پرسمان علوى

مؤسسه آموزشى ـ پژوهشى مذاهب اسلامى
با همكارى ستاد پاسخگويى به مسائل مستحدثه دينى

- ۵ -


آيا نام حضرت على(عليه السلام) را خداوند تعيين نموده است؟

شيعه و سنى روايت كرده اند كه نام حضرت على(عليه السلام) را خداوند تعيين فرموده است; چنان كه در كتاب هاى مختلف نقل شده است: چون على(عليه السلام) از مادرش فاطمه بنت اسد متولد شد، فاطمه نام پدرش «اسد» را بر او گذارد; اما جناب ابوطالب از آن اسم راضى نبود و فرمود: «فاطمه! بيا امشب به بالاى كوه ابو قبيس، [89] برويم و خدا را بخوانيم، شايد ما را خبر از اسمى براى اين نوزاد بدهد. چون شب شد هر دو به كوه ابو قبيس رفتند و به دعا مشغول شدند. جناب ابوطالب دعاى خود را در قالب شعرى انشا نمود و گفت:

يا رَبِّ الغَسَقِ الدُّجى *** و الفَلَقِ المُبتَلَجِ المَضى

بَيِّن لَنا عَن أَمرِكَ المُقضى *** بِما نُسّمّى ذلكَ الصَّبى

اى پروردگار! اى صاحب شب ظلمانى و ماه درخشان! از خزانه اسرار غيب خود بر ما آشكار كن كه نام اين نوزاد را چه بگذاريم!

در آن هنگام صدايى از سوى آسمان برخاست، ابوطالب سر بلند كرد و لوحى سبز رنگ مانند زبرجد سبز ديد كه بر او چهار سطر نوشته اند. لوح را برگرفت و بر سينه خود چسبانيد و با خود آورد; سپس در روشنايى به آن نگاه كرد و اين اشعار را بر روى آن ديد:

خَصَصتُما بِالوَلَدِ الزَكِىِّ *** وَ الطّاهِرِ المُنتَجَبِ الرَضىِّ

وَ إِسمُهُ مِن قاهِرِ العَلِىِّ *** عَلِىٌّ اَشتَقَّ مِنَ العَلِىِّ

شما را به فرزند پاك و پاكيزه اى اختصاص دادم كه برگزيده من و مورد رضاى من است. و اسم او از جانب خداى قاهر «على» گذارده شده كه مشتق از على اعلى است.

جناب ابوطالب كه به درك چنين سعادتى توفيق يافت از شدت خوشحالى و سرور به سجده افتاد و خداوند تبارك و تعالى را سپاس گفت.

به شكرانه اين امر عظيم ابوطالب ده شتر قربانى كرد. بنى هاشم آن لوح مقدس را در مسجدالحرام آويختند و به آن لوح بر قريش افتخار مى كردند. آن لوح تا زمان جنگ حجاج با عبدالله بن زبير بر جاى بود; اما بعد از آن جنگ مفقود شد. [90]

حديث غدير، در چه نقطه اى و براى چه هدفى بيان شده است؟

در سال دهم هجرت، پيامبر بزرگ اسلام به اصحاب و اقوامشان دستور دادند كه آماده زيارت خانه خدا شوند. در نتيجه جمع كثيرى از مسلمانان مدينه روستاهاى اطراف كه تعدادشان را بين نود هزار تا بيش از يكصد و بيست و چها هزار نفر نوشته اند، دور هم گرد آمدند و به همراه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) براى انجام مناسك حج عازم مكه معظمه شدند. طبق نقل تاريخ نويسان، بيش از اين جمعيت نيز، مردم «مكه» و اهل «يمن» بودند كه به همراهى اميرالمؤمنين(عليه السلام) براى زيارت كعبه به جمع اهل مدينه و اطراف آن پيوستند.

