ميزان الحكمه جلد ۱۱

آيت الله محمد محمدى رى شهرى

- ۹ -


بنابراين اعتقاد به وحدانيت و يگانگى خدا وايستادگى بر آن , عقيده حقى است كه ريشه اى استوار و مصون از هر گونه تغيير و زوال و بطلانى دارد و آن ريشه , خداوند بلند نام يا زمين حقايق است و نـيـز شـاخـه هـايـى دارد كـه بـدون بـرخورد با هرگونه مانعى نشو و نما مى يابند و اين شاخه ها, هـمـان عـقـايـد و بـاورهـاى حـق فرعى و اخلاق و صفات پاك و اعمال شايسته است كه مؤمن با بـرخـوردارى ازآن هـا زندگى پاكى را مى گذراند و به وسيله آن هادنياى انسانى چنان كه بايد و شـايـد آبـاد مـى شـود و بـاسير و حركت نظام هستى هماهنگ است , حركتى كه به پيدايش انسان سرشته شده بر اعتقاد حق وكردار شايسته , مى انجامد.
مـؤمـنان كامل ـ همانان كه گفتند: پروردگار ماخداست , سپس ايستادگى كردند و بدين سان ايـن سـخن استوار و كلمه طيبه را تحقق بخشيدند ـ مثلشان همانند گفتارشان است كه پايدارى كـردنـد, مـردم هـمواره از خيرات و بركات وجودشان بهره مندمى شوند هر سخن حق و هر كردار شايسته اى , نيزهمين حكم و مثل را دارد, ريشه اش استوار وشاخه هايش بلند و بالنده و ميوه هايش پـاك و مـفـيـد وسودمند است پس مثلى كه در آيه زده شده , با توجه به نكره آوردن كلمه طيبه , شـامـل هـمه اين مواردمى شود منتها, آن طور كه از سياق آيه برمى آيد,مراد از كلمه طيبه در اين آيـه , اصل و ريشه توحيداست كه ديگر عقايد و باورهاى حق از آن شاخه مى زند و خلق و خوى هاى پاكيزه از آن رشد مى كندو كردارهاى شايسته , از آن نشات مى گيرد.
آن گـاه خـداونـد ايـن آيـه را چنين خاتمه داده است : ((و خدا مثل ها را براى مردم مى زند, باشد كه پند گيرند)), يعنى پند گيرندگان به واسطه اين مثل پند گيرند كه هر كس خواهان سعادت است , چاره اى جز اين ندارد كه به كلمه توحيد تحقق بخشد و بر آن پايدارى و ايستادگى ورزد.

مثل سخن ناپاك .

قرآن .

((و مثل سخنى ناپاك , چون درختى ناپاك است كه ازروى زمين كنده شده و قرارى ندارد)).
((و (ياد كن ) هنگامى را كه به تو گفتيم : به راستى پروردگارت بر مردم احاطه دارد و آن رؤيايى را كه به تونمايانديم و (نيز) آن درخت لعنت شده در قرآن را, جزبراى آزمايش مردم قرار نداديم و ما آنان را بيم مى دهيم ,ولى جز بر طغيان بيشتر آنان نمى افزايد)).
ـ امـام صـادق (ع ) ـ دربـاره آيـه ((ضـرب اللّه مثلا )) ـ : اين مثلى است كه خداونددرباره اهل بيت پيامبرش و دشمنان آن هازده است , حكايت دشمنان آن ها, حكايت سخن ناپاكى است كه به درختى ناپاك مى ماند كه از روى زمين كنده شده و قرار وثباتى ندارد.
ـ امام باقر(ع ) ـ درباره آيه ((ودرخت لعنت شده )) ـ : مقصود, بنى اميه است .

ـ در تـفـسـيـر قمى , ذيل آيه ((و آن رؤيايى را كه به تو نشان داديم و (نيز) آن درخت لعنت شده در قـرآن را, جـز بـراى آزمـايـش مردم قرار نداديم )), آمده است : پيامبر در خواب ديدكه بوزينگانى از مـنبرش بالامى روند حضرت از اين خواب ناراحت شد و به شدت غمگين گشت پس خداوند اين آيه را نـازل فـرمود: ((وآن رؤيايى را كه به تو نشان داديم و آن درخت لعنت شده در قرآن را, جز براى آزمايش مردم قرار نداديم )) آنان بنى اميه اند.

