اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد پنجم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۴ -


5- آزمايشهاى علمى، خدا را اثبات نمى‏كند

مى‏گويند: در هيچ گوشه‏اى از ميدان آزمايشهاى علمى كه‏عرصه هستى و زندگى انسان مى‏باشد اثرى و نشانى از ماوراء طبيعت نيست‏هر پديده و حادثه‏اى كه انسان سابقا بواسطه بى خبرى از علت طبيعى‏او را بماوراء طبيعت‏خدا نسبت مى‏داد امروز علم علت او را يافته است‏پس خدائى در كار نيست و اگر هم باشد بود و نبود وى براى ما يكسان‏است و از همين روى سودى درين بحث نيست جز اينكه وقت محدودما را تلف كرده ما را از كنجكاوى از ماده در راه مبارزه حياتى باز مى‏دارد. اين اشكال از نظر عدم درك مفهوم خدا و اينكه معتقدين به خدا به چه‏حقيقتى ايمان دارند در رديف اشكال پيشين است و چون در خود متن مشروحاجواب اين اشكال خواهد آمد ما از هر گونه توضيح ديگرى خوددارى‏مى‏كنيم

6- آفريدگار خدا كيست؟

مى‏گويند: اين بحث بجائى نمى‏رسد زيرا اگر بنا شود خدارا باين دليل اثبات كنيم كه لت‏ساير اشياء است از براى خدا نيز بايدعلت جست زيرا هر موجودى خواه ناخواه بايد علتى داشته باشد.

«ح (در مقاله (9) اصول فلسفه در باره اين مطلب بحث كافى شده و در متن‏مقاله نيز خواهد آمد .

حكماء و فلاسفه اسلامى در اثر برخورد با عقائد و آراء متكلمين توفيق‏يافته‏اند كه يك مبحث فلسفى با ارزش در باب علت و معلول باز كنند و آن اينكه‏مناط احتياج شى‏ء به علت چيست آيا يك شى‏ء از آن جهت كه شى‏ء است و موجوداست نيازمند بعلت است و يا از آن جهت كه نبوده است و بود شده است و يااز آن جهت كه در ذات و ماهيت‏خود امكان هستى و نيستى را تواما دارد و يا جهت ديگرى در كار است ما در پاورقى‏هاى آن مقاله مشروحا در اين باره بحث كرده‏ايم تكرار نمى‏كنيم .

مبناى اشكال بالا اينست كه پنداشته شده است هر موجودى از آن جهت‏كه موجود است نيازمند بعلت است و از اين رو گفته شده است‏خدا نيز موجوداست پس علت وجود خدا چيست اين يك اشتباه فاحش است .

مسئله مناط احتياج به علت كه در بالا اشاره شد از بركت تصادم وبرخورد آراء و عقائد متكلمين اسلامى با آراء و عقائد فلاسفه اسلامى در مسئله‏حدوث عالم در فلسفه پيدا شد و يكى از با ارزشترين مسائل فلسفى است .

ما در مطالعات خود به اين نكته قاطع برخورده‏ايم كه در فلسفه اروپا اصلا توجهى‏به اين اصل اساسى فلسفى نشده است و بسيارى از بن‏بستها از اين عدم توجه پيداشده است بر عكس در فلسفه اسلامى بسيارى از مسائل و لا اقل بسيارى از براهين‏مسائل ناشى از كشف و توجه به اين اصل اساسى است برهان سينوى دراثبات عله العلل متكى به اين اصل است و با توجه به اين اصل بيان شده است‏بعدا در باره آن برهان بحث‏خواهيم كرد .

اكنون براى اينكه معلوم شود تا چه اندازه اين اصل در فلسفه اروپامجهول بوده است‏سخن راسل فيلسوف معاصر را در اين زمينه نقل مى‏كنيم و بحث‏بيشتر را به جاى ديگر و وقت ديگر موكول مى‏كنيم .

برتراند راسل در كتاب كوچكى به نام چرا مسيحى نيستم كه ازاو به جاى مانده براهين اثبات وجود خدا را انتقاد مى‏كند از جمله برهان‏عله العلل را در باره اين برهان مى‏گويد: اساس اين برهان عبارت از اينست كه تمام آنچه را كه ما در اين‏جهان مى‏بينيم داراى علتى است و اگر زنجير علتها را دنبال كنيم‏سر انجام به نخستين علت مى‏رسيم و اين نخستين علت را عله العلل ياخدا مى‏ناميم .

