آموزش فلسفه
جلد دوم

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۱۹ -


درس چهل و نهم حقيقت علم

شامل: مقدمه اشاره‏اى به اقسام علم حقيقت علم حضورى ماهيت علم حصولى تجرد ادراك

مقدمه

درباره علم مباحث مختلفى قابل طرح است كه اكثر آنها مربوط به شناخت‏شناسى است و در اين كتاب نيز در بخش شناخت‏شناسى به اهم آنها اشاره شد اما بحثهاى ديگرى از نقطه نظر هستى‏شناسى طرح مى‏شود و فلاسفه به مناسبتهايى آنها را در ابواب مختلف فلسفه ذكر كرده‏اند و صدر المتالهين مبحث مستقلى را به بحث در پيرامون مسائل علم اختصاص داده است از جمله آنها بحث درباره تجرد علم و عالم است كه با مبحث مجرد و مادى مناسبت بيشترى دارد و به همين جهت ما آن را در اين بخش ذكر مى‏كنيم و به دنبال آن مسئله اتحاد عالم و معلوم را مى‏آوريم .

درباره هستى‏شناسى علم سؤالهايى طرح مى‏شود مانند اينكه حقيقت علم چيست و آيا همه اقسام آن ماهيت واحدى دارد و دست كم مندرج در مقوله خاصى است‏يا نه و آيا همه اقسام آن مجرد است‏يا همه آنها مادى است و يا بعضى از آنها مجرد و بعضى ديگر مادى است .

براى پاسخ به اينگونه پرسشها لازم است نخست نظرى به اقسام علم بيفكنيم اقسامى كه در بخش شناخت‏شناسى تا حدودى مورد بحث قرار گرفت

اشاره‏اى به اقسام علم

آگاهى از موجودى يا بدون وساطت صورت و مفهومى حاصل مى‏شود كه آن را علم حضورى مى‏نامند و يا با وساطت صورت حسى و خيالى يا مفهوم عقلى و وهمى تحقق مى‏يابد كه آن را علم حصولى مى‏خوانند و مخصوص نفوس متعلق به ماده مى‏باشد و مرتبه‏اى از وجود نفس بنام ذهن ظرف‏گونه‏اى براى علم حصولى بشمار مى‏رود كه خود آن داراى مراتب و شؤون مختلفى است و بعضى از مراتب آن اشراف بر مرتبه ديگر پيدا مى‏كند به طورى كه مرتبه پايينتر حكم خارج را نسبت به ذهن مى‏يابد و علم ديگرى به آن تعلق مى‏گيرد چنانكه در درس نوزدهم گذشت آگاهى انسان از يك واقعيت نفس الامرى بصورت قضيه‏اى در ذهن منعكس مى‏شود كه ساده‏ترين شكل آن قضيه حمليه است و به نوبه خود به هليه بسيطه و هليه مركبه و ساير اقسام قضايا منقسم مى‏گردد .

در قضيه حمليه دست كم دو مفهوم ذهنى وجود دارد كه يكى موضوع و ديگرى محمول آن را تشكيل مى‏دهد و انسان نسبتى را بين آنها در نظر مى‏گيرد و حكم به ثبوت در قضيه موجبه و يا عدم ثبوت در قضيه سالبه مى‏نمايد هر چند در اين زمينه اختلافاتى وجود دارد كه در درس چهاردهم به آنها اشاره شد .

حكم يا تصديق به اصطلاح خاص در صورتى تحقق مى‏يابد كه شخص اعتقاد به مفاد قضيه داشته باشد هر چند اعتقادى ظنى باشد ولى اعتقاد شخص هميشه مطابق با واقع نيست و حتى گاهى انسان اعتقاد جزمى و قطعى به مطلبى پيدا مى‏كند كه مخالف با واقع است و در اين صورت آن را جهل مركب مى‏نامند .

