سقيفه

مرحوم علامه سيد مرتضى عسكرى

- ۳ -


گفتگوى حضرت زهرا(س) با حضرت على(ع)

حضرت زهرا(س)، پس از بازگشت از مسجد، خطاب به حضرت امير(ع) کرد و گفت: "يابْنَ أَبى طالبٍ إِشْتَمَلْتَ شَمْلَه اليَنينِ و قَعَدْتَ حُيْرَه الظَّنين233": اى فرزند ابوطالب در کيسه اى شده اى همانند کيسه ينين در شکم مادر، و خود را (ازمردم) پوشانده اى و در اتاقى، چون متّهمان، پنهان شده اى. "نَقَضْتَ قادمَه الاَيْدَلِ فَخانَک ريشُ الاَعْزَلِ": چنگال قوچ شکارى (همچون عمروبن عبدودّ) را درهم شکستى، اينک زير پرِ مرغ بى پر و بال (کنايه از حاکم وقت) به تو خيانت کرد. (اَضْرعْتَ خَدَّک يوْمَ اَضَعْتَ حَدَّک): صورتت را خوار کردى آن گاه که شمشيرت را از کف نهادى. "اِفْتَرَسْتَ الذِّئابَ وَ اُفَتَرشْتَ التُّرابَ": گرگان را شکار کردى و از هم دريدى و اينک برخاک نشستى. "هذا اِبنُ قُحافَه يبْتَرُّنى نُحَيلَه اَبى و بُلَيغَه اِبنَىَّ": اين پسر ابو قحافه (ابوبکر) است که آنچه را پدرم به من بخشيد، که براى دو پسرم مايه زندگى قانعانه اى بود، به زور از من گرفت. " "يَهَدَ فى خصامى". در دشمنى با من کوشيد234.
"واَلفَيتْهُ اَلدَّ فى کلامى": و او در گفت و گو با خود دشمن سخت يافتم. "حَتّى مَنعّتْنى قَيله نَصْرَها": تاان جا که انصار يارى خود را از من باز داشتند. "وَالمُهايِرَه وَصْلها": و مهايران (که به دليل خويشاوندى بايد صله رحم مى کردند) از صله رحم دست کشيدند. "وَيلاي في کلّ شارِقٍ": واي بر من در هر صبحگاه. "وَيلاي في کلِّ غارِبٍ": واي بر من در هر شبانگاه. "ماتَ العَمَدُ": تکيه گاه و پشتيبان من (پيامبر) رفت. "وَ وَهِنَ الَعضُدُ". و بازوى من سست شد. "وَ غَضَّتِ اليَماعَه دُونى طَرْفَها": جماعت مسلمانان چشم از من پوشيدند. "فَلا دافِعَ وَ لامانِعَ": (اکنون) نه کسى از من دفاع مى کند و نه کسى از من (دشمنانم را) مانع مى شود. "خَرَيْتُ کاظِمَه وَعُدْتُ راغِمَه": خشمگين (از خانه) بيرون شدم ويادماغ شکسته باز آمدم. "وَلاخِيارَ لى لَيتنى مِت قَبْلَ ذِلَّتى": اى کاش پيش از آن که خوار شوم مرده بودم. "عَذيرى اللهُ مِنک عادياً وَ مِنْک حامياً": به جاى يارى تو، (اى) شير درنده، و به جاى حمايت تو، خدا مرا يارى و حمايت کند. "شَکواي اِلي رَبّى": به پروردگارم شکايت مى کنم. "وَعَدواي اِلي اَبي": و عرض حالم را به پدرم مى برم. "اَللّهُمَّ اَنْتَ اَشَدُّ قوَّه": خداوندا، تو (از اين غاصبان فدک و خلافت) نيرومندترى.
اميرالمؤمنين در پاسخ به حضرت زهراء(س) فرمودند: "لاوَيلَ لَک": واى بر تو نيست. "بَل الوَيلُ لِشانِئک": بلکه واى بر دشمنان توست. "نَهْنِهى عَنْ وَيْدِک": از اين ناراحتى خويشتندارى کن. "يا ابَنه الصَّفَوه": اى دخترِ برگزيده خدا. "وَبَقِيه النُّبُوه": و باز مانده (يادگار) نبوّت. "فَما وَ نَيتُ عَنْ دينى": من از دينم سستى نکردم. "وَلا اَخْطَأتُ مَقْدورى": و در انجام آنچه مى توانستم کوتاهى و خطا نکردم. "فَاِنْ کنْت تُريدينَ البُلغَه فَرِزْقُک مَضْمُونٌ": چنانچه رسيدن به معاشى اندک را بخواهى، همانا روزى تو ضمانت شده است. "و کفيلُک مأمُونٌ": و کفيل تو خداست. "وَ ما اَعَدَّلَک خَيرٌ مِمّا قُطِع عَنْک": آنچه خدا براى تو آماده کرده است بهتر از آن است که از تو بريدند. "فَاحْتسِبى اللهَ ": پس نزد خدا حساب کن آنچه را که بر تو رفت. پس، حضرت زهرا(س) فرمود: "حَسْبي اللّهُ وَ نِعْمَ الوِکيلُ": خدا مرا کافي است و اوست بهترين وکيل235.
(7)

حضرت زهرا(س) در بستر بيمارى

حضرت زهرا(س) بيمار شد. اولين کسى که به عيادت آن حضرت آمد اُمّ سَلَمه بود. گفت: اى دختر رسول خدا، شب را چگونه صبح کردى؟ فرمود:
حزن و اندوه قلبم را فرا گرفته، به سبب از دنيا رفتن پيامبر و ستمگرى به وصي پيامبر، حياب على را هتک کردند [کنايه است از جسارت به حضرت زهرا(س)]؛ همان که امامتش را غصب کردند، بر خلاف آنچه که خدا در قرآن نازل کرده و پيامبر در سنّت خود بيان فرموده بود. سبب اين کار کينه هايى بود که از بدر (از على) به دل داشتند و انتقام و طلب خون هايى که در اُحد ريخته بود. اين منافقان دشمنى على را در دل هايشان پنهان داشتند236 و آن گاه که خلافت را گرفتند و به هدف رسيدند، يکباره، ابر اهلِ شقاق بر ما باريدن گرفت و بلا بر ما فرو ريخت. بند کمان ايمان از سينه هاى آنان بُريد و آنچه دل هايشان مى خواست، به سبب غرور دنيا به ما آزار کردند. اينها همه به جهت آن بود که على پدران آنان را در نبردهاى سخت و در منازل شهادت کشته بود237.

شوق حضرت زهرا(س) به شنيدن صداى اذانِ بلال

از هنگامى که پيامبر(ص) رحلت کرد بلال نيز خاموشى گزيد و لب به اذان نگشود. روزى حضرت زهرا(س) شوق شنيدن صداى اذان مُؤَذّنِ پدر را کرد. چون اين خبر به بلال رسيد، واذان گفت. حضرت زهرا(س)، در اثر شنيدن صداى اذان بلال، به ياد پدر و روزگار حيات وى افتاد پس ناله اى کرد و به روى زمين افتاد و بيهوش شد. مردم گفتند: بلال، بس کن که دختر پيامبر از دنيا رفت. پنداشتند که حضرت فاطمه(س) از دنيا رفته است. بلال اذان را قطع کرد. وقتى زهرا(س) به هوش آمد از او خواست تا اذان را تمام کند قبول نکرد و گفت: مى ترسم بر شما، از آنچه هنگام شنيدن صداى اذان من بر سر خود مى آوريد. پس آن حضرت، بلال را از اذان گفتن معاف داشت238

عيادت زنان مهاجر و انصار از حضرت زهرا(س)

آن گاه که حضرت زهرا(س) به بيمارى منير به وفاتش دچار شد، زنان مهايران و انصار به عيادت وى رفتند و به او گفتند: اى دخترِ پيامبر، با اين بيمارى در چه حال هستى؟ حضرت زهرا(س) حمد و ثناى خدا را بيا آورد و صلوات بر پدرش فرستاد، سپس فرمود:
من از دنياى شما سير شده ام؛ از مردان شما کراهت دارم و به دورشان افکنده ام، پس از آنکه آزمايششان کردم. 239 زشت باد کندي آنها، شکستگي شمشيرشان، سستى نيزه هايشان و تباهى رأيشان. طناب گناهشان را بر گردنشان انداختم و ننگِ کارشان را بر خودشان افکندم240.
دور باد قوم ستمگر و بريده باد گوش و دماغشان! واى بر ايشان، يانشينى پيامبر را از جايگاهش کندند و از پايگاه رسالت دورش کردند؛ از کوههاى بلند و استوار خاندان پيامبر، از يايگاه پيامبرى و از محلّ نزول وحى، از آنان که به امر دنيا و دين عارف اند. همانا اين زيانى آشکار است241. مگر چه ايرادى به ابوالحسن داشتند؟! آرى، خوش نداشتند از على برندگى شمشيرش را، سخت لگد کوب کردنشان را، به سخت کيفر دادن در کارهايش را، و سخت گيرى اش را در راه خدا. اينها باعث دشمنى آنان با على شد. اگر دورى نمى کردند از بند ريسمانى که پيامبر به او سپرده بود، آنان را به نرمى مى راند [يعنى حکومتى ملايم مى داشت]، چنان که بينى شترِ حکومت ميروح نمى شد و سوارش به شدّت تکان نمى خورد242. [يعنى در همه حال در راحتى بودند. ] و آنان را به آبشخورى گوارا وارد مى کرد که آب از دو سوى آن لبريز بود، و درهاى برکات زمين و آسمان بر آنان باز مى شد. [امّا، حال که چنين نشد] خداوند آنان را به آنچه کرده اند مؤاخذه و عِقاب خواهد کرد243.
پس، پيش بيا و بشنو. اگر زنده بمانى، روزگار کارهاى عييب به تو نشان مى دهد. اگر تعيب کننده اى، از اين پيشامد تعجّب کن. به چه تکيه گاهى تکيه کردند [به ابوبکر] به چه ريسمانى دست انداختند! به جاى سرِ حيوان به دم آن چسبيدند [اين مَثَلى عربى است]. بريده باد بينى آن گروهى که گمان مى برند کارى درست کرده اند. هان، ايشان اند فساد کاران، لکن نمى دانند244. "آيا کسى که به سوى حق هدايت مى کند سزاوار پيروى و تبعيت است يا آن کس که نمى تواند هدايت کند مگر آنکه اول خود هدايت شود؟ پس شما را چه مى شود، چگونه حکم مى کنيد؟" قسم به خدا، اين کار شما آبستن فتنه و فساد شد؛ کمى صبر کنيد تا نتييه دهد. در اين کاسه شير، شما خون خواهيد دوشيد؛ آنياست که بازماندگان مى فهمند که گذشتگان چه کردند245. آماده فتنه ها باشيد. مژده باد شما را به شمشير کشيده و هري و مريى که همه را فرا گيرد و استبدادى از ستمگران که آنچه را داريد از شما خواهند گرفت. آنچه کشتيد، آيندگان [يعنى فرزندانتان] درو مى کنند. [حضرت اشاره دارد به آنچه که بعد از آن براى انصار پيش مى آيد. ] پس، حسرت و اندوه بر شما باد. به کدامين سو هستيد؟ راه حقّ و رحمت خدا بر شما گم شده است. آيا ما شما را وادار کنيم به رحمت خدا، حال آن که خود از آن کراهت داريد؟246 و247
آنچه حضرت زهرا (س) در اينجا پشگوئى فرموده در وقعه حرّه زمان حکومت يزيد واقع شد248 .
زنان مهاجر و انصار آنچه را که حضرت زهرا(س) شنيده بودند براى شوهران خود باز گفتند. پس دسته اى از بزرگان مهاجر و انصار، به عنوان عذر خواهى، به نزد آن حضرت آمدند و گفتند: اى سرور زنان، اگر ابوالحسن پيش از آن که با ما بيعت و پيمان خود را با ابوبکر استوار کنيم اين نکته را به ما گوشزد مى کرد، هرگز ما او را رها نمى کرديم و به ديگرى روى نمى آورديم. حضرت زهرا(س) فرمود:
"اِلَيکم عَنّى، فَلا عُذْرَ بَعْدَ تَعْذيرِکم وَ لا اَمْرَ بَعْد تَقْصيرِکم. " يعنى: دور شويد از من، که ديگر، بعد از عذر خواهى هاى غير صادقانه، عذرى باقى نمانده است و بعد از اين تقصير [و گناه] شما، امرى ويود ندارد249. (يعنى بعد از آنکه کوتاهى کرديد و على(ع) را خانه نشين نموديد و به اهل بيت پيامبر(ص) جسارت روا داشتيد و مأمور ابوبکر، به اتّکاى بيعت شما، براى سوزندان خانه دختر رسول خدا آتش آورد و. . . ديگر کار از کار گذشته است و عذرى پذيرفته نيست و دوره ظلم و تباهى آغاز گشته است.)

عيادت ابوبکر و عمر از حضرت زهرا(س)

وقتى حال حضرت زهرا(س) رو به وخامت گذارد و بيمارى اش شدّت گرفت، ابوبکر و عمر خواستند که سابقه خوبى براى خود درست کنند و بگويند که به ديدن زهرا(س) رفتيم و، در آخر، با هم صلح کرديم و حضرت از ما گذشت. لذا حضرت امير(ع) تقاضا کردند که براى آن دو از حضرت زهرا(س) اجازه بگيرد تا بيايند به احوالپرسى وى.
حضرت زهرا(س) ميل نداشت. حضرت امير(ع) اصرار کرد. زهرا(س) فرمود: "خانه، خانه شماست و بانوى [خانه] هم، بانوى شماست250" ابوبکر و عمر آمدند. حضرت زهرا(س) روى به ديوار و پشت به آنها کرد. گفتند: آمده ايم که رضاى شما را حاصل کنيم، حضرت(س) فرمود: "من با شما حرف نمى زنم مگر که قول بدهيد که آنچه را که مى گويم، اگر راست است، به راستي آن شهادت بدهيد. " قبول کردند. حضرت زهرا(س) فرمود: يادتان مى آيد که پيامبر(ص) فرمود: "رضاى فاطمه، رضاى خداوند است، و خداوند به سبب غضب فاطمه، غضب مى فرمايد؟251" گفتند: بلى، حضرت(س) فرمود: خدايا، شاهد باش که من بر اين دو نفر غضبناکم! و از اين دو راضى نيستم252.
ابوبکر، چون هميشه، تظاهر به گريستن کرد. عمر او را سرزنش کرد و سپس برخاستند و رفتند. اين آخرين کارى بود که آن دو انجام دادند253.

