نانمايي ، شکاکيت ، نسبيت گرايي

حسين عشاقي اصفهاني

- ۵ -


پرسش :

سخن اصلي نسبيت گرايان چيست؟

پاسخ :

نسبيت گرايان مي گويند: بر فرض كه يافته هاي ذهني ما صادق و همگون با واقع باشند و ما هم به صدق و همگوني آنها اطمينان و يقين داشته باشيم، اما صدق هيچ يافته ي ذهني اي مطلق و ابدي نيست. صدق يافته هاي ذهني وابسته به شرايط خاص و فضاي معيني است. اين شرايط ممكن است زمان، مكان، زبان، مذهب، نژاد، فرهنگ، يك دستگاه علمي خاص (مثل دستگاه اقليدس) و يا چيزهاي ديگري باشند; بر اين اساس، يك گزاره ممكن است در فضاي يك فرهنگ خاص درست و صادق باشد، اما در فضاي فرهنگ ديگر نادرست و ناهمگون با واقع باشد; مثلاً در فرهنگ گاوپرستان هندوستان «ذبح گاو كار ناشايستي است» و اين گزاره ي ايجابي گزاره ي صادقي است، اما در فرهنگ هاي ديگر ملل «ذبح گاو كار ناشايستي نيست» و اين گزاره ي سلبي گزاره ي صادقي است; پس صدق هر يك از اين دو گزاره در فضاي فرهنگي خاص و شرايط معيني است، امّا نه گزاره ي اول صدقش ابدي و مطلق است و نه گزاره ي دوم; و يا مثلا مجموع زواياي مثلث در دستگاه اقليدسي 180 درجه است، اما در دستگاه هاي نااقليدسي چنين نيست، بلكه مجموع زواياي مثلث يا كم تر از 180 درجه يا بيشتر خواهد بود; پس در يك دستگاه اين گزاره صادق است و در دستگاه ديگر آن گزاره كاذب است. بقيه ي گزاره ها هم همين گونه اند.

پس نبايد صدق گزاره ها را مطلق دانست بلكه همواره نسبي و در گرو شرايط و فضاي خاصي است. اين دسته از سوفسطاييان نسبيت گرا ناميده مي شوند.

در مقابل نسبيت گرايي، مطلق گرايي است. منظور از مطلق گرايي در اين جا اين است كه يك گزاره يا واقعاً صادق و واقع نما يعني منطبق با واقع و همگون با آن است و يا واقعاً كاذب و ناهمگون با واقع است. اگر گزاره اي همگون با واقع باشد و واقع را همان گونه كه هست به ذهن منعكس كند، صدق اين گزاره ابدي و مطلق است و هيچ گاه و در هيچ وضعيتي كاذب نخواهد شد; يعني زوال و دگرگوني اوضاع و فضاهاي فرهنگي و غيره باعث زوال و دگرگوني صدق آن نخواهد شد و اگر گزاره اي كاذب و ناهمگون با واقع باشد، كذب اين گزاره ي كاذب و ناهمگوني اش با واقع، ابدي و مطلق است و هيچ گاه و در هيچ وضعيتي صادق نخواهد شد; يعني زوال و دگرگوني اوضاع و فضاهاي فرهنگي و غيره باعث زوال و دگرگوني كذب آن نخواهد شد، گرچه ممكن است اوضاع و فضاهاي فرهنگي و غيرفرهنگي خاصي موجب شود كه يك گزاره ي صادق، كاذب و يا يك گزاره ي كاذب، صادق تلقي شود و يا دگرگوني اين اوضاع باعث دگرگوني اين تلقي گردد.
بيان ديگر مطلق گرايي اين است كه گزاره ي صادق مثل «نادر هندوستان را فتح كرد» همواره صادق، و صدقش زوال ناپذير است، گرچه به نظر افرادي ممكن است كاذب تلقي شود; و نيز گزاره ي كاذب مثل «نادر روسيه را فتح كرد» همواره كاذب است و هيچ گاه و در هيچ وضعيتي كذبش را از دست نمي دهد، گرچه ممكن است به نظر افرادي اين گزاره ي واقعاً دروغ، صادق تلقي شود.

پرسش :

چرا يك گزاره ي واقعاً صادق هيچ گاه و در هيچ وضعيتي غلط و كاذب نمي گردد؟ مثلا گزاره ي صادق «نادر هندوستان را فتح كرد» چرا همواره صادق است و در هيچ وضعيتي كاذب نمي گردد؟

پاسخ :

براي پاسخ به اين پرسش بايد ابتدا بين فهم و مفهوم تفكيك قايل شد. فهم همان يافت واقعيت توسط ذهن است، ولي مفهوم عبارت است از واقعيت يافته شده توسط ذهن; و روشن است يافت واقعيت توسط ذهن غير از واقعيت يافته شده توسط ذهن است، پس فهم و مفهوم با هم متفاوت اند; مثلا فتح هندوستان توسط نادر يكي از واقعيت هاي محقق در عالم است، حال اگر اين واقعيت، همان گونه كه رخ داده توسط ذهن شما يافت شد، اين يافت شما مي شود فهم، و خود واقعيت از آن جهت كه به ذهن شما منعكس شد و شما آن را يافتيد و ادراك كرديد، مي شود مفهوم يافته شده. در اين مثال يافت فتح هندوستان توسط ذهن غير از فتح هندوستانِ يافت شده توسط ذهن شماست. از طرفي متذكر مي شويم كه در بخش اول كتاب ثابت كرديم كه فهم، يعني يافت واقعيت، همان گونه كه هست ممكن و شدني است و ما مي توانيم واقعيت ها را آن طور كه هستند بيابيم.

