ادراك حسى از ديدگاه ابن سينا

محمدتقى فعالى

- ۱۴ -


ب : ابصار

در زمينه مكانيسم بينايى و كيفيت تحقق ديدن ميان قدما و متاخرين از فلاسفه‏اقوال متفاوتى رايج‏بوده است كه با نقل آن‏ها ديدگاه شيخ‏رحمه الله را توضيح خواهيم داد.

يك : رياضيون معتقد بودند كه ابصار به خروج شعاع است; يعنى ديدن اين گونه‏حاصل مى‏شود كه شعاع هايى از چشم به صورت مخروط خارج مى‏شود و راس‏آن‏ها بر مركز چشم منطبق است و قاعده آن بر سطح مرئى. اين ها خود داراى شعب‏و فروعى هستند برخى قائلند كه مخروط مصمت است و بعضى ديگر آن را مركب‏از خطوط شعاعيه مستقيم مى‏دانند كه اطراف آن نزد مركز چشم، جمع است وسپس امتداد يافته بر روى مبصر متفرق مى‏شوند. برخى ديگر مى‏گويند: شعاع‏خارج از چشم به شكل مخروط نيست‏بلكه خط شعاعيه است كه از چشم خارج‏شده چون به مرئى رسيد بر سطح آن در غايت‏سرعت‏حركت مى‏كند و آنان را فرامى گيرد و با اين حركتش چنين خيال مى‏شود كه بر هيئت مخروط است چنان كه‏قطره باران نازله به صورت خط مستقيم متخيل مى‏شود يا نقطه‏اى كه به سرعت دورمى‏زند - نظير آتش گيره - خط مستدير مشاهده مى‏شود. [شيخ‏رحمه الله به همين وجوه‏براى اثبات حس مشترك در موارد مختلف تمسك جسته است] به هر حال احتمالااقدم اقوال همين قول است كه به قول «خروج شعاع‏» معروف است و قائلين آن رااصحاب شعاع مى‏نامند، و آن را منسوب به افلاطون فيلسوف كرده‏اند. (1) .

دو: به دليل محذوراتى كه بر قول سابق وارد شد عده‏اى ديگر كه آن‏ها را پزشكان‏گفته‏اند (2) قائل شده‏اند كه شعاع از چشم خارج مى‏شود ولى خود تا مرئى نمى‏رودبلكه به هواى مجاور چشم متصل شده آن را متكيف به كيفيت‏خود مى‏كند و هوا به‏مرئى مى رسد و سبب بينايى مى‏شود; به عبارت ديگر هوا به همراه چشم و شعاع‏آن آلت‏بينايى مى‏شود.

شيخ‏رحمه الله و صاحب مباحث‏براى قول اول بيش از ده دليل ذكر كرده‏اند، برخى ازآن‏ها عبارتند از اين كه: چون جسمى در چشم وجود دارد و در موقع ديدن از مركزآن خارج مى‏شود انسان در حال تاريكى چنين مى‏بيند كه نورى از چشم خارج شده‏بر بينى يا شى‏ء نزديك او مى‏تابد يا اين كه هر گاه انسان به هنگام صبح، چشم خودرا مالش دهد احساس مى كند كه شعاع هايى پيش چشم او رؤيت مى‏شوند، ديگرآن كه هر گاه يك چشم را ببنديم احساس مى‏كنيم كه چشم ديگر كه باز است پر شده‏است. چهارم اين كه حواس ديگر فقط با تماس ادراك مى‏كنند; يعنى لمس، ذوق،شم و سمع بايد با چيزهايى تماس برقرار كرده تا احساس براى آن‏ها حاصل شودولى بصر برعكس است; يعنى اگر چيزى بر سطح آن تماس يابد اصولا بينايى‏حاصل نمى‏شود و بايد حداقل فاصله را داشته باشد در عين حال كه اتصال لازم‏است‏حال يا چيزى از چشم خارج شده به آن مى‏رسد و يا چيزى از محسوس به‏چشم مى‏رسد، دومى محال است، زيرا صورت محسوس عرض است و انتقال‏عرض محال مى‏باشد بنابراين، فرض اول يعنى خروج شعاع متعين مى‏شود.

از سوى فرقه دوم اشكالاتى بر قول اول وارد شده است مثل اين كه چگونه‏ممكن است چيزى از چشم خارج شده به كرات عالم برسد و مثلا انسان كرات راببيند و مجددا جسم به اين حجيمى با بستن چشم به چشم باز گردد لذا بايد بگوييم‏آن چه از چشم خارج مى‏شود خيلى پيش نمى‏رود و از مجاور چشم تا خورشيد هوابا تكيف به همان كيفيت وظيفه شعاع را انجام مى‏دهد و از اين رو كل، آلت ابصارند.

