مقدمه اى بر امامت

آيت اللّه محمدعلى گرامى

- ۲ -


نگاهى به مناظرات علمى

از آنچه گفتيم به دست آمد كه فايده رهبر به جهتى خاص مربوط نبوده بلكه كليه شئون اجتماعى را در بر داشته و در شكوفا نمودن و بهره ور ساختن كليه استعدادهاى نهفته انسانى مؤثر است.

رهبر بايد نيروها را بيدار و فعال نموده در جهات مشتركه اجتماع به طور همگام و در استعدادهاى اختصاصى افراد به طور انفرادى به تكامل وا دارد. بيان احكام و قوانين و رفع اختلافات مذهبى و مانند آن يك گوشه از كارهاى رهبر است كه در آيات و روايات اسلامى بيان شده است.

رهبر الهى كارهائى در مسير حركت تكاملى جامعه دارد كه با مقياسهاى حكومتى نمى‏توان قياس نمود.

در قرآن صفات رهبر را انجام خوبى‏ها به طور كلى و به پا داشتن نماز كه همان ايجاد ارتباط بين خلق و خالق است و رساندن زكات يعنى رفع مشكل فقر و خضوع در برابر خداوند قرار داده است.(17)

در تعبيرات امام هشتم هم گذشت كه همه نظام جامعه به وسيله امام تحقق مى‏يابد.

در مناظراتى كه دانشمندان اصحاب ائمه عليهم‏السلام با مخالفين در مسئله رهبرى و امامت داشته‏اند گاهى روى جهات اجتماعى تكيه مى‏شده و گاهى روى خصوص مسايل مذهبى كه به عنوان نمونه به چند روايت اشاره مى‏كنيم.

1ـ منصور بن حازم(18) به امام صادق عليه‏السلام گفت:... كسى كه مى‏داند خدايى دارد بايد بداند كه خداوند رضايت و يا نارضائى دارد كه اين موضوع مستقيما از راه وحى و يا به وسيله پيامبر معلوم مى‏شود و افرادى كه با وحى ارتباط مستقيم ندارند بايد به دنبال پيامبران بروند...

من به اين مردم مى‏گويم مى‏دانيد وقتى پيامبر حيات داشت او حجت بر مردم بود؟ مى‏گويند آرى. مى‏گويم پس از او حجت خداوند كيست؟ مى‏گويند قرآن، مى‏گويم در قرآن نگاه مى‏كنيم و مى‏بينيم هر گروهى به آن استدلال كرده مرام خود را تقويت مى‏كنند(19) پس قرآن خود قيم مى‏خواهد كه آن را تشريح نموده معانى آن را به وجه حقيقت بيان كند. قيم قرآن كيست؟ مى‏گويند عبدالله مسعود، عمر، حذيفه و ديگران... آنها قرآن مى‏دانستند، مى‏گويم آيا تمام قرآن را مى‏دانسته‏اند؟ مى‏گويند نه.

مى‏گويم ما كسى را جز على عليه‏السلام نمى‏يابيم كه بگويند تمام قرآن را مى‏دانسته است.

....و بنابراين من گواهى مى‏دهم كه على عليه‏السلام قيم قرآن بوده و اطاعتش لازم و حجت بر مردم است و پس از او امام حسن عليه‏السلام ...

حضرت صادق عليه‏السلام بيانات منصور را تصديق فرمودند.

در اين روايت امام از نظر اينكه حجت الهى و قيم قرآن (كه منظور همان بيان اوامر و فرامين الهى است) مى‏باشد مورد توجه و بحث واقع شده است. ولى به احتمال قوى منظور از «قيم» نه فقط تبيين مفاهيم و قوانين آن بلكه تحقق دادن آن در سطح اجتماع مى‏باشد.

2ـ يونس بن يعقوب(20) مى‏گويد نزد امام صادق عليه‏السلام بودم مردى از شام نزد آن حضرت آمد گفت «من شخصى دانشمند هستم، فلسفه و فقه و مباحث ارث را نيز خوب مى‏دانم آمده‏ام تا با شاگردان شما درباره رهبرى مباحثه كنم.

«امام ابتدا با يك روش به ظاهر (جدلى منطقى)(21) او را از اوج خيال‏پردازى عنوان دانشمندى به زير آورده فرمود «سخن تو در بحث هايت از كلمات پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله است يا از خود توست؟ گفت هر دو. فرمود: پس تو شريك پيامبر هستى؟ گفت: نه، فرمود: پس از طرف خدا وحى به تو رسيده و تو را باخبر ساخته است؟ گفت نه. فرمود: آيا همچون پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اطاعت از تو لازم است؟ گفت نه...

حضرت سپس رو به من كرده فرمود «يونس، اين شخص پيش از مناظره خود را مغلوب نمود.(22)

آنگاه فرمود: يونس! اگر تو در مناظرات (يا كلام و فلسفه) وارد بودى با او بحث مى‏كردى؟

يونس اظهار حسرت كرده گفت: شنيده‏ام شما از كلام و فلسفه نهى نموده، فرموده‏ايد، واى بر ارباب كلام و فلسفه كه مى‏گويند: اين مى‏شود و آن نمى‏شود، و اين را تصور مى‏كنيم و آن را تصور نمى‏كنيم.

حضرت فرمود «منظورم اين بود كه اگر روش مرا رها كرده به راه خود ادامه دهند... (زيرا خودشان بروش صحيح استدلال و مسائل مناظره و فلسفه و كلام تسلط كامل ندارند).

