امالى شيخ صدوق

ابى جعفر محمّد بن على بن موسى بن بابويه الصدوق
ترجمه : مرحوم آية الله شيخ محمد باقر كمره اى

- ۲۶ -


2- اعمش گويد:
منصور دوانيقى نيمه شب مرا خواست انديشناك برخاستم و با خود گفتم مرا در اين ساعت نخواهد جز براى پرسش از فضائل على (ع) و اگر باو اطلاع دهم مرا خواهد كشت گويد وصيت كردم و كفن پوشيدم و نزد او رفتم و عمرو بن عبيد را نزد او ديدم و از ديدار او اندكى خوشدل شدم سپس ‍ گفت نزديك آى نزديك او رفتم تا زانو بزانويش رسيدم و بوى كافور از من استشمام كرد و گفت بايد راست بگوئى و گر نه بدارت ميزنم گفتم چه كارى داريد يا امير المؤمنين ؟ گفت چرا حنوط بر خود زدى ؟ گفتم فرستاده ات نيمه شب آمد و گفت امير المؤمنين تو را خواسته ، گفتم بسا باشد او در اين ساعت فضائل على را از من بپرسد و شايد من باو خبر دهم و مرا بكشد وصيت كردم و كفن پوشيدم گويد تكيه داده بود برخاست نشست و گفت لا حول و لا قوة الا باللّه تو را بخدا اى سليمان چند حديث در فضائل على (ع) دارى ؟ گفتم يا امير المؤمنين اندكى ، گفت چند؟ گفتم ده هزار حديث و بيشتر گفت اى سليمان من يك حديث در فضائل على (ع) برايت بگويم كه هر چه در فضل او شنيدى فراموش كنى گويد گفتم اى امير المؤمنين بفرمائيد گفت آرى من از بنى اميه گريزان بودم و در شهرها مى گرديدم و بذكر فضائل على بمردم نزديك ميشدم و بمن خوراك و توشه ميدادند تا ببلاد شام رسيدم با يك عباى پاره كه جز آن جامه اى نداشتم اقامه نماز را شنيدم و من گرسنه بودم بمسجد رفتم نماز بخوانم و در دل داشتم كه از مردم شامى بخواهم چون امام سلام نماز گفت دو كودك بمسجد آمدند و امام متوجه آنها شد و گفت مرحبا بشما و هم نام شما جوانى پهلويم نشسته بود باو گفتم اى جوان اين دو كودك چه نسبتى با شيخ دارند گفت او جد آنها است و در اين شهر جز اين شيخ دوستدار على نيست از اين رو نام يكى از اين دو را حسن نهاده و ديگرى را حسين ، من از شادى برخاستم و ب آن شيخ گفتم ، ميخواهى حديثى بگويم كه چشمت روشن شود؟ گفت اگر چشمم را روشن كنى چشمت را روشن كنم گفتم پدرم از پدرش از جدش ‍ بمن باز گفت كه ما نزد رسول خدا (ص) نشسته بودم و فاطمه (ع) گريان آمد پيغمبر فرمود فاطمه ، چرا گريه ميكنى ؟ عرضكرد پدر جان حسن و حسين بيرون رفتند و نميدانم كجا شب مى گذرانند، فرمود فاطمه گريه مكن خدائى كه آنها را آفريده از تو ب آنها مهربانتر است و دو دست خود را برداشت و عرضكرد خدايا اگر در صحرا با دريايند آنها را حفظ كن و سالم بدار جبرئيل از آسمان فرود آمد و عرضكرد اى محمد خدايت سلام ميرساند و ميفرمايد براى آنها اندوهناك و غمنده مباش زيرا آنها در دنيا فاضلند و در آخرت فاضل و پدرشان از آنها افضل است آنها در حظيره بنى نجار بخوابند و خدا فرشته اى بر آنها گمارده پيغمبر و اصحابش خوشدل برخاستند و بحظيره بنى نجار رفتند و ديدند حسن حسين را در آغوش دارد و فرشته اى يك بال خود را زير آنها فرش كرده و بال ديگر را بروى آنها انداخته ، پيغمبر پياپى آنها را بوسيد تا بيدار شدند چون بيدار شدند پيغمبر حسن را بدوش گرفت و جبرئيل حسين (ع) را برداشت و از حظيره بيرون آمد و ميگفت بخدا شما را شرافتمند كنم چنانچه خداى عز و جل شما را شرافتمند كرد ابو بكر باو عرضكرد يكى از دو كودك را بمن بده تا بارت سبك كنم فرمود اى ابا بكر چه خوب باركشان و چه خوب دو تن سوارى باشند و پدرشان بهتر از آنها است از آنجا آمدند تا در مسجد و فرمود اى بلال مردم را گرد آور نزد من جارچى رسول خدا (ص) در مدينه جار كشيد و مردم نزد رسول خدا جمع شدند در مسجد آن حضرت بر دو قدم ايستاد و فرمود اى مردم شما را آگاه نكنم بر بهترين مردم از نظر جد و جده ؟ گفتند چرا يا رسول اللّه فرمود حسن و حسين هستند كه جدشان محمد است و جده شان خديجه دختر خويلد، اى مردم شما را دلالت نكنم بر بهتر مردم از نظر پدر و مادر گفتند چرا يا رسول اللّه ، فرمود حسن و حسين اند كه پدرشان على است دوست دارد خدا و رسول را و دوستش دارند خدا و رسولش و مادرشان فاطمه دختر رسول خدا است، اى گروه مردم شما را دلالت نكنم بر بهتر مردم از نظر عمو و عمه‏ها چرا يا رسول اللّه، فرمود حسن و حسين‏اند كه عموشان جعفر بن ابى طالب پرنده در بهشت است با فرشتگان و عمه‏شان ام هانى دختر ابى طالب است، اى گروه مردم شما را دلالت نكنم بر بهترين مردم از نظر دائى و خاله چرا يا رسول اللّه، فرمود حسن و حسين‏اند كه دائيشان قاسم پسر رسول خدا و خاله‏شان زينب دختر رسول خدا است سپس با دست اشاره كرد كه همچنين خدا ما را محشور كند و فرمود خدايا تو ميدانى كه حسن و حسين در بهشتند و جد و جده‏شان در بهشتند پدر و مادرشان در بهشتند، عمه و عمه‏شان در بهشتند، خاله و خاله‏شان در بهشتند خدايا تو ميدانى هر كه دوستشان دارد در بهشت است و هر كه دشمنشان دارد در دوزخ است، گويد چون اين حديث را براى شيخ گفتم گفت تو كيستى اى جوان؟ گفتم از اهل كوفه‏ام، گفت عربى يا مولا؟ گفتم عربم گفت تو كه چنين حديثى مى‏گوئى بايد اين عبا را بپوشى عباى خود را در برم كرد و بر استر خود سوارم نمود كه آن را بصد اشرفى فروختم و گفت اى جوان چشمم را روشن كردى بخدا چشمت را روشن كنم و تو را بجوانى دلالت كنم كه امروز چشمت را روشن كند گفتم دلالت كن، گفت من دو برادر دارم يكى پيشنماز است و ديگرى مؤذن آنكه پيشنماز است از نوزادى دوست على است و آن مؤذن از نوزادى دشمن على است، گفتم مرا راهنمائى كن دستم را گرفت و مرا بدر خانه آن پيشنماز آورد مردى بيرون شد و گفت من اين عبا و استر را ميشناسم بخدا فلانى آنها را بتو نداده جز براى آنكه دوست خدا و رسولى يك حديث از فضائل على بن ابى طالب برايم باز گو گفتم پدرم از پدرش از جدش برايم روايت كرده كه گفت ما نزد رسول خدا (ص) نشسته بوديم و فاطمه (ع) گريان آمد، رسول خدا (ص) فرمود فاطمه چرا گريه ميكنى؟ گفت پدر جان زنان قريش مرا سرزنش كنند و گويند پدرت ترا به پيچيزى داده كه مالى ندارد، فرمود گريه مكن بخدا من تو را باو تزويج نكردم تا خدا تو را در بالاى عرش باو تزويج كرد و جبرئيل و ميكائيل را گواه گرفت خدا اهل دنيا را بازرسى كرد و از همه مردم پدرت را برگزيد و پيغمبرش نمود و بار دوم بازرسى كرد و از همه مردم على را برگزيد و تو را باو تزويج كرد و او را وصى نمود، على از همه مردم دلدارتر و با حلم‏تر و باسخاوت‏تر و از همه در اسلام پيشقدم‏تر و دانشمندتر است حسن و حسين دو پسر اويند و آن دو سيد جوانان اهل بهشتند و نامشان در تورات شبر و شبير است و نزد خدا گراميند اى فاطمه گريه مكن بخدا چون روز قيامت شود پدرت دو حله ببر كند و على دو حله، لواء حمد بدست منست و آن را بعلى دهم براى آنكه نزد خدا گرامى است، اى فاطمه گريه مكن كه چون من نزد رب العالمين دعوت شوم على با من آيد چون من شفاعت كنم على همراهم شفاعت كند، اى فاطمه گريه مكن در قيامت منادى خدا ندا كند در سختيهاى آن روز كه اى محمد امروز جد تو چه خوب جديست جدت ابراهيم خليل الرحمن است برادرت چه خوب برادريست على بن ابى طالب است، اى فاطمه على در حمل كليدهاى بهشت با من كمك كند و شيعيانش هم آن فائزان روز قيامت باشند و فردا در بهشتند، چون چنين گفتم گفت اى پسر جان تو از كجائى؟ گفتم اهل كوفه‏ام، گفت عربى يا وابسته؟ گفتم عربم، گفت سى جامه ببرم كرد و ده هزار درهم بمن داد و گفت اى جوان چشمم را روشن كردى، و من بتو حاجتى دارم گفتم برآورده است ان شاء اللّه گفت فردا بمسجد آل فلان بيا تا برادرم كه دشمن على است ببينى گويد آن شب بر من دراز گذشت و صبح آمدم ب‏آن مسجد يكه گفته بود و در صف نماز ايستادم و در كنارم جوانى عمامه بر سر بود و بركوع رفت و عمامه‏اش از سرش افتاد و ديدم سرش و رويش چون خوك است و نفهميدم در نمازش چه مى‏گفت تا امام سلام داد و باو گفتم واى بر تو چه حالى است كه بتو مى‏بينم؟ گريست و گفت باين خانه كه مينگرى بيا رفتم و گفت من مؤذن آل فلان بودم هر صبح ميان اذان و اقامه هزار بار على (ع) را لعن ميكردم و هر روز جمعه چهار هزار بار، از منزلم بيرون آمدم و بخانه‏ام رفتم و بر اين دكه كه مينگرى پشت دادم و در خواب بهشت را ديدم كه در آنم و رسول خدا و على در آن شادند حسن سمت راست پيغمبر بود و حسين سمت چپش و جامى در برابرش، فرمود اى حسن مرا بنوشان جامى ب‏آن حضرت داد و پس از آن فرمود اين جمع را هم بنوشان و آنها هم نوشيدند و گويا فرمود باين همه كه تكيه بدكه داده بنوشان حسن (ع) ب‏آن حضرت فرمود اى جد من بمن دستور ميدهى كه او را هم آب دهم با اينكه پدرم را هر روز ميان اذان و اقامه هزار بار لعن ميكند و امروز چهار هزار بار لعن كرده پيغمبر نزد من آمد و فرمود تو را چيست؟ كه على را لعن ميكنى على از منست على را دشنام ميدهى و على از منست و ديدم گويا برويم تف كرد و پائى بمن زد و فرمود برخيز خدا نعمتى كه بتو داده ديگر گون كند از خواب بيدار شدم و سر و رويم چون خنزير شده بود، سپس ابو جعفر منصور بمن گفت اين دو حديث را داشتى؟ گفتم نه گفت اى سليمان حب على ايمانست و بغض او نفاق است بخدا او را دوست ندارد جز مؤمن و او را دشمن ندارد جز منافق گويد گفتم يا امير المؤمنين بمن امان بده گفت در امانى گفتم در قاتل حسين (ع) چه گوئى ؟ گفت بدوزخ رود و در دوزخ است گفتم همچنين هر كه فرزندان رسول خدا را بكشد بسوى دوزخ و در دوزخ است ، گفت اى سليمان ملك عقيم است بيرون شو و آنچه شنيدى باز گو.
مجلس شصت و هشتم روز جمعه ده روز از جمادى الاولى سال 368 مانده
1- امام صادق (ع) فرمود:
خواب آسايش تن است و سخن كردن آسايش روح و خاموشى آسايش ‍ خرد.
2- فرمود:
هر كه از دل پند دهى ندارد و خود دار نيست و همنشين رهبرى ندارد دشمن را بر گردن خود سوار كرده .
3- امام هفتم فرمود:
عيال مرد اسيران اويند هر كه خدا باو نعمت داده بر اسيران خود توسعه دهد و اگر نكند بسا باشد آن نعمت از دستش برود.
4- امام باقر (ع) فرمود:
هر كه مال از چهار راه بدست آرد در چهار چيز از او قبول نيست ! هر كه مال از اختلاس يا ربا يا خيانت در امانت يا دزدى بدست آرد در اداى زكاة و نه در صدقه و نه حج و نه عمره پذيرفته نباشد، فرمود خداى عز و جل مال حرام را در حج و عمره نپذيرد.
5- امام رضا (ع) فرمود:
هر كه بفقير مسلمانى سلام دهد بر خلاف سلام خود بر توانگران در قيامت خدا را ملاقات كند كه بر او خشمناك است .
6- امام رضا بسند خود از جدش كه فرمود:
سلمان ابو ذر را بمنزلش دعوت كرد و دو قرص نان نزد او آورد و ابو ذر آنها را زير و رو ميكرد سلمان گفت براى چه آنها را زير و رو ميكنى گفت ميترسم پخته نباشند سلمان سخت در خشم شد و گفت چه دليرى كه اين نانها را باز ميرسى بخدا آبى در آن كار كرده كه فرشتگان از زير عرش آوردند و آن را بباد سپردند و بادش با بر ريخته و ابرش بزمين باريده و بدستيارى رعد و فرشتگان بجاى خود رسيده و زمين و چوب و آهن و بهائم و آتش و هيزم و نمك و آنچه نتوان برشمرد در آن كار كرده تو از كجا حق شكر آن توانى ؟!! ابو ذر گفت بخدا باز گردم و آمرزش جويم از آنچه كردم و در نزد تو معذرت جويم از آنچه بد داشتى .
7- امام صادق (ع) فرمود:
هر كه در صبح صدقه اى دهد خدا نحسى آن روز را از او بگرداند.