وصيت حضرت زهرا(س) و دفنِ شبانه آن حضرت(س)

حضرت زهرا(س) فرمود: وصيت مى کنم که ابوبکر و عمر بر من نماز نخوانند و بر ينازه من حاضر نشوند، و ينازه من شبانه دفن شود254.
حضرت على(ع) به وصيت حضرت زهرا(س) عمل کرد255 و او را در خانه خودش دفن کرد256. سپس در بقيع چند صورت قبر ساخت و بر آنها آب پاشيد تا مانند قبر تازه به نظر آيند257. ،
مرحوم ثقه الاسلام کلينى مى نويسد: -
چون فاطمه (س) در گذشت، اميرالمؤمنين (ع) او را پنهان به خاک سپرد و آثار قبر او را از ميان برد. سپس رو به مزارِ پيغمبر (ص) کرد و گفت: اى پيامبر خدا، از من و از دخترت، که به ديدن تو آمده و در کنار تو به زير خاک خفته است، بر تو درود باد. . . مرگِ زهرا ضربتى بود که دلم را خسته و اندوهم را پيوسته کرد، و چه زود جمع ما را به پريشانى کشاند. شکايت خود را به خدا مى برم و دخترت را به تو مى سپارم. به زودى به تو خواهد گفت که امّتت، پس از تو، با وى چه ستم ها کردند. آنچه خواهى از او بيو و هر چه خواهى بدو بگو، تا سرّ دل بر تو بگشايد و خونى که خورده است بيرون آيد و خدا، که بهترين داور است، ميانِ او و ستمکاران داورى نمايد. . . خدا گواه است که دخترت پنهانى به خاک مى رود. هنوز روزى چند از مرگ تو نگذشته و نام تو از زبان ها نرفته که حقّ او را بردند و ميراثِ او را خوردند. دردِ دل را با تو در ميان مى گذارم و دل را به ياد تو خوش مى دارم، که درود خدا بر تو باد و سلام و رضوان خدا بر فاطمه258.
صبح که شد، اهل مدينه با خبر شدند که دختر پيامبر را شبانه دفن کرده اند. گمان کردند که قبر حضرت زهرا(س) در بقيع است.
[عمر و يارانش] آمدند و گفتند: زنها را مى آوريم و اين قبرها را مى شکافيم تا ببينيم يسدِ زهرا در کياست، و بر آن نماز مى خوانيم. حضرت امير(ع)، غضبناک، به بقيع آمد و فرمود: چنانچه کسى از شما به اين قبرها دست بزند، زمين را از خونش رنگين مى کنم. آنان نيز، چون حضرت على(ع) را در آن حال ديدند، آنجا را ترک کردند259.
اَصبَغ بن نُباتَه، از اميرالمؤمنين سؤال کرد که چرا شبانگاه حضرت زهرا(س) را به خاک سپردند؟ حضرت على(ع) فرمود:
انّها کانَتْ ساخِطَه عَلى قَومٍ کرهَتْ حُضورَهم ينازَتَها وَ حَرامٌ عَلى مَنْ يتَولاّهُمْ اَنْ يصلِّي عَلي اَحَدٍ مِنْ وُلْدِها260
چون حضرت زهرا(س) از آن قوم خشمگين بود، حضور آنان را بر ينازه اش خوش نداشت؛ و هر کس که از آن قوم پيروى کند، حرام است که بر کسى از فرزندان زهرا(س) نماز بگزارد.
آرى، پنهان داشتن قبر دختر پيامبر(ص) ناخشنودى او را از کسانى چند نشان مى دهد و پيداست که او مى خواسته است، با اين کار، ديگران نيز از اين ناخشنودى آگاه شوند.

وضع مدينه پس از شهادت حضرت زهرا(س) و تحقّق پيشگويى هاى آن حضرت

بعد از شهادت حضرت زهرا(س)، دستگاه خلافت، براى مقابله با آنان که در خارج از مدينه باابوبکر بيعت نکرده بودند و گروهى از ايشان نيز از قبايل مرتّد بودند، سپاهيانى فرستاد. در آن لشکرکشيهايى کسى از انصار را سرکرده سپاه قرار ندادند و دستگاه حکومت، يکسره، قريشى شد261 قريش را در همه چيز بر غير قريش مقدّم مى داشتند. در شهرهايى که فتح کردند، اُمراى لشکر و واليان شهرها را همه از قريش گماشتند262.
بدين سبب، انصار فقير شدند و عقب افتادند تايايى که نان شب نداشتند. اينکه در سيره حضرت سجاد(ع) و حضرت باقر(ع) و حضرت صادق(ع) مى خوانيم که شبانه به در خانه فقراى مدينه مى رفتند و به آنان نان و پول مى رساندند، آن فقرا فرزندان همان انصار بودند.
مُعَلَّى بن خُنَيس يکى از اصحاب امام صادق(ع) مى گويد: امام را ديدم که در شب تاريک از خانه بيرون آمد و بر دوش خود بارى داشت. گفتم: اى پسر رسول خدا، اجازه دهيد به شما کمک کنم. فرمود: اين بار را بايد خود بردارم. و به راه افتاد. من هم به دنبال آن حضرت رفتم. چيزى از آن بار بر زمين افتاد.
حضرت خم شد و گفت: خدايا اين را به دستم برسان. آن را پيدا کرد و در توبره اى که بر دوشش بود انداخت و به سقيفه بنى ساعده263 رفت و بالاى سر هر يک از آنان که خوابيده بودند دو قرصه نان گذاشت. وقتى که باز مى گشت، مُعَلَّى بن خُنَيس از آن حضرت پرسيد: اى پسر رسول خدا، آيا اينان حقّ (امامت) را مى شناسند؟ فرمود: اگر اينان حق رإ مى دانستند، ما نمک سائيده خانه مان را هم با آنان قسمت مى کرديم؛ نه، اينها حق را نمى شناسند264
حضرت سياد(ع) نيز غذا به درِ خانه ها مى برد. اهل آن خانه ها در کنارِ درِ خانه هايشان در انتظار آن کس که شب به آنجا مى آمد مى ايستادند و غذا را از وى مى گرفتند. در وقتِ غسل دادن پيکر آن حضرت، ديدند که پشت وى پينه بسته است. از حضرت باقر(ع) علّت را پرسيدند. فرمود: از بارهايى است که شبها بر دوش مى کشيد265 چون حضرت سجاد(ع) وفات کرد کمک هايى که شبانه به مردم مى شد قطع گرديد. در آن هنگام بود که دريافتند آن کسى که به درِ خانه هايشان غذا مى آورد حضرت سياد(ع) بوده است266. تمام اين فقرا از انصار بودند. امّا قريش، صاحبان ثروت و ياه و کنيزان و در عيش و طرب بودند. عبدالرّحمن بن عوف وقتى که مُرد (در زمان عثمان) طلاهايش را آوردند تا عثمان در ميان وارثان او قسمت کند. آنقدر طلا در ميلس خلافت به روى هم انباشته شد که فاصله بين دو طرف ميلس را پُر کرد و دو طرف ميلس همديگر را نمى ديدند!267
اينها از مواردى بود که حضرت زهرا(س) به زنان انصار پيشگويى فرمود که کارشان به اينجا مى رسد. کارشان به بالاتر از آن هم رسيد. وقتى که لشکر يزيد در وقعَه حَرَّه آمدند به مدينه و قتل عام کردند، يزيد دستور داده بود که لشکريان، سه روز، آنچه مى خواهند بکنند268 . انصار را قتل عام کردند، به طورى که در مسجد پيامبر(ص) خون به راه افتادند؛ آنچه در خانه هابود به يغما بردند؛ هزار دختر بى شوهر بعد از اين واقعه باردار شدند269.

بيعت

270اميرالمؤمنين(ع) پس از شهادت حضرت زهرا(س) و دليل آن
در صحيح بخارى، حديثى را زُهْرى از عايشه نقل مى کند که در آن از مايراى بين فاطمه(س) و ابوبکر درباره ميراث رسول خدا(ص) سخن رفته است و عايشه در پايان آن مى گويد: فاطمه از ابوبکر روى بگردانيد و تا زنده بود با او سخن نگفت. او شش ماه پس از وفات رسول خدا(ص) زنده بود و چون از دنيا رفت، همسرش على(ع) بر او نماز خواند و به خاکش سپرد و ابوبکر را خبر نکرد. فاطمه(س) مايه افتخار و احترام على(ع) بود. تا فاطمه(س) زنده بود، على(ع) در ميان مردم احترام داشت و چون از دنيا رفت، مردم از او رويگردان شدند.
دراينياکسى از زُهْرى پرسيد: على درا ين شش ماه با ابوبکر بيعت نکرد؟
زهرى گفت: نه او، نه هيچ يک از افراد بنى هاشم؛ مگر هنگامى که على(ع) با ابوبکر بيعت کرد.271
در خارج از مدينه گروهى با بيعت باابوبکر مخالف بودند. يک دسته، وقتى خبر وفات پيامبر(ص) را شنيدند، از اسلام بيرون شدند که آنان را در تاريخ "مُرتَدّين" مى خوانند. مهمترين آنها، مُسَيلَمَه در يمامَه بود که ادّعاى پيامبرى مى کرد. در نزديک يمن چهل هزار نفر آماده حمله به مدينه شدند، که اگر مى آمدند، مدينه را نابود مى کردند. يعنى مسأله عظيم تر از ينگ خندق بود. زيرا در خندق ده هزار نفر آماده بودند، ولى اينها چهل هزار نفر بودند؛ اگر حمله مى آوردند و مدينه را فتح مى کردند، از اسلام هيچ اثرى باقى نمى ماند، حتى قبر پيامبر(ص) را هم ويران مى کردند. لذا عثمان آمد به خدمت حضرت امير(ع) و عرض کرد: اى پسر عمو272، تا وقتى که تو بيعت نکنى، کسى به ينگ با اين دشمنان بيرون نخواهد شد و. . . آنقدر از اين مطالب زمزمه کرد تا آن حضرت(ع) را به نزد ابوبکر برد و على(ع) با او بيعت کرد. پس از بيعت على(ع) با ابوبکر، مسلمانان خوشحال شدند و کمر به ينگ با مُرتَدّين بستند و از هر سو، سپاه به حرکت در آمد. 273
در نهج ابلاغه 274 نيز آمده است که آن حضرت فرمود:
فَاَمْسَکتُ يدى َ حَتّى رَأيتُ رايِعَه النّاس قد رَيَعَتْ عَنِ الاِسلامِ275 يدعُونَ اِلى مَحْقِ دينِ محمّدٍ(ص) فخَشِيتُ اِنْ لَمْ اَنْصُرِ الاِسلامَ وَ اَهلَهُ اَنْ اَرى فيه ثَلْماً أوَ هَدْماً تَکونُ المَصيبه بِهِ عَلَىَّ اَعظَمَ مِنْ فَوتِ وِلايتکم 276الَّتى إنَّما هِي متَاعُ أَيامٍ قَلائِلَ يزُولُ مَنْها ماکانَ کما يزُولُ السَّرابُ أوَکما يتَقشَّعُ السّحَابُ، فنَهَضْتُ فى تِلک الأحداثِ، حَتّى زاغَ الباطِلُ وَ زَهَقَ وَاطمأنّ الدِّينُ وَتَنَهْنَهَ
پس دست نگه داشتم بيعت نکردم، در حالى که يقين داشتم که، همانا در ميان مردم، من به مقام محمّد (ص) سزاوار ترم از کسانى که حکومت را بعد از او به دست گرفتند. پس در اين حال درنگ کردم تا آن زمان که خدا بخواهد. تا که ديدم گروهى از مردمى که مرتدّ شده اند و از اسلام برگشته اند، دعوت به نابودى دين خدا و آيين پيامبر (ص) مى کنند. پس ترسيدم که اگر اسلام و مسلمانان را يارى نکنم، در اسلام رخنه و ويرانيى ببينم که مصائب حاصل از اين دو، بسيار عظيم تر باشد بر من تا از دست دادن سرپرستى و حکومت بر کارهاى شما: حکومتى که کالايى چند روزه بيش نيست و آنچه از آن حاصل مى شود از ميان مى رود، مانند سراب يا ابرى که پراکنده گردد. پس، در اين هنگام، خود با پاى خويش، به نزد ابوبکر رفتم و با او بيعت کردم و در هنگامه اين پيشامدها قيام کردم تا که باطل نابود شد و کلمه اللّه [اسلام]، همچنان که برتر بود، باقى ماند، هر چند که کافران ناخوشدل باشند.

(8)

وضع سرزمين هاى اسلامى و عملکرد ائمّه(ع)
سرزمين هاى اسلامى داراى چند مرکز اصلى بود که والي آنها را خليفه تعيين مى کرد. اسکندريه از آن يمله بود که تمام بلاد آفريقا (که اسلام آورده بودند) زير حکومتش بوده است. والى اسکندريه براى تمام افريقا قاضى تعيين مى کرد؛ بر شهرها والى مى گماشت؛ خراي شهرها به او مى رسيد؛ لشکر مى کشيد به شهرهايى که فتح نشده بود و فتح مى کرد؛ و. . .
يکى ديگر از اين مراکز، کوفه بود. وقتى گفته مى شود که وليد والى کوفه بود، بدين معنا نيست که تنها والىِ شهر کوفه بوده است؛ والىِ کوفه، مرکز حکومتش شهر کوفه بود، ولى عراق تا مدائن آن روز، بغداد تا موصل و کرمانشاه و رى و خراسان تا بعضى شهرهاى آسياى مرکزى - که بلاد شرقى اسلامى اش مى ناميدند - همه تحت حکومت والىِ کوفه بود. وليد براى آن شهرها، والى تعيين مى کرد، امام يمعه تعيين مى کرد، لشکر مى فرستاد براى شهرهاى مرزى اسلامى.
والى بصره نيز مرکز حکومتش بصره بود، ولى حکومت شهرهاى ينوب غربى ايران وکشورهاى امروزه خليي فارس، بيز عربستان سعودى، را نيز داشت. تمام سرزمين هاى پهناور عربستان سعودى امروز، بيز مکه و مدينه و يَدّه و رياض، نيز يزو حکومت بصره بوده است. والىِ بصره حکومت بر دريا را نيز، تا هند، بر عهده داشت. شهرهاى هند که فتح مى شد يزو حکومت بصره در مى آمد. بصره را بندر هند مى ناميدند، زيرا ارتباط اين منطقه با هند از اين بندر بوده است.
شام داراى دو مرکز حکومت بوده است: يکى دِمَشق و ديگرى حِمْص.
شام، يعنى اردن، لبنان، فلسطين و سوريه امروز. اينها همه در قلمرو آن دو حکومت بوده است. اين منطقه را روم شرقى مى گفتند. در همه اين سرزمين ها، پني شهر لشکرگاه مسلمانان بوده است: کوفه، بصره، دمشق، حمص، اسکندريه. اين شهرها، علاوه بر اين که مرکز حکومتى بودند، مرکز لشکرگاه اسلامى هم بودند.
شايان تويّه است که در تمامى لشکرکشيهاى و ينگ هايى که در زمان ابوبکر و عمر و عثمان انجام شد، ائمّه ما شرکت نکردند؛ نه حضرت امير(ع)، نه امام حسن(ع) و نه امام حسين(ع)، هيچکدام شرکت نکردند. ائمّه بعدى نيز، يعنى حضرت سجاد(ع) تا امام حسن عسکرى(ع)، بر همان سنّت و سيره سَلَفِ صالح و آباء طاهرين خود رفتار کردند.
(9)