با توجه به اين نكات علم حصولى را مى‏توان از جنبه‏هاى گوناگون مورد بررسى قرار داد و به بحث پيرامون هر يك از امور ياد شده بطور جداگانه پرداخت اما آنچه معمولا مورد بحث واقع مى‏شود تجرد ادراك بويژه ادراك عقلى است

حقيقت علم حضورى

در علم حضورى ذات معلوم نزد ذات عالم حاضر بوده عالم وجود عينى آن را مى‏يابد و اين شهود و يافتن چيزى خارج از ذات عالم نيست بلكه از شؤون وجود اوست و شبيه عوارض تحليليه اجسام است كه از شؤون وجود آنها بشمار مى‏رود به ديگر سخن همانگونه كه امتداد امرى جداى از وجود جسم نيست بلكه مفهومى است كه ذهن با فعاليت تحليلى خودش آن را بدست مى‏آورد علم حضورى هم وجود جداگانه‏اى از وجود عالم ندارد و مفهوم علم و عالم با تحليل ذهنى از وجود عالم بدست مى‏آيد و مصداق آن در مورد خداى متعال ذات مقدس اوست كه نه جوهر است و نه عرض و در مورد مخلوقات عين جوهر عقلانى يا نفسانى آنهاست و طبعا چنين علمى عرض و كيفيت نخواهد بود .

براى علم حضورى اقسامى تصور مى‏شود كه بعضى از آنها مورد اتفاق همه فلاسفه اسلامى است و بعضى ديگر مورد اختلاف مى‏باشد .

توضيح آنكه معلوم در علم حضورى گاهى خود ذات عالم است مانند علم به خويش در نفوس و مجردات تام و در اين صورت عالم و معلوم تعدد وجودى نخواهند داشت و اختلاف عالميت و معلوميت اعتبارى و تابع لحاظ ذهن خواهد بود و اين همان قسمى از علم حضورى است كه مورد اتفاق همه فلاسفه اعم از مشائى و اشراقى مى‏باشد و گاهى عالم و معلوم با يكديگر تعدد وجودى دارند اما نه به گونه‏اى كه يكى از آنها بكلى منعزل و مستقل از ديگرى باشد بلكه عين وابستگى و ربط به ديگرى است مانند علم علت هستى‏بخش به معلول و بالعكس بدين ترتيب دو قسم ديگر براى علم حضورى بدست مى‏آيد يكى علم علت مفيضه به معلول و ديگرى علم معلول به آن .

اين دو قسم مورد قبول اشراقيين و صدر المتالهين و پيروانش مى‏باشد و همگى ايشان در اين جهت متفق‏اند كه علم حضورى معلول به علت مخصوص معلول مجرد است زيرا وجود مادى عين پراكندگى در پهنه زمان و مكان است و حضورى ندارد تا ذات علت را بيابد اما در مورد علم حضورى علت به معلول نيز صدر المتالهين و بعضى از پيروان وى معتقدند كه در اين قسم هم بايد معلول مجرد باشد و اساسا علم به موجود مادى از آن جهت كه مادى است تعلق نمى‏گيرد زيرا اجزاء پراكنده آن در گستره زمان و مكان حضورى ندارند تا ذات عالم آنها را بيابد اما بعضى ديگر مانند محقق سبزوارى چنين شرطى را در اين قسم معتبر ندانسته معتقدند كه غايب بودن اجزاء ماديات از يكديگر منافاتى ندارد با اينكه نسبت به موجودى كه احاطه وجودى بر آنها دارد حضور داشته باشند چنانكه پراكندگى موجودات زمانى در ظرف زمان منافاتى با اجتماع آنها نسبت به ظرف دهر و موجودات محيط بر زمان ندارد و حق همين قول است .

قسم چهارمى نيز براى علم حضورى تصور مى‏شود و آن علم دو معلول هم رتبه مجرد نسبت به يكديگر است ولى اثبات اين قسم بوسيله برهان مشكل است .

حاصل آنكه در همه اقسام علم حضورى علم عين ذات عالم و مجرد است و طبعا از قبيل اعراض و كيفيات نفسانى نيست هر چند ممكن است معلوم جوهر باشد يا عرض و طبق نظريه مورد تاييد مجرد باشد يا مادى

ماهيت علم حصولى

بدون شك علم بمعناى اعتقاد جزمى در مقابل ظن و شك مانند آنها از حالات و كيفيات نفسانى و مثل ساير اقسام كيف نفسانى مجرد از ماده مى‏باشد زيرا معنى ندارد كه عرض مادى در موضوع مجرد تحقق يابد و اما قضاوت درباره علم بمعناى قضيه منطقى و اجزاء آن احتياج به دقت بيشترى دارد زيرا همانگونه كه اشاره شد قضيه از امور مختلفى تشكيل مى‏شود كه بطور سربسته نمى‏توان همه آنها را كيف نفسانى دانست و شايد يكى از علل اختلاف در سخنان بعضى از فلاسفه همين باشد كه در موردى نظر ايشان به بعضى از اجزاء قضيه بوده و در مورد ديگرى به بعضى ديگر از آنها نظر داشته‏اند .