با توجه به اين دو نكته مي گوييم: فهم يا يافت واقعيت ها، شرايطي لازم دارد كه بدون آنها تحقق آن ممكن نيست; مثلا در فهم محسوسات بايد حواس ما سالم باشند و نيز آن اشياي محسوس بايد براي ما ظاهر باشند; يعني مثلا اشياي مرئي نبايد بي رنگ و يا از ما دور و يا در فضايي باشند كه نور مناسب ندارد و... . اگر فهم واقعي با شرايط خاص خود تحقق يافت، يعني يافت واقعيت توسط ذهن انجام شد و واقعيت آن گونه كه بود به ذهن منعكس گرديد، مفهوم حاصل از اين يافت بدون هيچ شرط ديگري همگون با واقعيت و مطابق با اوست; زيرا اگر همگوني مفهوم منعكس شده به ذهن با واقعيت خارجي، وابسته به شرط ديگري باشد، لازمه اش اين است كه قبل از حصول آن شرط، بين مفهوم منعكس شده به ذهن و واقعيت خارجي هنوز همگوني و تطابق وجود نداشته باشد و بنابراين، هنوز واقعيت آن گونه كه هست يافت نشده و به ذهن منعكس نگرديده و هنوز فهم واقعيت تحقق نيافته، حال آن كه فرض اين بود كه همه ي شرايط فهم حاصل شده و فهم واقعيت تحقق يافته است پس اين جا به خلف فرض گرفتار مي شويم; يعني در عين اين كه فرض اين بود كه فهم واقعيت رخ داده بايد گفت فهم واقعيت رخ نداده است كه مسلماً چنين چيزي باطل و ناممكن است; بنابراين با بطلان اين احتمال ثابت گرديد كه با تحقق فهم با شرايطش، همگوني مفهوم ذهني با واقعيت خارجي امري قهري و لازمه ي جداناشدني مفهوم است; يعني همگوني مفهوم ذهني با واقعيت خارجي زوال ناپذير است و در هيچ وضعيتي نيست كه اين مفهوم ذهني، با واقعيت خارجي همخواني و همگوني نداشته باشد; زيرا اگر در وضعيت و فضاي ديگري مفهوم منعكس شده به ذهن همگوني و انطباقش را با واقعيت خارجي از دست بدهد، معنايش اين است كه انطباق و همگوني اين مفهوم با واقعيت خارجي در گرو نبودِ آن وضعيت جديد و مشروط به بقاي حالت و وضعيت قبلي است و اين باز خلاف فرض است; چون فرض اين بود كه همگوني و انطباق مفهوم منعكس شده به ذهن با واقعيت خارجي، به هيچ شرط و امري وابسته نيست; بنابراين، اگر وضعيت جديد منجر به زوال همگوني با واقعيت شود، باز گرفتار خلف فرض مي شويم; چون فرض اين بود كه بعد از تحقق فهم با شرايطش، انطباق مفهوم ذهني با واقعيت خارجي مشروط به هيچ شرط و وابسته به هيچ قيدي نيست، اما در صورت زوال همگوني و انطباق بايد گفت: همگوني در گرو نبودِ وضعيت جديد و بقاي وضعيت سابق است كه اين به وضوح خلاف فرض ماست.

بنابراين، ثابت شد كه بعد از تحقق فهم، همگوني و انطباق مفهومِ منعكس شده به ذهن با واقعيت خارجي، از آن مفهوم جدانشدني و زوال ناپذير است.

مطلب فوق را با مثال قبلي توضيح بيشتري مي دهيم. طبق آنچه در بخش اول كتاب ثابت گرديد، فهم واقعيت آن گونه كه هست، ممكن و شدني است. حال فرض مي كنيم كه واقعيتي را كه در چند قرن پيش توسط نادر و لشكريانش رخ داد (فتح هندوستان) همان گونه كه بود فهميديم، بدين معنا كه ذهن ما آن را يافت. در اين جا ادعاي ما اين است كه مفهوم ذهني ما از آن رخداد، بدون وابستگي به هيچ شرطي، همگون و مطابق با خود آن رخداد خارجي است; زيرا اگر مفهوم منعكس شده به ذهن ما منطبق با رخداد خارجي نباشد و در انطباق و همگوني آن با رخداد خارجي به شرط و قيدي نياز باشد، معنايش اين است كه بدون حصول آن شرط و قيد، واقعيت آن گونه كه هست به ذهن منعكس نمي شود و رخداد خارجي آن طور كه بود، يافت نمي گردد و براي يافتش به عامل و شرط ديگري نياز هست و اين خلاف فرضي است كه اول داشتيم; چون فرض اين بود كه آن رخداد خارجي همان گونه كه بود يافت شد. چنين چيزي خلف فرض و مستلزم تناقض است; زيرا بايد گفت هم رخداد خارجي طبق فرض توسط ذهن يافت شده و هم به دليل نياز به شرط ديگري براي همگوني، هنوز يافت نشده است. چنين چيزي تناقض و ناممكن است; بنابراين بايد گفت: با فهم آن رخداد خارجي، مفهوم منعكس شده به ذهن، بدون هيچ شرطي، منطبق با رخداد خارجي (فتح هندوستان) است.

