‏با اين قدح‏ها سرور و شادمانى انتشار يابد. - دست است‏خود را براى ريختن شراب در كاسه نگهدار، و دست چپ خود را براى نواختن عود و به صدا درآوردن تار به كار انداز.

21- زيرا كه خون سرخ خوشه انگور و صداى دلنواز عود خير و خوبى مى‏آورد، و شر و بدى را مى‏برد.

22- قدرى قبل از طلوع صبح صادق، براى مستى برخيز و بر مستى بشتاب! زيرا كه خالصها و برگزيده‏هاى روزگار براى كسى است كه سحرخيز باشد.

23- اينست عمل من! پس تو هم اگر از كسانى هستى كه در كارهاى منكر ثابت قدم مى‏باشى از همين راههائى كه من رفته‏ام برو، و در اين مسالك گام بردار!

24- پس حقا من در كارهاى خود زياده‏روى و اسراف كرده‏ام و براى خود چيزى از پيش نفرستاده‏ام كه در آن براى من مايه عذرى باشد.

25- من نامه اعمال خود را سياه كرده‏ام، و ليكن امر خود را به حيدر واگذار نموده‏ام.

26- اوست پناهگاه من در نوائب و مصائب دنيا، و اوست‏شفيع من در روز رستاخيز.

27- در پرتو ولايت او نعمت‏هاى فراوانى به من ارزانى شده است كه از شكر و سپاس برتر است.

28- براى آنكه در اثر آن نعمت‏هاى ولائى، من به نصيب فراوانتر برسم، و به سهميه بيشترى اختصاص يابم.

29- در مصونيت از بزرگترين آتش‏هاى قيامت، و امان از بزرگترين فزع و دهشت روز بازپسين.

30- آيا مى‏شود او مرا از آشاميدن آب حوض كوثر منع كند، در حالى كه او ساقى كوثر است؟

31- آيا مى‏شود او مرا از سفره‏اى كه براى مسكين سائل متذلل و براى هر مسكين غير سائل گسترده شده است، جلوگيرى نمايد؟

32- اى كسى كه تو درباره ابو الحسن انكار آيات و شواهدى را مى‏نمائى كه ابدا قابل انكار نيست! - اگر تو از روى جهل به تاريخ وقايع و حوادث روزگار، مقام ابو شبر (على) را انكار مى‏كنى!

34- پس درباره مقام و منزلت او از بدر سؤال كن! و از احد سؤال كن! و از احزاب بپرس! و از خيبر بپرس!

35- چه كسى در اين وقايع و جنگ‏ها تدبير امور را نمود؟ و چه كسى شجاعان روزگار را به زمين انداخت؟ و چه كسى آنان را هلاك كرد و به ديار عدم و نيستى فرستاد؟

36- چه كسى قلعه‏هاى مستحكم شرك و كفر را واژگون ساخته و فرو ريخت؟ و چه كسى كاخ اسلام را مشيد و بلند و رفيع نمود؟ و چه كسى اسلام را آباد كرد، و حيات بخشيد؟

37- چه كسى او را حضرت طه (رسول خدا) بر همه مردم مقدم داشت؟ و او را بر جميع اهل ايمان امير و سيد و سالار نمود؟

38- اى ابو الحسن تو را با غير تو مقايسه كردند، مگر مى‏شود كوه را با ذره مقايسه كرد؟

39- چگونه تو را با كسانى كه با تو دشمنى كردند و در مقابل تو قرار گرفتند مساوى و برابر شمردند؟ و آيا چنين منزلتى را دارند كه با دو لنگه نعلين قنبر: غلام تو برابر شوند؟

40- چه كسى غير از تو بود كه هم براى جنگ و محاربه، و هم براى عبادت و محراب، و هم براى منبر و خطابه خوانده شود و برگزيده گردد؟

41- چون تمام كارهاى معروف و شايسته در ميان مردم انتشار يابد از تو سرچشمه گرفته است، و مصدر و مولد آن تو بودى!

42- و چون تمام كارهاى نيكو را نام ببرند، همه‏اش براى توست! و براى غير تو چيز قابل ذكرى نيست!

43- دين خدا را زنده كردى با شمشير برانى كه مرگ سرخ را در آن به وديعت نهفته بودى!

44- شمشير تو قطب مدار جنگ بود، كه براى زدن و بريدن و جدا كردن پيوسته در دوران و گردش بود، و در روز حمله، غصه و اندوه را مى‏زدود. - پس با صداى بلند اعلان به امر خود كن! چون يارى كننده تو اينك هلاك كننده و برنده و كوبنده و قطع كننده است، و مذمت كننده تو مقطوع الذنب و دم بريده است.

46- چنانچه تو مامور به صبر و شكيبائى و فرو نشاندن خشم و غضب نبودى! و ايكاش كه مامور نبودى!

47- به امر ولايت‏بر مردم و خلافت، ابو تيم (ابو بكر) نائل نمى‏شد و سپس حبتر (عمر) به ولايت از ناحيه او نمى‏رسيد.

47- (نسخه بدل) پس مآل و بازگشت امر به تحكيم حكمين منتهى نمى‏شد، و مالك اشتر از موقف خود در نبرد مفارقت نمى‏نمود.

48- و ليكن اعراض و طوارى اين دنياى عاجل، به رداى تو نچسبيد و تعلق نگرفت، اى نادره جوهر عالم وجود!