اين حج كه حجة الوداع و حجة الكمال ناميده شده، آخرين حجى است كه پيامبر عزيز اسلام(صلى الله عليه وآله) به انجام آن موفق گرديد و چندى پس از آن بدرود حيات گفت. فايده سخنى كه هنگام جدايى و آخرين لحظات گفته مى شود، اين است كه هم بهتر در ذهن ها مى ماند و هم زمينه ادعاى نسخ و تغيير حكم را از بين مى برد; قطعنامه هاى پايانىِ تجمعات و وصاياى هنگام مرگ نيز از اين فايده بهره مند است. چون مناسك حج به پايان رسيد و زائران خانه خدا تصميم به مراجعت گرفتند، در سرزمينى به نام جحفه كه راه هاى مدينه و كشورهاى مصر و عراق از آن منشعب مى شد، بركه اى به نام غديرخم وجود داشت. حاجيان در روز پنج شنبه، هجدهم ذى الحجه، به آن مكان رسيدند. در همين روز، پيك وحى در رسيد و اين آيه را از جانب خداوند بر پيامبرش خواند: (يا أَيُّهَا الرُّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَ اللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللهَ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الكَافِرِينَ); [91] اى پيامبر! آنچه از سوى پروردگارت بر تو نازل شده به مردم برسان و اگر اين كار را به انجام نرسانى، رسالت خود را انجام نداده اى و خداوند تو را از خطرات مردم مصون مى دارد. خدا كافران و جمعيت لجوج را هدايت نمى كند.

چون اين آيه به پيامبر رسيد، ايشان دستور فرمودند كه جمعيت در منطقه غديرخم جمع شوند. حضرت در برابر آفتاب سوزان عربستان، سخنرانى مفصلى ايراد فرمودند و دستور الهى را درباره ولايت و جانشينى اميرالمؤمنين(عليه السلام)را به مردم ابلاغ نمودند. آن گاه على بن ابى طالب(عليه السلام) را به حاضران معرفى كرده، فرمودند: «من از ميان شما مى روم و در بين شما دو امانت گرانبها مى گذارم كه يكى از ديگرى مهم تر است. آنها قران و عترت و اهل بيت من مى باشند.

بنگريد كه پس از من چگونه با آنها برخورد مى كنيد! هان اى مردم! من رهبر شما هستم و على بن ابى طالب(عليه السلام) بعد از من رهبر شماست. هر كس ولايت او را بپذيرد، ولايت مرا پذيرفته است و كسى كه ولايت او را نپذيرد، در واقع ولايت مرا نپذيرفته است.

بعد از سخنرانى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و نصب على(عليه السلام) به جانشينى، شعراى اسلام از جمله حسان بن ثابت اشعار ارزنده اى درباره ولايت على(عليه السلام) ايراد كردند كه تاريخ، آنها را به يادگار نگه داشته است. در پايان مراسم، حاضران دسته دسته به خيمه مولاى متقيان وارد شدند و دست وى را به نشان بيعت فشردند و ولايتش را تبريك گفتند. نخستين بيعت كنندگان، خليفه اول و دوم بودند كه در ديدار خود اظهار داشتند: «بَخٍّ بَخٍّ لك يا علىٌّ أَصْبَحتَ مَوْلاىَ وَ مَوْلا كُلِّ مُؤمِن وَ مُؤمِنَة; [92] مبارك باد! مبارك باد! بر تو اى على! اينك تو مولاى من و مولاى هر زن و مرد مؤمنى گرديدى».

