اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد سوم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۵ -


آيا موجود معدوم مى‏شود

بنا بر آنچه در اين مقدمه گفته شد كه ضرورت خاصيت وجود است و در خود اين مقاله به اين صورت استدلال شده واقعيت هستى يك ماهيت هرگز نمى‏تواند مقابل خود را كه ارتفاع واقعيت است‏بپذيرد و واقعيت وى لا واقعيت‏شود يعنى هيچ واقعيتى را نمى‏توان از خودش سلب كرد اگر چه از غير مورد خودش جايز السلب است و همين مطلب در مقاله 7 به اين عبارت گذشت واقعيت هستى مقابل خود را نيستى بالذات نپذيرفته و هرگز بوى متصف نمى‏شود يعنى هستى نيستى نمى‏شود دو سؤال مهم پيش مى‏آيد كه نمى‏توان ناديده گرفت و پاسخ به اين دو سؤال غور فوق العاده‏اى را در يك رشته مسائل منطقى و فلسفى ايجاب مى‏كند آن دو سؤال از اين قرار است :

سؤال اول بنا بر اينكه موجوديت‏خاصيت ذاتى وجود است و از وى سلب نمى‏شود لازم مى‏آيد كه تمام وجودات ازلى و ابدى بوده باشند زيرا فرض اين است كه عدم بر وجود طارى نمى‏شود و لازمه اينكه عدم بر چيزى طارى نشود اين است كه هميشگى و ابدى بوده باشد پس لازم مى‏آيد كه هيچ وجودى معدوم نشود و ابدى بوده باشد و لازمه اينكه وجودات ابدى و هميشگى بوده باشند اين است كه ماهيات نيز ابدى و هميشگى بوده باشند زيرا ماهيت تابع وجود است و چيزى كه وجودش باقى است قهرا ماهيتش نيز باقيست پس لازم مى‏آيد كه هيچ موجودى معدوم نشود و همه چيز ابدى بوده باشد و لازمه اين قول نفى حركت و نفى كون و فساد است و لازم به گفتن نيست كه اين نظريه خلاف عقل و حس است .

پاسخ اين اشكال نيازمند به اين است كه ما در اطراف موضوعى كه قبلا در مقاله 7 وعده داديم ببحث و توضيح بيشترى بپردازيم و آن اينكه آيا ممكن است موجود معدوم يا معدوم موجود بشود .

از دو راه استدلال شده بر اينكه هيچ چيز موجودى معدوم و هيچ چيز معدومى موجود نمى‏شود يكى از راه علمى و تجربى و يكى از راه فلسفى و عقلانى .

راه علمى و تجربى همان است كه در قرن هجدهم از طرف لاوازيه شيميست معروف فرانسه پيموده شد لاوازيه از تجربيات و مطالعات شيمياوى خود به اين نتيجه رسيد كه مجموع مواد و اجرام اين عالم كه مصالح اوليه كاخ اين جهان را تشكيل داده‏اند ثابت و لا يتغير هستند تمام موجود شدن و معدوم شدنها و حادث شدن و فانى شدنها و پديد آمدن و از بين رفتنها كه در نظر ظاهر بين ما نمودار مى‏شود هيچيك از آنها موجوديت و معدوميت واقعى و حدوث و فناء حقيقى نيست‏بلكه صرفا كيفيات مختلف تجزيه و تركيبها و انواع گوناگون ارتباطاتى است كه اجرام و مواد ثابت جهان با يكديگر پيدا مى‏كنند پس در اين دنيا هيچ معدومى موجود و هيچ موجودى معدوم نمى‏شود .

راه فلسفى و عقلانى اين است كه اگر بنا بشود موجود معدوم بشود يا معدوم موجود بشود لازم مى‏آيد كه وجود تبديل به عدم يا عدم تبديل بوجود بشود و عقلا محال است كه وجود و عدم بيكديگر تبديل بشوند زيرا مستلزم تناقض است آنچه در ضمن سؤال بيان شد كه از بيانات گذشته استنباط شده است‏بيان اشكال فلسفى مطلب بطرز ديگر است .

چنانكه واضح است اين هر دو راه ما را بيك قانون هدايت مى‏كند و به يك نتيجه مى‏رساند و آن اينكه موجود معدوم و معدوم موجود نمى‏شود و همه چيز ازلى و ابدى است .