با پذيرش اين نكته بايد گفت: مفهوم حاصل از آن رخداد همواره منطبق با آن رخداد خارجي است و هيچ گاه و در هيچ وضعيتي انطباق و همگوني اين مفهوم با آن رخداد خارجي زايل نمي گردد; زيرا اگر اين همگوني در وضعيت ديگري زايل گردد، معنايش اين است كه همگوني مفهوم ذهني با رخداد خارجي، به شرطي ديگر، يعني نبود وضعيت جديد و بقا و استمرار وضعيت سابق وابسته است كه اين باز خلف فرض است; زيرا فرض اين بود كه انطباق مفهوم ذهني با رخداد خارجي هيچ شرط و قيد ديگري لازم نداشت ، اما زوال همگوني نشان مي دهد كه انطباقْ وابسته به شرط ديگري است. در اين جا باز گرفتار تناقض مي شويم چون هم طبق فرض، براي انطباق و همگوني هيچ شرط ديگري لازم نيست و هم حداقل يك شرط، يعني نبودِ وضعيت جديد و بقاي وضعيت سابق، لازم است و تناقض ممتنع و ناممكن است; پس بايد گفت انطباق و همگوني مفهوم منعكس از رخداد فتح هندوستان، با آن رخداد، هيچ گاه از چنين مفهومي زايل شدني نيست و، بنابراين، ثابت گرديد كه صدق باورهاي صادق هيچ گاه و در هيچ وضعيتي از بين رفتني و زايل شدني نيست و اين همان مطلق گرايي مورد نظر ماست كه اثبات آن نافي نسبيت گرايي و باطل كننده ي آن است.

ممكن است كسي بگويد: بعد از فهم واقعيت، انطباق باور حاصل در ذهن با واقعيتي كه از آن حكايت مي كند مشروط به هيچ شرطي نيست تا بود و نبودِ آن شرط در بود و نبودِ صدق و همگوني آن باور تأثيرگذار باشد، ولي خود فهميدن و يافت واقعيت ها، همان گونه كه شما هم گفتيد، شرايطي دارد. چه اشكالي دارد كه بگوييم مثلا يك فرهنگ خاص، به عنوان يكي از شرايط، با تأثيرگذاري در فهم، در انطباق و صدق مفهوم حاصل در ذهن با واقعيت خارجي مؤثر باشد؟ بنابراين، اين احتمال وجود دارد كه بگوييم در يك فرهنگ خاص اين گزاره صادق است و در فرهنگ ديگر صادق نيست.

در رد اين اشكال بايد گفت: شكي نيست كه اين گونه عوامل مي تواند در فهم واقعيت ها نقش داشته باشد و، بنابراين، به اين معنا مي توان فهم را نسبي دانست; يعني بگوييم مثلا بود و نبودِ فرهنگ ها در فهم واقعيت ها مؤثرند، به صورتي كه وضعيت فرهنگي خاص ايجاب مي كند كه يك واقعيت همان گونه كه هست فهميده شود و وضعيت فرهنگي ديگر ايجاب مي كند كه آن واقعيت آن گونه كه هست فهميده نشود; ولي بايد دانست كه نسبي بودن فهم به اين معنا، ملازم با نسبي بودن صدق مفاهيم و باورهاي ذهني نيست; زيرا باور صادق و همگون با واقعيت، لازمه ي جدا نشدني عمل فهميدن واقعي است، يعني ممكن نيست فهم واقعي تحقق پذيرد و، در عين حال، باور حاصل از اين فهم، همگون با واقع نباشد; چون فهم واقعي يعني يافت واقعيت همان گونه كه هست. بدين ترتيب در فهم واقعي، مفهوم منعكس شده به ذهن همگون با واقع و منطبق با آن است، وگرنه واقعيت آن گونه كه هست يافت نشده است و نمي توان واقعاً نام اين فعل و انفعال ذهني را فهم گذاشت. اين همان خلف فرضي است كه بايد از آن اجتناب كرد. فرض اين بود كه فهم واقعي تحقق يافته است.