شيخ‏رحمه الله به تك تك استدلال‏هاى قول اول پاسخ داده است. در مقابل شبهه حك‏و لمس مى‏گويد: نمى‏توان گفت كه حك و لمس سبب حدوث شعاع هاى نوريه درظلمت مى‏شود، بلكه حدقه خودش از اجسامى است كه لمعان دارد و اين براى‏بسيارى از حيوانات وجود دارد. نظير شير يا مار، چنان كه اگر در تاريكى دست‏برريش يا مخده يا پشت‏سمور بماليم نور ساطع مى‏شود.

همچنين به شبهه امتلا چنين پاسخ داده است: در عصب مجوفه بينايى جسم‏لطيفى به نام روح بخارى قرار دارد كه اگر يكى از دو چشم بسته شود از تعطيل فراركرده از طريق اعصاب واقع در ملتقى به چشم ديگر وارد مى‏شود و لذاست كه درچشم باز، احساس پرى مى‏شود. در مورد شبهه انتقال عرض مى‏گويد: از محسوس‏كيفيتى عرضى به نام صورت جدا نمى‏شود تا به چشم برسد بلكه مماثل آن در قوه‏باصره منطبع مى‏شود لذا انتقال عرض كه از محالات است لازم نمى‏آيد.

از مهم ترين تمسكات اصحاب شعاع مسئله آينه است كه از پيشينيان علم مناظرو مرايا به وام گرفته‏اند و هر يك به تفصيل جهت استدلال يا رد استدلال طرف‏مقابل از آن كمك جسته‏اند كه به دليل تطويل بيش از حد از بيان آن صرف نظرمى‏كنيم.

آن چه بين دو قول سابق مشترك است اين است كه جسمى به نام شعاع از چشم‏خارج مى‏شود و اين سبب بينايى مى‏گردد نه اين كه چيزى از محسوس به چشم‏مى‏رسد.

شيخ‏رحمه الله بعد از آن كه به دلايل وشبهه‏هاى آن‏ها پاسخ داد اصل مدعاى آنان را نيزبا دليل ابطال مى‏كند، زيرا با رد ادله يا شبهات خصم، مدعا را مردود دانستن يكى ازوجوه مغالطه است و بر منطقى لازم است اصل مدعا را نيز با دليل مردود كند.شيخ‏رحمه الله بدين منظور نخست تاسيس اصل مى‏كند حكم كلى كه شيخ‏رحمه الله بيان مى‏كنداين است كه ابصار با استحاله در هوا به گونه‏اى كه معين بصر شود نيست، زيرااستحاله به معناى تغيير وتبديل آلت است و حالت هوا امرى نسبى نمى‏تواند بود كه‏به حسب ناظرى دون ناظر تفاوت كند هر چند بايد خود هواى مستحيل نسبتى باناظر پيدا كند تا رؤيت صورت گيرد ولى حالت هوا امرى نسبى نيست، اين حالت كه‏در استحاله هوا بايد تغيير يابد امرى قابل ضعف و شدت است از اين رو علت آن‏نيز لازم است قبول ضعف و شدت كند; به عبارت ديگر، علت قوى، حالت قوى وعلت ضعيف حالت ضعيف ايجاد مى‏كند. حال كه چنين است لازم مى‏آيد قواى‏مبصره اگر متعدد و زياد شوند و ازدحام يابند حدوث چنين حالتى در هوا، اقوى‏گردد و اگر چشمى قوى باشد لازم مى‏آيد كه احاله هوا اشد باشد لذا اگر چندضعيف چشم اجتماع كنند بايد قوى تر ببينند همچنين اگر ضعيف چشمى كنار قوى‏چشم نشيند بهتر ببيند چون احاله هواى آن‏ها در حالت اجتماع اشد از انفرادخواهد بود. نيز لازم مى‏آيد كه حال ضعيف چشم در هواى كدر و صاف به يك نحونباشد، زيرا كمك خارجى در امر ديدن مؤثر خواهد بود:

«فيجب ان يكون ضعفاء الابصار اذا اجتمعوا راوا اقوى واذا تفرقواراوا اضعف وان ضعيف البصر اذا قعد جنب قوي البصر راى اشدوذلك لان الهواء يستحيل الى تلك الهيئة كيف كانت‏باجتماع‏العلل الكثيره والقوية استحالة اشد فيكون ادائه الصورة ومعونته‏في الابصار اقوى وان كان ضعف نفس البصر يزيد خللا في ذلك‏فاجتماع الضعيفين معا ليس كحصول ضعف الواحد كما ان ضعيف‏البصر لا يقوي حال ابصاره في الهواء الكدر والهواء الصافي لان‏الضعيف اذا وجد معونة من خارج كان لا محالة اقوى فعلا ثم نحن‏نشاهد ضعيف البصر لايزيده اقتران اقوياء البصر به او اجتماع‏كثرة ضعفاء البصر معه شي‏ء في ابصاره فبين ان المقدمة باطل.» (3) .