و آنگاه فرمود: به بيرون نگاهى كن! اگر از متكلمين اصحاب كسى هست. بياور! يونس مى‏گويد: من هم حمران بن اعين را كه در مناظرات مذهبى وارد بود آوردم. محمد بن نعمان احول و هشام بن سالم و قيس بن ماصر را نيز كه مناظره را از امام سجاد آموخته بود همراه بردم. همين كه مجلس آراسته شد حضرت صادق عليه‏السلام نگاهى به راه انداخته فرمود: به خدا هشام است!

ما فكر كرديم هشام يكى از عموزاده‏هاى آن حضرت است كه خيلى مورد محبت آن سرور است. نزديكتر آمد ديديم هشام بن حكم مى‏باشد(23) كه در آن زمان تازه خط مويى بر صورت در آورده بود و از همه ما جوان‏تر بود.

امام صادق عليه‏السلام براى او نزديك خود جائى باز فرموده او را به عنوان: «ياور ما با دل و زبان خود» ستوده مفتخر فرمود. آنگاه فرمود. حمران با اين مرد شامى مناظره كن! حمران بحث نمود و غالب شد. محمد بن نعمان نيز در بحث غلبه كرد ولى هشام بن سالم همطراز شد...

آن گاه حضرت به آن شخص شامى فرمود با اين پسر (هشام بن حكم) صحبت كن. او به هشام گفت پسر! درباره رهبرى اين شخص (امام صادق) هر چه مى‏خواهى از من بپرس. هشام با حالتى غضبناك(24) گفت «آيا خداوند بهتر به مصالح مردم توجه دارد يا خود مردم؟ گفت خداوند. پرسيد خدا براى مردم چه كرده است؟ گفت حجت و راهنمايى براى جلوگيرى از اختلافات معين كرده تا جلو انحرافات را گرفته و فرامين الهى را به مردم برساند.

پرسيد آن راهنما كيست؟ گفت پيامبر. پرسيد پس از او؟ گفت قرآن و احاديث پيامبر. پرسيد قرآن و احاديث پيامبر امروز براى رفع اختلافات ما كافى است؟ گفت آرى. هشام گفت پس چرا من و تو اختلاف داريم و تو از شام براى رفع اختلاف آمده‏اى؟

آن شخص به سكوت عميق فرو رفت. امام فرمود: چرا حرف نمى‏زنى؟ گفت چه بگويم؟ اگر بگويم اختلاف نداريم، دروغ گفته‏ام! و اگر بگويم قرآن و احاديث اختلافات موجود را بر مى‏دارد، بى‏جا گفته‏ام، چون آنها صريح نيست و جاى احتمال در قرآن و احاديث موجود است و بالاخره مى‏بينيم قرآن و احاديث جلو اختلافات را نمى‏گيرد. ليكن چيزى مى‏توانم بگويم و آن‏اينكه سئوال هشام را به خودش بر مى‏گردانم...

حجت و راهنماى پس از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كيست؟

هشام گفت «همين شخص (امام صادق) كه از اطراف به نزدش مى‏آيند و احكام الهى را سئوال مى‏كنند. گفت درست گفتى. وظيفه من است كه بپرسم. در اين هنگام امام صادق عليه‏السلام فرمود مى‏خواهى از سفرت و راهت و جريانات بين راه كه چنين و چنان بود خبرت دهم... شخص شامى همه را تصديق كرد و شيعه شد.

روايت مفصل است و حضرت اشاراتى درباره روش مناظره علمى و نيز انتقاد از هشام بن سالم و احول و قيس ماصر، دارد كه مطالعه آن براى اهل فضل مفيد است و به هر حال در اين روايت هم «امام» از لحاظ بيان مسائل مذهبى مورد توجه قرار گرفته است.

2ـ و نيز يونس بن يعقوب مى‏گويد: «عده‏اى از جمله هشام بن حكم كه تازه جوانى بود، نزد امام صادق بودند حضرت به هشام فرمود نمى‏گويى كه با عمرو بن عبيد چه كردى و چگونه بحث نمودى؟

هشام گفت در محضر شما شرم مى‏كنم سخن بگويم. فرمود وقتى به شما فرمانى مى‏دهم انجام دهيد.

هشام گفت: شنيدم عمرو بن عبيد در مسجد بصره مجلس بحثى داير كرده و سر و صدائى دارد خيلى بر من گران آمد.(25) حركت كرده روز جمعه‏اى به بصره وارد شده به مسجد جامع رفتم ديدم جماعت زيادى گرد عمرو بن عبيد جمع شده‏اند و از او سئوالاتى مى‏كنند. در ميان مردم جائى پيدا كرده در آخر مجلس سر زانو نشستم و گفتم آقا من غريبم (و كار دارم) اجازه مى‏دهيد سئوالى بكنم؟ گفت بپرس. گفتم شما چشم دارى؟ گفت پسرم اين چه سئوال است مگر نمى‏بينى؟ گفتم پرسشهاى من اين طور است. گفت بپرس هر چند سئوالت احمقانه است...