وصّيتِ ابوبکر و خلافتِ عمر

ابوبکر در يمادى الثّانيه سال 13 هجرى بيمار شد. در بستر مرگ، عثمان را خواست تا وصيت نامه خود را بنويسد. ابوبکر گفت: "بنويس: بَسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. اين وصيت ابوبکر بن أَبى قُحافَه است به مسلمانان. " بعد از اين يمله، از شدّت بيمارى بيهوش شد. عثمان وصيت نامه را اين چنين تمام کرد: "من عمر بن خطّاب را به يانشينى خود و خلافت بر شما برگزيدم و در اين راه خير خواهى شما فروگذارى نکردم. "
در اين هنگام، ابوبکر چشم گشود و به عثمان گفت: بخوان ببينم چه نوشته اى. عثمان نيز آنچه را نوشته بود براى ابوبکر خواند. ابوبکر، با شنيدن مطالبِ نوشته عثمان، گفت: با آنچه نوشته اى موافقم. خدايت از اسلام و مسلمانان پاداش خير دهاد. آنگاه همان نوشته راامضاء کرد. 277
طبرى در تتمه اين مايرا مى نويسد:
عمر، در حالى که چوبى از سَعْفِ درخت خرما در دست داشت، در ميان مردم در مسجد پيامبر(ص) نشسته بود. شديد، آزاد کرده ابوبکر، که فرمان ولايت عهدى عمر را در دست داشت، در آن جمع حاضر شد. عمر رو به مردم کرد و گفت: اى مردم، به سخنان و سفارش خليفه رسول خدا گوش دهيد و از فرمانش وى اطاعت کنيد؛ او مى گويد من در خيرخواهى شما کوتاهى نکرده ام. 278
در مايراى وفات پيامبر(ص)، زمانى که حضرتش(ص) فرمود: "آتونى بِدَواتٍ وَ قِرطاسٍ اَکتُبْ لَکمْ کتاباً لن تَضِلُّوا بعدَهُ" گفتند: بيمارى بر پيامبر غالب شده است. عمر گفت: "حَسْبُنا کتابُ اللّهِ. " بعضى خواستند بروند و قلم و دوات بياورند. يک تن از حاضرين گفت: "اِنَّ الرَّيُلَ لَيهْيُر. ": اين مرد هذيان مى گويد!279 وگوينده جز صحابى عمر ديگرى سخن توانست باشد چه قدر فرق مى کند رفتار و سخنان عمر در هنگام وصيت نوشتن پيامبر اکرم(ص) قبل از وفات آن حضرت و رفتار و سخنان او درباره وصيت نامه ابوبکر که در حال بيهوشى اش نوشته شده بود!
(10)

وضع حکومت در زمان عمر

حکومت عمر، سياست حکومت عربى بود و در مدينه، که پايتخت اسلام بود، منع کرده بود که غير عرب ساکن شود. تنها به دو نفر غير عرب اجازه ماندن در مدينه را داده بود: يکى هُرمُزان پادشاهِ سابق شوش و شوشتر [تُستَر] که مسلمان شده بود و براى عمر نقشه هاى ينگى در فتح شهرهاى ايران مى کشيد، 280 و ديگرى اَبُولُؤلُؤَه که غلامِ مُغِيره بن شُعبَه بود. او کارگرى ماهر بود و نقّاشى و آهنگرى و نيّارى رابه خوبى انجام مى داد. مغيره از عمر خواست که اجازه بدهد ابولؤلؤه در مدينه ساکن شود و عمر هم اجازه داد. 281 بارى، تعصّب عربى تا اين حد بوده است. در پايتختِ اسلام کسى از غير عرب اجازه ماندن نداشت. 282 همچنين، عمر منع کرده بود که غير عرب از عرب دختر بگيرد، يا عربِ غيرِ فريش از قريش دختر بگيرد. بدين گونه، عمر يامعه اسلامى را يامعه اى طبقاتى کرد. 283
در مُؤَطَّأ مالک آمده است که عمر حکم کرده بود - و حکم عمر، از نظر مردم، حکمِ شرع بود - اگر مرد عرب از عيم [= غير عرب] زن گرفت و بچه اى از اين ازدواي به دنيا آمد، چنانچه آن بچه در بلاد عرب به دنيا بيايد از پدرش ارث مى برد و اگر در سرزمين غير عرب به دنيا بيايد از پدرش ارث نمى برد!284.
حکومتِ عمر، با اهداف و فرهنگ حکومتِ عربىِ قريشى بود؛ هيچ والى و امير لشکرى از غير قريش تعيين نمى کرد. البته يک استثنا داشت و آن اين بود که در ميان فاميل هاى قريش، به بنى هاشم ولايت نمى داد. در اين باره سه مايرا از تاريخ طبرى نقل مى کنيم که بين عمر و ابن عبّاس گذشته است. 285

گفتگوى ابن عبّاس با عمر

1) روزى عمر به ابن عبّاس گفت: چه شد که قريش نگذاشتند شما - بنى هاشم - به حکومت برسيد؟ ابن عبّاس گفت: نمى دانم. عمر گفت: من مى دانم؛ قريش از حکومت شما بر خود کراهت داشتند. ابن عبّاس گفت: چرا؟ ما براى آنها خير بوديم - اين سخن را از آن رو گفت که پيامبر(ص) از بنى هاشم بود. عمر گفت: کراهت داشتند که پيامبرى و خلافت در شما جمع شود و بر قريش گردن فرازى کنيد. شايد بگوييد کار ابوبکر بود؛ نه، به خدا قسم، ابوبکر خردمندانه ترين کارى که به نظرش رسيد کرد286
2) در روايت ديگر، عمر به ابن عبّاس مى گويد: آيا مى دانى قوم شما (يعنى قريش) چرا بعد از محمّد(ص)، حکومت را از شما دريغ و منع کردند؟ ابن عبّاس مى گويد: من خوش نداشتم به عمر يواب دهم؛ گفتم: اگر ندانم تو ما را آگاه مى کنى؟ گفت: قريش کراهت داشت از اين که نبوّت و خلافت در شما جمع بشود. . .
قبلاً بيان کرديم که سياست آنها اين بود که مى گفتند: حکومت را در قبايل قريش بگردانيد تا همه را فراگيرد. راست گفتند. آنگاه که خلافت را از خاندان پيامبر(ص) بيرون کردند قبيله تَيم را، قبيله عَدّى را، بنى اميه را فرا گرفت.
عمر گفت: قريش براى خود چنين کارى را پسنديد و کارش درست و موفّق بود. ابن عبّاس مى گويد گفتم: يا اميرالمؤمنين، اگر اجازه مى دهى و غضب نمى کنى، سخن مى گويم وگرنه ساکت مى مانم. عمر گفت: سخن بگو. گفتم: يا اميرالمؤمنين، اين که گفتى قريش خليفه را برگزيد و موفّق بود، اگر قريش آن کس را اختيار مى کرد که خدا اختيار کرده بود [يعنى على(ع) را] موفّق بود. امّا اين که گفتى قريش کراهت داشت که خلافت و نبوّت در ما جمع بشود، همانا خداوند عزّويلّ در قرآن قومى را که کراهت داشتند وصف کرد، آن جا که فرمود: "ذَلِک بِاَنَّهُم کرِهُوا ما اَنْزَلَ اللّهُ فَاَحْبَطَ اَعمالَهُم" [محمّد / 9]: آنها از آنچه خدا در قرآن نازل کرده است کراهت داشتند [که تعيين وصّى بعد از پيامبر باشد]؛ خداوند هم اعمالشان را تباه کرد.
عمر گفت: سخنانى از تو به من مى رسيد و نمى خواستم قبول کنم که از تو سر زده است، مبادا که منزلتِ تو نزد من زائل شود. ابن عبّاس گفت: اگر حرفِ حقّ زده باشم، قاعده اش اين نيست که مقام من نزد تو از بين برود، و چنانچه آن سخن را نگفته باشم و دروغ به تو رسيده باشد، من کسى هستم که مى تواند از آنچه که به دروغ به او نسبت داده باشند دفاع کند. عمر گفت: به من خبر رسيده است که گفته اى "خلافت رااز ما، از راهِ ظلم و حسد، دور کردند. " ابن عبّاس گفت: ظلم کردن بر ما را که هر دانا و نادانى دريافته است287 امّا اين که مى گويى که من گفته ام حسادت کردند؛ ابليس هم بر آدم حسد برد و ما هم فرزندان آدم هستيم. عمر گفت: دور است دل هاى شما بنى هاشم؛ چيزى در آن نيست مگر حسدى که از قلب شما بيرون نمى رود و کينه و غشى که زائل نمى شود و هميشه خواهد ماند. ابن عبّاس گفت: يا اميرالمؤمنين، آرام باش. گفتى بنى هاشم اين چنين اند. پيامبر از بنى هاشم است و خدا فرموده است: [اِنَّما يريدُ اللّهُ لِيذْهِبَ عَنکمُ الرِّيْسَ اَهْلَ البَيتِ وَ يطَهِّرَکمْ تَطهيرا] [احزاب/ 33].
عمر گفت: دور شو از من ابن عبّاس. ابن عبّاس گفت: باشد از تو دور مى شوم؛ و برخاست تا برود. عمر شرم کرد و گفت: ابن عبّاس سرِ يايت بنشين. 288 به خدا قسم، من حق تو را مراعات مى کنم و آنچه تو را مسرور مى کند من هم آن را مى خواهم و دوست مى دارم. ابن عبّاس گفت: يا اميرالمؤمنين، من بر تو و هر مسلمانى حق دارم؛ هر که حق مرا حفظ کند به خوش بختى خود رسيده است و هرکه آن را گم کند بدبخت شده است. عمر ديگر نتوانست تحمل کند، بلند شد و رفت. 289
3) روايت ديگر چنين است که عمر در پى ابن عبّاس فرستاد و چون آمد به او گفت: والىِ حِمْص شخص خوبى بود و از دنيا رفت. برآنم که تو را به آنجا بفرستم، ولى بيم دارم. ابن عبّاس گفت: چرا؟ گفت: مى ترسم که مرگم برسد و تو در آنجا باشى290 [که مرکزسپاه است] و مردم رابعد از من به سوى خودتان [= بنى هاشم]بخوانيد. مردم نبايد به سوى شما بيايند؛ از اين [نگرانى] مى خواهم راحت بشوم. ابن عبّاس گفت: بهتراست کسى را والى کنى که خيالت از او راحت باشد. 291
آرى، سياست کلّى حکومت در زمان عمر اين بود که حکومت، عربى و قرشى باشد و بنى هاشم هم از حکومت دور باشند292

معاويه در زمانِ عمر

آنگاه که عمر به سمت شام رفت، معاويه به استقبال او آمد با شُکوهِ دستگاه کسروى. عمر، چون موکب عظيم او را از دور ديد، گفت: اين کسراى عرب است. و چون به نزديک او رسيد، بدو گفت: اين وضع توست و مى شنوم که نيازمندان در قصر تو معطّل مى مانند؛ چرا چنين مى کنى؟ معاويه عذرخواهى کرد و گفت: ما در بلادى هستيم که ياسوسانِ دشمن (روميان) در آن بسيارند؛ پس، ضرورت دارد که شکوهِ سلطنت خويش را آشکار کنيم تا از ما بهراسند. 293
معاويه در زمان عمر، در يکى از ينگ هاى مسلمانان (با روميان) شرکت يست. نبرد به پيروزى مسلمانان انياميد و غنيمت هايى به دست آمد. در ميانِ غنائم مقدارى ظروفِ نقره بود که به فرمانِ او براى فروش عرضه شد تا پولِ آن را در ميان مردم تقسيم کنند. مردم براى خريد ظروف نقره روى آوردند. يک مثقال از اين ظروف را با دو مثقال درهم (سکه نقره) معامله مى کردند که معامله اى رَبَوى بود و حرام. عُباده بن صامت، صحابى بزرگ پيامبر(ص) که در شام بود، از جاى برخاسته فرياد برآورد که من از رسولِ خدا شنيدم که از خريد و فروش طلا به طلا و نقره به نقره، جز به طور مساوى، نهى کرده مى فرمود: هر کس در اين گونه معاملات زيادتر بدهد يا بگيرد، گرفتار ربا شده است. با شنيدن اين سخن، مردم هر آنچه را که گرفته بودند باز گرداندند. چون معاويه از يريان آگاه شد، با ناراحتى، خطبه اى خواند و گفت: چه شده است که مردمان احاديثى از رسولِ خدا بازگو مى کنند که ما، که آن حضرت را ديده و با او مصاحَب بَوده ايم، هرگز چنين سخنانى از وى نشنيده ايم؟! عُباده از جاى برخاست و گفت: ما آنچه را که از پيامبر خدا شنيده ايم باز خواهيم گفت، اگرچه معاويه از آن ناخشنود و ناراضى باشد.
معاويه او را از لشکر بيرون کرد و او به مدينه بازگشت. عمر از او پرسيد که چرا به مدينه باز آمدى (زيرا او را براى تعليم قرآن به شام فرستاده بود.)
عُباده اعمال ناشايستِ معاويه را براى وى بازگو کرد. عمر گفت: به مکانِ خود باز گرد. خدا آن سرزمين را روسياه کند که تو و امثال تو در آن زندگى نتوانند کرد! و معاويه هرگز بر تو فرمانروايى نخواهد داشت294.
عباده به شام بازگشت، لکن عمر با معاويه برخوردى نکرد.