آنگاه اين برهان را چنين انتقاد مى‏كند: به هنگام جوانى در باره اين مسائل ژرفا نمى‏انديشيدم و برهان‏عله العلل را تا مدتى مديد پذيرفتم تا آنكه روزى به سن هيجده‏سالگى به خواندن اتو بيوگرافى جان استوارت ميل بدين‏جمله برخوردم پدرم به من مى‏گفت كه اين پرسش چه كسى مرا آفريده جواب ندارد زيرا بلا فاصله اين سؤال مطرح مى‏شود كه چه كسى خدا را آفريد ؟

جمله‏اى بدين سادگى دروغ برهان عله العلل را برايم آشكار ساخت‏و هنوز هم آن را دروغ مى‏دانم اگر هر چيز بايد علتى داشته باشدپس خداى را نيز علتى بايد اگر چيزى بدون علت وجود تواندداشت اين چيز مى‏تواند هم خدا باشد و هم جهان پوچى اين برهان‏به همين جهت است .

فعلا نيازى به گفتگو در اطراف سخن پوچ راسل نمى‏بينيم به موقع‏كه در اطراف خود برهان بحث مى‏شود پوچى اين سخنان روشن‏ترخواهد شد.) ح‏»

7- شرور و نابسامانيها دليل نبودن خداست

مى‏گويند: اگر خدائى در كار بود اين همه پديده‏هاى بيفايده واز كار افتاده كه در نتيجه تحول و تكامل ماده پيدا مى‏شود موجود نمى‏شد و همچنين اين همه بدبختى و ستم و ناروائيهاى گوناگون كه جهان‏پر از آنها است پيدا نمى‏شد.

«ح (اين اشكال نيز متضمن دو اشكال است:

اول اينكه اگر خدائى در عالم باشد هر موجودى براى يك غرض حكيمانه‏بوجود مى‏آيد و هيچ چيز لغو و بدون فايده وجود پيدا نمى‏كند و حال آنكه مامى‏بينيم پاره‏اى از پديده‏ها در طبيعت رخ مى‏دهد كه هيچگونه فايده و اثرى براى‏آنها مترتب نيست مانند پستان مرد و زائده اعور يعنى لوله آپانديس در منتهاى‏روده بزرگ در همه افراد و انگشت‏ششم در افراد شش انگشتى و دست وپاى زائد در بعضى نوزادان و غير اينها .

پس معلوم مى‏شود پيدايش اين امور معلول ناموس طبيعت غير شاعر است‏و لا عن شعور بوجود آمده است جهان بر خلاف ادعاى الهيون يك جريان‏غائى و حكيمانه را طى نمى‏كند پس خدايى در كار نيست .

فلاسفه معمولا اين اشكال را در مباحث علت و معلول در بحث مخصوص‏علت غائى ذكر مى‏كنند و به نقض و ابرام در باره آن مى‏پردازند .

دوم اينكه اگر خدائى حكيم و عليم آنچنانكه الهيون ادعا مى‏كنندوجود داشته باشد شرور و بديها در عالم وجود پيدا نمى‏كند زيرا بديهى است‏كه عقل و حكمت‏خير و نيكى را بر شر و بدى ترجيح مى‏دهد و چون مى‏بينيم‏در جهان انواع حوادث نامطلوب از قبيل زلزله‏ها و طوفان‏ها ستمها و ناروائى‏ها محروميتها و ناكاميها درد و رنجها بيمارى‏ها مرگ و ميرهاوجود دارد پس معلوم مى‏شود خدائى حكيم و عليم آنچنانكه الهيون ادعا مى‏كنندوجود ندارد .

برتراند راسل در كتاب چرا مسيحى نيستم مى‏گويد: براستى تعجب آور است كه انسانها به اور كنند جهان حاضر با همه‏محتويات و نواقص خود بهترين جهانى باشد كه خالقى قدر قدرت وجامع كليه علوم طى ميليونها سال به وجود آورده باشد جدا چنين‏چيزى براى من غير قابل قبول است آيا تصور نمى‏كنيد اگر همه‏قدرتها و جميع علوم را در اختيار داشتيد و ميليونها سال هم وقت داشتيدمى‏توانستيد چيزى بهتر از كوكلوكلان و فاشيسم بيافرينيد .

در متن بعدا به اين دو اشكال پاسخ داده خواهد شد و ما نيز در همانجاتوضيحاتى خواهيم داد.) ح‏»

اينها و جز اينها سخنانى است كه ماديين و پيروان آنها مى‏گويندو ما در ابحاث متفرقه‏اى كه در مقاله‏هاى گذشته نموده‏ايم پاسخ برخى ازاين سخنان بى فائده را داديم و پاسخ برخى ديگر نيز خواهد آمد .

پاسخ اشكالات

در اينجا بعنوان يادآورى از گذشته و نمونه گوئى از آينده مى‏گوييم:

1- كسانى كه مى‏گويند: راه بحث در ماوراء طبيعت بواسطه‏كثرت خطا و لغزش هموار نبوده اطمينان بخش نيست پس اين راه رانبايد پيمود بخلاف بحث در علوم ماديه كه توام با حس و تجربه مى‏باشد.