گفتم با چشم چه مى‏كنى؟ گفت رنگها و افراد را مى‏بينم. گفتم دهان دارى؟ گفت آرى. گفتم با آن چه مى‏كنى؟ گفت با آن چشيدنى‏ها را مى‏چشم... بينى... گوش... سپس پرسيدم قلب دارى؟(26) گفت آرى. گفتم با آن چه مى‏كنى؟! گفت: واردات حواس و جوارح خود را با آن كنترل كرده زيرنظر مى‏گيرم. گفتم: خود حواس و جوارح نمى‏توانند كار قلب را به عهده بگيرند؟ گفت نه. گفتم اين حواس و اعضاء كه سالمند چرا نمى‏توانند؟ گفت: پسر! وقتى حواس در محسوسات خود شك و ترديد پيدا مى‏كنند به قلب مراجعه كرده مسلمات را مى‏پذيرند و مشكوكات خيالى را رد مى‏نمايند. گفتم پس خداوند قلب را براى رهنمائى اعضاء قرار داده است؟ گفت آرى. گفتم حتما «به قلب احتياج است و اعضاء خود قدرت تميز ندارند؟ گفت آرى،گفتم خداوندا اعضاى ترا بدون امام نگذاشت تا درست و نادرست ـ را تميز دهند آن گاه همه مردم را در تحير و شك و اختلاف گذارد و امام و پيشوائى براى رفع شك و تحير آنها قرار نداد؟

عمرو در اينجا ساكت شد و هيچ نگفت آن گاه سر برداشته و گفت تو هشام بن حكمى؟ گفتم نه(27) گفت از اهل جلسه او هستى؟ گفتم نه. گفت: پس از كجايى؟ گفتم: اهل كوفه. گفت: پس حتما هشام هستى. آن گاه مرا نزد خود نشانيد و احترام كرد و اهل جلسه را كنار زد و تا من بودم سخنى نگفت...(28)

در اين حديث هم امام از نظر رفع تحير و حل اختلافات مورد توجه واقع شده است ولى شايد منظور رفع تحير و سرگردانى و حل اختلافات به طور كلى هر چند در امور زندگانى از نظر اقتصادى و اجتماعى و سياسى باشد.

لازم به تذكر نيست كه منظور از نقل اين روايات استدلال و تمسك اصولى نبوده تنها از نظر تاريخى و نشان دادن روش مناظره پيشينيان در اين بحث آنها را مورد توجه قرار مى‏دهيم وگرنه بديهى است كه اصل «امامت» با امامت ثابت نمى‏شود.

بر سر هم مسئله رهبرى از همان زمان‏هاى اوليه اسلام مورد توجه كامل بوده است. زمانى روى جهات مذهبى و رفع اختلافات شرعى تكيه شده است و گاهى كه بين خود شيعه صحبت بود و ترس از دشمن نبود رسما از كليه كارهاى رهبر در امور دينى و دنيوى صحبت مى‏شد. چنان كه در تعبير امام هشتم گذشت. در روايات زيادى هم به افراد مورد اطمينان گوشزد مى‏شد كه رهبران تعيين شده از طرف خداوند جانشين خداوند و نور و اركان زمين و دارنده رياست عاليه اجتماع و ولى امر ملت و... هستند. ولى دستور مى‏دادند با مخالفين طورى صحبت نكنند كه بهمند طالب رهبرى و حكومت مى‏باشند و اين به عنوان سرّ حساب مى‏شده است. و حفظ اين «سرّ» را به عنوان تقيه و براى حفظ جان امام و شيعه كه در اقليت بودند سفارش مى‏كردند.

البته خلفا و روءساى حكومت كه نوعا اهل اطلاع بودند و خودشان مى‏دانستند كه غاصبند و حكومت حق اهل بيت است دائما مراقب بودند و سختگيرى‏ها مى‏نمودند و به محض خبر شدن اين كه امام صادق عليه‏السلام مثلا با شيعيان خراسان ارتباط زير پرده دارد شبانه او را با وضعى رقت بار به دربار مى‏كشاندند و تهديد مى‏كردند. ولى طبق دستور مزبور به دستگاه مى‏فهماندند كه اكنون فرصت ما نيست و قصدى نداريم.

به هر حال رهبرى يكى از مهمترين مسائل اجتماعى روز و گذشته است. همه مى‏دانند كه قسمت عمده تكامل و يا بدبختى هر اجتماعى وابسته به رهبر آن است. رهبر لايق با تحقق دادن يك ايدئولوژى مترقى مى‏تواند در اندك مدتى از يك توده ضعيف فاقد علم و تكنيك، مكتب و صنعت، يك اجتماع كامل و قدرتمند در همه جهات به وجود آورد. رهبر بى صلاحيت و بى لياقت يا خودخواه هم مى‏تواند در اندك زمانى اجتماعى كامل را از اوج كمال به پستى در آورد.

در مناظرات اصحاب ديديم كه رهبر به منزله قلب حساب شده است. در روايات ديگر اسلامى آمده كه امام مايه آرامش زمين است كه بدون او هرج و مرج پيش مى‏آيد: «لولا الحجة لساخت الأرض بأهلها.»(29)

آنچه در اين قسمت از بحث به دست آمد اين بود كه:

1ـ امامت بهره ور ساختن كليه استعدادهاى انسانى بوده مايه تكامل فرد و اجتماع و حفظ دين و قانون مى‏باشد و نظام اجتماعى را به طور صحيح اداره مى‏كند.

2ـ امامت و رهبرى، هميشه مورد توجه بوده و در احاديث و مناظرات اصحاب اوليه ائمه عليهم‏السلام و همه شيعه و فلاسفه، از مهمترين مباحث بوده است.

3ـ تعبير امامت از كلمه حكومت و مانند آن، به واقعيت رهبرى صحيح، نزديك‏تر است.

4ـ پيامبران هم امام و رهبر بوده‏اند.

ولى اينها همه را بايد مقدمه‏اى براى ورود در بحث دانست. بحث‏هاى ديگرى كه اينك مورد توجه قرار مى‏دهيم:

1ـ چرا ما شيعه معتقديم رهبر بايد از طرف خدا معين شود؟

2ـ حوزه حكومت امام تا چه اندازه وسعت دارد: مكانها و زمان‏ها و جهات گوناگون رهبرى.

3ـ رهبرى اصيل و رهبرى بالاضطرار.

