سقيفه

مرحوم علامه سيد مرتضى عسكرى

- ۲ -


4)ابوذر

در آن هنگام که رسول خدا(ص) از دنيا رفت، ابوذر در مدينه نبود. وقتى رسيد که ابوبکر زمام امور را به دست گرفته بود. وى در اين باره گفت:
به چيز کمى رسيديد و به همان قناعت کرديد و خاندان پيامبر(ص) را از دست داديد. چنانچه اين کار را به اهل بيت پيامبرتان مى سپرديد، حتّى دو نفر به زيان شما با شما مخالفت نمى کردند115 .

5) مقداد بن عَمْرو

راوى مى گويد: روزى گذرم به مسجد رسول خدا(ص) افتاد. ديدم مردى بر دو زانو نشسته است و چنان دردمندانه و به حسرت آه مى کشد که گويى تمام دنيا مال او بوده و از دست داده است، و در آن حال مى گفت: کردار قريش چه شگفت آور است که کار را از دست اهل بيت پيامبرشان دور ساختند، در حالى که اول کسى که ايمان آورد در ميان ايشان است116.

6) نُعمان بن عَيلان

نعمان بن عيلان، در يواب ابيات عمر و بن العاص، داستان سقيفه، قصيده اى سروده که چند بيت از آن نقل مى شود117:
وَ قُلتُم حَرامٌ نَصْبُ سَعـدٍ وَ نَصْبُکم عَتيـقَ بنَ عُثمـانَ حَلالٌ اَبابَکــرٍ
وَ کانَ هَوانــاً فى عَلِــي وَ اِنَّهُ

لاَ هلٌ لَهايا عَمـرْو مِنْ حَيث لا تَدري
وَصِىِّ النَّبي المُصطفــي وابْن عَمّهِ

و قاتِلِ فُرْســانِ الضَّلالَه و الکفْـرِ
فَلَوْلا اتقـاءُ اللهِ لَمْ تَذْهَبُوا بِهــا

وِلکـنَّ هذَا الخَيـْرَ أَيْمَـعُ لِلصَّـبر118
شما گفتيد که نصب سعد (بن عُباده) به خلافت حرام است و نصب ابوبکر صحيح و حلال است. خواسته ما على(ع) بود. على سزاوار اين کار بود، زيرا وصّى پيامبر(ص) و پسر عَمّ او بود؛ هم او که دلاوران گمراهى و کفر را کشته بود. پس، اگر ترس از خدا نبود، هرگز صاحب اين امر نمى شديد، ليکن اين خير (= اسلام) با صبر مناسب تر آمد.

7) امِّ مِسْطَحِ بنِ اُثاثَه

وى، در کنار قبر پيامبر(ص)، اين اشعار را خواند:
قَدْ کانَ بَعْدَک أَنباءٌ و هَنْبثـَه

لَو کنتَ شاهِدَها لَمْ تَکثُر الخُطبُ
اِنّا فَقَدْناک فَقْدَالأَرضِ و ابِلَها

فَاْختَلَّ قَوْمُک فَاشْهَدْهُمْ وَلا تَغِب119
پس از تو، اى پيامبر، گفت وگوها و حوادثى مهم روى داد که، اگر تو زنده مى بودى، هرگز اين همه گرفتارى پيدا نمى شد. همچون زمينى که باران به آن نرسد و طراوت و حيات خود را از دست بدهد، تو از ميان ما رفتى و مردم فاسد و تباه شدند. اى پيامبر، ايشان را بنگر و شاهد باش.

8) زنى از بَنى نيّار

چون کار بيعت با ابوبکر استوار شد، وى، از محلّ بيت المال، سهمى براى زنان مهاجر و انصار فرستاد. سهم زنى از بَنى عَدىّ بن النَيّار را به زيد بن ثابت سپرد که به وى برساند. زيد به نزد آن زن آمد و سهم او را تقديم کرد. زن پرسيد: اين چيست؟ زيد گفت: از سهامى است که ابوبکر براى زنان معين کرده است. وى گفت: مى خواهيد دين مرا به وسيله رشوه از من بستانيد؟ به خدا سوگند، از او چيزى نخواهم پذيرفت. سپس آن سهميه را به ابوبکر باز گردانيد120

9) ابوسفيان

پيامبر(ص)، ابو سفيان را براى انجام کارى به بيرون از مدينه فرستاد بود، لذا به هنگام وفات آن حضرت در مدينه نبود. هنگامى که باز مى گشت، در راه، به کسى از مدينه مى آمد برخورد. پرسيد: آيا محمّد مُرد121؟
آن مرد پاسخ داد: آرى. پرسيد: يانشين او که شد ؟ گفت: ابوبکر. ابو سفيان پرسيد: "فَماذا فَعَلَ المسُْتضَْعفَانِ عَلىُّ وَ العبّاسٌ؟" يعنى: پس، على و عبّاس، آن دو مستضعف، چه واکنشى از خود نشان دادند ؟ آن مرد گفت: خانه نشين هستند. ابوسفيان گفت: به خدا، سوگند، اگر براى ايشان زنده بمانم، پايشان را بر فراز بلندى رسانم "لا رْفَعَنَّ مِنْ اَعْقابِهِما. " و اضافه کرد: "اِنّى اَرى غُبْرَه لا يطْفيها اِلاّ دَمٌ. " يعنى: من گرد و غبارى مى بينم که، جز بارش خون، چيزى آن را فرو ننشاند.
پس چون وارد مدينه شد در کوچه هاى مدينه مى گشت و اين اشعار را مى خواند:
بَنى هاشمٍ لا تُطمِعُوا النّاسَ فيکم

وَلا سِيماتَيم بْن مُرَّه اَوْ عَـدِي
فَمَا الاَمْرُ اِلاّ فيکمُ وَ اِليکـمُ

وَ لَيسَ لَها اِلاّ اَبُو حَسَنٍ عَلىٍّ122
اى بنى هاشم، راه طمع حکومت کردن را بر مردم ببنديد، به ويژه بر دو قبيله تَيم وعَدىّ (قبيله هاى ابوبکر و عمر). اين حکومت از آن شماست، از آن شما بوده، باز هم بايد به شما باز گردد. کسى لياقت زمامدارى را به جز ابوالحسن على(ع) ندارد.
يعقوبى پس از اين دو بيت، دو بيت زير را هم روايت کرده است:
اَبا حَسَنٍ فَاشْدُدْ بِها کفَّ حازم

فَاِنَّک بِالاَْمـرِ الَّذى يرتَيـى مَلِىُّ
وَ اِنَّ امْرِءاً يرْمى قُصَـىُّ وَراءهُ

عَزيزُ الْحِمى والنّاسُ مِنْ غالِبٍ قُصي123
اى ابوالحسن، با دستى کاردان و نيرومند، حکومت را قبضه کن؛ چه، تو بر آنچه اميد مى رود نيرومند و توانايى. و البتّه مردى که قصىّ124 پشتيبانِ اوست، حقِّ او پامال نشدنى نيست و تنها (اَخلافِ) قُصَىّ، مردمى از نسلِ غالب اند.
به روايت طبرى، ابو سفيان پيش آمد در حالى که مى گفت125: . . . اى فرزندان عبد مناف، ابوبکر را به کارهاى شما چه کار؟! على و عباس، آن دو ستمديده و خوار گشته، کيايند؟ سپس، به نزد حضرت على(ع) آمد126 و گفت: اى ابوالحسن، دستت را به گشا تا با تو بيعت کنم. على(ع) خوددارى نمود و قبول نکرد و فرمود: اگر چهل نفر مردان با عزم [يعنى کسانى که ايمان به وصايت او داشته باشند] داشتم، مقابله مى کردم، ولى ياور ندارم127 .

10) خالد بن سعيد (از بنى اميه)

خالد بن سعيد بن عاص از آنان بود که در مسلمان شدن پيشى گرفته بود. از گروه مهايران به حبشه بود. پس از آن که اسلام قوّت گرفت128،
پيامبر(ص) او را، با دو برادرش (آبان و عمرو)، مأمور وصول زکات قبيله مَذْحَي فرمود. پس از آن، مأمور آن حضرت(ص) در صنعاى يمن شدند. آنها در زمان وفات پيامبر(ص) در مدينه نبودند. بعد از آن که به مدينه بازگشتند به ابوبکر گفتند: ما فرزندان اُحَيحَه، پس از رسول خدا(ص)، کارگزار ديگران نخواهيم شد و خالد به نزد اميرالمومنين(ع) آمد129 و گفت: يا على(ع) دستت را دراز کن تا با تو بيعت کنم که، به خدا قسم، در ميان مردم سزاوارتر از تو به مقام محّمد(ص) نيست130.
هنگامى که بنى هاشم با ابوبکر بيعت کردند، خالد نيز با ابوبکر بيعت کرد131.

11) عمربن الخطّاب

عمر، در سال آخر زندگى، به هنگامى که در حيّ بود، شنيد که عمّار گفته است: "بيعت ابوبکر لغزشى بود که در آخر پايدار شد. اگر عمر از دنيا برود، ما با على(ع) بيعت خواهيم کرد. " اين گفتار به عمر رسيد پريشان شد132 و گفت: "آنگاه که به مدينه برسم. . . " و وقتى به مدينه رسيد، همان يمعه اوّل، در مسجد پيامبر(ص) بر بالاى منبر رفت و گفت: بيعت با ابوبکر لغزش و اشتباهى بود، که انجام گرفت و گذشت، آرى، چنين بود، ولى خداوند مردم را از شرّ آن لغزش حفظ فرمود133.

12) معاويه

معاويه، در نامه اى به محّمد بن ابوبکر، چنين نوشت:
ما و پدرت (ابوبکر)، فضل و برترى فرزند ابوطالب را مى دانستيم و حق او را بر خود لازم مى شمرديم، پس، چون خداوند براى پيامبرش، که درود خداد بر او باد آنچه را که نزد خود بود اختيار کرد و وعده اى را که به وى داده بود وفا کرد و دعوتش را آشکار نمود و حيّتش را روشن ساخت: روح او را به سوى خود برد، پدر تو و فاروقش عمر، اولين کسانى بودند که حقّ على را غصب کردند و با وى مخالفت نمودند. اين دو، دست اتفاق به يکديگر دادند؛ سپس على را به بيعت خود خواندند. چون على خوددارى کرد و استنکاف ورزيد، تصميم هايى ناروا گرفتند (مى خواستند على را بکشند) و انديشه هايى خطرناک درباره او نمودند تا در نتييه على با آنان بيعت کرد و تسليمشان گرديد134

13) سَعد بن عُبادَه

سعد را، پس از مايراى سقيفه، چند روزى به حال خود گذاشتند و سپس در پى او فرستادند که بيا و بيعت کن، که همه مردم و بستگانت با ابوبکر بيعت کرده اند. سعد پاسخ داد:
به خدا قسم، تا تمام تيرهاى ترکشم را به سوى شما پرتاب نکنم و سِنان نيزه ام را با خون شما رنگين نسازم، با شما بيعت نخواهم کرد. چه تصور کرده ايد؟ تا زمانى که دستم قبضه شمشير را در اختيار دارد، آن را بر فرق شما مى کوبم و به يارى خانواده و هوادارانم، تا آن جا که در توان داشته باشم، با شما مى ينگم و دست بيعت در دست شما نمى گذارم. به خدا قسم، اگر همه يِنّ و اِنْس در حکومت و زمامدارى شما همداستان شوند، من سر فرود نمى آورم و شما را به رسمّيت نمى شناسم و بيعت نمى کنم تا هنگامى که در دادگاه عدل الهى به حسابم رسيدگى شود.
چون سخنان سعد به گوش ابوبکر رسيد، عمر به او گفت: سعد را رها مکن تا با تو بيعت کند. امّا بشير بن سعد گفت: او لي کرده است و با شما بيعت نمى کند، اگر چه يانش را بر سر اين کار بگذارد. کشتن او به اين سادگى نيست؛ چه، او وقتى کشته مى شود که تمامى خانواده و فرزندان و گروهى از بستگانش با او کشته شوند135. او را به حال خودش بگذاريد که رها کردنش شما را زيانى نمى رساند، زيرا که او يک تن بيش نيست که بيعت نمى کند.
آنها راهنمايى بيشتر را پذيرفتند و دست از سعد برداشتند و او را به حال خود گذاشتند. سعد در هيچ يک از ايتماعاتشان شرکت نمى کرد و در نماز يمعه و جماعت ايشان حاضر نمى شد و در اداى مناسک حي به همراهى آنها و در کنارشان ديده نمى شد! اين حال، همچنان ادامه داشت تا که زمان ابوبکر به سر آمد و نوبت خلافت به عمر رسيد136.
(4)