اما راه اول كه اولين بار توسط لاوازيه پيموده شده از دو جنبه مورد خدشه و مناقشه واقع شده يكى از اين جنبه كه تجربيات و مطالعات دانشمندان بعدى پايه اصل بقاء ماده را متزلزل ساخته و ثابت كرده كه فرض اجسام و مواد فنا ناپذير و غير قابل زوال صحت ندارد و فرضا ما ناچار بشويم كه براى موجودات اين جهان يك مايه اصلى و هيولاى اولى قائل شويم و نام آن را ماده المواد بگذاريم آن ماده المواد بدرجاتى ساده‏تر و بسيطتر از اجرام و موادى است كه لاوازيه فرض كرده و فرض آن ماده المواد با موجود شدن و معدوم شدن و حادث شدن و فانى شدن حقيقى و واقعى اشياء منافات ندارد بحث ماده المواد با توجه به سير تاريخى آن مسئله از قديمترين ازمنه تا عصر حاضر در مقاله 10 خواهد آمد و در آنجا در اطراف قانون لاوازيه و آنچه علم امروز درباره اين قانون مى‏گويد بحث‏خواهد شد ديگر آنكه ما فرضا اجرام و مواد مورد فرض لاوازيه را ثابت و لا يزال بپنداريم نمى‏توانيم به مدعاى وى كه اعم از دليلى است كه آورده تسليم شويم زيرا حد اكثر دليل تجربى او اين است كه مواد و اجرام جهان ثابت و هميشگى است و حال آنكه مدعاى وى اعم از مواد و اجرام است و شامل همه چيز است‏يعنى لاوازيه بجاى اينكه بگويد اجرام اين جهان ثابت و لا يتغير هستند گفته است همه چيز ثابت و لا يتغير است و بجاى اينكه يك قانون علمى شيمى را بيان كند يك اصل فلسفى را بيان كرده است .

اما راه دوم كه سؤال گذشته نيز متوجه همان است هر چند خيلى بسيط و ساده بنظر مى‏رسد و هر كسى خود را قادر مى‏بيند كه آن را طرح كند ولى توفيق يافتن بجواب دقيق و خالى از مناقشه‏اى براى وى صعوبت و دشوارى زيادى همراه دارد پاسخ اجمالى كه به اين اشكال بايد داده شود اين است كه آرى موجود معدوم و معدوم موجود نمى‏شود ولى لازمه اينكه موجود معدوم نشود و معدوم موجود نشود ازلى و ابدى بودن اشياء و نفى حركت و تغيير و كون و فساد نيست‏بلكه صحت اين قانون از دريچه نظر فلسفى با صحت و قبول نظريه تبدلات ذاتى و جوهرى اشياء و اينكه همه چيز در جهان طبيعت در يك تغيير دائم است و ذات هيچ چيز در دو لحظه باقى نيست منافات ندارد از اين راه كه عدم همواره نسبى است و هر چيزى كه در يك لحظه موجود و در لحظه ديگر معدوم مى‏شود انعدام لحظه بعد واقعا عدم او نيست‏يعنى در لحظه بعد واقعا عدم بر شخصيت واقعى آن شى‏ء طارى نشده است .