اگر كمى بخود بيايند خواهند فهميد كه سخنى گفته‏اند نسنجيده‏زيرا همين سخن اينها گفتگوئى است در يك نظريه غير مادى هرگز اين‏سخن و نظائر آن را از آزمايشهاى فيزيك و شيمى و مانند آنها استخراج‏نكرده‏اند .

همان راهنمائى كه آنان را بسوى اطمينان بخش بودن بحثهاى‏حسى و تجربى هدايت كرده و آنان نيز اضطرارا در حال جبر پذيرفته‏انددر مورد ديگر نيز اگر هدايت كند بايد بپذيرند كارى كه حس و تجربه مى‏كند اينست كه حوادث و پديده‏هائى بوجود آورده و يا نشان داده ودر معرض قضاوت مى‏گذارند ولى قضاوت از آن چيز ديگرى است وانسان قضاوت آن قاضى را در مورد حس و تجربه با يك حس و تجربه‏ديگرى نپذيرفته بلكه اضطرارا و جبرا قبول نموده و قضاوت او در همه‏جا يكسان و بايستى است .

گذشته از اين اگر راه اين بحث راه غلطى بود هرگز انسان باغريزه فطرى خود متوجه آن سامان نمى‏شد چگونه متصور است كه‏يك موجود خارجى با حركت‏خارجى خود بسوى هدف و آرمانى‏متوجه شود در حالى كه نه سوى و نه هدف در خارج هيچگونه‏وجودى نداشته باشد .

2- كسانى كه مى‏گويند معلومات ما تنها ارزش عملى دارندزيرا ما تنها آثار حسى را آن هم از طرق حواس خود مى‏يابيم و دليلى‏بر مطابقت آنها با خارج نداريم .

اگر كمى روشن‏تر شوند خواهند ديد كه:

اولا: نسبت بخارج از خود و محسوسات خود مطلقا شكاك هستندو از اين روى ارزشى براى سخنى كه بديگران مى‏گويند نيست .

و ثانيا: براى معلومات بسيارى ارزش واقعى قائل شده‏اند مانندعلمشان بخودشان و معلومات حسى خودشان و آنچه در دنبال‏معلومات حسى مى‏آيد .

و درين صورت چه مانع دارد كه سخن از ماوراء طبيعت نيز از اين‏قبيل بوده باشد .

و ثالثا: از براى همين بحث ارزش علمى قائل شده‏اند .

3- و كسانى كه مى‏گويند قانون عليت و معلوليت‏ساخته تداعى‏معانى است اصولا شكاك مى‏باشند و ما پاسخ اين روش را در مقاله ومقاله داده و بى پايه بودنش را روشن ساختيم .

4- كسانى كه مى‏گويند معلومات مسلمه ما فرضيه‏هائى است كه‏بحسب مساس حاجت فرض مى‏شود و امروز فرضيه خدا ديگر از محيطحاجت بيرون افتاده است اينان نيز چنانكه در مقاله‏هاى گذشته ثابت‏كرديم در حقيقت‏شكاك هستند .

در بى مغز بودن اين گفتار كافى است كه خودش پاسخ خودش مى‏باشدزيرا اين سخن معلومات مسلمه ما صرفا فرضيه‏هائى است كه حاجت‏آنها را بوجود آورد مى‏خواهد به ثبوت برساند كه ما هيچ معلوم‏ثابتى نداريم و در صورت صحت‏خود اين سخن معلوم ثابتى است وخودش دروغ خود را درمى‏آورد .

خوشمزه‏تر اينكه: بعضى از اينان كه باين نكته برخورده‏اند براى‏رفع اشكال گفته‏اند همه قضايا و معلومات غير دائمى و غير كلى است مگراينكه غير ثابت و غير كلى نداريم با اين سخن مشتمل باستثنائى خنده‏داريك قضيه دومى نيز كلى و ثابت اثبات نموده‏اند .

و اينكه گفته‏اند: فكر خدا و ماوراء طبيعت معلول انحطاط اقتصادى‏و بيچارگى بشر است پاسخ آن را در آغاز سخن داده و گفتيم كه بحث‏از خدا فطرى بشر مى‏باشد و نسبت متعاكسى ميان خدا شناسى و ماده پرستى‏موجود است در حقيقت‏خدا شناسى معلول محروميت مادى نيست‏بلكه روگردانى و اعراض از خدا شناسى معلول سرگرمى به ماده پرستى‏است زيرا سرسپردگى بحكم هر غريزه‏اى احكام غرائز ديگر راضعيف مى‏كند

گواه اين سخن آن است كه هر جا محروميت مادى با فعاليت‏برخى غرائز سرگرم كننده توام مى‏شود مانند اقسام شهوت‏رانى‏هاى پست‏باز پاى خدا شناسى لنگ است و از سوى ديگر اشخاصى كه فراغت نسبى‏و ميانه‏روى در زندگى دارند باين بحث بهتر مى‏پردازند اصولا كارهاى‏فكرى با سرگرميهاى مادى سازش ندارد .