در آيه ابلاغ نكات بسيار حساسى وجود دارد:

اولاً، به پيامبر خدا در ابلاغ آن هشدار مى دهد; ثانياً، اهميت موضوع و هدف ابلاغ چنان مهم است كه نرساندن آن كوتاهى در رسالت به شمار مى آيد; ثالثاً، آيه موضوعى را در بردارد كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) از ابلاغ آن وحشت مى كند و ممكن است گروهى دست به خيانت بزنند; رابعاً، در اين آيه افراد لجوج و عنادورزى كه حكم آيه را نپذيرفتند، كافر خوانده شده اند; خامساً، نشان مى دهد كه اعلان اين قضيه پيش از اين از پيامبر خواسته شده بود، ولى چون وقت آن از جهت زمان و مكان دقيقاً تعيين نشده بود، آن حضرت منتظر بود تا در بهترين فرصت مناسب آن را بيان كند، تا اين كه در غديرخم ـ مناسبت ترين مكان ـ آن حضرت با تأكيد و هشدار الهى مكلف شدند كه آن را بيان كنند. چنين چيزى درباره ديگر احكام و دستورات الهى بى سابقه بوده و نشانگر آن است كه ابلاغ مسأله اى بسيار اساسى و سرنوشت ساز بوده كه موجب فتنه انگيزى و تحريك احساسات قدرت طلبان و حسودان مى شده است. حال بايد پرسيد كه موضوع آيه كه اين همه اهميت دارد، چيست؟ چه مسأله اى است كه اگر پيامبر خدا آن را ابلاغ نكند، رسالت خود را انجام نداده است؟ اين موضوع چه قدر مورد توجه است كه پيامبر خدا با آن همه قدرت، از خطر منافقان و حاضران مى هراسد؟ اين موضوع چه قدر در پيشگاه خدا ارزش دارد كه نپذيرفتن آن باعث كفر و گسستن از دستگيره توحيد است؟ اساساً پس از بيست و سه سال رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، در سال دهم هجرت، چه مسأله اى باقى مانده كه تا اين حد حساس و با ارزش است؟!

آرى، موضوع، ولايت على(عليه السلام) است كه بايد در آستانه رحلت پيامبر براى چندمين بار، آن هم در اجتماع با شكوه حج اعلان گردد و مسلمانان جديد و اشخاصى كه هنوز ابلاغ هاى قبلى رسول خدا را نشنيده اند بشنوند كه على(عليه السلام) جانشين به حق پيامبر است و بدانند كه ولايت علوى دنباله رسالت نبوى است.

حضرت على(عليه السلام)در چند سالگى به پيامبر ايمان آورد و آيا اسلام آوردن كودكى ده ساله پذيرفته است؟

بعضى مطرح كرده اند كه آيا ممكن است على(عليه السلام) نخستين مردى باشد كه اسلام را پذيرفته، در حالى كه آن حضرت هنگام پذيرش اسلام كودكى ده ساله و نابالغ بوده است.

براى پاسخ به اين پرسش، مناسب است قسمتى از گفتگوى مأمون خليفه عباسى با چهل تن از علماى اهل سنّت، درباره اولويت اميرالمؤمنين(عليه السلام) در امر خلافت، را نقل كنيم:

در ضمن اين گفتگو مأمون از اسحاق بن حماد بن زيد مى پرسد: آن روز كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مبعوث شد، چه عملى از تمام اعمال برتر بود؟

اسحاق پاسخ مى گويد: اخلاص در شهادت به توحيد و رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) است.

مأمون: آيا كسى را سراغ دارى كه بر على(عليه السلام) در اسلام پيشى گرفته باشد؟

اسحاق: على(عليه السلام) در حالى اسلام آورد كه كم سن و سال بود و احكام الهى بر او جارى نمى شد.

مأمون: آيا اسلام على(عليه السلام) به دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود و آيا پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)على(عليه السلام) را نپذيرفت؟ چگونه ممكن است پيامبر(صلى الله عليه وآله) كسى را به اسلام دعوت كند كه اسلامش پذيرفته نيست؟!