نتيجه آن كه در ديدن در هوا استحاله‏اى صورت نمى‏گيرد و چشم نمى‏تواند هوارا احاله كرده معين خود كند.

اين اصلى است كه شيخ‏رحمه الله در ابتدا آن را بنيان نهاد اما تفصيلى كه بعد از اين‏مقدمه و اصل، بيان مى‏كند اين است كه امر هوا از چهار بيرون نيست: يا جوهراست و يا عرض، اگر عرض است‏يا واسطه است و يا آلت و اگر آلت است‏ياحساس است‏يا مؤدى. هر يك از اين اقسام چهارگانه باطل است، زيرا اگر بگوييدهوا عرضى است كه آلت است و حساس به اين معنا خواهد بود كه مثلا هوا كواكب‏را احساس كند و اين احساس را به چشم برساند، لكن كواكبى را مى‏بينيم كه هوابدان جا راه ندارد تا از آن متاثر شود. ديگر آن كه هوا به بصرى دون بصر اتصال‏ندارد; به عبارت ديگر، به همه چشم ها به طور يكسان متصل است پس چراچشمى مى‏بيند و چشم ديگر نمى‏بيند. سوم آن كه تا چه حد چشم بايد قوى باشدتا بتواند كل هوا را احاله كرده تا به كواكب دور دست‏برسد. فرض ديگر اين كه هواعرض بوده و آلت مؤدى به چشم مى‏باشد كه با همان ادله فوق ابطال مى‏گردد امااگر بگوييد هوا عرض است و واسطه نه اين كه آلت ديدن چشم باشد. اين امر آيا به‏اين صورت خواهد بود كه هوا از بصر قبول قوه حيات مى‏كند كه ممكن نيست‏يا به‏اين نحو است كه به كمك بصر شفاف بالفعل مى‏شود كه خورشيد در اين جهت ازچشم اقوى است و اگر بصر آن را تسخين مى‏كند پس هر گاه سرد شد نبايد ببيند واگر بصر آن را سرد مى‏كند هر گاه گرم شد نبايد ببيند. به هر حال اين صورت هيچ‏فرض مقبولى ندارد بنابراين هوا به هيچ يك از اقسام نمى‏تواند عرض باشد. اما اگرجوهر بود يعنى جسمى كه از چشم خارج مى‏شود و سبب ديدن است امرى‏جوهرى بود چنان كه اكثر اصحاب شعاع چنين گفته‏اند. اين فرض چهار حالت دارد:يا به هر مبصرى متصل است و از هيچ مبصر منفصل نيست‏يا به هر مبصر متصل‏است و از مبصر منفصل يا به بعض مبصر متصل است و با مبصر هر گونه باشد فرقى‏نمى‏كند و بالاخره يا از مبصر خارج است و به مبصر متصل نيست. فرض اول محال‏است; يعنى چيزى از چشم خارج شود كه نصف عالم را پر كند و به اجسام آسمانى‏برسد و همين كه چشم را بستيم تمام آن به چشم بازگردد و با گشودن مجدد خارج‏شود و اين امر با هر بستن و گشودنى تكرار شود. ديگر آن كه اگر رؤيت‏به وصول‏شعاع جوهرى به مرئى باشد چرا اشياى دور را كوچك مى‏بينيم يعنى نبايد بانزديك تفاوتى داشته باشد. فرض دوم استحاله بيش ترى دارد، زيرا جسم خارج ازچشم منفصل شده تا ستاره‏هاى قطبى امتداد مى‏يابد و آن‏ها را لمس مى‏كند حال‏آن كه بين آن و چشم، هيچ ارتباطى نيست ولى بايد آن چه را احساس مى‏كند چشم‏هم احساس كند. فرض سوم نيز باطل است، زيرا اگر به بعض مبصر متصل باشدلازم است‏بعضى ديگر ديده نشود، از سوى ديگر به دليل مذكور هوا نمى‏تواند باشعاع متحد شده آلت واحد گردد. اما فرض آخر يعنى آن چه از چشم خارج شوددر هوا اندك نفوذى كند و به مبصر متصل نشود سپس هواى دور آن را به هواى‏مجاور وهواى مجاور تاثر خود را به بصر رساند اين نيز باطل است، زيرا گذشت كه هوا نه‏حساس است و نه مؤدى نتيجه آن كه با ابطال تمام فروع مذكور هوا نمى‏تواند به هيچ نحوى‏استحاله شود و از اين رو اين دليل عمده اصحاب شعاع از دستشان گرفته مى‏شود.