نحوه برخورد دستگاه خلافت با مخالفان خارج از مدينه

کشتن مالِک بن نُوَيرَه

مالک بن نويره صحابى پيامبر و عامل و کارگزار آن حضرت بود . ومردى شياع و شاعر رئيس بخشى از قبيله بنى تميم بود؛ مالک صدقاتى را که جمع کرده بود137، پس از وفات پيامبر(ص)، به مدينه نفرستاد و به صاحبان آنها باز گرداند و اين شعر را خواند:
فَقُلْتُ خُذُوا اَموالَکمُ غَير خائِفٍ وَلا ناظِرٍ فى ما ييى ءُ مِنَ الغَدِ
فَاِنْ قامَ بَالّدينِ الَُمحقَّـقِ قائمٌ اَطَعْنـا وَ قُلْنا الدّينُ دينُ محمّدٍ138
گفتم، بدون ترس و نگرانى از حوادث آينده، اموالتان را بگيريد؛ چنانچه براى دين به پا ايستاده کسى قيام کند، از وى اطاعت نموده، مى گوييم دين، دين محّمد(ص) است139.
همه مورّخان، طبرى، ابن اثير، ابن کثير، يعقوبى، همه به اين داستان اشاره کرده اند که: ابوبکر، خالد بن وليد را با لشکرى به طرف قبايلى فرستاد که پس از رحلت پيامبر(ص) با وى بيعت نکرده بودند يا زکات به گماشتگان او نمى دادند تا آنها را ميبور به پرداخت زکات کنند. عمر به ابوبکر گفت: اکنون در اين کار اندکى صبر کن. ابوبکر گفت: "نه، به خدا قسم، اگر يک مهار شتر را که به پيامبر مى دادند به من ندهند. من با آنها مى ينگم. " و خالد بن وليد را با لشکرى به ينگ آنان فرستاد. سرزمينى که مالک بن نويره در آن بود "بُطاح" مى گفتند: ابو قَتادَه صحابى روايت مى کند:
به آن سرزمين شبيخون زدند (در صورتى که پيامبر هرگز شبيخون نمى زد). چون لشکريان، شبانه، آنها را احاطه کردند، قبيله مالک به وحشت افتادند. سلاح ينگ بر تن کردند و آمدند براى مقابله. ابو قتاده مى گويد: به آنها گفتيم که ما مسلمانيم. آنها در يواب گفتند: ما هم مسلمانيم. فرمانده لشکر به آنها گفت: پس چرا سلاح برداشته ايد ؟ گفتند: چرا شما سلاح برداشته ايد؟ ابو قتاده مى گويد: ما گفتيم اگر شما راست مى گوييد، سلاح خود را بر زمين بگذاريد. آنها سلاح را به زمين گذاشتند. سپس ما نماز خوانديم و آنها هم با ما نماز خواندند140.
در روايت ديگر آمده است:
همين که اسلحه را بر زمين گذاشتند، دست مردان آنها را بستند و آنها را مانند اسير.
به نزد خالد بردند. همسر مالک همراه او بود. در آنجا ابو قتاده141 و عبداللّه بن عمر نزد خالد شهادت دادند که اينها مسلمان هستند و ما ديديم که نماز خواندند. تمام مورّخان نوشته اند که همسر مالک، که همراهش بود، بسيار زيبا بود. خالد به ضِرار بن أَزوَر، رو کرد و گفت: گردن مالک را بزن! مالک، با اشاره به همسرش، گفت: اين زن من را به کشتن داد. خالد گفت: خدا تو را کشت، چون از اسلام بازگشتى. مالک گفت: من مسلمانم و پاى پند اسلام. خالد به ضِرار گفت: گردنش را بزن. او نيز گردن مالک را زد. ساير مسلمانان را هم کشتند142 و خالد، همان شب، با همسر مالک هم بستر شد143
ابو قتاده از آنجا به مدينه بازگشت و گزارش حادثه را به ابوبکر داد و سوگند ياد کرد که ديگر زير لواى خالد به جهاد نرود، زيرا او مالک را، که مسلمان بود، کشته است. عمر به ابوبکر گفت: خالد زنا کرده است و بايد سنگسار شود144. ابوبکر گفت: من او را سنگسار نخواهم کرد، زيرا او ايتهاد کرده، هر چند که در ايتهاد خطا کرده است. 145 عمر گفت: او قاتل است و يک مسلمان را کشته است، بايد او را قصاص کنى. ابوبکر گفت: من هرگز او را نخواهم کشت؛ او در ايتهادش به خطا رفته است. عمر گفت: لااقل او را از کار برکنار کن (تا سرلشکر نباشد). ابوبکر گفت: من هرگز شمشيرى را که خدا براى آنها از نيام کشيده در نيام نخواهم کرد. لقب "سيف اللّه" براى خالد از اينجا پيدا شد146 بعد که خالد به مدينه آمد، باز هم عمر نسبت به او، در مسجد مدينه، شدّت عمل نشان داد. خالد به نزد ابوبکر رفت و او عذر خواهى خالد را پذيرفت و خالد بازگشت و به عمر پرخاش کرد147.
اين بود نمونه اى از روش دار و دسته خلافت با مخالفان بيعت در خارج از مدينه.
نمونه اى ديگر
عامل ابوبکر در يمن، زياد بن لَبيد، زکات را جمع کرده بود. و از شترداران، شتر زکات مى گرفتند. در بين اين صدقات يک بچه شتر بود. مالک بچه شتر، که نويوانى بود، به عامل ابوبکر گفت: من به اين بچه شتر علاقه دارم؛ آن را از من مگيريد؛ در عوض آن، يک شتر مى دهم. عامل ابوبکر گفت: خير، اين يزو صدقات رفته است و نمى شود آن را باز گرفت. نويوان به رئيس قبيله، حارثه بن سُراقه، شکايت کرد. حارثه به عامل ابوبکر گفت: اين نويوان، بچه شترش را دوست مى دارد؛ به جاى آن، يک شتر بگير، گفت: خير. در اينجا گفت و گو بالا گرفت و منير به درگيرى شد. اهل شهر "دبا"148 نيز، چون از اين واقعه با خبر شدند، عامل ابوبکر را از شهر بيرون کردند149.
زياد بن لَبيد، به کمک عشاير ديگر، شهر دَبا را محاصره کرد. اينها و آن مخالف اوّلى، به اتّفاق، با لشکر عامل ينگيدند، ولى هر دو مغلوب شدند. اهلِ دبا حِصن و حصار داشتند؛ به داخل حصارشان پناه بردند، ولى باز شکست خوردند. سرانيام، به عامل ابوبکر گفتند: ما زکات مى دهيم و تسليم مى شويم. عامل گفت: به شرطى از شما مى گذرم که اقرار کنيد که ما بر حقّ هستيم و شما بر باطل، و کشته ما در بهشت است و کشته شما در يهنّم و هر حکمى که درباره شما صادر کنيم بپذيريد. آنها هم ناگزير پذيرفتند. پس، به آنان فرمان داد از شهرشان، بدون سلاح، خارج شوند. آنان نيز خارج شدند. آن گاه لشکريان وارد شهر شدند؛ بزرگان آنها را يک يک گردن زدند و زنان و کودکانش را به اسارت بردند و اموالشان را به غنيمت گرفتند و براى ابوبکر به مدينه فرستادند سپس، آز آنيا، به قبيله "کندَه" حمله کردند. اشراف قبيله را سر بُريدند و باقى را به مدينه فرستادند. ابوبکر مى خواست مردانشان را گردن بزند و زنانشان را به عنوان برده بگيرد، عمر نگذاشت. اين اسيران تا زمان عمر، به اسارت، ماندند؛ عمر آنها را آزاد کرد و به قيبله شان باز گردانيد150
دستگاه خلافت، درباره مخالفان خود، فرقى بين مسلمان و مُرتَدّ نمى گذاشت و با همه به يک روش عمل مى کرد، همان روش اعراب ياهلى. در ياهليت، وقتى نبرد مى کردند و غالب مى شدند، مردان را به غلامى و زنان را به کنيزى مى گرفتند و اموال را به غارت مى بردند. بارى، حکومت، همه اين افراد را، مرتد ناميد، و در کتابهاى تاريخ هم، تا به امروز، از آنان به عنوان مرتد نام مى برند151 .

(5)

نحوه برخورد دستگاه خلافت با مخالفان داخل مدينه

الف) کشتن سعد بن عباده

عمر پس از اينکه به خلافت رسيد، روزى سعد بن عباده را در يکى از کوچه هاى مدينه ديد؛ رو به او کرد و گفت: هان اى سعد! سعد هم بلافاصله پاسخ داد: هان اى عمر! خليفه پرسيد: تو نبودى که چنين مى گفتى؟ سعد گفت: آرى، من گفتم و حالا اين حکومت به تو رسيد. به خدا قسم که رفيقت را بيشتر از تو دوست مى داشتم. به خدا که از همسايگى تو بيزارم. عمر گفت: هر کس که از همسايه اش خوشش نيايد، يا عوض مى کند! سعد گفت: از اين امر غافل نيستم؛به همسايگى کسى مى روم که از تو بهتر باشد.
ديرى نگذشت که سعد، در همان اوايل خلافت عمر، راهى ديار شام شد که قبايل يمانى ها در آنجا بودند152.
بلاذُرى در کتاب انساب الاشراف خود مى نويسد:
سعد بن عباده با ابوبکر بيعت نکرد و به شام رفت. عمر مردى را در پى سعد به شام فرستاد و به او گفت: سعد را به بيعت وادار کن و هر ترفند و حيله اى که مى توانى به کار گير، اما اگر کارگر نيفتاد و سعد زير بار بيعت نرفت، با يارى خدا او را بکش!
آن مرد رو به شام نهاد و سعد را در حوارين153 ديدار کرد و بى درنگ، موضوع بيعت را مطرح نمود و از او خواست که بيعت کند. سعد در پاسخ فرستاده عمر گفت: با مردى از قريش بيعت نمى کنم. فرستاده، او را به مرگ تهديد کرد و گفت: اگر بيعت نکنى تو را ميکشم.
سعد يواب داد: حتى اگر قصد يانم را بکنى! فرستاده، چون پافشارى او را ديد گفت: مگر تو از هماهنگى با اين امّت بيرونى؟ سعد گفت:
در موضوع بيعت آرى؛ حساب من از ديگران يداست! فرستاده عمر، با شنيدن پاسخ قطعى سعد، تيرى به قلب سعد زد که رگ حياتش را از هم گسيخت154.
در کتاب تبصرهالعَوام آمده است: آنها محمّد بن مَسلْمه انصارى را به اين کار مأمور کرده بودند. محمّد نيز به شام رفت و سعد بن عباده را با تيرى از پاى درآورد.
نيز گفته اند که خالد بن وليد، در همآن هنگام، در شام بود و محمّد بن مسلمه را، در کشتن سعد، يارى داد155.
مسعودى در مروي الذّهب مى گويد:
سعد بن عباده بيعت نکرد. از مدينه بيرون شد و رو به شام نهاد و در آنيا، به سال پانزدهم هجرى، کشته شد156.
همچنين ابن عبد ربه مى گويد: سعد بن عباده را، در حالى يافتند که تيرى در قلبش نشسته و از دنيا رفته بود. و شايع کردند که سعد ايستاده بول کرد، ينّيان دو تير به قلبش زدند و اين شعر را خواندند:
قَد قَتَلنا سَيدّ الخَزْرَيِ سَعْدَ بنَ عُبادَه وَ رَمَيناهُ بِسهْمَينِ فَلَمْ نُخْطِى ء فُؤادَه157
سيد خزري، سعد بن عباده، را کشتيم؛ دو تير به او زديم که قلبش نشست. و يکى از انصار، در پاسخ اين ياوه گويى، دو بيت زير را سرود:
يقُولُونَ سَعداً شَقَّتِ اليِنُّ بَطنَهُ اَلا رُبَّما حَقَّقتَ فِعلَک بِالغَدْرِ
وَ ما ذَنبُ سَعدٍ اَنَّهُ بالَ قائِماً وَلکنَّ سَعداً لَمْ يبايعْ اَبابَکرٍ158
مى گويند که ينيان شکم سعد را پاره کردند. آگاه باش که، چه بسا، کار خود را با نيرنگ انجام داده باشى. گناه سعد اين نبود که ايستاده بول کرد؛ گناهش اين بود که با ابوبکر بيعت نکرد.
به اين ترتيب، دفتر زندگى سعد بن عباده بسته شد. ولى، از آن جا که کشته شدن چنين شخصيت يکدنده و مخالف بى باکى از سوى حکومت و زمامداران وقت سؤال برانگيز و از حوادثى بود که مورّخان نوشتن و بازگويى مايراى آن را خوش نداشته اند، يمعى از آنان از کنار اين حادثه بزرگ با بى اعتنايى گذشته اند و آن را ناديده گرفته اند159. گروهى نيز - چنان که گذشت، چگونگى کشته شدن او را با امورى خرافى درهم آميخته اند و آن را به ينّيان نسبت داده اند160. اما اين مورّخان، باطرح چنين مسأله اى خرافى، نگفته اند که علّت کينه شديد و دشمنى ينّيان با سعد چه بوده است و چرا در ميان آن همه اصحاب، از مهاجر و انصار، تيرهاى يانکاه آنان تنها قلب سعد را نشانه گرفته است!

تطميع عبّاس، عموى پيامبر(ص)

