اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد اول

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۲۶ -


علم و معلوم ارزش معلومات

بررسى مسئله علم و معلوم را از لحاظ اهميت در جرگه مسائل درجه يك فلسفه بايد قرار داد زيرا تا ما هستيم سر و كارى بغير علم نداريم .

البته اين سخن را نبايد از ما دليل سفسطه گرفت زيرا سوفسطى مى‏گويد ما پيوسته علم مى‏خواهيم و علم بدست ما مى‏آيد و ما مى‏گوييم ما پيوسته معلوم مى‏خواهيم و علم بدست ما مى‏آيد و فرق ميان اين دو سخن بسيار است .

چنانكه در مقاله‏هاى گذشته گفته شد هر علم با معلوم خود از جهت ماهيت‏يكى است و از هر فيلسوفى حتى فلاسفه ماديين و حتى از بزرگان فلسفه ماترياليسم ديالكتيك نيز اگر از تعريف علم و معلوم پرسيده شود خواهند گفت معلوم مرتبه ترتب آثار يا منشايت آثار چيزى است و علم يا صورت علمى مرتبه عدم آثار و عدم منشايت آثار همان چيز است و از اين روى انطباق علم به معلوم فى الجمله از خواص ضروريه علم خواهد بود و بعبارتى واضحتر واقعيت علم واقعيتى نشان دهنده و بيرون‏نما كاشف از خارج است و هم از اين روى فرض علمى كه كاشف و بيرون‏نما نباشد فرضى است محال و همچنين فرض علم بيرون‏نما و كاشف بى داشتن يك مكشوف بيرون از خود فرضى است محال .

پس اين پرسش پيش مى‏آيد علم كه داراى واقعيت مى‏باشد چگونه ممكنست‏خطا نموده

خطاى حواس دست آويز سوفسطائيان براى نفى مطلق ارزش معلومات

بزرگترين دست آويز سوفسطائيان براى اثبات واقعى نبودن دنياى خارج و نفى مطلق ارزش معلومات خطاى حواس است‏باين بيان جميع معلومات انسان از راه احساس بدست آمده‏اند و احساس دليل بر وجود واقعى محسوس نيست زيرا همه كس مى‏داند كه حواس ما گاهى يك چيز را مختلف نشان ميدهند مثال آب سرد و گرم كه در متن ذكر شده و البته ممكن نيست‏يك شى‏ء واقعى بطور مختلف وجود داشته باشد و گاهى يك چيز را به نحوى نشان ميدهند كه يقين داريم دروغ است مثال قطره باران و شعله جواله و غيره كه در متن ذكر شده .

پس معلوم مى‏شود كه احساس دليل بر وجود واقعى محسوس نيست و چون كه جميع معلومات و اطلاعات ما راجع بدنياى خارج منشا حسى دارند و از راه حس بدست آمده‏اند پس هيچيك از ادراكات و علوم ما ارزش واقعى ندارند .

اين مغلطه از آن جهت كه براى انكار يك امر بديهى وجود دنياى خارج كه ذهن هر كس حتى خود شخص مغلطه كننده بان اذعان دارد بيان شده است ارزش علمى ندارد و اگر كسى فرضا از طريق استدلال علمى نتواند جواب اين مغلطه را بدهد از آن جهت كه خلاف يك امر بديهى است در مغلطه بودنش ترديد ندارد .

ولى در عين حال دانشمندان اين مغلطه را بدون پاسخ نگذاشته‏اند و ما براى روشن شدن ذهن خوانندگان به بياناتى كه دانشمندان در اين زمينه كرده‏اند چه در مقام پاسخ باين اشكال و چه مستقلا در مقام توجيه خطاى حواس اشاره مى‏كنيم .

1- فرضا كه حواس ما در نشان دادن كيفيت‏يا ماهيت محسوسات خطا كار باشند در دلالت‏بر وجود خارجى محسوسات خطا كار نيستند تمام اين خطاها كه بحواس نسبت داده شده فرضا كه ما آنها را خطاى حقيقى بدانيم خطاى در نشان دادن كيفيت‏يا ماهيت محسوس است نه در دلالت كردن بر وجود محسوس فى الجمله .