اعترافات عمر، شورا و بيعتِ عثمان

در آخرين سالى که عمر به حي رفته بود، عَمّارِ ياسر در مِنى به دوستانش گفت: بيعتِ با ابوبکر لغزشى ناگهانى بود که شد؛ اگر عمر بميرد ما با على(ع) بيعت مى کنيم. 295
اين خبر، هنگامى در مِنى به عمر رسيد که مى خواست حرکت کند گفت به سوى مدينه. اولين يمعه که در مسجد پيامبر(ص) در مدينه بر منبر رفت، خطبه اى مفصّل خواند و در آخر آن گفت که بيعت با ابوبکر لغزشى ناگهانى بود که شد و خدا شرَّش را از مسلمانان دور کرد؛ بعد از اين بايد بيعت (با خليفه) با مشورت باشد و اگر کسى بدون مشورت با کسى بيعت کند، بايد هر دو کشته شوند. 296
در آن زمان که ابولؤلؤه به شکم عمر خنجر زد و چون به او آب دادند آب از جاى زخم بيرون زد و معلوم شد که روده هايش پاره شده و خواهد مُرد، به او گفتند: بعد از خود کسى را تعيين کن. گفت: اگر ابوعبيده جرّاح زنده بود او را يانشين خود مى کردم؛ و اگر خدا دليل آن را از من مى پرسيد، در يواب مى گفتم که پيامبرت مى گفت که او امين امّت است! و اگر سالم، آزاد کرده ابوحُذَيفَه، زنده بود، بى شک او را به جاى خود برمى گزيدم؛ و اگر خدا مرا بازخواست مى کرد، مى گفتم که از پيامبرت شنيدم که مى گفت: سالم آنقدر خدا را دوست دارد که اگر از خدا هم نمى ترسيد او را نافرمانى نمى کرد297 . به او گفتند: اى اميرالمؤمنين، در هر صورت، يکى را به يانشينى خود تعيين کن. يواب داد: تصميم داشتم که مردى را به حکومت و فرمانروايى شما برگزينم که بى گمان شما را به سوى حقّ و عدالت راهبر مى بود [اشاره است به على(ع)]، اما نخواستم کار شما، در حال حيات و بعد از مرگ، بر دوش من باشد!298
بلاذرى، در انساب الاشراف، مى گويد: در روزى که عمر زخم برداشت، گفت تا على(ع) و عثمان و طلحه و زبير و عبدالرّحمن بن عوف و سعد ابن ابى و قّاص حاضر شوند. آن گاه، جز با على(ع) و عثمان با ديگرى سخن نگفت. به على(ع) گفت: اى على، شايد اين گروه [اهل شورا] حق خويشاوندى ات را با پيامبر(ص) و اين که داماد او بوده اى و ميزان دانش و فقهى را که خداوند به تو ارزانى داشته است در نظر بگيرند و تو را به حکومت خويش انتخاب کنند؛ در آن صورت، خدا را فراموش مکن!
آنگاه رو به عثمان کرد و گفت: اى عثمان، شايد آنان داماد پيامبر(ص) بودن و سالمندى ات را رعايت کنند [و تو را به خلافت برگزينند]. پس، اگر به حکومت رسيدى، از خدا بترس و آل ابو مُعَيط را بر گردن مردم سوار مکن.
پس دستور داد تا صُهَيب را حاضر کنند و چون آمد به او گفت: تو به مدّت سه روز با مردم نماز مى گزارى و اينان نيز در خانه اى جمع مى شوند و در کار تعيين خليفه شور مى کنند. پس اگر به خلافت يک نفر از بين خودشان همرأى شدند، هر کس را که مخالفت کند گردن بزن و چون آن گروه از ميلس عمر بيرون شدند، عمر گفت: اگر مردم اَيْلَح299 را به خلافت انتخاب کنند، آنان را به راه است هدايت خواهد کرد300.
بلاذرى، در انساب الاشراف، از قول واقِدِى مى نويسد:
عمر درباره يانشين خود از اطرافيان پرسيد که چه کسى را انتخاب کند. به او گفتند: نظرت درباره عثمان چيست؟ گفت: اگر او را انتخاب کنم، آل ابو مُعَيط [= بنى اميه] را برگردنِ مردم سوار مى کند! گفتند: زبير چطور است؟ گفت: او در حالت خشنودى مؤمن است، و در هنگام خشم کافر دل! گفتند: طلحه چه؟ گفت: او مردى است متکبّر و خودپسند که بينى اش رو به بالاست و نشيمنگاهش در آب301 گفتند: سعد بن ابى وقّاص چطور؟ گفت: فرماندهى اش بر سوارکاران ينگى حرف ندارد، اما اداره يک آبادى هم برايش زياد و سنگين است. پرسيدند: درباره عبدالرّحمن بن عوف چه مى گويى؟ يواب داد: او همين که بتواند به خانواده اش برسد کافى است!302
بلاذرى، در جاى ديگر، مى نويسد:
چون عمر بن خطاب زخم برداشت، صُهَيب، آزاد کرده عبد الله بن يُدْعان، را فرمان داد که سران مهاجر و انصار را در ميلس او حاضر کنند. چون آنان بر وى وارد شدند، گفت: من کارِ خلافت و حکومت شما را در ميان شش نفر از مهايران نخستين، که هنگام وفات پيامبر(ص) مورد رضاى آن حضرت بوده اند، به شورا نهاده ام تا يک تن را از ميان خود به پيشوايى شما و امّت برگزينند. آنگاه يک يک اعضاى شورا را نام برد و سپس رو به ابوطَلْحَه زَيد بن سَهل خَزْرَيى کرد و گفت: پنياه نفر از انصار را انتخاب کن تا تو را همراه باشند، و چون من درگذشتم اين چند نفر را وادار تا ظرف سه روز، نه بيشتر، يک نفر را از بينِ خود به پيشوايى خويش و امت انتخاب کنند. سپس صهيب را فرمان داد تا هنگامى که پيشوايى انتخاب نکرده اند با مردم نماز بگزارد.
در آن هنگام طلحه بن عبيد الله حضور نداشت و در مِلک خود در سُراه303 بود.
عمر گفت: اگر ظرف اين سه روز طلحه حاضر شد که شد، وگرنه منتظر او نشويد و به جدّ در انتخابِ خليفه برآييد و با آن کس که بر او اتفاق نظر حاصل کرديد بيعت کنيد و هر کس با رأى شما مخالفت کرد گردنش را بزنيد. 304
عمر اعضاى شورا را فرمان داد تا مدت سه روز براى انتخاب خليفه به مشورت بنشينند. اگر دو نفر با خلافت مردى و دو نفر ديگر با خلافت مردى ديگر موافقت کردند بار ديگر به رايزنى بپردازند و مشورت از سر گيرند. اما اگر چهار نفر با يکى موافقت کردند و يک تن مخالف بود، تابعِ رأى آن چهار نفر باشند. و چنانچه آراء سه به سه در آمد، رأى آن دسته را بپذيرند که عبدالرّحمن بن عوف در آن است، زيرا دين و صَلاح عبدالرّحمن قابل اطمينان و رأيش براى مسلمانان مورد قبول و اعتماد است305
متّقى هندى نيز، در کنزالعّمال، از محمّد بن يبير از پدرش روايت کرده است که عمر گفت: اگر عبد الرحمن بن عوف يک دستش را، به عنوان بيعت، به دست ديگرش بزند فرمانش را اطاعت کنيد و با او بيعت نماييد306
از اين مطالب چنين بر مى آيد که عُمر، صدورِ حکمِ خلافت را، بنابر سياستى، به دست عبدالرّحمن بن عوف نهاد و او را از امتيازى خاص برخوردار کرد تا در تعيين خليفه از آن بهره گيرد. و معلوم مى شود که با عبدالرّحمن بن عوف قرارى داشته که تبعيتِ از سيره و رفتار شيخَين را در شرايط قبول خلافت بگنياند و از پيش مى دانسته که امام على(ع) از اين که عمل به رفتار شيخين در رديف عمل به کتاب خدا و سنّت پيامبر(ص) قرار گيرد خوددارى کرد، ولى عثمان آن را مى پذيرد و در نتييه به خلافت مى رسد. بنابراين، از پيش، حکم عدم انتخاب على(ع) را صادر کرده بود.
دليل اين سخن، علاوه بر آنچه در پيش آورديم، مطلبى است که ابن سعد، در طبقات، از قول سعيد بن عاص (اموى) آورده است که:
سعيد بن عاص از عمر خواست که مقدارى بر مساحت زمين خانه اش بيفزايد تا آن را وسعت بدهد. خليفه به او نويد مى دهد که، پس از اداى نماز روز بعد صبح، خواسته اش را برآورده خواهد کرد. عمر به وعده وفا کرد و صبحگاهان با سعيد رفت و. . .
[سعيد خود مى گويد: ] خليفه با پاهايش خط کشيد و بر وسعت خانه ام افزود. امّا من گفتم: اى اميرالمؤمنين، بيشتر بده، که مرا اهل بيت، از کوچک و بزرگ، زياد شده است. عمر گفت: فعلاً همين اندازه تو را کافى است و اين راز را نگهدار که پس از من کسى به خلافت مى رسد که يانبِ خويشاوندى ات را رعايت خواهد کرد و نيازت را برآورده خواهد ساخت! سعيد مى گويد: آنگاهى که دوران خلافت عمر به سر آمد و عثمان از شوراى عمر، مقام خلافت را به دست آورد. او، از همان ابتداى کار، رضاى خاطر مرا جلب کرد و خواسته ام را به شايستگى برآورده ساخت307. . .
از اين گفت و گو چنين بر مى آيد که منشور خلافت عثمان در دوران حيات عمر و به دست او به امضا رسيده و قطعيت يافته بود و تعيين شوراى شش نفرى تنها پوششى بود که در زير آن بيطرفىِ دستگاه خلافت در انتخاب خليفه بعدى به نحوى مردم پسند و مقبول يلوه گر شود.
گذشته از اين، نقشه تحريک افراد براى ترور و از ميان برداشتن امام (ع) نيز مطلب مهمِّ ديگرى است که باز ابن سعد، در طبقات، از قول همين سعيد ابن عاص، آورده است. او مى نويسد:
روزى عمر بن خطّاب به سعيد بن عاص گفت: چرا تو از من فاصله مى گيرى و روى گردان هستى؟ شايد گمان مى کنى من پدرت را کشته ام. من پدرِ تو را نکشته ام؛ پدرت را على بن ابى طالب کشته است308.
آيا با اين سخن، عمر سعى نداشت که سعيد را به گرفتن انتقام از کشنده پدرش، على بن ابى طالب، تحريک کند؟

نحوه انتخاب عثمان به خلافت

بلاذرى از قول ابو مخنف مى نويسد:
در روز به خاک سپردن عمر، اعضاى شورا کارى نکردند. ابوطلحه، به دستور عمر، بر مردم امامتِ جماعت کرد و نماز گزارد و صبح روز ديگر، ابوطلحه آنان را در محلّ بيت المال گرد آورد تا به رايزنى بپردازند. مراسم به خاک سپردن عمر در روز يکشنبه و در چهارمين روز ترورش صورت گرفت، وصُهَيب بن سِنان بر ينازه اش نماز خواند.
چون عبدالرّحمن اعضاى شورا و گفت و شنود را مشاهده کرد و به ايشان گفت: ببينيد، من و سعد خود را کنار مى کشيم، به اين شرط که انتخاب يکى از شما چهار نفر با من باشد؛ زيرا نيوايتان به درازا کشيده و مردم منتظرند تا خليفه و امام خود را بشناسند. اهالى شهرها نيز، که براى کسب اطّلاع از اين امر تاکنون در مدينه مانده اند، توقّفشان طولانى شده بايد زودتر به شهر و ديار خود باز گردند.
همه با پيشنهاد عبدالرّحمن بن عوف موافقت کردند، مگر على(ع) که گفت: تا ببينيم. در اين هنگام ابوطلحه وارد شد و عبدالرّحمن آنچه را گذشته بود، از پيشنهاد خود و موافقت همگان بيز على، به اطّلاع او رسانيد. پس، ابو طلحه رو به على(ع) کرد و گفت: اى ابوالحسن، عبد الرحمن مورد اعتماد همه مسلمانان است، چرا با او مخالفت مى کنى؟ او خود را از ميان شما کنار کشيده و براى ديگرى هم زير بار گناه نمى رود! در اينجا على(ع)، عبد الرحمن بن عوف را سوگند داد تا به خواسته دل اعتنايى نکند، حق را مقدَّم دارد و به صلاح و خيرِ امّت بکوشد و رابطه خويشاوندى، او را از راه حقّ منحرف نسازد. عبد الرحمن، همه را پذيرفت و سوگند خورد. پس على(ع) رو به او کرد و گفت: حالا انتخاب کن.
اين رويداد در محل بيت المال صورت گرفت يا، بنابه گفته اى، در خانه مِسوَر ابن مَخْرَمه. 309 پس، عبدالرّحمن پيش آمد و دست على(ع) را در دست گرفت و به او گفت: با خدا عهد و پيمان بند که اگر من با تو بيعت کردم، بنى عبدالمُطَّلب را بر گردن مردم سوار نخواهى کرد و سوگند بخور که از سيره رسول خدا(ص) و شيخين (ابوبکر و عمر) سر پيچى نکنى. على(ع) پاسخ داد: رفتارم با شما، تا آن جا که در توان داشته باشم، بر اساس کتابِ خدا و سنّت پيامبرش خواهد بود.
سپس عبدالرّحمن به عثمان گفت: خدا به سود ما بر تو گواه باد که اگر زمام حکومت را به دست گرفتى، بنى اميه را بر گردن مردم سوار نکنى و با ما بر اساس کتاب خدا و سنّت پيامبرش و روش ابوبکر و عمر رفتار کنى. عثمان پاسخ داد: من با شما رفتارى بر اساس کتاب خدا و سنّت پيامبر(ص) و روش ابوبکر و عمر خواهم داشت.
بار ديگر عبدالرّحمن به على(ع) روى کرد و سخن نخستين خود را به او گفت و على(ع) نيز چون بار اوّل به وى پاسخ داد. سپس عثمان را به کنارى کشيد و گفته نخستين خود را از سر گرفت و از وى همان يوابِ مساعدِ اوّل را شنيد. عبدالرّحمن، براى بار سوّم، پيشنهاد اوّلِ خود را به على(ع) گفت. در اين نوبت امام على(ع) به او گفت: کتاب خدا و سنّت پيامبر(ص) نيازى به سيره و روش ديگرى ندارد؛ تو مى کوشى، به هر صورت که شده، خلافت را از من دور کنى. عبدالرّحمن به اعتراض امام(ع) تويّهى نکرد و رو به عثمان کرد و سخنِ نخستينِ خود را براى سومين بار تکرار کرد و از عثمان همان يوابِ نخستين را شنيد. پس، دست به دست عثمان زد و با او بيعت کرد. 310
همچنين، طبرى و ابن اثير، در ضمن بيان رويدادهاى سال 23 هجرى، مى نويسند:
چون عبدالرّحمن در سومين روز با عثمان بيعت کرد، على(ع) به عبدالرّحمن گفت: دنيا را به کامش کردى. اين نخستين روزى نيست که شما، بر ضدّ ما، به پشتگرمى يکديگر برخاسته ايد. "فَصَبرٌ يَميلٌ وَ اللّهُ المُستَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ. " به خدا قسم، تو عثمان را به خلافت نرساندى مگر براى اين که او، پس از خود، تو را به خلافت بردارد؛ اما خداى را در هر روز تقديرى است311
پس از بيعت عبدالرّحمن با عثمان، ديگر اعضاى شورا نيز با عثمان بيعت کردند. على(ع) که ايستاده ناظر بر يريان امر بود، بر زمين نشست. عبدالرّحمن خطاب به او گفت: بيعت کن، وگرنه گردنت را مى زنم! و در آن روز با کسى از آنان جز او شمشير نبود. نيز گفته شده است که على(ع) از محلِّ شورا خشمناک بيرون آمد. ديگر اصحابِ شورا خود را بدو رساندند و گفتند: بيعت کن والاّ با تو مى ينگيم. پس بازگشت و با عثمان بيعت کرد. 312

