اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد پنجم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۹ -


ما خدا را چگونه تصور مى‏كنيم؟

ما پيوسته در زندگانى مادى خود بيك سلسله معلولات جسمانى‏كه آغشته بيك رشته قيود جسمانى و زمانى و مكانى مى‏باشند گرفتاريم‏هيچگاه حواس و تخيل ما يك موجودى بى قيد و شرط نمى‏تواند درك‏نمايد .

ماده و جسم كجا؟ و اطلاق كجا؟ و از اين روى ما هرگز نمى‏توانيم با توجه عادى خود موجود مطلق‏را تصور نمائيم .

«ح (بشر مى‏خواهد به خدا معتقد گردد و به او معرفت پيدا كند اولين پرسشى‏كه به ميان مى‏آيد اينست كه آيا بشر قادر است‏خدا را تصور كند تا بدو معتقدگردد يا نه زيرا اعتقاد تصديق است و تصديق فرع بر تصور است و اگرتصور خدا غير ممكن باشد تصديق و اعتقاد به او نيز غير ممكن خواهد بود .

ممكن است گفته شود تصور خدا غير ممكن است زيرا تصور هر چيزى‏نوعى احاطه علمى بر او است و ذات احديت نه ذهنا و نه خارجا محاط واقع‏نمى‏شود زيرا ذات بارى تعالى مطلق است و آنچه در ذهن بشر وارد مى‏شودمحدود است .

پس بايد از شكاكان پيروى كنيم كه مى‏گويند خداوند فرضا وجود داشته باشد از دسترس فكر بشر كه بتواند در باره او نفيا يا اثباتا حكم كند خارج‏است .

و يا بايد لا اقل عقيده معطله را بپذيريم كه منكر معرفت بذات بارى مى‏باشدو مى‏گويند خداوند را با عقل نمى‏توان شناخت كميت عقل در اين ميدان‏لنگ است‏حد اكثر معرفت همان اعتقاد عوام الناس است كه يك عقيده مبهم‏در اين زمينه پيدا كرده‏اند عليكم بدين العجائز .

عرفا نيز بنوعى ديگر منكر معرفت عقلى مى‏باشند ولى آنها منكر معرفت‏نيستند بلكه طرفدار معرفت قلبى و شهودى مى‏باشند و براى آن ارزش فوق العاده‏قائلند.

خواجه عرفان لسان الغيب شيرازى مى‏گويد: عارف از پرتو مى راز نهانى دانست گوهر هر كس از اين لعل توانى دانست

شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس كه نه هر كو ورقى خواند معانى دانست

اى كه از دفتر عقل آيت عشق آموزى ترسم اين نكته به تحقيق نتانى دانست

مقصود وى از مجموعه گل ذات مستجمع جميع صفات كماليه است‏و مقصودش از مرغ سحر عباد و سلاك مستغفرين بالاسحارند مقصود دلهاى‏لبريز از شوق و سرگرم به راز و نياز و تهذيب و تصفيه و سير و سلوك است .

گويا خواجه شيراز در بيت‏سوم بو على را در آخر اشارات كه به‏مقامات العارفين پرداخته مخاطب قرار داده است بو على در نمط نهم‏اشارات با سبك بسيار بديعى خواسته است بر مبناى موازين عقلى و فلسفى‏مراحل و منازل اهل سلوك را شرح كند و به تعبير لسان الغيب خواسته است‏از دفتر عقل آيت عشق بياموزد لهذا مورد انتقاد خواجه شيراز قرار گرفته است .

در كلمات ائمه اطهار و مخصوصا امام الموحدين و ملهم العارفين‏امير المؤمنين على ع نيز جمله‏هائى ديده مى‏شود كه در ابتداء بنظرمى‏رسد طرفدار تعطيل و تعبد در معارف الهى مى‏باشند و هر گونه مداخله عقل رادر ساحت معارف الهى ناروا مى‏شمارند و شاهباز عقول را از رسيدن به قله شناخت ذات حق ناتوان مى‏شمارند . بقول حافظ: عنقا شكار كس نشود دام بازگير كانجا هميشه باد بدست است دام را

در خطبه اول نهج البلاغه مى‏فرمايد: الذى لا يدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن همتها هر اندازه دور پروازى كنند او را نمى‏يابند و زيركيها هر اندازه‏در ژرفاى درياى انديشه فرو روند به او نائل نمى‏گردند .

