نانمايي ، شکاکيت ، نسبيت گرايي

حسين عشاقي اصفهاني

- ۴ -


پرسش :

آيا تحقق شك، به يقين هايي غير از يقين به اين هماني موضوع و محمول نيز وابسته است؟

پاسخ :

آري تحقق شك به يقين هاي ديگري نيز وابسته است كه در ذيل به آنها اشاره مي شود:
1. همان طور كه قبلا تذكر داديم، هر شك وابسته به دو احتمال اثباتي و سلبي است; يعني در ديدگاه شك كننده هر يك از دو طرف سلب و اثبات ممكن الوقوع است، در غير اين صورت، شك به يك جاده ي يك طرفه تبديل مي شود و ديگر شك نخواهد بود. بر اين مبنا، بايد در ديدگاه شك كننده، هر يك از دو طرف اثبات و سلب ممكن الوقوع باشد; يعني او به دو گزاره ي «طرف اثباتي ممكن الوقوع است» و «طرف سلبي ممكن الوقوع است» مطمئن باشد و به محتمل بودن هر يك از آنها يقين داشته باشد; زيرا اگر به جاي اطمينان و يقين، به هر يك از دو گزاره ي فوق شك داشته باشد، گرفتار يك تسلسل بي پايان خواهد شد; مثلا اگر به گزاره ي «طرف اثباتي ممكن الوقوع است» شك داشته باشد، خود اين شك به دو احتمال اثباتي و سلبي قبلي وابسته خواهد شد، يعني در ديدگاه او ممكن الوقوع بودن طرف اثباتي و ممكن الوقوع نبودن آن هر دو محتمل خواهد بود; بنابراين، احتمال اثباتي اول، خود به دو احتمال اثباتي و سلبي قبلي وابسته خواهد شد و چون، طبق فرض، هر احتمالي خود امري غيريقيني و مشكوك است، باز براي هر احتمال قبلي به دو احتمال سلبي و اثباتي قبل تري نياز خواهد شد و به همين صورت اين زنجيره تا بي نهايت پيش خواهد رفت و گرفتار يك تسلسل محال خواهيم شد. معناي اين سخن اين است كه براي شك در يك گزاره، بايد به بي نهايت گزاره ي قبلي شك داشته باشيم و بي نهايت احتمال سلبي و اثباتي را تعقل كنيم و اين چيزي است كه با محدوديت هاي ذهني ما ناشدني است; بنابراين، شك بدون يقين، ناشدني و ناممكن خواهد بود و اين همان ادعاي ماست كه هر شك به يقين وابسته است و آن، يقين به ممكن الوقوع بودن طرف اثباتي و سلبي گزاره ي مشكوك است.

2. از جمله يقين هايي كه براي هر شكي لازم است يقين به اين است كه در مورد نكته ي مشكوك بيش از يك احتمال وجود دارد; زيرا همان طور كه در بند پيشين روشن كرديم، اگر در شك فقط يك احتمال وجود داشته باشد، شك به جاده ي يك طرفه تبديل خواهد شد و ديگر شك نخواهد بود; بنابراين اعتقاد به وجود بيش از يك احتمال براي شك كننده امر لازمي است. اين اعتقاد هم بايد يقيني باشد; زيرا همان طور كه توضيح داديم، با فرض نوعي شك در اين جا، بايد انسان بي نهايت شك قبلي داشته باشد كه اين تسلسل محال و ناشدني است.

بايد توجه داشت كه يقين به اين كه بيش از يك احتمال در مورد مطلب مشكوك وجود دارد، غير از يقين به دو احتمال اثباتي و سلبي است كه قبلا توضيح داديم; زيرا يقين به اين كه بيش از يك احتمال وجود دارد، شرط يقين به دو احتمال اثباتي و سلبي است; يعني تا انسان يقين نداشته باشد كه بيش از يك احتمال وجود دارد نمي تواند به دو احتمال اثباتي و سلبي يقين داشته باشد; زيرا مفهوم «دو احتمال» يك حالت خاصي از مفهوم «بيش از يك احتمال» است و تا انسان به معناي عام يقين نداشته باشد، نمي تواند به معناي خاص يقين داشته باشد; مثلا انسان تا به درخت بودن يك جسم يقين نداشته باشد، نمي تواند به درخت سيب بودن آن يقين داشته باشد; بنابراين يقين به اين كه بيش از يك احتمال در مورد مطلب مشكوك وجود دارد، شرط يقين به دو احتمال اثباتي و سلبي است.

3. يقين به اين كه برخي از احتمالات نكته ي مورد شك باطل و نادرست است نيز يكي ديگر از يقين هايي است كه در هر شكي لازم است; زيرا اگر شك كننده همه ي احتمالات قابل فرض را درست بداند، اين ترديد كه از بين احتمالات كدام يك منطبق با واقع است و كدام يك منطبق با واقع نيست براي او پيش نمي آيد; چون فرض اين است كه همه ي احتمالات درست اند. پس براي اين كه در نكته اي شك كند، بايد اعتقاد داشته باشد كه همه ي احتمالات مفروض، درست نيستند. اين اعتقاد نيز اعتقاد يقيني است; زيرا اگر اين اعتقاد يقيني نباشد، بايد در مورد آن شك داشته باشد و وقتي در اين جا شكي تحقق يافت، بايد براي اين شك احتمالاتي وجود داشته باشد; و همان طور كه گفته شد، همه ي اين احتمالات در نظر شك كننده نمي تواند درست باشد و او بايد معتقد باشد كه برخي از اين احتمالات نادرست اند. اين اعتقاد هم، طبق فرض، يقيني نيست; بنابراين، مشكوك بايد خود داراي احتمالاتي باشد كه در نظر شك كننده همه درست نيستند و، به همين صورت، اين زنجير تا بي نهايت پيش مي رود و يك تسلسل ناممكن حاصل مي شود; در نتيجه، وجود شك به خاطر وابسته بودن به يك زنجيره ي داراي بي نهايت احتمالاتِ پي درپي، ناممكن خواهد شد.