مثل مؤمن .

ـ امـام بـاقر(ع ) ـ درباره آيه ((خدا نورآسمان ها و زمين است خدا مثل ها را براى مردم مى زند)) ـ : اين مثلى است كه خداوند درباره مؤمن زده است حضرت فرمود: مؤمن در پنج نور غوطه مى خورد: درون شـدش نور است ,برون شدش نور است , علمش نوراست ,سخنش نوراست و حركتش به سوى بهشت درروز قيامت , نور است .

ـ پـيـامـبـر خـدا(ص ): مـؤمـن هـمـچـون عـطار (عطرفروش ) است كه اگر با او بنشينى , به تو سودمى رساند, اگر با او راه بروى به تو سود مى رساندو اگر با او شريك شوى , به تو سود مى رساند .

ـ مؤمن , به مانند درخت خرماست كه هر چه از آن برگيرى به كارت مى آيد.
ـ حـكـايـت مـرد مسلمان , حكايت درخت سبزى است كه برگ هايش نمى ريزد وآفت و پوسيدگى نمى بيند اين درخت , درخت خرماست .

ـ مـؤمـن , مثل خوشه (گندم يا جو)است كه گاه كج مى شود و گاه راست (در معرض حوادث و بلاهاست ).
ـ مؤمن , مثل خوشه (گندم ياجو)است كه گاه راست مى شود و گاه سرخ و كافر مانندصنوبر است كـه هـمـيشه راست است , تا آن كه يكباره فرو مى افتد (هيچ بلا و مصيبتى به او واموال و اولادش نمى رسد و ناگهان مرگ به سراغش مى آيد و او را غافلگير مى كند).
ـ مـثـل مـؤمن , مثل گياهى نو رسته است كه گاه سرخ مى شود و گاه زرد اما كافرمانند درخت صنوبر است .

ـ حكايت مؤمن , حكايت كشته اى ترو تازه است كه از هر طرف باد بر آن بوزد,خميده اش مى كند و چـون بـاد بـايـسـتد راست مى شود بدينسان مؤمن نيز با بلا كج و خميده مى شود (اما) فاجر مانند درخت صنوبر است كه سخت و راست است , تا آن گاه كه خداوندبخواهد و آن را بشكند.
ـ حـكايت مؤمن , حكايت زراعتى است كه وزش بادها همواره آن را به هر سوخميده مى كند, مؤمن نـيز پيوسته در معرض بلاست حكايت منافق , حكايت درخت صنوبراست كه تكان نمى خورد , تا آن كه وقت بريدنش فرا مى رسد.
ـ مـؤمن , مانند زنبور عسل است كه اگربخورد, چيزهاى پاك و پاكيزه مى خورد و اگرتوليد كند, چيزى پاك و پاكيزه توليد مى كند واگر روى شاخه پوسيده اى بنشيند, آن رانمى شكند.
ـ مـؤمـن , مـانـنـد شمش طلاست كه اگر در آتش نهاده شود, سرخ مى گردد و اگر وزن شود, كم نشان نمى دهد.
ـ حكايت مؤمن , به مانند خانه اى است كه بيرونش ويرانه است اما چون داخلش شوى آن را آراسته و زيـبـا مى بينى و حكايت كافر به مانند گور برجسته گچ كارى شده است كه هركس آن را ببيند, خوشش مى آيد اما درونش آكنده از گند و كثافت است .

ـ حـكـايـت مؤمن و ايمان , حكايت اسب است در اخيه اش كه چرخى مى زند و سپس به طرف اخيه خود برمى گردد, مؤمن نيز اشتباه مى كند و سپس (از اشتباه خود) برمى گردد.

مثل كافر.

قرآن .