علّتِ شرکتِ حضرت امير (ع) در شوراى شش نفره عمر

امام (ع) به خوبى مى دانست که خلافت را به او نمى دهند، اما همراه ايشان در شورا شرکت کرد تا نگويند که او، خود، خلافت را نمى خواست. بلاذرى، در انساب الاشراف، 313 نوشته است:
قبل از اجتماع شورا، حضرت امير(ع) به عمويش عبّاس شکايت کرد و فرمود: خلافت از ما رفته است. عبّاس گفت: از کجا مى گويى؟ فرمود: سعد با پسر عمويش عبدالرّحمن مخالفت نمى کند، عبدالرّحمن هم داماد عثمان است؛ اين سه باهم اند. اگر طلحه و زبير هم با من باشند، چون عمر گفته که عبدالرّحمن با هر کس باشد، او خليفه است، پس ديگر فايده اى ندارد. بنابراين، حضرت امير(ع) مى دانست و اگر در شورا شرکت نمى کرد، بعد از عثمان هم با آن حضرت بيعت نمى کردند. چون سخنان پيامبر(ص) ازميان رفته بود و حرف هاى عمر مانده بود. عمر به قدرى بزرگ شده بود که مقامش در نزد آنان از تمام پيامبران بزرگ تر شده بود (العياذباللّه).
(11)

دوران خلافت عثمان

سخنان ابوسفيان

دراولين روز پس از بيعت با عثمان به خلافت، ابوسفيان، که در آن وقت چشمانش کور شده بود، به ميلس عثمان آمد و گفت: آيا کسى در اينجا غير از بنى اميه هست؟ گفتند: نه. گفت: اى بنى اميه، از آن هنگام که خلافت به دست تَيم و عَدِىّ افتاد، من طمع بستم که به شما برسد. 314 حال که به شما رسيده است، چونان کودکان که گوى را در بازى به هم يک ديگر مى دهند، خلافت را به هم بدهيد و نگذاريد از ميان شما بيرون برود؛ چه، نه بهشتى هست نه يهنمى آرى، سوگند خورد که (پس از مرگ) هيچ خبرى نيست! عثمان بر سرش داد زد. ولى بنى اميه به سفارش او عمل کردند. 315
در روايت ديگرى چنين آمده است:
ابوسفيان، در هنگام کهولت و در زمانى که چشمانِ خود را از دست داده بود، بر عثمان وارد شد. پس از آن که آرام گرفت، پرسيد: آيا در اينجا بيگانه اى هست که گفتارِ ما را به ديگران برساند؟ عثمان گفت: نه. ابوسفيان گفت: اين مسأله خلافت، کارى است دنيوى و اين حکومت از نوع حکومت هاى قبل از اسلام [دوران ياهليت] است. بنابراين، تو گردانندگان و واليانِ سرزمين هاى وسيعِ اسلام را از بنى اميه قرار بده316 .
در همان ايام بود که يک روز ابوسفيان بر سر قبر شهيد بزرگ اسلام، حضرت حمزه، رفت و با پاى خويش بر قبر آن بزرگوار کوفت و گفت: اى ابو عُمارَه، آنچه که ما ديروز بر سر آن شمشير کشيده بوديم، امروز به دستِ کودکانِ ما رسيده است و با آن به بازى مشغول اند. 317

وليد، والى عثمان در کوفه

وليد، فرزندِ عُقْبَه بن أبى مُعَيط است318. او در آن روز که مکه به دست مسلمانان فتح شد و به تصرّف رسول خدا(ص) در آمد و ديگر جاى گريزى براى مشرکان و گمراهانِ مَکى باقى نماند، اسلام آورد. پس از چندى، در مدينه پيامبر خدا(ص) او را براى جمع آورى زکاتِ قبيله بَنى المُصْطَلَق مأموريت داد. وليد به سرزمين آنها رفت و بازگشت و گزارش داد که افراد قبيله مزبور مُرتدّ شده اند و از دادنِ زکات خوددارى مى کنند. آوردن اين خبرِ دروغ به دليل آن بود که گروهى از طايفه بنى المصطلق، با شنيدن خبرِ آمدنِ وليد، به پيشبازش بيرون شده بودند. تا فرستاده رسول خدا را از نزديک ببيند و وى را خوشامد گويند.
وليد تيمّع آنان را نقشه اى سوء براى خود گمان برده و خود ترسيده بود. بدون اين که با آنان روبرو شود و سخنى گويد، شتابان به مدينه بازگشت و آن گزارش دروغ را داد.
رسول خدا(ص)، خالد بنِ وليد را مأموريت داد تا، با رفتن به آن قبيله حقيقت امر را تحقيق و گزارش کند. خالد در گزارش خود تأکيد کرد که قبيله مزبور به اسلام متمسّک اند و به هيچ روى مرتدّ نشده اند. در اين حال، آيه زير درباره وليد و مايراى او نازل شد و خداوند او را فاسق معرّفى کرد: 319
يا أَيهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ يَاءَکمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَينُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِيَهَالَه فَتُصْبِحُوا عَلَى مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ
(حيرات/6)
اى کسانى که ايمان آورده ايد، اگر فاسقى خبرى به شما داد، آن را بررسى کنيد، تا مبادا به نادانى، گروه را آسيب رسانيد و سپس بر آنچه کرده ايد پشيمان شويد.
اينک عثمان، خليفه مسلمين، که خود را يانشينِ رسولِ خدا(ص) مى داند، چنين فاسقِ مشهور و بد نامى را، تنها به سبب قَرابت و خويشى، به فرماندارى کوفه انتخاب مى کند.
حکومتِ وليد بر کوفه مدت پني سال به درازا کشيد و در خلال آن، در نواحى آذرباييان، که در آن زمان تابع حکومت کوفه بود، داستان ابيات اوبه عثمان در مقدم داشتن عموش بوشته وسپس تعيين او والى کوفه، با مشرکان آن سامان به ينگ پرداخت. ولى، از آن جا که ايمانى محکم نداشت، در آن موقعيتِ حسّاس و در برابر دشمن، مرتکب لغزشى شد که مستويبِ حَدّ بود320 سران لشکر جمع شدند تا حدِّ شرعى بر او يارى سازند؛ ولى حُذَيفَه با ايراى قانون الهى در حق وليد، به اين دليل که فرماندهى سپاه اسلام را در برابر دشمن به عهده دارد، مخالفت کرد و در نتييه از او دست برداشتند321

مايراى شرابخوارىِ وليد در زماني که والى کوفه بود

ابوالفراي دراغانى322 و مسعودى در مروي الذّهب323 مى نويسند:
وليد، شب تا به صبح، با نديمان و مغنيانش ميخوارى مى کرد. يک بار، که اذان صبح را گفتند، در حالتِ مستى، با لباسِ شرابخوارى و بزم به مسجد آمد و در محراب به نماز ايستاد. نماز صبح را چهار رکعت خواند و به مردم گفت: ميل داريد تا چند رکعت ديگر بر نماز صبح بيفزايم! و در همان حال، آنچه خورده بود در محراب مسجد بالا آورد.
عَتّاب ثَقَفى، که در صفِ اول نمازگزاران و پشتِ سرِ وليد بود، بر او بانگ زد: خدا خيرت ندهد، تو را چه مى شود؟ به خداى سوگند که از کسى جز خليفه مسلمانان در شگفت نيستم که چون تويى را بر ما والى و حاکم کرده است. اهل مسجد وليد را با سنگريزه هاى مسجد سنگ باران کردند. برادر خليفه و فرماندار کوفه، که قافيه را بر خود سخت تنگ ديد، تلوتلو خوران خود را به دارالاماره رساند، در حالى که اين ابيات را زير لب زمزمه مى کرد: "من هرگز از شراب و کنيزک خوشروى، روى برنمى گردانم/ و خود را از خير و لذّت آنها محروم نمى سازم/ بلکه آنقدر شراب مى نوشم تا مغز خود را از آن سيراب نمايم. و آنگاه در بين مردم دامن کشان بگذرم. "324 مردم با ناراحتى گفتند: برويم به خليفه (عثمان) بگوييم. آن مرد که به مدينه رفت و داستان را گفت. عثمان او را زد. 325 بار ديگر چهار نفر شباهنگام به خانه وليد رفتند و در حالى که وى مشغول شرابخوارى بود. انگشترش را از دستش در آوردند326 وليد، چون مست بود، نفهميد. انگشتر را با خود به نزد عثمان بردند. عثمان گفت: از کجا مى دانيد که وليد شراب خورده گفتند: اين همان شرابى است که در ياهليت مى خورديم او شراب خورده است . و اين هم انگشترش. عثمان، که سخت از کوره در رفته بود. شهود و شاکيان را تهديد کرد و وعده ميازات و سياست داد. سپس، با دست به سينه آنان زد و آنها را از خود راند.
آن عده از شاکيان که از دستِ عثمان کتک و تازيانه خورده بودند، به على(ع) توسل يستند و از او چاره درد خواستند. على(ع) به نزد عثمان رفت و در حقّ آنان با وى سخن گفت و اعتراض رد که: حدود الهى را مهمل مى گذارى و شاهدانِ عليه برادرت را کتک مى زنى و قانونِ خدا را تغيير مى دهى؟327
اُمّ المؤمنين عايشه، نيز که شهود به او متوسّل شده بودند، بر عثمان بانگ زد: حدود شرعى را بلا ايرا گذارده، گواهان را مورد اهانت خود قرار داده اى؟328 آن گروه، از ترس ميازاتِ عثمان، به خانه عايشه پناه بردند و چون عثمان، صبحگاهان، از اطاق عايشه سخنانى شنيد که بوى تندى و پرخاش بر او مى داد، بى اختيار، فرياد کشيد: آيا سرکشان و فاسقانِ عراق پناهگاهى جز خانه عايشه سراغ نداشتند؟
عايشه، چون اين سخنانِ توهين آميز و دشنامِ غير قابلِ بخشش عثمان را نسبت به خود شنيد، نعلين رسول خدا(ص) را برداشت و آن را سرِ دست بلند کرد و به صداى رسا فرياد زد: چه زود سُنَّت و روشِ رسول خدا(ص)، صاحبِ اين کفش، را ترک کردى؟ اين سخنِ عايشه، به سرعت، دهان به دهان گرديد و مسجد را پُر کرد. دسته اى مى گفتند: "اَحْسَنَتْ عائشه": عايشه خوب کرد. دسته اى ديگر مى گفتند: زنان را با اين امور يامعه چه کار؟ تا اين که يکديگر را سنگ باران کردند و با نَعلَين همديگر را زدند. 329 اين اولين برخورد بين مسلمانان بعد از پيامبر(ص) بود. 330
پس از اين واقعه، طلحه و زبير به نزد عثمان رفتند و بالحن سرزنش به او گفتند: ما در آغاز تو را نهى کرديم که وليد را بر هيچ امرى از امور مسلمانان مأمور مگردان، ولى تو سخنِ ما را به چيزى نگرفتى و آن را نپذيرفتى. حالا هم دير نشده است. اکنون که گروهى به ميخوارگى و مستى او گواهى داده اند، به صلاح توست که او را از کار بر کنار سازى.
على(ع) نيز به او فرمود: وليد را از کار برکنار کن و چنانچه شاهدان رو در رويش گواهى دادند، حدِّ شرعى را نيز بر او يارى ساز331 .

عزل وليد

عثمان ناچار شد که وليد بن عُقبَه را از فرماندارى کوفه معزول کند و به مدينه فراخوانَد و سَعيد بن عاص را به فرماندارى کوفه مأمور کرد و به او دستور داد که وليد را به مدينه بفرستد.
سعيد، چون به کوفه وارد شد، بالاى منبر کوفه نرفت و گفت: منبر مسجد کوفه نيس است و بايد آن را شُست؛ دارالاماره را نيز بايد آب کشيد. يمعى از سرانِ بنى اميه، که همراه با سعيد به کوفه وارد شده بودند، از او خواهش کردند که از تطهير منبر خوددارى کند و به وى گفتند که اگر کسى جز او به اين عمل دست مى زد، بر او بود که از عمل وى يلوگيرى کند، زيرا اين کار ننگ ابدى براى وليد به بار مى آورد.
سعيد نه پذيرفت و دستور داد که منبر و دارالاماره را آب کشيدند و به وليد گفت که به مدينه برود. وليد، چون به نزد عثمان آمد و شاهدان رو در رويش به ميخوارگى او شهادت دادند، عثمان ناگزير شد که او را حدّ بزند. پس، يُنبه اى کلفت بر او پوشانيد که تازيانه بر او اثر نکند. هر کس مى رفت که بر او تازيانه بزند، وليد بدو مى گفت: به خويشاوندى من بنگر و با من قطع رَحِم مکن و بر من حدّ مَزن و اميرالمؤمنين عثمان را بر خود عضبناک مکن. او هم تازيانه را مى انداخت و مى رفت، زيرا حاضر نبود عثمان از او ناراحت بشود. چون على بن ابى طالب(ع) چنين ديد، در حالى که فرزندش امام حسن(ع) نيز حاضر بود، خود تازيانه را برگرفت. 332 وليد گفت: تو را به خدا سوگند و به خويشاوندى که با هم داريم، مَزن!
حضرت على(ع) فرمود: اى وليد ساکت باش؛ سبب هلاکت بنى اسرائيل آن بود که حدودِ خدا را تعطيل کردند333. . .
وليد از دستِ حضرت امير(ع) به اين طرف و آن طرف فرار مى کرد. آن حضرت او را گرفت و به زمين زد. عثمان اعتراض کرد. حضرت(ع) فرمود: فسق کرده؛ شراب خورده و نمى گذارد حدّ خدا بر او زده شود334.
بعد، با يک تازيانه دو شعبه، به جاى هشتاد ضربه، چهل ضربه تازيانه بر او زد. حضرت امير(ع) دستش را چنان بلند نمى کرد که زير بغلش پيدا بشود، يعنى سخت نمى زد335
در آن زمان قاعده اين بود که کسى را که حَدّ مى زدند، سرش را مى تراشيدند. به عثمان گفتند: سرِ وليد را بتراش. قبول نکرد336 پس از آن عثمان، وليد را مأمور گرفتنِ زکاتِ دو قبيله کلْب وبَلْقَين کرد337 و338