و اينكه گفته‏اند فكر خدا و مذهب را استثمار كنندگان بشريت‏بوجود آورده‏اند پاسخش همان است كه گفته شد گذشته از آن اصولاسوء استفاده از فكرى دليل بطلان و فساد وى نمى‏باشد .

همه ميدانيم از نخستين روز كه بشر وارد صحنه اجتماع شده‏پيوسته اجتماعى صالح و آرمانى پاك بحسب فطرت مى‏خواسته ومى‏خواهد با اين همه پس از صدها هزار سال بقول زمين شناسان تا كنون‏در اثر استفاده سوء و نامشروع استفاده‏جويان موفق به استقرار يك چنين‏اجتماع صالحى در ميان همه بشر نگشته آيا مى‏توان گفت كه اين آرمان‏مقدس نيست و يا اينكه استثمار كنندگان عالم بشريت او را بوجودآورده‏اند .

اساسا هر روش و آرمان قابل توجه در ميان بشر پيدا شود كه توجه‏مردم را جلب كند راهزنان و نيرنگ‏بازانى پيدا شده و سر راه را گرفته وبهر رنگى بوده باشد استفاده‏هائى از اين راه خواهند برد مى‏خواهدمقصدى صحيح باشد يا فاسد حق باشد يا باطل .

5- و كسانى كه مى‏گويند در آزمايشهاى علمى كه بهر گوشه وكنار جهان سرمى‏زند اثرى از خدا نمى‏يابيم .

اينان مفهوم كلمه خدا را نفهميده و به مقصد مثبتين اين حقيقت‏پى نبرده‏اند .

آنان كه به خدا معتقدند علتى در صف و رديف علل ماديه قرارنمى‏دهند كه زمام برخى حوادث را بدست علل ماديه سپرده و زمام برخى‏ديگر را بدست‏خدا بسپارند بلكه علتى فوق همه حوادث و علل آنهااثبات مى‏كنند كه نسبت او به همه آنها يكسان بوده باشد .

مثل خدا و علت و معلول‏هاى مادى مثل دست و قلم و نوشته قلم‏است آيا مى‏شود گفت ما با چشم ساده و مسلح خود هر چه به نگاشته‏هاى‏قلم نگاه مى‏كنيم جز اينكه از نوك قلم پيدايش مى‏يابند چيزى ديگر نمى‏يابيم و در نتيجه دستى در كار نيست البته نه زيرا قلم با آنچه از نوك وى‏ترشح مى‏كند همه و همه از آن دست مى‏باشد نه اينكه كلمات چندى كارقلم و كلمات چندى كار دست مى‏باشد .

جاى بسى تاسف است كه پس از گذشتن قرنهاى متراكم از سيرممتد علم و دانش كار يك مدعى دانش بجائى برسد كه به اندازه يك‏انسان دور از آبادى نتواند از غريزه فطرى خود استفاده كنديك انسان ساده اگر چه از بيان تفصيلى فكر خود عاجز و زبون‏است ولى با فطرت خود علت جهان خدا را از براى جهان مجموع‏علل و معلولات اثبات مى‏كند نه اينكه پاره‏اى از حوادث را بدست ماده‏و پاره‏اى بدست‏خدا بسپارد .

ولى اين مدعى دانش مى‏گويد در آزمايشهاى ما از خدا اثرى‏نيست بى اينكه بفهمد اگر خدائى بوده باشد چنانكه هست آزمايشگاه‏و آزمايش كننده و آزمايش شونده و خود آزمايش با همه شرايط كه دارندهمه و همه اثر او و از آن اوست .

و تازه برگشته و مى‏گويد چون كار زندگى و كاوشهاى علمى مابى اين فرضيه مى‏گذرد نيازى باين كنجكاوى نداريم جز اينكه اشتغال باينگونه‏بحثها ما را بانسان اولى ملحق نموده و از مزاياى شيرين و پر بهاى زندگى‏كه كنجكاوى روز افزون مادى در دسترس ما قرار مى‏دهد باز مى‏دارد .

گوينده اين سخن تصور نمى‏كند كه اگر با اين روش پاسخ مثبت‏به درخواستهاى بى بند و بار شكم و پائين‏تر از شكم داديم به درخواست‏غريزه فطرى چه پاسخ خواهيم داد .

البته گوينده اين سخن معنى تخلف از غريزه فطرى را نيز آن چنان‏كه شايد و بايد به ذهن نسپرده ولى بايد بداند كه كمال و مزيت وجودى‏هر پديده و آفريده‏اى آن چيزهائى است كه با ساختمان ويژه و غرائز وجودى‏وى وفق بدهد و هيمنكه اين توافق را از دست داد از ارزش واقعى خود افتاده و تنها نامى از كمال خواهد داشت .

