فروغ حكمت

على اكبر دهقانى

- ۳۸ -


شرح
حاصل اشكال اين است كه ماهيت همانطور كه در خارج اگر موجود شد متشخص و جزئى يافت مى شود، در ذهن نيز اگر يافت شد به دليل آنكه قائم به ذهنِ شخصىِ جزئى است او هم متشخص و جزئى خواهد بود. همانطور كه ماهيت موجود در ذهن زيد امروز، با ماهيت موجود در ذهن زيد ديروز، دو ماهيت جزئىِ جداگانه است. و يا ماهيتِ موجود در ذهن زيد و عمرو دو ماهيت جزئى هستند. همه جا مطلب از همين قرار مى باشد. بنابراين، ماهيت هميشه در ذهن هم جزئى است، نه كلى.

متن
فاسدٌ فإنّ الماهيّة المعقولة من الحيثيّة المذكورة ـ أعنى كونَها قائمة بنفس جزئيّة ناعتة لها، وكذا كونها كيفيّةً من الكيفيّات النفسانية وكمالا لها ـ هى من الموجودات الخارجيّة الخارجة من بحثنا، وكلامنا فى الماهيّة بوجودها الذهنىّ الذى لا تترتّب عليها فيه آثارها الخارجيّة، وهى من هذه الجهة لا تأبى الصدقَ على كثيرين.

جواب از اشكال

ترجمه
(اين اشكال) فاسد است; زيرا ماهيت معقوله از اين حيثيّت ـ يعنى از اين جهت كه قائم به نفس جزئى است ـ نعت نفسْ به شمار مى رود. و از اين جهت كه كيف نفسانى و كمال نفس است، از جمله موجودات خارجى است و از بحث ما خارج است. سخن ما در ماهيت موجود ذهنى است كه بر او آثار خارجى، مترتب نشود. و ماهيت از اين جهت، اباى از صدق بر كثيرين ندارد.

شرح
اشكال فوق و جوابش شبيه اشكالاتى است كه در باب وجود ذهنى مطرح شده است. خلاصه اينكه ماهيت اگر به عنوان موجودى از موجوداتى كه قائم به نفس است و كمال او محسوب مى شود، ملاحظه گردد، طبعاً جزئى و متشخص خواهد بود. و از اين حيث، قابليت انطباق بر كثيرين را نخواهد داشت. مضافاً به اينكه بدين لحاظ، ذهن هم خود، خارج محسوب شده و آنچه كه به آن قائم است نيز خارجى خواهد بود.
اما به ملاك ديگر، يعنى اينكه ماهيت را «بما اَنّها هى» ملاحظه كنيم و آثار خارج را بر او مترتب ندانيم و عنايتى به وجود ذهنى او نداشته باشيم، از اين جهت قابل صدق بر كثيرين و كلى خواهد بود. به عبارت ديگر، كليّت آن به حمل اولى و جزئيت آن به حمل شايع مى باشد.

متن
ثمّ إنّ الأشياء المشتركة فى معنىً كلىًّ يتميّز بعضها من بعض بأحد امور ثلاثة. فإنّها إن اشتركت فى عَرَضىٍّ خارج من الذات فقط تميّزتْ بتمام الذات، كالنوعين من مقولتين من المقولات العرضية المشتركَين فى العرضيّة، وإن اشتركت فى ذاتىٍّ فإن كان فى بعض الذات ـ ولا محالة هو الجنس ـ تميّزت ببعض آخر وهو الفصل، كالإنسان والفرس المشتركين فى الحيوانيّة المتميّزين بالنطق والصهيل، وإن كان فى تمام الذات تميّزت بعرضىٍّ مفارق، إذ لو كان لازماً لم يخل عنه فردٌ، فلازم النوع لازمٌ لجميع أفراده.
وزاد بعضهم على هذه الأقسام الثلاثة قسماً رابعاً، وهو التميّز بالتمام والنقص والشدّة والضعف فى نفس الطبيعة المشتركة، وهو التشكيك. والحقّ أنّ الماهيّة بما أنّها هى لا تقبل التشكيك، وإنّما التشكيك فى الوجود.