اسحاق در مقابل اين پرسش قاطع، هيچ پاسخى نداشت. [93]

علامه امينى(رحمه الله) بعد از نقل اين داستان از العقد الفريد مى افزايد: «ابو جعفر اسكافى معتزلى (م 240 هـ ق) در رساله خود مى نويسد: «همه مردم مى دانند كه على(عليه السلام)افتخار پيشگامى در پذيرش اسلام را دارد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) روز دوشنبه مبعوث شد و على(عليه السلام) روز سه شنبه ايمان آورد و پيوسته مى فرمود: من هفت سال قبل از ديگران نماز خواندم و من نخستين كسى هستم كه اسلام آوردم. اين مسأله از هر مشهورى مشهورتر است و ما كسى را در گذشته نيافته ايم كه اسلام على(عليه السلام) را سبك بشمرد يا بگويد او اسلام آورد در حالى كه كودكى خردسال بود. عجب اين كه افرادى مثل عباس و حمزه براى پذيرش اسلام منتظر عكس العمل ابوطالب بودند، ولى فرزند ابوطالب هرگز منتظر پدر ننشست و ايمان آورد». [94]

كوتاه سخن اين كه بايد، توجه داشت كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) اسلام على(عليه السلام)را پذيرفت و كسى كه اسلام آوردن على(عليه السلام)را در آن سن و سال معتبر نداند، در واقع بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) ايراد وارد كرده است.

دوم آن كه در روايات معروفى در داستان يوم الدار آمده است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)غذايى آماده كرد و بستگان نزديكش را دعوت نمود و آنها را به اسلام فرا خواند و فرمود: «نخستين كسى كه دعوت مرا براى دفاع از اسلام بپذيرد، برادر، وصى و جانشين من خواهد بود». هيچ كس دعوت آن حضرت را جز على بن ابى طالب(عليه السلام)نپذيرفت و پيامبر(صلى الله عليه وآله) خطاب به على فرمود: «تو برادر، وصى و جانشين من هستى».

آيا كسى باور مى كند پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)كسى را كه به گفته بهانه جويان اسلامش پذيرفته نبود، به عنوان برادر، وصى و جانشين خود معرفى كند و ديگران را به پيروى از او دعوت نمايد تا آن جا كه سران شرك از روى تمسخر به ابوطالب بگويند تو بايد پيرو فرزندت باشى.

بدون شك، سن بلوغ شرط پذيرش اسلام نيست و هر نوجوانى كه توانايى فكرى و تميز حق از باطل داشته باشد و اسلام را بپذيرد در زمره مسلمانان قرار مى گيرد.

سوم آن كه قرآن مجيد بلوغ را شرط نبوت نمى داند; چنان كه برخى از پيامبران در كودكى به اين مقام دست يافته اند: (وَ آتَينَاهُ الحُكمَ صَبِيّاً); [95] ما فرمان نبوت را در كودكى به يحيى(عليه السلام) عطا كرديم. در داستان حضرت عيسى(عليه السلام) نيز آمده است كه به هنگام كودكى با صراحت گفت: (إِنّىِ عَبدُاللهِ آتانِىَ الكِتابَ وَ جَعَلنِى نَبِيّاً); [96] من بنده خدا هستم، كتاب آسمانى به من بخشيده و مرا پيامبر قرار داده است.

فراتر از همه اين شواهد، همان است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) اسلام على(عليه السلام)را پذيرفت و حتى در يوم الدار او را به عنوان برادر، وصى و جانشين خويش معرفى فرمود.

اگر از ناحيه خلفا بر فاطمه(س) ظلم و ستم روا شده است، چرا على(ع) و بنى هاشم از ايشان دفاع نكردند؟

اگر از ناحيه خلفا بر فاطمه(س) ظلم و ستم روا شده است، چرا على(ع) و بنى هاشم با آن همه شجاعت از ايشان دفاع نكرده اند و در اين باره سكوت نموده اند؟ اگر حضرت على(عليه السلام)، خلافت را حق خود مى دانست، چرا براى گرفتن حق خود قيام نفرمود؟

براى بررسى رفتارى كه خلفا با حضرت زهرا(عليها السلام) داشته اند، بهترين شيوه مراجعه به كتاب ها و منابع حديثى و تاريخى معتبر است. با كمال تأسف، منابع حديثى و تاريخى و حتى منابع اهل سنّت نشان مى دهد كه وقايعى چون آتش زدن درِ خانه حضرت زهرا(عليها السلام) و يا حداقل تهديد به آتش زدن در واقعه گرفتن بيعت و يا كتك زدن آن بانوى گرانقدر در واقعه غصب فدك اتفاق افتاده است. خطبه هاى حضرت صديقه طاهره(عليها السلام) در مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) و گواهى ايشان بر خلافت حضرت على(عليه السلام) و خطابشان به مهاجر و انصار اين وقايع را تأييد مى كند.

