اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد پنجم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۶ -


حدوث و پيدايش عالم

راه سوم از طرق مطالعه در خلقت و آفرينش موجودات راه حدوث‏موجودات اين جهان است اين بحث نيز دامنه درازى دارد و چون بعدا درمتن مقاله در اين باره بحث‏خواهد شد فعلا از بحث و توضيح در باره آن‏خوددارى مى‏كنيم

4- راه عقل يا راه استدلال و فلسفه

اين راه هر چند دشوارترين راهها است اما از يك نظر كاملترين آنهااست هر يك از راههاى سه‏گانه قلبى علمى عقلى از يك نظر رجحان داردراه دل و فطرت از نظر شخصى كاملترين راهها است‏يعنى براى هر فرد بهترو لذت‏بخشتر و مؤثرتر اينست كه از راه دل به خداوند راه بيابد همچنانكه قبلااشاره شد آن نقطه اصلى كه راه اهل عرفان را از راه فلاسفه جدا مى‏كند همين‏نقطه است عرفا معتقدند كه دل و احساسات فطرى قلب را بايد تقويت كرد وپرورش داد و موانع آنرا از ميان برد تا معرفت‏شهودى حاصل شود اما فلاسفه‏و متكلمين مى‏خواهند از طريق عقل و استدلال به خدا راه يابند بديهى است كه‏اين دو راه مانعه الجمع نيستند بعضى از اكابر هم سلوك عقلى كرده‏اند و هم سلوك‏قلبى به عقيده صدر المتالهين لزوما بايد سلوك عقلى و سلوك قلبى با يكديگرتوام گردند .

بهر حال از جنبه فردى و شخصى قطعا راه اهل دل كاملتر است ولى‏شخصى است‏يعنى نمى‏توان آنرا بصورت يك علم قابل تعليم و تعلم براى عموم‏در آورد هر كس از آن راه ميرود خود باخبر مى‏شود اما نمى‏تواند ديگران‏را آن طور كه خود خبردار شده باخبر كند بر خلاف علم و فلسفه كه از طريق‏تعليم و تعلم تمام دريافتهاى افراد به يكديگر منتقل مى‏گردد .

راه مطالعه حسى و علمى خلقت از نظر سادگى و روشنى و عمومى بهترين‏راهها است استفاده از اين راه نه نيازمند است به قلبى صاف و احساساتى عالى‏و نه به عقلى مجرد و استدلالى و پخته و آشنا به اصول برهانى اما اين راه فقط ما رابه منزل اول مى‏رساند و بس يعنى همين قدر به ما مى‏فهماند كه طبيعت مسخرنيروئى ماوراء طبيعى است و البته براى شناخت‏خدا اين اندازه كافى نيست .

توضيح اينكه: مطالعه در آثار خلقت‏حد اكثر اينست كه ما را معتقدمى‏كند به وجود قوه شاعر و عليم و حكيم و مدبرى كه طبيعت را مى‏گرداند و اداره‏مى‏كند اما آيا آن قوه خدا است‏يعنى واجب الوجود است و خود مولود و مصنوع‏صانع ديگرى نيست علوم حسى و تجربه‏هاى طبيعى بشر از نفى و اثبات اين مطلب‏عاجز است وقتى كه اين احتمال آمد ناچار بايد اثبات كنيم فرضا قوه مدبرعالم خود مصنوع صانعى باشد در نهايت امر بايد منتهى گردد به صانعى كه قائم‏بالذات و غير مصنوع است و اين خود استدلال فلسفى است و بر عهده فلسفه است‏كه آنرا اثبات نمايد يا نفى كند مطالعه طبيعت قادر به جوابگوئى به اين‏پرسش نيست .

بعلاوه آنچه از نظر معارف الهى ضرورت دارد تنها اين نيست كه جهان‏تحت اداره واجب الوجود مدبر حكيم است بايد يگانگى او را و اينكه بيش‏از يكى نيست نيز ثابت گردد .

علاوه بر يگانگى خير محض بودن وجود صرف و كمال مطلق بودن‏و له المثل الاعلى به همه چيز بلا استثناء عالم بودن و بر همه چيز بلا استثناءقادر بودن صفات عين ذات بودن و صدها مطلب ديگر كه علم الهى را تشكيل‏مى‏دهد و بشر از دانستن آنها بى نياز نيست از راه علوم حسى و مطالعه در مخلوقات‏ميسر نيست اگر اينها همه را از وجوب وجود گرفته تا يگانگى علم‏قدرت كامله حكمت بالغه فيض قديم از محيط بحث و فكر خود خارج كنيم‏خدا را بصورت يك فرضيه مجهول كه هزارها مشكلات لا ينحل و غير قابل جواب‏در خود آن فرضيه هست در آورده‏ايم .