در خطبه 89 مى‏فرمايد: و انك انت الله الذى لم تتناه فى العقول فتكون فى مهب فكرهامكيفا و لا فى رويات خواطرها فتكون محدودا مصرفا همانا تو آن خدائى هستى كه در عقلها نمى‏گنجى تا در معرض وزش انديشه‏هانقش پذير كيفيات بشوى و نه تحت كنترل فكر در مى‏آيى تا محدودو قابل تغيير باشى .

در بعضى از آثار دينى آمده است: احتجب عن العقول كما احتجب عن الابصار همچنانكه از چشمها پنهان است از عقلها پنهان است.

اين مطلب دامنه درازى دارد ولى بصورتى كه معطله طرح مى‏كنندالبته صحيح نيست مفاد جمله‏هاى بالا نيز غير آن چيزى است كه معطله ادعامى‏كنند آنچه صحيح است و با مفاد جمله‏هاى بالا نيز منطبق است اينست‏كه امكانات عقلى بشر براى معرفت ذات بارى حدود معينى دارد كه از آن‏حدود نمى‏تواند تجاوز كند حتى كاملترين افراد بشر حق دارد بگويد: :لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت على نفسك من نتوانم تو را آنچنانكه بايست توصيف كنم تو آنچنانى كه خودتوصيف كرده‏اى.

جهان متفق بر الهيتش فرو مانده در كنه ماهيتش

نه بر اوج ذاتش رسد مرغ وهم نه در ذيل وصفش رسد دست فهم

در اين ورطه كشتى فرو شد هزار كه پيدا نشد تخته‏اى بر كنار

توان در بلاغت به سبحان رسيد نه در كنه بيچون سبحان رسيد

كه خاصان در اين ره فرس رانده‏اند به لا احصى از تك فرو مانده‏اند

نارسايى انديشه در ادراك خدا

آنچه از راهنمائيهاى پيشوايان دين استفاده مى‏شود محدوديت قدرت‏سير عقلانى بشر است نه ناتوانى و ممنوعيت كامل عقل بشر آنچنانكه معطله‏ادعا مى‏كنند .

در خطبه نهج البلاغه مى‏فرمايد: لم يطلع العقول على تحديد صفته و لم يحجبها عن واجب معرفته يعنى عقلها را اجازت نداده كه حدود صفات او را مشخص كنند امادر عين حال آنها را از مقدار لازم معرفت ممنوع نساخته است وپرده‏اى ميان عقول و آن مقدار واجب قرار نداده است .

پس معلوم مى‏شود در عين ناتوانى عقول از وصول به كنه معرفت بارى‏تعالى يك مقدار واجب در كار است كه در آن مقدار نه تنها ممنوعيت‏نيست بلكه وجوب و لزوم تحقيق در كار است .

خود على (ع) مباحث بسيار عميقى با روش استدلالى و عقلى و فلسفى‏در الهيات طرح كرده كه هرگز در جهان سابقه نداشته است تعليمات او خودعامل بسيار مهمى براى توجه به الهيات عقلى و پيشرفت الهيات عقلى در جهان‏اسلام و بالاخص در جهان شيعه بشمار ميرود .

بهر حال اين مطلب كه حق عقل در اين مسائل چه اندازه است آيا بايددر اين مسائل يكسره قائل به تعطيل و تعبد باشيم خصوصا با توجه اينكه‏مى‏گويند اسماء الله توقيفى است‏يا آنكه در حدود معينى امكان معرفت براى‏عقل هست فعلا محل بحث نيست بعدا در همين مقاله مورد بحث واقع خواهد شد.

آنچه فعلا مطرح است اينست كه ما خدا را چگونه تصور مى‏كنيم‏بديهى است كه تصور خدا مستقيما از راه حواس وارد ذهن نمى‏شود زيرا گذشته از اينكه ميدانيم ادراكات حسى ما از چه نوع و چه مقوله است و تصورخدا در ميان آنها يافت نمى‏شود مدركات حسى ما محدود و مقيد است و خداوندحقيقتى مطلق است و محدوديت با ذات او ناسازگار است پس از چه راه ما ذات‏حق را تصور مى‏كنيم .