وضع کوفه در زمان عثمان

اوضاع مسلمانان در زمان عثمان دچار آشفتگى بسيار شد. عثمان، برادرش339 وليد را به فرماندارى کوفه برگزيد. قلمرو حکومت کوفه تا مدائن، پايتخت شاهنشاهى ايران، تا کرمانشاه، رى، ايران مرکزى، يعنى قم و کاشان، شرق ايران تا کشورهاى آسياى ميانه بود. کوفه يکى از پني مرکز نظامى اسلام بوده است. عثمان حکومت بر همه آن کشورها را به وليد واگذار کرده بود!
عثمان، سَعدِ وقَّاص را از حکومت کوفه عزل کرد. سعد از صحابه سابقين در اسلام و از مهايرانِ اولين به مدينه بود. در زمان خليفه دوم مقرّر شد که يک لشکرگاه در اين منطقه بر پا کنند. سَعْدِ وقّاص کوفه را ساخت و از آن وقت، به دستورِ عمر، والىِ کوفه شد. نيز خليفه دوم، سعد رإ؛ در شوراى شش نفره، به عنوان يکى از نامزدهاى خلافت، قرار داده بود. به همين دليل، احترام سعد در نزد مسلمانان بيشتر شد. اخلاقش هم با مردم خوب بود و کوفيان از او راضى بودند.
وقتى که وليد به کوفه آمد و دستورِ عزل سَعد را آورد، سعد، با تعيب، به او گفت: نمى دانم تو بعد از ما زيرک و زرنگ و آدم خوبى شده اى يا ما احمق شده ايم؟ [چون قرآن کريم وليد را فاسق معرفى مى کند، و مى فرمايد: [إِنْ يَاءَکمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَينُوا] (حيرات / 6). ] وليد گفت: ناراحت نشو، "اِنَّما هُو المُلک يتَغَذّاهُ قَوْمٌ وَ يتَعَشَّاهُ آخَرُونَ": مُلک دارى چنين است؛ دسته اى ناهار آن را مى خورند و دسته اى ديگر شام. سَعد گفت: به خدا قسم، چنين مى بينم که شما اين فرماندارى بر مسلمانان را چون پادشاهى قرار مى دهيد. سپس از کوفه به مدينه بازگشت340

داستانِ ابن مسعود

ابن مسعود341 اولين کس از اصحاب پيامبر بود که قرآن را با صداى بلند در خانه خدا در برابر مشرکانِ قريش خواند. به يکديگر گفتند: چه مى خواند؟ همان را که محمّد(ص) آورده است. و بر سر او ريختند و او را زدند. رفت به خدمت پيامبر(ص) و آن حضرت به او فرمود: دوباره بخوان و خواند.
او از مسلمانانى بود که به همراه يعفر بن ابى طالب به حبشه هجرت کردند. و نيز ينگ بدر را درک کرده بود. ابن مسعود را خليفه دوم براى اِقراء، 342 يعنى تعليم و تفسير قرآن و آموزش احکام اسلام، و نيز خزانه دارى بيت المال به کوفه فرستاد. امين بيت المال بود و کليد آن در دست او بود. عمر، چون او را به کوفه فرستاد، به کوفيان نوشت: شما را بر خودم مقدّم داشتم و ابن مسعود را نزد شما فرستادم343.
وليد که والى کوفه شد صدهزار درهم از بيت المال قرض گرفت. خلفا، غير از على(ع)، اين کار را مى کردند و امين بيت المال، در ازاى پرداخت وام، از آنها رسيد مى گرفت. وقتِ باز پرداخت وام که رسيد، ابن مسعود از وليد مطالبه کرد. وليد مسأله را به عثمان گزارش کرد و عثمان به ابن مسعود نوشت: تو خزانه دار ما هستى؛ به وليد کارى نداشته باش، ابن مسعود گفت: من پنداشتم خزانه دارِ مسلمانان هستم و خزانه مالِ مسلمانان است؛ اگر بيت المال از آن شماست، من خزانه دار شما نمى شوم و کليدها را انداخت344
ابن مسعود پس از آن در کوفه ماند، و شروع به افشاگرى درباره عثمان کرد. وليد به عثمان نوشت که ابن مسعود عيبيويى ما را مى کند. عثمان دستور داد او را به مدينه فرستد. وقتى وليد دستور خارج شدن از کوفه را به ابن مسعود داد، مردم کوفه دور او جمع شدند و گفتند: در کوفه بمان، ما از تو دفاع مى کنيم. ابن مسعود گفت: بعد از اين فتنه هايى خواهد شد و من نمى خواهم اولين کسى باشم که درِ فتنه ها را باز کرده باشد. اهل کوفه او را مشايعت کردند. آنان را به پرهيزگارى و خواندن قرآن وصيت کرد و مردم هم او را دعا کردند و گفتند: ياهلِ ما را تعليم کردى، عالم ما را پايدار ساختى، درس قرآن به ما دادى.
آنگاه که ابن مسعود به مدينه به مسجد پيامبر(ص) وارد شد، در حالى که عثمان بالاى منبر خطبه مى خواند. در مسجد صحابه نيز بودند. وقتى که چشم عثمان به ابن مسعود افتاد گفت: اينک حشره اى پستْ خصلت و بى ارزش بر شما مردم وارد شد که اگر بر خوراک کسى بگذرد آن کس هرچه را که خورده است بالا آورَد و از شکم بيرون اندازد. ابن مسعود، در پاسخ زخمِ زبان عثمان، گفت: خير، عثمان! من چنين نيستم، بلکه من يکى از اصحاب رسول خدا هستم که افتخار حضور در ينگ بدر و بيعت رضوان را داشته ام. 345 عايشه نيز بانگ برداشت: آهاى عثمان! تو به ابن مسعود، همدم و صحابى رسول خدا، چنين سخن مى گويى؟
عثمان، در پاسخ اُمّ المؤمنين، فرياد زد: خاموش شو! و سپس دستور داد تا ابن مسعود را از مسجد بيرون کنند. در ايراى دستورِ خليفه، ابن مسعود را، با وضعى زننده و توهين آميز، از مسجد پيامبر بيرون کردند. و يحمُوم، غلامِ عثمان، خود را به ميان دو پاى او انداخت و او را بلند کرد و چنان به شدّت به زمين کوبيد که استخوان دنده اش شکست. على(ع)، که شاهد مايرا بود، روى به عثمان کرد و گفت: اى عثمان، تنها به استناد گفته و گزارش وليد با صحابى پيامبر چنين رفتار مى کنى؟ سپس، ابن مسعود را به خانه اش برد و معاليه کرد تا بهبود يافت و به خانه خود بازگشت. ابن مسعود، پس از اين واقعه، در مدينه ساکن شد و عثمان به او اجازه نداد که از مدينه خارج شود. وقتى که از آن صدمه شفا يافت و اجازه خواست تا در جهاد با روميان شرکت کند، باز عثمان اين اجازه را به او نداد. عثمان مقرّرى او را نيز قطع کرد.
بدين ترتيب، ابن مسعود تا زنده بود نتوانست از مدينه خارج شود و در حقيقت تحت نظر بود، تا اين که دو سال پيش از کشته شدن عثمان بدرود حيات گفت. زمان توقف ابن مسعود در مدينه سه سال بوده است. ابن مسعود بيمار شد، عثمان به عيادت او آمد و گفت: از چه رني مى برى؟
- از گناهانم.
- چه ميل دارى؟
- رحمت و بخشايش پروردگارم.
- آيا پزشکى به بالينت بخوانم؟
- پزشک، خود مرا بيمار کرده است.
- دستور بدهم تا حقوق و مستمرّى ات را بپردازند؟346 (دو سال بود که حقوقش را قطع کرده بود.)347
- وقتى که به آن نياز داشتم نپرداختى، امروز که از آن بى نيازم مى خواهى بپردازى
- براى فرزندانت باقى مى ماند.
- روزى آنها را خدا مى رساند.
- از خدا بخواه که از من (نسبت به آنچه در حق تو کرده ام) درگذرد.
- از خدا مى خواهم که حقّ مرا از تو بگيرد.
ابن مسعود وصيت کرد که عمّارِ ياسِر بر او نماز گزارد و عثمان بر ينازه اش حاضر نشود. طبق وصيتِ او عمل کردند و بى اطّلاع عثمان در بقيع به خاک سپرده شد.
چون عثمان از مرگ ابن مسعود و به خاک سپردنش خبر يافت، خشمگين شد و گفت: بدون اين که مرا آگاه سازيد چنين کرديد؟ عمّار در پاسخ وى گفت: او خود وصيت کرده بود که تو بر او نماز نخوانى. عبداللّه بن زبير، مناسب همين حال، اين بيت را سروده است348
لَا اعرِفَنَّک بَعْدَ المَوتِ تَنْدُبُنى
وَ فىِ حَياتى مازَوَّدْتَنى زادى
تو پس از مرگ مرا مى ستايى و گريه مى کنى در حالى که در زندگى زاد و توشه مرا ندادى
اين بخشى از مايراى اسفبار ابن مسعود در دوران وليد بن عقبه بود!!! محصول حکومت وَليد تنها اين نبود، بلکه از او، در مدت فرماندارى اش در کوفه، کارهاى بلاخير و فتنه انگيز بسيار سر زد؛ از آن يمله، رفتار او با ابو زُبَيد شاعر مسيحى و يهودى شعبده باز است.

شرابخوارى وليد با ابوذر زُبَيد نصرانى

وليد تياهر به شُربِ خمره مى کرد. و با ابوزُبَيد نصرانى دوست و نديمش به شرابخوارى مى نشست. وليد خانه عقيل بن ابى طالب را، که نزديک به درِ مسجد کوفه بود، به او بخشيد. ابو زبيد از خانه اش بيرون مى آمد و مى رفت و به خانه والى و شب نشينى مى کردند و شراب مى خوردند. درِ خانه والى به مسجد باز مى شد. مرد نصرانى، در حال مستى، تلوتلوخوران از مسجد عبور مى کرد. وليد زمين هاى زراعى که به نام (قصور الحمر) و نزديک کوفه، را نيز به اين مرد نصرانى شرابخوار بخشيد. ابوزبيد، متقابلاً، در شعر خود مدحش کرد. 349
بلاذرى، در انساب الاشراف350، مى نويسد:
وليد براى ابوزُبَيد از بيت المال مسلمانان مقرّرى تعيين کرده بود براى خريد ماهيانه شراب و خوک. وليد در آن حال والى مسلمانان بود در عصر خلافت عمر ودر نتييه ناراحتى مسلمانان بالا گرفت. به ناچار، وليد هزينه آن مقدار شراب و خوکى را که براى ابوزبيد ماهيانه مقرّر کرده بود حساب کرد که چند دينار مى شود و آن را بر ماهيانه ابوزبيد تا خودش شراب و خوک بخرد و مسلمانان برايش ماهيانه شراب و خوک نخرند.