سه : در رسائل قول ديگرى نقل مى‏كند كه :

«زعم آخرون ان القوة المتصورة تلاقي بذاتها المحسوسات المبصرة‏فتدركها.» (4) .

در توضيح آن مى‏گويد:

«واماالذين قالوا ان المدرك للمرئي هو القوة المتصورة بذاتهابانطباع صورة المحسوس فيها فقد جعل الغائب كالحاضر اذا القوة‏المتصورة قد يوجد فيها صورة المحسوس مع غيبوبة المحسوس‏فيه من غير ان يوصف الحي حينئذ بالابصار بل بالتخيل بالذكرعلى ان هؤلاء قد ارتكبوا شنعة اعظم من هذا اذ جعلوا خلقة‏وتركيبها معطلين لا يجديان فائدة ولا يحتاج اليهما في الادراك‏البصري اذ القوة المتصورة تلاقي بذاتها المحسوسات وتكفي‏الطبيعة مؤنة تهيئة الآلة.» (5) .

به نظر مى‏رسد كه اين راى قول مستقل و چندان مهمى نباشد.

چهار : طبيعيون قائل به انطباع يا قول به شبحند، اين نظريه منسوب به ارسطو و فارابى‏است و از كلمات شيخ‏رحمه الله به دست مى‏آيد كه ايشان نيز بر اين عقيده بوده است. محمد ابن‏زكرياى رازى نيز خروج شعاع را انكار كرده ابصار را به حصول شبح در چشم دانسته است. (6) .

شيخ‏رحمه الله مى‏فرمايد:

«وقال اخرون ان الادراك البصري بانطباع اشباح المحسوسات‏المرئية في الرطوبة الجليدية من العين عند توسط الجسم المشف‏بالفعل عند اشراق الضوء عليه انطباع الصورة في المرائي فلو ان‏المرائي كانت ذات قوة باصرة لادركت الصورة المنطبعة فيها وهذه‏طريقة ارسطوطالس الفيلسوف وهو القول الصحيح المعتمد.» (7) .

اين دسته از فلاسفه قائلند كه چشم همانند آينه عمل مى‏كند; يعنى هر گاه مقابل‏آن جسم ملون و مستضيئ قرار گيرد شبحى از آن توسط جسم شفاف به رطوبت‏جليديه در چشم رسيده در آن انطباع مى‏يابد چنان كه صورت انسان در آينه منطبع‏مى‏شود نه اين كه چيزى از چشم خارج شده كه اين محال است و نه اين كه چيزى ازمحسوس جدا شود كه اين انتقال عرض بوده و محال است‏بلكه با حصول شرايط،صورتى در چشم حادث مى‏شود، زيرا مقابله و جسم ملون و نور كه فراهم شد چشم‏كه مستعد پذيرش صور است استعدادش به فعليت مى‏رسد و صورتى مماثل‏محسوس خارجى در آن حادث مى‏شود.

صاحب المباحث، هشت دليل بر انطباع ذكر مى‏كند و سپس به رد آن‏ها وايرادات مخالفان مى‏پردازد، (8) كه عمده آن‏ها لزوم انطباع كبير در صغير است كه ازسوى «جالينوس‏» اظهار شده است، صدرالمتالهين‏رحمه الله نيز به همين نحو و حتى باعين عبارت، آن‏ها را بيان كرده است. (9) .

شيخ‏رحمه الله اكثر همت‏خويش را صرف رد ادله، حجت‏ها وشبهه‏هاى اصحاب‏شعاع و اقوال فرعى آن كرده و سه فصل مبسوط را به اين امر اختصاص داده است.ايشان تنها سه دليل يا شاهد در اثبات و تائيد شبح ذكر كرده است، گويا ابطال تمام‏ادله و اصل مدعاى مخالفين را ملازم به اثبات قول به شبح دانسته است.

شيخ‏رحمه الله در دانشنامه علائى دليلى هندسى بر اين كه چرا شبح اشيا دور از اشيا نزديك‏خردتر است آورده است (10) كه قابل اعتناست ولى بر اصل مدعاى انطباع در آن جادليلى مذكور نيست.