با تركيب مفاهيم انتزاعى، خدا را تصور مى‏كنيم

در مقاله پنجم تحت عنوان پيدايش كثرت در ادراكات يك سلسله‏بحثهاى كلى در باره كيفيت پيدايش مفاهيم انجام شد با توجه به آنچه در آنجاگفته شد بايد بدانيم كه تصور خداوند از نوع تصور ماهيات نيست تا لازم‏آيد ذهن قبلا به فرد و مصداق آن از راه حواس ظاهره يا باطنه رسيده باشدتا بتواند آن را تخيل و سپس تعقل نمايد بلكه اين تصور از نوع تصور آن‏سلسله معانى و مفاهيم است كه معقولات ثانيه فلسفى ناميده مى‏شود از قبيل‏مفهوم وجود وجوب قدم عليت و امثال اينها اينگونه تصورات‏كه انتزاعى مى‏باشند نه مسبوقند به صورت حسى و نه به صورت خيالى بلكه عقل‏مستقيما آنها را از صور حسى و خيالى انتزاع مى‏كند اينگونه تصورات همواره‏بصورت كلى در ذهن وجود دارند آرى تصور ذات بارى از قبيل تصور مفهوم‏وجود و مفهوم وجوب و امثال اينها است با اين تفاوت كه تصور خداوند ازناحيه تركيب چند مفهوم از اين مفاهيم يا يكى از اين مفاهيم با مفهومى ازنوع ماهيات صورت مى‏گيرد از قبيل مفهوم واجب الوجود علت نخستين‏خالق كل ذات ازلى كمال مطلق و امثال اينها .

اختصاص به خداوند ندارد تصور ما در باره ماده اولى جهان نيز از همين‏قبيل است ما تصورى از ماهيت و ذات و كنه ماده اولى جهان نداريم ولى او رابه عنوان ماده اولى كه يك عنوان انتزاعى و ثانوى است تصور مى‏كنيم و احيانابرهان بر وجودش اقامه و وجودش را تصديق مى‏كنيم .

اساسا اگر ذات حق به هيچ وجه قابل تصور نبود همانطور كه امكان معرفت‏و شناسائى و تصديق نداشت امكان انكار و بلكه شك هم نداشت ما تا چيزى رابه نحوى از انحاء تصور نكنيم نه مى‏توانيم وجودش را انكار كنيم و نه مى‏توانيم در وجودش شك كنيم و حتى نمى‏توانيم مدعى شويم كه نمى‏توانيم او را تصور كنيم‏زيرا تا چيز را تصور نكنيم نمى‏توانيم منكر وجودش يا تصورش بشويم پس ماخدا را هم تصور مى‏كنيم و هم تصور نمى‏كنيم ما او را حت‏يك عنوان عام انتزاعى‏از قبيل خالق كل تصور مى‏كنيم اما كنه ذاتش را تصور نمى‏كنيم .

اشكال بيشتر در تصور ذات واجب از اين ناحيه است كه ذات واجب مطلق‏و لا يتناهى است و ذهن او را به عنوان ذات مطلق و لا يتناهى تصور مى‏كند درصورتى كه ذهن قادر به تصور مطلق و غير متناهى نيست .

در پاسخ اين اشكال اول بايد مطلق را معنى كنيم: اطلاق بمعنى اسم مفعولى يعنى رهائى مثلا مفهوم انسان بخودى‏خود يك مفهوم رها و آزاد است و دائره وسيعى را فرا مى‏گيرد اما همينكه‏مفهوم سفيد پوست بان اضافه شد مقيد مى‏گردد مفهوم انسان‏سفيد پوست فقط قسمتى از سطح دائره اول را شامل مى‏شود و دائره‏اى درداخل دائره اول تشكيل مى‏دهد همينكه مفهوم دانشمند را براى بار دوم‏اضافه كرديم و گفتيم انسان سفيد پوست دانشمند محدودتر مى‏شود و دائره‏كوچكترى در داخل دائره دوم تشكيل مى‏شود و همينطور .