8- امام باقر (ع) فرمود:
پيغمبر بيمارى شد كه به گرديد فاطمه سيده زنان با حسن و حسين (ع) از او عيادت كردند حسن را بدست راست و حسين را بدست چپ و خود در وسط مى آمد تا بمنزل عايشه وارد شدند و حسن سمت راست پيغمبر نشست و حسين سمت چپش و هر كدام آن قسمت از تن رسول خدا را كه دسترش داشتند و شكن گرفتند و پيغمبر بيدار نشد، فاطمه گفت عزيزانم جد شما بيهوش است اكنون برگرديد و او را وانهيد، بهوش آيد و نزد او مراجعت كنيد، گفتند اكنون ما برنميگرديم حسن روى بازوى راست پيغمبر خوابيد و حسين روى بازوى چپش و خواب رفتند و پيش از پيغمبر بيدار شدند و مادرشان فاطمه پس از خوابيدن آنها بمنزل برگشته بود، بعايشه گفتند مادر ما چه شد؟ گفت چون شما خوابيديد بمنزل خود برگشت آنها هم در شب تار و تيره پر رعد و برقى كه آسمان بشدت مى باريد بيرون آمدند و نورى از آنها درخشيد و حسن در آن نور با دست راست خود دست چپ حسين را گرفت و رفتند و با هم صحبت كردند تا به باغ بنى نجار رسيدند و نميدانستند كجا ميروند حسن بحسين گفت ما سرگردانيم و نميدانيم كجا ميرويم و بايد در اين وقت بخوابيم تا صبح شود حسين گفت برادر اختيار با تو است و هر كارى خواهى بكن همديگر در آغوش كشيدند و خوابيدند پيغمبر از خواب خود برخاست و آنها را در منزل فاطمه خواست در آنجا نبودند و آنها را گم كرد و برپا خاست و گفت معبودا سيدا مولاى من اين دو فرزندم از گرسنگى بيرون رفتند تو وكيل منى براى آنها نورى در برابر پيغمبر تتق كشيد و در آن نور رفت تا بباغ بنى نجار رسيد و ديد در آغوش هم خوابيدند و آسمان بالاى سر آنها ابر دارد چون طبقى و بشدتى مى بارد كه هرگز مردم نديدند ولى خدا در آن محلى كه خوابيدند آنها را از باران حفظ كرده و قطره اى بر آنها نميچكد و مارى گرد آنها است كه مويش چون نى است و دو پر دارد يكى را بر حسن روپوش كرده و يكى را بر حسين ، چون چشم پيغمبر ب آنها افتاد آن مار خود را كنارى كشيد و مى گفت خدايا من تو را گواه ميگيرم و فرشتگانت را كه اين دو فرزندان پيغمبر تواند و من آنها را براى تو حفظ كردم و سالم بتو تحويل دادم پيغمبر ب آن مار فرمود تو از چه كسانى ؟ گفت من فرستاده جنم بسوى تو، فرمود كدام جن ؟ گفت جنيان نصيبين عده اى از بنى مليح ما يك آيه از قرآن را فراموش كرديم و مرا خدمت شما فرستادند كه بياموزم و چون اينجا رسيدم شنيدم كسى ندا ميكند اى مار اين دو تن فرزندان رسول خدايند آنها را از آفات و از عاهات و از بديهاى شبانه روز حفظ كن من آنها را حفظ كردم و صحيح و سالم بشما تحويل دادم آن مار آيه را برگرفت و برگشت پيغمبر حسن را بر دوش راست نهاد و حسين را بر دوش چپ و مى آمد كه جمعى از اصحاب باو رسيدند و يكى از آنها گفت يا رسول اللّه پدر و مادرم قربانت يكى از دو فرزندت را بمن ده تا بارت سبك شود، فرمود برو خدا سخنت را شنيد و مقامت را شناخت على با آن حضرت بر خورد و گفت يا رسول اللّه پدر و مادرم قربانت يكى از دو فرزند خودم و خودت را بده تا بار شما را سبك كنم پيغمبر رو بحسن كرد و فرمود بشانه پدرت ميروى ؟ عرضكرد يا جدا شانه شما بهتر است رو بحسين كرد و باو هم چنين فرمود و او هم همين جواب را داد آنها را بمنزل فاطمه آورد و او چند دانه خرما برايشان ذخيره كرده بود نزد آنها آورد خوردند و شاد شدند، پيغمبر فرمود اكنون برخيزيد و كشتى بگيريد بر خاستند كشتى گرفتند و فاطمه براى كارى بيرون رفت وقتى وارد شد شنيد پيغمبر ميفرمايد اى حسن بر حسين سخت بگير و او را بزمين بزن عرضكرد پدر جان وا عجبا او را بر اين تشجيع ميكنى ؟ بزرگ را به كوچك تشجيع ميكنى ؟ فرمود دختر جان نمى پسندى بگويم حسن بر حسين سخت بگير و او را بزمين بزن با اينكه اين حبيبم جبرئيل است كه ميگويد اى حسين بر حسن سخت بگير و او را بزمين بزن .
9- امير المؤمنين (ع) فرمود:
هميشه حال مردم خوبست تا با هم تفاوت دارند و چون برابر شوند هلاكند (عبد العظيم حسنى راوى حديث از امام رضا (ع) ميگويد) باو عرضكردم بيفزا فرمود پدرم از جدم از پدرانش روايت كردند كه امير المؤمنين (ع) فرمود اگر براز هم آگاه ميشديد همديگر را بخاك نمى سپرديد گويد گفتم برايم بيفزا يا ابن رسول اللّه فرمود پدرم از جدم از پدرانش باز گفت كه امير
المؤمنين (ع) فرمود شما نمى توانيد همه مردم را بمال خود خوشنود كنيد پس آنها را بخوشروئى و خوش برخوردى خشنود داريد كه من از رسول خدا (ص) شنيدم ميفرمود مال شما بهمه مردم رسانيست پس اخلاق خود را ب آنها برسانيد گويد گفتم يا ابن رسول اللّه بيفزا برايم فرمود پدرم از جدم از پدرانش برايم باز گفت كه امير المؤمنين فرمود هر كه از زمانه گله كند گله او بدرازا كشد، گفتم برايم بيفزا يا ابن رسول اللّه فرمود پدرم از جدم از پدرانش برايم باز گفت كه امير المؤمنين (ع) فرمود همنشينى بدان باعث بدگمانى بنيكانست ، گويد گفتم يا ابن رسول اللّه برايم بيفزا فرمود پدرم از جدم از پدرانش باز گفت بمن كه امير المؤمنين (ع) فرمود چه بد توشه ايست براى معاد ستم بر عباد گويد گفتم يا ابن
رسول اللّه برايم بيفزا فرمود پدرم از جدم از پدرانش برايم باز گفت كه امير المؤمنين (ع) فرمود ارزش هر مردى كاريست كه در آن استاد باشد گفتم يا ابن رسول اللّه برايم بيفزا فرمود پدرم از جدم از پدرانش باز گفت كه امير المؤمنين (ع) فرمود مرد زير زبانش پنهانست - و امام رضا در جواب او بهمين سند احاديث زير را هم از امير المؤمنين (ع) بيان كرده است .