4ـ رهبر الهى چگونه بر مشكلات اجتماعى پيروز مى‏شود؟

5ـ سياست ائمه عليهم‏السلام در حفظ پيروانشان در محيطهاى مخالف چگونه بوده است؟

6ـ علم و ساير شرايطى كه براى امام لزوم دارد؟

7ـ وظايف امام.

8ـ سيرى در تاريخ رهبرى الهى اسلامى.

مى‏دانيد تنها ما شيعه هستيم كه معتقديم امام و رهبر بايد از طرف خداوند معين شود. كمونيستها كه نوعا اصل خدا را باور ندارند، و از نظر اجتماعى هم مى‏گويند: چه مانعى دارد كه خود افراد يك نفر را به عنوان امامت و رهبرى انتخاب كنند؟ به خصوص در روش سلسله مراتب حزبى كه او تدريجا و با نشان دادن لياقت و صلاحيت در عمل، بالا مى‏رود. و همين طور بسيارى از حزب گراهاى ديگر. در ميان مسلمانان از ساير فرقه‏ها به جز شيعه، هم منكر اين معنى هستند و مى‏گويند: اصل پيغمبر و قانون از طرف خدا بايد تعيين شود ولى رهبر و مجرى قانون لازم نيست كه از طرف خداوند معين شود.

در بحث قبل گفته شد: وظيفه رهبر اين است كه استعدادهاى مختلف و بسيار مهم و عجيب انسانها را در يك مسير صحيح به راه اندازد به طورى كه همگان به كمال مطلوب برسند.

كمال مطلوب نه اين است كه فقط در اجتماع فقر نباشد، مرض و بيمارى نباشد، و يا علم و دانش به طور رايگان و عمومى در اختيار مردم باشد، كه اين‏ها مهمترين مشكلات انسانى سازمان ملل است. نه، بلكه بايد به اوج انسانيت برسند.بايد بدانيم كه رهبرى يك كار عادى نيست كه ما بگوييم قانون از طرف خدا بيايد ولى براى اجراء آن و رهبرى جامعه، فردى را خودمان تعيين مى‏كنيم.

صفات رهبر همان طور كه جامعه شناسان و نيز روانشناسان از ديدهاى مختلفى مورد توجه قرار داده‏اند بسى زياد و دشوار است. بسيارند كسانى كه قانون را خوب مى‏فهمند ولى كيست كه بتواند قانون را خوب اجرا كند.

افراد خوب ما يعنى آنان كه قانون را مى‏دانند و حتى تطبيق آن را هم مى‏شناسند و در برابر خرافات زانويشان سست مى‏شود.

و افرادى كه با خرافات مبارزه مى‏كنند وقتى پاى عمل خودشان جلو بيايد احتياط مى‏كنند و فى المثل خانه شماره 13 را به زودى معامله نمى‏كنند.

مردم مى‏دانند كه فى المثل از درخت و سنگ حاجت گرفته نمى‏شود ولى كيست كه قدرت داشته باشد تا اوهام را از اساس ويران كند. پيغمبر اكرم با 360 بت در خانه كعبه مبارزه مى‏كند مبارزه‏اى سخت و پى گير.

بت از نظر ما خرافه است اما از نظر مردم شبه جزيره عربستان بت‏ها خدايانى هستند كه تمام مقدرات زندگى شان به آنهابستگى دارد. خدايى از طلا و سنگ و خرما و كشك ساخته‏اند و در برابر آن سجده مى‏كنند و راستى معتقدند هر چه دارند به يمن توجهات آن خدايان است.

اما پيغمبر است كه به اين اوهام و خرافات و افكار پوچ بايد اعتنا نكند و نمى‏كند.

الان مهمترين حكومت‏هاى دنيا حكومتهايى هستند كه مثلا به صورت دمكراسى اداره مى‏شوند. حكومت دمكراسى اين است كه خواست ملت عمل شود آنچه را مردم مى‏خواهند به موقع اجراء در آيد و به اصطلاح معروف آبراهم لينكلن «حكومت مردم بر مردم باشد». ولى ما نمى‏گوئيم حكومت مردم بر مردم و آنچه كه مردم مى‏خواهند، بلكه مى‏گوئيم: آنچه كه به صلاح مردم است بايد انجام شود.

ممكن است يك خرافه و وهمى در يك اجتماع ريشه بدواند و اجتماع چنان پاى بند آن خرافه باشد كه كسى قدرت قيام عليه آن را نداشته باشد در اين اجتماع مردم مى‏خواهند آن خرافه باشد، اما سعادت و مصلحت و تكامل انسانها نابودى آن خرافه را حكم مى‏كند.

حكومت مردم بر مردم مى‏گويد با ملت بساز ولى حكومت مصلحت كه حكومت واقعى است مى‏گويد صلاح مردم را ببين.

مريض چه بسا داروهائى را كه دكتر مى‏دهد قبول نكند ولى شخص پزشك بايد مراعات مصلحت او را بكند.

شجاعت و قاطعيتى را كه براى استقامت در مقابل خرافات و اوهام لازم است هر كسى ندارد و هر انسانى نمى‏تواند در اين راه با گامى استوار و اراده‏اى راسخ گام نهد.

چنان كه شجاعت در برابر حوادث و نباختن خود هنگام برخورد با موانع يكى ديگر از تجليات اين روح قاطع است.