به هر حال اركان قضيه حمليه كه همان موضوع و محمول باشد دو مفهوم مستقلى است كه هر كدام بطور جداگانه و بدون نياز به تصور چيزى ديگر قابل ادراك مى‏باشد اما وضع در نسبت و حكم به گونه ديگرى است زيرا اينها بدون تصور موضوع و محمول تحقق نمى‏يابند و مفهوم آنها از قبيل معانى حرفى و ربطى است از سوى ديگر مفهوم موضوع و محمول حاكى از جوهر و عرض و ذات و صفت‏خارجى و نفس الامرى است اما نسبت امرى است مربوط به نسبت دهنده و حكايتى از مصداق خارجى ندارد همچنين حكم فعل حكم كننده است و تنها مى‏تواند حاكى از نوعى وحدت يا اتحاد ميان مصداق موضوع و مصداق محمول باشد نه اينكه خودش مصداقى در خارج داشته باشد دقت‏شود .

از اينروى مى‏توان گفت نسبت دادن چيزى به چيز ديگر يك فعاليت نفسانى است و نفس فاعل ايجاد كننده نسبت مى‏باشد نيز حكمى كه قوام قضيه به آن است و بوسيله آن قضيه تصديقى از مجموعه‏اى از تصورات متمايز مى‏شود فعل نفس است ولى تصور موضوع يا محمول در گرو فعاليت نفس نيست و ممكن است بدون اختيار وى در ذهن پديد آيد هر چند نيازمند به نوعى توجه و التفات نفس مى‏باشد .

حاصل آنكه قيام نسبت و حكم به نفس قيام صدورى است اما قيام تصورات موضوع و محمول را مى‏توان قيام حلولى بشمار آورد و وجود آنها را بنوعى ارتسام در ذهن تفسير كرد ولى بايد توجه داشت كه اين ارتسام و انتقاش از قبيل نقش بستن تصوير روى كاغذ يا موضوع مادى ديگرى نيست بلكه از قبيل كيف نفسانى و مجرد از ماده است زيرا عرض مادى نسبت وضعى با موضوع خودش دارد و قابل اشاره حسيه و بتبع موضوع قابل انقسام مى‏باشد در صورتى كه چنين چيزهايى در مورد نفس و نفسانيات امكان پذير نيست .

اما قيام صدورى نسبت و حكم هر چند خود بخود دليل مجرد بودن آنها نيست ولى با توجه به اينكه وجود آنها طفيلى وجود موضوع و محمول ميان آنها مى‏باشد مادى نبودن آنها هم ثابت مى‏گردد افزون بر اين قسمت‏ناپذيرى آنها بهترين دليل بر تجرد آنهاست

تجرد ادراك

با بررسى اقسام علم و توجه به يگانگى علم حضورى با ذات عالم مجرد و كيف نفسانى بودن علم بمعناى اعتقاد و بمعناى صور و مفاهيم ذهنى و توجه به اينكه نسبت و حكم نقش رابط را ميان آنها ايفاء مى‏كنند مجرد بودن همه اقسام علم روشن گرديد و در واقع تجرد آنها از راه تجرد عالم بثبوت رسيد اما راههاى ديگرى نيز براى اثبات تجرد علم و ادراك وجود دارد كه اينك به ذكر بعضى از آنها مى‏پردازيم و قبلا اين نكته را يادآور مى‏شويم كه واژه‏هاى علم و ادراك در اين مبحث مرادف با يكديگر بكار مى‏روند و شامل احساس و تخيل و تعقل مى‏شوند:

1- دليل اول بر تجرد ادراك همان است كه به دليل محال بودن انطباع كبير در صغير معروف شده و تقرير آن اين است ديدن حسى از نازلترين انواع اداراك است كه توهم مادى بودن آن مى‏شود و ماده‏گرايان آن را به فعل و انفعالات فيزيكوشيميايى و فيزيولوژيكى تفسير مى‏كنند اما با دقت در همين نوع از ادراك روشن مى‏شود كه خود ادراك را نمى‏توان امرى مادى دانست و فعل و انفعالات مادى را تنها بعنوان شرايط اعدادى براى آن مى‏توان پذيرفت زيرا ما صورتهاى بزرگى را به وسعت دهها متر مربع مى‏بينيم كه چندين برابر همه بدن ماست چه رسد به اندام بينايى يا مغز و اگر اين صورتهاى ادراكى مادى و مرتسم در اندام بينايى يا عضو ديگرى از بدن مى‏بودند هرگز بزرگتر از محل خودشان نبودند زيرا ارتسام و انطباع مادى بدون انطباق بر محل امكان ندارد و با توجه به اينكه ما اين صورتهاى ادراكى را در خودمان مى‏يابيم ناچار بايد بپذيريم كه مربوط به مرتبه‏اى از نفس مرتبه مثالى نفس هستند و بدين ترتيب هم تجرد خود آنها و هم تجرد نفس اثبات مى‏شود .

بعضى از ماديين پاسخ داده‏اند كه آنچه را مى‏بينيم صورتهاى كوچكى نظير ميكروفيلم است كه در دستگاه عصبى بوجود مى‏آيد و ما به كمك قرائن و نسبت‏سنجيها به اندازه واقعى آنها پى مى‏بريم .

ولى اين پاسخ مشكل‏گشا نيست زيرا اولا دانستن اندازه صاحب صورت غير از ديدن صورت بزرگ است و ثانيا بفرض اينكه صورت مرئى خيلى كوچك باشد و ما با مهارتهايى كه در اثر تجارب بدست مى‏آوريم و با استفاده از قرائن و از راه نسبت‏سنجيها آن را بزرگ مى‏كنيم گويى زير ذره‏بين ذهن قرار مى‏دهيم اما سرانجام صورت بزرگى را در ذهن خودمان مى‏يابيم و دليل مزبور عينا درباره اين صورت ذهنى و خيالى تكرار مى‏شود .

2- دليل ديگر اين است كه اگر ادراك حسى از قبيل فعل و انفعالات مادى مى‏بود مى‏بايست هميشه با فراهم شدن شرايط مادى تحقق يابد در صورتى كه بسيارى از اوقات با وجود فراهم بودن شرايط مادى به سبب تمركز نفس در امر ديگرى تحقق نمى‏يابد پس نتيجه مى‏گيريم كه حصول ادراك منوط به توجه نفس است و نمى‏توان آن را از قبيل فعل و انفعالات مادى دانست هر چند اين فعل و انفعالات نقش مقدمه را براى تحقق ادراك ايفاء مى‏كنند و نفس در اثر تعلق به بدن نيازمند به اين مقدمات و زمينه‏هاى مادى مى‏باشد .

3- دليل سوم اين است كه ما مى‏توانيم دو صورت مرئى را با هم درك و آنها را با يكديگر مقايسه كنيم و مثلا بگوييم كه آنها متباين يا متماثل يا متساوى با يكديگرند يا يكى از آنها بزرگتر از ديگرى است‏حال اگر فرض كنيم كه هر يك از آنها در جزئى از بدن منتقش شده و ادراك آن عبارت است از همان ارتسام يا حلول خاص لازمه‏اش اين است كه هر جزئى از اندام درك كننده همان صورت منتقش در خودش را درك كند و از ديگرى بى‏اطلاع باشد پس كدام نيروى درك كننده است كه آنها را با هم درك مى‏كند و با يكديگر مى‏سنجد اگر فرض كنيم عضو مادى ديگرى آنها را با هم درك مى‏كند باز همان محذور تكرار مى‏شود زيرا هر عضو مادى داراى اجزائى خواهد بود و اگر ادراك عبارت باشد از انتقاش صورت در يك محل مادى هر يك از اجزاء آن همان صورت مرتسم در خودش را درك خواهد كرد و در نتيجه مقايسه‏اى انجام نخواهد گرفت پس ناچار بايد بپذيريم كه قوه مدركه بسيطى هر دو را درك مى‏كند و با وحدت و بساطت‏خودش هر دو را مى‏يابد و چنين قوه‏اى نمى‏تواند جوهر يا عرض مادى باشد و بنابر اين ادراك هم انطباع صورت در محل مادى نخواهد بود با اين دليل نيز تجرد ادراك و تجرد نفس درك كننده ثابت مى‏شود .