خدا شناسى و مسائل مربوط بان تنها از طريق عقل و فلسفه است كه بصورت‏يك علم مثبت نظير روانشناسى و گياه شناسى و غيره در مى‏آيد چه قدر اشتباه‏است كه مى‏گويند راه مطالعه در خلقت ما را از پيمودن راههاى دشوار و پر پيچ‏و خم فلسفى بى نياز مى‏كند و براى اينكه سخن خود را معقول جلوه دهندمى‏گويند قرآن كريم هم فقط از راه تشويق به مطالعه مخلوقات مردم را به‏خدا شناسى دعوت كرده است غافل از اينكه قرآن كريم مطالعه در آثار خلقت‏را بعنوان يكى از راهها معرفى كرده است و آنرا براى عامه مردم بهترين‏وسيله براى اينكه بفهمند و بدانند قوه شاعر و مدبرى بر عالم حكومت مى‏كنددانسته است از نظر عامه مردم به واسطه قصور فهم تشكيك در اينكه خودآن قوه مدبر چه حالتى دارد آيا خود مصنوع است‏يا نيست اگر نيست اوچه نوع موجودى است كه با همه موجودات ديگر چنين تفاوتى پيدا كرده‏است مطرح نيست ولى اينكه فهم عامه مردم به مسئله‏اى نرسد دليل نيست‏كه چنين مسئله‏اى وجود ندارد هنگامى كه اين مسئله مطرح شود جز فلسفه‏جوابگوى آن نخواهد بود .

به علاوه در گذشته ديديم كه دلالت دو دليل نظم و هدايت هر چند قطع‏و جزم ايجاد مى‏كند اما منطقا احتمال تصادف و اتفاق را نمى‏تواند نفى‏كند و لو آنكه احتمال آن به صورت يك واحد از عددى باشد كه در وهم ماهرگز نگنجد .

از نظر فلاسفه براى برهان مقدماتى لازم است كه ضرورى و دائم و كلى‏باشد براهين فلسفى و رياضى مبنى بر مقدماتى است كه بحساب رياضى احتمالات‏نيز هيچگونه واحدى در هت‏خلاف نمى‏توان يافت .

! نكته قابل توجه اينست كه قرآن كريم آثار و مخلوقات را به نام آيات‏مى‏خواند و توجهى كه از اين راه پيدا مى‏شود تذكر و يادآورى مى‏نامدقرآن كريم مى‏خواهد مطالعه در مخلوقات را وسيله‏اى براى تنبه و بيدارى‏فطرت قرار دهد يعنى قرآن مطالعه در مخلوقات را تاييدى براى راه فطرت‏و دل قرار داده است هدف از سوق دادن به مطالعه در مخلوقات تنبه و تذكراست نه استدلال و استنتاج .

پس مسئله مهم اينست كه آيا واقعا علم و فنى مجهز به همه شرايطى كه‏در يك علم و فن لازم است وجود دارد كه پاسخگوى مسائل مورد نياز بشردر مورد خدا و ماوراء طبيعت باشد يا نه .

بگذريم از راه عرفان و سلوك كه آن چنان با عمل و ساختن و تكميل نفس‏بستگى دارد كه بايد گفت عمل است نه علم به علاوه چنانكه گفته شد با طريق‏عادى قابل تعليم و تعلم نيست و به اصطلاح چشيدنى است نه شنيدنى آرى‏بگذريم از اين راه مطالعه خلقت‏يعنى راه علوم حسى و تجربى چنانكه گفته شدبه هيچ وجه قادر نيست جوابگوى مسائل مورد نياز بشر در الهيات باشد زيرااين راه همين قدر اثبات مى‏كند كه جهان با نيروى مدبر قادر مريد اداره مى‏شوداما خود آن قوه چه وضعى دارد آيا واجب الوجود و قائم بالذات است‏يا او نيزبه نوبه خود مخلوق يك نيروى ديگريست آن نيروى ديگر چطور آيا در نهايت‏امر به نيروى قائم بالذات منتهى مى‏شود يا نه آيا آن نيرو واحد است‏يامتعدد بسيط است‏يا مركب از كجا آمده است ازلى و ابديست به همه چيزبلا استثنا عليم و قدير است‏يا براى علم و قدرت او حدى هست به مخلوقات‏خود نزديك است‏يا از آنها دور است مخلوقات در برابر او مختارند يامجبور صفاتش مغاير با ذات است‏يا عين ذات ازلا و ابدا در كار خلقت است‏يا خلقتش محدود است به زمان محدود مستقيما در كارها دخالت مى‏كند يابه وسائل و اسباب پس آيا در اداره جهان اعوان و انصار دارد .