پس در فهم واقعي، همگوني مفهوم با واقعيت خارجي، از لوازم جدانشدني و انفكاك ناپذير مفهوم است و اين در صورتي است كه اين همگوني، مستند و وابسته به هيچ شرط ديگري نباشد، وگرنه نبود آن شرط به ناهمگوني مفهوم با واقعيت منجر مي شود و در اين صورت همگوني مفهوم با واقعيت را نمي توان از لوازم جدانشدني و انفكاك ناپذير مفهوم دانست; بنابراين، براي اين كه باز به اين خلف گرفتار نشويم، بايد بگوييم: انطباق و همگوني مفهوم با واقعيت خارجي به هيچ شرط و قيدي بستگي ندارد و وقتي چنين شد، پس وجود و يا عدم فرهنگ ها، زبان ها، مذهب ها، سنت ها، زمان ها، مكان ها، و هر چيز ديگر نمي تواند در صدق يك گزاره ي صادق تأثيرگذار باشد و، بنابراين، نمي توان صدق گزاره هاي صادق را نسبي دانست. خلاصه اين كه يك باور واقعاً صادق، در هر فرهنگ و زمان و مكان و زبان و سنت رايجي و در هر دستگاه علمي اي و به طور كلي در هر وضعيتي همواره صادق است و صدقش زوال ناپذير و جدانشدني است و بر اين اساس نسبيت صدق و حقيقت، باطل و منطقاً نظريه ي مردودي است.

پرسش :

مفاهيم ذهني و باورهاي متخذ از واقعيت ها نتيجه ي عمل فهميدن است. با عمل فهم، مطلب و نكته اي به عنوان يك باور در ذهن ما منعكس مي شود، اما از طرفي خود اين فهم به عواملي چون پيش فرض ها، پيش داوري ها، سنت ها، فضاهاي فرهنگي و به طور كلي، به افق معنايي خاصي وابسته است و لذا مي بينيم كه هر كس در فضاي فرهنگي خاصي به گونه اي مي فهمد كه ديگري نمي فهمد; مثلا از يك واقعيت با يك متن واحد و يكسان، ذهن فيلسوف فيلسوفانه مي فهمد، حال آن كه از همان واقعيت يا همان متن، ذهن اديب اديبانه مي فهمد و اين نيست مگر به خاطر همان پيش دانسته ها و فضاي فرهنگي حاكم بر ذهن فرد; بنابراين در فضاهاي فرهنگي متعدد، فهم ها متعددند و، در نتيجه، باورهاي حاصل از آن هم متعدد خواهند بود چون به ازاي هر فهمي يك باور ذهني حاصل مي شود و وقتي صدق از لوازم جدانشدني باورهاي فهميده شده است، پس بايد گفت به ازاي هر فهمي صدق خاصي وجود دارد و اين همان نسبيت صدق است; زيرا هر يك از اين صدق ها به وضعيت خاصي مربوط مي شود; يعني بايد گفت: در وضعيت فرهنگي «الف» باور «ب» صادق است و در وضعيت فرهنگي «ج» باور «د» صادق است، پس صدق هم نسبي است. چرا اين سخن را نپذيريم؟

پاسخ :

ابتدا بايد توجه داشت كه يك واقعيت مي تواند جنبه هاي گوناگوني داشته باشد و به همين خاطر زاويه ي ديد ما نسبت به آن مي تواند گوناگون باشد; يعني مي توان از جوانب مختلف به يك واقعه نگريست و گزاره هاي مختلف از آن تهيه كرد، مثلا اگر يك راننده ي خودرو در اثر حواس پرتي در جاده اي تصادف كرد، هر كسي مي تواند از زاويه اي متفاوت به اين حادثه بنگرد و به لحاظ مأنوسات ذهني اش درباره ي اين حادثه در ذهن خود گزاره هايي تهيه كند كه هر يك به جنبه ي خاصي از اين واقعه مربوط مي شود; مثلا كارشناس تصادفات، به لحاظ فضاي فرهنگي خاصي كه مقتضاي كار و وظيفه ي اوست، به جنبه ي مقررات رانندگي اين واقعه، كارشناس بيمه، باز به لحاظ فضاي فرهنگي مربوط به شغلش، به ميزان خسارت اين حادثه و روان شناس به لحاظ تخصص خاص خود به جنبه هاي رواني اين حادثه مي پردازد; پس يك حادثه را مي توان از ديدگاه هاي گوناگون و زواياي مختلف نگريست و درباره ي آن گزاره هايي متناسب با فرهنگ خاصي به دست آورد. اين گزاره ها همه مي توانند درست باشند; زيرا هر كدام مربوط به جنبه ي خاصي از يك واقعه و با هم سازگارند و همه ي آنها مي توانند در يك حادثه جمع شوند; مثلا اين كه راننده مقررات رانندگي را رعايت نكرده و اين كه او به خاطر مشكلات، اعصاب راحتي نداشته و اين كه خسارت وارده سنگين بوده است، همه واقعيت هايي هستند كه مي توانند با هم در حادثه ي واحدي جمع شوند، بدون اين كه هر يك از اين ها نافي ديگري و با آن ناسازگار باشد; مثلا «اعصاب راحت نداشتن» با «رعايت نكردن مقررات رانندگي» دو واقعيت قابل جمع اند و، بنابراين، صدق گزاره اي كه از واقعيت اول حكايت مي كند، نافي صدق گزاره اي كه از واقعيت دوم حكايت مي كند نيست. ولي بايد دانست كه گزاره هاي متعدد و صادقي كه در اين حادثه داريم، به معناي نسبيت صدق نيست. نسبيت صدق يا، به عبارت غربي ها، نسبيت حقيقت بدين معناست كه گزاره اي كه از يك واقعيت حكايت مي كند، در وضعيت خاصي، صادق و همگون با واقع باشد و همان گزاره، در وضعيت خاص ديگري، بدون هيچ گونه اختلاف محتوايي، كاذب و ناهمگون با واقع باشد.