به عنوان نمونه در تاريخ اسلامى آمده است كه پيغمبر اكرم در همان زمان سخت‏گيرى كفار و مشركين مكه، به مسجد الحرام براى طواف تشريف فرما شدند و عده‏اى از كفار و مخالفين سرسخت در گوشه و كنار مسجد الحرام براى اهانت و آزار و اذيت اجتماع كرده بودند. يكى از افراد به محض اينكه نگاهش به پيغمبر اكرم افتاد گفت نگاهش كن ببين يك تنه چه حرفها در آورده و جوان‏هاى ما را فاسد كرده است و بين اولياى امور و فرزندان اختلاف انداخته است، آخر چه مى‏رسد به اين شخص كه چنين و چنان كند؟

پيغمبر اكرم اعتنا نكرد و طواف خود را ادامه داد تا به دور پنچم طواف رسيد آن گاه ايستاد به و به محض ايستادن رنگ از چهره كفار پريد ـ فرمود: جماعت قريش!نمى‏شنويد؟! (يك نفر در برابر تيپ مخالف ـ مخالف در عقيده‏ـ مخالف در هدف ـ مخالف رژيم و روش كار اوـ) بدانيد در آينده روش ما و طرز كار ما بر شما حكومت خواهد كرد و اسلام و دين من بر شما رهبرى خواهد داشت.

كفار به حدى تحت تاثير قرار گرفتند كه يكى از آنها كه از همه سخت‏تر بود گفت يا اباالقاسم خواهش مى‏كنم بفرماييد اعتنا نكنيد، اينها نادانند و جاهلند شما اعتنا نكنيد.(30)

يكى از جهات لازم در رهبر وجود يك سياست فوق العاده است.

سياست نه به اين معنى كه انسانى در اوج قدرت باشد و تمام مامورين و افراد از او اطاعت كنند و از كلام و دستورش پيروى نمايند و در چنين شرايط و امكانات اجتماعش را حفظ كند و اين را سياست بخواند كه قدرت دارد به محض اينكه مخالفتى ببيند سركوب كرده و تحت اطاعت خويش در مى‏آورد.

اداره كشور به اين طور مشكل نيست، سياست بكوب و ببند تا به حد انفجار ملت، نرسد آسان است.

سياست آنجاست كه انسانى، جماعت اندك پيروانش را در ميان يك اجتماع بزرگ و مخالف حفظ كند و روش انقلابى خود را پيروزمندانه ادامه دهد.

با اينكه امام صادق عليه‏السلام چنان در فشار دولت استبدادى وقت است كه به مختصر توهمى نيمه شب به منزل او ريخته دستگيرش نموده با سرو پاى برهنه به دنبال مركب «ربيع»، مامور كثيف منصور دوانيقى مى‏دوانند كه خودشان به حال و ضعف پيرى او رقت مى‏كنند.(31) ولى هيچ گاه از پاى نمى‏نشيند، چهار هزار شاگرد تربيت مى‏كند كه هر يك اساس حكومت منصور و منصورها را بر باد بدهند.

اين سياست نيست كه «زياد بن ابيه» يك خطابه در بصره بخواند و براى اين كه بفهماند حرف نيست در همان شب 700 نفر را گردن بزند! زيرا به قدرت مركزى شام بستگى دارد و مدتى چند مى‏گذرد و همين زياد بن ابيه چادر به سر مى‏كند و به پناه رئيس قبيله‏اى مى‏رود و چون پناهندگى اش مورد قبول نمى‏افتد با خفت و خوارى او را از ميان اجتماع به عنوان زن حرم‏سرا نجات داده بيرون مى‏برند. اين عجز ذاتى و آن همه قدرت وابسته و سر و صدا...

پيداست كه قدرت اين قبيل افراد مانند طبل تو خالى است كه تا بر آن مى‏كوبند سر و صدا دارد اما همين كه آن را بشكافند درون آن را خالى و تهى مى‏بينند.

هنگامى كه امام صادق احتمال مى‏دهد كه دستگاه حكومتى در تعقيب زراره (يكى از شاگردان آن حضرت) مى‏باشد، براى نگهدارى او مى‏فرمايد: زراره از ما نيست او را نمى‏شناسيم و چون زراره دلگير مى‏شود و فرزندش را به نزد حضرت مى‏فرستد كه من خدمتگزار شما هستم چرابى لطفى مى‏كنيد؟... امام مى‏فرمايد: به پدرت بگو: ـ مثل تو مثل آن كشتى است كه موسى و خضر در آن بودند، خضر كشتى را سوراخ كرد و گفت: حاكمى مستبد و خودخواه در كمين است، او اموال خوب مردم را هر چند از آن بينوايان و كارگران باشد به عنوان خالصه تملك مى‏كند، خواستم كشتى سالم و نو نباشد، به اين كشتى سوراخ شده طمع نمى‏كند و اين بيچارگان بينواتر نشوند(32) ما خواستيم تو را حفظ كنيم... اگر تو را وفادار به ما بدانند دستگير مى‏كنند و حتى اتهام بى دينى به تو مى‏زنند و آن گاه نمى‏توانى در ميان مردم كار كنى.

سياست واقعى و صادقانه رهبر در درجه اول، گذشت و اغماض مى‏خواهد. سياست اين است كه انسانى در درون اجتماعى با كمال سختى و فشار زندگى كند و ملتى كه او براى آنها كار مى‏كند و به نفع آنها گام بر مى‏دارد ضد او شعار دهند ولى او خود را نبازد و هم چنان در راه سعادت آنها بكوشد و تنها بگويد خداوندا اين ملت نمى‏فهمند بيدارشان كن: «اللّهم اهد قومي فإنّهم لا يعلمون». چنانكه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله چنين بود، براى همانها كه زحمت مى‏كشيد قدرش را نمى‏دانستند و او مأيوس نمى‏شد.