1- مردى كه اندازه خود را بداند هلاك نشود.
2- تدبير پيش از كار تو را از پشيمانى آسوده دارد،
3- هر كه بزمانه پشت دهد بزمين ميخورد.
4- خود رأ ى خويش را در خطر اندازد.
5- كمى عيال هم يكى از دو وسعت است .
6- هر كه را خود بينى بر سر آيد نابود گردد.
7- هر كه بداند جاى گزين دارد عطا بخش است .
8- هر كه بعافيت زير دستش خشنود است از بالا دست خود سالم ماند- در اينجا حضرت عبد العظيم عرضكرد مرا بس است .
مجلس شصت و نهم جمعه هفت روز از جمادى الاولى سال 368 مانده
1- امام صادق (ع) فرمود:
چون شبانه رسول خدا (ص) را به بيت المقدس بردند جبرئيلش با براق بدان جا رساند و محراب پيغمبران را باو نمود و در آنها نماز خواند و او را برگردانيد، رسول خدا (ص) در برگشت بكاروان قريش برخورد كه آبى در ظرف داشته و شترى گم كرده بودند و بدنبالش ميگشتند، رسول خدا از آن آب نوشيد و باقى را ريخت صبح كه شد رسول خدا (ص) بقريش اعلام كرد كه دى خدا مرا ببيت المقدس برد و آثار پيغمبران را بمن نمود و در فلان جا بكاروان قريش برخوردم شترى گم كرده بودند از آبشان نوشيدم و باقى را بزمين ريختم ابو جهل گفت خوب فرصتى بدست شما آمده او را از شماره ستونها و قنديلهاى مسجد بپرسيد، گفتند اى محمد در اينجا كسى هست كه بمسجد بيت المقدس رفته بما بگو چند ستون و چند قنديل دارد و چند محراب ، جبرئيل آمد و صورت بيت المقدس را برابر او گرفت او همه را برايشان وصف كرد چون ب آنها گزارش دادند گفتند بماند تا كاروان بيايد و از آنچه گفتى بپرسيم رسول خدا فرمود نشانه راستى من اينست كه كاروان در هنگام برآمدن آفتاب بر شما نمايان شود و جلو آنها شتر سپيدى باشد فردا همه پيشواز رفتند و گردنه را زير نظر داشتند و ميگفتند هم اكنون خورشيد بر مى آيد در همين ميان كاروان نمايان شد با بر آمدن قرص ‍ خورشيد و جلو آنها شتر سپيدى بود و از آنها راجع ب آنچه رسول خدا (ص) خبر داده بود پرسيدند گفتند اين شده است در فلانجا شترى از ما گم شد و آبى نهاده بوديم و صبح آب ما ريخته بود، اين معجزه جز مزيد سركشى آنها فايده نداشت .
2- جبرئيل براى رسول خدا مركبى آورد:
كوچكتر از استر و بزرگتر از خر، دو پايش بلندتر از دو دستش بود و هر گامش باندازه مد بصر بود چون پيغمبر خواست بر او سوار شود سرباز زد جبرئيل باو گفت اين محمد است و او فرو شد تا بزمين چسبيد و حضرت بر او سوار شد در سرازيرى دستها بلند مى كرد و پاها را كوتاه مى نمود و در سر بالائى بعكس مى نمود و در تاريكى شب بر كاروان بار دارى رسيد و شتران از آواز پر براق رم كردند مردى كه دنبال كاروان بود بر چاكرش فرياد زد كه جلو كاروان بود كه اى فلانى شترها رم كردند و فلان شتر بار خود را انداخت و دستش شكست آن كاروان از ابو سفيان بود و رفتند تا بهموار بلقاء رسيدند پيغمبر گفت جبرئيل من تشنه ام جبرئيل جام آبى باو داد و نوشيد و رفت و بجمعى گذشت كه از گردنهاى خود بقلابهاى آتشين آويزان بودند، فرمود جبرئيل اينها كيانند؟ گفت آنها كه خدا از حلال بى نيازشان نموده و باز هم دنبال حرام ميروند سپس بر جمعى گذشت كه سيخ آهنين بپوستشان فرو ميكردند، فرمود جبرئيل اينها كيانند؟ فرمود اينها كسانيند كه بحرامى پرده بكارت زنانى را بردارند سپس بمردى گذشت كه پشته هيزمى را بر مى داشت و نمى توانست و باز بر آن مى افزود، فرمود اين كيست اى جبرئيل ؟