اينها و يك عده مسائل ديگر است كه خواه ناخواه براى بشر مطرح است‏و تا اينها راه حل صحيح نداشته باشد مسئله خدا و ماوراء الطبيعه مجهولى‏بيش نخواهد بود .

از طرف ديگر مى‏بينيم قرآن در اينگونه مسائل سكوت نكرده است‏اين مسائل و يك سلسله مسائل ديگر را طرح مى‏كند چرا آيا جز براى‏درك و فهم و حل است قرآن در باره خدا و ماوراء الطبيعه چنين مسائلى‏طرح مى‏كند: (ليس كمثله شى‏ء) شورى 11 (و لله المثل الاعلى) نحل 60 (له الاسماء الحسنى) اعراف 180 (الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبار المتكبر) 23حشر (اينما تولوا فثم وجه الله) بقره 115 (الواحد القهار) رعد 11 (الحى القيوم) بقره 255 (الله احد) توحيد 2 (الله الصمد) توحيد 3 (لم يلد و لم يولد) توحيد 4 (و لم يكن له كفوا احد) توحيد 5 (هو الاول و الاخر) حديد 4 (و الظاهر و الباطن) حديد 4 (و هو بكل شى‏ء عليم) حديد 4 (و هو على كل شى‏ء قدير) بقره 284 (و ما اصابك من مصيبه فى الارض و لا فى السماء الا فى كتاب من قبل‏ان نبراها) حديد 22 (و ان من شى‏ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم) حجر 21 (يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب) رعد 39(و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو... و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب‏مبين) انعام 59 (فالمقسمات امرا) ذاريات 4 (و المدبرات امرا) نازعات 5 (قل نزله روح القدس) نحل 102 (قل الروح من امر ربى) اسراء 85 (نزل به الروح الامين على قلبك) شعراء 193 (هو الله فى السموات و فى الارض) انعام 3 (و لم يكن له شريك فى الملك) اسراء 111 (و لم يكن له ولى من الذل) اسراء 111

و آياتى ديگر از اين قبيل اينها مطالب و مسائلى است كه از راه مطالعه‏در مخلوقات و آثار قابل درك نيست‏يا بايد اينها را بصورت مجهولات لا ينحل بپذيريم و فرض كنيم قرآن هم كه اينها را ذكر كرده هدفى نداشته و فقط خواسته‏يك سلسله مطالب قلمبه و نفهميدنى براى گيج كردن بشر بگويد و مردم هم‏موظف‏اند كوركورانه تعبدا و تقليدا بپذيرند آنچنانكه مسيحيان تثليث راپذيرفته‏اند و يا بايد بپذيريم كه علم و فنى هست كه كارش رسيدگى و درك وحل اين مسائل است .

قرآن بطور قطع اينها را بعنوان يك سلسله درسها القاء كرده است‏و هدف قرآن پى بردن به عمق اين درسها است لهذا از يك طرف اين گونه مطالب‏را ذكر كرده و از طرف ديگر امر به تدبر در آيات قرآنى فرموده است: (ا فلا يتدبرون القرآن ام على قلوب اقفالها) محمد 24 (كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكر اولو الالباب) ص 29

براى بعضى از مسائل در خود قرآن رسما دست به استدلال تعقلى محض‏زده شده است از قبيل: (لو كان فيهما آلهه الا الله لفسدتا) انبياء 22

كلمات ائمه دين و پيشوايان اسلام پر است از اين نوع استدلالها درجهان اسلام و مخصوصا در شيعه يك الهيات بسيار غنى و پر مغز بوجود آمدعلت اصلى آن درسهائى است كه قرآن القا كرد و امر بتدبر در آنها نمود اين‏درسها به وسيله ائمه اطهار مخصوصا شخص امير المؤمنين على ع درخطابه‏ها مجالس درس دعاها احتجاجها توضيح داده شده است و اكنون‏گنجينه‏اى بى نظير و بسيار گرانبها در اختيار ما است هر چند خودمان قدر آنهارا نمى‏دانيم

براهين فلسفى در شكلها مختلف

از نظر فلسفه اول بايد اثبات واجب الوجود بشود سپس وحدت وبساطت و علم و قدرت و ساير صفاتش اثبات گردد ما فعلا در مقام اشاره به براهين‏اثبات ذات واجب هستيم مسئله صفات در ضمن خود مقاله خواهد آمد .