ابوبکر شورايى متشکل از عمر بن الخَطّاب و ابوعبيده بن جرّاح و مُغيره بن شُعبه تشکيل داد تا تصميم بگيرند که با کسانى که بيعت نکرده اند چه بکنند. شورا نظر داد که: بهترين راه اين است که عبّاس را ببينيم و سهمى براى او و فرزندانش از حکومت قرار دهيم؛ بدين ترتيب، على شکست مى خورد و گرايش عبّاس161 به شما، حيّتى به زيان على در دست شما خواهد بود162
ابوبکر، به اتفاق اعضاى شوراى مذکور، شبانه. به خانه عبّاس رفتند163. ابوبکر، حمد و ثناى خدا را به جاى آورد و گفت:
خدا پيامبر را فرستاد که نبىّ و ولىّ مؤمنان بود، و در ميانشان بود تا که خدا آخرت را را براى او پسنديد؛ او هم، پس از خود، کسى را تعيين نکرد کارها را به خود مردم واگذار کرد. آنها هم مرا برگزيدند؛ ومن از کسى جز خدا نمى ترسم که سستى در کار داشته باشم164. آنها که با من بيعت نکرده اند با عموم مسلمانان مخالفت مى کنند و به شما پناه مى بردند. شما، يا با همه مردم همراه شويد و بيعت کنيد، يا اگر همراه نمى شويد کارى کنيد که آنها با ما نينگند.
[اين سخن ابوبکر، خود دليل آن است که همه اصحاب پيامبر بيعت نکرده بودند.] مى خواهيم از کار حکومت، سهمى هم به شما بدهيم که بعد از شما براى بازماندگانت نيز باشد، زيرا تو عموى پيامبر(ص) هستى. مردم، گر چه، منزلت شما را ديدند - که عموى پيامبرى - و منزلت على را هم ديدند، ولى اين امر را از شما گرداندند. [ شما را نخواستند.] با اين حال، ما به شما نصيب مى دهيم. بنى هاشم! آرام باشيد، که رسول خدا (ص) از ما و شماست. [ما از قريشيم و رسول خدا(ص) هم از قريش است.]
سپس عمر، با لحنى تهديد آميز چنين گفت: ما بدين خاطر به نزد شما نيامديم که نيازمند شما بوديم؛ آمديم چون خوش نداشتيم، در کارى که مسلمانان بر آن اتفاق کرده اند، طعن و مخالفتى از طرف شما بشود و در نتييه زيان و گرفتارى به شما و آنان برسد. پس مواظب رفتار خود باشيد.
آن گاه، عبّاس حمد و ثناى خدا را به جاى آورد و گفت:
چنان که گفتى، خداوند، محمّد(ص) را برانگيخت تا پيامبر باشد و براى مؤمنان يار و ياور. و خداوند، به برکت ويود پيامبر(ص)، براين امّت منّت گذارد تا آن که وى را به نزد خود خواند و براى او آنچه در نزد خويش داشت برگزيد؛ و کار مسلمانان را به خودشان واگذاشت تا حقّ را بيابند و براى خود برگزينند، نه آن که، با گمراهى ناشى از هواى نفس، از حقّ جدا شوند و به جانب ديگر روند165.
اگر تو اين امر (حکومت) را به نام پيامبر(ص) گرفته اى، پس در واقع حقّ ما را گرفته اى - زيرا که خويشاوند پيامبريم و نسبت به او اولى از توييم - و اگر آن را به اين سبب گرفته اى که از يمله مؤمنان به پيامبرى، ما هم از يمله مؤمنان بوديم. با اين حال، در کارى که تو در آن پيشقدم شدى، ما قدم نگذارديم و در آن مداخله نکرديم و پيوسته به کار تو معترضيم. و اگر به واسطه بيعت مؤمنان حکومت براى تو وايب شده و سزاوار آن گرديده اى، از آن جا که ما هم از مؤمنانيم و بدين کار رضايت نداده ايم و از آن کراهت داريم، اين حقّ براى تو وايب و ثابت نشده است.
اين دو سخن تو، چه قدر از هم دورند: از يک طرف مى گويى که مردم با شما مخالفت کرده اند و در امر حکومت بر شما طعن زده اند و از طرف ديگر مى گويى که مردم تو را براى حکومت انتخاب کرده اند. و چه دور است اين نامى که به خودت داده اى خليفه رسولِ اللّه! [يعنى کسى که پيامبر او را به عنوان يانشين خود معين کرده است] از اين مطلب که مى گويى پيامبر کار مردم را به خودشان واگذار کرد تا هر که را که مى خواهند برگزينند و آنها هم تو را برگزيده اند. [چون، به اين ترتيب، تو خليفه پيامبر؛ منتخب مردمى نه منتخب پيامبر(ص). ]
امّا درباره اين که گفتى (اگر با تو بيعت کنم) سهمى به من وامى گذارى: اگر آنچه را که مى دهى مال مؤمنان است و حق ايشان است، تو چنين حقّى ندارى.
زيرا که تو نمى توانى حق ديگران را، از پيش خود، بذل و بخشش کنى و اگر حقّ ماست، بايد تمام آن را بدهى166، يزئى از حق خود را نمى خواهيم که بخشى را بدهى و بخشى را ندهى. و امّا اين که گفتى پيامبر از ما و شماست؛ همانا پيامبر(ص) از درختى است که ما شاخه هاى آن هستيم و شما همسايه آن هستيد167.
و امّا سخن تو اى عمر، که گفتى از مخالفت مردم با ما مى ترسى؛ پس، اين (مخالفت) امرى است که اوّل بار از جانب شما نسبت به ما سر زده است.
پس از اين سخنان، ايشان برخاستند و از منزل عبّاس بيرون رفتند168.
برخورد با متحصّنان

1. تحصّن در خانه حضرت زهرا(س) و برخورد دستگاه خلافت با ايشان

عمربن الخطّاب مى گويد:
پس از اين که خداوند پيامبرش را به سوى خود فرا خواند، از گزارش هايى که به ما رسيد يکى اين بود که على و زبير و همراهانشان از ما بريده اند و، در مقام مخالفت با ما، در خانه فاطمه گرد آمده اند169.
مورّخان، در شمار کسانى که از بيعت با ابوبکر سرباز زدند و همراه با على(ع) و زبير در خانه حضرت فاطمه(س) بست نشستند، اشخاص زير را نام برده اند:
عبّاس بن عبدالمُطَّلب، عُتبَه بن اَبى لَهَب، سلمان فارسى، ابوذَرّ غِفارى، عَمّار بن ياسر، مِقداد بن أَسود، بَراء بن عازِب، اُبَي بن کعْب، سعد بن أَبَي وَقّاص، طَلحه بن عُبَيدالله و گروهى از بنى هاشم و مهايران و انصار170 .
موضوع خوددارى على(ع) و همراهان وى بيعت با ابوبکر و بست نشستن آنان در خانه فاطمه(س)، در کتاب هاى سيره، تاريخ، صحاح و مسانيد، ادب، کلام و شرح ريال و معاريف، به حد تواتر روايت شده است و ترديدى در صحّت آن نيست. ولى چون نويسندگان کتابهاى مزبور خوش نداشتند ازاتفاقاتى که بين متحصّنان و حزب پيروز رخ داده است پرده بردارند، به جز آن مقدار که ناخودآگاه از قلمشان تراوش کرده است، چيزى به دست نداه اند.
اکنون، نمونه اى از همين مقدار را که سخن بلاذُرى درباره اين رويداد مهّم تاريخى است مى آوريم.
هنگامى که على زير بار بيعت با ابوبکر نرفت، ابوبکر به عمر بن خطاب فرمان داد که او (على) را گر چه به زور، در محضر وى حاضر کند! عمر فرمان برد و در نتييه بين او و على(ع) سخنانى رد و بدل شد تا اين که على به او گفت: شتر خلافت را خوب بدوش که نيم آن سهم تو خواهد بود! به خداى سوگند، يوش و خروشى که امروز براى حکومت ابوبکر مى زنى، فقط براى آن است که فردا تو را بر ديگران مقدّم دارد و خلافت را به تو بسپارد171.

2 - حمله به خانه فاطمه زهرا(س)

مورّخان نام کسانى را که، بنا به فرمان ابوبکر به خانه فاطمه(س) حمله کردند، چنين آورده اند:
عمر بن خطّاب، خالدبن وليد، عبدالرَّحمن بن عَوف، ثابت بن قَيس ابن شَمّاس، زياد بن لبيد، محمّد بن مَسْلَمَه، زيد بن ثابت، سَلَمَه بن سلامه ابن وَقش، سَلَمَه بن اَسْلَم، اُسَيدبن حُضَير172، . . .
چگونگى حمله و ورود اين اشخاص را به خانه فاطمه زهرا(س) و برخورد آنان را با متحصّنانِ در آنجا چنين آورده اند:
گروهى از مهايران، از يمله على بن ابى طالب(ع) و زبير، که از بيعت با ابوبکر سر باز زده بودند، مسلّح و خشمگين در خانه فاطمه(س) بودند173. به ابوبکر و عمر گزارش دادند که يمعى از مهايران و انصار در خانه فاطمه، دختر پيامبر خدا(ص)، پيرامون على بن ابى طالب(ع) گرد آمده اند و قصد دارند که، براى خلافت، با او بيعت کنند174. ابوبکر به عمر دستور داد که به خانه فاطمه رود175 و آنان را از آنجا بيرون کند و ايتماعشان را پراکنده سازد و اگر مقاومت کردند با آنها بينگيد.
عمر، در ايراى فرمان ابوبکر، رو به خانه فاطمه(س) نهاد، در حالى که شعله اى از آتش در دست گرفته بود و تصميم داشت که، با آن، خانه را به آتش بکشد. چون فاطمه(س) به پشت در آمد، روى به عمر کرد و گفت: اى پسر خطّاب! آمده اى خانه ما را آتش بزنى؟ عمر پاسخ داد: آرى، مگر اين که با امَّت همراه شويد [و با ابوبکر بيعت کنيد. ]176
بلاذرى در اين باره چنين آورده است:
ابوبکر، براى بيعت گرفتن از على(ع) در پى او فرستاد، ولى او بيعت نکرد.
آن گاه عمر، با شعله آتش، به سوى خانه وى رهسپار گشت. در آستانه در، فاطمه(س) با او رو به رو شد و گفت: اى پسر خطّاب! آمده اى تا در خانه مرا آتش بزنى؟ عمر پاسخ داد: آرى. . . اين کار، دينى را که پدرت آورده تقويت مى کند177
در کنُز العُمّال نيز چنين آمده است: عمر به حضرت زهرا(س) گفت: هيچ کس نزد پدرت محبوب تر از تو نبود، و لکن اين مرا منع نمى کند، چنان که اين گروه نزد تو جمع شوند، که فرمان دهم خانه را بر تو آتش زنند178.
در کتاب الامامه و السياسه آمده است:
عمر آمد و على(ع) و ديگر کسانى را که در خانه وى بودند صدا کرد که بيرون بيايند، ولى قبول نکردند. عمر گفت: قسم به خدايى که يانم در دست اوست، بيرون مى آئيد يا خانه را با هر که در آن هست آتش مى زنم. به عمر گفتند: فاطمه(س) در خانه است. گفت: باشد، خانه را آتش مى زنم179.
حافظ ابراهيم، شاعر مصرى، با توجه به اين رويداد، چنين سروده است:
وَقـولَه لِعَلـىٍّ قالهــا عُمَـرُ

اَکـرِمْ بِسامِعِها اَعْظِمْ بِمُلْقِيهـا
حَـرَّقْتُ دارَک لا اَبقى عَليک بِها

اِنْ لَمْ تُبايعْ وَ بِنتُ المُصطَفى فيها
ما کانَ غيرُ اَبى حَفْصٍ يفُوهُ بِها

اَمامَ فـارِسِ عَدنانٍ وَ حاميهـا180
عمر سخنى به على گفت که گوينده و شنونده آن، هر دو، بزرگوار و در خور تکريم اند. عمر گفت: اگر بيعت نکنى خانه را بر سرت آتش مى زنم و يک تن را زنده نمى گذارم، با اين که دختر مصطفى در آنياست.
اين سخن، در برابر پيشواى رزمندگان عدنان [يعنى قهرمان بزرگ قريش] و سرآمد آنان (على بن ابى طالب)، از دهان کسى به يزء عُمر نمى توانست بيرون آيد.
يعقوبى، در تاريخ خود، آورده است:
آنها، به همراه گروهى، به خانه على حمله بردند. . . در اين گير و دار، شمشير على شکست181 و مهايمان يرأت و جسارت ورود به خانه على را پيدا کردند و وارد آنجا شدند182.
طبرى نيز، در تاريخ خود مى نويسد:
عمر به خانه على رو آورد، در حالى که طلحه و زبير و گروهى از مهايران در آنجا متحصن بودند. زبير (پسر عمه على)، با شمشير کشيده، به مقابله او شتافت، ولى پايش لغزيد و شمشير از دستش بر زمين افتاد. پس مهايمان حمله بردند و او را دستگير کردند183.
پس اين شبهه که امروزه مطرح مى کنند که خانه هاى زمان پيامبر در نداشته است که عمر دِر خانه حضرت زهرا(س) را آتش بزند صحيح نيست. با توجه به آنچه از کتاب هاى معتبر مکتب خلفا نقل شد و بنا به اعتراف خود خلفا، از يمله عمر و ابوبکر، آنها در خانه حضرت زهرا(س) را آتش زدند و به زور وارد آن شدند. به دو دليل ما در اين يا اشاره مى کنيم:

1) ابوبکر در بستر مرگ گفت:

أمّا اَنّى لا آسَى عَلى شَي ءٍ مِنَ الدُّنيا اِلاعَلي ثلاثٍ فَعلتُهُنَّ وَددِت اَنّي ترکتُهُنَّ. 184 . .
فأمَّا الثلاثُ اللّاتى وَدِدْتُ اَنّى تَرَکتُهُنَّ فَوَدِدْت اَنّى لَمْ اَکشِفْ بَيتَ فاطِمَهَ عَن شي ءٍ وَ اِنْ کانوُا قَدْ غَلَّقُوهُ عَلَىَّ الْحَربَ185. . .
من بر هيچ چيز دنيا متأثر و اندوهناک نيستم مگر به سه کار که کرده ام و اى کاش که آن کارها را نکرده بودم. . . اى کاش هرگز در خانه فاطمه را نگشوده بودم، گر چه براى ينگ و ستيز با من آن را بسته بودند.
يعقوبى سخن ابوبکر را در اين باره، در تاريخ خود، چنين آورده است:
اى کاش من [درِ] خانه فاطمه، دختر پيامبر را نگشوده بودم و مردان را به خانه او نريخته بودم، گر چه درِ آن خانه به منظور ينگ با من بسته شده بود186.

2) دليل دوم، سخن عمر بن خطّاب به اميرالمؤمنين على(ع) است،

در کنْزالعُمّال آمده است: ". . . اَنْ اَمَرْتُهُم اَنْ يحرِقُوا عَليک البابَ. "
يعنى دستورشان مى دادم درِ خانه ات را آتش بزنند. اين عبارت براى اثبات مدّعا کافى است.
داستان سوزاندن در خانه حضرت زهرا(س) به قدرى مشهور بوده است که، پس از گذشت سال ها از اين مايرا، وقتى عبداللّه بن زبير در مکه بر بنى هاشم سخت گرفت تا به حکومت و فرمانروايى وى گردن نهند، چون ايشان زير بار نرفتند و با او بيعت نکردند، دستور داد تا که آنان را در درّه کوهى حبس کردند و هيزم فراوانى در برابر درّه روى هم نباشند تا همه آنان را به آتش بسوزانند. عُروه، برادر عبداللّه بن زبير، در توييه عمل برادرش، به کار عُمر، در آتش کشيدن خانه فاطمه(س) در داستان بيعت ابوبکر، استناد کرد و گفت: برادرم اين کار را کرد فقط براى يلوگيرى از اختلاف مسلمانان و نابودى وحدت کلمه آنان، و مى خواست که همه، با گردن نهادن به طاعتِ وى، به کلمه اى واحده بدل شوند؛ همچنان که پيش از او نيز عمر بن الخطّاب همين کار را با بنى هاشم کرد، هنگامى که از بيعت سرباز زدند: او نيز هيزم حاضر کرد تا آنان را در خانه به آتش کشد187.