49- تو يگانه فردى بودى كه براى دين خدا اهتمام نمودى! و غير تو به دنيا مغرور شد!

50- هيچيك از افعال و كردار تو نيست مگر آنكه براى افراد متذكر و حق - جو، موجب تذكر و يادآورى شود.

51- آن افعال حجت‏هائى است كه با آن دشمنان را ملزم كرده‏اى! و موجب بيدارى و هشيارى است‏براى كسانى كه مستبصر باشند.

52- نشانه‏هاى جلال و آيات عظمت تو به شمارش در نمى‏آيد! و صفات كمال تو نيز قابل شمردن نيست!

53- كسى كه درباره تو مديحه‏هاى خود را طولانى كند و سخن به درازا كشاند، باز هم از عهده اداء حق واجب كوچك‏ترين مدايح تو كوتاهى كرده است!

54- پس اى كعبه آمال من بپذير از مدائح من اين مقدار مختصر و ميسورى را كه به عنوان قربانى خود به پيشگاه تو هديه آورده‏ام‏» .

اقول: آنچه در السنه فضلآء معروف است كه تمام اين قصيده درباره امير المؤمنين عليه السلام است، و از بيت اول: امفلج ثغرك ام جوهر خطاب به آنحضرت است، در نزد حقير تمام نيست، و شواهد بر آن بسيار است: اولا همه رسول الله رامفلج الاسنان شمرده‏اند يعنى دندان‏هاى پيشين آنحضرت بهم متصل نبوده و با هم فاصله داشته است.ثانيا در بيت دوم: انا اعطيناك الكوثر درباره حضرت رسول الله است.ثالثا در بيت دوازدهم مى‏گويد: آمنت هوى بنبوته، و معلوم است كه نبوت از رسول الله بوده است. رابعا در بيت‏شانزدهم مى‏گويد: و بوجهك اذ يحمر، و اين سرخ شدن رو و چهره را از روى حيا و شرم از احوال رسول الله شمرده‏اند: و هو رجل حيى.و همچنين ساير ابيات همه به رسول خدا انسب است.

شاعر اين قصيده را درباره رسول خدا صلى الله عليه و آله ادامه مى‏دهد تا مى‏رسد به بيت‏بيست و پنجم: سودت صحيفة اعمالى و وكلت الامر الى حيدر.از اينجا تا آخر قصيده را درباره امير المؤمنين عليه السلام سروده است.و الحق نغز و جالب سروده است.

گويند كه به واسطه سرودن اين قصيده، در مسابقاتى كه درباره سرودن اشعار درباره امير المؤمنين عليه السلام در عراق صورت گرفت، برنده شد و جايزه و سبق را دريافت كرد، و لكل بيت‏بيت فى الجنة.رحمه الله رحمة واسعة و حشره مع مواليه بمحمد و آله الطاهرين.

ابن عساكر با سند متصل خود از عمار دهنى از ابو فاخته روايت كرده است كه: اقبل على و عمر جالس فى مجلسه، فلما رآه عمر تضعضع و تواضع و توسع له فى المجلس.فلما قام على قال بعض القوم: يا امير المؤمنين! انك تصنع بعلى صنيعا ما تصنعه باحد من اصحاب محمد! قال عمر: و ما رايتنى اصنع به؟ ! قال: رايتك كلما رايته تضعضعت و تواضعت و اوسعت‏حتى يجلس! قال: و ما يمنعنى و الله انه لمولاى و مولى كل مؤمن(108) .

«على بن ابيطالب وارد شد در حالى كه عمر در مجلس خود نشسته بود، همينكه عمر چشمش به او افتاد خود را به حال تذلل و خشوع درآورد و تواضع كرد و براى او جا باز كرد.چون على از مجلس برخاست، بعض از قوم گفتند: اى امير مؤمنان! ما مى‏بينيم كه تو با على رفتارى مى‏كنى كه با احدى از اصحاب محمد نمى‏كنى! عمر گفت: چه رفتارى را ديدى كه من نسبت‏به او كردم؟ ! گفت: من تو را ديده‏ام كه هر وقت او را ديده‏اى خشوع و خضوع نموده‏اى و تواضع كرده‏اى و براى او در مجلس براى نشستن جا باز كرده‏اى! عمر گفت: چه چيز موجب مى‏شود كه من اينگونه رفتار را نكنم؟ سوگند به خدا كه او مولاى من و مولاى هر فرد مؤمنى است‏» .

و در كتاب «فتوحات اسلاميه‏» آورده است كه: يكبار على بن ابيطالب بر عليه يك مرد اعرابى حكمى كرد، و آن مرد عرب به حكم او راضى نشد، عمر گريبان او را گرفت و به او گفت: ويلك انه مولاك و مولى كل مؤمن و مؤمنة(109) .

«اى واى بر تو! او مولاى تو و مولاى هر مرد مؤمن و هر زن مؤمنه‏اى است‏» !

و طبرانى تخريج كرده است كه: به عمر گفتند: انك تصنع بعلى - اى من التعظيم - شيئا لا تصنع مع احد من اصحاب النبى صلى الله عليه و آله! فقال: انه مولاى(110) . «تو از جهت تعظيم و توقير با على كارى مى‏كنى كه با هيچيك از صحابه رسول خدا نمى‏كنى! عمر گفت: به جهت آنكه او مولاى من است‏» .