ولى پاسخ تفصيلى اين اشكال نيازمند به اين است كه ما يكى ديگر از احكام وجود را بيان كنيم و آن اين است كه مرتبه هر وجودى مقوم آن وجود است توضيح اينكه وجودات بعضى علتند و بعضى معلول و قهرا علت تقدم ذاتى دارد بر معلول و همچنين بعضى تقدم زمانى دارند نسبت‏به بعضى و تقارن يا تاخر زمانى دارند نسبت‏به بعضى ديگر و بنا بر اين هر وجودى مرتبه‏اى از مراتب طولى على و معلولى يا مراتب طولى زمانى را اشغال كرده است اكنون مى‏خواهيم ببينيم هر وجودى چه نسبتى دارد با مرتبه‏اى كه در آن مرتبه هست مثلا وجودى مرتبه عليت دارد و وجود ديگرى مرتبه معلوليت آيا هر يك از اين دو وجود با مرتبه‏اى كه دارد چه نسبتى دارد آيا اين مرتبه خارج از حقيقت آن وجود است‏يا خارج يست‏يعنى اگر فرض كنيم كه آن وجود در آن مرتبه نباشد خودش خودش است و فقط يك امر خارجى از وى سلب شده يا آنكه اگر فرض كنيم كه آن وجود در آن مرتبه نباشد و در مرتبه ديگر باشد خودش خودش نيست و هويت آن وجود عين مرتبه آن است و همچنين در مراتب زمانى مثلا حادثه‏اى در يك قطعه از زمان واقع مى‏شود و حادثه ديگر در يك قطعه بعد از آن قطعه و حادثه ديگر در يك قطعه ديگر قبل از آن قطعه آيا آن حادثه با آن مرتبه از زمانى كه آن را اشغال كرده چه نسبتى دارد و اگر فرض كنيم آن حادثه بجاى حادثه قبلى يا بجاى حادثه بعدى باشد خودش خودش خواهد بود و فقط يكى از عوارض وجودى وى كه بودن در قطعه خاص و مرتبه خاص از زمان است از وى سلب شده يا آنكه بودن آن حادثه در زمانى كه واقع شده خارج از هويت و وجود آن حادثه نيست و اگر فرض كنيم آن حادثه در قطعه ديگر و در مرتبه ديگر از زمان باشد ديگر آن حادثه آن حادثه نيست‏يعنى زمان هر موجودى مقوم ذات آن موجود است و زمان واقعيتى خارج از هويت و شخصيت واقعى موجودات زمانى نيست .

يكى از بهترين نتايجى كه از اصل اصالت وجود و اصل تشكك وجود استنتاج مى‏شود همين است كه مرتبه هر وجودى مقوم ذات آن وجود است و حتى در مراتب زمانى نيز زمان خارج از هويت و تشخص واقعى موجودات نيست .

معمولا زمان را به منزله ظرفى خارج از حقيقت وجود موجودات زمانى فرض مى‏كنند يعنى زمان را موجودى على‏حده و زمانيات را موجودات ديگرى فرض مى‏كنند و چنين مى‏پندارند كه هر موجود زمانى در يك قسمت از آن موجود ديگر كه بنام زمان خوانده مى‏شود قرار گرفته است عينا مانند اشيايى كه در يك صندوق يا اطاق جا داده مى‏شود با اين فرق كه ظرفيت و گنجايش زمان طولى است و ظرفيت صندوق و اطاق عرضى از لحاظ طولى موجودات زمانى كه در پشت‏سر يكديگر از لحاظ زمان قرار گرفته‏اند عينا شبيه به دانه‏هاى يك زنجير است كه پشت‏سر يكديگر رديف شده‏اند .

و چون زمان موجودى است و زمانيات موجود ديگرى مانعى ندارد كه يك حادثه زمانى كه در يك قطعه از زمان واقع شده با حفظ هويت و عينيت در يك قطعه ديگر واقع مى‏شد مانند اينكه فلان شى‏ء خاص كه در فلان گوشه صندوق است در گوشه ديگر آن واقع مى‏شد يا فلان دانه زنجير كه در اين سر است در آن سر يا در وسط بود .

اين طرز تصور طرز تصور ابتدائى و عاميانه‏اى است كه معمولا افراد از زمان و زمانيات دارند ولى حقيقت اين است كه زمان هويتى مستقل از هويت زمانيات ندارد و بعبارت ديگر زمانيات هويتى خارج از زمان ندارند و هر موجودى از موجودات زمانى مرتبه‏اى از مراتب حركت و زمان است و فرض موجودى در غير آن مرتبه از زمان كه واقع شده عينا مثل اين است كه فرض كنيم آن موجود آن موجود نباشد و ما در مقاله 10 كه مستقلا از قوه و فعل و حركت و زمان بحث مى‏كنيم به تفصيل در اطراف اين مطلب عالى و ارجمند بحث مى‏كنيم و نظريه‏هاى جديدى كه اخيرا در تاييد اين مطلب از طرف فلاسفه و دانشمندان فيزيكى و رياضى ابراز شده بيان مى‏كنيم در اينجا به دلائل مخصوص اين مطلب نمى‏پردازيم فقط براى آنكه خواننده محترم مقصود را واضحتر درك كند با يك تشبيه مطلب را توضيح مى‏دهيم .

زمانيات را با مراتب زمانى‏شان نبايد به دانه‏هاى زنجير كه پشت‏سر يكديگر رديف شده‏اند يا به اشيايى كه در يك صندوق يا اطاق جا داده مى‏شود تنظير كرد آنچه از اين لحاظ شبيه زمانيات و مراتب زمانى است اعداد و مراتب آنها است .