عرضكرد اين قرضدارى است كه مى خواهد پرداخت كند و نمى تواند و باز بر آن اضافه مى كند از آنجا گذشت و چون بكوه شرقى بيت المقدس ‍ گذشت باد گرمى يافت و جنجالى شنيد، فرمود اى جبرئيل اين باد و جنجال كه مى شنوم چيست ؟ گفت اين دوزخ است پيغمبر فرمود بخدا پناه از دوزخ و از راستش باد خوشى و آوازى شنيد و فرمود اين نسيم خنك و آواز چيست ؟ جواب داد اين بهشت است فرمود از خداخواهان بهشتم و پيشرفت تا بدروازه بيت المقدس رسيد كه هرقل در آن بود و هر شب درهايش را مى بستند و كليدهايش را نزد او مى آوردند تا زير سرش نهد و آن شب در بسته نشد و دستور داد پاسبانان آن را دو برابر كنند رسول خدا ببيت المقدس وارد شد و جبرئيل آمد و صخره را برداشت و از زيرش سه قدح بيرون آمد يكى شير و ديگرى عسل و سومى نوشابه مى جبرئيل شير را ب آن حضرت داد نوشيد و عسل را داد نوشيد و مى را داد و ننوشيد و فرمود سيراب شدم جبرئيل گفت اگر از آن مى نوشيدى امتت گمراه مى شدند و از تو جدا مى گرديدند رسول خدا در بيت المقدس بهفتاد پيغمبر امامت كرد و فرشته اى با جبرئيل بزمين فرو شده بود كه هرگز گام بر خاك ننهاده و همه كليدهاى گنجينه هاى زمين را با خود داشت گفت اى محمد پروردگارت تو را سلام ميرساند و ميفرمايد اينها كليدهاى خزائن زمين است و اگر خواهى پيغمبرى پادشاه باش جبرئيل باو اشاره كرد كه تواضع پيشه كن و آن حضرت فرمود من پيغمبرى بنده ام سپس بسوى آسمان بالا رفت و چون بدر آسمان رسيد جبرئيل گشودن در را خواست ، گفتند اين كيست ؟ گفت محمد است و گفتند چه خوش آمد وارد شد و بهر فرشته اى رسيد بر او سلام دادند و براى او و شيعيان مقربان او دعا كردند به پيره مردى رسيد كه زير درختى نشسته و گرد او كودكانى بودند پرسيد جبرئيل اين كيست ؟ گفت پدرت ابراهيم است فرمود اين كودكان كيانند گرد او؟ گفت كودكان مؤمنين باشند كه ب آنها خوراك مى دهد گذشت و بشيخى رسيد كه بر كرسى نشسته و چون براست خود نظر مى كند ميخندد و شاد است و چون بچپ خود مى نگرد غمنده شود و گريد گفت جبرئيل اين كيست ؟ گفت پدرت آدم است كه چون مى بيند اولادش وارد بهشت مى شوند مى خندد و شاد است و چون بيند كسى بدوزخ ميرود از اولادش غمنده و گريانست از آن گذشت و بفرشته اى رسيد كه بر كرسى نشسته و بر او سلام كرد ولى آن خوشروئى فرشتگان ديگر را از خود نشان نداد فرمود جبرئيل من بهر كدام فرشته ها رسيدم آنچه ميخواستم ديدم جز اين يكى اين فرشته كيست ! گفت اين مالك دوزخبان است هلا او خوشخوتر خوشروتر فرشتگان بود و چون دوزخبان شد در آن سرى كشيد و ديد خدا براى دوزخيان چه آماده كرده ، ديگر خنده بلبش نيامده است و سپس گذشت و رفت تا آنجا رسيد كه پنجاه ركعت نماز بر او فرض شد و آمد تا بموسى (ع) برخورد موسى باو گفت اى محمد چند ركعت نماز بر امتت واجب شد؟ گفت پنجاه ركعت گفت برگرد و از پروردگارت درخواست كن ب آنها تخفيف دهد، برگشت و باز بموسى عبور كرد و باز پرسيد نماز واجب امتت چند نماز شد؟ گفت چنان و چنين گفت برگرد و تخفيف بگير من در بنى اسرائيل پيغمبر بودم و كمتر از آن را توانائى داشتند و چند بار بخدا مراجعت كرد و تخفيف گرفت تا به پنج نماز رسيد و باز بموسى گذشت و از او پرسيد چند نماز بر امتت واجب شد؟ فرمود پنج نماز، گفت برگرد و تخفيف بخواه براى امتت .
فرمود از بس در اين باره به پروردگار خود مراجعه كردم شرمم مى آيد از آنجا گذشت بابراهيم خليل الرحمن برخورد و از دنبالش فرياد كرد اى محمد بامتت از من سلام برسان و ب آن ها خبر بده كه بهشت آب خوشگوار و خاك خوشبوئى دارد و در آن سرزمينهائى است سپيد كه در آنها سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و لا حول و لا قوة الا باللّه كشت مى شود و بامتت بگو بسيار از اين نهال در آنها بكارند سپس گذشت تا بكاروانى رسيد كه شتر سپيدى جلو آنها بود و بمكه آمد و باهلش خبر داد كه بمعراج رفته در مكه جمعى از قريش بودند كه ببيت المقدس رفته بودند و آنها را باوضاع آن خبر داد و فرمود نشانه من اينست كه الساعه با برآمدن آفتاب كاروان ميرسد و شتر سپيدى جلو آنها است آنها نگاه كردند و كاروان نمايان شد ب آنها گفت به ابو سفيان عبور كرده و شترانش در نيمه شب رم كردند و بغلامش كه جلو كاروان بود فرياد زد فلانى براستى شتران رم كردند و فلانه شتر بارش را انداخت و دستش شكست و از او راجع باين خبر پرسيدند و او تصديق كرد.