فردى از شام مى‏آيد و در مقابل امام مجتبى مى‏ايستد و مى‏گويد تو را از تمام مردم بدتر مى‏دانم و با تو از همه دشمن ترم. ولى امام عليه السلام بر خود مسلط است و در عين حال كه قدرت دارد و مى‏تواند فرمان دهد تا او را تنبيه كنند آن طور رفتار مى‏كند كه فرد شامى در ظرف چند دقيقه بر مى‏گردد و مى‏گويد يابن رسول الله هم اكنون تو را از تمام مردم دوست‏تر دارم.

اين سياست در افراد معمولى نيست، افراد عادى تا پول و زور و قدرت هست بر گرده ديگران سوارند و به محض اينكه قدرت نابود شد اولين كسى كه فرار كند آنها خواهند بود. امام و رهبرى كه ما مى‏گوييم چنين نيست.

حالا كيست كه اين صفات را در يك فرد انسانى تميز دهد و تشخيص دهد؟ روحيه‏هاى قوى در حوادث زمان تغيير جهت مى‏دهند و دوام نمى‏آورند.

آيا آنانكه مى‏گويند عقل بشر كامل شده است، و حالا ديگر احتياجى به اين تعيين و تشخيص خدا نيست، توجه ندارند كه هنوز دست علم انسان و دست دانش بشر از شمردن موجودات زنده بدن خودش عاجز است تا چه رسد به حالات ياخته‏ها و خاصيت تركيب آنها و روحيات واقعى شخص.

درك خصوصيات روحى افراد و به خصوص اثبات يكنواختى و عدم تغيير روح در مسير حوادث كارى است بس مشكل. چه كسى مى‏تواند روح انسان را بشناسد و بشناساند.

بعضى از فلاسفه اسلامى از جمله شهاب الدين سهروردى مى‏گويند ـ اساسا براى انسان حدى نيست و به تعبير فلسفى، انسان بى ماهيت است.

مگر انسان مى‏تواند خودش را بشناسد؟ «من عرف نفسه فقد عرف ربه» (33) چه كس مى‏تواند ادعا كند كه زواياى روح خود را شناخته است تا چه رسد به ديگران، تا چه رسد به اجتماع، تا چه رسد به اينكه براى اداره اجتماع قانون وضع كند. و يا رهبر قانوندان و داراى صفات لازم رهبرى را تشخيص و تعيين كند...

آرى ما مردم آن قدر گرفتارى ديده‏ايم و بس حوادث ناراحت كننده و اندوه‏بار شنيده‏ايم كه وقتى مى‏شنويم رئيس جمهورى مصر مرد و خانه نداشت! مى‏گوييم اين مافوق انسان است و يا مثلا وقتى مى‏شنويم رئيس جمهورى كوبا مسكن را براى كسانى كه خانه ندارند مجانى كرده است و دولت اجاره مسكن افراد بى خانمان را مى‏پردازد، وسائط نقليه شهرى مجانى است و تحت هيچ عنوانى از طفل دبستانى و نوجوان دبيرستانى و جوان دانشگاهى هزينه تحصيلى گرفته نمى‏شود. اگر راست باشد و همچون بسيارى تبليغات آنها دروغ از آب در نيايد مى‏گوييم ايده‏آل است.

ما آن حكومت اسلامى و آن امامت و رهبرى دينى و آن روش الهى را نديده‏ايم. تا مقام انسانيت و رهبرى آن را بفهميم اگر ما حكومت على عليه‏السلام را ديده بوديم و امامت و رهبرى شخص پيغمبر اكرم را درك كرده بوديم آن وقت مى‏فهميديم كه انسانهاى معمولى انتخابى نمى‏توانند بار سنگين آن روش را به دوش بكشند.

آرى گفتند فلان رهبر مرد و خانه نداشت، و يا فلان رهبر سوار دو چرخه به ميان مردم خيابان مى‏آيد و با مردم صحبت مى‏كند، ولى رهبرانى كه ما مى‏گوييم حتى در روش زندگى مادى هم نبايد با اينها مقايسه شوند. مرحوم صدوق در امالى خود نقل مى‏كند(34) «امام صادق فرمود: پيغمبر وفات يافت در حالى كه زره او نزد فردى گروگان بود...

صدوق در روايت ديگرى(35) از امام صادق عليه‏السلام نقل مى‏كنند: «زمانى پيغمبر اكرم پيراهن درستى نداشت شخصى نزد آن سرور آمده از وضع لباس آن حضرت ناراحت شده و دوازده درهم(36) به پيغمبر هديه داد كه لباس بخرد و مى‏گفت شما رهبريد، (رهبر حكومتى كه امپراطورهاى ايران و روم از آن در وحشت بودند.) حضرت پذيرفت و فرمود على اين 12 درهم را بگير و براى من لباس بخر. على به بازار مى‏رود و با 12 درهم لباسى تهيه مى‏كند و به نزد پيغمبر مى‏آورد. پيامبر مى‏فرمايد على اين لباس را من نمى‏خواهم، اين براى من گران است پيراهن را بر گردان و پس بده على پيراهن را به بازار مى‏برد و با رضايت فروشنده معامله را به هم مى‏زند و پول را پس مى‏گيرد و نزد پيامبر مى‏آورد و آن گاه همراه پيامبر به طرف بازار مى‏روند...