اعداد از يك تا لا نهايت مراتبى را تشكيل داده‏اند و هر عددى مرتبه‏اى را اشغال كرده كه بموجب آن مرتبه مقدم بر بعضى و مؤخر از بعضى ديگر است مثلا عدد 5 مرتبه‏اى را بين 4 و 6 و عدد 8 مرتبه‏اى را بين 7 و 9 واجد است و همچنين . . . حالا ببينيم چه نسبتى بين هر عددى و مرتبه آن عدد است و آيا مرتبه هر عددى خارج از حقيقت آن عدد است‏يا خارج نيست‏بلكه مرتبه هر عددى مقوم آن عدد است و بعبارت ديگر اگر يك عدد را در غير مرتبه خودش فرض كنيم مثل آنكه 5 را بجاى 8 و 8 را بجاى 5 فرض كنيم آن عدد خودش خودش است و فقط جايش تغيير كرده يا آنكه در اين فرض آن عدد آن عدد نيست‏يعنى آيا در اين صورت 5 همان 5 است كه در جاى 8 قرار گرفته و 8 همان 8 است كه در جاى 5 قرار گرفته يا آنكه با فرض تغيير مرتبه ديگر 5 خود 5 نيست‏بلكه اين 5 فرضى ما همان خود 8 است و 8 فرضى ما همان خود 5 است البته واضح است كه هيچ عددى را با حفظ هويت و ذات در غير مرتبه خودش نمى‏توان فرض كرد موجودات زمانى در مراتب زمان عينا از اين قبيل است مثلا سعدى در يك قطعه‏اى از زمان گذشته بوده و ما در يك قطعه از زمان بعد از او واقع شده‏ايم بحسب وهم ابتدائى اين سؤال پيش مى‏آيد كه چه مانعى داشت كه سعدى در زمان ما يا ما در زمان سعدى بوديم ولى اگر حقيقت اصالت وجود را خوب درك كرده باشيم و اين مطلب را نيز كه مرتبه هر وجودى مقوم ذات آن وجود است نيز درك كرده باشيم و به اين مطلب اذعان داشته باشيم كه زمان خارج از حقيقت ذات وجودات زمانيه نيست‏بخوبى مى‏فهميم كه اين سؤال عينا مانند اينست كه از ما بپرسند چه مانعى داشت كه عدد 5 بجاى عدد 8 و عدد 8 بجاى عدد 5 بود يا آنكه چه مانعى داشت كه ديروز بجاى امروز و امروز بجاى ديروز بود يعنى آن قطعه از زمان بجاى اين قطعه از زمان و اين قطعه از زمان بجاى آن قطعه از زمان بود .

علت اينكه مقوم بودن مرتبه را در اعداد همه كس بخوبى تصديق دارد و لكن مقوم بودن مراتب را در وجودات كمتر اشخاص مى‏توانند درك كنند بلكه در انظار بسيار عجيب جلوه مى‏كند اين است كه مقوم بودن مرتبه در اعداد مربوط به ماهيت اعداد است و مقوم بودن مراتب زمان يا مراتب علت و معلول مربوط به وجودات اشياء است و ماهيات اشياء اين گونه نيست‏يعنى مراتب زمان يا علت و معلول مقوم ماهيت اشياء نيست و از طرف ديگر اذهان بطور عادى ماهيات را مى‏شناسند نه وجودات را و بعد از هزارها موشكافى‏هاى فلسفى است كه اصالت وجود و اعتباريت ماهيت ثابت مى‏شود و در نتيجه مقوم بودن مراتب براى وجودات و همچنين حقيقت زمان روشن مى‏شود از اينرو است كه شناختن مقومات ماهيات اشياء چندان صعوبتى ندارد بر خلاف شناختن مقومات وجودات .