بنابراين، براي اين كه انسان بتواند درباره ي مطلبي شك داشته باشد، بايد اعتقاد داشته باشد همه ي احتمالات قابل فرض، درست نيستند تا گرفتار يك تسلسل ناممكن نگردد; پس شك از اين جهت هم وابسته به يقين است.
4. از جمله يقين هايي كه شك وابسته به آن است، يقين به وجود موضوع در گزاره هايي است كه در آنها حكمي از احكام يك شيء موجود مورد ترديد است; زيرا همان طور كه گفته شد، شك در تحقق يك محمول خاص براي يك موضوع خاص شك خاصي است كه براي حفظ هويت شخصي آن بايد هويت و اين هماني شخصي موضوع و محمول گزاره ي مورد شك محفوظ باشد، وگرنه شك حاصل همان شك خاص معين مفروض نخواهد بود; لذا براي اين كه شما مثلا شك داشته باشيد كه اين مثلث موجود، قائم الزاويه است يا نه، چون شما شك داريد كه قائم الزاويه بودن براي اين مثلث خاص موجود، تحقق دارد يا نه، بايد موجود بودن مثلثِ مفروض براي شما مسلم و يقيني باشد; زيرا شك در قائم الزاويه بودن مثلث مشكوك الوجود با شك در قائم الزاويه بودن مثلث يقيني الوجود مغاير است و هر يك از اين دو شك، شك خاص و مستقلي است; بنابراين براي داشتن آن شك خاص معين، بايد به وجود موضوع گزاره ي مفروض يقين داشته باشيد، وگرنه آن شك خاص نخواهد بود; پس در اين جا هم ما براي اين گونه شك ها بايد به وجود موضوع گزاره ي مورد شك يقين داشته باشيم.

پرسش :

انسان علوم خود را از طريق ابزارهاي ادراكي مثل حواس پنجگانه و عقل به دست مي آورد ولي از كجا بدانيم كه اين ابزارها درست عمل مي كنند و واقعيت ها را همان گونه كه هستند به ما نشان مي دهند؟ آيا اگر ساختار ادراكي ما به گونه ي ديگري بود، واقعيات را به گونه اي ديگر نمي فهميديم؟ مسلماً اين احتمال وجود دارد كه ابزارهاي ادراكي ما در چگونه به نظر آمدن واقعيات دخالت داشته باشند و، بنابراين، با وجود اين احتمال، هيچ گزاره اي قابل اعتماد يقيني نيست; پس چگونه مي توان ادعاي حصول يقين كرد؟

پاسخ :

به شبهه ي فوق از چند نظر مي توان پاسخ داد كه در ذيل به بيان و توضيح آن مي پردازيم.
1. همان گونه كه قبلا روشن شد، وجود هر شك وابسته به يقين هايي است; بنابراين اگر در اين كه ابزارهاي ادراكي ما واقع را نشان مي دهند اِبراز ترديد و شك شد و ادعا شد كه ما نمي دانيم آيا ابزارهاي ادراكي ما درست عمل مي كنند يا نه، بايد گفت خود اين ترديد به يقين هايي وابسته است كه بدون آنها حصول چنين ترديدي ممكن نيست. اين يقين ها عبارت اند از:

الف) يقين به وجود دو احتمال اثباتي و سلبي گزاره ي مورد ترديد مذكور; زيرا شك وابسته به وجود احتمالات متعدد در نزد شك كننده است; يعني تا او احتمالاتي برايش مطرح نباشد، معنا ندارد كه بگويد من در مورد فلان مطلب شك دارم; پس اين كه آيا ابزارهاي ادراكي درست عمل مي كنند يا نه نيز وابسته به وجود احتمالاتي است; يعني شك كننده بايد معتقد باشد كه «احتمالاً ابزارهاي ادراكي درست عمل مي كنند» و نيز «احتمالاً ابزارهاي ادراكي درست عمل نمي كنند».

ب) يقين به نادرستي يكي از دو احتمال اثباتي و سلبي و درستي احتمال ديگر در گزاره ي مذكور; زيرا اگر يكي از دو احتمال مذكور را درست نداند، معنا ندارد كه بگويد كدام يك از دو احتمال اثباتي و سلبي درست است. اصلا معناي ترديد اين است كه بداند يكي درست است، ولي نداند درستي مربوط به گزاره ي اثباتي است يا سلبي; بنابراين شك در گزاره ي «آيا ابزارهاي ادراكي ما درست عمل مي كنند يا نه» وابسته است به يقين به درستي يكي از احتمالات و نادرستي احتمال ديگر.

ج) يقين به وجود ابزارهاي ادراكي; زيرا فرض اين است كه شك كننده در تحقق حكمي از احكام ابزارهاي ادراكي شك دارد; بنابراين اين شك، شك خاصي است و چنان كه قبلا توضيح داده شد، براي حفظ هويت شخصي اين شك خاص، بايد وجود موضوع گزاره ي مورد ترديد، يقيني و مسلّم باشد، وگرنه شك حاصل، شك در تحقق محمول مفروض براي موضوع مفروضِ مورد نظر او نخواهد بود.

د) يقين به هويت و اين هماني هر يك از موضوع و محمول گزاره ي مورد ترديد مذكور; يعني اكنون كه در درست عمل كردن ابزارهاي ادراكي شك داريم پس براي حفظ هويت شخصي اين شك خاص بايد به هويت و اين هماني موضوع و محمول مطلب مورد شك مفروض يقين داشته باشيم، تا اين شك، شك در درست عمل كردن ابزارهاي ادراكي باشد، نه شكي ديگر; بنابراين شك در گزاره ي مورد بحث وابسته به يقين شك كننده است به اين كه «ابزارهاي ادراكي ابزارهاي ادراكي اند، نه چيز ديگر» و «درست عمل كردن درست عمل كردن است، نه چيز ديگر».

هـ) همان طور كه در شبهه مطرح شد، شك در درست عمل كردن ابزارهاي ادراكي مستلزم شك در درستي گزاره هاي حاصل از طريق ابزارهاي ادراكي است; اما ترديد در هر گزاره اي، همان طور كه روشن كرديم، به يقين هاي چهارگانه ي فوق وابسته است، بر اين اساس به ازاي هر شك، حداقل چهار يقين حاصل مي شود; بنابراين باز حتي اگر بخواهيم بر اساس شبهه ي مفروض، در درست عمل كردن ابزارهاي ادراكي و نيز در گزاره هاي مستند به ابزارهاي ادراكي شك كنيم، بايد حداقل چهار برابر آن يقين داشته باشيم بر اين اساس چگونه مي توان گفت درستي همه ي گزاره ها مشكوك و غيريقيني است؟!