اقسام تمايز

ترجمه
اشيائى كه با هم در يك معناى كلى اشتراك دارند به يكى از امور سه گانه از يكديگر متمايز مى شوند:
اگر اشتراك آن اشياء در يك معناى عرضى خارج از ذات هست، پس به تمام الذات از يكديگر متمايز مى شوند، مانند دو نوع از مقولات عرضيه، كه در عرضيّت با يكديگر مشتركند.
و اگر آنها در امر ذاتى با يكديگر مشترك باشند، حال اگر اشتراكشان در بعض ذات هست لامحاله آن بعض، جنس خواهد بود و به بعض ديگر كه فصل است تميز خواهند يافت; مانند انسان و فرس كه مشترك در حيوانيّت هستند و به نطق و صهيل تميز مى يابند.
و اگر اشتراك آنها در تمام ذات باشد، پس تمايزشان در يك امر عرضى مفارق خواهد بود; زيرا اگر عَرَض، عَرَض لازم باشد هيچ فردى از آن خالى نخواهد بود; چون لازمه نوع، لازمه جميع افراد است.
بعضى بر اقسام سه گانه فوق، قسم چهارمى را اضافه كرده اند، كه آن تمايز به تمام و نقص و شدت و ضعف در خود طبيعت مشتركة است. و حق آن است كه «ماهيت بما اَنّها ماهيت» قبول تشكيك نمى كند و تشكيك فقط در وجود، جارى است.

شرح
مشّائيان براى تمايز ميان دو ماهيت، سه وجه بيان كرده اند. وجه اول اينكه تمايز، به تمام ذات باشد. در اين فرض طبعاً اشتراكشان به امرى بيرون از ذات خواهد بود; مانند تمايز دو مقوله عرضى چون مقوله كم با مقوله كيف، كه هيچ قدر مشتركى ذاتاً با هم ندارند. مثلا يك خط يك مترى با رنگ قرمز، صد در صد تمايز ذاتى دارند، چون يكى از مقوله كم است و ديگرى از مقوله كيف، لكن در مفهومى كه از اين دو انتزاع مى شود ـ يعنى مفهوم عرضيت كه از حاق ذات مقولات عرضى گرفته مى شود و در اصطلاح، آن را خارج محمول با محمول بالصميمه مى نامند ـ اشتراك دارند. همانطور كه همه ممكنات در امكان، كه برگرفته از حاق ذات آنهاست، مشتركند، مقولات عرضى هم در مفهوم عرضيّت كه برگرفته از صميم آنهاست اشتراك دارند. بديهى است كه مفهوم عرضيت، جنس يا فصل براى مقولات عرضى نيست، تا ذاتى آنها باشد. بلكه اين مفهوم، عَرَضى آنهاست و به اصطلاح منطق، ذاتى باب برهان ـ كه عرضى باب ايساغوجى است ـ مى باشد.(1)
قسم دوم اينكه اشتراك در بعض ذات كه جنس باشد دارند. طبعاً در فصل از يكديگر متمايز هستند. مانند انسان و فرس كه به نطق و صهيل از يكديگر جدا مى شوند.
قسم سوم اينكه اشتراك در تمام ذات دارند، مانند زيد و عمرو. لكن تمايز آنها در أعراض مفارق مانند كوتاهى يا بلندى، سياهى يا سفيدى و مانند آن مى باشد. گفتيم در اين قسم، تفاوت در اعراض مفارق هست، نه اعراض لازم; زيرا اگر عرض، عرض لازم بود لازمه جيمع افراد نوع خواهد بود و ملاكِ فرقِ افراد نوع از يكديگر نخواهد شد.
اشراقيون علاوه بر موارد فوق، تمايز چهارمى را نيز كشف كرده اند كه تمايز تشكيكىنام دارد. و آن عبارت است از اينكه افراد طبيعت واحد به تمام و نقص، شدت و ضعف و مانند آن از يكديگر متمايز باشند. مانند وجود واجب كه شديدترين درجات وجود هست و وجود هيولى كه ضعيف ترين مراتب وجود مى باشد. و بين اين دو، مراتب شديد و ضعيف فراوانى وجود دارد.
در اينكه آيا تشكيك در ماهيت وجود راه دارد يا نه؟ اختلاف است. مؤلف مى فرمايند: حق آن است كه تشكيك فقط در وجود و مراتب آن راه دارد و در ماهيت، جارى نيست.