اينجا است كه يك بار ديگر ثابت مى‏شود كه ما تا ذهن و اعتبارات ذهن و خواص مخصوص ذهن و طرز انديشه سازى ذهن را نشناسيم نمى‏توانيم فلسفه داشته باشيم

بهر حال بعد از اين مقدمه پاسخ اين سؤال روشن مى‏شود زيرا بعد از اينكه معلوم شد كه زمان هر وجودى مقوم آن است معلوم مى‏شود اگر وجودى يك مرتبه از مراتب زمان را اشغال كرد نه مرتبه ديگر را نه اينست كه آن وجود در آن مرتبه ديگر معدوم شده و عدم بر او طارى شده است زيرا هويت آن وجود بسته به همان زمانى است كه آنرا اشغال كرده و اگر بخواهيم آن وجود را در مرتبه ديگر از آن زمان فرض كنيم ديگر خودش خودش نيست و همچنين همان وجود در آن مرتبه از زمان كه آن را اشغال كرده ابتدا و وسط و انتهائى دارد يعنى يك وجود مستند است‏به امتداد زمان و هر جزء مفروض از آن وجود را كه با يك جزء مفروض از زمان منطبق مى‏شود در نظر بگيريم آن جزء از زمان مقوم همان جزء از وجود است نه مقوم جزء قبلى و نه مقوم جزء بعدى .

و اگر واقعا بر وجودى از وجودات زمانيه عدم طارى شود مى‏بايست آن وجود از همان زمان خودش رفع شود و البته اين امرى است محال .

پس معلوم شد كه لازمه اينكه موجوديت‏خاصيت ضرورى وجود است و هرگز عدم بر وجود طارى نمى‏شود يا همانطورى كه در متن مقاله 7 گذشت و در اين مقاله نيز خواهد آمد كه هرگز واقعيت هستى يك ماهيتى لا واقعيت نمى‏شود اين نيست كه هر وجودى بايد ازلى و ابدى بوده باشد و بعبارت ديگر اين قانون كه هرگز موجود معدوم و معدوم موجود نمى‏شود قانونى است كه صد در صد صحيح است ولى تفسير اين قانون اين نيست كه هر موجودى وجودش ازلى و ابدى است و هر معدومى عدمش ازلى و ابدى است .

بلكه همانطورى كه در مقاله 7 گذشت فقط لازمه‏اش اينست كه مثلا در مورد درخت‏بگوئيم:

درخت‏بيد معينى كه در آب معين و هواى معين و زمين معين و در زمان معين سبز و موجود شد هرگز همين قطعه معين زمان را با حفظ بقيه شرائط از وجود وى تهى و خالى نمى‏شود فرض كرد .

سؤال دوم: بنابر اينكه موجوديت‏خاصيت ذاتى وجود است و ممتنع است كه از وى سلب شود لازم مى‏آيد كه تمام وجودات واجب بوجوب ذاتى باشند يعنى لازم مى‏آيد كه هر وجودى واجب الوجود باشد و چون بنابر اصالت وجود هيچ چيزى جز وجود حقيقت ندارد و ماهيات اعتبارات ذهنند و در موجوديت و معدوميت و وجوب ذاتى و وجوب غيرى و عليت و معلوليت و قدم و حدوث تابع وجودات هستند لازم مى‏آيد كه هر موجودى واجب الوجود باشد و اين مطلب علاوه بر آنكه خلاف مشهوداتى است كه ما از حدوث اشياء و از نشانه‏هاى امكان اشياء داريم و علاوه بر اينكه خلاف مقتضى قانون عليت و معلوليت عمومى است كه موجودات را بهم مربوط ساخته و نظامى پديد آورده و همه علوم بر پايه اين قانون استوار شده است‏خلاف مدعاى خود اين مقاله است كه گفته شد ما سواى وجود بارى ساير وجودات وجوب غيرى دارند زيرا بنا به بيان فوق موجوديت‏خاصيت ذاتى هر وجودى است و هر وجودى موجود بالذات است و وجوب ذاتى دارد و نمى‏تواند وجوب غيرى داشته باشد .

اين سؤال يا اشكال با سؤال اول فرق دارد سؤال اول اين بود كه لازمه اينكه عدم بر وجود طارى نمى‏شود قديم و ازلى و ابدى بودن اشياء است و اين سؤال اينست كه لازمه اين مطلب وجوب ذاتى و نفى امكان ذاتى اشياء است و بر اهل فن پوشيده نيست كه ملازمه‏اى بين ازلى و ابدى بودن با وجوب ذاتى نيست و هر چند لازمه وجوب ذاتى ازليت و ابديت است ولى لازمه ازليت و ابديت وجوب ذاتى نيست .