از اينجا معلوم مى‏شود كه ما تا مطلق را تصور نكنيم نمى‏توانيم مقيدرا تصور كنيم هر مقيدى از اجتماع چند مطلق تشكيل مى‏شود و حقيقت هرمطلق عبارت است از مقيد منهاى قيد يعنى نبودن قيد كافى است براى اطلاق‏و ارسال مفهوم .

البته محققين در اينجا تحقيق خاصى دارند و مدعى هستند كه آنچه در ضمن‏مقيد وجود دارد خود مطلق نيست بلكه جامع مشترك ميان مطلق و مقيد است و آنراطبيعت لا بشرط مقسمى مى‏نامند و خود مطلق را لا بشرط قسمى مى‏خوانند اين‏بحث از حدود اين مقاله خارج است و با مدعاى قبلى ما هم منافاتى ندارد .

پس اين ايراد: ذهن قادر به تصور مطلق نيست ايراد درستى نيست.

در اينجا اين اشكال باقى مى‏ماند كه اولا اطلاق مفهومهائى از قبيل مفهوم‏انسان و سفيد پوست و غيره اطلاق نسبى است اين معانى و مفاهيم يك محدوديت‏ذاتى دارند كه از آن تجاوز نمى‏كنند .

مثلا مفهوم انسان يك مفهومى است كه بالذات شامل درخت و گوسفندنمى‏شود ولى نسبت به افراد خود مطلق و رها است پس اين مفهوم از جهتى‏مطلق است و از جهتى محدود و مقيد اما اطلاق ذات حق نسبى نيست و به همين‏جهت نبايد با اين چيزها قياس شود .

ثانيا اين معانى اطلاق مفهومى است‏يعنى همه اينها يك سلسله‏مفاهيم ذهنى مى‏باشند كه نسبت به گروهى بى‏شمار از قيود مفهومى مطلق و رهامى‏باشند ولى ذات حق از سنخ مفاهيم نيست آنجا كه مى‏گوئيم ذات حق‏مطلق است منظور اين نيست كه ذات حق كلى‏ترين مفاهيم است و اين مفهوم‏هيچ محدوديتى ندارد نظير مفهوم شى‏ء بلكه منظور اطلاق وجودى‏است‏يعنى ذات حق در متن واقع و ظرف خارج مطلق و لا حد است هيچ نوع‏محدوديت مكانى زمانى امكانى ماهيتى ندارد پس تصور مطلقات مفهومى‏دليل بر امكان تصور مطلق وجودى نيست .

جواب اينست كه سخن در اين نيست كه اطلاق ذات حق اطلاق مفهومى‏است‏سخن در اينست كه ما اطلاق وجودى ذات حق را در ذهن خود چگونه‏تصور مى‏كنيم تصور اين اطلاق مستلزم اين نيست كه واقعيت اين اطلاق درذهن منعكس شود يا ذهن ما خارجا با آن متحد شود بلكه ما اين اطلاق‏را با كمك نفى تصور مى‏كنيم به اين طرز كه مفهوم وجودمشترك را تصور مى‏كنيم و سپس شباهت و مماثلت وجود حق را با ساير وجودات‏در محدوديت و بعضى جهات ديگر از ذات حق سلب مى‏كنيم و باين ترتيب ازذات حق كه وجود مطلق است تصورى در ذهن خود مى‏آوريم .

تصور لا يتناهى نيز همينطور است مثلا در اين باره مى‏انديشيم كه فضا ! متناهى است‏يا غير متناهى خود اين سؤال كه براى ذهن مطرح است دليل‏است كه ذهن همچنانكه تصورى از متناهى دارد تصورى هم از غير متناهى‏دارد در صورتى كه اگر ذهن بخواهد مصداق فضاى لا يتناهى را تصور كنديعنى بخواهد غير متناهى را نزد خود مجسم كند در حالى كه آن فضاى مجسم ذهنى‏واقعا غير متناهى باشد امكان پذير نيست ولى اگر ذهن فضاى محدود رادر خود مجسم كند آنگاه مفهوم كلى فضا و هم مفهوم محدوديت را تعقل كندآنگاه مفهوم نفى و عدم را بر فضاى محدود اضافه كند امرى ممكن و معقول است‏و واقعا مفهوم فضاى نامحدود را تصور كرده است .