اگر انسان تنها يك غريزه فطرى مثلا شهوت خوراك يا شهوت‏نزديكى جنسى داشت هر چه در فعاليت وى زياده‏روى مى‏كرد كمالش‏بود ولى غرائز گوناگون ديگرى كه در تركيب ساختمان وى موجوداست زياده‏روى و طغيان تنها يك غريزه را روا نديده و بحفظ توازن‏و حد اعتدال دعوت مى‏كند ماده تا حدى و ماوراء ماده تا حدى .

6- و كسانى كه مى‏گويند بحث از خدا بجائى نمى‏رسد زيرا اگرطبق قانون عليت و معلوليت از براى جهان خدا اثبات كنيم از براى خدانيز علت بايد اثبات كرد اينان در بحث‏خلط مى‏كنند .

مضمون قانون نامبرده اين نيست كه هر موجودى علت مى‏خواهدبلكه اين است كه هر حادثه‏اى علتى دارد يعنى چيزى كه نبود و شدعلتى از براى پيدايش وى ضرورى است و در مقاله اين بحث رامشروحا توضيح داديم .

7- و كسانى كه مى‏گويند اگر خدائى در كار بود اين همه پديده‏هاى‏بى فايده مانند پستان در مرد و پديده‏هاى از كار افتاده مانند بال مرغ خانگى‏و خروس و پوست لاى انگشتان برخى پرندگان غير آبى كه نتيجه تحول‏ماده يا تبعيت محيط مى‏باشد موجود نمى‏شد و همچنين اين همه فساد و شرو محروميت‏ها رخ نمى‏داد .

اينان نيز خلط بحث كرده و وجود نسبى و قياسى را از وجودنفسى و ضرورى تميز نداده‏اند .

سخن آنان داراى دو بخش است اما راجع به بخش اول‏كدام برهان علمى قائم شده به اينكه مثلا پستان تنها براى شير دادن‏است و فايده ديگرى ندارد يا پوست لاى انگشتان پا را فقط نيازمندى‏بشنا بوجود آورده است چيزى كه هست اينست كه انسان فائده‏اى‏در پاره‏اى از موارد مانند پستان زن و پاى اردك يافته سپس تعميم جاهلانه و بى ماخذى داده فائده نامبرده را از همه موارد مى‏خواهد يعنى‏قياس بيخودى كرده و حكم چيزى را از چيزى ديگر توقع مى‏كند مانندجراحى كه مى‏گويد تا روح انسانى زير كارد تشريح من نيايد وجودش‏را باور نخواهم كرد اين پزشك تصور كرده كه هر چه موجود بوده باشدبايد بريدنى باشد .

و در بخش دويم سخنشان اين افراد نتوانسته‏اند تميز دهند كه‏پيوسته شر و فساد و ساير ناملائمات در وجودات قياسى و يا وجودات‏پندارى اشياء است نه در وجودات واقعى و نفسى آنها.

«ح (مسئله شرور و بديها از مسائل مهم فلسفه است وجود شرور و بديها از قبيل‏مرگ و ميرها بيمارى‏ها مصيبتها آفتها فقر و ناتوانى‏ها دردها و رنجهازشتى‏ها و تشويهات خلقت نابرابريها و تبعيضها در خلقت و اجتماع جنگهاو درندگى‏ها و تنازع بقاء جانداران و بالاخره وجود شيطان و نفس اماره‏سبب شده است كه برخى در حكمت بالغه و نظام احسن خدشه كنند و بگوينداگر جهان با حكمت بالغه الهى اداره مى‏شد و نظام موجود نظام احسن بودامورى كه لغو و بيهوده و يا مضر و زيان آورند در جهان وجود نمى‏داشت‏شرورو بدى‏ها سبب شده است كه عده ديگرى به ثنويت گرايش كنند از راه اينكه‏چون اشياء و موجودات منقسم مى‏گردند بخيرات و شرور و اين دو قسم با يكديگرتباين ذاتى دارند امكان ندارد كه از مبدا واحد صادر شده باشند پس هر يك‏از اين دو قسم مبدا و منشا جداگانه دارند .

البته شرور و بديها در كسانى فكر ثنويت را بوجود آورده كه مبدءهستى را صاحب شعور و اراده مى‏دانند مدعى هستند موجودى كه در ذات‏خود اراده خير دارد ممكن نيست اراده شر داشته باشد و موجودى كه در ذات‏خود اراده شر دارد ممكن نيست اراده خير داشته باشد پس جهان داراى دومبدء است‏يكى خير محض است و جز خير و نيكى نمى‏خواهد و ديگرى شر محض‏است و جز شر و فساد نمى‏خواهد .

اما در منطق كسانى كه بمبدء يا مبادء شاعر مدرك قائل نيستند و معتقدنيستند كه در مبدء يا مبادء هستى تميز و تشخيص خير و شر وجود دارد نيازى‏به فرضيه ثنويت نيست .