به بيان ديگر، صدق در اثر مقايسه ي باور ذهني با واقعيت خارجي حاصل مي شود. اگر باور ذهني در مقام مقايسه با واقعيت خارجي اي كه از آن حكايت مي كند، همگوني و انطباق داشته باشد، باور ذهني مفروضْ صادق، وگرنه كاذب خواهد بود و نسبيت صدق وقتي اتفاق مي افتد كه در مقايسه ي ذهن با خارج، بدون اين كه دو طرف مقايسه عوض شوند، در يك وضعيت، همگوني و در وضعيت ديگري ناهمگوني تحقق داشته باشد. مدعيان نسبيت گرايي فقط در اين صورت است كه (اگر بتوانند ثابت كنند) مي توانند مدعي نسبيت صدق باشند، وگرنه، داشتن گزاره هاي متعدد كه از جوانب مختلفِ يك واقعيت حكايت مي كنند، صدق را نسبي نمي كند; زيرا صدق هر يك از اين گزاره ها ابدي و مطلق است; مثلا اگر در مثال مورد بحث، روان كاو درست تشخيص داده باشد كه ناراحتي اعصاب راننده از عوامل بروز حادثه بوده، گزاره ي «ناراحتي اعصاب راننده از عوامل بروز حادثه بوده است» همواره صادق و صدقش ابدي و مطلق است و در هيچ وضعيتي صدق اين گزاره از بين نخواهد رفت; زيرا همان طور كه در بحث هاي پيشين توضيح داديم اگر فهم واقعي رخ داده باشد، صدق و همگوني مفهوم ذهني با واقعيت خارجي از لوازم جدا نشدني مفاهيم ذهني است; بنابراين، گزاره ي فوق همواره درست است و ممكن نيست هيچ عاملي باعث زوال صدق چنين مفهوم ذهني اي باشد. بر اين اساس بود و نبود هيچ عاملي در صدق گزاره ي مفروض نقشي ندارد. گرچه ممكن است مثلا پيش دانسته هاي روان كاو در كشف صدق اين گزاره نقش داشته باشد، اما صدق خود گزاره ي درست فهميده شده، جز به مفهوم ذهني حاصل از فهم واقعي و واقعيت خارجي اي كه از آن حكايت مي كند، به هيچ عامل ديگري وابسته نخواهد بود، وگرنه صدق از لوازم باور ذهني حاصل از فهم واقعي نخواهد بود و اين، چنان كه بحث شد، چيز باطلي است.

در مورد گزاره هاي ديگري كه از جوانب ديگر اين واقعه حكايت مي كنند نيز مسأله همين طور است; يعني اگر در مورد هر يك از جوانب مختلف اين حادثه فهم واقعي تحقق يابد، صدق گزاره ي حاصل از آن فهم واقعي، ابدي و مطلق است; پس همه ي گزاره هاي درست فهميده شده در اين واقعه همواره صادق اند و به هيچ وجه تعدد اين گزاره هاي صادق موجب نسبيت صدق نيست.

پرسش :

ما اگر صدق را نسبي بدانيم راه خود را براي پلوراليسم و كثرت انديشه ها و تعدد قرائت ها باز كرده ايم; زيرا بر مبناي نسبيت صدق مي توان گفت هر رأيي در فضاي فرهنگي خاصي براي خود صادق است و با توجه به اين كه فضاهاي متعدد فرهنگي وجود دارد، به ازاي هر فضاي فرهنگي خاص مي توان گزاره ي صادقي داشت و، بنابراين، با نسبيت صدق زمينه ي كثرت گرايي و پلوراليسم را فراهم كرده ايم كه اين خود امتيازي است; زيرا با كثرت گرايي خود را از انحصار يك انديشه رهانيده و به مشرب هاي گوناگوني توجه نموده ايم، اما به عكس در مطلق گرايي در هر موردي فقط يك انديشه صادق است و تا ابد صدقش را بايد باقي بدانيم و اين مستلزم ركود و در جا زدن و خود را در انحصار يك انديشه قرار دادن است; پس چرا ما با ردّ نسبيت گرايي و قبول مطلق گرايي خود را به دام چنين آفتي بيندازيم و از چنان امتيازي محروم كنيم؟

پاسخ :