2. پاسخ ديگري كه مي توان به شبهه ي فوق داد اين است كه بيان فوق خود استدلالي است بر ادعاي مشكوك بودن و غيريقيني بودن همه ي گزاره ها، اما بايد توجه داشت كه نقش و خاصيت استدلال اين است كه انسان را از ترديد نسبت به يك ادعا بيرون مي آورد; يعني مثلا در اين جا ابتدا درستي گزاره ي «همه ي گزاره ها مشكوك اند» مورد ترديد است، بيان فوق استدلالي است براي رهايي از ترديد در درستي و تحصيل يقين به درستي آن; بنابراين در هر استدلال كار استدلال كننده رهايي از يك شك و تحصيل اطمينان و يقين است; بر اين اساس، مي گوييم بيان موجود در شبهه ي فوق مستلزم يك پارادوكس و منجر به يك تناقض عملي است; زيرا اگر شما تحصيل يقين و اطمينان را ممكن نمي دانيد، پس چرا براي ادعاي خود استدلال مي آوريد كه خاصيتش كسب اطمينان و تحصيل يقين نسبت به ادعاست؟!
3. اين مسلم است كه ابزارهاي ادراكي در برخي موارد گرفتار خطا مي شوند و واقعيات را آن گونه كه هستند به ذهن منعكس نمي كنند، اما ابزارهاي ادراكي، همواره غلط عمل نمي كنند تا باعث خطا در تمام باورهاي ما شوند، وگرنه نانمايي ـ كه در بخش اول باطل شد ـ لازم مي آيد، علاوه بر آن كه اگر ابزارهاي ادراكي ما همواره غلط عمل كنند و بر اين اساس همه ي گزاره ها ناهمگون با واقع باشند، گزاره ي «ابزارهاي ادراكي ما غلط عمل مي كنند» نيز، گزاره ي ناهمگون با واقع خواهد بود و براي اين كه اين گزاره ناهمگون با واقع باشد، بايد گفت: «ابزارهاي ادراكي ما درست عمل مي كنند»; زيرا شرط اين كه گزاره ي «ابزارهاي ادراكي غلط عمل مي كنند» ناهمگون با واقع باشد اين است كه واقع خلاف محتواي اين گزاره باشد، يعني در واقع «ابزارهاي ادراكي درست عمل مي كنند»; پس، از فرض اين كه ابزارهاي ادراكي ما همواره غلط عمل كنند، لازم آمد كه ابزارهاي ادراكي ما درست عمل كنند; و با پذيرش درستي عملكرد ابزارهاي ادراكي، يقين به درست بودن گزاره هاي مورد باور ما حاصل شدني است.

ممكن است اين سؤال مطرح شود كه آيا با يك استدلال عقلي مي توان ثابت كرد كه عقل ما مي تواند درست بفهمد؟ آيا اين مصادره به مطلوب نيست؟ آيا مي توانيم با همين عملكرد عقل كه درستي آن مشكوك است به درستي عملكرد عقل اطمينان و يقين پيدا كنيم؟

بايد گفت: مصادره به مطلوب وقتي لازم مي آيد كه ما ادعايي را كه مي خواهيم اثبات كنيم، در مقدمات استدلال به كار بريم، ولي ما در اين استدلال چنين نكرديم; زيرا ادعاي مورد استدلال اين بود كه «ابزارهاي ادراكي ما مي توانند درست عمل كنند» و ما در هيچ يك از مقدمات اين استدلال از چنين ادعايي استفاده نكرديم، تا مصادره به مطلوب لازم آيد; بلكه كاري را كه ما انجام داديم عبارت بود از استناد به مشكوك بودن درستي عملكرد ابزارهاي ادراكي كه مبناي شبهه و اساس آن اشكال بود; زيرا شبهه اين بود كه از كجا بدانيم ابزارهاي ادراكي ما درست عمل مي كنند؟ شايد اين ابزارها نتوانند واقعيات را آن چنان كه هستند به ذهن ما منعكس كنند. دراين جا ما به استناد همين شكِ سؤال كننده مي گوييم: مشكوك بودن درستي عملكرد عقل، مثلا به معناي محتمل بودن دو طرف اثباتي و سلبي است; يعني اگر درستي عملكرد عقل مشكوك است بدين معناست كه شايد عقل درست عمل كند و شايد هم درست عمل نكند، با وجود اين دو احتمال در شك مفروض، مي گوييم: اگر واقعاً عقل حداقل در برخي موارد درست عمل كند و واقعيات را همان گونه كه هستند به ذهن منعكس كند، پس ديگر نمي توان همه ي باورهاي خود را به اين بهانه كه شايد عقل درست عمل نكند، مشكوك و يا ناهمگون با واقع تلقي كرد; و اگر عقل واقعاً همواره غلط عمل مي كند، در اين صورت همه ي گزاره هاي مورد توجه عقل از جمله اين گزاره كه «عقل ما غلط عمل مي كند» خلاف واقع خواهند شد; زيرا اگر عقل در فهم اين گزاره خطايي نكرده باشد، بايد گفت: پس عقل حداقل توانسته يك مطلب را همان گونه كه مطابق واقع است بفهمد و، در اين صورت، پذيرفته شده كه عقل مي تواند عملكرد درست داشته باشد (حال آن كه فرض اين بود كه عقل همواره واقعيات را دگرگون و ناهمگون مي يابد). پس براي حفظ مبناي بحث بايد گفت: در همين گزاره كه «عقل ما غلط عمل مي كند» عقل خطا كرده، ولي خطا بودن اين گزاره در صورتي است كه واقعيت خلاف محتواي اين گزاره باشد; چون اگر واقعيت همين طور باشد كه اين گزاره بيان مي كند، ديگر اين گزاره خطا نخواهد بود; پس براي خطا بودن اين گزاره لازم است واقعيت خلاف محتواي آن باشد، يعني «در واقع عقل درست عمل مي كند» و باز هم به اين جا رسيديم كه عقل درست عمل مي كند; پس ما با تحليل در شك سؤال كننده به اين نتيجه رسيديم كه در هر صورت و با هر دو احتمالِ لازم در آن شك، عقل مي تواند عملكرد داشته باشد بدون اين كه مصادره اي در كار باشد.