فلاسفه براهين زيادى براى اثبات واجب اقامه كرده‏اند بعضى از آن‏براهين بر بطلان دور و تسلسل مبتنى است و بعضى مبتنى نيست اگر بخواهيم‏براهين فلاسفه را در اين موضوع تقسيم‏بندى كنيم از نظر كلى داراى سه شكل‏و سه فورم مى‏باشند كه ما آنها را با نامهاى ارسطى سينوى صدرائى مشخص‏مى‏كنيم .

برهان ارسطى يا ارسطويى (از راه حركت)

برهان ارسطى يا ارسطوئى همان برهان معروف محرك اول است‏ارسطو در اين برهان از وجهه يك عالم طبيعى بحث كرده است نه از وجهه يك‏فيلسوف الهى برهان محرك اول بر پنج اصل مبتنى است: الف- حركت نيازمند به محرك است ب- محرك و حركت زمانا توام‏اند يعنى انفكاك زمانى آنهامحال است . ج- هر محرك يا متحرك است‏يا ثابت د- هر موجود جسمانى متغير و متحرك است ه- تسلسل امور مترتبه غير متناهيه محال است .

نتيجه: سلسله حركات منتهى مى‏شود به محركى كه متحرك نيست. البته مقصود اين نيست كه حركات در زمان گذشته منتهى مى‏شوند به‏محركى كه متحرك نيست بلكه مقصود اينست هر حركتى در زمان حركت‏خود محركى همراه دارد كه آن محرك يا ثابت است‏يعنى ماوراء الطبيعى‏است و يا متغير است‏يعنى طبيعى است ولى در نهايت امر توام است به محركى‏ماوراء الطبيعى در زمان حركت .

در برخى مقدمات اين برهان خدشه‏هائى ممكن است تصور شود خصوصابا توجه به نظريه فيزيك جديد در باره قانون جبر در حركت ما در جلد سوم‏اصول فلسفه اندكى در اين باره بحث كرده‏ايم نظر به اينكه اين برهان به فرض‏تماميت واجب الوجود را اثبات نمى‏كند بلكه تنها ماوراء طبيعت را اثبات‏مى‏كند از توضيح بيشتر در باره آن خوددارى مى‏كنيم اين برهان از براهينى‏است كه بر امتناع تسلسل علل مبتنى است .

برهان سينوى برهان معروف ابن سينا است كه خود ابن سينا آنراعاليترين برهان مى‏خواند و ما بعدا آنرا توضيح خواهيم داد .

برهان صدرائى برهان معروف صديقين است كه مبتنى بر اصالت وجودو وحدت حقيقت وجود است آن برهان در متن خواهد آمد و ما نيز توضيح‏خواهيم داد اين برهان بر امتناع تسلسل علل مبتنى نمى‏باشد .

در مباحث علت و معلول براهين زيادى بر امتناع دور و تسلسل علل‏اقامه كرده‏اند و مخصوصا در دوره اسلامى از راههاى مختلف براهينى بر اين‏مطلب اقامه شده است براهين امتناع تسلسل علل قهرا در براهين اثبات‏واجب به عنوان دليل دليل به كار برده مى‏شود يعنى دليلى كه يكى از مقدمات‏دليل ديگر را اثبات مى‏نمايد .

يكى از براهينى كه هم ميتواند برهان بر امتناع تسلسل باشد هم ميتواندمستقيما بدون آنكه قبلا امتناع تسلسل ثابت‏شده باشد وجود واجب را اثبات‏كند برهانى است كه از طريق وجوب يعنى از طريق قاعده الشى‏ء ما لم يجب‏لم يوجد اقامه شده است‏خواجه نصير الدين طوسى در تجريد اين راه رابراى امتناع تسلسل علل طى كرده است و ما در جلد دوم اصول فلسفه آن رابا بيان خاصى تشريح و توضيح داده‏ايم ولى صدر المتالهين در جلد سوم اسفاراين راه را مستقيما براى اثبات واجب طى كرده است بدون اينكه نيازى باشدكه قبلا امتناع تسلسل علل اثبات شده باشد جمله‏اى از فارابى نقل مى‏كند ومدعى مى‏شود فارابى نيز در آن جمله كوتاه خواسته است همين راه را به همين‏شكل طى كند .