پس ذهن بطور مستقيم قادر نيست غير متناهى را تصور كند ولى بطورغير مستقيم قادر است و به تعبير ديگر ذهن قادر نيست غير متناهى را تخيل‏كند يعنى در قوه خيال كه قوه‏اى نيمه مجرد است و خود و مدركاتش ذى بعد مى‏باشندآنرا بگنجاند زيرا مستلزم اينست كه ذهن در آن واحد بعدى غير متناهى‏در خود جاى دهد و اين غير ممكن است و لا اقل براى نفوس عادى غير ممكن‏است اما مانعى نيست كه ذهن غير متناهى را تعقل كند يعنى با تركيب يك‏سلسله مفاهيم كلى تصورى كه البته از نوع ماهيت نخواهد بود بلكه از نوع‏مفاهيم انتزاعى خواهد بود براى خود بسازد .

ذهن هميشه براى درك و تصور حقايقى كه از درك مستقيم آنها ناتوان‏است به اين وسائل متشبث مى‏شود يعنى از طريق غير مستقيم تصور معقول و صحيحى‏بدست مى‏آورد .

پس معلوم شد تصور خداوند در آن حدود كه براى فلسفه تحقيق‏در باره وجود يا عدم آن را ميسر سازد براى ذهن ممكن است .

و همچنين معلوم شد بهمين نحو براى ذهن ادراك صفات بارى تعالى كه‏همه نامحدود و غير متناهى مى‏باشند نيز ميسر است بارى تعالى علم نامحدودو حيات نامحدود و كمال و جمال نامحدود و اراده و مشيت نامحدود و خير و رحمت‏نامحدود است هيچ مانعى نيست كه ذهن نامحدودى صفات او را بشناسد .

اما اينكه حدود برد و پيشروى عقل در درك ذات و صفات ذات حق‏چه اندازه است مطلبى است كه از حدود اين بحث‏خارج است و در آينده اندكى‏در باره آن بحث‏خواهد شد.) ح‏»

ولى در عين حال نبايد تصور كرد كه ما مقيد را بى‏مطلق تصورمى‏كنيم .

زيرا هر مقيد مجموع چندين مطلق است كه بواسطه مقارنت وبر خورد همديگر را مقيد ساخته و از اطلاق انداخته‏اند انسان كوتاه‏سفيد مقيدى است كه از سه تا مطلق بوجود آمده است پس ما مطلق‏را تصور مى‏كرده‏ايم ولى در ميان قيود .

و از همينجا است كه اگر مطلق را بشنويم بواسطه انس ذهنى‏خود براى وى از قيود مانوسه خود تصورى مى‏سازيم چنانكه يك دهاتى‏بى‏خبر از جهان بيرون اگر بشنود كه در نيم كره غربى شهر بزرگى است‏بنام نيويورك در ذهن وى شكل يك آبادى بزرگى مجسم مى‏شود حد اكثرصد برابر آبادى خودش كما و كيفا .

ولى ما براى اصلاح تصور وى مى‏گوييم نيويورك آبادى است‏ليكن نه از اين آبادى‏ها چنانكه بيك خوار بار فروشى ساده لوح مى‏گوييم‏اكنون تا نه رقم اعشارى توزين مى‏كنند ولى با ترازوئى نه از اين‏ترازوها .

نتيجه

از اين بيان دستگير مى‏شود كه ما اطلاق مفهومى را پيوسته بانفى نگهدارى مى‏نماييم و نياز ما باين نفى در مورد علت جهان هستى‏خدا از هر مورد ديگر بيشتر است .

زيرا هر چه در مورد خدا اثبات كنيم از ذات گرفته تا صفات‏مطلق خواهد بود زيرا تقيد و اشتراط چنانكه روشن شد معلوليت رادر بردارد و اطلاق را با نفى بايد نگهدارى كرد مى‏گوييم خدا موجوداست ولى نه مانند اين موجودات .

مى‏گوييم خدا وجود دارد علم دارد قدرت دارد حيات داردولى نه ازين وجودها نه ازين علمها نه ازين قدرتها نه ازين حياتها. روى هم رفته صفات خدا اطلاق دارند و با نفى نگهدارى مى‏شوند چنانكه‏ذات نيز چنين بود.

اكنون بايد ديد كه اين صفات را چگونه و از چه راه مى‏توان‏اثبات كرد