پرسش :

ما به اين دليل به صدق گزاره هايي اطمينان و يقين داريم كه در ساختار معرفتي خود تعدادي گزاره ي بديهي مثل اصل امتناع تناقض داريم كه آنها را مبنا و زيربناي ساختار معرفتي خود قرار مي دهيم و سپس گزاره هاي ديگر را در صورت انطباق آنها با گزاره هاي مبنا صادق و در صورت عدم انطباقْ كاذب مي دانيم; امّا سؤال اين است كه صدق گزاره هاي مبنا از كجاست؟ ما از كجا بدانيم آنها واقعاً گزاره هاي درستي هستند؟ اين احتمال هست كه آنها خود كاذب و ناهمگون با واقع باشند. با اين احتمال، چگونه مي توان به صدق گزاره هاي ديگر نيز باور يقيني داشت؟

پاسخ :

علاوه بر اين كه هر شك وابسته به يقين هايي است كه قبلا مفصل درباره ي آن بحث شد و بنابراين شك فراگير و عام ممكن نخواهد بود، بايد گفت: ترديد در صدق گزاره ي مبنا اين است كه ما متحيريم كه كدام يك از دو طرف اثباتي و سلبي اين گزاره محقق است و اين بدين معناست كه براي شك در گزاره ي مبنا بايد به وقوع يكي از دو طرف آن علم داشته باشيم.

توضيح اين كه در اصل امتناع تناقض كه مبناي صدق همه ي گزاره هاست ادعا مي شود كه «اجتماعِ بودن و نبودن براي هر چيزي محال است.» حال اگر كسي در صدق اين ادعا شك داشته باشد، معناي شكش اين است كه من نمي دانم، چنان كه ادعا مي شود، محال بودن براي تناقض محقق است، يا چنان كه احتمالش مي رود، محال نبودن; اما اين ترديد در صورتي قابل فرض است كه شك كننده مطمئن باشد كه از دو حالت «محال بودن تناقض» و «محال نبودن آن» يكي محقق است، ولي نداند كه كدام است. در اين صورت است كه مي توان گفت او در اين گزاره ترديد دارد، چون اگر مطمئن باشد كه هر دو محقق است يا مطمئن باشد كه هيچ يك محقَّق نيست ديگر ترديد و سؤالي باقي نمي ماند كه آيا محال بودن تحقق دارد يا محال نبودن; به بيان ديگر، سؤال از اين كه كدام يك از دو حالت مزبور محقق است متفرع بر اين است كه سؤال كننده يكي را محقق بداند، اما در تعين طرف محقَّق درمانده و متحير باشد; بنابراين، تا در اصلِ تحقق يكي مطمئن نباشد، سؤال از تعين و اين كه كدام محقق است بي معناست; پس شك در درستي اصل امتناع تناقض، وابسته است به علم به اين كه از دو حالت «محال بودن» و «محال نبودن» يكي محقق است.

از طرفي، چون فرض اين است كه درستي اصل امتناع تناقض زيربنا و مبناي صدق همه ي علوم و آگاهي هاست، پس شك در آن مستلزم شك در همه ي باورها و گزاره هاست و با شك در آن هيچ آگاهي و يقيني موجود نخواهد بود; روي اين حساب، از يك طرف شك در درستي اصل امتناع تناقض وابسته به حداقل يك آگاهي است و از طرفي، به خاطر اين كه شك در گزاره ي مبنا مستلزم شك در همه ي گزاره هاست، پس هيچ گونه آگاهي و از جمله آگاهي اي كه شرط تحقق شك در درستي امتناع تناقض بود، موجود نخواهد بود; بنابراين ما در اين جا هم مي خواهيم در درستي اصل امتناع تناقض شك داشته باشيم و هم با فرض عموميت و فراگير بودن شك، امكان تحقق شرط چنين شكي را نداريم; در نتيجه، چنين شكي، با عدم تحقق شرطش، محال است واقعاً به وجود آيد و معناي اين سخن اين است كه درستي اصل امتناع تناقض شك پذير نيست و محال است بتوان واقعاً در صدق آن ترديد كرد. به بيان ديگر، شك در درستي اصل امتناع تناقض وابسته به آگاهي به تحقق يكي از دو طرف اثباتي و سلبي است و آگاهي به تحقق يكي از اين دو حالت، وابسته به يقين به درستي اصل امتناع تناقض است، چون شك در آن منجر به شك در همه ي گزاره هاست; پس شك در درستي اصل امتناع تناقض وابسته به يقين به درستي همين اصل است و براي اين كه به درستي اين اصل شك كنيم، بايد به درستي اين اصل شك نداشته باشيم; يعني حتي شك در درستي اين اصل وابسته به يقين به درستي اين اصل است.
از اين رو، حقيقتاً نمي توان به اين اصل شك واقعي داشت، چون حتي در حال شك و حتي قبل از آن بايد به اين اصل يقين داشت، تا زمينه ي تحقق شرطِ وقوع چنين شكي فراهم شود.

از اين جا حل يك مشكل معرف شناسي نيز به دست مي آيد و آن اين كه بر اساس نظريه ي مبناگرايي در معرفت شناسي، اين سؤال مطرح است كه اعتقاد يقيني به صدق گزاره ي مبنا براي انسان از كجاست و چرا انسان به صدق گزاره ي مبنا اعتقاد دارد؟

معرفت شناسان جواب هايي به اين پرسش داده اند; از جمله اين كه گزاره ي مبنا بديهي است و وضوح و بداهتش باعث مي شود كه انسان بدون چون و چرا آن را بپذيرد و جواب ديگر اين كه واقعيت گزاره ي مبنا را انسان در درون ذاتش با علم حضوري مي يابد و همين يافت حضوري منشأ اعتقاد يقيني به گزاره هاي مبناست; ولي جوابي كه ما اكنون مي توانيم بر اساس نكته ي مذكور بيان كنيم اين است كه انسان به گزاره ي مبنا كه همان اصل امتناع تناقض است اعتقاد دارد، چون اصلا شك واقعي در صدق آن براي انسان ممتنع و ناممكن است. همان گونه كه توضيح داده شد، شك در درستي امتناع تناقض، مشروط به آگاهي به تحقق يكي از دو طرف اثباتي و سلبي اين گزاره است و اين شرط، در فرض شك در اصل امتناع تناقض ـ كه زيربناي صدق همه ي گزاره ها و ترديد در آن مستلزم ترديد در همه ي گزاره هاست ـ ممتنع الحصول و وجودناپذير است و بدون شرطِ تحقق اين شك، خود اين شك هم ممتنع الحصول و ناممكن خواهد شد; پس وجود چنين شكي واقعاً براي انسان ناممكن و محال است; لذا بايد گفت كه يقين به درستي اصل امتناع تناقض، از لوازم جدا ناشدني ذهن انسان است و انسان به مجرد اين كه قواي ادراكي اش وجود و فعليت مي يابد، آگاهي به درستي امتناع تناقض براي او حاصل است و اين آگاهي لازمه اي جدا ناشدني از اوست.