اولا، لازمه ي پلوراليسم، كه خود از لوازم نسبيت صدق است، اين است كه در متن واقعيت ها تناقض وجود داشته باشد; زيرا وقتي در مورد يك نكته گزاره هاي متعددي صادق اند، معني اش اين است كه واقعيت خارجي با هر يك از اين گزاره هاي متعددِ صادق، همگون و مطابق است، چون صدقْ چيزي جز همگوني ذهن و خارج نيست; مثلا در مورد اين كه آيا بين كره هاي آسماني خلأ مطلق وجود دارد يا نه، اختلاف نظر هست; گروهي وجود خلأ مطلق و گروهي عدم آن را باور دارند. حال اگر بنا باشد بر اساس نسبيت صدق به يك پلوراليسم علمي ملتزم شويم، بايد بگوييم: هم واقعيت، مثلا، با گزاره ي «خلأ مطلق بين كره ي خورشيد و زمين وجود دارد» همگون است و هم با گزاره ي «خلأ مطلق بين كره ي خورشيد و زمين وجود ندارد»; زيرا فرض اين است كه هر يك از اين دو گزاره در فضاي فرهنگي خاصي صادق اند و صدق هم چيزي جز همگوني ذهن و واقعيت نيست، پس به حكم همگوني واقعيت با اين دو گزاره ي صادق، بايد بين كره ي خورشيد و زمين هم واقعاً خلأ مطلق وجود داشته باشد و هم واقعاً خلأ مطلق وجود نداشته باشد و اين صريحاً تناقض و چيز ناممكني است; بنابراين لازمه ي نسبيت صدقْ تناقض است كه پذيرفته نيست.

ثانياً، اين كه گفته شد «با كثرت گرايي كه لازمه ي نسبيت صدق است خود را از انحصار يك انديشه رهانيده و به مشرب هاي گوناگون توجه نموده ايم» نيز سخن باطلي است. منظور از خروج از انحصار يك انديشه چيست؟ اگر منظور اين است كه با كثرت گرايي مي توان گفت نظريات و آرايي كه درباره ي يك موضوع مطرح شده همه واقعاً حق و درست اند، در اين صورت، چنان كه گفتيم، درست بودن همه ي آرا و انظار درباره ي يك موضوع به تناقض در متن واقعيات منجر مي شود و چنين لازمه اي هرگز پذيرفته نيست.

و اگر منظور اين است كه با كثرت گرايي، يك نفر مي تواند به همه ي آرا و يا چندين رأي در مورد موضوع واحدي اعتقاد پيدا كند، روشن است كه چنين مطلبي خلاف واقع است; چون عموماً هر انساني در بين آرا و انظار مربوط به يك موضوع، فقط يكي از آنها را قبول مي كند و بقيه را باطل مي داند; مثلا درباره ي اين كه آيا بين كره ي خورشيد و زمين خلأ مطلق وجود دارد يا خلأ نسبي، هر دانشمندي يكي از اين دو نظريه را ترجيح مي دهد و نهايتاً قبول مي كند و يا مثلا درباره ي اين كه حقيقت نور فوتون است يا موج و يا چيز ديگر، هر دانشمندي فقط يكي را انتخاب مي كند و آراي ناهمگون با آن رأي را باطل مي داند و يا مثلا در مورد همين بحث مطلق گرايي و نسبيت گرايي، فيلسوفان علم هر كدام يكي را قبول مي كنند و ديگري را مردود و باطل مي دانند، به صورتي كه مثلا نسبيت گرايان حاضر نيستند در عين پذيرش نسبيت گرايي مطلق گرايي را هم بپذيرند.

ممكن است بگوييد: در هنگام تحقيق و پژوهش، كثرت گرايي كه لازمه ي نسبيت صدق است، زمينه ي توجه به انظار گوناگون در مورد يك موضوع را فراهم مي كند، اما در مطلق گرايي چنين زمينه اي فراهم نمي شود; زيرا وقتي پژوهشگر احتمال دهد كه غير از نظريه ي رايج و رسمي، ممكن است انظار ديگري هم اعتبار و ارزش داشته باشند، به دنبال انظار ديگر هم خواهد رفت، حال آن كه در مطلق گرايي چون فرض بر اين است كه فقط يك رأي همواره درست است ديگر به انظار و آراي رقيب توجهي نمي شود.

جواب اين است كه فرق است بين صدق و احتمال صدق. گزاره هاي متعدد و حتي متناقض، همه مي توانند محتمل الصدق باشند، يعني همان طور كه در مورد گزاره ي اول احتمال درستي مي دهيم، در مورد گزاره ي دوم هم همين احتمال درستي را مي دهيم، اما واقعاً هر دوي اين ها صادق نيستند، بلكه فقط يكي از آنها واقعاً صادق و همگون با واقع است.
آنچه در مقام تحقيق و پژوهش لازم است، وجود گزاره هاي متعددي است كه هر يك احتمال صدق دارند، نه گزاره هاي متعددي كه همه ي آنها صادق باشند; مثلا وقتي يك محقق مي خواهد در حقيقت نور پژوهش كند، بايد هم به نظريه ي موجي بودن نور توجه كند و احتمال صدق آن را بدهد و هم به نظريه ي فوتوني بودن آن، اما اين بدين معنا نيست كه هم موجي بودن نور درست است و هم فوتوني بودن آن (چون چنين چيزي، همان طور كه گفته شد، به تناقض در متن واقعيت ها منجر مي شود)، بلكه بدين معناست كه هر يك از اين دو نظريه احتمال صدق و درستي دارند; يعني پژوهشگر همان طور كه درستي نظريه ي موجي بودن را احتمال مي دهد، درستي نظريه ي فوتوني را نيز محتمل مي داند; پس ما در اين جا تعدد صادق نداريم، بلكه تعدد احتمال صدق داريم.