ما در هيچ موردى سراغ نداريم حتى در مورد سراب و آب كه محسوس به هيچ وجه وجود نداشته باشد و در عين حال ما وجود چيزى را احساس كنيم پس مدعاى سوفسطائيان عدم وجود دنياى خارج با اين بيان ثابت نشد .

2- حس بخودى خود خطا نمى‏كند در مواردى كه گفته مى‏شود حس خطا كرده است واقعا خطا در حس احساس مجرد نيست‏بلكه خطا در حكم است‏يعنى خطا وقتى وقوع پيدا مى‏كند كه ذهن در مقام قضاوت بر مى‏آيد و حكم مى‏كند كه اين او است و الا خود حس كه منشا اصلى تمام معلومات است‏خطا بردار نيست .

3- در موارد نامبرده خطا نه در حس است و نه در حكم يعنى هيچ قوه‏اى از قواى ادراكى انسان در كار مربوط بخود خطا نمى‏كند هر يك از خطاها را كه در نظر بگيريم پس از دقت معلوم مى‏شود كه خطاى حقيقى نيست‏بلكه كار مربوط به قوه‏اى را به قوه ديگر نسبت داده‏ايم پس وقوع خطا بالعرض است نه بالذات و اين همان پاسخى است كه به تفصيل در متن مقاله بيان شده است .

4- در موارد نامبرده اصلا خطائى در كار نيست نه در حس و نه در حكم نه بالعرض و نه بالذات بلكه حقيقت است زيرا حقيقت همواره نسبى است و موارد مختلفى كه بغلط خطاى حواس ناميده شده است‏يك حقيقت از حقائق نسبى است و اين اشتباه از آنجا پيدا شده است كه حقيقت را مطلق پنداشته‏اند از اين جهت‏بعضى از موارد ادراكات حسى را خطا ناميده‏اند ولى با توجه به اينكه حقيقت هميشه و همه جا نسبى است اين اشتباه خود بخود رفع مى‏شود .

اين پاسخى است كه نسبيون جديد و طرفداران ماترياليسم ديالكتيك ميدهند و عن قريب به تفصيل بيان و انتقاد خواهد شد و از معلوم خارج از خود تخلف نمايد با اينكه تخلف و اختلاف در مورد علم بسيار است اكنون ما براى روشن ساختن معنى اين سخن بتوضيح بيشترى مى‏پردازيم .

علم با تقسيم اولى منقسم است‏به علم تصورى و تصديقى علم تصورى علمى است كه مشتمل بحكم نيست مانند صورت ادراكى انسان تنها اسب تنها درخت تنها علم تصديقى علمى است كه مشتمل بحكم بوده باشد مانند صورت ادراكى چهار بزرگتر از سه است امروز پس از ديروز است انسان هست درخت هست .

و روشن است كه علم تصديقى بى علم تصورى صورت پذير نيست اگر چه برخى از دانشمندان روان شناس در كليت اين قضيه مناقشه كرده‏اند ولى آنان تصور اجمالى را بحساب نياورده‏اند .

و نيز علم با تقسيم دومى منقسم مى‏شود به جزئى و كلى چه اگر قابل انطباق به بيشتر از يك واحد نبوده باشد جزئى است مانند اين گرمى كه حس مى‏كنم و اين انسان كه مى‏بينم اگر قابل انطباق به بيشتر از يك فرد بوده باشد كلى است چون مفهوم انسان و مفهوم درخت كه بهر انسان و درخت مفروض قابل انطباق هستند .

علم كلى پس از تحقق علم بجزئيات ميتواند تحقق پيدا كند يعنى ما نمى‏توانيم مثلا انسان كلى را تصور نمائيم مگر اينكه قبلا افراد و جزئياتى چند از انسان را تصور كرده باشيم .