3) برخورد با على(ع)

ابوبکر جوهرى نقل کرده است که على(ع)، در آن هنگام که ناخواسته به مسجد برده مى شد تا ابوبکر بيعت کند مى فرمود:
اَنَا عَبْدُاللهِ وَ اَخُو رَسُولِ الله(ص)188. يعنى: من بنده خدا و برادر پيامبرم. سرانيام آن حضرت را به نزد ابوبکر بردند و به او پيشنهاد کردند که با وى بيعت کند. آن حضرت در پاسخشان فرمود:
من به حکومت و فرمانروايى از شما سزاوارترم. پس، با شما بيعت نمى کنم؛ اين شماييد که بايد با من بيعت کنيد. شما اين حکومت را، به استناد خويشاونديتان با پيامبر، از انصار گرفتيد؛ آنان هم زمام حکومت را، به آن دليل، در اختيار شما نهادند. من نيز همان دليل شما در برابر انصار را براى خودتان مى آورم. پس، اگر از هواى نفستان پيروى نمى کنيد و از خدا مى ترسيد، درباره ما [اهل بيت] به انصاف رفتار کنيد و حقّ ما را در حکومت و زمامدارى همان طور که انصار به شما حق دادند به رسميت بشناسيد؛ و اگر نه، و بال اين ستم، که دانسته بر ما روا داشته ايد، گريبانگيرتان خواهد شد.
عمر گفت: آزاد نمى شوى مگر اين که بيعت کنى. على(ع) پاسخ داد: "اى عمر، شيرى را مى دوشى که نيمى از آن سهم تو خواهد بود. اساس حکومت او [ = ابوبکر] را امروز محکم گردان تا فردابه تو بسپارد. به خدا قسم، نه سخن تو را مى پذيرم نه از او پيروى مى کنم. "
ابوبکر نيز گفت: اگر با من بيعت نکنى، تو را به آن ميبور نمى کنم.
ابوعبيده جرّاح نيز چنين ادامه داد: اى ابوالحسن، تو يوانى و اينان پيرمردانى از خويشاوندان قريشى تو! تو، نه تيربه ايشان را دارى و نه آشنايى و تسلّط آنان را بر امور. من ابوبکر را، براى به عهده گرفتن امرى چنين مهمّ، از تو تواناتر و بردبارتر و واردتر مى بينم. پس، تو هم با او موافقت کن و کار حکومت را به او واگذار، که اگر بمانى و عمرى دراز يابى، براى احراز اين مقام، هم از نظر فضل و هم از لحاظ خويشاونديت با رسول خدا(ص) و هم از جهت پيشقدمى ات در اسلام و کوشش هايت در راه استوارى دين، از همگان شايسته تر خواهى بود.
على(ع) گفت:
اى گروه مهايران، خداى را در نظر گيريد و حکومت و فرمانروايى را از خانه محمّد(ص) به خانه ها و قبيله هاى خود مَبريد و خانواده اش را از مقام و منزلتى که در ميان مردم دارند بر کنار مداريد و حقّش را پايمال مى کنيد. به خدا سوگند اى مهايران، ما اهل بيت پيامبر(ص) - مادام که در ميان ما خواننده قرآن و دانا به امور دين و آشنا به سِنّت پيامبر و آگاه به امور رعيت ويود داشته باشد - براى به دست گرفتن زمام امور اين امّت از شما سزاوارتريم. به خدا سوگند که همه اين نشانه ها در ما جمع است. پس، از هواى نفستان پيروى مى کنيد که قدم به قدم از مسير حق دورتر خواهيد شد.
بشير بن سعد، با شنيدن سخنان امام(ع)، رو به آن حضرت کرد و گفت:
اگر انصار، پيش از آنکه با ابوبکر بيعت کنند، اين سخنان را از تو شنيده بودند، در پذيرش حکومت و فرمانروايى تو، حتى دو نفرشان هم با يکديگر اختلاف نمى کردند؛ اما چه مى توان کرد که آنان با ابوبکر بيعت کرده اند و کار از کار گذشته است!
بارى، على(ع) در آن وقت بيعت نکرد و به خانه خود بازگشت189
همچنين ابوبکر جوهرى نقل کرده است: چون فاطمه(س) ديد که با على(ع) و زبير چه کردند، بر درِ حجره خود ايستاد190 و رو به ابوبکر کرد و گفت: "اى ابوبکر، چه زود در مقام نيرنگ با خانواده پيامبر خدا(ص) برآمديد! به خدا قسم که تا زنده ام با عُمَر سخن نخواهم گفت. "
در روايت ديگر آمده است: فاطمه(س)، در حالى که به شّدت مى گريست، از خانه بيرون آمده، مردم را پس مى زد و از خانه دورشان مى کرد191.
يعقوبى نيز، در تاريخ خود، مى نويسد:
فاطمه(س) از خانه اش بيرون آمد و، خطاب به مهايمانى که آن را اشغال کرده بودند، گفت: از خانه ام بيرون مى رويد، يا که، به خدا قسم، سرم را برهنه مى کنم و به خدا شکايت مى برم. با شنيدن اين تهديد، مهايمان و ديگرانى که در خانه بودند بيرون رفتند و آنجا را ترک کردند192.
مسعودى نيز، در تاريخ خود مى نويسد:
چون کار بيعت با ابوبکر در سقيفه به پايان رسيد و روز سه شنبه، در مسجد، با وى تيديد بيعت شد، على(ع) از خانه بيرون آمد و رو به ابوبکر کرد و گفت: "کارهاى ما مسلمانان را تباه کردى و هيچ مشورتى نکردى و حقّ ما را ناديده گرفتى. " ابوبکر پاسخ داد: آرى، درست است، اما من از بروز فتنه و آشوب مى ترسيدم193 .

عکس العملِ اهل بيت(ع) بعد از سقيفه

يعقوبى مى گويد:
گروهى دور على(ع) را گرفتند و خواستند تا با او بيعت کنند. حضرت على(ع) به آنان فرمود: "فردا صبح، با سرهاى تراشيده، همين يا حاضر شويد. " اما، چون صبح شد، از آن عده، بيز سه نفر، کسى حاضر نشد194.
از آن پس، على(ع)، شب هنگام، فاطمه(س) را بر چهارپايى مى نشاند و به درِ خانه هاى انصار مى برد و از آنان مى خواست تا وى را در باز پس گرفتن حقّش يارى دهند. فاطمه(س) نيز آنان را به يارى على(ع) مى خواند. امّا، انصار در پاسخ ايشان مى گفتند: اى دختر پيامبر، ما با ابوبکر بيعت کرده ايم و کار از کار گذشته است. اگر پسر عمويت، براى به دست گرفتن زمام خلافت، بر ابوبکر پيشى گرفته بود، البتّه ما ابوبکر را نمى پذيرفتيم.
على(ع) در پاسخ آنان فرمود: "اَفَکنْتُ أتْرُک رَسُولَ اللهِ صَلَّى الله عليه وآله مَيتاً فى بَيتِه لَمْ اُيِهِّرْهُ وَ أخْرُيُ اِلَى النّاس اُنازِ عُهُم فى سُلطانِه ؟" يعنى: آيا (انتظار داشتيد) من ينازه پيامبر خدا(ص) را، بدون غسل و کفن، در خانه اش رها مى کردم و براى به دست گرفتن حکومت او با مردم درگير مى شدم؟!
فاطمه(س) نيز اضافه کرد: "ابوالحسن آنچه را که شايسته بوده انجام داده است، ولى مردم کارى کرده اند که، سال ها بعد، خدا به حسابشان خواهد رسيد و يوابگوى آن باشند195. "
معاويه، در نامه اى که براى على(ع) فرستاده بود، به همين موضوع اشاره دارد، آن جا که مى نويسد:
ديروز را به خاطر مى آورم که پرده نشين خانه ات (فاطمه زهرا) را شبانه بر چهارپايى مى نشاندى و دست حسن و حسين را در دست مى گرفتى، در وقتى که با ابوبکر صدّيق بيعت شده بود. و هيچ يک از اهل بدر و پيشگامان اسلام را از دست ننهادى، مگر که به يارى خود فرا خواندى. با همسرت بر در خانه شان مى رفتى و دو فرزندت را سند و برهان ارائه مى کردى و آنان را در برابر صحابى پيامبر (ابوبکر) به يارى خود مى خواندى. ولى، در آخر، بيز چهار يا پني نفر، کسى دعوتت را ايابت نکرد. زيرا، به يان خودم سوگند، اگر حق با تو بود، بى شک به تو روى مى آوردند و دعوتت را ايابت مى کردند؛ اما، تو ادّعايى داشتى بييا و باطل و سخنى مى گفتى که کسى باور نداشت و قصد انجام کارى داشتى که نا شدنى بود. هر چند فراموشکار باشم، سخنت را به ابوسفيان - که تو را تحريک به قيام مى کرد - فراموش نکرده ام، که گفتى: اگر چهل مرد با عزم و ثابت قدم مى يافتم، عليه آنان قيام مى کردم196

روشنگرى پيامبر(ص)

پيامبر(ص)، براى هدايت مسلمانان پس از خود، برنامه ريزيى دقيق فرمود که بهتر از آن نمى شد. يکى از موارد اين برنامه ريزى، داستان نزول آيه تطهير است و در اين باره اُمِّ سَلَمَه چنين روايت کرده است:
روزى پيامبر(ص) در خانه ما بود که آثار رحمت الهى را دريافت. فرمود: "اهل بيت مرا بگوييد بيايند. " پرسيدم: اهل بيت شما کيان اند؟
فرمود: "على، فاطمه، حسن و حسين. " آن گاه که ايشان آمدند، پيامبر(ص) حسن و حسين را روى دو زانوى خود و على و فاطمه را در يلو و پشت سر خود نشاند، سپس کساء يمانى را از روى تخت برداشت و بر سر خود و آنان گسترد و فرمود: "بار اِلها، اينان اهل بيت من هستند. " در اين هنگام، اين آيه نازل شد: [إِنَّمَا يرِيدُ اللَّهُ لِيذْهِبَ عَنْکمُ الرِّيْسَ أَهْلَ الْبَيتِ وَيطَهِّرَکمْ تَطْهِيراً ]. [احزاب/: 33]
جز اين نيست که خداوند اراده کرده که ريس (= گناه، زشتى، بدى، پليدى) را از شما اهل بيت دور کند و شما را، به نهايت، پاک گرداند. [امّ سلمه مى گويد: ] عرض کردم: يا رَسولَ الله، آيا من از اهل بيت شما نيستم؟ فرمود: تو بانوى خوبى هستى، ولى از اهل بيت من نيستى؛ از زويات پيامبرى197.
پيامبر(ص)، بعد از نزول اين آيه، روزى پني بار، به هنگام هر نماز، به در خانه على(ع) و فاطمه(س) که در مسجد باز مى شد مى آمد و دست بر در مى گذاشت مى فرمود: "السَّلامُ عَليکمْ يا اَهلَ البَيتِ. " و سپس، آيه مذکور را تلاوت مى فرمود و بعد، آنان را به نماز جماعت مى خواند و مى فرمود: "الصَّلاه الصّلاه. " چون در خانه فاطمه(س) در مسجد پيامبر(ص) باز مى شد198، تمام صحابه اين عمل پيامبر(ص) را با اين خانه و اهل آن، روزى پني بار، مى ديدند، آن عمل پيامبر(ص) باعث روشنگرى شد، ولى زشتى کار بعضى از اصحاب پيامبر را صحابه را با اين خانه و اهلش ديديم199.
(6)

ينگ اقتصادى با اهل بيت(ع)

دستگاه خلافت، که براى بيعت گرفتن از قبايل خارج مدينه نيازمند لشکرکشى بود و نيز براى گذران ساير کارهايش، احتياي به اموال و دارايى داشت. از طرف ديگر، آنهايى که داخل مدينه و اطراف حضرت امير(ع) بودند، براى دستگاه خلافت خطرناک بودند. در واقع، خطر حقيقى اينجا بود. لذا، براى پراکنده کردن آنان، اموال اهل بيت(ع) را، که شامل فدک و سهم خمس و ارث پيامبر اکرم(ص) بود از ايشان گرفتند تا خاندان پيامبر(ص) فقير شوند و مردم از گرد ايشان پراکنده شوند.

مَصادر اموال پيامبر(ص) و چگونگى تملّک آنها.