متن
هذا كلّه فى الكلّيّة، وأنّها خاصّة ذهنيّة للماهيّة، وأمّا الجزئيّة وهى امتناعُ الشركة فى الشىء، وتسمّى «الشخصيّة»، فالحقّ أنّها بالوجود، كما ذهب إليه الفارابىّ(رحمه الله)وتبعه صدرالمتألّهين(رحمه الله). قال فى الأسفار: «والحقّ أنّ تشخّص الشىء ـ بمعنى كونه ممتنع الشركة فيه بحسب نفس تصوّره ـ إنّما يكون بأمر زائد على الماهيّة مانع بحسب ذاته من تصوّر الاشتراك فيه. فالمشخّص للشىء ـ بمعنى ما به يصير ممتنع الاشتراك فيه ـ لا يكون بالحقيقة إلاّ نفس وجود ذلك الشىء، كما ذهب إليه المعلّم الثانى، فإنّ كلّ وجود متشخّص بنفس ذاته، وإذا قطع النظر عن نحو الوجود الخاصّ للشىء فالعقل لا يأبى عن تجويز الإشتراك فيه وإن ضُمَّ إليه ألْفُ مخصّص، فإنّ الإمتياز فى الواقع غيرُ التشخّص، إذ الأوّل للشىء بالقياس إلى المشاركات فى أمر عامّ، والثانى باعتباره فى نفسه حتّى أنّه لو لم يكن له مشارك لا يحتاج إلى مميّز زائد مع أنّ له تشخّصاً فى نفسه. ولا يبعد أن يكون التميّز يوجب للشىء إستعداد التشخّص، فإنّ النوع المادّى المنتشر ما لم تكن المادّة متخصّصة الإستعداد لواحد منه لا يفيض وجوده عن المبدأ الأعلى.» إنتهى.(2)

تشخص به وجود، حاصل مى شود، نه چيز ديگر

ترجمه
همه سخن تا اينجا درباره كليّت بود و اينكه كليّت، خاصه ذهنى براى ماهيّت است.
اما جزئيّت ـ كه همان امتناع شركت در شىء است و شخصيّت ناميده مى شود ـ حق آن است كه آن به وجود، حاصل مى شود; چنانكه فارابى چنين گفته و صدرالمتألهين از او تبعيّت نموده، در اسفار فرموده است:
حق آن است كه تشخّص يك چيز ـ كه به معناى امتناع شركت به حسب مفهوم است ـ به واسطه چيزى غير از ماهيت است كه به حسب ذات خود، مانع از تصور اشتراك است. پس، تشخّص بخش شىء ـ به معناى چيزى كه مانع از اشتراك در آن شىء مى شود ـ، چنانكه معلم ثانى (فارابى) گفته است، در حقيقت چيزى بجز وجود آن شىء نيست; زيرا هر وجودى به نفس خويش، متشخص است.
هرگاه از آن وجود، قطع نظر شود عقل از جواز اشتراك در ماهيت آن ابا ندارد; هرچند كه هزار مُخصّص به آن ضميمه شود. چون امتياز، غير از تشخّص است; زيرا امتياز در مقايسه ماهيت با مشاركات آن در يك امر عمومى است، ولى تشخّص به اعتبار خود اوست، به طورى كه اگر فرض شود مشاركى براى او وجود ندارد احتياج به مميز زايدى نخواهد داشت، با آنكه تشخص فى نفسه براى آن حاصل است. و بعيد نيست كه تميّز، موجب استعداد تشخّص شود; زيرا تا نوع مادى فراگير، تخصّص استعداد براى يكى از افرادِ نوع را نيابد وجود آن از مبدأ اعلى افاضه نمى گردد.»