پرسش :

ما بارها در خواب رؤياهايي مي بينيم و در آن هنگام هيچ احتمال غير واقعي بودن مناظر مشهودمان را نمي دهيم، اما پس از بيداري معلوم مي شود كه همه ي آنها رؤيا و غيرواقعي بوده اند. از كجا بدانيم كه واقعي پنداشتن جهان اين گونه نباشد؟ اين احتمال هست كه ما روزي متوجه شويم كه در خواب بزرگي به سر مي برده ايم و آنچه واقعيات حقيقي مي پنداشته ايم پندارهايي كاذب و نانما بيش نبوده اند. با وجود اين احتمال، چگونه مي توان يقيني بودن باورها را ادعا كرد؟

پاسخ :

پنداري بودن رؤياها در مقام مقايسه با عالم واقعيات است; يعني رؤياها در صورتي پنداري و كاذب خواهند بود كه گزاره هايي را كه در حال رؤيا باور كرده بوديم با عالم واقعيات بسنجيم و بعد عدم مطابقت آنها را با واقعيات موجود بيابيم; مثلا شما در خواب مي بينيد كه در مكه و مشغول طواف دور خانه ي خدا هستيد. بعد كه بيدار مي شويد گزاره ي «من در مكه دور خانه ي خانه طواف مي كردم» را با واقعيت موجود خود كه در تهران بوده ايد مقايسه مي كنيد و بعد حكم مي كنيد كه آنچه در رؤيا باور داشته ايد غيرواقعي و كاذب بوده است; اين حداقل مستلزم سه واقعيت است: يكي، رؤيايي كه ديده ايد; دوم، واقعيتي كه در بيداري در آن به سر مي بريد و رؤيا را با آن مقايسه مي كنيد و سوم، ناهمگوني بين رؤيا و واقعيت موجود در حال بيداري. با وجود واقعي اين سه شرط مي توان به كاذب بودن رؤيا حكم كرد وگرنه اگر رؤيايي نباشد و يا واقعيتي كه بتوان رؤيا را با آن مقايسه كرد وجود نداشته باشد و يا بين رؤيا و آن واقعيت همگوني باشد، نمي توان به كاذب و غيرواقعي بودن رؤيا حكم داد.

با توجه به اين مقدمه مي گوييم: اين احتمال كه ما در يك رؤياي فراگير و كاذب به سر مي بريم و هر آنچه باور داريم همه گزاره هاي كاذب و غيرواقعي اند احتمال باطلي خواهد بود; زيرا چنين چيزي به خاطر متناقض بودن، ممتنع الوقوع و ناممكن است. چون از يك طرف حكم به كاذب بودن همه ي گزاره هاي اين رؤيا مي كنيم و، بنابراين، اين نكته كه ما در اين رؤيا معتقديم كه واقعياتي وجود دارد، دروغ و كاذب خواهد بود و، از طرفي، شرط كاذب بودن اين رؤياي فراگير، وجود واقعي سه شرط مذكور است، پس بايد گفت: هم به خاطر كاذب بودن وجود واقعيات، هيچ واقعيتي حقيقي وجود ندارد و هم بايد گفت: حداقل سه واقعيت حقيقي، يعني رؤيا و واقعيت مورد مقايسه و ناهمگوني بين آن دو وجود دارد و اين صريحاً تناقض است; پس وجود چنين احتمالي محال و ناممكن است و، در نتيجه، اين احتمال باطل است و نمي توان شك فراگير را با استناد به آن درست دانست.

پرسش :

امروزه با پيشرفت سريع علوم، اطلاعات علمي دنيا به روز شده و ما هر روزه شاهد سقوط و بي اعتباري نظريات قبلي هستيم و، از اين رو، نبايد به هيچ گزاره اي دل ببنديم و به هيچ مطلبي باور يقيني داشته باشيم; زيرا دير يا زود اين مطلب هم سرنوشتي همانند گزاره هاي ديروزي پيدا مي كند كه امروزه فاقد اعتبار علمي اند، و آنها را فقط بايد در موزه هاي علم بشري جستوجو كرد; با اين وصف چگونه مي توان از يقين دم زد؟

پاسخ :

اولا ورود اطلاعات جديد به بازار علم و حتي به روز شدن آنها، لزوماً به معناي بي اعتباري نظريات قبلي نيست; زيرا بسياري از اطلاعات جديد نسبت به نظريات قبلي نقش تخريبي ندارند، بلكه مؤيد يا مكمل آنها هستند; مثلا امروزه با وجود سفينه هاي فضايي هر روز اطلاعات جديدي درباره ي منظومه ي شمسي به بازار علم عرضه مي شود، ولي اين اطلاعات عموماً نسبت به نظريه ي خورشيد مركزي منظومه ي شمسي نقش تخريبي ندارند، بلكه يا مؤيد و يا مكمل آنها بوده اند; بنابراين، صرفاً به اين دليل كه نظريات جديدي هر روزه به بازار علم عرضه مي شود، نمي توان نتيجه گرفت كه نظريات قبلي باطل و بي اعتبارند. اصلا انسان وقتي مي تواند ادعاي پيشرفت علمي داشته باشد كه با كشف مطالب جديد در مجموعه ي اطلاعات پيشين افزايشي به وجود آورد (گرچه گاهي مجبور به حذف موردي باشد)، و گرنه اگر بنا باشد نظريات جديد همه ي نظريات قبلي را باطل كنند و بعد هم خود اين نظريات به واسطه ي نظريات جديدتري باطل شوند، دعوي پيشرفت علمي سخني پوچ و بي معنا خواهد بود; زيرا معنايش اين است كه انسان همواره در روند فرهنگي خود از يك تاريك خانه به تاريك خانه اي ديگر منتقل مي شود بدون اين كه نوري در اين فرايند نصيبش شود; بنابراين اگر پذيرفتيم كه انسان در يك فرايند تكامل علمي است، بايد بپذيريم كه او همواره تعدادي گزاره ي ثابت و يقيني دارد.