((و مـثـل (دعـوت كننده ) كافران چون مثل كسى است كه حيوانى را كه جز صدا و ندايى (مبهم , چيزى )نمى شنود بانگ مى زند (آرى ) كرند, لالند, كورند (و) درنمى يابند)).
((مـثـل اين دو گروه , چون نابينا و كر (در مقايسه ) بابينا و شنواست آيا در مثل يكسانند؟
پس , آيا پندنمى گيريد)).
((مـثل كسانى كه به پروردگار خود كافر شدند,كردارهايشان به خاكسترى مى ماند كه بادى تند درروزى طـوفـانـى بر آن بوزد: از آن چه به دست آورده اندهيچ (بهره اى ) نمى توانند برد اين است همان گمراهى دور و دراز)).
((و كسانى كه كفر ورزيدند, كارهايشان چون سرابى است در بيابانى كه تشنه آن را آب مى پندارد, تا چون به آن رسد آن را چيزى نيابد و خدا را نزد خويش يابد وحسابش را تمام به او دهد و خدا زود شـمـار اسـت يـا(كـارهـايـشان ) مانند تاريكى هايى است كه در دريايى ژرف است كه موجى آن را مـى پوشاند (و) روى آن موجى (ديگر) است (و) بالاى آن ابرى است , تاريكى هايى است كه بعضى بر روى بعضى قرار گرفته است هرگاه (غرقه ) دستش را بيرون آورد, به زحمت آن را مى بيند وخدا به هر كس نورى نداده باشد, او را هيچ نورى نخواهد بود)).
((مـا در گـردن هـاى آن هـا تا چانه هايشان غل هانهاده ايم , به طورى كه سرهايشان را بالا گرفته ديـده فروهشته اند و فرا رويشان سدى و پشت سرشان سدى نهاده و پرده اى بر (چشمان ) آنان فرو گسترده ايم , درنتيجه نمى توانند ببينند)).
تفسير :.
مـثـل , هـم بـه مـعـناى ضرب المثل مى آيد و هم به معناى صفت و حالت (و وصف الحال ), مانند ايـن سـخـن خـداى مـتـعـال : ((بـنـگر كه چگونه براى تو مثل هازدند و گمراه شدند و لذا راه را نمى توانند پيدا كنند))((نعيق )) بانگى است كه چوپان براى هى كردن وراندن گوسفندان مى زند و ((نـدا)) مصدر باب مفاعله از ((نادى ينادى مناداة )) است و معنايش اخص ازدعا (خواندن و صدا زدن ) اسـت , زيرا ((ندا)) معناى صدا زدن با آواز بلند دارد, برخلاف دعا و معناى آيه ـ كه البته خدا بهتر مى داند ـ اين است كه مثل تودر صدا زدن و فرا خواندن كفار, مانند كسى است كه بر حيوانات بانگ و هى مى زند و آن ها از بانگ اوجز صدا و آواز چيزى نمى شنوند و همين كه صدا به گوششان بـخـورد, بـرمـى گـردنـد بـدون آن كـه چيزى ازآن صدا بفهمند و درك كنند بنابراين , كافران كـرهـسـتـند و سخنى را كه به حالشان مفيد باشدنمى شنوند و لالند و سخنى را كه مفيد معنايى باشد,نمى گويند و كورند و چيزى را نمى بينند و از اين رو,چيزى را تعقل و ادراك نمى كنند, زيرا راه هاى منتهى به تعقل و ادراك به روى آن ها بسته است .

از ايـن جـا مـعـلـوم مـى شود كه اين مثل مشتمل برقلب يا شبه قلب است , زيرا مثل آوردن كسى كـه بـانگ مى زند بر كسانى كه چيزى جز صدا يا فريادى نمى شنوند, مثل كسى است كه آن ها را به هـدايت فرامى خواند, نه مثل براى كافرانى كه به هدايت و راه راست دعوت مى شوند منتها اوصاف سه گانه اى كه از اين مثل نتيجه گيرى و استخراج شده و به دنبال آن ذكر شده اند ـ يعنى ((كرند, لالـنـد, كـورنـد, پـس تـعقل نمى كنند)), چون اوصاف كافران است نه كسى كه آنان را به حق فرا مـى خـواند, لازم مى آيد كه مثل به كفار نسبت داده شود, نه به رسول خدا بنابراين ,نتيجه اين مثل چيزى شبيه قلب است .