به مصادر مالى پيامبر(ص) و اهل بيت(ع) از اين دو آيه پى مى بريم:
يکم)[ما اَفاء الله عَلى رَسُولِهِ مِنْ اَهْلِ القُرى فَلِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذى القُرْبى وَ الْيتامى وَالْمَساکينِ و ابْنِ السَّبيلِ ] (الحَشر /7).
آنچه را که خداوند به پيامبرش، از اموال اهل اين آبادى ها (کافران)، داده است از آن خداوند و رسول خدا و خويشاوندان (او) و يتيمان و مسکينان و در راه ماندگان و ايشان اولاد حضرت عبدالمطلب و اولاد مطلب مى باشند. ذى القرباى رسول که خويشان رسول مى باشند.
نام آن اموال در اصطلاح اسلامى (في ء) است200.
و في ء اموال کفارى است که بى ينگ به دست مسلمانان مى افتاد، مانند فدک. (البته فدک تنها نبود)201
نمونه ديگرى از مصداق "فى" زمين هاى قبيله بنى نضير بود. توضيح آن که در مدينه و اطراف آن سه قبيله از يهود سکنى گزيده بودند که عبارت بودند از: بنى نضير، بنى قينقاع، بنى قُريطه. آنها، بنا به بشارت هايى که در مکتب آسمانى خود رايع به پيامبر خاتم داشتند، در انتظار آن حضرت بودند و به مدينه آمده بودند تا، به هنگام بعثت وى به يارى اش برخيزند. ولى هنگامى که پيامبر(ص) رسالت خويش را آشکار کرد و به مدينه هجرت نمود، يهود به انکار پيامبريش قيام کردند گر چه او را به درستى شناخته بودند که همان پيامبر خاتم (ص) شکستند و در مقام نيرنگ بر آمدند، تا با فرو افکندن سنگى از بام خانه اى که آن حضرت، باده تن از اصحابش، در پاى ديوار آن به مذاکره نشسته بود، وى را از پاى در آورند. خداوند پيامبرش را، از طريق وحى، از اين نيرنگ با خبر ساخت. حضرت به شتاب به مدينه آمد و به يهود فرمان داد، که به دليل پيمان شکنى و خيانتى که کرده بودند، آن منطقه ار ترک کنند. بنى نضير زير بار نرفتند و در دژ خود متحصّن شدند تا آن که پس از پانزده روز عاقبت تسليم شدند و از قلعه خارج و به سوى خيبر و ديگر ياها کوچ کردند. خداوند آن چه را، از اسلحه و زمين ها و نخلستان ها، بر جاى گذاشته بودند به پيامبرش اختصاص داد. عمر روى به رسول خدا کرد و گفت: آيا خمس اين غنايم را برنمى گيرى و باقى را ميان مسلمانان قسمت نمى کنى؟ پيامبر (ص) فرمود: "چيزى را که خداوند (به موجب آيه هفت سوره حشر) تنها ويژه من ساخته است و براى مسلمانان ديگر سهمى در آن قرار نداده، ميان آنان قسمت نمى کنم. و اقدى و ديگران نوشته اند که: "رسول خدا (ص) از اموالى که از بنى نضير به دست آورده و ويژه خودش بود بر خانواده اش انفاق مى فرمود. و به هر کس که مى خواست از آن اموال مى بخشيد و به آن کس که مايل نبود چيزى نمى داد. و اداره امور اموال بنى نضير را به ابو رافع، آزاد کرده خويش سپرده بود202 .
در سال چهارم هيرت، رسول خدا(ص)، به ميل خود، بخشى از اراضى بنى نضير را به ابوبکر، عمربن خطاب، عبدالرّحمن به عوف، زبيربن عوام، ابودُيانه، سهل بن حنيف، سماک بن خرشه ساعدى و ديگران بخشيد203.
اين اموال حقّ پيامبر(ص) بود و حضرتش، از آن، به خويشاوندان خود و نيز به يتيمان و مساکين (يعنى فقرا) و ابن السّبيل از بنى هاشم انفاق مى فرمود. (ابن السبيل به آن کس گفته مى شود که در شهر خودش دارايى دارد، ولى در سفر، به دليلى، مانند آن که پولش را دزد برده باشد، نيازمند کمک شده است.) به اين سبيلِ غير ِ ذَوى القُرباى رسول خدا(ص) از صدقات، که آن را زکات مى گويند، داده مى شود.
دوّم) [وَ اُعلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَي ءٍ فَاَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَلِذي القُرْبي وَ اليتامي و المَساکينِ وَ ابْنِ السَّبيلِ اِنْ کنُتُمْ آمَنْتُمْ بِاللّهِ. . . ] (انفال / 41)
بدانيد که هرگونه سود و بهره اى که به دست آوريد، پني يک آن براى خدا و پيامبر و نزديکان و يتيمان و مسکينان و در راه ماندگانِ (رسول خدا، از بنى هاشم) است، اگر به خدا ايمان داريد. . .
لذا، شيعيان هر چه سود مى بردند، يک پنيم آن را به عنوان خمس مى پردازند.
سوّم وچهارم وپنيم) سه قلعه از قِلاع خيبر بود. خيبر مشتمل بر هفت يا هشت قلعه بوده است که سه قلعه آن از آنِ پيامبر(ص) بودند .
قاضى ماوردى و قاضى ابويعلى، در کتاب هاى الاحکام السلطانيه، آورده اند که: رسول خدا(ص) از قلعه هاى هشتکانه خيبر، سه دژ را به نامهاى "الکتيبه"، "الوطيح" و "السُلالم" مالک گرديد. به اين ترتيب که "کتيه" را به حساب خمس غنيمت برداشت و "وطيح" و "سُلالم" از عطيه هاى الهى به حضرتش بود. زيرا پيغمبر خدا(ص) آنها را از طريق صلح و سازش گشوده بود. اين سه قلعه که "فى ء" و بخشايش خداوند و خمس غنايم ينگى آن حضرت بودند. خالصه شخص رسول خدا(ص) به حساب آمده اند204.
در وفاء نيز آمده است: اهالى "وطيح" و "سلالم" با پيامبر خدا(ص) از در صلح درآمدند، اين بود که آن دو، يزو خالصه آن حضرت به حساب آمدند و "کتيبه" يزو خمس وى (ص) محسوب گرديد. و اين بدان سبب بود که قسمتهايى از قلاع خيبر از راه ينگ و غلبه و پاره اى از طريق مذاکره و صلح، به دست آمد205.
6) فدک: که از يمله حُصُونِ (قلعه هاى) خيبر پس از اينکه پيامبر(ص) خيبر را گشود، و کار آنجا را يکسره کرد، اهالى فدک فرستاده اى به خدمت پيامبر(ص) فرستادند و با واگذاشتن نيمى از فدک به وى، پيشنهاد صلح و سازش دادند و خالصه رسول خدا(ص) بود، زيرا مسلمانان در تصرف آنيا، پاى در رکاب نکرده، اسبى بر آن نتاخته بودند. اين بود که پيغمبر (ص) محصولات آنجا را که به دست مى آمد خود به مصرف مى رسانيد206.
و چون آيه "وَ آتِ ذالقُربى حَقَّهُ" (اسراء / 26) نازل گرديد، رسول خدا(ص) دخترش فاطمه (ع) را طلبيد و فدک را به او بخشيد207 .
ياقوت حموى مى نويسد: "فدک قريه اى است در حياز که از آنجا تا شهر مدينه دو يا سه روز راه است و در آن چشمه هاى يوشان و نخلستانهاى فراوانى ويود دارد208.
7) وادِى القُرى؛ قريه هايى که بين مدينه و شام بود وادى القُرى ناميده مى شد. تعدادِ آنها هفتاد قريه (ده) بود و اهالى آنها همه يهودى بودند. آنها شورش کرده بودند و هنگامى که پيامبر(ص) آمد، تسليم شدند و با آن حضرت قرار بستند که يک سوم محصول از آن خودشان و دو سومِ آن از آنِ پيامبر(ص) يا کسى باشد که آن حضرت به او واگذار مى کند209.
8) زمين هايى را که آبگير نبود، انصار به پيامبر بخشيدند؛210 و همه مِلک پيامبر(ص) بود211.

شأن نزول آيه [وَآت ذَالقُرْبى حَقَّه]

پيامبر(ص) از زمين هايى که داشت، به ابوبکر و عمر و عثمان و عايشه و حفصه بخشيده بود212 و به ديگران نيز؛ و به يکى از اصحابش213 در وادى القرى گفت: بايست و تيرت را پرتاب کن؛ هر يا به زمين نشست، تا آنجا از آن توست214.
امّا پيامبر(ص) به حضرت زهرا(س) چيزى واگذار نفرموده بود در اين باره اين آيه نازل شد: [وَآت ذَالقُرْبى حَقَّه] (اسراء /26) حقّ نزديکانت را بده. آرى حضرت خدييه، مادر حضرت زهرا(س)، آنچه را که از مال دنيا داشت در راه اسلام داده بود؛ پس، از جانب خداوند در آيه [وَآت ذَالقُرْبى حَقَّه]به پيامبر امر شد که، در قبالِ آن فداکارى و ايثار، حق حضرت زهرا رابدهد . پيامبر(ص) نيز فدک را به حضرت زهرا بخشيد215

رفتار خلفا با فدک

چنان که گذشت، پيامبر(ص) از اموالى که داشت به مسلمانان واگذار کرده بود و آن اموال در تصرّف آنان بود. حکم شرعى داريم که کسى که مالى در دست اوست، شرعاً، مالک و صاحب آن است؛
اين حکم به عنوان "قاعده ذواليد" ناميده مى شود.
فدک را پيامبر(ص) به حضرت زهرا(س) بخشيده بود و آن حضرت(س) در آن تصرّف کرده بود، لذا ذواليد بود . با اين همه، ابوبکر216 فدک را از آن حضرت گرفت حضرت زهرا(س) گفت: "فدک را به من باز گردانيد، زيرا پيامبر(ص) آن را به من بخشيده است. " به آن حضرت گفتند: شاهد بياور؛ ولى از کسان ديگر (يعنى کسانى که پيامبر، در زمان حيات خود، اموالى را بديشان بخشيده بود) شاهد نخواستند! حضرت زهرا(س) اُمّ اَيمَن را شاهد آورد217.
مسعودي در اين باره چنين نقل مى کند:
حضرت زهرا(س)، علاوه بر على(ع) و ام ايمن، حسنين را هم به عنوان شاهد آوردند. گواهى دادند و گفتند که پيامبر(ص)، فدک را در زمان حيات خود به فاطمه (س) بخشيده است218 .
ابوبکر گفت: نمى شود! در شهادت دادن بايد دو مرد يا يک مرد و دو زن باشند219.
وبلاذري نيز مى گويد:
غلامي از غلامان پيامبر (ص)، به نام رباح، نيز به حقيقت حضرت زهرا (س) گواهى داد220 .
در روايتى ديگر آمده است که خليفه، پس از اقامه شهادت شهود، تصميم گرفت که فدک را به حضرت زهرا(س) باز گرداند؛ پس، در ورقه اى از پوست قباله فدک را به نام حضرت زهرا(س) نوشت، لکن عمر سر رسيد و مانع شد و قباله را پاره کرد221.

غصب ارث پيامبر(ص)

ارث پيامبر(ص) را نيز از اهل بيت(ع) گرفتند222. حضرت زهرا(س) به ابوبکر فرمود: "ارثِ من از پيامبر(ص) را باز گردان. " ابوبکر گفت: اثاث خانه را مى خواهى يا زمينهاى زراعى و باغ هاى پيامبر را؟ حضرت زهرا(س) فرمود: "هر دو را. من اينها را از پيامبر(ص) به ارث مى برم، همچنان که دختران تو از تو، بعد از مُردنت، ارث مى برند. " ابوبکر گفت: به خدا قسم، پيامبر(ص) از من بهتر بود، شما هم از دختران من بهتر هستيد، ولى چه کنم که پيامبر فرمود: از ما گروه انبياء کسى ارث نمى برد؛ هر چه مى گذاريم صدقه است223و224و خطبه حضرت زهرا(س) در مسجد ده روز پس از وفات پيامبر(ص) آن گاه که فاطمه(س) همه شهود و دلايل خود را در مطالبه حقّش ارائه کرد225و ابوبکر از پذيرش آنها خوددارى نمود و چيزى از ما ترک رسول خدا(ص) و بخشش او را به وى باز پس نداد، آن بانو تصميم گرفت که موضوع را در برابر همه مسلمانان مطرح کند و اصحاب و ياران پدرش را به يارى طلبد. از اين رو، بنا به گفته محدّثان و مورّخان، رو به سوى مسجد پيامبر(ص) آورد. اين موضوع در کتاب سقيفه ابوبکر يوهرى، بنا به روايت ابن ابى الحديد معتزلى و بلاغات النّساء احمد ابن ابى طيفور بغدادى آمده است. ما سخن ابوبکر جوهرى را مى آوريم226 که گفته است:
وقتى فاطمه دريافت که ابوبکر تصميم دارد که فدک را به او باز پس ندهد، روسرى227خود را بر سر کشيد و چادرى228 بر خود پيچيد و به در ميان گروهى از زنان از بستگانش، در حالى که دامن پيراهنش پاهاى شريفش را پوشانده بود و همچون پيامبر خدا(ص) قدم برمى داشت، به مسجد درآمد و بر ابوبکر که، در ميان گروهى فشرده از مهاجر و انصار و ديگران نشسته بود، وارد شد. پس، پرده اى پيش رويش کشيدند. آن گاه (حضرت زهرا) ناله اى از دل کشيد که مردم را سخت منقلب کرد و به شدّت به گريه انداخت و ميلس متشني شد.
پس اندکى درنگ کرد تا يوشش آنان فرو نشيند و ناله ها و خروششان به آرامى گرايد. سپس، سخن را به سپاس و ستايش خداى عزّويلّ گشود و درود بر پيامبر خدا فرستاد و سپس گفت:
من فاطمه دختر محّمدم. . . "پيامبرى از خود شما در ميانتان آمد که ضرر و هلاک شما بر او گران است و به هدايت و راهنمايى تان سخت مشتاق و حريص و بر مؤمنان رئوف و مهربان. " [توبه / 128] اگر به او و دودمانش بنگريد و نسبش را از نظر بگذارنيد، او را پدر من مى يابيد نه پدر خود، و برادرِ پسر عموى من است نه مردان شما. . . (تا آن جا که فرمود:) و شما اکنون چنين گمان مى بريد که ما از پيامبر ارث نمى بريم، "مگر در پى قوانين و احکام دوره ياهليت هستيد؟ و فرمان چه کسى بهتر از خداست براى کسانى که او را باور دارند؟" [مائده/50] اى پسر ابوقحافه، تو از پدرت ارث مى برى، ولى من از پدرم ارث نمى برم؟ همانا که ادعّايى شگفت و هولناک کرده اى! اينک فدک، چون شترى مهار کشيده و پالان نهاده، ارزانى ات باد تا در روز بازپسين به ديدارت آيد؛ که خداوند داورى نيکوست و پيامبر داد خواهى شايسته، و دادگاه در روز بازپسين. و در آن هنگام است که تبهکاران زيان خواهند برد.
آن گاه رو به سوى قبر پدر خود کرد و اين دو بيت شعر را خواند:
قَـد کانَ بَعْدَک أنبـاءٌ وَ هَنْبَثَه

لَوْ کنتَ شاهِدَها لَمْ تَکثُرِ الخَطْبُ
اِنّا فَقَدْناک فَقْدَ الارضِ و ابِلَهـا