شرح
خوانديم كه كليّت، خاصيّت ماهيّت ذهنى است. آنچه از ماهيّت در خارج، حاصل است جزئى است. حال مى خواهيم بگوييم جزئيّتى كه براى ماهيّت در خارج هست از آنِ خود او نيست، بلكه از آن وجود اوست. و در حقيقت، وجودِ هر موجود، ملازم با جزئيّت و تشخص است.
اگر وجود را از هر ماهيتى كه وجود دارد برگيرند بلافاصله كلى خواهد شد; گرچه همراه او صدها قيد تخصيصى وجود داشته باشد. مثلا اگر گفتيم اسب سفيد، قيد سفيد بودن، اسب را از ساير اسبها ممتاز مى كند. ولى باز اسبِ سفيد، كلى است و مى تواند هزاران مصداق داشته باشد. حال اگر قيد عربى بودن را به آن اضافه كنيم و بگوييم اسب سفيد عربى، باز اين ماهيت كلى است و اسب سفيد عربى مى تواند هزاران مصداق داشته باشد. و به همين ترتيب هرچه عدد قيود را اضافه كنيم مفهوم و ماهيت، تخصيص مى يابد اما كليّت آن محفوظ مى ماند.
و اين معناى همان عبارت است كه مى گويد: امتياز، غير از تشخّص است. امتياز، جدا كردن يك مفهوم يا ماهيت است در مقايسه با ساير چيزهايى كه با آن مشاركت دارند. سفيد بودن يا عربى بودن براى اسب آن را از اسبهايى كه سفيد يا عربى نيستند جدا مى كند. اما باز به حالِ كلى خود، باقى مى ماند. اما تشخّص كه همان جزئيّت است براى ماهيت نه در مقايسه با شركاى آن، بلكه براى خود ماهيت فى نفسه حاصل مى گردد. حتى اگر فرض شود كه ماهيت مشاركى ندارد تا به مميّزى احتياج داشته باشد باز به واسطه وجود، تشخص برايش حاصل است.
البته بعيد نيست كه تميّزها كه يكى پس از ديگرى دامنه ماهيّت را محدود مى كنند، زمينه افاضه وجود كه عامل تشخص و جزئيّت است را فراهم كنند. مثلا اسب به نحو كلى كه موجود نمى شود; اسب اگر فى المثل سفيد بود، عربى بود، چه و چه بود آن وقت مى تواند موجود شود، يعنى وجود از مبدأ اعلى به آن افاضه شود. پس، امتيازها دامنه ماهيت را محدود مى نمايند و زمينه افاضه وجود را كه عامل تشخّص و جزئيّت است، فراهم مى نمايند.

متن
ويتبيّن به: أوّلا أنّ الأعراض المشخَّصة التى أسندوا التشخّص إليها ـ وهى عامّة الأعراض، كما هو ظاهر كلام بعضهم، وخصوص الوضع ومتى وأين، كما صرّح به بعض آخر، وخصوص الزمان، كما قال به آخرون وكذا ما قيل: إنّه المادة ـ أماراتٌ للتشخّص ومن لوازمه.

اقوال ديگر در باب تشخص

ترجمه
از مطالب گذشته روشن مى شود كه:
اوّلا أعراض مشخصّه اى كه تشخص را به آنها نسبت داده اند ـ بنابر ظاهر كلام بعضى ـ عموم اعراض هستند. و بنابر تصريح بعض ديگر خصوص وضع ومتى و اَيْن هست. و بنابر اظهار جمعى ديگر خصوص زمان هست. و همينطور جمعى ديگر گفته اند كه (عامل تشخص) ماده هست. (اما) همه اينها امارات و لوازم تشخصّند (نه خود تشخص).