ثانياً، شما مي گوييد «نظريات جديد همواره نظريات قبلي را بي اعتبار مي كند» و، بنابراين، نمي توان به هيچ گزاره اي يقين داشت. سؤال اين است كه اگر خود اين گزاره باوري يقيني است، پس چگونه ادعا مي كنيد كه به هيچ گزاره اي نمي توان باور يقيني داشت و اگر باوري مشكوك و مورد ترديد است، پس نمي توان به استناد آن ادعاي شكاكيت را تثبيت كرد و براي آن استدلال آورد، چون استدلال انسان را از ترديد در يك ادعا بيرون مي آورد. بنابراين مقدمات به كار رفته در آن استدلال بايد خود مورد اعتماد و غيرمشكوك باشند تا بتوان به استناد اعتماد به صحت آن، به نتيجه ي استدلال اعتماد كرد، ولي در اين جا فرض بر اين است كه مقدمه ي مذكور، خود مشكوك و مورد ترديد است، پس نمي توان به استناد آن استدلال آورد; بنابراين، نتيجه اي كه شما از اين مقدمه مي گيريد كه «به هيچ گزاره اي نمي توان اعتماد كرد و باور يقيني داشت»، از استدلال فوق استنباط نمي شود.

پرسش :

آركزيلائوس يكي از شكاكان دوره ي يونان باستان استدلالي براي شكاكيت مي آورد. او مي گويد: ما هيچ گاه نمي توانيم به ادراكاتمان اعتماد يقيني داشته باشيم; زيرا ما مي توانيم در درونمان حتي نسبت به مواردي كه قطعاً حسّمان خطا كرده احساس يقين داشته باشيم; بنابراين اعتبار و ارزشي براي هيچ يك از باورهايي كه ادعاي يقين درباره ي آنها داريم باقي نمي ماند; چون شايد در آن جا هم احساس يقين، يك احساس كاذب باشد،[17] چه جوابي براي اين استدلال داريد؟

پاسخ :

اولا، استدلال فوق عملا مناقض دعواي شكاكيت است; زيرا همان طور كه بارها گفته ايم نقش استدلال اين است كه انسان را از حالت ترديد و شك نسبت به يك ادعا بيرون مي آورد و به يقين مي رساند; بر اين اساس، معناي استدلال آوردن براي شكاكيت اين است كه اگر شما نسبت به ادعاي شكاكيت در ترديد به سر مي بريد، اين استدلال مي تواند شما را از ترديد نسبت به حقانيت اين ادعا بيرون آورد و به يقين برساند، پس نقش خود اين استدلال، رساندن انسان به يقين است، حال آن كه شما مي گوييد يقين حاصل شدني نيست، پس شما با آوردن استدلال فوق عملا دعواي خود را باطل كرده ايد.

ثانياً، اين كه مي گوييد: «در مواردي كه حسّ ما قطعاً خطا مي كند ما مي توانيم احساس يقين داشته باشيم»، مي گوييم: شما كه منكر حصول يقين هستيد، چگونه مي توانيد ادعاي يقيني داشته باشيد كه حسّ شما قطعاً خطا كرده است؟

ثالثاً، اين دعوا كه «ما حتي در مورد يافته هاي دروغين مي توانيم احساس يقين داشته باشيم» اگر خود يك باور يقيني است، پس نمي توانيد بگوييد حصول يقين ممكن نيست و اگر گزاره اي مشكوك است، نمي توان به استناد آن استدلال اقامه كرد و دعواي شكاكيت را با آن تثبيت نمود; چون اگر مقدمه ي استدلال مشكوك و متزلزل است، نمي توان با تكيه به آن و به استناد به آن به درستي نتيجه اعتماد كرد و از حالت تزلزل نسبت به آن خارج شد.

پرسش :

كارنئادِس، يكي ديگر از شكاكان يونان باستان مي گويد: هيچ ملاكي براي صادق بودن گزاره ها نيست و راهي براي دست يابي به يقين وجود ندارد; چون انسان تا ملاك صدق و درستي گزاره ها را نداند، نمي تواند به تحقق صدق براي گزاره اي مطمئن باشد.[18] جواب اين استدلال چيست؟

پاسخ :

استدلال فوق داراي اشكالاتي است; از جمله اشكالاتي كه به استدلال آركزيلائوس در سؤال قبلي وارد كرديم; يعني:
اولا، استدلال فوق عملا ناقض دعواي شكاكيت است; چون نقش استدلال بيرون آوردن انسان از حالت شك و ترديد نسبت به يك دعوا و نشاندن يقين و اطمينان به جاي آن است; بنابراين همين كه در اين جا استدلالي آورده شد، معنايش اين است كه مي خواهيم ترديد موجود نسبت به دعواي شكاكيت را از بين ببريم و به جاي آن يقين و اطمينان بنشانيم; پس كارنئادِس با آوردن اين استدلال عملا دعوي عدم حصول يقين را باطل نموده است.

ثانياً، اين دعوا كه «ملاكي براي صدق گزاره ها وجود ندارد»، اگر خود يك باور يقيني است، پس چگونه مي گوييد يقين دست نايافتني است؟! و اگر يك گزاره ي مشكوك و مورد ترديد است، پس نمي توان به استناد آن، استدلال اقامه كرد و دعواي شكاكيت را با آن تثبيت نمود; چون اگر مقدمه ي استدلال خود مشكوك و متزلزل است، نمي توان با تكيه و استناد به آن، به درستي نتيجه اعتماد كرد و از حالت تزلزل نسبت به آن خارج شد.

علاوه بر اين دو اشكال، در خصوص استدلال كارنئادِس مي توان اشكال ديگري را وارد نمود و آن اين كه، براي حصول يقين، كافي است بدانيم باور ما نسبت به نكته اي، با واقعيت خارجي آن همگوني و مطابقت دارد; و هر چند صدق و درستي گزاره جز همين همگوني و مطابقت باور با واقعيت چيز ديگري نيست، براي حصول يقين لازم نيست بدانيم كه تعريف صدق اين است، بلكه آنچه در حصول يقين لازم است دانستن همگوني باور با واقعيت است، نه دانستن اين كه اين معنا همان تعريف و يا ملاك صدق است. به بيان ديگر، شرط لازم در حصول يقين، علم به تحقق صدق به معناي همگوني است نه علم به ماهيت و چيستي صدق; لذا مي بينيم عموم مردم به گزاره هاي زيادي يقين و اطمينان دارند، چون مي دانند باور آنها همگون با واقعيت است بدون اين كه بدانند تعريف صدق و يا ملاك آن چيست.