زيرا اگر چنانچه ما مى‏توانستيم كلى را بدون هيچگونه يگانگى و رابطه‏اى با جزئيات خودش تصور كنيم نسبت كلى مفروض بجزئيات خودش و غير آنها متساوى بود يعنى يا به همه چيز منطبق مى‏شد يا به هيچ چيز منطبق نمى‏شد با اينكه ما مفهوم انسان را مثلا پيوسته بجزئيات خودش تطبيق نموده و بغير جزئيات خودش قابل انطباق نميدانيم پس ناچار يكنوع رابطه‏اى ميان تصور انسان كلى و تصور جزئيات انسان موجود بوده و نسبت ميانشان ثابت و غير قابل تغيير مى‏باشد .

و همين بيان را مى‏توان ميان صورت خيالى و صورت محسوسه جارى ساخت .

فرق بين صورت محسوسه و صورت متخيله و صورت معقوله مفهوم كلى در پاورقى صفحات 88 - 89 با توضيح بيشترى گذشت زيرا اگر چنانچه يكنوع يگانگى و رابطه‏اى ميان صورت خيالى كه بدون توسيط حواس تصور مى‏كنيم و ميان صورت محسوسه همان تصور خيالى موجود نبود مى‏بايست هر صورت خيالى بهر صورت حسى منطبق شود هر چه باشد و يا به هيچ چيز منطبق نشود با اينكه صورت خيالى فردى را كه تصور مى‏كنيم تنها بصورت محسوسه همان فرد منطبق بوده و بجز وى با چيز ديگر هرگز تطابق ندارد .

پس يكنوع رابطه حقيقى ميان صورت محسوسه و صورت متخيله و ميان صورت متخيله و مفهوم كلى و ميان صورت محسوسه و مفهوم كلى موجود مى‏باشد .

و اگر چنانچه ما مى‏توانستيم مفهوم كلى را بى سابقه صورت محسوسه درست كنيم در ساختن وى يا منشايت آثار را ملاحظه مى‏كرديم يا نه يعنى در تصور انسان كلى يك فرد خارجى منشا آثار را در نظر گرفته و مفهوم كلى بى آثار او را درست مى‏كرديم يا نه در صورت اولى بايد حقيقت منشا آثار را قبلا يافته باشيم و آن صورت محسوسه است و در صورت ثانيه يك واقعيتى از واقعيتهاى خارجى درست كرده‏ايم نه يك مفهوم ذهنى زيرا وجودش قياسى نيست و خود بخود منشا آثار مى‏باشد پس مفهوم نيست .

آرى نظر به ذاتش كه معلوم ما است علم حضورى خواهد بود نه علم حصولى و سخن ما در علم حصولى است مرحله مفهوم ذهنى نه علم حضورى مرحله وجود خارجى و همين بيان در صورت خيالى نيز مانند مفهوم كلى جارى مى‏باشد .

پس علم كلى مسبوق بصورت خيالى و صورت خيالى مسبوق بصورت حسى خواهد بود .

گذشته از آنچه گذشت آزمايش نشان داده كه اشخاصى كه برخى از حواس را مانند حس باصره يا حس سامعه فاقد مى‏باشند از تصور خيالى صورتهائى كه بايد از راه همان حس مفقود انجام دهند عاجز و زبونند .

از اين بيان نتيجه گرفته مى‏شود :

1- ميان صورت محسوسه و صورت متخيله و صورت معقوله مفهوم كلى هر چيزى نسبت ثابتى موجود است .

2- بوجود آمدن مفهوم كلى موقوف است‏به تحقق تصور خيالى و تحقق تصور خيالى موقوف است‏به تحقق صورت حسى چنانكه هر يك بترتيب پس از ديگرى بوجود مى‏آيد .

3- همه معلومات و مفاهيم تصورى منتهى بحواس مى‏باشد .