چنان كه گفتيم، بهترين راه اطلاع از صحت و يا عدم صحت اين وقايع مراجعه به منابع و مآخذ تاريخى معتبر و قابل اعتماد است. نكته قابل توجه در اين وقايع آن است كه علماى اهل سنّت نيز وقوع اين رويدادها را قبول كرده اند، ولى درباره آنها راه توجيه را در پيش گرفته اند. بنابر روايات معتبرِ نقل شده از پيامبر(صلى الله عليه وآله) شأن و منزلت حضرت زهرا(عليها السلام) همچون: «فاطِمَةُ بَضعَةٌ مِنّى فَمَن أَغضَبَها أَغضَبَنى»; فاطمه(عليها السلام) پاره تن من است; هر كس او را خشمناك نمايد، مرا خشمگين كرده است، هيچ گونه توجيهى درباره آزار آن حضرت پذيرفته نيست.

براى تبيين بيش تر اين موضوع واقعه فدك را به نقل از كتاب صحيح بخارى، يكى از منابع شش گانه اهل سنّت، ذكر مى نماييم و قضاوت در اين موضوع را به شما واگذار مى كنيم:

حضرت فاطمه(عليها السلام)، دختر پيامبر(صلى الله عليه وآله)، پيش ابوبكر رفت و از او ميراث خود را از پيامبر(صلى الله عليه وآله)(ارث از فىء مدينه، فدك و يك پنجم خيبر) درخواست نمود. ابوبكر در جواب گفت: پيامبر فرموده است: «ما چيزى را به ارث نمى گذاريم، آنچه از ما باقى بماند، صدقه است». به خدا سوگند، چيزى از صدقه رسول خدا را آن گونه كه در زمان پيامبر بوده است، تغيير نمى دهم و همان گونه كه پيامبر درباره آن عمل نموده است، عمل مى كنم. پس ابوبكر از واگذار نمودن آن به فاطمه(عليها السلام) امتناع كرد. سپس حضرت فاطمه(عليها السلام) از او دورى و قهر نمود و با او سخن نگفت تا اين كه از دنيا رفت. آن حضرت بعد از پيامبر شش ماه زندگى كرد. هنگامى كه وفات نمود، همسرش حضرت على(عليه السلام) او را شبانه دفن نمود و بر او نماز خواند و به ابوبكر اجازه شركت نداد. [97]

موضوع تهديد كردن عمر به آتش زدن خانه حضرت زهرا(عليها السلام) در صورت بيعت نكردن اهل خانه با ابوبكر، از جمله وقايع تاريخى است كه افزون بر منابع شيعى در بسيارى از منابع تاريخى اهل سنّت نيز آمده است. [98]

اما اين كه چرا حضرت على(عليه السلام) و بنى هاشم در اين باره صبر كردند و با آن همه شجاعت دست به شمشير نبردند؟ بايد گفت گاهى ممكن است چنين برداشتى صورت گيرد كه تنها راه رسيدن به حق، استفاده از شمشير و زور است و تنها مى توان با توسل به نيروى قهريه، بدون در نظر گرفتن شرايط و پيامدهايى كه ممكن است به دنبال داشته باشد، حق را ستاند; اما سيره پيامبران و بويژه پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)نشان مى دهد كه آن بزرگوار هرگز با توسل به زور به دنبال انجام رسالت و تبليغ دين نبوده اند و حتى در بسيارى از اوقات ستم ها و ظلم هاى روا شده بر خود و پيروانشان را تحمل كرده اند تا بتوانند به مصالحى كه آن را براى پيروانشان لازم مى دانسته اند، دست يابند.

پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز كه اسوه حسنه ما مى باشد، همواره براى دستيابى به حق خود و پيروانشان تا آن زمان كه مجبور نمى شده اند، دست به شمشير نمى برده اند. و گاه مى شد كه آن حضرت، انجام عملى را تا موعد مقرر آن به تأخير مى انداخت و يا به خاطر مصالح مسلمانان به پذيرش پيمان هاى ظالمانه اى تن مى داد.

مثلا تمامى مفسران درباره آيه (وَ أَنْذِرْ عَشيِرَتَكَ الأَقرَبينَ); [99] اتفاق نظر دارند كه اين آيه در سال سوم بعثت نازل شده است و تا آن زمان هيچ يك از اقوام و خويشان پيامبر دعوت آن حضرت را از زبانشان نشنيده بودند و اين تأخير سه ساله به علت شرايط زمانى و مكانى ويژه بوده است. مثال ديگر اين كه در حدود سال ششم هجرت هنگامى كه پيامبر با كفار قريش پيمان صلحى را منعقد كرد، هنگام نگارش پيمان نامه آن حضرت، على(عليه السلام)را فراخواند و فرمود: بنويس به نام خداوند بخشنده مهربان! سهيل بن عمرو، نماينده كفار قريش، گفت: اين خدايى را كه تو مى گويى، من نمى شناسم و تنها بنويس به نام خدا! پيامبر فرمود: همين را بنويس! پس پيامبر(صلى الله عليه وآله)به على(عليه السلام)فرمود: بنويس اين قرارداد صلحى است بين رسول خدا و سهيل بن عمرو! سهيل گفت: اگر بر پيامبرى تو شهادت مى داديم كه با تو نمى جنگيديم; تنها نام خودت و پدرت را بنويس!

در مفاد اين قرارداد چنين آمده بود كه به مدت ده سال بين مسلمانان و كفار جنگى در نگيرد. و هر شخصى از كفار به پيامبر پناهنده شود، بازگردانيده شود; اما اگر از افراد پيامبر كسى به قريش پناهنده شد، بازگشت داده نخواهد شد.

مفاد اين پيمان نامه هر چند به نظر بسيارى از صحابه ظالمانه و غير قابل پذيرش بود، اما پيامبر براى حفظ مصالح امت اسلامى و اهدافى بسيار ژرف تر از انعقادِ يك پيمان صلح آن را پذيرفت.

اميرالمؤمنان على بن ابيطالب(عليه السلام) نيز بخاطر مصالح و رفع فتنه و نابود نشدن اسلام سكوت نمودند و خود حضرت على سكوت خويش را بيان فرمودند و بهتر است على را از زبان خود حضرت بشنويم قال ابو طفيل، «كنت على الباب يوم الشورى فارتفعت الاصوات بينهم فسمعت علياً يقول: بايع الناس ابابكر و انا و الله اولى بالامر و احق به منه فسمعت و اطلعت، مخافة ان يرجع الناس كفاراً يضرب بعضهم رقاب بعض بالسيف ثم بايع ابوبكر لعمر و انا و الله احق به منه فسمعت و اطلعت مخافة ان يرجع الناس كفاراً ثم انتم تريدون ان تبايعوا عثمان اذاً و الله لا اسمع و لا اطيع [100]. (ابوطفيل گويد: در روز شورى من بر درب آن خانه (محل شورا شش نفره) بودم كه سر و صدا از درون بلند شد و با هم بحث مى كردند، شنيدم امام على مى فرمود: زمانى كه مردم با ابوبكر بيعت كردند من به خدا قسم از او سزاوارتر بودم و حق با من بود اما در عين حال اطاعت كردم كه مبادا مردم كافر شوند و گردن هم را با شمشير بزنند، سپس ابوبكر براى عمر بيعت گرفت در حالى كه به خدا قسم من سزاوارتر بودم ولى باز هم اطاعت كردم كه مبادا مردم كافر شوند و امروز شما مى خواهيد با عثمان بيعت كنيد من رضايت نمى دهم و اطاعت نمى كنم.