پى‏نوشتها:‌


233 - براى على (ع) نشانه بزرگوارى است که فرزند ابوطالب ناميده شده است.
234 - حضرت زهرا(س) در اينجا صحبت از خمس نمى کند، چون حضرت امير (ع) هم در خمس شريک است؛ صحبت از ارث هم نمى کند؛ مرادش "فدک" است، که پيامبر(ص) به وى بخشيده بود و آن را براى فرزندانش، حسن و حسين (ع)، مى خواست.
235 - بحارالانوار، 43/148 روايت4 و احتياي طبرسى، 1/107- 108، چاپ مشهد، 1403 هـ. با مختصرى اختلاف در الفاظ.
236 - در غزوه بدر، از هفتاد نفر از بزرگانى که کشته شده بودند، سى و پني به دست حضرت على (ع) کشته شدند. تِرَه: خون طلب داشتن. در اُحد، در اول ينگ، يازده نفر از پهلوانان قريش را حضرت على (ع) کشت.
237 - بحارالانوار، 43/156، روايت 5. به نقل از مناقب ابن شهر آشوب. متن روايت چنين است:
دَخَلَتْ اُمَ سُلمَه عَلى فاطِمَه (س) فَقالَتْ لها: کيفَ اصبَحْتِ عَن ليلتک يا بنتَ رَسُولِ اللّه؟ قالت: اَصبَحتُ بين کمْدِ و کرْبِ، فَقْدِ النّبى و ظُلمِ الوَصىّ.
هُتِک وَ اللّهِ حِيابهُ، مَنْ اصبَحَتْ اِمامَتُهُ مَغصْوَبَه عَلى غَيرِ ما شَرَعَ اللّهُ فِى التَّنزيلِ و سَنَّها النَّبىُّ فى التأويلِ وَلکنَّها أحْقادُ بَدريه وَ تِزاتٌ اُحُدِيه، کانَتْ عَليها قُلوبُ النّفاقِ مُکتَمِنَه. فَلَمَا استَهْدَفَ الامرَ.
اَرْسَلَتْ عَلينا شَآبيبُ الآثار، مِنْ مخيله الشّقاقِ. فيقطَعُ وَ تَرُ الايمانِ مِنْ قَسِىَ صُدورِها عَلى ما وَعَدَاللّهُ مِنْ حِفظِ الرّساله و کفالَه المؤمنينَ أَحرَزُوا عائِدَتَهُم غُرورَ الدُّنيا، بَعدَ استنصارِ مِمَّن فتَک بآبائِهِم فى مَواطِنِ الکرْبِ وَ مَنازلِ الشَّهاداتِ.
238 - لَمّا قُبِضَ النَبىُّ اِمتَنَعَ بِلالٌ مِنَ الأذانِ و قَالَ: لا اُؤذِّنُ لاِحَدِ بَعدَ رَسُولِ اللّه (ص). وَ اِنَّ فاطِمَه (س) قالَتْ ذاتَ يومِ: اِنّى اَشْتَهى اَنْ اَسمِعَ صَوتَ مُؤذّنِ اَبى بالأذانِ. فَاَخَذَ فى الأذانِ. فَلمّا قَالُ "اللّهُ اکبرُ" ذکرَتْ اَباها وَ ايامَهُ فَلَمْ تَتَمالَک مِن البُکاء. فَلمّا بَلَغَ الى قَولِهِ "اَشهدانّ محمّداً رسولُ اللّه" شَهقَتْ فاطِمَه شَهْقَه وسَقَطَتْ لِوَ يْهِها وَ غُشِىَ عَلَيها. فقالَ النّاسُ لِبلالِ اَمسِک يا بلالُ، فَقَد فارقَتْ ابنَه رَسولِ اللّه (ص) الدنيا، وَ ظَنّوا اَنَّهاقَدْ ماتَتْ. فَقَطَعَ اَذانَه وَ لَمْ يتِمَّهُ. فَاَفاقَتْ فَاطِمَه وَ سَألَتْهُ اَن يتِمَّ الأَذَانَ. قالَ يا سَيده النِّسوانِ اِنّى اَخشى عَليک مِمّا تُنْزِلينَهُ بِنَفْسِک اِذا سَمِعْتِ صَوتى بالأذانِ. فَاعْفَتْهُ عَنْ ذلک. مَن لا يحضُرُهُ الفقيه، شيخ صدوق، به تحقيق على اکبر غفارى، 1/297 - 298، حديث 907؛ و بحارالانوار، 43/157
239 -لَمّا مَرَضَتْ فاطِمَه(س) المَرضه الّتى تُوُفّيتْ فيها، اِيتَمَعَ اليها نِساءُ المهايرينَ وَالانصارِ، فَقُلْنَ لَها:کيفَ اَصْبَحتِ مِنْ عِلَّتِک يا ابنه رَسُولِ اللّه؟ فَحَمِدَتْ اللّهَ وَصَلَّتْ عَلى اَبيها، ثُمَّ قَالَتْ: اَصْبَحْتُ وِ اللّهِ عائِفَه لِدُنياکنّ قالِيه لِرِيالِکنّ لَفَظْتُهُمْ بَعْدَ اَنْ عَيَمْتُهُم وشَنَأتُهُم بَعدَ اَنْ سَبَرتُهُم.
240 - فَقُبحاً لِفُلولِ الحَدّ واللعب بعد اليد و خَوَرِ القَناه وَ خَطَلِ الرَّأْىِ. لا يَرَمَ لَقَدْ قَلَّدتُهُمْ رِبقَتَها وَ شَنَنْتُ عَلَيهِم عارَها.
241 - فَيَدْعاً و عَقراً و سُحقاً لِلْقومِ الظّالِمينَ. وَيحَهُم،اَنّى زَخْزَحُوها عَنْ رَواسي الرِّسالَه وَ قواعِدِ النُبُوَّه و مَهْبَطِ الوَحىِ والطَّبينِ باَمْرِ الدُّنيا والدّينِ. اَلا ذلِک هُوَ الخُسرانُ المُبين.
242 - وَ ما نَقَمُوا مِنْ اَبى الْحَسن؟ ما نَقَمُوا وَاللّهِ مِنْهُ اِلاّ نکيرَ سَيفِه و شِدَّه وَطئِهِ و نَکالَ وَقْعَتِهِ وَ تَنَمُّرَهِ فى ذاتِ اللّه. وَاللّهِ لَو تَکافُّوا عَنْ زِمامٍ نَبَذَهُ رَسُولُ اللّهِ (ص) اِليه لَاعْتَلَقَهُ ولَسارَبِهِم سَيرا سُيحاً لا يکلُمُ خِشاشُهُ وَ لا يتَعْتَعُ راکبُهُ.
243 - وَلَاَوْرَدَهُم مَنْهَلاً نَميراً فَضْفَاضاً، تَطْفَحُ ضَفَّتاهُ، قد تَحير بهم الرَّى، و لَفَتَحَتْ عَليهِم بَرکاتٌ مِنَ السَّماءِ وَ الارضِ. و سَيأخُذُهُم اللّهُ بِماکانُوا يکسِبُونَ.
244 - اَلاهَلُمَّ فَاسْمَعْ وَ ما عِشتَ اَراک الدَّهرَ العَيَبَ. وَ اِنْ تَعْيِبْ فَقَد اَعْيَبَک الحادِثُ. اِلى اَىِّ سِنادِ اِستَنَدُواوَبِاَىِّ عُروَه تَمَسَّکوا.اِسْتَبْدَلُوا الذُّنابىَ وَاللّهِ بِالقَوادِم و العَيُزَ بالکاهل. فَرَغْماً لِمَعاطِسِ قَوْمِ يحْسَبُونَ اَنَّهُم يحْسِنُون صُنعاً.
245 - اَلا اِنَّهُم هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلکنْ لا يشْعُرُونَ. "اَفَمَنْ يهدى اِلَى الحَقِّ اَنْ يتَّبَعَ اَمْ مَنْ لا يهِدِّى اِلاَّاَنْ يهْدى فَما لکم کيفَ تَحْکمُونَ" اَما لَعَمْرِ اِلهِکنَّ لَقَدْ لَقِحَتْ، فَنَظِرَه رَيثَما تَنِتيُ، ثُمَّ احتَلِبوا طِلاعَ القَعْبِ دَماً عَبيطاً و ذُعافاً مُمْقِراً. هُنالِک يخْسَرُ المُبِطلُونَ وَ يعْرِفُ التّالُونَ غِبَّ ما اَسَّسَ الاَوَّلُونَ.
246 - ثُمَّ طِيبُوا عَنْ انفسکم اَنفُساً وَ اطْمَئِنُّوا لِلْفِتْنَه يَأشاً، وَ اَبشِرُوا بِسَيفِ صارِم وَ استِبدادِ مِنَ الظّالِمينَ يدَعُ فَيئَکم زَهيداً وَ زَرعَکم حَصيداً. فَيا حَسْرَتى لکم وَ اَنّى بِکم وَ قَدْ عَمِيتْ قلوبُکم عليکم. اَنُلْزِمُکمُوها وَ اَنتُم لها کارِهُونَ.
247 - بحار الانوار، 43/158 - 159 به نقل از معانى الاخبار صدوق؛ احتياي طبرسى، 1/108- 109، چاپ مشهد، 1403 هـ. کشف الغمّه اِرْبِلى، ص 147؛ اعلام النّساء عمر رضا کحّاله، 4/123؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، به نقل از سقيفه يوهرى، 16/233 - 234، چاپ ايران. نيز بلاغاتُ النّساء، ص 32 که سخنان حضرت زهرا(س) را از سقيفه جوهرى نقل کرده است. البته در اين کتُب، مختصر اختلافى در بعضى از الفاظ ويود دارد.
248 - وقعه حرّه بحوله تعالى در آخر کتاب بتفصيل مى آيد .
249 - احتياي طبرسى، 1/109، چاپ مشهد، 1403 هـ
250 - البَيتُ بَيتُک وَ الحُرَّه حُرَّتُک.
251 - رِضَااللّهِ مِنْ رِضافاطِمَه. اِنَّ اللّهَ يغْضِبُ لِغَضَبِ فاطِمَه وَ يرضى لِرِضا فاطِمَه
252 - بخارى در صحيح خود مى نويسد: پس از آن که دختر پيامبر ميراث خود را از خليفه خواست و او گفت که از پيغمبر شنيدم که ما ميراث نمى گذاريم، زهرا ديگر با او سخن نگفت تا مُرد (صحيح بخارى، 5/177).
253 - بحارالانوار، 43/170 - 171 به نقل از دلايل الامامَه. نيز ريوع شود به: علل الشّرائع صدوق، 1/178 و الامامه و السياسه ابن قتيبه دينورى، 1/14 و اعلام النساء عمر رضا کحّاله، 3/1214 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، 16/273.
254 - بحارالانوار، 43/159 و 182 و 183 و نيز بنگريد به: مناقب ابن شهر آشوب، 1/504
255 - طبقات، 8/18 - 19 و انساب الاشراف، ص 405 و صحيح بخارى، 5/77
256 - کافى، 1/461 و مناقب ابن شهر آشوب، 3/365.
257 - بحارالانوار، 43/183
258 - اصول کافى، 1/458 - 459 و نيز بنگريد به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،10/265، چاپ ايران.
259 - بحار الانوار، 43/171 - 172.
260 - همان، 43/183
261 - قريش، براى تحکيم سيادت خود، حتى دست به يعل احاديثى زدند و آنها را به پيامبر(ص) نسبت دادند که مناسب است در اينجا به چند مورد از آنها اشاره کنيم:
الف) بعد از اين [فتح مکه] تا روز قيامت، فردى از قريش را نمى شود کشت (صحيح مسلم، 1409؛ سنن دارمى، 198/2؛ مسند احمد، 3/412 و 4/213).
ب) هر کس به قريش توهين کند، خدا او را پست کند (مسند احمد،1/64و171و176و83؛ مسند طيالسى، حديث 209).
ي) مردم در امر حکومت تابع قريش اند. مسلمانِ اين امّت تابعِ مسلمانِ قريش و کافرشان تابع کافر قريش است (صحيح بخارى،2/176؛ صحيح مسلم،1415؛ مسند احمد1/101و2/243و261و319و395 و433؛ مسند طيالسى،313، حديث 2380).
د) حکومت از آنِ قريش است. حتّى اگر دو نفر روى زمين باشند، قريش بايد بر آنها حکومت کند (صحيح بخارى، 4/155 مسند احمد، 2/29 و 93 و 128؛ صحيح مسلم، 1452؛ مسند طيالسى، 264، حديث 1956).
هـ) امر قريش را فرمان بَريد و کارى به کارهايشان نداشته باشيد (مسند احمد،4/260؛ مسند طيالسى، حديث 1185).
2622 - البتّه چون حضرت امير (ع) به حکومت رسيد، اين انحصار حکومت قريشى را در هم شکست. بيت المال را، بالسويه، در ميان مردم تقسيم کرد و همچون پيامبراکرم (ص) فرقى ميان قريش و غير قريش نگذاشت. خود نيز، همچون بقيه مسلمين، تنها سه دينار برداشت و قنبر غلام خود هم سه دينار داد . در انتصابات از افراد غير قريشى هم استفاده کرد و انصار را به امارات ولايات منصوب نمود. مثلاً عثمان بن حُنَيف را والى بصره و برادر او را والى مدينه کرد و قيس بن سعد بن عباده و پس از او مالک اشتر را والى مصر و ديگرى را والى اسکندريه کرد. در مقابل، معاويه قريشى را از حکومت شام عزل نمود و در خواست طلحه و زبير را براى احراز مقام ردّ کرد. البته يکى دو نفر از قريش را هم به کار گماشت،، لکن انحصار حکومت در قريش را از بين برد.(براى تفصيل بيشتر، نگاه کنيد به: نقش ائمّه دراحياى دين، مؤلف،14/159 به بعد.)
263 - همان يايى که انصار جمع شدند تا براى سعد بن عباده بيعت بگيرند، بعدها فقراى انصار در آنجا مى خوابيدند. در سقيفه بنى ساعده کسى جز انصار نبود.
264 - بحارالانوار،47/20، روايت 17. - بحارالانوار،47/20، روايت 17.
265 - حليهالاولياء، ابونعيم اصفهانى،3/136، چاپ پنيم، بيروت، 1407 هـ کشف الغمه على ابن عيسى اِرْبِلى2/289، چاپ تبريز، 1381 هـ مناقب ابن شهر آشوب، 4/154؛ خصال صدوق، تصحيح على اکبر غفارى، صص 517 و 518.
266 - کشف الغمَه اِرْبلى،2/289؛ نورالابصار فى مناقب آل بيت النبىّ المختار، ص 140، چاپ قاهره؛ بحارالانوار،46/88، چاپ مکتبه الاسلاميه، 1394 هـ.؛ مناقب ابن شهر آشوب، با تصحيح و تعليق سيد هاشم رسولى محلّاتى، 154/4، چاپ قم؛ طبقات ابن سعد،5/222؛ دار صادر بيروت؛ اسعاف الرّاغبين در حاشيه نورالابصار، الشيخ محمّدالصّبان، ص 219؛ الأتحاف بحب الاشراف، الشيخ عبداللّه الشَّبراوى الشافعى، ص 136، افست قم. نيز بنگريد به: حليه الاولياء، ابونعيم اصفهانى، ص 140 و بحارالانوار،46/88 و تذکره خواصّ الاُمَّه، سبط ابن اليوزى، ص 327، چاپ نيف، 1383 هـ.
267 - مروي الذّهب مسعودى، 2/340، به تحقيق يوسف اَسْعَد داغر، چاپ بيروت.
268 - طبرى،7/11؛ ابن اثير،3/47؛ و ابن کثير،8/220
269 - تاريخ ابن کثير،6/234 و8/32.
270 - بيعتِ صحيح آن است که از سرِ اختيار و با رضايت باشد، والاّ بيعت نيست و تنها دست به دست ماليدنى است و، به عبارتى، بيعتى است ظاهرى. همچنان که اگر خريد و فروش بر مبناى اختيار و رضايت فروشنده انجام شود، "بيع" تحقّق مى يابد، والاّ ظلم و غصب است. لذا بيعت اميرالمؤمنين (ع) نيز، که پس از شش ماه از سر اکراه و فقط به جهت حفظ اسلام و بدون هيچ رضايتى انجام گرفت، تنها بيعتى ظاهرى و دست به دست ماليدنى بود و بس. اين روايت هم که ائمّه (ع) فرموده اند "هيچ يک از ما نيست مگر که بيعت طاغيى در گردن اوست، مگر امام زمان (عي)" نيز به همين معناست؛ يعنى حقيقتاً بيعتى انجام نشده، تنها بيعتى ظاهرى و دست به دست زدنى انجام گرفته است و بس.
271 - تاريخ طبرى،2/448 و در چاپ اروپا، 1/1825 و صحيح بخارى، کتاب المغازى باب غزوه خيبر، 3/38 و صحيح مسلم، 1/72و 5/153 و ابن کثير، 5/285 - 286 و ابن عبدربه، 3/64 و ابن کثير، 2/126 و کفايه الطّالب گنيى، 225 - 226 و ابن ابى الحديد، 2/122 و مروي الذّهب مسعودى، 2/414 و التّنبيه و الاشراف مسعودى، ص 250 و الصّواعق المحرقه، 1/12 و تاريخ الخميس، 1/193 و الاستيعاب، 2/244 و تاريخ ابوالفداء، 1/156 و البدء و التاريخ5/66 و انساب الأشراف، 1/586 و أسدالغابه، 3/222 و تاريخ يعقوبى2/105 و الغدير،3/102 به نقل از الفصل ابن حزم، ص 96 - 97.
272 - پسرعمو گفت، چون اميرالمؤمنين(ع) از بنى هاشم و عثمان از بنى اميه بود و هاشم و اميه، هر دو، پسران عبدمناف بودند
273 - انساب الاشراف بلاذرى،1/587
274 - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، کتاب الرسائل رسائل 62 ص 130.
275 - کففتها عن وترکت الناس وشأنهم، حتى رأيت الراجعين من الناس قد ريعوا عن دين محمد باأرتکابهم خلاف ماأمر اللّه، واهمالهم حدوده، وعدولهم عن شريعته، يريد بهم عمال عثمان وولاته على البلاد، ومحق الدين : محوه وازالته.
276 - ثلما أي : خرقا، ولولم ينصر الاسلام بازاله أولئک الولاه وکشف يدعهم لکانت المصيبه على أمير المؤمنين بالعقاب على التفريط أعظم من حرمانه الولايه في الامصار : فالولايه يتمتع بها أياماً قلائل ثم تزول کما يزول السراب. فنهض الامام بين تلک البدع فبددها حتى زاح - أي: ذهب - الباطل، و "زهق" أي : خريت روحه ومات، مياز عن الزوال التام. ونهنه عن الشي: کفه فنهنه، أي : کف، وکان الدين منزعياً من تصرف هؤلاء نازغاً الى الزوال، فکفه أمير المؤمنين ومنعه، فأطمأن وثبت .
277 - تاريخ طبرى، 1/2138، چاپ اروپا و 3/52
278 - همان منابع.
279 - صحيح بخارى، باب کتابه العِلم مِن کتاب العلم، 1/22 مسند احمد، تحقيق احمد شاکر، حديث 2992؛ طبقات ابن سعد، 2/244، چاپ بيروت. نيز بنگريد به: صحيح بخارى،2/120 و صحيح مسلم،5/76 و تاريخ طبرى، 3/193.
280 - براى آشنايى با نمونه اى از اين مشورت ها، بنگريد به: تاريخ الخلفاء سيوطى، ص 143 - 144.
281 - مروي الذّهب مسعودى، 2/322
282 - تاريخ الخلفاء، ص 133. البته سلمان و بلال هم بودند که از زمان پيامبر(ص) در مدينه ساکن بودند و يزو اصحاب پيامبر به شمار مى رفتند
283 - معالم المدرستين، مؤلف،2/364، به نقل از وافى، چاپ اوّل، 1412 هـ.
284 - موطا، 2/60، چاپ مصر، 1343 هـ.: "اَبى عُمَرُ بْنُ الخطّاب اَنْ يورِثَ اَحداً مِنَ الاَعايِم اِلاَّ اَحَداً وُلِدَ فى اَرضِ العَرَب".
285 - عرب به دو دسته از قبايل تقسيم مى شدند: عدنانى و قحطانى. قحطانى ها در اصل اهل يمن بودند و انصار از آنها بودند؛ عدنانى ها، که قريش از ايشان بودند، اهل مکه و نَيد بودند.
سياست عمر اين بود که ابن عبّاس را به خود نزديک مى کرد و دنبال خودش مى برد تا او را در مقابل حضرت على (ع) بزرگ کند. ابن عبّاس در ميان قريش و بنى هاشم، بعد از حضرت امير (ع)، در سخنورى و مُحايَّه قوى بود. (براى آشنايى بيشتر با اين مطلب، بنگريد به: طبقات ابن سعد، 2/ق2/120و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.)
286 - تاريخ طبرى، 5/2768، چاپ اروپا
287 - با کارهايى که حضرت زهرا (س) تا هنگام دفنش کرد، حقيقت بر هيچ يک از اهل آن عصر که اخبار به آنان مى رسيد مخفى نماند.
288 - براى عمر بد بود اگر بنى هاشم از اين مايرا باخبر مى شدند. بنى هاشم قبيله بزرگى بودند و سياست حکومت اين نبود که با بنى هاشم بد شود.
289 - تاريخ طبرى، 5/2770 - 2771، چاپ اروپا.
290 - حِمْص، مانند کوفه و بصره و اسکندريه و دمشق، داراى پادگان نظامى بود. بدين يهت، والى اين شهرها که امير لشکر هم بوده، مى توانسته سپاه آن ناحيه را براى رسيدن به حکومت بعد از خليفه بسيي کند. چنان که معاويه، پس از عثمان، در برابر حکومت حضرت امير(ع) اين کار را کرد
291 - مروي الذّهب، 2/321- 322.
292 - در اين باره، حضرت امير (ع) نيز در قضيه شوراى شش نفرى براى تعيين خليفه، پس از کشته شدن عمر، چنين فرمود:"مردم به قريش مى نگرند و در انتظار کار آنها هستند و قبيله قريش در کار خود مى انديشند و مى گويند: "اگر بنى هاشم به خلافت برسند، هيچ گاه خلافت از آنها بيرون نخواهد رفت و چنانچه خلافت به غير بنى هاشم از خاندان هاى قريش برسد، بينِ همه آن خاندان ها مى گردد و به همه آنها مى رسد."" (تاريخ طبرى، 5/2787، چاپ اروپا)
293 - الاستيعاب، 1/253؛ الاصابه، 3/413 ؛ ابن کثير، 8/120
294 - صحيح مسلم، 5/46 و تهذيب ابن عساکر، 5/212، نيز بنگريد به: مسند احمد، 5/319 و سنن نسائى، 20/222
295 - ابن ابى الحديد، 2/123.
296 - انساب الاشراف بلاذرى، 1/583 - 584 و سيره ابن هشام، 4/336 - 337، براى آشنايى با مدارک ديگر اين بحث، مرايعه کنيد به: عبداللّه بن سبا، مؤلّف، 1/159
297 - ايا اين دو حديث را غير از عمر صحابى ديگرى شنيده است .
298 - العقد الفريد، ابن عبدربّه، 4/260، چاپ اوّل، بيروت، 1409 هـ
299 - ايلح به مردى گفته مى شود که موى يلوى سرش ريخته و در دو طرف سر اندکى مو داشته باشد. منظور عمر، از به کار بردن اين کلمه، اميرالمؤمنين على (ع) بوده است.
300 - انساب الاشراف، 5/16. قريب به همين مضمون در طبقات ابن سعد، 3 ق 1/247 است. نيز نگاه کنيد به: تريمه عمر در الاستيعاب و منتخب کنزالعمّال، 4/429. شايان ذکر است که، بنابر الرّياض النضره، 2/72: نسائى، صاحب صحيح، اين روايت را آورده و در آن اضافه نموده است که عمرگفت: "لِلّهِ دَرُّهُم" چه نيک مردانى هستند "اِنْ وَلَوهاالاُ صَيلَعَ" اگر که زمام خلافت را به دست آن مرد پيشانى بلند [= على (ع)] بسپارند، "کيفَ يحمِلُهُم عَلَى الحَقِّ وَ إنْ کانَ السَّيفُ عَلى عُنُقِهِ" آن گاه خواهند ديد که چگونه آنان را برحق وامى دارد هرچند که هماره شمشير به دوش باشد. محمّد ابن کعب به عمر گفت: گفتم تو سابقه چنين لياقتى را از او [= على (ع)] دارى، ولى خلافت را بدو واگذار نمى کنى؟ عمر گفت: "اِنْ تَرَکتُهُمْ فَقَدْ تَرَکهُمْ مَنْ هُوَ خَيرٌ مِنّى." يعنى: اگر من مردم را به حال خود وامى گذارم از آن است که کسى که بهتر از من بود [= ابوبکر] نيز همين کار را کرد.
301 - مَثَلى عربى است که کنايه از تکبّر و خود بزرگ بينى دارد.
302 - انساب الاشراف، 5/17.
303 - السُّراه نام کوهنى بوده است در اطراف طائف. به جز آن، به اماکن ديگر نيز اطلاق شده است (معيم البلدان).
304 - انساب الاشراف، 5/18. در خور ذکر است که طلحه، بعداً، يعنى پس از مرگ عمر و برپايى شورا و بيعت با عثمان، به مدينه آمد و بالاخره با عثمان بيعت کرد (انساب الاشراف، 5/20).
305 - همان، ص 19. نزديک به همين مطالب در العقدالفريد، 3/74 آمده است.
306 - کنزالعمّال، 3/160
307 - طبقات ابن سعد،5/20- 22، چاپ اروپا.
308 - همان. اميرالمؤمنين (ع)، پدرِ سعيد را در ينگِ بدر کشته بود.
309 - در کتاب فتح البارى (شرح صحيح بخارى)، 16/321و 322 چنين آمده: مِسوَر بن مَخْرَمَه گويد که عبدالرّحمن آمد به درِ منزل من و مرا بيدار کرد که بروم و افراد شورا را خبر کنم. پس اين کار انجام شد "وَايْتَمَعَ اولئک الرَّهْطُ عِندَ المِنْبَر". بنابراين، محلّ شورا، مسجد پيامبر بوده است و اين مطلب با حرف بلاذرى، در انساب الاشراف، 5/21 و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، 1/240 - 241 چاپ اوّل که گفته اند "محلّ شورا در بيت المال بوده است" و اينکه در خانه مسور بن مخرمه بوده، با توجه به آنچه گفته شد، نادرست است.
310 - تاريخ يعقوبى، 1/162 و باکمى اختلاف در انساب الاشراف، 5/21.
311 - تاريخ طبرى، 3/297 و تاريخ ابن اثير، 3/73. نيز نگاه کنيد به: العقد الفريد، 3/76.
312 - انساب الاشراف، 5/21 به بعد.
313 - همان، 5/19
314 - دو قبيله دو خليفه ابو بکر وعمر .
315 - الأغانى، ابوالفري اصفهانى، 6/355 - 356 و الاستيعاب، ص 690. نيز نگاه کنيد به النّزاع و التّخاصم مقريزى، ص 20، چاپ نيف و نيز مروي الذّهب به حاشيه ابن اثير، 5/165 - 166.
316 - الأغانى، 6/323. در تهذيب ابن عساکر، 6/409 اين گونه آمده است: "اَنَّ اَباسُفيانَ دَخَلَ عَلى عُثمانَ بَعْدَ ما عُمِىَ فَقالَ: هاهُنا اَحَدٌ؟ فَقالُوا: لا. فَقالَ: اللّهمَّ ايْعَل الاَمْرَ اَمْرَ الياهِليه وَالمُلک مُلک غاصِبيه وَايعَلْ اَوْتادَ الاَرضِ لِبَنى اُمَيه."
317 - شرح نهج البلاغه ابن الحديد، 51/4، چاپ اوّل، مصر و چاپ محمّد ابوالفضل ابراهيم، 16/136
318 - عُقبَه بن أَبى مُعَيط از بزرگ ترين دشمنان پيامبراکرم (ص) بوده است که نسبت به آن حضرت (ع) جسارت ها و گستاخى هاى بسيار نمود. براى نمونه بنگريد به: انساب الاشراف، 1/137 - 138 و 147 - 148، چاپ دارالمعارف. در روزِ بدر، به هنگامِ فرار اسير شد و به فرمانِ پيامبر(ص) و به دست اميرالمؤمنين (ع) کشته شد. آيات 30 تا 32 سوره فرقان درباره او نازل شده است. (سيره ابن هاشم، 1/385 و 2/25 و امتاع الاسماع، ص 61 و 90 و ذيل تفسير آيات سوره فرقان، در تفسير طبرى و قرطبى و زمخشرى و ابن کثير؛ نيز الدّرالمنثور؛ نيشابورى؛ رازى و ديگران).
319 - نگاه کنيد به شرح حال وليد در طبقات ابن سعد والاستيعاب و اُسدُالغابه و الاِصابه و کنزُالعُمّال و تفسير آيه ششم از سوره حيرات در جميع تفاسير.
320 - لغزشى که از وليد سر زد مشخصّ نشده است. البتّه او مشهور به شرابخوارى بود و يک بار، به سببِ شرابخوارى، در زمانِ عثمان، به دستِ على بن ابى طالب (ع) حدّ خورد که قصّه اش مشهور است (انساب الاشراف، 5/35؛ اغانى، 4/177، چاپ دوساسى؛ مروي الذّهب، 1/449). با ويود اين، نمى دانيم که در آذرباييان هم مرتکب شرابخوارى شده است و يا فِسقى ديگر.
321 - انساب الاشراف، 5/31.
322 - اغانى، 4/176 - 177، چاپ دو ساسى.
323 - مروي الذّهب، 2/335، چاپ دارالاندلس.
324 -