فكر ديگرى كه مولود شرور و بدى‏ها است‏خدشه در عدل الهى است مى‏گويندعدم تعادلها و نابرابريها در خلقت و در اجتماع با عدل الهى سازگار نيست‏فلسفه‏هاى مبتنى بر بدبينى و فلاسفه بدبين جهان كه كم و بيش در همه جهان‏وجود داشته‏اند مولود احساس شرور و بديها مى‏باشندفلاسفه و حكماء الهى در مقابل حل شبهه شرور و بديها سه قسمت را موردبحث و مطالعه قرار داده‏اند: الف- ماهيت‏شرور و بديها چيست و چه ريشه‏اى دارند .

ب- تفكيك ناپذيرى خيرات و شرور از يكديگر و غلبه خيرات بر شرورج- فوائد و آثار مفيد شرور و بدى‏ها و اين كه هر شرى خيرى بدنبال‏خود مى‏آورد .

اما قسمت اول يك تحليل و سير و تقسيم عقلى ثابت مى‏كند كه شر ازنيستى برمى‏خيزد نه از هستى يعنى آنچه بد است‏يا خود عدم است مانند كورى‏فقر ناتوانى نابرابرى‏ها زشتى‏ها پيرى‏ها مرگها باعتبارى ياچيزى است كه منشا فقدانات و اعدام مى‏گردد مانند موذى‏ها آفتها بلاهاظلمها و تجاوز به حقوقها سرقتها و فحشاها و از اين قبيل است اخلاق فاسدنظير كبر حسد بخل و غيره .

مرگ و فقر و ضعف و پيرى و ناتوانى و زشتى از آن جهت بد است كه آدمى‏فاقد حيات و ثروت و قوت و جوانى و زيبائى است فقدان و نداشتن بد است‏موذيها و آفتها و بلاها و امثال اين‏ها از آن جهت بد مى‏باشد كه وجودشان‏منجر بسلب حيات و نعمت مى‏گردد .

پس مى‏توانيم بگوئيم كه وجود مطلقا خير است و عدم شر است‏و البته هر عدمى متصف بشريت نمى‏شود آن عدم متصف بشريت مى‏گردد كه عدم‏ملكه باشد يعنى هرگاه موجودى باشد كه استعداد يك كمال خاص در آن وجودداشته باشد و آن كمال خاص وجود پيدا نكند و يا پس از وجود پيدا كردن‏به عللى معدوم گردد عدم چنين كمال كه بعنوان يك حالت‏خاص صفت آن‏موجود واقع مى‏شود شر است .

از اينجا معلوم مى‏شود كه فكر ثنويت اساس درستى ندارد زيرا اشياءو موجودات واقعا دو دسته و دو صنف نيستند صنف خوبها و صنف بدها بدها و بدى‏ها يا نيستيها هستند پس در صنف موجودات قرار نمى‏گيرند و يا هستيهاهستند كه از آن جهت كه هستند بد نيستند بلكه خوبند و فاعل آنها همان فاعل‏خيرات است از آن جهت بد هستند كه منشا بدى و نيستى در موجود ديگرشده‏اند يعنى بحسب وجود فى نفسه خوبند و بحسب وجود نسبى و قياسى بدندو بديهى است كه وجود نسبى و قياسى وجود بالعرض است نه وجود بالذات‏لهذا اعتبارى است و نيازى به فاعل و جاعل ندارد پس بدى‏ها چه بديهاى‏بالذات كه از نوع اعدام و فقدانات‏اند و چه بدى‏هاى نسبى و بالقياس كه از نوع‏موجوداتند يا فاعل و جاعلى ندارند و يا فاعل و جاعل آنها فاعل و جاعل خيرات‏است و نيازى بفرض فاعل و جاعل ديگر ندارند و جعل وجود واقعى آنها كه‏وجود فى نفسه آنها است جعل خير است نه جعل شر .

و اما جواب شبهه منكرين حكمت بالغه و نظام احسن .

اگر ادعاى آنها به اين صورت باشد كه وجود شر و بدى‏ها از اين جهت‏دليل بر عدم حكمت بالغه است كه اگر حكمت بالغه‏اى در كار بود شرور و بديهارا نمى‏آفريد پاسخ آنها همان است كه به ثنويين داده شد يعنى در جواب آنهانيز گفته مى‏شد كه شرور يا اعدام و نيستى‏ها هستند و يا هستى‏هائى كه منشااتصاف آن هستى‏ها به شريت نيستى‏ها مى‏باشند .

ولى ممكن است كه شبهه به اين صورت تقرير شود كه هر چند شرور وبديها از نيستى‏ها بر مى‏خيزد ولى چرا عالم طورى آفريده نشد كه بجاى نيستى‏هاهستى‏ها و بجاى فقدانات كمالات بوده باشد اشكال اين نيست كه چرابدى‏ها را آفريد اشكال اينست كه چرا خلاء حاصل از نيستيها را با خلقت‏و آفرينش خوبها و خوبيها پر نكرد .