در بين راه زنى نشسته بود و گريه مى‏كرد حضرت از حالش پرسيد، عرض كرد من كنيز فلان منزل هستم، براى خريد گوشت بيرون آمده‏ام، پولم را گم كرده‏ام، حضرت چهار درهم به وى داد كه گوشت بخرد. سپس به بازار رفت و با چهار درهم لباسى خريد و مراجعت كرد، در بين راه فرد بى لباسى را ديد و لباس خود را به او داد، و آن گاه با چهار درهم باقى مانده پيراهن ديگرى خريد و برگشت. در بين راه ملاحظه فرمود همان زن ناراحت و گريان است و چون علت پرسيد عرض كرد چون دير شده مى‏ترسم خانمم مرا آزار كند حضرت شخصا به دنبال او راه افتاد به در منزل آمده شفاعت نمود و او هم به احترام پيامبر او را آزاد ساخت. آن گاه پيامبر فرمود: خداى را شكر مى‏كنم، چه 12 درهم با بركتى بود دو برهنه را پوشانيد و يك كنيز را آزاد ساخت.

اين وضع رهبر الهى است كه مى‏گويد پيراهن دوازده درهمى براى من زياد است.

وقتى مى‏شنويم يك مرجع تقليد يك عباى بالنسبه گران قيمتى را كه براى او هديه برده‏اند نمى‏پذيرد و مى‏گويد اين عبا براى من زياد است من بايد چون ضعفا زندگى كنم. مى‏فهميم كه دست آفرينش و تربيت الهى او را براى رهبرى اين عصر آشفته ذخيره كرده است.

سوره «مجادله» در قرآن كريم همواره چون تاجى پرافتخار بر تارك مكتب اسلام مى‏درخشد. زنى به حضور رئيس حكومت رسيده، رئيسى كه پيامبر هم هست و در ملت وجهه‏اى بالاتر از وجهه او نيست، زن آمده اعتراض به قانون دارد، قانون «ظهار» كه به منزله طلاق حساب مى‏شده است و پيامبر با او به ملاطفت سخن مى‏گويد تا دستورى از خداوند بگيرد و خداوند سخن زن را مقدم مى‏دارد و از همان وقت قانون «ظهار» جاهليت كه به منزله طلاقى بود و اسلام با سكوت خود آن را پذيرفته بود، تغيير مى‏يابد، كجا چنين رهبرى صادقانه مى‏توان يافت. كمونيستها مى‏گفتند وقتى كسى كه سال‏ها در يك حزب بوده تجربه كرده‏ايم او را شناخته و براى رهبرى انتخاب مى‏كنيم.

اهل تسنن نيز كه اكثريت مسلمانان را تشكيل مى‏دهند و به همين جهت «عامه» خوانده مى‏شوند معتقدند تنها پيامبر بايد از طرف خدا معين شود نه رهبر پس از او.

ولى ما مى‏گوييم چه بسيارند افرادى كه چندين سال هوا و هوس را در درون خود خفه مى‏كنند تا پس از رسيدن به قدرت هواها و هوسهاى خويش را ظاهر نموده بهره ور سازند.

در شرح حال بعضى از ملوك پيشين آمده است كه ابتدا رئوف و مهربان بودند ولى در يك صحنه و جريانى كوتاه، آن چنان حالتشان عوض مى‏شد كه از كشته‏ها پشته‏ها مى‏ساختند و از كله‏ها مناره‏ها بر پا مى‏كردند.

تشخيص شايستگى رهبرى ـ به معناى كامل كلمه ـ در يك شخص، كارى نيست كه با معاشرتهاى چند ساله روشن شود.

محمد بن نصير نميرى مدتها در ميان مردم بود و با آنها بزرگ شد و كسى هم نظر بدى به او نداشت و شيعه از او حديث و فقه مى‏آموخت ولى تحت تاثير حسّ حسادت كه چرا ديگرى وكيل امام شد اساسا منكر امامت امام حسن عسگرى شد و خود ادعاى پيامبرى نموده گفت روح خداوند در بدن امام على النقى عليه‏السلام (كه قبل از امام حسن عسگرى بود و او را وكالت داده بود) حلول كرده و او خداوند است و همو مرا به عنوان پيامبرى به نزد شما فرستاده است. او ازدواج با محرم را جايز و قانونى مى‏دانست. ازدواج مرد با مرد را هم قانونى مى‏دانست و به كمك محمد بن موسى بن فرات اين افكار را در ميان مردم ترويج مى‏كرد، و از راه ارضاء حسّ شهوت مردم براى خود جايگاهى درست كرد.

امام حسن عسكرى عليه‏السلام نامه‏اى به «عبيدى يقطينى» نوشته او را از محمد بن نصير و نيز از حسن بن محمد بابا» بر حذر داشته آنها را لعنت كرده فرمود اينها فتنه گرند و به نام ما مردم را غارت مى‏كنند...(37)

استالين اولين رهبر نظامى و حكومتى كمونيسم بود كه به همراهى لنين پايه‏هاى حكومت كمونيسم را در روسيه تزارى آن روز استوار كردند ولى ديديم كه چگونه خود رهبران كمونيسم او را فرد پرست و ستمگر و مرتد از مكتب كمونيسم دانستند و مجسمه‏هاى او را هم به زير كشيدند.

خروشچف سالها روى كار بود و در برابر استبداد استالين خيلى ملايم بود كه «كندى» رئيس جمهورى امريكا او را مى‏ستود و هم اين داستان رانقل مى‏كند كه: يكى از مطبوعات شوروى درباره خروشچف نوشت «او احمق است...» دولت مدير مجله را جلب و به چند ماه حبس محكوم نمود و خروشچف گفت جرمش اين است كه اسرار دولت را هويدا كرد! آن وقت كندى او را مى‏ستايد و او را با ولى همين خروشچف هم متهم به انحراف از مكتب شده عزل گرديد. «تا باز كجا كشته شود آنكه تو را كشت».