وَ اخْتَلَّ قَومُک فَاشْهَدْ هُم لَقَدْ نَکبُو229
[راوى مى گويد که تا آن روز، آن مردم را، از زن و مرد، چنان گريان و نالان نديده بودم. ] آن گاه زهرا(س) رو به جمع انصار کرد و فرمود:
اى گروه برگزيدگان! و بازوان ملّت و نگهبانان اسلام! شما اين چه سنتى است که در کمک به من مى کنيد؟ و از حقّ من چشم مى پوشيد و از دادخواهى ام غفلت مى ورزيد؟ مگر رسول خدا نگفته است که حقوق مرد درباره فرزندانش پاس دارى مى شود احترام به فرزند در حکم احترام به پدر است؟ چه زود آئين خدا را تغيير داديد و شتابان بدعت ها نهاديد. حالا که پيامبر از دنيا رفته، دينش را هم از بين برده ايد؟! به يان خودم سوگند که مرگ او (پيامبر) مصيبتى بس بزرگ است و شکافى بس عميق که همواره به وسعت آن افزوده مى شود و هرگز به هم نخواهد آمد. اميدها بعد از او بر باد رفت و زمين تيره و تار شد و کوه ها از هم پاشيد. پس از او حدود برداشته شد و پرده حرمت پاره شد و ايمنى و حفاظت از ميان رفت. و اين همه را قرآن، پيش از وفات پيامبر(ص)، خبر داده و شما را از آن آگاه کرد بود، در آن جا که مى فرمايد که، :
[وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِين مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکمْ وَمَنْ ينْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيهِ فَلَنْ يضُرَّ اللَّهَ شَيئاً وَسَييْزِي اللَّهُ الشَّاکرِينَ] 230[آل عمران/144] هان اى بنى قيله! در برابر چشمانتان ارث پدرم را غصب مى کنند و فرياد دادخواهى ام را هم مى شنويد ولى کارى نمى کنيد! در حالى که نيرو و نفر داريد و از احترام و تکريم برخورداريد. نخبگانيد که خدايتان بر کشيده و نيکانى که برگزيده. با عرب در افتاديد و سختى ها را پذيرا شديد و با مشکلات پنيه در افکنديد و آنها را از ميان برداشتيد، تا آن گاه که آسيا سنگ اسلام به همّت شما به گردش افتاد و پيروزى ها به دست آمد و آتش ينگ فرو نشست و يوّش و خروش شرک و بت پرستى آرام گرفت و هري و مري از ميان برخاست و نظام دين استحکام يافت. اينک، پس از اين همه پيشتازى، عقب نشينى کرده ايد و، پس از آن همه پايمردى، شکست خورده ايد و، پس از آن همه دليرى، از مشتى مردم واپسگرا - که ايمانشان را پس از پيمانى که بر سر وفادارى آن بسته بوده اند پشت سر انداخته اند و طعنه به دين و آيين شما مى زنند - ترسيده ايد و به کنيى خزيده ايد؟ "با سردمداران کفر بينگيد که آنها را امانى نيست تا مگر کوتاه آيند" [توبه/12]
اما مى بينم که به پستى و تن آسايى گراييده ايد و به خوشى و تن پرورى روى آورده ايد و به تکذيب باورهاى خود پرداخته ايد و آنچه رإ؛ ص ص هُّ که آسان به دست آورده بوديد، به يکباره، از دست داده ايد. ولى بدانيد که "اگر شما و همه مردم روى زمين کافر شويد، بى گمان، خداوند بى نياز خواهد بود. " من آنچه را که گفتنى بود با شما در ميان گذاشتم؛ گر چه از خوارى و زبونى و واپسگرايى تان آگاهى داشتم. اينک اين (روش) شما را ارزانى باد؛ آرام و مطيع و پر بار، آن را، با همه ننگ و رسوايى اش، که با آتش افروخته الهى - که از دل ها زبانه خواهد کشيد - پيوندى ناگسستنى دارد، در دست بگيريد که خداوند ناظر بر کارهاى شماست و "به زودى ستمگران در خواهند يافت که به کجا باز خواهند گشت" [ شعرا/227. ]
راوى مى گويد: محمّدبن زکريا (از محمّد بن ضحّاک)، از هشام بن محمّد، از عَوانه بن الحکم نقل کرده است که چون فاطمه آنچه را که در نظر داشت با ابوبکر در ميان نهاد، ابوبکر حمد و سپاس خداى را به جاى آورد و بر پيامبرش درود فرستاد و آن گاه گفت: اى بهترين بانوان و اى دختر بهترين پدران! به خدا سوگند که من خلاف رأى رسول خدا(ص) کارى نکرده ام و عملى جز به فرمان او انجام نداده ام.
پيشاهنگ به کاروانيان دروغ نمى گويد. تو گفتنى خود را گفتى و مطلبت را رساندى و با خشم سخن گفتى و سپس روى برتافتى. پس، خداوند ما و تو را مورد رحمت و بخشايش خود قرار دهد. اما بعد، من ابزار ينگى و چهارپاى سوارى و کفش هاى پيامبر را به على تحويل داده ام! اما جز اينها را، من خود از پيامبر خدا شنيده ام که مى فرمود:
ما پيامبران، طلا و نقره و زمين و اموال و خواسته و خانه اى به ارث بر جاى نمى گذاريم، بلکه ارث ما ايمان و حکمت و دانش و سنّت است! من هم آنچه را که حضرتش فرمان داده بود به جاى آورده ام، و در اين راه توفيق من جز از جانب خداوند نيست؛ به او توکل مى کنم و نياز خود را به او مى برم!
بنا به روايت کتاب بلاغات النساء231فاطمه(س) پس از سخنان ابوبکر گفت:
اى مردم! من فاطمه ام و پدرم محمّد است. همان طور که پيش از اين گفتم [لَقَدْ يائَکمْ رَسُولٌ مِنْ اَنْفُسِکمْ. . . ] پيامبرى از خودتان براى شما آمد. . . شما کتاب خدا را، به عمد، پشت سر انداخته ايد و دستورهايش را ناديده گرفته ايد؛ در حالى که خداوند مى فرمايد: [وَ ورِثَ سُلَيمانُ داوُدَ] [نمل/ 16] ارث برد سليمان پيامبر از پدرش داود پيامبر و در داستان يحيى بن زکرّيا، از زبان زکرّيا مى فرمايد: [فَهبْ لى مِنْ لَدُنْک وَلِياً يرِثُنى وَ يرِثُ مِنْ آلِ يعقوبَ. . . ] به من ببخشاى و ارثى که ارث ببرد از من و از دودمان يعقوب [مريم/ 5 و 6] و نيز مى فرمايد: [وَأُوْلُوا الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِي کتَابِ اللَّهِ][انفال/ 75] نيز مى فرموده است: [ يوصِيکمْ اللَّهُ فِي أَوْلَادِکمْ لِلذَّکرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنثَيينِ] [نساء /11] و مى فرمايد: [ إِنْ تَرَک خَيراً الْوَصِيه لِلْوَالِدَينِ وَالْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقّاً عَلَى الْمُتَّقِينَ]بقره/180]. با اين همه، مى گوييد که مرا حقّى و ارثى از پدرم نمى باشد و هيچ بستگى و پيوندى بين ما نيست ؟!
آيا خداوند شما را به آيه اى ويژه امتياز بخشيده و پيامبرش را از آن استثنا کرده است ؟ يا مى گوييد که ما اهل دو ملّت [ = دين] هستيم که از يکديگر ارث نمى بريم ؟! مگر من و پدرم اهل يک ملّت نيستيم؟ شايد شما از پيامبر(ص) به آيات قرآن و خصوص و عموم آن بيشتر آگاهى داريد! آيا در پى احياء قوانين ياهليت هستيد؟. . . من آنچه را بايد مى گفتم، گفتم. و ميدانم که شما چه اندازه سست هستيد و نمى خواهيد کمک کنيد؛ چوب نيزه هايتان سست و يقينتان ضعيف شده است. اين [فدک] از آن شما. اين شترى که شما سوارِ آن شده ايد پايش زخمى است [و شما را به منزل نخواهد رساند]. اين عار بر يبين شما باقى خواهد ماند، تا به آتش خدا در روز قيامت بپيوندد و خدا عمل شما را مى بيند؛
[وَسَيعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَىَّ مُنْقَلَبٍ ينْقَلِبُونَ] [شعرا/227] وآنانکه ظلم کرده اند بزودى خواهند فهميد به کدام يا - مکان - باز خواهند گشت.
ابن ابى الحديد مى نويسد:
داستان فدک و حضور فاطمه(س) در نزد ابوبکر، پس از گذشت ده روز از وفات پيامبر(ص) اتفاق افتاد؛ و درست اين است که بگوييم هيچ کس از مردم، از زن و مرد، پس از بازگشتِ فاطمه(س) از آن ميلس، درباره ميراث آن بانو - حتّى يک کلمه سخنى بر زبان نياورده است232.

پاورقى:‌


115 - ابن ابى الحديد، 6/5، به نقل از سقيفه يوهرى، چاپ مصر.
تُوفي رسول اللّه،وأبو ذَرّ غائب وقدم وقد ولي أبو بکر، فقال :"أصبتم قناعه وترکتم قرابه .لو يعلتم هذا الأمر في أهل بيت نبيکم مااختلف عليکم ثنان".أبو بکر اليوهري في کتابه السَّقيفه، شرح النهي ط. مصر،5/6 .
116 - تاريخ يعقوبى، 2/114، چاپ سوريه.
117 - ابن ابى الحديد، به تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم، 6/31، به نقل از موفقياتِ زبير بن بکار.
118 - به دليل اهميتِ بحث، مناسب آمد که ابيات نعمان بن عَيلان رابه نحوِ کاملتر نقل کنيم:
وَ قُلتُم حَرامٌ نَصبُ سَعدِ و نَصْبُکم
عَتيقَ بنَ عُثمانَ حَلالٌ اَبابَکرِ
وَ اَهْلٌ اَبُوبکرِ لَها خَيرُ فائمِ

وَ اِنَّ علياً کانَ اَخْلقَ بِالْاَمرِ
وَکانَ هَواناً فى علىّ وَاِنَّه
لَاَ هْلٌ لَهايا عَمرْو مِن حيثُ لاتَدرى
فَذاک بِعَونِ اللّهِ يدعُواِلىَ الهُدى

وَينْهى عَن الفحشاءِ و البَغىِ وَالنُّکرِ
وَصِىِّ النَّبىِّ المُصطَفى وَ ابْنِ عَمِّهِ