دو برهان از فارابى

خلاصه بيان اين است اگر فرض كنيم سلسله‏اى از علل و معلولات راخواه متناهى و خواه غير متناهى كه در ميان آنها واجب الوجود بالذات نباشدآن سلسله بطور مجموع و هيچيك از آحاد آن جدا جدا وجوب پيدا نخواهدكرد و چون وجوب و ضرورت پيدا نمى‏كند وجود پيدا نخواهد كرد زيراهر معلولى آنگاه وجوب و سپس بحسب مرتبه نه زمان وجود پيدا مى‏كند كه‏امكان عدم به هيچ وجه در وى نباشد و به اصطلاح سد باب جميع اعدام از وى‏شده باشد اگر فرض كنيم وجود آن شى‏ء هزار و يك شرط دارد و با نبودن هر يك‏از آن شروط آن شى‏ء موجود نمى‏شود لازم است تمام آن شرائط بلا استثناءموجود باشد اكنون هر يك از آحاد سلسله و يا مجموع سلسله را اگر در نظربگيريم مى‏بينيم وجوب وجود ندارد زيرا بديهى است كه خود آن واحد بدليل‏آنكه ممكن بالذات است نمى‏تواند ايجاب كننده خود و سد كننده ابواب عدم‏بر خود باشد علتش نيز چنين است زيرا درست است كه اگر فرض كنيم علت آن‏واحد يا علت مجموع كه جميع آحاد است موجود باشد معلول وجوب ووجود پيدا مى‏كند ولى فرض اينست كه خود آن علت نيز امكان عدم دارد و راه‏عدم بر معلول از طريق عدم آن علت باز است همچنانكه راه عدم آن علت ازطريق عدم علتش نيز باز است و همچنين الى غير النهايه يعنى هر يك از معاليل‏را كه در نظر بگيريم راه عدم بر او از طريق عدم جميع علل قبلى باز است‏يعنى براى اين معلول امكان عدم از راه امكان عدم بر جميع آحاد مقدم بر وى‏باز است پس تمام سلسله در مرحله امكان است نه در مرحله وجوب و حال‏آنكه تا به مرحله وجوب نرسد وجود پيدا نمى‏كند تنها با وجود واجب الوجوددر سلسله است كه تمام امكانات عدم سد مى‏شود اما چون نظام هستى موجود است‏پس واجب است و چون واجب است پس واجب الوجود در راس اين نظام قرار گرفته و از ذات او است كه وجوب و وجود بر همه ممكنات فائض شده است .

همانطور كه در جلد دوم اصول فلسفه گفتيم اگر در سلسله‏اى از علل كه‏فقط از ممكنات تشكيل شده است‏يكى از معلولات را مثلا الف در نظربگيريم و بپرسيم چرا وجود پيدا كرده و معدوم نيست جواب خواهيم شنيدچون علتش مثلا ب موجود بوده است بديهى است كه با فرض وجود ب‏وجود الف ضرورى و حتمى است و اگر بپرسيم چرا الف معدوم نيست‏به اينكه ب نيز معدوم باشد جواب خواهيم شنيد زيرا ج كه علت ب‏است موجود بوده است و اگر در باره ج پرسش خود را تكرار كنيم‏جوابى مشابه خواهيم شنيد .

ولى اگر سودا را يكجا انجام دهيم و بگوئيم چرا الف معدوم نيست‏به اينكه ب و ج و همه علل قبلى الى غير النهايه معدوم نيست‏يعنى چراجهان هيچ در هيچ نيست چه ضرورتى در مقابل عدم مطلق جهان وجود دارداين جا است كه اگر سلسله را منحصرا از ممكنات بدانيم جوابى نخواهيم شنيديعنى چيزى در كار نيست كه بموجب آن راه عدم بر جميع سلسله بسته شده باشدو امكان هيچ در هيچ بودن جهان وجود نداشته باشد .