اين سؤال نيز معضله مهمى است و هر چند مستقيما در هيچ جا از كتب فلسفه طرح نشده و مورد نفى و اثبات قرار نگرفته ولى هر جا كه در كتب فلسفه حدود مطلب به اينجا كشيده سخت فلاسفه را دچار اضطراب ساخته است و همين مطلب است كه پايه استدلال عرفا قرار گرفته و خواسته‏اند از روى برهان عقلى فلاسفه را ملزم سازند كه به مدعاى آنان كه متكى بكشف و شهود است در باب وحدت محض وجود و نفى هر گونه كثرتى از آن اقرار كنند از اين راه كه وجود مساوى با وجوب ذاتى و وجوب ذاتى مساوى با وحدت است پس وجود مساوى با وحدت است و نيز همين مطلب يكى از جهاتى است كه موجب شده شيخ اشراق باعتباريت وجود راى بدهد و مدعى شود اگر وجود واقعيت عينى باشد لازم مى‏آيد كه وجوب ذاتى داشته و ممتنع العدم بوده باشد .

ولى اگر خواننده محترم آنچه قبلا در مقام فرق ميان ضرورت ذاتى منطقى و ضرورت ذاتى فلسفى گفته شد در نظر داشته باشد پاسخ اين سؤال برايش روشن است.

اينكه مى‏گوئيم موجوديت وجود ضرورت ذاتى دارد عينا مانند اينست كه مى‏گوئيم نسانيت‏يا حيوانيت انسان براى انسان يا تساوى مجموع زوايا با دو قائمه از براى مثلث ضرورت دارد معناى اين ضرورت ذاتى كه مصطلح منطقيين است اينست كه اگر فرض كنيم شى‏ء را انسان با فرض انسان بودن آن شى‏ء حيوانيت‏برايش ضرورى است و يا اگر فرض كنيم مثلثى را با فرض مثلث‏بودن آن مثلث‏خاصيت تساوى مجموع زوايا با دو قائمه برايش ضرورى است و اما اينكه آيا انسان يا مثلث‏حقيقتى است معلولى و قائم بغير يا حقيقتى است غير معلولى و قائم بذات خارج از مفاد اين قضيه است . . . .

و همچنين اينكه مى‏گوئيم هر وجودى موجود است‏بالضروره يعنى هر وجود مفروضى در فرض اينكه وجود است موجوديت‏برايش ضرورى است و اما اينكه آن وجود حقيقتى است مستقل و قائم بالذات واجب الوجود يا حقيقتى است غير مستقل و معلولى و قائم بغير ربطى به اين ضرورت ذاتى ندارد .

و بعبارت ديگر ضرورت ذاتى فلسفى در مقابل امكان فقرى است كه قبلا گفتيم امكان فقرى وجود باين معنى بود كه اين وجود در عين اينكه وجود است و عين موجوديت است‏حقيقتى است متعلق بغير و محتاج بغير بلكه عين تعلق و احتياج بغير و باقى است‏ببقاء غير و محفوظ است‏بحفظ غير ولى وجوب ذاتى يك وجود باين معنى است كه موجوديت آن وجود مستقل و بى‏نياز و غير متكى بحقيقت ديگرى است .

خواننده محترم اگر در آنچه تا كنون در ضمن پاسخ به اين دو سؤال گفته شد تعمق كافى كرده باشد به حل بسيارى از شبهات و تشكيكاتى كه از طرف اشخاص مختلفى راجع بنفى عليت و معلوليت و بى‏معنا بودن خلقت و آفرينش و بطلان حدوث و فناء اشياء ابراز شده موفق خواهد شد .

از آن جمله تشكيك مهم و معروفى است كه امام فخر رازى در مورد مجعوليت و معلوليت ممكنات كرده و آنرا بصورت امرى ممتنع و محال جلوه داده است و ما بعدا در مقاله علت و معلول آن تشكيك را بطور مشروح و واضح بيان مى‏كنيم اخيرا يكى از مسائلى كه در افواه مدعيان فلسفه شايع است و كتابهائى را در اطراف آن پر كرده‏اند اينست كه لا شى‏ء شى‏ء نمى‏شود و شى‏ء لا شى‏ء نمى‏شود .

قانون لاوازيه

قانون لاوازيه شيميست معروف قرن 18 كه مى‏گويد در اين دنيا هيچ چيز معدوم و هيچ چيز موجود نمى‏شود نيز چنانكه قبلا گفته شد ناظر بهمين مطلب است اين قانون را لاوازيه از روى تحقيق و آزمايشهاى غير قابل انكارى بيان كرد .