ادله و مؤيدات شيخ‏رحمه الله از اين قرار است: شبح مرئى در خيال باقى مى‏ماند تا اين‏كه هر گاه خواستى آن را مجددا تخيل كنى، پس قوه باصره كه قبل از آن است‏شبح‏دريافت مى‏كند و در آن منطبع مى‏شود. مؤيد ديگر اين كه هر گاه به خورشيد مدت‏زمان طولانى نگاه كنيم و سپس روى برگردانيم صورت آن براى مدتى در چشم‏مى‏ماند كه اين نشانه صحت قول به انطباع مى‏باشد. سوم آن كه قطره‏اى كه از آسمان‏نازل مى‏شود به صورت خط مستقيم يا نقطه‏اى كه دوار است‏به صورت دايره‏مشاهده مى‏شود. سبب آن است كه صورتى از قطره در بالا مشاهده مى‏شود سپس‏صورتى به دنبال آن و همچنين صورت هاى ديگر به دنبال آن مى‏آيد چون صورت وشبح نخست در موقع مشاهده صورت دوم هنوز باقى است و از بين نرفته است وصورت بعدى كه هنوز باقى است‏به آن ملحق مى‏شود، از اين رو آن‏ها را متصل‏مى‏بينيم بنابراين از محسوس در چشم شبح منطبع مى‏گردد:

«فاذن ليس الابصار بخروج شي‏ء منا الى المحسوس فهو اذا بورودشي‏ء من المحسوس علينا واذ ليس ذلك جسمه فهو اذا شبحه ولو لاان الحق هذا الراي لكان خلقة العين على طبقاتها ورطوباتهاوالشكل كل واحدة منها وهيئته معطلة‏» (11) .

حاصل آن كه اگر جسمى مضيئ باشد تا نورافشانى كند و جسم ملونى مستضيئ‏گردد لون آن بالفعل شود و اگر بين آن و چشم، جسم شفافى نظير هوا واسطه شودهمچنين اگر چشم وآلات مربوط به آن سالم باشند اين جسم در چشم تاثيرى‏مى‏نهد كه همان صورت و شبح آن مى‏باشد بدون آن كه در متوسط تاثيرى گذارد،زيرا متوسط شفاف است نه جسم كثيف تا قبول اثر كند:

«فانا نظن ان الهواء اذا كان شفافا بالفعل وكانت الالوان الوانابالفعل وكان البصر سليما لم يحتج الى وجود شي‏ء آخر في حصول‏الابصار.» (12) .

يا اين كه فرمود:

«فنقول ان من شان الجسم المضئ بذاته والمستنير الملون ان‏يفعل في الجسم الذي يقابله اذا كان قابلا للشبح قبول البصروبينهما جسم لا لون له تاثيرا هو صورة مثل صورته من غير ان‏يفعل في المتوسط شيئا اذ هو غير قابل لانه شفاف.» (13) .

شيخ‏رحمه الله مراحل ومكانيسم طبيعى ادراك بصرى را از ابتدا تا انتها چنين بيان مى‏كند:

«بل الحق هو ان شبح المبصر يتادي بتوسط الشفاف الى العضوالقابل المتهيي‏ء الاملس النير من غير ان يقبله جوهر الشفاف اصلامن حيث هو تلك الصورة بل يقع بحسب المقابلة لا في زمان وان‏شبح المبصر اول ما ينطبع انما ينطبع في الرطوبة الجليدية وان‏الابصار بالحقيقة لا يكون عندها والا لكان الشي‏ء الواحد يرى‏شيئين لان له في الجليديتين شبحين كما اذا لمس باليدين كان لمسين‏ولكن هذا الشبح يتادي في العصبتين المجوفتين الى ملتقاهما على‏هيئة الصليب وهما عصبتان نبين لك حالهما حين نتكلم في التشريح.وكما ان الصورة الخارجة يمتد منها في الوهم مخروط يستدق الى‏ان يوقع زاويته وراء سطح الجليدية، كذلك الشبح الذي في‏الجليدية يتادي بوساطة الروح المؤدية التي في العصبتين الى‏ملتقاهما على هيئة مخروط فيلتقي المخروطان ويتقاطعان هناك‏فتتحد منهما صورة شبحية واحدة عند الجزء من الروح الحامل‏للقوة الباصرة ثم ان ماوراء ذلك روحا مؤدية للمبصر لا مدركة مرة‏اخرى، والا لافترق الادراك مرة اخرى لافتراق العصبتين. وهذه‏المؤدية هي من جوهر المبصر وتنفذ الى الروح المصبوبة في‏الفضاء المقدم من الدماغ فتنطبع الصورة المبصرة مرة اخرى في‏تلك الروح الحاملة لقوة الحس المشترك فيقبل الحس المشترك‏تلك الصورة وهو كمال الابصار.» (14) .