«راكه» پسر يكى از ژنرال‏هاى كشته شده تصفيه استالين، از كميسيون حقوق بشر وابسته به سازمان بين الملل مى‏خواهد كه از حقوق بشر در شوروى دفاع كنند و به همراه 45 نفر ديگر تقاضا نامه را امضاء مى‏كنند.(39) البته همين مقدار هم در زمان استالين ممكن نبود. تبعيد مفتضحانه سولژنيستين، و ساخاروف كه نمونه‏اى از اختناق و ترور افكار در شوروى بود غرب را بيشتر به اسرار درون ديوار آهنين آگاه كرد و اكنون معلوم مى‏شود كه چرا به اين آسانيها اجازه مسافرت به مردم اين كشورها داده نمى‏شود.(40)

آزادى خواهان يوگسلاوى نيز از دست مارشال تيتو رهبر كمونيست آن كشور مى‏ناليدند و اينك بوسنى «و ما ادريك ما بوسنى» فجائع واقع شده در آنجا به وسيله صربها روى همه جنايتكاران تاريخ را سفيد كرد. در چين نيز از فرد پرستى «مائوتسه تونگ» ناله داشتند.(41)

گاهى انسان مى‏شنود فلان شخص چقدر خير خواه است وه كه چه فعال و چه سختگير بر خود است. شبها تا صبح در كوچه و خيابان مى‏گردد و در مراسم مذهبى چقدر كوشا مى‏باشد اما كمى صبر كند تا قدرت بيشترى پيدا كند آن گاه معلوم مى‏شود كه مى‏كند.(42)

اينها همه از اين معنى حكايت مى‏كند كه ما انسانها هر قدر تيزبين باشيم باز هم ممكن است در شناخت روحيه‏ها اشتباه كنيم خصوصا روحيه هائى كه زرنگى و خوددارى به خصوصى دارند و مى‏توانند ساليان دراز هوسهاى خود را مكتوم دارند.

به علاوه كه انقلاب روحيه‏ها هم خود بحث قابل توجه ديگرى است كه ممكن است شخص چيزى را مخفى نكرده و حقا خوب بوده است ولى چون به قدرت مى‏رسد عوض مى‏شود و تغيير جهت روانى مى‏دهد و به نظر ما شايد بارزترين خصوصيت ممتاز انسان همان قدرت تحول و انقلاب و جهش باشد. متمّم دعاى عرفه امام حسين عليه‏السلام را در بيان تحول اوضاع و روحيات به دقت ملاحظه كنيد.

ما چه مى‏دانيم علل و عوامل جنگ بين الملل اول و دوم چه بود؟ جنگى كه اوليش ده ميليون كشته و 30 ميليون زخمى و 600 ميليارد فرانك خرج داشت و دوميش كه با تكامل آمار، شماره دقيقترى داد 35 ميليون كشته و 20 ميليون ناقص دست و پا و 12 ميليون ضايعات سقط جنين داشت و 17 ميليون ليتر خون بر زمين ريخت و 13 هزار دبيرستان و دبستان و 6000 هزار دانشگاه و 8 هزار لابراتوار منهدم شد و 390 هزار ميليارد گلوله منفجر شد.

آيا اين خونريزيها براى تحصيل دانش بشرى بود؟ براى كمال بود؟ يا فقط حب جاه و خودخواهى؟

«اختلاف ميان «گلبنگيان» و «هنرى دتردنيك» بر سريك زن زيباى فرانسوى به نام «ليديا» به حدى شديد بود كه خطر يك جنگ جهانى ديگرى را در بر داشت «دتردينك» يك گردن بند برليانى 300 هزار ليره‏اى براى ليديا خريده بود...

«گلبنگيان از ارامنه تركيه بود كه در سنه 1896 از ترس «تصفيه» سلطان عبدالحيمد عثمانى به مصر گريخت و روش سياست آموخته، از جمله سياستمداران شد و از اين راه يكى از عوامل سقوط حكومت عثمانى شد، با قدرت‏هاى نفتى بزرگ دنيا پيوند نمود و به خصوص با دترينك و ماركوس دو تن از نفت خواران بزرگ آشنا شده همدست در مبارزه عليه راكفلر نفت خوار معروف آمريكائى گرديدند ولى سپس بر سر زن فرانسوى «ليديا» چنان اختلافى ميانشان افتاد كه خطر جنگ جهانى پيش آمد» (43) اين نمونه‏اى از هوس جنسى انسان‏ها كه خودشان هم مى‏دانستند. ولى گاهى عيوب انسان چنان مخفى است كه حتى خود شخص هم نمى‏فهمد.

«محمد بن على شلمغانى كه «ابو جعفر» كنيه‏اش بود و به نام «ابن ابى عذاقر» معروف بود كتاب‏ها و روايات و احاديثى دارد و مدتها راه و روشى درست و در ميان اصحاب ما مقامى والا داشت تا اينكه حسادتش نسبت به مقام ابوالقاسم حسين بن روح (نائب خاص امام) او را تحريك نموده از اساس مذهب بيرون رفته به مذاهب پست پيوست تا آنجا كه توقيع‏ها از جانب امام عليه‏السلام به عنون طرد و لعن او بيرون آمد... او را كشتند و به دار آويختند»(44)

اينها چه بسا عمدا هوس‏ها را مخفى نكرده بودند و اگر مثلا روحيه حسد داشتند خودشان توجه نداشتند ولى تحت تاثير حس مخفى رقابت كه چرا «او به منزلها رسيد و ما هنوز آواره‏ايم» فاسد شدند.

كيست كه اين تغيير حالتها را پيش بينى كند؟

و انصاف بايد داد كه اين موارد كم نيست و شواهد بسيار در هر اجتماعى دارد و چه بسا همين انحراف‏ها اجتماع را قرن‏ها بدبخت مى‏سازد.