شرح
برخى پنداشته اند تمام اعراض يعنى مقولات تسعه باعث تشخص موضوعات خود هستند. مثلا يك جسم وقتى وزن خاصى داشت رنگ، بُعد، طَعم، مكان و زمان خاصى داشت، اينها موجب تشخّص و تعيّن او مى گردند و او را از اشياى بى شمار ديگر جدا مى سازند.
برخى ديگر از ميان مقولات، به مقوله وضع (چگونگى نسبت اجزاء به يكديگر و همه به خارج) و متى (نسبت شيئى به زمان) و أين (نسبت شيىء به مكان) اكتفا كرده اند.
برخى ديگر به خصوص زمان و جمع ديگرى ماده موجود در جسم را عامل تشخص قلمداد كرده اند.
لكن همه اين اقوال چهارگانه در اين جهت هست كه اينها از امارات و نشانه هاى تشخّص هستند. تشخّص واقعى از آن وجود است، نه هيچ چيز ديگر. لكن وقتى چيزى در ظرف زمانى و مكانى خاص، وجود پيدا كرد، همراه با مقولات ديگر عرضى است. و اين مقولات، شهادت مى دهند كه آن چيز متشخصاً موجود گشته است.
متن
وثانياً: أنّ قول بعضهم: «إنّ المشخّص للشىء هو فاعله القريب المفيض لوجوده»، وكذا قول بعضهم: «إنّ المشخّص هو فاعل الكلّ وهو الواجب تعالى الفيّاض لكلّ وجود»، وكذا قول بعضهم: «إنّ تشخّص العرض بموضوعه» لا يخلو عن استقامة. غير أنّه من الإسناد إلى السبب البعيد، والسبب القريب الذى يستند إليه التشخّص هو نفس وجود الشىء، إذ الوجود العينىّ للشىء بما هو وجودٌ عينىٌّ يمتنع وقوعُ الشركة فيه، فهو المتشخّص بذاته، والماهيّة متشخّصة به، وللفاعل أو الموضوع دخلٌ فى التشخّص من جهة أنّهما من علَلِ الوجود، لكنّ أقرب الأسباب هو وجود نفس الشىء ـ كما عرفت.

كسانى كه اسباب بعيد تشخص را تشخص بخش پنداشته اند.

ترجمه
دوّم اينكه سخن بعضى كه مى گويند: تشخّص بخش يك شىء همان فاعل قريبى است كه به آن، افاضه وجود مى كند، و نيز سخن جمع ديگرى كه مى گويند: تشخص بخش واقعى، فاعل همه هستى است كه همان واجب الوجود كه فياض تمام موجودات هست مى باشد، و نيز سخن برخى ديگر كه مى گويند: تشخص عرض به موضوع اوست، اينها همه و همه از استقامت (در كلام) بى بهره اند; چون تشخّص را به سبب بعيد، اِسناد داده اند. در حالى كه سبب قريبى كه تشخّص بدان مستند است همان نفس وجود است; زيرا «وقوع شركت در وجود عينى بما هو وجودٌ عينى»، ممتنع است.
پس ،او متشخص به ذات خود هست و ماهيت به واسطه او تشخص مى يابد و فاعل يا موضوع (عَرَض) اگر دخالتى در تشخص دارند به جهت آن است كه از جمله علل وجود، محسوب مى شوند. لكن همانطور كه گفتيم، نزديك ترين اسباب، نفس وجود يك شىء مى باشد.