بعبارت ديگر آنگاه كه اول فرض مى‏كنيم كه فلان علت موجود است وبموجب وجود آن علت وجود معلولش را ضرورى مى‏بينيم از اين جهت است كه‏چشم بسته و غلط براى آن علت وجوب و وجود قائل شده‏ايم اما وقتى كه چشم‏خود را باز مى‏كنيم و مى‏خواهيم ببينيم خود آن علت و علت آن علت تا هر جا كه‏بالا برود وجوب خود را از كجا و بچه وسيله كسب كرده است مى‏بينيم بجائى‏نمى‏رسيم يعنى اساسا چنين وجوبى هرگز پيدا نخواهد شد و امكان عدم برهمه آنها هميشه هست پس مى‏بينيم هر يك از واحدهاى الف و ب‏و ج و غيرها امكان عدم از راه عدم جميع علل خود دارند و هيچيك از آنهابا فرض جلو سلسله از واجب ضرورت وجود ندارد پس نمى‏بايست موجودباشند و چون موجود هستند پس واجب الوجود موجود است .

اين برهان چنانكه واضح است از طريق وجوب و ضرورت كه يكى‏از احكام وجود بما هو موجود و به اعتبارى از احكام عليت و معلوليت است آورده‏شده است‏يعنى آنچه در ماده اين برهان اخذ شده وجوب و ضرورت است .

برهان ديگرى مى‏توان اقامه كرد كه در آن از يك معنى و مفهوم و حكم‏ديگر از احكام وجود كه آن نيز مربوط به عليت است استفاده مى‏شود آن معنى‏و مفهوم تقدم است اين برهان را فارابى براى امتناع تسلسل علل اقامه كرده‏است و قهرا براى اثبات واجب مفيد است .

خلاصه برهان اينست كه علت تقدم وجودى دارد بر معلول نه تقدم‏زمانى معلول با اينكه هم زمان با علت است و از اين نظر تقدم و تاخرى‏در كار نيست در مرحله و مرتبه بعد از علت قرار گرفته و مشروط به وجود علت‏است بر خلاف علت كه مشروط به وجود معلول نيست‏يعنى در باره معلول‏صادق است كه تا علت وجود پيدا نكند او وجود پيدا نمى‏كند اما درباره علت صادق نيست كه تا معلول وجود پيدا نكند او وجود پيدا نمى‏كندكلمه تا مفيد همان مفهوم شرطيت و مشروطيت است .

مثالى ذكر مى‏كنيم فرض مى‏كنيم گروهى مى‏خواهند در يك امرى‏مثلا حمله به دشمن اقدام كنند اما هيچيك از آنها حاضر نيست پيشقدم شود وحتى حاضر نيست همقدم باشد بسراغ هر كدام كه مى‏رويم مى‏گويد تافلان شخص حمله نكند من حمله نخواهم كرد شخص دوم نيز همين را نسبت بشخص‏سوم مى‏گويد و شخص سوم نسبت به شخص چهارم و همينطور... يك نفر پيدا نمى‏شودكه بلا شرط حمله كند آيا ممكن است در چنين وضعى حمله صورت گيردالبته نه زيرا حمله‏ها مشروط است به حمله ديگر حمله غير مشروط وجودندارد و حمله‏هاى مشروط كه سلسله را تشكيل ميدهند بدون شرط وجود پيدانمى‏كنند نتيجه اينست كه هيچ اقدامى صورت نمى‏گيرد .

اگر سلسله‏اى غير متناهى از علل و معلولات فرض كنيم چون همه ممكن‏الوجود مى‏باشند وجود هر كدام مشروط بوجود ديگرى است كه آن ديگرى‏نيز به نوبه خود مشروط بديگرى است تمام آنها بزبان حال مى‏گويند تاآن يكى ديگر وجود پيدا نكند ما وجود پيدا نخواهيم كرد و چون اين زبان‏حال زبان همه است بلا استثناء پس همه يكجا مشروطهائى هستند كه‏شرطشان وجود ندارد پس هيچيك وجود پيدا نخواهد كرد .

از طرف ديگر چون مى‏بينيم موجوداتى در عالم هستى وجود دارد پس‏ناچار واجب بالذات و علت غير معلول و شرط غير مشروطى در نظام هستى هست‏كه اينها وجود پيدا كرده‏اند .

برهان خاص ابن سينا و همچنين برهان صدر المتالهين را ضمن توضيح‏مطالب متن در پاورقى ذكر خواهيم كرد