وَقاتِلِ فُرْسانِ الضَّلالَه وَ الکفْرِ
وِهذا بِحَمْدِ اللّهِ يهدى مِنَ العَمى وَ يفْتَحُ آذاناً ثَقُلْنَ مِنَ الوَقْرِ
نَيِىُّ رَسولِ اللّهِ فِى الغارِ وَحْدَهُ وَ صاحِبُهُ الصِّدّيقُ فى سالِفِ الدَّهْرِ
فَلَولا اِتّقاءُ اللّهِ لَمْ تَذْهَبُوا بِها وَ لکنَّ هَذَا الخَيرَ اَيْمَعُ لِلصَّبرِ
119 - ابن ابى الحديد، 2/131 - 132 و6/17.
120 - ابن ابى الحديد،2/133، به نقل از سقيفه يوهرى، چاپ مصر؛ طبقات ابن سعد،2 ق/2/129.
121 - از اين تعبير مى فهميم که او عقيده به پيامبرىِ پيامبر نداشته است، زيرا نگفت رسولُ اللّه
122 - العقد الفريد، 3/62 و ابن ابى الحديد،3/120، به نقل از سقيفه يوهرى.
123 - تاريخ يعقوبى،2/105. در روايت موفقيات، يريان را مفصّل تر از اين نقل مى کند. ر.ک: به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،6/7.
124 - بنى هاشم و بنى اميه، فرزندان عبد مَناف و او فرزند قصىّ بود. و در اين دو بيت ابوسفيان بحضرت على مى گويد: قبيله قصّى پشتى بان شمايند.
125 - طبرى،2/449 و1/1827 - 1828، چاپ اروپا.
126 - ابوسفيان، پيامبر و رسالت او را قبول نداشت و فقط، از روى تعصّب قبيله اى، مى گفت: رياسّت از آنِ قبيله ماست.
127 - تاريخ الطبري ط.اوربا 1 / 1827، ولسان الميزان 4 / 386، تفصيل اين داستان در کتاب عبداللّه بن سبأ 1 / 146 - 156 آمده است .
شايد اين سؤال در ذهن بعضى خطور کند که چرا على (ع) پيشنهادِ بيعتِ ابوسفيان را نپذيرفت؟ پاسخِ مفصّلِ اين سؤال در کتاب عبداللّه بن سبا، 1/146 - 156، داده شده است؛ لکن اختصاراً بيان مى داريم که پس از وفات رسول خدا (ص)، تعصّب خانوادگى و قبيلگى دوباره زنده شد. گرد آمدن انصار در سقيفه کوشش در بيعت کردن با سعد بن عُباده، فقط بر پايه اين تعصّبات بود و گرنه خود مى دانستند که، در ميان مهايران، حضرت على (ع) شايسته گى يانشينى پيامبر (ص) دارد همچنين بيعتِ اوْس با ابوبکر نيز، جز تعصّب قبيلگى، پايه و اساسى نداشت. ايشان مى خواستند بدين وسيله نگذارند رياست به دستِ طايفه خَزرَي بيفتد. از سخنرانىِ عمر در سقيفه (صحيح بخارى، 120/4) نيز پيداست که دسته او نيز تا چه اندازه، در کار بيعت با ابوبکر، تحت تأثير احساسات قبيله اى قرار گرفته بودند.
ابوسفيان نيز، مانند ديگران، تعصّب قبيله اى داشت و تنها، براى آن که رياست در افراد قبيله اش بنى عبدِ مَناف باقى بماند، خواستار بيعت با اميرالمؤمنين (ع) شد. در اين ميان، تنها اميرالمؤمنين (ع) بود که افق فکرش بالاتر و والاتر از اين بود که زمام امر را با نيروى تعصّب به دست گيرد. اگر على (ع) حقِ حاکميت را براى خود مطالبه مى کرد، به اين سبب بود که حکومتى بر قرار سازد که پايه اش جز بر حکم قرآن و دين نباشد. حضرت (ع) مى خواست يارانى مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار از او حمايت کنند، مردانى که هيچ عامل و محرّکى براى يارى آنان جز مبدأ و عقيده الهى نباشد؛ نه چون ابوسفيان که جز انديشه دنيا و تعصّب خانوادگى محرّک ديگرى نداشت. لذا، اگر اميرالمؤمنين (ع) پيشنهادِ بيعتِ ابوسفيان را مى پذيرفت، عملاً همه زحمات پيامبر(ص) و نيز خود آن حضرت (ع)، در پيروى از رسول خدا(ص) در طىّ 23 سال براى باز گرداندن يامعه به فطرت الهى و نابود کردن تعصّبات ياهلى، بر باد مى رفت. در خور ذکر است که ابوسفيان، چون از على (ع) مأيوس شد، با قبول رشوه حاکمان، راضى شد و با ابوبکر بيعت کرد و انگيزه هاى مادى و دنيوى خويش را کاملاً آشکار ساخت. ابوبکر، بنا به پيشنهاد عمر، آنچه از زکاتِ بيت المال که در دست ابوسفيان بود به خودش واگذار کرد (العقد الفريد،3/62). همچنين، فرزندِ ابوسفيان، يزيد را به عنوان امير لشکرى که به سوى شام مى رفت، منصوب کرد (طبرى، 1/1827، چاپ اروپا).
128 - به نوشته ابن قتيبه در کتاب المعارف، ص 128، او پيش از ابوبکر اسلام آورده بود.
129 - الاستيعاب،1/398 - 400 و الاصابه، 1/406و اُسْدُالغابه، 2/82 و ابن ابى الحديد، 6/13 و 16.
130 - يعقوبى،2/105.
131 - اُسدُالغابه،2/82و ابن ابى الحديد،1/135، به نقل از سقيفه يوهرى.
132 - ابن ابى الحديد،2/123.
133- ابن ابى الحديد،2/22 - 23 و6/47 و11/13 و12/47 و تاريخ يعقوبى،2/160 و انساب الاشراف،5/15 و سيره ابن هشام،4/336 - 338 و صحيح بخارى، کتاب الحدود، بابُ ريم الحُبلى من الزّنا، 4/119 و 120 و کنز العمّال، 3/139، حديث 2326.
در خور تويّه است که ابوبکر، خود نيز درباره خلافت خويش همين عبارت را گفته بود: اِنَّ بَيعَتى کانَتْ فَلْتَه وَ قَى اللّهُ شَرَّها.، ابن ابى الحديد، 6/47 و 50.
134 - مروي الذّهب مسعودى، 2/60 و وقعه صفّين نصر بن مزاحم، ص 135، چاپ قاهره و ابن ابى الحديد، 2/65 و1/284.
1352- طبرى، 3/459 و ابن اثير،2/126. اين دو منبع، روايت را تا همين يا نقل کرده اند. و کنزالعمّال،3/134، حديث 2296 و الامامه و السياسه، 1/10. السيره الحلبيه، 4/397، اضافه کرده است که: سعد به هر يک از ايشان که برمى خورد سلام نمى کرد. و طبرى، 1/1844، چاپ اروپا.
1363- منابع سابق و نيز الرّياض النّضره،1/168.
137 - اصطلاح امروز زکات است، ولى صدقات صحيح است.
138 - در معيم الشعراء، ص260: فَاِنْ قامَ بِالاَمْرِ المُخَوَّفِ قائِمٌ و در شرح ابن ابى الحديد: فَاِنْ قامَ بِالامْرِ المُيَدَّدِ قائِمٌ، که همه آنها تحريف است.
139 - الاصابه، 3/336.
140 - اين مطلب مورد ايماعِ مورّخان مکتب خلفاست.
141 - عبداللّه بن سبا، 1/181 به نقل از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.
142 - تاريخ ابى الفداء، ص 158؛ وفيات الاعيان،5/66؛ تاريخ ابن شحنه، ص 114، مندري در حاشيه کامل ابن اثير، ي 11؛ فوات الوفيات،2/627، به نقل از رِدّه ابن و ثيمَه و رِدَه واقدى.
143 - يعقوبى،2/110؛ کنزالعُمّال،3/132.
144 - تريمه تاريخ يعقوبى، مرحوم آيتى،2/10.
145 - دار و دسته خلافت، از هر کدامشان که کارِ خِلاف شرع سر مى زد، مى گفتند: او در اين کار ايتهاد کرده است و "ميتهد اگر ايتهادش صواب باشد دو حسنه دارد و چنانچه به خطا ايتهاد کرده باشد يک حسنه دارد." در اين باره ريوع شود به بحث ايتهاد در مکتب خلفا، در جلد دوّم از کتاب دو مکتب در اسلام، مؤلف، ص 89 به بعد.
146 - ماکنتُ اَعمُدُ سَيفاً سَلَّهُ اللّه عَلَيهِم. به نقل از تاريخ ابى الفداء و کنز العُمّال،3/132، حديث 228 و ذيل شرح حال و ثيمه در وفيات الاعيان و فَواتُ الوفيات.
147 - عبداللّه بن سبا،1/184 - 185، به نقل از طبرى.
148 - ريوع شود به تريمه "دُبا" در معيم البلدان .
149 - فتوح ابن اعثم، 1/48 - 49. رئيس قبيله، حارثه بن سُراقه، با نويوان مذکور سخنى دارد که بسيار يالبِ تويّه و حائزِ اهميت است. وى گفت: "خُذْ ناقَتَک اليک فَاِنْ کلَّمَک اَحَدٌ فَاحْطِمْ اَنْفَهُ بالسَّيفِ! نحنُ اِنَّما اَطَعْنا رَسُولَ اللّهِ (ص) اِذ کانَ حَياً، وَ لَو قامَ رَيُلٌ مِنْ اَهْلِ بَيتِهِ لَاَ طَعْناهُ وَ اَمَّا ابنُ اَبى قُحافَه فِلا وَ اللّهِ مالَهُ فى رِقابِنا طاعَه وَ لا بَيعَه." يعنى: شترت را بگير و اگر کسى در اين باره با تو (به اعتراض) سخن گفت، بينى اش را با شمشير بزن. ما فقط و فقط از رسولِ خدا(ص) اطاعت مى کرديم در آن هنگام که زنده بود و اگر مردى از اهل بيت او، پس از وى، قيام به حکومت مى کرد، هر آينه او را نيز اطاعت مى کرديم. امّا پسرِ ابى قُحافه (ابوبکر)، به خدا قسم که هيچ طاعت و بيعتى از براى او در گردنِ ما نيست.
سپس حارثه ابياتى سرود و از يمله گفت:
اَطَعْنا رَسولَ اللّهِ اِذْکانَ بَينَنا
فيا عَيَباً مِمَّنْ يطيعُ اَبابَکر
يعنى: از رسول خدا، تا آن هنگام که زنده بود، اطاعت کرديم، پس چه شگفت است کارِ آن کس که از ابابکر اطاعت مى کند! (فتوح، 1/49).
150 - فتوح ابن اعثم، چاپ (بيروت، دارالکتب العلميه، 1406 هـ.، 1/60 - 61.
151 - براى تفصيل بيشتر اين بحث، ريوع شود . به عبداللّه بن سبا، 165/1 - 192 و 21/2 - 99.
152 - طبقات ابن سعد، 3 ق/145/2 و ابن عساکر، 90/6 و کنزالعمّال، 134/3، حديث 2296 و سيره حلبيه، 397/3.
انصار نيز در اصل از قبيله يمانى ها بودند که ايشان را سبائيه نيز مى نامند. آنان در يمن ساکن بودند و پس از خراب شدن سدّ مأرب يمن، به مرزهاى عراق و شام و مدينه متفرّق شدند.
153 - از دهات معروفِ حلب است.
154 - انساب الاشراف، 1/589 و العقد الفريد، 3/64 - 65 با کمى اختلاف نسبت به روايتِ بلاذرى.
155 - تبصره العوام، ص 32، چاپ ميلس، طهران.
156 - مروي الذّهب، 1/414 و 2/194.
157 - عقدالفريد، 3/64 - 65.
158 - معيم ريال الحديث، مرحوم آيهاللّه العظمى خوئى، ي 8، ص 73 .
159 - مانند: طبرى و ابن اثير و ابن کثير در تاريخهاى خود.
160 - مانند محبّ الدين طبرى در الرّياض النضره، و ابن عبدالبرّ در الاستيعاب
1614
162 - عمر، براى شکستن على (ع)، ابن عباس را بزرگ مى کرد. اين يک سياست بود که ابن عباس حديث روايت کند و تفسير بگويد. وگاهى ابن عباس آن چه را که مخالف سياست حکومت بود بيان مى کرد. (براى نمونه، بنگريد به: عبدالله بن سبا، 1/140 - 142، گفت و گوى ميان ابن عباس و عمر، به نقل از طبرى، 2/289 در ذکر سيره عمر).
163 - بنا به نقل ابن ابى الحديد از سقيفه يوهرى، اين ملاقات در شب دوم از وفات پيامبراکرم (ص) بوده است
164 - همه انبيا براى خود وصى تعيين مى کردند. پيامبر (ص) هم، مانند همه انبياء وصى تعيين کرده بود. براى آشنايى با بحث تفصيلى "وصايت"، نگاه کنيد به: معالم المدرستين، مؤلف،1/289 - 345. چاپ پنيم، 1413 هـ و عقائدالاسلام من القرآن الکريم، مؤلف،2/264- 285، چاپ دوم، 1418 هـ
165 - در مقام احتياي گاه استدلال مى کنند به دليلى که مورد قبول طرف مقابل است لکن خود احتياي کننده آن را قبول ندارد. ظاهراً، گفتار عباس در اينجا از همين نوع است.
1662
167 - در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، به نقل از سقيفه جوهرى و نيز در الامامه و السياسه ابن قتيبه دينورى، اين يمله را در اينجا اضافه دارد: "و اگر حقّ خود توست، ما را بدان نيازى نيست."
168 - تاريخ يعقوبى، 2/103 و ابن ابى الحديد، 2/13 و 74، به نقل از سقيفه يوهرى. و 1/220 - 221 و، با لفظى نزديک به نقل ابن ابى الحديد، در الامامه و السياسه،1/14.
169 - مسند احمد، 1/55و طبرى،2/466 و در چاپ اروپا،1822/1 و ابن اثير، 2/124 و ابن کثير، 5/246 و صفوهالصفوه، 1/97و ابن ابى الحديد، 1/123 و تاريخ الخلفا سيوطى، ص 45 و سيره ابن هشام، 4/338 و تيسير الوصول2/41 .
170 - علاوه بر مصادرى که پيش از اين ذکر شد، مصادر ديگرى نيز هست که تصريح کرده اند اين چند نفر از بيعت با ابوبکر سر باز زده، در خانه فاطمه(س) متحصّن شدند. بعضى از اين مصادر نام چند نفر از ايشان برده اند که براى بيعت با على (ع) در خانه حضرت زهرا(س) اجتماع کرده بودند. آن مصادر عبارت اند از: الرياض النضره، 1/167 و تاريخ الخميس، 1/188 و ابن عبدربّه، 3/64 و تاريخ ابى الفداء، 1/156 و ابن شحنه در حاشيه کامل ابن اثير، 11/112 و يوهرى، بنا بر روايت ابن ابى الحديد، 2/130 - 134 و السيره الحلبّيه، 3/394 و 397
171 - انساب الاشراف، 1/587 .
172 - طبرى، 2/443 و 444 و ابوبکر يوهرى، بنا بر روايت ابن ابى الحديد، 2/130 - 134 و 2/19 و ي 17 در يواب قاضى القضاه ثانى .
173 - الرياض النضره،1/218، چاپ مصر، 1373 هـ و سقيفه يوهرى، به روايت ابن ابى الحديد،2/130 - 2/19 و ي 17 در يواب قاضى القضاه ثانى.
174 - تاريخ يعقوبى، 2/105 .
175 - ابن شحنه، در حاشيه کامل ابن اثير، 11/113 و ابن الحديد، 2/134 .
176 - العقد الفريد، ابن عبدربّه3/64 و تاريخ ابوالفداء،1/156 .
177 - النساب الاشراف،1/586 .
178 - کنزالعمّال،3/140
179 - الامامه و السياسه،1/12 .
180 - ديوان حافظ ابراهيم، ص 82، چاپ مصر، 1987 م. گفتنى است که اين ابيات در ضمن قصيده اى آمده که شاعر به قصد مدح عمربن الخطّاب سروده است. نگاه کنيد به: الغدير، علاّمه امينى، 8/86 .
181 - به دو دليل اين خبر صحت ندارد: الف) پيامبر اکرم (ص) به آن حضرت وصيت فرموده بود که صبر کند (بحارالانوار، 22/527- 528 و مناقب ابن شهر آشوب، 3/336) شمشير کشيده باشد و هيچ کس کشته نشده باشد تعارض دارد. وآنکس که شمشير کشيد زبير بود.