چيزى كه هست در اين قانون مدعا اعم از دليل ذكر شده مدعا باين صورت است كه هيچ چيز معدوم يا موجود نمى‏شود و البته واضح است كه اگر مدعا را باين صورت تصديق كنيم بايد همه چيز را ازلى و ابدى بدانيم و هر گونه تغيير و تبديل و حركت و تحول و تكامل را نفى كنيم ولى وقتى كه به دلائل اين قانون مراجعه مى‏كنيم مى‏بينيم همه چيز اينطور نيست تنها اجرام اوليه‏اى كه ماده اصلى تركيبات شيميايى هستند موجود يا معدوم نمى‏شوند بعلاوه در نظريه لاوازيه كه طبق بيان بالا بهتر است آن را قانون بقاء ماده بخوانيم از لحاظ بقاء ماده نيز يك نوع مجاز در تعبير بكار رفته است زيرا آنچه در اين قانون منظور اصلى است اين است كه مجموع مواد اين جهان كم يا زياد نمى‏شود و البته اينكه مجموع مواد اين جهان كم يا زياد نمى‏شود اعم است از اينكه هر واحد ماده هميشه بوده و خواهد بود يا اينكه هر واحد ماده فرضا از بين برود واحد ديگرى جايگزين او خواهد شد .

در قانون لاوازيه بعدا از طرف دانشمندان اصلاحاتى بعمل آمد و هر چه تحقيقات دانشمندان پيش رفته نظريه عدم بقاء واحد ماده يعنى تبدل مواد بيكديگر يا تبديل ماده به انرژى و انرژى به ماده بيشتر تاييد شده و افكار بسوى اينكه هيچ واحد شخصى ماده با حفظ شخصيت و واقعيت ازلى و ابدى نخواهد بود جلو رفته است .

اينكه در بالا بصورت احتمال گفتيم كه واحدى از ماده از بين مى‏رود و واحد ديگرى جايگزين او مى‏شود نه باين معنا مقصود بود كه يك واحد ماده معدوم مطلق بشود و از كتم عدم واحد ديگرى ابداع شود زيرا اين مطلب طبق تحقيقات دقيق و عميقى كه در فلسفه الهى شده صحيح نيست‏بلكه مطابق تحقيقات دقيقى كه در اين زمينه از يك طرف از طرف فلاسفه بعمل آمده و از طرف ديگر علماء طبيعى آنرا تاييد كرده‏اند هر حادثى مسبوق به ماده و مدت است و هر فانى شونده‏اى زمينه پيدايش حادث جديدى است و البته همينكه سخن به اينجا برسد بحث ماده المواد پيش مى‏آيد كه نيازمند باينست فصل ديگرى را مورد تحقيق قرار دهيم و آن فصل همان است كه موضوع مقاله 10 از اين سلسله مقالات واقع شده است .

اينكه شى‏ء لا شى‏ء نمى‏شود و لا شى‏ء شى‏ء نمى‏شود دست‏آويزى براى ماديين شده و آنرا وسيله انكار موضوع خلقت و آفرينش قرار داده‏اند غافل از آنكه اگر اين مطلب را بمفهوم عرفى وى اخذ كنيم بايد قانون عليت و معلوليت عمومى و قانون حركت و تكامل را نفى كنيم و حال آنكه انكار اين دو قانون به منزله انكار جميع علوم است و خود ماديين همواره در كتب خويش از اين دو قانون دم مى‏زنند و اگر آن را بمفهوم علمى‏اش اخذ كنيم كه در بالا اشاره شد منافاتى با موضوع عليت و معلوليت و خلقت و آفرينش و هر چه مى‏خواهيد نام بگذاريد ندارد .

بهر حال اين نظريه كه هيچ موجودى معدوم نمى‏شود و هيچ معدومى موجود نمى‏شود اگر بمعناى عام فلسفى وى گرفته شود از طريق براهين فلسفى بايد نفى يا اثبات شود و هم با زبان فلسفه بايد تفسير شود تفسير وى بزبان فلسفه همانست كه در مقاله 7 و در اين مقدمه گذشت و چنانكه ديديم طبق اين تفسير اين قانون نه مستلزم ازليت و ابديت اشياء است و نه مستلزم نفى خلقت و آفرينش آنها