بنابراين از مرئى، شبحى توسط جسم شفافى نظير هوا ابتدائا روى رطوبت‏جليديه چشم منطبع مى‏شود سپس اين صورت به صورت مخروط در ملتقاى دورشته عصب بينايى كه پشت چشم قرار دارد به طور منعكس بر روى هم قرارمى‏گيرد، اين دومخروط، صورت واحدى را مى‏سازند. روح حامل قوه باصره كه درملتقاست آن را احساس مى‏كند. بعد از آن صورت توسط روح مؤدى به روح‏مصبوب بر مقدم دماغ رسيده در آن جا انطباع مى‏يابد، روح حامل قوه حس مشترك‏كه در مقدم دماغ مستقر مى‏باشد آن را ادراك كرده در آن جاست كه كمال ابصارتحقق مى‏يابد. البته گذشت كه ادراك حسى حقيقتا مربوط به نفس و جان است:

«پس صورت چيزها به برابرى اندر چشم افتد وبه جاى بينايى‏رسد پس جان او را اندر يابد.» (15) .

آخرين نكته اين كه در زمينه تشريح چشم و بيمارى ها و آسيب ها و درمان آن درقانون (16) و در باب تشريح كامل چشم در كتاب الحيوان به طور مبسوط سخن گفته است. (17) .

برخى از بزرگان معاصر قائلند كه قول به خروج شعاع وانطباع در نهايت، يك‏قول است چنان كه از ابن هيثم نقل مى‏شود كه وى در كتاب خويش به نام «مناظرو مرايا»قائل به خروج شعاع است‏حال آن كه در چند جاى ديگر آن تصريح مى‏كند كه ابصاربه خروج شعاع از مرئى به سوى رائى است و چون اصحاب شعاع به طور مطلق‏گفته‏اند كه ابصار به خروج شعاع است چنين پنداشته شده است كه منظور خروج‏شعاع از چشم است‏حال آن كه مراد آن‏ها از مرئى است. ايشان سپس تعليقه‏اى ازنسخه‏اى از الشفاء، الطبيعيات دال بر همين مطلب نقل مى‏كنند. (18) .

ولى دقت در ادله اصحاب شعاع و شبهه‏هاى آن‏ها و نظريات اصحاب انطباع‏كافى است تا مراد آن‏ها را به دست دهد.

تا بدين جا چهار راى در باب ادراك بينايى بررسى شد، مناسب است در پايان‏اين قسمت‏به دو نظريه ديگر از دو فيلسوف بعد از شيخ‏رحمه الله اشاره كنيم.

پنج : شيخ شهيد شهاب‏الدين سهروردى‏رحمه الله بعد از اين كه عقيده انطباع و خروج‏شعاع را در زمينه ابصار نفى كرد بر اساس مبانى اشراقى خويش قائل شد كه ابصارنوعى علم حضورى است; يعنى هر گاه مستنير با عضو حسى كه در آن رطوبت‏است مقابل و روبه رو شود و موانع برطرف گردد براى نفس علم اشراقى حضورى‏به محسوس حاصل مى‏شود و نفس با علم حضورى آن را مى‏يابد:

«والبصر وهي قوة مرتبة في العصبة المجوفة المدركة لما يقابل العين‏بتوسط جرم شفاف لا بخروج شعاع يلاقي المبصرات ولا بانعكاسه‏ولا بانطباع الصور المرئية في الرطوبة الجليدية ولا في ملتقي‏العصبيتين المجوفتين ولا باستدلال لبطلان ذلك كله على ما سبق بل‏بمقابلة المستنير للعين السليمة وهي ما فيها رطوبة صافية شفافة‏صقيلة مرائية فح يقع للنفس علم اشراقي حضوري على ذلك المبصرالمقابل لها فتدركه النفس مشاهدة.» (19) .