وَلَسْتُ بَعيداًعَن مُدامِ وَقينَه
وَلابِصَفا صَلْدِ عَن الخَيرِ مُعزِلِ
وَلکنَّنى أَروي مِنَ الخَمْرِ هامتي
وَ اَمشى الْمَلابالسَّاحِبِ المُتِسَلْسِل
325 - اغانى، 4/178، چاپ دوساسى.
326 - اين چهار نفرعبارت بودند از: ابو زينب، يُندَب بن زُهَير، ابوحبيبهالغفاري، الصَّعب بن يُثامَه نگين انگشتر هر کس در آن زمان مهر او بوده است که نامه هاى خود را با آن امضا مى کرده است.
327 - مروي الذّهب، 2/336، چاپ بيروت
328 - انساب الاشراف، 5/34
329 - اغانى، 4/178، چاپ دوساسى.
330 - انساب الاشراف، 5/33.
331 - انساب الاشراف، 5/35
332 - همان، 5/35.
333 - اغانى، 4/177، چاپ دو ساسى.
334 - مروي الذّهب، 1/449.
335 - انساب الاشراف، 5/35.
336 - همان.
337 - اصل بلقين، بنوالقَين است (قاموس اللّغه).
338 - تاريخ يعقوبى، 2/142.
339 - وليد و عثمان از يک مادر بودند، يعنى از اَرْوى دخترِ کرَيز بن رَبيعه.
340 - انساب الاشراف، 5/29 و 31 والاستيعاب، 2/604.
341 - ابوعبدالرَّحمن عبداللّه بن مسعود بن غافل بن حبيب الهُذَلىّ. مادرش اُمّ عَبدِوَدّهُذَلى و پدرش حَليفِ (هم پيمانِ) بنى زُهْرَه بود.
342 - اقراء، در آن وقت، به معنى تدريس قرآن با تفسير آن و تعليم احکام بوده است. (براى توضيح بيشتر نگاه کنيد به: القرآن الکريم و روايات المدرستين، مؤلف، 1/287 به بعد.)
343 - اُسدُالغابه، 3/257.
344 - انساب الاشراف، 5/36
345 - در کلام او تعريضى به عثمان واست چون عثمان در بدر و بيعت رضوان حاضر نبود و شرکت نداشت.
346 - در زمان پيامبر(ص) و ابوبکر آنچه از غزوات و يزيه ها و ينگ هإ؛ى ى هش مى رسيد نگاه نمى داشتند و همان روز تقسيم مى کردند. ولى عمر مقرّرى ساليانه تعيين کرد: براى اهل بدر پني هزار درهم؛ براى اهلِ اُحُد تا حديبيه چهارهزار درهم؛ از بعد حديبيه تا وفات پيامبر(ص) سه هزار درهم؛ و براى آنان که پس از رحلت پيامبر (ص) در ينگى شرکت يسته بودند از دو هزار درهم تا دويست درهم ساليانه مقرر کرده بود.(فتوح البلدان بلاذرى، ص 549 و 550 - 565 و شرح نهج البلاغه 3/154 نيز ريوع کنيد به: تاريخ يعقوبى، 2/153 و تاريخ طبرى، 5/33 و 22/2 - 23.)
347 - تاريخ ابن کثير، 7/163 و يعقوبى 2/170.
348 - آنچه از داستان ابن مسعود در اينجا نقل کرديم مبتنى بود بر انساب الاشراف، 5/36 و در بعضى موارد طبقات ابن سعد، 3/150 - 161، چاپ دار صادر بيروت و الاستيعاب، 1/361 و اسدالغابه، 3/384، شرح حال شماره 3177 و تاريخ يعقوبى، 2/170. نيز بنگريد به: تاريخ الخميس 2/268 و ابن ابى الحديد، 1/236 - 237، چاپ دار احياءالکتب العربيه، مصر.
349 - اغانى، 4/181 چاپ دو ساسى.
350 - انساب الاشراف، 5/29 و 31.