شرح
برخى ديگر تشخص بخش را فاعل قريبى مى دانند كه به آن شىء وجود مى بخشد، مثلا سازنده ماشين يا خانه. برخى ديگر خدا را كه فاعل هستى است تشخص بخش مى دانند. جمعى ديگر، موضوع عرض را علت تشخص بخش مى دانند.
اينها هم سخنان ناصحيحى مى گويند; زيرا اين موارد گرچه از جمله اسبابِ بعيد تشخص هستند، ولى سبب قريب نيستند. سبب قريب تشخّص، همان وجود شىء هست، لكن فاعل مفُيض يا فاعل كُل يا موضوعِ عرض در فاصله اى دورتر، از جمله اسباب بعيد تشخص به شمار مى روند.

متن
وثالثاً: أنّ جزئيّة المعلوم المحسوس ليست من قِبَلِ نفسه بما أنّه مفهومٌ ذهنىٌّ، بل من قِبَل الإتّصال الحسّى بالخارج وعلْمِ الإنسان بأنّه نوعُ تأثُّر له من العين الخارجىّ، وكذا جزئيّة الصورة الخياليّة من قِبَل الإتّصال بالحسّ، كما إذا أحضر صورةً خياليّةً مخزونةً عنده من جهة الحسّ أو ركّب ممّا عنده من الصور الحسّيّة المخزونة صورةَ فرد خيالىٍّ - فافهم.

ترجمه
نكته سوم اينكه جزئيّتِ معلومِ محسوس از ناحيه خود و از آن نظر نيست كه يك مفهوم ذهنى است، بلكه از ناحيه اتصال حسى با خارج است. انسان مى داند كه مفهوم، تأثرى از عين خارجى گرفته است.
و نيز جزئيت صورت خيالى از ناحيه اتصال حسى (با خارج) مى باشد. چنانكه اگر انسان يك صورت خيالى را كه از ناحيه حس پيش او بايگانى شده است حاضر مى كند (كه آن احضار شده نيز جزئى خواهد بود). و يا اينكه صور حسّى محفوظ نزد خويش را با صورت فرد خيالى ديگرى بياميزد (كه اين هم جزئى خواهد بود).

شرح
گفته شد كه كليّت، خاصه ذهنى است كه بر ماهيات عارض مى شود. حال مى خواهيم بگوييم كه صُور معلوم محسوس نيز از آن جهت كه موجود ذهنى است كلى مى باشد. و اگر به جزئيّت، متصف مى شود به ملاك ديگرى است كه همان اتصال آن به خارج باشد.
مثلا مردى را در نظر مى گيريم كه قد او مثلا يك متر و هفتاد سانتيمتر، و وزن او چه مقدار و زادگاه او فلان مكان و متولد فلان سال است. اين مفهوم شخصى با اين مشخصات مادامى كه پيوند با مصداق خارجى پيدا نكند، كلى است; زيرا مردى كه اين قيود را دارد مى تواند مصاديق فراوانى در خارج داشته باشد; گرچه حسب فرض الآن بالفعل موجود نباشند، اما وقوع چنين افرادى ممتنع نيست.
حال اگر اين مفهوم كه معلوم حسى ماست جزئى مى شود و غير قابل انطباق بر كثيرين، از آن جهت هست كه ميان اين معلوم حسى ما و معلوم خارجى كه اين معلوم برگرفته از آن است، ارتباط و اتصالى وجود دارد، كه اين اتصالْ موجب تأثر مفهوم از خارج مى گردد; كه همان تأثير جزئيّت معلوم خارجى بر مفهوم معلوم محسوس باشد. بدين معنا كه وقتى آن مفهومِ ذهنى را مرتبط با شخص زيد در خارج كه جزئى است مى دانيم اين مفهوم هم جزئى مى گردد و قابليت انطباق بر كثيرين را از دست مى دهد.


پى‏نوشتها:

1. براى كسب توضيح درباره اين دو واژه به منطق منظومه، عوضٌ فى الفرق بين الذاتى والعرضى، ص 30، مراجعه شود.

2. الأسفار الأربعة، ج 2، ص 10.