شيخ اشراق‏رحمه الله بر اين راى است كه قواى بدنى ظل نور اسپهبديه است و هيكل‏بدن طلسم و صنم آن. اين نور مدبر بدن و قواى اوست و لذا آن‏ها از او غائب نيستندو از اين رو احساس جميع حواس از براى اوست اين نور اشراق به خيال و ابصاردارد و اين اشراق ها سبب ديدن مى‏شوند:

«والنور الاسفهبد محيط بالبدن وقواه وحاكم بان له قوى جزئية‏وهي التي يدرك بها جميع المحسوسات وله اخرى كلية يدرك بها جميع‏المعقولات فله الحكم بذاته وهو حس جميع الحواس وما تفرق في‏جميع البدن يرجع في النور الاسفهبد حاصلة الى شي‏ء واحد هو ذاتهاالنورية الفياضة لذاتها وللنور المدبر اشراق على مثل الخيال ونحوالخيال وهي القوى الباطنة الاستعدادية واشراق على الابصارالمستغني عن الصورة.» (20) .

شش : آخرين نظريه در باب ابصار مربوط به صدرالمتالهين فيلسوف كبيراسلامى است، ايشان بينايى را نه به خروج شعاع و نه به انطباع ونه به علم اشراقى‏نفس بر مرئى مى‏داند بلكه آنان را امرى انشايى دانسته چنين تبيين مى‏كند:

«والحق عندنا غير هذه الثلاثة وهو ان الابصار بانشاء صورة‏مماثلة له بقدرة الله من عالم الملكوت النفساني مجردة عن‏المادة الخارجية حاضرة عند النفس المدركة قائمة بها قيام الفعل‏بفاعله لا قيام المقبول بقابله.» (21) .

بنابراين ابصار انشاى صورت مماثل بامرئى از عالم ملكوت نفسانى است و آن‏صورت مجرد از ماده است ونفس منشئ و موجد آن بوده قيام آن به نفس قيام‏صدورى است نه قيام حلولى.

نفس به اذن الهى آنان را انشا كرده و از اين روست كه نزد آن حاضر است لذاابصار به خلاقيت نفس است. ايشان اين مطلب را بر اساس مبانى خاص خويش ازجمله اتحاد عاقل به معقول در جميع مراتب ادراك اثبات مى‏كند. اين قول را پيش‏از خود صراحتا به فيلسوف معظم صاحب «اثولوجيا» منسوب مى‏كند:

«وقد نص على ما اخترناه في باب الابصار الفيلسوف المعظم في‏كتابه المعروف باثولوجيا بما نقلناه من كلامه هناك.» (22) .

حاجى‏رحمه الله، اقوال عمده باب را به زيبايى به نظم كشيده است: (23) .

قد قيل الابصار بالانطباع.

وقيل بالخارج من شعاع.

مضطرب الآخر او مخروطي.

مصمت او الف من خطوط.

لدي الجليدية راسه ثبت.

قاعدة منه على المرئي حوت.

تكيف المشف باستحالة.

بكيف ضوء العين بعض قاله.

وبانتساب النفس والاشراق.

منها لخارج لدي الاشراق.

وصدر الآراء هوراي الصدر.

فهو بجعل النفس رايا يدري.

للعضو اعداد افاضة الصور.

قامت قياما عنه كالذي استتر.

البته در اسفار در مواضع مختلف به نقد اقوال سه گانه عمده فوق يعنى خروج‏شعاع و انطباع و اشراق مى‏پردازد بعد از آن كه نظر عرفانى خود را در باب ابصار آن‏گونه كه بيان شد ارائه مى‏دهد.

ج : حول

از جمله مباحث اين باب، بررسى علل حول و دوبينى يا به اصطلاح شيخ‏رحمه الله‏«فى سبب روية الشي الواحد كشيئين‏» است. اصولا اين بحث از جمله تمسكات‏اصحاب شعاع بوده كه به طور مستقل مطرح شده است. آن‏ها مى‏گويند نورى كه ازهر چشم خارج شده تا به مرئى به صورت مخروط امتداد يابد و قاعده آن برمحسوس قرار گيرد اگر قاعده اين دو مخروط در مبصر روى يكديگر قرار گيرند يك‏شى‏ء ديده مى‏شوند ولى گاه مى‏شود كه اين دو قاعده دقيقا روى هم واقع نمى‏شودلذا يك شى‏ء دو شى‏ء ديده مى‏شود و اين سبب حول و دوبينى مى‏شود.

اصحاب انطباع و اشباح با پذيرش اصل حول، و بر اساس مبانى خود در پى‏توجيه آن برآمده چهار سبب ذكر كرده‏اند:

يك : بر اساس اين كه ابصار به حدوث شبح و صورت محسوس در چشم است وبر اين مبنا كه حامل قوه ادراكى، روح لطيف بخارى مى‏باشد و اين روح حركت هاى‏سريع و درجات مختلف دارد; يعنى جلو و عقب، بالا و پايين مى‏رود. وجه نخست‏دوبينى اين است كه آلتى كه شبح را از جليديه به ملتقاى عصب مى‏رساند انفتال وپيچ و تاب دارد لذا دو شبح را كه به صورت مخروط است‏به يك محل نمى‏رساندبلكه هر جزئى از آن در جزئى از ملتقا و روح مرتب در آن قرار مى‏گيرد لذا اين دوشبح بر يكديگر واقع نشده به صورت دو شى‏ء ديده مى‏شود.