3- زهرى گويد خدمت امام زين العابدين بودم و يكى از اصحابش نزد آن حضرت آمد و امام باو فرمود:
اى مرد چه وضعى دارى ؟ عرضكرد يا ابن رسول اللّه من امروز چهار صد اشرفى قرض بى محل دارم و نان خوار سنگينى كه چيزى ندارم براى آنها ببرم امام بسختى گريست ، عرضكردم چرا گريه ميكنى ؟ فرمود گريه براى مصائب و محنتهاى بزرگست ، گفتند راست است ، فرمود چه محنت و مصيبت بر مؤمن آزاد از اين سخت تر كه برادر خود را محتاج بيند و نتواند باو كمك كند او را ندار بيند و نتواند علاج آن كند گفت مجلس بهم خورد و يكى از مخالفان كه بر امام طعن ميزد گفت از اينها عجبست كه يك بار ادعا كند آسمان و زمين و هر چيزى فرمانبر آنها است و خدا هر خواست آن ها را اجابت كند و بار ديگر اعتراف به درماندگى نمايند نسبت باصلاح حال مخصوصان خود، اينخبر ب آن مرد گرفتار رسيد و آمد نزد امام عرضكرد يا ابن رسول اللّه از فلانى بمن خبر رسيده كه چنين و چنان گفته و اين گفته او از گرفتارى خودم بر من سخت تر است .
فرمود خدا اجازه رفع گرفتاريت را داده اى فلانه افطارى و سحرى مرا بياور دو قرص نان آورد امام ب آن مرد فرمود اينها را بگير جز آنها چيزى نداريم كه خدا بوسيله آنها از تو رفع گرفتارى كند و مال بسيارى بتو رساند آن مرد آن دو قرص نان را گرفت و ببازار رفت و نميدانست چه كند و در انديشه قرض ‍ سنگين و بدى وضع عيالش بود و شيطان باو وسوسه ميكرد كه اين دو قرص نان كى بحوائج تو رسايند به ماهى فروشى رسيد كه ماهى او كساد شده بود، باو گفت اين ماهى تو كساد است اين قرص نان من هم كساد است ميل دارى اين ماهى كسادت را باين قرص نان كساد من بدهى ؟ گفت آرى ماهى را باو داد و قرص نان او را گرفت و باز بمرد نمكفروشى كه نمك او را نميخريدند برخورد و باو گفت اين نمك ناخريد خود را بمن ميدهى و اين قرص نان را بگيرى گفت آرى نمك را از او گرفت و با ماهى آورد و گفت اين ماهى را با آن نمك اصلاح ميكنم و چون شكم ماهى را شكافت دو لؤ لؤ فاخر در آن يافت و خدا را حمد گفت در اين ميان كه شاد بود در خانه او را زدند آمد ببيند پشت در خانه كيست ديد صاحب ماهى و نمك هر دو آمدند و هر كدام ميگويند اى بنده خدا ما و عيال ما هر چه كوشش كرديم دندان ما باين قرص نان تو كار نكرد و گمان كرديم كه تو از بدحالى اين نان را ميخورى و آن را بتو برگردانديم و آنچه هم بتو داديم بر تو حلال كرديم آن دو قرص نان را گرفت چون آن دو كس برگشتند باز در خانه او را زدند و فرستاده امام بود كه وارد شد گفت امام ميفرمايد خدا بتو گشايش داد، طعام ما را باز ده كه جز ما كسى آن را نخورد.
آن مرد آن دو لؤ لؤ را ببهاى بسيارى فروخت و قرضش را ادا كرد و وضع زندگيش خوب شد و يكى از مخالفين گفت ببين تفاوت تا كجا است در عين حالى كه على بن الحسين توانا برفع فقر خود نيست او را باين ثروت بسيار رسانيد و اين چگونه مى شود و چگونه كسى كه از رفع فقر خود ناتوانست باين ثروت بيكران تواناست امام فرمود قريش هم به پيغمبر همين اعتراض ‍ را داشتند ميگفتند چگونه در يك شب از مكه ببيت المقدس ميرود و برميگردد كسى كه نمى تواند از مكه تا مدينه را جز دوازده روز برود كه موقع مهاجرت او چنين بود سپس على بن الحسين (ع) فرمود اينها بامر خدا نادانند و بامر اولياء خدا نسبت باو براستى مقامات درك نشود جز بتسليم بامر خداى عز و جل و ترك پيشنهاد بر حضرت او و رضا بتدبير او اولياء خدا بر محنتها و ناگواريهائى صبر كنند كه ديگران نتوانند و خدا در عوض ‍ همه مطالب آنها را برآورد و در عين حال جز آنچه خدا خواهد نخواهند.