بنابراين ترديدهايي كه برخي معرفت شناسان در باب تعريف صدق كرده اند ضرري به حصول يقين نمي زند.
اين كه كارنئادِس در استدلالش مي گويد: «چون ملاك صدق و حقيقت روشن نيست پس نمي توان به گزاره ها باور يقيني داشت»، بر فرض صحت، مانع حصول يقين نيست; علاوه بر اين كه ملاك صدق و تعريف آن در جاي خود روشن و مبين است.

پرسش :

كارنئادِس دليل ديگري بر شكاكيت دارد. او مي گويد: ما قادر نيستيم كه هيچ چيزي را به طور يقيني اثبات كنيم; چون هر برهاني مبتني بر فرض هايي است كه به عنوان مقدمات برهان در آن به كار مي روند و، بنابراين، آن مقدمات هم بايد با برهان ديگري كه خود از مقدمات ديگري تشكيل شده است اثبات شوند و مسأله به همين شيوه تا بي نهايت ادامه مي يابد و، در نتيجه، يك زنجيره ي بي پايان و ناممكن از اين مقدمات لازم مي آيد، از اين رو اثبات يقيني يك مطلب ناممكن خواهد بود.[19] جواب اين استدلال كارنئادِس چيست؟

پاسخ :

اولا، اگر آوردن دليل براي تثبيت يك دعوا، به خاطر اين كه گرفتار يك زنجيره ي بي پايان و غير ممكن الحصول مي شويم، ناممكن است و ما به خاطر تسلسل قادر نيستيم استدلال بياوريم، پس شما چگونه براي اثبات شكّاكيت همين استدلال را آورديد؟

ثانياً، همان طور كه قبلا توضيح داديم خود آوردن استدلال ناقض دعواي شكاكيت است; چون نقش استدلال اين است كه به جاي تزلزل و ترديد نسبت به يك دعوا يقين و اطمينان را مي نشاند.
و ثالثاً، اگر مقدمات اين استدلال شما مشكوك اند، نمي توان با آنها دعواي شكاكيت را تثبيت نمود و اگر يقيني اند، پس چرا مي گوييد يقين دست نايافتني است.

رابعاً، اين مطلب كه ما با استدلال گرفتار يك زنجيره ي بي پايان مي شويم درست نيست; چون اين در صورتي است كه زنجيره ي مقدمات به مقدماتي كه بديهي هستند نرسد، حال آن كه دانش انسان نهايتاً به گزاره هاي بديهي كه نيازمند به اثبات نيستند خواهد رسيد و، بنابراين، زنجيره ي مقدمات با رسيدن به اين گونه مقدمات پايان مي يابد و بي نهايت نخواهد بود تا ادعا شود كه حصول اين بي نهايت، ناشدني و ناممكن است.

پرسش :

پيرُن يا پورن نيز كه يكي از شكاكان يونان باستان است، استدلال ديگري براي تثبيت دعواي شكاكيت دارد. او مي گويد: ما فقط مي توانيم بدانيم كه اشيا چگونه به نظر مي آيند. اشياي واحد براي مردم مختلف متفاوت به نظر مي آيند و ما نمي توانيم بدانيم كه كدام حق و درست است. در برابر هر قولي قول مخالفي مي توانيم ارائه كنيم، با دلايلي به همان اندازه معتبر; بنابراين ما نمي توانيم درباره ي چيزي مطمئن باشيم و خردمندان از حكم قطعي و راسخ خودداري مي كنند. بهتر است به جاي اين كه بگوييم «اين، چنين است» بگوييم «به نظر من چنين مي آيد» يا «ممكن است چنين باشد».[20] جواب استدلال پيرُن چيست؟

پاسخ :

اولا، همان طور كه قبلا توضيح داده شد، خود استدلال آوردن، عملا مناقض دعواي شكاكيت است; چون نقش استدلال، نشاندن اطمينان به جاي شك است.

ثانياً، اگر نكاتي كه در اين استدلال از آنها استفاده شد مثل اين كه «اشياي واحد براي مردم مختلف، متفاوت به نظر مي آيند» و يا اين كه «در برابر هر قولي، قولي مخالف، با دلايلي به همان اندازه معتبر مي توانيم ارائه كنيم»، باورهاي يقيني هستند، پس چگونه منكر حصول يقين هستيد؟ و اگر خود باورهاي مشكوك اند پس نمي توان با ترديد و تزلزلي كه نسبت به اين دعاوي داريد، دعواي شكاكيت را تثبيت كرد.

ثالثاً، اين كه مي گوييد: «اشياي واحد براي مردم مختلف متفاوت به نظر مي آيند»، اگر منظورتان اين است كه فقط در برخي موارد انسان ها درباره ي موضوع واحدي گرفتار اختلاف نظرند، در اين صورت بايد گفت: پس در برخي موضوعات انسان ها وحدت نظر و فهم يكسان دارند و با وحدت نظر، ادله ي آنها هم منافي هم نخواهد بود و همه به يك نتيجه منتهي خواهند شد و، بنابراين نمي توان نتيجه گرفت كه انسان ها به خاطر تقابل ادله ي آرا همواره در حيرت و دودلي به سر مي برند; چون طبق فرض، در همه ي گزاره ها اختلاف نظر نيست، تا در همه ي آنها حيرت و دودلي باشد.
و اگر منظورتان اين است كه انسان ها در همه ي موضوعات اختلاف نظر دارند و هيچ موضوعي در ذهن انسان ها يكسان جلوه نمي كند، در اين صورت بايد گفت: پس اين كه شما مي گوييد «اشياي واحد براي مردم مختلف متفاوت اند» درست نيست; چون بنا بر فرض شما، موضوع هيچ گزاره اي با موضوع گزاره ي ديگر يكسان نخواهد بود، تا بتوان گفت افراد متفاوت براي موضوعات واحد نظريات مختلف دارند، بلكه بايد گفت افراد مختلف درباره ي موضوعات مختلف آراي متفاوت دارند و بدين ترتيب، ادله ي آنها هم، با هم مقابله ندارد; چون هر كس براي دعواي خاص خود و متفاوت با دعاوي ديگران دليل آورده است; مثل اين كه كسي ادعا كند «عسل شيرين است» و براي آن دليل بياورد و ديگري ادعا كند «نمك شور است» و براي آن دليل بياورد. اين دو نظر نه ادعاي واحدند و نه دليل آنها با هم مقابله دارد. بر اساس فرض مذكور، همه ي گزاره ها به همين شيوه اند; چون موضوع مشترك و يكساني بين انسان ها موجود نيست تا نفي و اثبات دعاوي و ادله ي آنها مقابل هم باشد و از تقابل اين ادله و هموزني آنها انسان گرفتار حيرت شود كه كدام را بپذيرد.