دو : روح باصره، حركت و تموج به راست و چپ دارد گاه اين حركت همراه بااضطراب است‏حال چون روى بخارى مضطرب پيش از محل تقاطع مى‏آيد، شبح به صورت‏مضطرب در آن مرتسم مى‏شود، نظير شكل خورشيد كه در آب متموج، متكرر مى‏افتد.

سه : گاه حركت روح بخارى به سوى جلو و عقب اضطراب دارد، چون روح‏دائما بين حس مشترك و ملتقا در حركت‏سريع است لذا گاهى صورتى را از حس به‏حس مشترك مى‏رساند قبل از آن كه صورت قبلى محو شود، زيرا هر صورتى زمان‏ثباتى در حس مشترك دارد و جزئى از روح كه صورت را به آن جا مى‏رساند سريع‏عمل كرده قبل از محو شبح قبلى از جزء ديگر كه در حس مشترك است صورت‏بعدى را مى‏رساند و آن را قبول مى‏كند از اين رو در آن واحد دو صورت دارد.

شاهد اين مطلب، حركت‏سريع نقطه دوار است نظير آتش گيره كه ما آن را مدورمى‏بينيم و هم از اين روست كه اگر انسان در زمان طولانى به شيئى كه به صورت‏مدور مى‏چرخد نگاه كند مى‏پندارد كه ساير اشيا نيز مى‏چرخند، زيرا در روح،حركت دورانى حادث شده است.

چهار : سبب آخر اين است كه حركتى كه عارض سوراخ چشم مى‏شوداضطراب داشته باشد، زيرا حركت‏سوراخ چشم گاهى به سوى گشادى است وگاهى به سمت تنگى، زمانى به داخل و گاه به خارج است، اگر تنگ شد شى‏ء اكبر واگر وسعت‏يافت‏شى‏ء اصغر ديده مى‏شود. حال اگر اين حركات مضطرب شد ازيك شى‏ء دو يا چند شبح ريز و درشت منطبع مى‏گردد، خصوصا اگر قبل از محوشدن صورت قبلى صورت بعدى كه در وسعت‏با آن متفاوت است وارد شود.

بدين وسيله آخرين وجه تمسك اصحاب شعاع از دستشان گرفته مى‏شود.


پى‏نوشتها:

1) رسائل، ص 181.

2) دانشنامه علائى، ص 87.

3) كتاب النفس، ص 106 و 107.

4) رسائل ص 181 [در شرح اين فصل نقل شده است كه اين قول منسوب به ذيمقراطيس فيلسوف يونان‏باستان است.].

5) رسائل، ص 182 و 183.

6) المباحث المشرقية، ج 2، ص 197.

7) رسائل، ص 181.[واژه انطباع در فلسفه غرب نيز راه يافته است و هيوم با تقسيم ادراكات - perceptions - و تصور - idea - آنرا داده‏هاى بى‏ميانجى تجربه مانند احساسات‏دانست و همانند لاك سرچشمه هر شناخت را به انطباعات رساند. ر. ك: فيلسوفان انگليسى از هابر تاهيوم، ص 286-281; كليات فلسفه، ص 313-312] .

8) المباحث المشرقيه، ج 2، ص 299 تا 309.

9) اسفار، ج 8، ص 183 تا 191.

10) دانشنامه علائى، ص 92 - 94.

11) النجاة، ص 326 و 327.

12) كتاب النفس، ص 108.

13) همان، ص 128.

14) كتاب النفس، ص 132 و 133.

15) دانشنامه علائى، ص 91.

16) قانون كتاب سوم (1) ص 200 - 270.

17) الشفاء، الطبيعيات، كتاب الحيوان، ص 255 به بعد.

18) اتحاد عاقل به معقول، ص 201 و 204 - 205.

19) حكمة الاشراق ص 454; ر. ك : مجموعه مصنفات شيخ اشراق، ج‏1، كتاب المشارع والمطارحات، ص‏487-485 و ج‏3، الواح عمادى، ص 125- 126.

20) حكمة الاشراق، ص 474.

21) اسفار، ج 8، ص 179 - 180.

22) اسفار، ج 8، ص 181.

23) شرح منظومه، ص 283 - 285.