ثالثاً، اين كه گفته شد «در مطلق گرايي ما گرفتار ركود و درجا زدن علمي مي شويم، اما در نسبيت گرايي تحرك و نشاط علمي وجود دارد» به هيچ وجه سخن درستي نيست; زيرا در مطلق گرايي است كه تلاش براي رسيدن به سخن درست و همگون با واقع از بين انظار ناهمگون معنا مي دهد و، به عكس، در نسبيت گرايي بازار تحقيق و پژوهش به ركود و سكون گرفتار مي شود; زيرا اگر پژوهشگر اساس كارش اين تفكر باشد كه همه ي انظار به هر شكلي درست اند و مثلا هم نظريه ي موجي بودن نور درست است و هم نظريه ي فوتوني بودن آن و هم هر رأي ديگري، انگيزه اي براي پژوهش و انتخاب يك رأي از بين آراي ناسازگار باقي نمي ماند تا پژوهشگر را به تلاش براي اثبات كردن آن مجبور كند و سعي براي اثبات كردن يك نظريه ديگر معنايي ندارد; چون نتيجه ي همه ي تلاش ها از نظر اعتبار و ارزش علمي يكسان است. در حقيقت نسبيت گرايي و پلوراليسم كه لازمه ي طبيعي آن است، مثل مسابقه اي مي ماند كه همه ي رقيبان برنده هستند و شكست خورده و پيروز ندارد، حال آن كه در مطلق گرايي و اين كه فقط يك نظريه از بين انظار ناسازگار، همگون با واقع است، پژوهشگر حداكثر توان خود را به كار مي گيرد كه ثابت كند آن نظريه ي همگون با واقع، نظريه ي اوست، نه نظريات ديگران و در اين جاست كه تلاش براي اثبات مدعاي خود معنا مي دهد و، در نتيجه، نشاط علمي تحقق مي يابد.

پرسش :

در مورد ردّ نظريه ي نسبيت گرايي چه دليل ديگري مي توان ارائه كرد؟

پاسخ :

اگر گزاره ها در صدق و كذب خود تابع فضاي فرهنگي باشند و يا عوامل ديگري مثل مذهب، زمان، مكان، نژاد و غيره در صادق و يا كاذب بودن گزاره ها دخالت داشته باشند، در وضعيت يكسان از اين عوامل، نبايد در مورد صدق و كذب يك گزاره اختلاف نظر باشد; زيرا اگر اين وضعيت خاص موجب صدق يا كذب گزاره ي مزبور است، همه ي افرادي كه در آن فضاي فرهنگي به سر مي برند بايد صدق يا كذب اين گزاره را باور داشته و اختلاف نظر نداشته باشند; حال آن كه عملا چنين نيست و مي بينيم كه در فضاي فرهنگي واحدي در مورد گزاره ها و صدق و كذب آنها اختلاف نظر وجود دارد.

به بيان ديگر، وجود افراد دگرانديش در فضاهاي فرهنگي خاص نشان مي دهد كه صدق و كذب يك گزاره به فضاي فرهنگي وابسته نيست; زيرا شخص دگرانديش، در همان فضاي فرهنگي اي زندگي مي كند كه ديگران زندگي مي كنند; بنابراين اگر اين فضا در صدق و كذب گزاره ها تأثيرگذار باشد، او بايد همان گزاره اي را صادق بداند كه ديگران صادق مي دانند; حال آن كه او در التزام به صدق و كذب گزاره ها، آن گونه كه ديگران فكر مي كنند نمي انديشد; يعني او خود را از تأثير فضاي فرهنگي مسلط بر جامعه رهانيده است و اين خود نشان مي دهد كه صدق يك گزاره وابسته به اين گونه عوامل نيست، وگرنه لازم مي آيد كه معلول در تحقق و هستي مستقل از علت خود عمل كند كه اين ناممكن است; زيرا معلول وابسته به علت خود است و همواره همان گونه تحقق مي يابد، پس او نبايد به نتيجه اي مخالف اقتضاي وضعيت فرهنگي موجود برسد، حال آن كه چنين نيست; بنابراين، طبق نظريه ي نسبيت گرايي، نمي توان وجود دگرانديشان را توجيه عقلي نمود، زيرا فضاي فرهنگي جامعه هماهنگ با فكر و انديشه ي دگرانديش نيست. بدين ترتيب، پذيرفتن اين مطلب كه از يك طرف درستي انديشه ها وابسته به فضاي فرهنگي باشد و از طرف ديگر دگرانديشان بتوانند مستقل و رها از اين فضاي فرهنگي مسلط، به انديشه ي درستي، خلاف اقتضاي وضعيت فرهنگي موجود دست يابند، يك تناقض و پارادوكس آشكار است.