آيـه ((مـثـل كـسـانـى كه به پروردگار خود كافرشدند, كرده هايشان چونان خاكسترى است كه بـادى تـنـد در روزى طـوفانى بر آن بوزد )), باد تند در يك روز طوفانى تمثيلى است براى اعمال كافران از نظرنتيجه اى كه بر آن ها مترتب مى شود و بيان اين نكته كه اين اعمال بر باد رفته و باطل اسـت و هـيـچ تـاثـيـرى در سـعادت آن ها ندارد اين آيه , همانند اين سخن خداى متعال است كه مى فرمايد: ((و به هر گونه كارى كه كرده اند مى پردازيم و آن را چون گردى پراكنده مى سازيم )) پس اعمال كافران همچون ذرات خاكستر است كه در يك روز طوفانى بادى سخت برآن مى وزد و تل خاكستر را پراكنده مى كند و چيزى از آن باقى نمى ماند اين مثلى است براى اعمال آن ها.
از ايـن جـا مـعـلوم مى شود كه نيازى نيست در كلام چيزى را در تقدير بگيريم و آن را به مثلا اين جـمله برگردانيم : مثل اعمال كسانى كه كافر شدند الى آخرظاهرا آيه دنباله سخن موسى نيست , بلكه همچون نتيجه اى است كه از سخن نقل شده از او گرفته مى شود.
آيـه ((و كـسـانـى كـه كافر شدند, اعمالشان مانندسرابى است در سرزمينى هموار كه تشنه آن را آب مـى پـنـدارد )), ((سـراب )) چـيـزى است كه در بيابان مانند آب مى درخشد, ولى در واقع آب نـيـسـت ((قـيـع )) و ((قاع )) به معناى زمين هموار و دشت است و مفرد اين دو كلمه ((قيعه )) و ((قـاعـه )) مى باشد, مانند((تينه )) و ((تمره )) (كه مفرد تين و تمر هستند) و((ظمن )) به معناى شخص تشنه است .

پـس از آن كـه خـداى سبحان , از مؤمنان ياد كرد ودر وصف آن ها فرمود كه در خانه هاى بزرگ و بـاعـظمت ذكر خدا مى كنند و هيچ تجارت و خريد وفروشى از ياد او غافلشان نمى سازد و خدا كه نورآسمان ها و زمين است آنان را, به سبب داشتن اين ويژگى , به سوى نور خود رهنمون مى شود و بـا نورمعرفت خويش گرامى و مفتخرشان مى كند, آرى پس از بيان اين مطالب , در مقابل از كفار يـاد مـى كندو اعمال آنان را كه حقيقت ندارد, يك بار به سرابى در بيابان تشبيه مى كند كه پايانى رسيدنى ندارد ويك بار به تاريكى هايى انباشته بر روى هم كه هيچ نورى با آن ها نيست و مانع عبور نور هم مى شونداين آيه متضمن وصف اول مى باشد.
پـس , آيه ((و كسانى كه كافر شدند اعمالشان چون سرابى است در بيابانى هموار كه تشنه آن راآب پندارد و چون بدان رسد چيزى نمى يابد)),اعمال كفار ـ يعنى همان قربانيها و اذكار و ادعيه وديگر اعـمـال عـبـاديـى كـه بـه وسيله آن ها به خدايانشان تقرب مى جويند ـ را به سرابى در يك بيابان تشبيه مى كند كه فرد تشنه خيال مى كند آب است در حالى كه چنين نيست و نتيجه و آثارى كه بر آب مترتب است , يعنى رفع تشنگى و امثال آن , بر آن مترتب نيست .

ايـن كـه فـرموده است : ((تشنه آن را آب مى پندارد)), در حالى كه سراب براى هر بيننده اى آب به نظر مى رسد, علتش اين است كه هدف دراين آيه بيان رفتن به سوى سراب است و تنها كسى كه به طـرف آن مـى رود آدم تـشـنـه است كه تشنگى اورا به سمت سراب مى كشاند به همين دليل در ادامـه آن فـرمـوده اسـت : ((وقتى به جاى سراب مى رود, آن را چيزى نمى يابد)) انگار گفته شده است : مانندسرابى در يك بيابان كه آدم تشنه خيال مى كند آب است , لذا به طرف آن مى رود تا آب بخورد و رفع تشنگى كند و همچنان پيش مى رود و وقتى به آن جا مى آيد, چيزى نمى يابد.
و ايـن كـه فـرمـود: ((نزد سراب مى آيد)) و نفرمود:به آن مى رسد يا به آن منتهى مى شود و امثال اين تعبيرات , براى اشاره به اين است كه در آن جا كسى انتظار آمدن او را مى كشد و آن كس خداى سـبحان است به همين دليل , در دنبال آن فرموده است : ((وخدا را نزد آن سراب مى يابد و خدا هم حـسابش را به طور كامل و تمام كف دستش مى گذارد)) اين قسمت از آيه , مفيد اين معناست كه اين كافران با كارها واعمال خود مى خواهند به چيزى برسند كه فطرت وسرشت آن ها, ايشان را به سوى آن برمى انگيزد وآن چيز سعادتى است كه هر انسانى بر اساس فطرت و سرشت خويش در پى آن مـى بـاشـد, لـيـكن اعمال كافران آن ها را به اين هدف نمى رساند و خدايانشان نيز كه كافران با اعـمـال خـود خواهان پاداش نيك ازآن ها هستند, حقيقت و واقعيتى ندارند بلكه آن موجودى كه اعمال كافران به او مى رسد و او بركارهاى ايشان احاطه دارد و سزاى اعمالشان رامى دهد, خداوند سـبـحـان اسـت كـه حسابش را كامل مى دهد و كامل دادن حساب نيز كنايه از جزا دادن برطبق حساب اعمال و رساندن صاحب عمل به آن چيزى است كه به سبب اعمالش مستحق آن است .