پس اشكال در آفريدن بدى‏ها نيست كه گفته شود عدمى هستند اشكال درنيافريدن خوبى‏ها بجاى اين بدى‏ها است چرا بجاى مرگ حيات دائم وبجاى فقر و ناتوانى ثروت و قوت و بجاى زشتى زيبائى و بجاى مصيبتها ورنجها و دردها خوشيها و لذتها و بجاى نابرابرى‏ها برابرى‏ها نيافريدبديهى است كه عدمى بودن شرور براى پاسخ به اين شبهه كافى نيست .

اينجا است كه بايد وارد مرحله دوم مطلب خود بشويم يعنى تفكيك ناپذيرى‏شرور از خيرات و غلبه جانب خيرات بر شرور .

منشا شرور و به عبارت ديگر منشا اين خلاها و فقدانات و نقصانات يا عدم‏قابليت ماده براى پذيرش كمال خاص است و يا قابليت ماده براى تضاد است‏اين دو خاصيت از ماده تفكيك ناپذير است همچنانكه تضاد ميان صور حقائق‏عالم طبيعت از لوازم وجود هستى آنها است و لازمه اين نحو از وجود است‏وجود و هستى در مراتب نزول خود طبعا با نقصانات و فقداناتى توام مى‏گرددهر مرتبه از وجود ملازم است با فقدان خاص هر يك از مواد و صور اين عالم‏نيز خواه ناخواه داراى درجه‏اى از فقدان است .

اين يك توهم است كه ماده باشد ولى قابليت قبول تضاد و تزاحم‏نداشته باشد و يا باشد و در هر شرايطى قابليت هر صورتى را داشته باشدهمچنانكه يك توهم محض است كه حقايق و صور عالم وجود داشته باشند ولى‏ميان آنها تضاد و تزاحم وجود نداشته باشد لازمه هستى طبيعت مادى يك‏سلسله نقصانات و فقدانات و تضادها و تزاحمها است پس يا بايد اين جهان‏نباشد تا موضوع از اصل منتفى گردد و يا بايد مقرون بهمين فقدانات و نقصانات‏و تزاحمها باشد .

اين جا است كه مطلب ديگرى پيش مى‏آيد و آن اينكه آيا جانب خيرات‏حقايق اين عالم غالب است‏يا جانب شرور آنها مثلا لازمه وجود آتش و قابليت‏احتراق برخى از مواد اينست كه در شرائط خاصى احتراق واقع شود در ميان‏احتراقها احيانا احتراقهائى است كه شر است مانند آتش‏سوزى‏هاى عمدى‏و غير عمدى كه صورت مى‏گيرد آيا مجموعا جانب خير و فايده آتش غلبه دارديا جانب شر و زيان آن آيا آتش بيشتر عامل نظام است‏يا عامل اختلال‏مسلما جانب خير در آن غلبه دارد پس امر دائر است ميان اينكه آتش اصلاوجود نداشته باشد و يا آتش باشد با مجموع خيرات و شرورى كه دارد آنگاه‏بايد ديد كه مقتضاى حكمت بالغه اينست كه خير كثير فداى شر قليل گردد يابر عكس دفع شر قليل فداى خير كثير گردد .

مسلما شق دوم صحيح است بلكه منع خير كثير براى دفع شر قليل‏خود شر كثير است و منافى حكمت بالغه است .

حكما مى‏گويند موجودات بحسب فرض ابتدائى پنج نوع فرض مى‏شوندخير محض شر محض خير غالب شر غالب متساوى .

مى‏گويند ما موجودى نداريم كه شر محض يا شر غالب و يا خير و شر متساوى‏باشد آنچه هست‏يا خير محض است و يا خير غالب.

پس معلوم شد تفكيك شرور از خيرات توهم محض است و عقلا محال است‏نظامى احسن از نطام موجود يك توهم بيش نيست پس ليس فى الامكان ابدع‏مما كان .

اما مرحله سوم گذشته از اينكه شرور از لوازم وجود خيرات اين‏عالمند خود آنها به نوبه خود مبدا و منشا خيرات كثير مى‏باشند بر وجودآنها منافع و مصالح فراوانى مترتب است به طورى كه اگر آن شرور نباشندخيرات و بركاتى نخواهد بود .

اولا برخى از اين شرور از قبيل مرگ و پيرى لازمه تكامل روح و تبدل‏آن از نشئه‏اى به نشئه ديگر است .

همانطورى كه گردو در ابتداء آميخته‏اى است از پوست و مغز و تدريجاهر چه مغز كمال مى‏يابد از پوست جدا مى‏شود و مستقل مى‏گردد تا آنجا كه‏پوست فلسفه خود را از دست مى‏دهد و بايد شكسته شود تا مغز آزاد گردد روح‏نيز نسبت به بدن همينطور است .