آيا بااين اوضاع و احوال و شرايط سخت، كه اسلام از همه جوانب دچار تهديد و خطر شده بود، حق با امام على(عليه السلام) نيست كه سكوت بفرمايد؟

او ساكت ماند تا زحمتهاى 23 ساله پيامبر و خون شهدايى چون حمزه، جعفر طيار... به هدر نرود. ايشان از خلافت خود جهت حفظ اسلام صرف نظر كردند تا اصل اسلام باقى بماند.

و نيز با ملاحظه خطرهايى كه در صورت قيام او، جامعه اسلامى را تهديد مى كرد از قيام و اقدام مسلحانه خوددارى كرد و با دشمنان خويش سازش نمود تا اصل اسلام محفوظ بماند. در اين جا به چند نمونه از خطرهاى جدى كه در آن دوران اسلام و مسلمانان را تهديد مى كرد، اشاره مى كنيم:

1. خطر مرتدين

بسيارى از گروه ها و قبايلى كه در سال هاى آخر عمر پيامبر مسلمان شده بودند، هنوز آموزش هاى لازم اسلامى را نديده بودند و نور ايمان كاملا در دل آنها نفوذ نكرده بود. از اين رو هنگامى كه خبر درگذشت پيامبر اسلام در ميان آنان منتشر گرديد، گروهى از آنان پرچم «ارتداد» و بازگشت به بت پرستى را برافراشتند و عملا با حكومت اسلام در مدينه مخالفت كرده، حاضر به پرداخت ماليات اسلامى نشدند. ايشان با گردآورى نيروى انتظامى، نظام نوپاى اسلامى را به شدت مورد تهديد قرار دادند. به همين جهت نخستين كارى كه حكومت جديد انجام داد، نبرد با مرتدان بود. در چنين موقعيتى كه دشمنان ارتجاعى اسلام، پرچم ارتداد را برافراشته و حكومت اسلامى را تهديد مى كردند، هرگز صحيح نبود كه امام(عليه السلام) پرچم ديگرى به دست گيرد و قيام نمايد.

حضرت على(عليه السلام) در يكى از نامه هاى خود به مردم مصر، به اين نكته اشاره مى كند و مى فرمايد: «آن گاه كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به سوى خدا رفت، مسلمانان پس از وى در كار حكومت با يكديگر درگير شدند. سوگند به خدا، نه در فكرم مى گذشت و نه در خاطرم مى آمد كه عرب خلافت را پس از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از اهل بيت او بگرداند، يا مرا پس از وى از عهده دار شدن حكومت باز دارند. تنها چيزى كه نگرانم كرد شتافتن مردم به سوى فلان شخص (ابوبكر) بود. من دست باز كشيدم تا آن جا كه ديدم گروهى از اسلام بازگشته، مى خواهند دين محمد(صلى الله عليه وآله)را نابود سازند. پس ترسيدم كه اگر اسلام و طرفدارنش را يارى نكنم (و دست به قيام بزنم)، رخنه اى در آن بينم يا شاهد نابودى آن باشم، كه مصيبت آن بر من سخت تر از رها كردن حكومت برشماست، كه حكومت كالاى چند روزه دنياست... .

2. خطر مدعيان دروغين نبوت

علاوه بر خطر مرتدين، مدعيان نبوت و پيمبرانى دروغين مانند «مسيلمه»، «طليحه»، «سجاح» نيز در صحنه ظاهر شده، هر كدام طرفداران و نيروهايى دور خود گرد آوردند و قصد حمله به مدينه را داشتند كه با همكارى و اتحاد مسلمانان پس از زحماتى فراوان نيروهاى آنان شكست خوردند.