182 - تاريخ يعقوبى، 2/105 .
183 - طبرى، 2/443 و 444 و 446 و در چاپ اروپا، 1/1819 و 1820 و الرياض النضره، محبّ الدّين طبرى، 1/167 و تاريخ الخميس، 188/1 و ابن ابى الحديد، 2/122 و 132 و 134 و 58 و 6/2 و کنزالعمال، 3/128. نصّ طبرى چنين است: بايعَ النّاسُ و استَشْبَتُوا لِلْبَيعه و تَخَلَّفَ عَلِىَّ و الزُّبَيرُ وَ اخْتَرطَ الزُّبَيرُ سَيفَه وَ قالَ لا اَعمَدُهُ حَتّى يبايعَ عَلىّ. فَبَلَغَ ذلِک اَبابکرِ وَ عُمَرَ. فقالَ عُمَرُ: خُذُوا سَيفَ الزُّبَيرِ فَاضْرِبوا بِهِ الحَيَر.
184 - در زبان عربى، کولون در را "غَلَق" مى گفتند. حالا کوچکش را مى سازند، چوبى يا تخته چوبى، که از اين لنگه در به آن طرف مى رود. بنابراين خانه ها در زمان پيامبر در داشتند و، به اعتراف خود ابوبکر، در را شکستند و مردان را با سلاح ينگى وارد آن خانه کردند.
185 - طبرى، 4/52 و در چاپ اروپا، 1/2140 و مروي الذهب مسعودى، 1/414 و العقد الفريد، 3/69 و کنزالعمال، 3/135 و الامامه و السياسه، 1/18 و کامل مبرد، بر حسب روايت ابن ابى الحديد، 2/130 - 131 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، 9/130 و لسان الميزان، 4/189 و مرآت الزّمان سبط ابن يوزى و تاريخ ابن عساکر، ذيل تريمه ابى بکر و تاريخ الاسلام ذهبى،1/388.
186 - تاريخ يعقوبى، 2/115. متن سخن ابوبکر، بنا به نقل يعقوبى، چنين است: "وَ لَيتَنى لَمْ اُفَتَّشْ بَيتَ فاطِمَه بنتِ رسولِ اللّهِ وَ اُدْخِلْهُ الرِيالَ وَ لَوْ کانَ اُغْلِقَ علىَ حَربِ
187 - مروي الذهب، 3/86، چاپ دارالمعرفه، بيروت و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 20/481، چاپ ايران
188 - ابن ابى الحديد، 6/285، به نقل از سقيفه جوهرى ؛ و العقدالفريد، به تحقيق و تعليق على شيرى4/248 (بيروت، داراحياء التراث العربى)؛ صبح الاعشى، 1/128 .
189 - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، 6/285، به نقل از سقيفه يوهرى.
190 - درب خانه حضرت زهرا (ع) به مسجد باز مى شد، همان، 2/134 و 6/284 .
191 - همان.
192 - تاريخ يعقوبى، 2/105
193 - مروي الذهب، 1/414 و الامامه و السَياسه، 1/12 - 14، با کمى اختلاف عبد اللَّه بن سبأ 1 / 136 .
194 - تاريخ يعقوبى، 2/126 و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد2/4
195 - ابن ابى الحديد،6/28، به نقل از سقيفه جوهرى ؛ الامامه و السياسه، 1/12 .
196 - شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، 2/47 و 1/131 در چاپ اوّل مصر. اميرالمؤمنين (ع) در يواب اين سخن معاويه فرمود: "لَقَد اَرَدْت اَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ وَاَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ وَ ما عَلَى المُسْلِمِ مِنْ غَضاضَه فى اَنْ يکونَ مَظلُوماً ما لَم يکنْ شاکاً فى دينِه وَ لامُر تاباً بِيقينِه." يعنى: به خدا سوگند، خواسته اى نکوهش کنى، ستايش کرده اى و خواسته اى رسوا سازى، رسوا شدى [زيرا،با اين سخن، مظلوميت مرا هويدا ساخته اى. چون اقرار کردى که من، به ستم و اکراه و ايبار، بيعت کردم. پس خلفا را سرزنش کرده اى و خودت را رسوا ساخته اى] و بر مسلمان، تا در دينش شک و در يقين و باورش ترديد نباشد، نقص و عيبى نيست اگر که مظلوم واقع شود. (تريمه نهج ابلاغه فيض الاسلام، نامه 28، ص 899 - 900) علاوه بر اين، معاويه، خود، در نامه اى که به محمّد ابن ابى بکر نوشته است، صريحاً، به غصب حقّ اميرالمؤمنين توسّط ابوبکر و عمر، که با نقشه قبلى صورت گرفته بود، اعتراف مى کند. (مروي الذهب مسعودى، 2/60 و صفين نصربن مزاحم، ص 135، چاپ قاهره، سال 1365 و شرح ابن ابى الحديد، 2/65 و 1/284.)
197 - تفسير طبرى، 6/22، ذيل آيه مورد بحث و تفسير سيوطى، 5/198 و 199. و به روايت ديگر در سُنن ترمذى، 13/248 و مسند احمد، 6/306و اُسدُ الغابه، 4/29 و 2/297 و تهذيب التهذيب،2/297. و به روايتى در مستدرک الصّحيحين، 2/416 و 3/147 و سنن بيهقى، 2/150 و اسد الغابه، 5/521 و 589 و تاريخ بغداد، 9/126 .
198 - الدّر المنثور سيوطى، 5/199، ذيل آيه مورد بحث و به روايت ابى الحمراء در الاستيعاب2/598 و اسد الغابه، 5/174 و ميمع الزوائد، 9/168 و به روايت انس بن مالک در مستدرک الصحيحين، 3/158. حاکم آن را حديث صحيح دانست، بنا به شرط مسلم. اسدالغابه، 5/521 و مسند احمد، 3/258 و تفسير طبرى، 22/5 ذيل آيه تطهير و ابن کثير، 3/483 و الدرّ المنثور سيوطى، 5/199 و مسند طيالسى، 8/274و صحيح ترمذى، 12/85 و کنزالعمال، 7/103، چاپ اوّل و يامع الاصول، 10/101. حديث 6691 و تيسير الوصول، 3/297.
براى آشنايى با مدارک بيشتر اين بحث، نگاه کنيد به: حديث الکساء فى کتب مدرسه الخلفاء و مدرسه اهل البيت (ع)، مؤلف، چاپ دوم تهران، 1402 هـ
199 - براى آشنايى بيشتر با زشتيهاى اين حادثه، که در کتب مکتب خلفا نيز ذکر شده است، نگاه کنيد به: عبداللّه بن سبا، مؤلف، 1/128 -139 و اِحْراقُ بيتِ فاطمه (س) فى الکتُبِ الْمْعْتبره عند اهل السُنَه، شيخ حسين غَيب غلامى، چاپ اوّل، 1417هـ ق.
200 - لسان العرب، ذيل واژه "الفى ء
201 - براى بحث تفصيلى "فدک"، نگاه کنيد به: دو مکتب در اسلام، مؤلف تريمه آقاى سردارنيا.
202 - مغازى واقدى، ص 378-178 و امتاع الاسماع مقريزى، ص 178 - 182 و تفسير طبرى، ذيل آيه 7 سوره حشر و طبقات ابن سعد،2/58، سنن ابوداود 3/48 و کتاب الخرائي سنن نسائى،باب قسمُ الفى ء، 2/178 ؛ ابن ابى الحديد، 4/78 و الدرّ المنثور سيوطى، 6/192.0..
203 - طبقات ابن سعد، 2/58 و فتوح البلدان بلاذرى، 1/18 -22 .
204 - احکام السلطانيه، ماوردى، ص 170 و احکام السلطانيه ابويعلى، ص 184 - 185 و اموال ابوعبيده، ص 56 .
205 - وفاء الوفاء، ص 1210 و نيز نگاه کنيد به: سيره ابن هشام، 2/404 و مغازى واقدى، ص 683 - 692 و دو مکتب در اسلام، تريمه کرمى.
206 - فتوح البلدان، بلاذرى،1/41، چاپ دارالنشر، بيروت 1957 م.
207 - تفسير آيه 26، سوره اسراء در شواهد التنزيل خسکانى،1/338- 341 ؛ الدر المنثور سيوطى،4/177 ؛ ميزان الاعتدال، 2/228، چاپ اوّل ؛ کنزالعمال، 2/158، چاپ اوّل ؛ ميمع الزوائد7/49 ؛ کشاف، 2/446، ابن کثير، 3/36.
208 - معيم البلدان، ذيل واژه فدک.
209
210 - فتوح البلدان، 1/39 -40 ؛ مغازى واقدى، ص 710 -711 ؛ امتاع الاسماع، ص 332 ؛ الاحکام السلطانيه ماوردى، ص 170 و الاحکام السلطانيه ابويعلى، ص 185 .
211 - البته به جز آنچه که بيان شد، پيامبراکرم(ص) داراى املاک ديگرى نيز بود، مانند "مهزور" که زمين وسيعى بود در ناحيه "عاليه" که يهوديان بنى قريظه در آن منزل ساخته بودند و ظاهراً پس از گسترش مدينه به بازار تبديل شد ؛ نيز از مادر خود، آمنه بنت وهب، خانه اش را، که در مکه قرار داشت و حضرت در آنجا به دنيا آمده بود و در شعب "بنى على" قرار داشت، به ارث برده بود ؛ واز همسرش، خدييه (س)، خانه مسکونى وى را، در مکه، بين "صفا و مروه" و پشت بازار عطارها واقع بود. به ارث برده بود. البته اين خانه را، وقتى که پيامبر(ص) به مدينه هجرت کرد، عقيل ابن ابى طالب به فروش رساند (معالم المدرستين، 2/146، چاپ 1412 هـ) وقتى ابوبکر به خلافت رسيد، با طرح حديثى که تنها راوى آن خودش بوده و بس مدّعى شد که از پيامبر (ص) شنيده است که فرموده: "نحنُ معاشِرَ الانبياء لا نُورَثْ ما تَرَ کناهُ صَدقَه" (صحيح بخارى، 2/200، بابُ مناقب قرابه رسول اللّه و سُنن نسائى، 179/2، باب قسم الفى ء و مسند احمد، 1/6 و 9 و طبقات ابن سعد، 2/315و 8/28) همه اين اموال را گرفت و آنها را صدقه ناميد و از آن تاريخ تا به امروز، ما تَرَک رسول خدا(ص) "صدقات" ناميده شده است و تنها اشياء شخصى پيامبر (ص)، مانند شمشير و شتر و پاى افزار آن حضرت را به على (ع) داد و گفت: به غير از اينها، هر چه که هست صدقه است به دليل انکه خود ابو بکر که مدعى بود به تنها اين حديث رابه پيامبر نسبت داد .(الاحکام السلطانيه ماوردى، ص 171 و الاحکام السلطانيه ابويعلى، ص 186).
212 - طبقات ابن سعد، 2/58 و فتوح البلدان، 1/18 - 22 .
213 - حمزه بن نُعمان عُذْري.
214 - فتوح البلدان، 1/40 .
215 - براى مدارک اين بحث، نگاه کنيد به: پى نوشت علاوه بر آن، از پيامبراکرم(ص) نامه اى باقى مانده است که در آن، رسول اکرم (ص)، مالکيت حضرت زهرا(س) را بر فدک تصديق کرده اند بحار الانوار، علامه ميلسى، 16 / 109 روايه 41، باب 6 و 17 / 378
216 - هنگامى که فرمان مصادره فدک از جانب ابوبکر صادر شد، کارگران حضرت زهرا(س) که در آن مشغول کار بودند بيرون کرد (شرح نهج ابلاغه ابن ابى الحديد، 11/ 211).
217 - بنابه نوشته مروي الذهب، 2 / 200 .
218 - مروي الذهب، 2 / 200، وفاء الوفاء 2 / 160.
219 - سيره حلبى 2/400 ؛ فتوح البلدان، ص 43 ؛ معيم البلدان، ي 4، در تريمه فَدَک.
220 - فتوح البلدان ص 43 .
221 - سيره حلبى، 3/400 و ابن ابى الحديد، 16/274
222 - عمر گفت: زمانى که پيامبر خدا در گذشت،من به همراه ابوبکر، به نزد على رفتيم و گفتيم: درباره ما ترک رسول خدا چه مى گويى؟ على گفت: ما از هر کس ديگر [در تصرّف ما ترک] به رسول خدا سزاوارتريم. من گفتم: و آنچه مربوط به خيبر است؟ گفت: آرى، و آنچه مربوط به خيبر است. گفتم: هر چه که به فدک مربوط مى شود؟ گفت: آرى، و هر آنچه که به فدک مربوط مى شود. گفتم: اين را بدان، به خدا قسم، اگر با شمشير گردنمان را هم بزنى، چنين چيزى ممکن نخواهد شد. يعنى غير ممکن است که اينها را به شما بدهيم (ميمع الزوائد، 9/39)
223 - ابن ابى الحديد، در شرح نهج البلاغه، 4/82، مى نويسد: "مشهور آن است که حديث نفى ارث انبياء را به جز شخص ابوبکر، کسى ديگر روايت نکرده است." و باز، در ص 85، مى گويد: "بيشتر روايات حاکى از آن است که آن حديث را به جز شخص ابوبکر، کس ديگر روايت نکرده است." سيوطى نيز، در کتاب الخلفاء ص 89، آن جا که روايات ابوبکر را مى شمارد، مى نويسد: "بيست و نهم، حديث لانُورَثُ ما تَرَکناهُ صَدَقَه است." با اين همه، بعدها احاديثى ساخته شد و به غير ابوبکر نسبت داده شد تا چنين وانمود شود که افراد ديگرى هم اين حديث را از پيامبر(ص) روايت کرده اند (نگاه کنيد به: ابن ابى الحديد، 4/85).
224 - طبقات ابن سعد،2/316. نيز بنگريد به: دو مکتب در اسلام، مؤلف، تريمه آقاى کرمى.
225 - ابن ابى الحديد،4/97 .
226 - علاوه بر اين، در بحارالانوار (چاپ قديم) علاّمه ميلسى، 8/108 به بعد و احتياي طبرسى، 1/253، چاپ انتشارات اسوه نيز اين مطلب نقل شده است.
227 - مقصود از روسرى، خمار است. خمار چيزى بوده که زنان با آن سر و گردن و سينه خود را مى پوشاندند و از روسرى معمول، که فقط روى سر را مى پوشاند، بزرگتر بوده است. در قرآن هم آيه: "وَ لْيضْرِ هِنّ عَلى يُيوبِهِنّ" (نور/31) اشاره به همين معنا دارد.
228 - مقصود از چادر "يلباب" است ؛ چيزى مانند عبا يا پيراهن عربى بلند که محيط بر بدن باشد، و جمع آن يلابيب است.
229 - يعنى: (اى پيامبر)، همانا بعد از تو اخبار و شدائد و غائله هايى پيش آمد که اگر مى بودى گفت و گوى و مصيبت زياد نمى شد. ما تو را از دست داديم، گويى که زمين ياران سرشار خود را از دست داد. قوم تو فاسد شدند و از حقّ کناره گرفتند. پس تو شاهد باش.
پايان بيت دوم در اغلب منابع "وَ لا تَغِبِ" است مانند بلاغات النساء، ص 14 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، 16/251 و بحارالانوار، 43/195 و احتياي طبرسى، ي 1/106، چاپ مشهد لکن، براى پرهيز از عيب قافيه و نيز اَنسَب بودن معنى "لقَد نکبُوا" آورده شد. به نقل از دو مکتب در اسلام، مؤلف، تريمه سردارنيا، 2/229، چاپ اول، بنياد بعثت.
230 - يعنى: محمد پيامبرى پيش نبود که پيش از او نيز پيامبرانى آمده و رفته اند؛ آيا هرگاه بميرد يا کشته شود، شما به گذشته خود باز مى گرديد؟ و هر کس که به گذشته خود باز گردد خداى را هزگز زيانى نمى رساند؛ و خداوند سپاسگزاران را پاداش نيک خواهد داد
231 - ص 12 - 17 چاپ 1361 هـ و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، 4/78 - 79 و 93.
232 - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، 4/97 .
مؤلف گويد در نتييه يارى نکردن انصار حضرت زهرا را بود که در چند صفحه بعد بيان خواهد شد .