ثانيا اگر همين تزاحمها و تضادها نباشد و صورتى كه عارض ماده شده‏است براى هميشه باقى بماند ماده قابليت صورت ديگر پيدا نمى‏كند و براى‏هميشه بايد واجد يك صورت باشد و اين خود مانعى است براى بسط و تكامل نظام‏هستى در اثر تضادها و تزاحمها و بطلان و انهدام صورتهاى موجود نوبت به‏صورتهاى بعدى مى‏رسد و هستى بسط و تكامل مى‏يابد از اينرو حكماء گفته‏اندلو لا التضاد ما صح دوام الفيض عن المبدا الجواد .

ثالثا وجود شرور و اعدام در تكميل وجود موجودات و در ايجاد حركت‏و جنبش و سوق دادن آنها به كمال و صيقل دادن آنها مفيد و مؤثر و شرط حتمى‏است .

حكما مى‏گويند همواره حركات طبيعى مكانى بدنبال حركات قسرى‏پديد مى‏آيند تا شى‏ء با نيروى مخالف از مقتضاى طبع خود دور نشود ميل‏بحركت و وصول به مركز در او پديد نمى‏آيد در ميان مصيبتها و دردها و رنجهااست كه پختگى‏ها و تهذيبها و تكميلها و نبوغها پيدا مى‏شوند اگر رنج گرسنگى‏و تشنگى نباشد لذت سيرى و سيرابى هم نيست اگر امكان فسق و فجور پيروى ازهواى نفس نباشد تقوا و عفاف هم نيست اگر رقابتها و عداوتها نباشد تكاپو وجنبش و مسابقه هم نيست اگر جنگ و خون‏ريزى نباشد پيشرفت و تمدن هم نيست‏اگر اختناق نباشد آزاديخواه و آزاديخواهى كه مظهر جمال و كمال انسانيت‏است بروز نمى‏كند اگر ظلمها و قساوتها نباشد عدالتها و عدالتخواهى‏ها ارزش‏پيدا نمى‏كند فقدانات و احتياجات است كه محرك نيروها و به فعليت رساننده‏قوه‏ها مى‏باشند .

پس با توجه به اينكه جهان طبيعت جهان تدريج و تكامل و حركت از نقص‏به كمال است و حركت و تدرج ذاتى طبيعت است و با توجه به اينكه حركتها وجنبشها و سوق بكمالها بستگى طبيعى و ذاتى دارد بهمين چيزهائى كه شرور وبديها ناميده مى‏شوند فائده و فلسفه و مصلحت‏شرور و بديها روشن مى‏شودو معلوم مى‏شود آنچه شر و بدى ناميده مى‏شود از نظر جزئى و بلحاظ شى‏ءخاص است اما با مقياس وسيعتر و بزرگتر خير و خوبى است نه شر و بدى .

از آنچه گذشت معلوم شد اولا شرور عالم از قبيل نيستى‏ها و يا از قبيل‏هستى‏هائى هستند كه سبب نيستى‏ها شده‏اند و ثانيا اين شرور از خيرات تفكيك‏ناپذيرند و نبودن اينها مستلزم نبودن اين عالم است و ثالثا اين شرور و بديها در نظام عالم و در كمال موجودات نقش مهم و مؤثرى دارند.) ح‏»

و آنچه به خدا يا هر علت تامه منسوب است وجودات واقعى ونفسى اشياء است نه وجودات قياسى و يا پندارى آنها .

بدبخت و محروم و ناقص و ناكام وقتى داراى اين صفتها است كه‏وضع وجود حال او را با يك خوشبخت و سعادتمند مقايسه كنيم ولى نسبت بعلت موجبه كه ضرورى و جبرى است همان نحوى بايد باشدكه هست .

و ما به توضيح اين مطلب در اواخر اين مقاله خواهيم پرداخت‏منشا اين گونه اشتباهات و گفتارهاى بى پايه آن است كه انسان از معلومات‏عادى و مانوسات ذهنى خود از براى هر چه مى‏شنود جامه‏اى مى‏دوزد و آنچه را نديده است به آنچه ديده قياس مى‏كند .

مى‏گويند: اگر خدائى هست كجا است؟ و كدام سو مى‏باشد؟

چرا عالمى آرام و بى تزاحم ايجاد نكرد؟ و چرا باين بدگوئيهاو جسارتها پاسخ نمى‏دهد؟

چرا از طرفداران خود حمايت نمى‏كند؟ چرا؟ و چرا؟

از اين سخنان پوچ صدها و هزارها در لابلاى سخنانشان مى‏توان‏يافت درست مانند كسى كه در برابر فرضيه حركت عمومى بگويد اگر حركت عمومى راست است ما بايد حركت بخوريم و بپوشيم‏و مانند كشتى‏گيرى كه بگويد اگر نيروى الكتريسيته راست است‏بيايد با هم كشتى بگيريم.