4- دليل چهارم اين است كه ما گاهى چيزى را درك مى‏كنيم و پس از گذشتن ساليان درازى آن را بخاطر مى‏آوريم حال اگر فرض شود كه ادراك گذشته اثر مادى خاصى در يكى از اندامهاى بدن بوده است بايد پس از گذشت دهها سال محو و دگرگون شده باشد مخصوصا با توجه به اينكه همه سلولهاى بدن در طول چند سال تغيير مى‏يابد و حتى اگر سلولهايى زنده مانده باشند در اثر سوخت و ساز و جذب مواد غذايى جديد عوض شده‏اند پس چگونه مى‏توانيم همان صورت را عينا بياد آوريم يا صورت جديد را با آن مقايسه كنيم و مشابهت آنها را دريابيم .

ممكن است گفته شود كه هر سلول يا هر جزء مادى جديد آثار جزء سابق را به ارث مى‏برد و در خودش حفظ مى‏كند ولى حتى در چنين فرضى نيز اين سؤال وجود دارد كه كدام قوه‏اى وحدت يا تشابه صورت سابق و لاحق را درك مى‏كند و روشن است كه بدون اين مقايسه و درك يادآورى و بازشناسى صورت نمى‏گيرد .

اين دليل با توجه به حركت جوهريه و زوال مستمر هر امر مادى وضوح بيشترى مى‏يابد و از يك نظر شبيه دليلى است كه در درس چهل و چهارم به آن اشاره شد كه از مقدمات علمى و تجربى براى اثبات تجرد نفس استفاده مى‏شد

خلاصه

1- علم حضورى يافتن وجود معلوم است و اين يافتن چيزى زائد بر ذات عالم نيست و مصداق آن يا ذات مقدس حق متعال است‏يا ذوات عقول طولى و عرضى يا جوهر نفس بنابر اين هيچيك از مصاديق آن از قبيل كيف نفسانى نيست .

2- علم حضورى به چهار صورت تصور مى‏شود علم موجود مجرد به ذات خودش كه مورد اتفاق است و علم علت مفيضه به معلولش و علم معلول به علت مفيضه‏اش و علم دو معلول مجرد به يكديگر اما اثبات قسم اخير بوسيله برهان مشكل است .

3- صدر المتالهين در علم علت به معلول نيز تجرد معلوم را شرط دانسته است ولى حق عدم اعتبار اين شرط است زيرا علت هستى‏بخش احاطه وجودى بر معلول مادى خودش هم دارد و پراكندگى اجزاء آن از يكديگر منافاتى با حضور آنها براى وى ندارد .

4- علم حصولى با وساطت صورت يا مفهوم ذهنى حاصل مى‏شود و مخصوص نفوس متعلق به ماده است .

5- علم حصولى بمعناى اعتقاد جزمى در مقابل ظن و شك از كيفيات نفسانى است .

6- نيز مى‏توان تصوراتى را كه اركان قضيه بشمار مى‏روند از قبيل كيف نفسانى دانست .

7- اما نسبت و حكم فعل نفس هستند و قيام آنها به نفس قيام صدورى است ولى چون وجود آنها تابع و طفيلى وجود موضوع و محمول است تجرد آنها نيز ثابت مى‏شود .

8- بهترين دليل تجرد همه اقسام علم قسمت‏ناپذيرى آنهاست .

9- يكى از ادله تجرد ادراك بزرگتر بودن صورت مرئى از اندام بينايى و از همه بدن است .

10- دليل ديگر اين است كه قوام ادراك به توجه نفس مى‏باشد در صورتى كه اگر امرى مادى مى‏بود هميشه با فراهم شدن شرايط مادى بدون نياز به توجه نفس حاصل مى‏شد .

11- دليل سوم امكان ادراك دو يا چند صورت و مقايسه آنها با يكديگر است و اگر ادراك عبارت از حصول صورت مادى در اندام مادى مى‏بود مقايسه‏اى انجام نمى‏گرفت .

12- دليل چهارم امكان يادآورى و بازشناسى صورتى است كه دهها سال قبل درك شده است و اگر صورت درك شده امرى مادى مى‏بود با تغيير محل مخصوصا با توجه به حركت جوهريه دگرگون و محو مى‏شد و جايى براى يادآورى و بازشناسى نمى‏ماند