به بيان ديگر، هر گزاره اي موضوعي و محمولي دارد; مثلا در گزاره ي «جيوه مايع است» جيوه موضوع و مايع محمول اين گزاره است; حال اگر آقاي پيرُن مي پذيرد كه انسان ها درباره ي هر يك از جيوه و مايع مي توانند تفسير يكساني داشته باشند، در اين صورت بايد گفت: پس آنها بر سر گزاره هايي فهم مشترك دارند و چنين نيست كه همه جا اختلاف نظر باشد تا بگوييم اختلاف نظر باعث حيرت و ترديد است و نمي گذارد انسان ها به اطمينان و يقين برسند; پس حداقل در برخي گزاره ها چنين مانعي براي يقين نيست تا بتوان به استناد آن منكر يقين شد; و اگر او نمي پذيرد كه انسان ها مي توانند درباره ي جيوه و مايع در گزاره ي مذكور فهم مشترك و يكسان داشته باشند، در اين صورت بايد گفت: دو گزاره ي «جيوه مايع است» و «جيوه مايع نيست» در فرض مذكور دو گزاره ي متقابل و متنافر نيستند و اثبات اولي با سلب و نفي دومي منافات ندارد تا بتوان از هم وزني ادله ي آنها و اين كه ادله ي هر دو طرف معتبر و قوي اند ادعاي شكاكيت را تثبيت كرد; چون آنچه در دعواي اولي اثبات شده ربطي به آنچه در دعواي دومي سلب شده است ندارد; زيرا جيوه و مايع در هر يك از اين دو گزاره، در نظر انسان هاي متفاوت، معناي متفاوت و مختلفي دارند و نفي و اثبات ها در موضع واحدي فرود نمي آيند تا انسان ها با پذيرش اولي مجبور باشند از دومي اعراض كنند و در انتخاب و ترجيح يكي بر ديگري دچار مشكل و حيرت شوند.

پرسش :

از جمله ادله ي شكاكان بر شكاكيت، دليلي است از سكستوس امپيريكوس. توضيح دليل او ـ چنان كه بعدها در دوره ي اسلامي هم مطرح شد ـ اين است كه هيچ ادعايي را نمي توان با استدلال اثبات نمود و هيچ مطلبي را ممكن نيست با دليل و برهان تثبيت كرد، پس همه ي دعاوي همواره مشكوك و مورد ترديدند. اما اين كه «هيچ دعوايي را نمي توان اثبات نمود»، به دليل اين كه زيربناي همه ي استدلال ها شكل اول است كه از يك گزاره ي ايجابي به عنوان صغري و يك گزاره ي كلي به عنوان كبري تشكيل مي شود; مثلاً مي گوييم: «سقراط انسان است و هر انساني فاني است، پس سقراط فاني است.» و شكل اول هم به دور محال منجر مي شود; زيرا تا كليت كبري براي ما معلوم نباشد و به آن اطمينان پيدا نكنيم، نمي توانيم به نتيجه مطمئن باشيم، يعني مثلا تا يقين نداشته باشيم همه ي انسان ها فاني اند، نمي توانيم مطمئن باشيم كه سقراط هم فاني است; از طرفي، وقتي مي توانيم به كليت كبري مطمئن باشيم كه بدانيم و مطمئن باشيم كه نتيجه درست است; يعني وقتي مطمئن هستيم كه همه ي انسان ها فاني اند كه مطمئن باشيم سقراط هم به عنوان يك انسان، فاني است; بدين ترتيب، اطمينان به كليت كبري وابسته به اطمينان به نتيجه، و اطمينان به نتيجه وابسته به اطمينان به كليت كبري است و اين صريحاً دور است و محال.
پس به خاطر چنين دور محالي هيچ استدلالي واقعي نيست تا بتوان به واسطه ي آن دعاوي را تثبيت نمود و، در نتيجه، همواره همه ي دعاوي در حال تزلزل و مورد ترديدند چه اشكالي بر اين استدلال وارد است؟ .[21]

پاسخ :

علاوه بر اشكال هاي مشتركي كه در جواب سؤال هاي پيشين داديم، در مورد اين شبهه ي سكستوس مي توان گفت:
اولا، بيان خود شما يك استدلال است آن هم بر اساس شكل اول كه خلاصه ي آن بدين صورت است كه «استدلال دور است; هر دوري محال است; پس استدلال محال است.» اگر واقعاً استدلال يك دور محال است، پس چگونه شما توانستيد اين استدلال را بياوريد؟

ثانياً، اين كه گفتيد «اطمينان به كليت كبري وابسته به اطمينان به درستي نتيجه است»، سخن باطلي است; زيرا در اثبات كليت كبري ما مجبور نيستيم كه با استقراي تك تك انسان ها بفهميم كه همه ي انسان ها فاني اند تا مجبور باشيم در مورد سقراط قبل از تصديق به كليت كبري تصديق به فاني بودن او بكنيم، بلكه براي فهم و تصديق كليت كبري راه هاي ديگري وجود دارد كه به واسطه ي آنها مي توان به كليت كبري اذعان نمود، بدون وابستگي به تصديق به نتيجه قبل از آن; مثلاً از اين نكته كه انسان حقيقتي سيال و متحرك است، مي توان نتيجه گرفت كه زوال و نيستي به سراغ او هم خواهد رفت; بنابراين دور منتفي خواهد شد.

ثالثاً، بر فرض كه همه ي استدلال ها مشتمل بر دور باطل باشند، باز نمي توان به طور مطلق منكر يقين شد; چون گزاره هاي بديهي اصلا استدلال نمي خواهند و خود بدون استدلال، معلوم هستند; پس بر فرض كه دور براي استدلال ها مشكل آفرين باشد، اين نافي مطلق يقين نخواهد بود.