اين اشكال مخصوصاً در مورد انديشمنداني كه سخن آنان كاملا نو و بي سابقه است بسيار روشن است. تاريخ انديشمنداني را به ما معرفي مي كند كه نظريه اي كاملا بديع و تازه ارائه كرده اند و بعداً هم ثابت شده كه نظريه ي آنها درست بوده است. دست يابي به اين انديشه ي درست براي اين انديشمند، با اين كه فضاي فرهنگي جامعه عليه آنهاست نسبيت صدق و وابستگي صدق را به اين گونه عوامل به خوبي باطل مي سازد; زيرا اگر رسيدن به صدقِ يك گزاره تابع اين عوامل باشد، بايد اين انديشمند هم همان گزاره هايي را صادق بداند كه ديگران صادق مي دانند، حال آن كه چنين نيست; پس صدق، به اين عوامل وابستگي ندارد.

پرسش :

از پروتاگوراس نقل شده كه مي گويد: «انسان مقياس همه ي چيزهاست، مقياس هستي چيزهايي كه هست و مقياس نيستي چيزهايي كه نيست.» [22] برخي اين جمله ي او را اين طور تفسير كرده اند كه آنچه به نظر من درست مي آيد براي من درست و آنچه به نظر تو درست مي آيد براي تو درست است. در ردّ اين نسبيت گرايي پروتاگوراس چه مي توان گفت؟

پاسخ :

همان طور كه در بحث هاي پيشين گفتيم، صدق يك گزاره جز همگوني انديشه با واقعيت يا ذهن و خارج چيز ديگري نيست. بر اين اساس، اگر آنچه به نظر من درست مي آيد براي من درست و آنچه به نظر تو درست مي آيد براي تو درست باشد، لازمه اش وقوع تناقض در متن واقعيت هاست; زيرا مثلا اگر به نظر من اين طور رسيده باشد كه «جهان هستي ابتداي زماني ندارد» و به نظر شما اين طور آمده باشد كه «جهان هستي ابتداي زماني دارد»، بايد اين نظرها هر دو درست باشند و درست بودن آنها هم به اين است كه واقعيت و انديشه با هم همگون باشند; بنابراين بايد گفت: چون فرض بر اين است كه هر دو ديدگاه درست اند، پس جهان هستي به حسب واقع بايد همگون با هر دو نظر باشد; يعني هم ابتداي زماني دارد و هم ابتداي زماني ندارد، حال آن كه چنين چيزي تناقض و ناشدني است.

اشكال ديگري كه به اين سخن وارد است اين است كه نسبيت گرايي نظريه اي خودشكن است و از فرض درستي آن نادرستي اش نتيجه مي شود; زيرا اين نظريه يا درست است و يا نادرست. اگر باطل و نادرست است، بايد از آن چشم پوشي كرد و اگر صحيح و درست است، مي پرسيم: آيا صدق و درستي اين نظريه مطلق و ابدي و لايتغير است، يا به لحاظ اين كه صدق همه ي گزاره ها نسبي و مربوط به شرايط و وضعيت خاصي است و با دگرگوني آن، صدق هم از بين مي رود، بايد گفت اين نظريه هم نسبي و برخاسته از وضعيت خاص و فضاي فرهنگي جامعه اي است كه پروتاگوراس در پنج قرن قبل از ميلاد در آن به سر مي برده و، بنابراين، با زوال آن، صدق اين نظريه هم زايل مي شود. اگر صدق اين نظريه مطلق و ابدي و زوال ناپذير است، به صورتي كه دگرگوني فضاهاي فرهنگي، تأثيري در زوال و يا بقاي آن ندارد، پس حداقل در مورد اين نظريه مطلق گرايي پذيرفته شده و با پذيرش اين مورد مي توان نتيجه گرفت كه نسبيت گرايي مطلقاً و در همه ي موارد باطل است; زيرا اگر واقعاً وضعيت هاي فرهنگي و غيره در صدق مؤثر باشند، صدق گزاره ها معلول وضعيت فرهنگي است، ولي معلول نمي تواند بدون علت تحقق يابد و بود و نبود علت در بقا و زوال معلول مؤثر است. حال كه بود و نبود وضعيت هاي گوناگون فرهنگي در بقا و زوال صدق اين نظريه تأثيرگذار نيست، معلوم مي شود كه وضعيت هاي فرهنگي در صدق مؤثر نيستند، وگرنه چگونه معلول در اين مورد توانست بدون علت تحقق داشته باشد و با زوالِ علتش به بقاي خود ادامه دهد؟ اين نشان مي دهد كه صدق در هيچ جايي معلول اين عامل نيست، وگرنه در هيچ موردي نمي توانست مستقل از اين عامل وجود و بقا يابد; چون قانون عقلي استثناپذير نيست.

و اگر صدق اين نظريه مطلق و ابدي نيست و مثل صدق همه ي گزاره هاي ديگر به فضاي فرهنگي خاصي مربوط مي شود، بايد گفت: درستي اين نظريه مربوط به فضاي فرهنگي پنج قرن قبل از ميلاد بوده و چون در دنياي امروز وضعيت فرهنگي نويني شكل گرفته است، مسلماً اين نظريه در آن جايي ندارد و پذيرفته نخواهد بود; بنابراين، اين نظريه خود را محكوم به شكست و نادرستي مي كند.