مجلس هفتادم سه شنبه سه روز از جمادى الاولى 368 مانده
1- امام صادق (ع) فرمود:
دعا كردن مرد براى برادر دينى در پشت سر او روزى را فراوان نمايد و بدى را بگرداند.
2- ابراهيم بن هاشم گويد:
عبد اللّه بن جندب را در موقف عرفات ديدم و از وضع او بهترى
نديدم هميشه دست ب آسمان داشت و اشكش بر دو گونه اش روان بود تا بزمين ميرسيد چون مردم برگشتند گفتم اى ابا محمد بهتر از وضع تو در موقف نديدم گفت بخدا جز براى برادرانم دعا نكردم براى آنكه أ بو الحسن موسى بن جعفر بمن خبر داد كه هر كه پشت سر براى برادرش دعا كند از عرش ندا رسد براى تو بهر دعائى صد هزار چندانست و اگر براى خود دعا كنم ندانم مستجاب شود يا نه .
3- رسول خدا (ص) فرمود:
هيچ مرد و زن مؤمن از اول روزگار تا روز قيامت نباشد جر آنكه شفيع آن كسى باشند كه در دعايش بگويد
اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات
، بنده اى باشد كه روز قيامت دستور دهند بدوزخش برند او را بسوى دوزخ بكشند و همه مرد و زن مؤمن گويند خدايا اينست كه براى ما دعا مى كرد ما را در باره او شفيع كن خدا شفاعت آنها بپذيرد و او نجات يابد.
4- امام صادق (ع) فرمود:
هر كه دعاى بر چهل مؤمن را بر خود مقدم دارد دعاى خودش مستجاب شود.
5- حسين بن خالد صيرفى گويد:
بامام رضا گفتم مردى استنجا كند و نقش انگشترش لا اله الا اللّه است فرمود بد دارم برايش ، گفتم قربانت مگر رسول خدا و هر يك از پدرانت انگشتر بدست چنين كارى نميكردند؟ فرمود چرا ولى آنها انگشترشان را بدست راست داشتند از خدا بپرهيزيد و خود را بپائيد، گفتم نقش خاتم امير المؤمنين چه بود؟ فرمود چرا از آنها كه پيش از او بودند نپرسيدى ؟ گفتم اكنون ميپرسم ، فرمود نقش خاتم آدم لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه بود كه با خود از بهشت آورده بود و نوح چون بر كشتى سوار شد خدا باو وحى كرد اى نوح اگر از غرق ميترسى هزار بار مرا تهليل گو و نجات بجو من تو را و هر كه با تو ايمان آورده نجات دهم فرمود چون نوح و همراهانش بر كشتى نشستند و بادبان بالا كردند باد تندى وزيد و نوح از غرق ترسيد و از سرعت باد نتوانست هزار بار لا اله الا اللّه گويد و بزبان سريانى گفت هلوليا هزار بار هزار بار اى كشتى برجا باش گويد بادبان استوار شد و كشتى براه خود ادامه داد نوح گفت سخنى كه بوسيله اش خدا مرا از غرق ايمن داشت سزاست كه از من جدا نباشد و در خاتم خود نقش كرد لا اله الا اللّه الف مرة يا رب اصلحنى ، فرمود چون ابراهيم را در كفه منجنيق نهادند جبرئيل خشم كرد خدا باو وحى كرد اى جبرئيل چرا خشم كردى ؟ عرضكرد براى خليل تو كه در روى زمين جز او كسى تو را نپرستد و دشمن خودت و او را بر او مسلط كردى خدا باو وحى كرد خاموش باش بنده اى چون تو شتاب دارد كه از فوت بترسد ولى من هر آن بخواهم بنده خود را نجات دهم جبرئيل خوشدل شد رو بابراهيم كرد و گفت حاجتى ندارى ؟ فرمود بتو نه در اينجا خدا خاتمى فرستاد كه شش حرف در آن نقش بود، لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه ، لا حول و لا قوة الا باللّه فوضت امرى الى اللّه اسندت ظهرى الى اللّه ، حسبى اللّه ، خدا باو وحى كرد كه آن را در انگشت كن كه من آتش ‍ را بر تو سرد و سلامت سازم ، نقش خاتم موسى دو حرف بود كه از تورات باز گرفته بود صبر كن اجر بر، راستگو نجات جو، فرمود نقش خاتم سليمان (ع) سبحان من الجم الجن بكلماته ، نقش خاتم عيسى دو حرف بود كه از انجيل در آورده بود خوشا بر بنده اى كه از او ياد خدا شود و بدا بر بنده اى كه از او خدا از ياد برود، نقش خاتم محمد (ص) لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه ، نقش خاتم امير المؤمنين (ع) الملك للّه ، نقش خاتم حسن (ع) العزة للّه ، نقش خاتم حسين (ع) ان اللّه بالغ امره ، على بن الحسين (ع) انگشتر پدر بدست ميكرد و محمد بن على (ع) خاتم حسين (ع) بدست مينمود و نقش خاتم جعفر بن محمد (ع) اللّه ولى و عصمتى من خلقه بود، نقش ‍ خاتم موسى بن جعفر (ع) حسبى اللّه بود، حسين بن خالد گفت أ بو الحسن الرضا دست خود را دراز كرد و خاتم پدر در انگشتش بود و نقش آن را بمن نمود.