باين معنى كه هر مفهوم تصورى فرض كنيم يا مستقيما خود محسوس است و يا همان محسوس است كه دست‏خورده و تصرفاتى در وى شده و خاصيت وجودى تازه‏اى پيدا نموده است چنانچه گرماى شخص محسوس صورت محسوسه بوده كه تشخص و تغيير را دارد و صورت خيالى وى ماهيت گرمى و تشخص را داشته ولى از آن جهت كه متخيل مى‏باشد ثابت است و مفهوم كلى وى تنها ماهيت گرمى را داشته ولى تشخص و تغيير را ندارد .

4- اگر نتيجه سوم را به مقدمه‏اى كه در مقاله 2 بثبوت رسيد بواقعيت‏خارج از خود فى الجمله مى‏توانيم نائل شويم ضم كنيم اين نتيجه را مى‏دهد كه ما بماهيت واقعى محسوسات فى الجمله نائل مى‏شويم اين قضيه به همان اندازه كه ساده و مبتذل مى‏باشد و بهمين هت‏سهل التناول است دقيق و صعب الفهم مى‏باشد و فلسفه او را بمعنى دقيقش اثبات مى‏كند نه بمعنى ساده و مبتذل وى چنانكه در جاى مناسب به خودش گفته خواهد شد .

اين جا است كه پرسش گذشته خود نمائى كرده و پيش مى‏آيد كه اگر چنانچه ما با حواس خود بماهيات واقعى اشياء نائل مى‏شويم پس اين همه اختلاف و تخلف در حس چيست .

حس باصره در ابصار مستقيم و منعكس خود اغلاط بى‏شمارى دارد ما اجسام را از دور كوچكتر و از نزديك بزرگتر از مقدار واقعى‏شان مى‏بينيم در يك سر سالن بلندى اگر بايستيم سطح زير پايمان هر چه دورتر بلندتر ديده مى‏شود سقف بالاى سرمان هر چه دورتر پائين‏تر ديده مى‏شود دو خط متوازى را اگر در وسط بايستيم متمايل و گاهى دو خط متمايل را متوازى مى‏بينيم بسيارى از اجسام متحركه را اگر خود نيز متحرك باشيم با تساوى حركتين در جهت و سرعت‏ساكن و با تغاير حركتين با حركتهاى غير واقعى مى بينيم قطره‏اى كه از آسمان مى‏افتد به شكل خط و آتش آتش گردان به شكل دايره ديده مى‏شود اجسام مختلفه را از كره و استوانه و مكعب و مخروط و موشور[منشور] به شكل سطحهاى غير منطبق مشاهده مى‏كنيم چيزهائى كه اساسا دروغند مانند شكل در شكم آينه و آب در سراب مى‏يابيم و همچنين بسبب اختلاف دورى و نزديكى و تاريكى و روشنى رنگ اجسام را تغيير مى‏دهيم و همچنين ... .

حس لامسه در اغلاط دست كمى از باصره ندارد و اختلاف كيفيات در عضو لامس در نشان دادن گرمى و سردى و سختى و نرمى و جز آنها كاملا مؤثر مى‏باشد در مثال معروف اگر يك دستتان را در آب داغ گرم نموده و دست ديگرتان را در آب يخ سر كنيد و پس از آن هر دو را با هم در آبى نيمه گرم بگذاريد از حال آب دو خبر كاملا متناقض كه با خارج نيز وفق نمى‏دهد به شما خواهند رسانيد .

حسهاى ديگر مانند حس ذائقه و غير آن به نوبه خود اغلاطى دارند و بالاخره غلط و تناقض در حواس باندازه‏اى بسيار است كه از هر گوشه و كنار مى‏توان صدها مثال و شاهد براى آن پيدا كرد غلط در خيال و همچنين در فكر كلى ديگر نيازمند بگشتن و مثال پيدا كردن نيست و اين دسته از اغلاط اگر چه مستقيما در حس نيست ولى از راه اينكه اين دسته از ادراكات بالاخره منتهى بحس مى‏باشند مى‏توان گناه اينها را نيز به گردن حس نهاد .