3. خطر روميان

خطر حمله احتمالى روميان نيز مى توانست مايه نگرانى ديگرى براى جبهه مسلمانان باشد، زيرا تا آن زمان مسلمانان سه بار با روميان درگير شده بودند. از همين روى روميان مسلمانان را براى خود خطرى جدى تلقى مى كردند و در پى فرصتى بودند كه به مركز اسلام حمله كنند. اگر حضرت على(عليه السلام)دست به قيام مسلحانه مى زد، با تضعيف جبهه داخلى مسلمانان، بهترين فرصت به دست رومى ها مى افتاد كه از اين ضعف استفاده كنند.

گروهى از منافقان در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)در منزل سُوَيلم جمع شده بودند. [101] و عليه اسلام توطئه مى كردند. پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اين توطئه با خبر شد و دستورِ آتش زدن محلِ اجتماع آن را صادر فرمود; ولى آنها جان سالم به در بردند و گريختند. دوازده نفر از اين منافقان كه هنوز نام آنها مخفى است، در بازگشت از جنگ تبوك قصد جان پيامبر را داشتند; [102] اما خداوند آنان را رسوا كرد و پيامبر نام آنان را به حذيفه بن اليمان فرمود. در زمان خليفه دوم، هنگامى كه شخصى فوت مى كرد، در صورتى خليفه بر جنازه او حاضر مى شد كه حذيفه حاضر شده باشد; [103] زيرا تنها او بود كه نام آن دوازده نفر (يا پانزده نفر) ر مى دانست. [104]

سكوت حضرت على(عليه السلام) همانند سكوت پيامبر است كه گاهى براى مصلحت يا رفع فتنه سكوت مى نمود; مانند جريان طلب نمودن كاغذ و قلم در واپسين روزهاى حيات حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) كه بعضى از حاضران گفتند: «اِنَّ رسول الله(صلى الله عليه وآله) يَهْجر»; [105] پيامبر هذيان مى گويد، يا به قولى: «قَدْ غَلَبَ عَلَيْهِ الْوَجَعُ»; [106] درد بر او غالب شده است و بيهوده حرف مى زند. تا جايى كه حضرت دستور فرمودند همه از خانه بيرون بروند و از نوشتن صرف نظر كردند و سكوت فرمود.

در نهج البلاغه نيز مى خوانيم كه آن حضرت فرمود: «من رداى خلافت را رها ساختم و دامن خود را از آن درپيچيدم و كنار رفتم، در حالى كه در اين انديشه فرو رفته بودم كه آيا با دست تنها و بدون ياور به پا خيزم و حق خود و مردم را بگيرم و يا در اين محيط پر خفقان و ظلمتى كه پديد آورده اند، صبر كنم؟ محيطى كه پيران را فرسوده، جوانان را پير و مردان با ايمان را تا واپسين دم زندگى به رنج وامى دارد. عاقبت ديدم بردبارى و صبر، به عقل و خرد، نزديك تر است، لذا شكيبايى ورزيدم، ولى به كسى مى ماندم كه خار در چشم و استخوان در گلو دارد، با چشم خود مى ديدم ميراثم را به غارت مى برند...». [107]

امام(عليه السلام) به صبر خود در برابر انحراف خلافت اسلامى از مسير اصلى خود به منظور حفظ اساس اسلام در موارد ديگر نيز اشاره نموده است. از آن جمله در آغاز خلافت عثمان كه رأى شورا به نفع عثمان تمام شد و قدرت به دست وى افتاد، امام رو به ديگر اعضاى شورا كرد و فرمود: «خوب مى دانيد كه من از همه كس به خلافت شايسته ترم. به خدا سوگند، تا هنگامى كه اوضاع مسلمين روبه راه باشد و در هم نريزد و به غير از من به ديگرى ستم نشود، همچنان مدارا خواهم كرد». [108]