بـنـابـرايـن , در آيه شريفه , اعمال كافران به سراب تشبيه شده و خود آن ها به تشنه اى كه خواهان آب اسـت و خـودش آب شيرين و گوارا دارد اما از آن صرف نظر مى كند و به حرف مولايش كه او رانـصـيـحـت مـى كند و به نوشيدن از آن آب دعوتش مى كند گوش نمى دهد, بلكه سراب را آب مـى پـنداردو به طرف آن حركت مى كند همچنين حركت آن هابه سوى خدا با فرا رسيدن مرگ و تـمام شدن اعمالشان به تشنه اى تشبيه شده كه به طرف سراب مى رود و به محل سراب مى رود و مولايش رامى يابد, همان كه او را نصيحت مى كرد و به نوشيدن آب گوارا دعوتش مى نمود.
ايـن مـردم , از يـاد پـروردگـارشـان و كـارهـاى شايسته اى كه آنان را به سوى نور سعادت بخش اورهـنمون مى شود, غافل گشتند و خيال كردند كه سعادتشان نزد خدايانى است كه مى خوانند و درسـايـه اعـمـالى است كه به گمانشان آن ها را به آن خدايان نزديك مى گرداند لذا سرگرم آن اعـمال سرابگونه شدند و در تمام عمر نهايت توان خود رادر انجام چنان اعمالى به كار گرفتند, تا اين كه اجل هايشان در رسيد و به سراى آخرت رفتند و نه از اميد و آرزوهايى كه از اعمالشان انتظار داشـتندچيزى يافتند و نه از الوهيت معبودهايشان اثرى مشاهده كردند و خدا حساب اعمالشان را به طوركامل رسيد و خداوند زود شمار است .

فـرمـوده خـداى مـتـعـال : ((و خـدا زود شـمار است )),علتش اين است كه علم خداوند به كم و زياد,كوچك و بزرگ , ريز و درشت و پس و پيش , به طور يكسان احاطه دارد.
بـايد دانست كه آيه شريفه , هر چند ظاهرش وصف الحال همه كافران و به ويژه مشركان بت پرست اسـت اما اين وصف درباره ديگر منكران سازنده هستى نيز صادق است , زيرا هر انسانى درزندگى خـود دنـبـال سـعـادت و خـوشبختى است وشكى ندارد كه وسيله رسيدن به اين سعادت اعمال وكـردارى اسـت كـه انجام مى دهد حال اگر معتقد به سازنده هستى باشد و او را به نحوى از انحا مؤثر درخوشبختى خود بداند, سعى مى كند با اعمال وكردارهاى خود رضايت او را تحصيل كند و سـعـادتى را كه صانع برايش مقدر كرده است به دست آورد واگر منكر صانع باشد و غير او را مؤثر در سـعـادت خـويـش بداند, مى كوشد تا از طريق اعمال خود نظرموجودى را كه برايش تاثير قائل اسـت , مـثـلا روزگـاريا طبيعت و يا ماده , به طرف سعادت زندگى دنياى خود كه به ماوراى آن اعتقادى ندارد, جلب كند.
ايـن دسـتـه , مـعـتـقدند كه سعادت زندگى آن ها به دست موجودى غير از خداى متعال است و مـؤثـرى جـز او وجـود ندارد به عقيده اينان كوشش هاى دنيويشان آن ها را به سعادت موردنظرشان مـى رسـانـد,حـال آن كـه ايـن پـنـدار وسـعـادت چـيـزى جـز يـك سـراب خالى ازحقيقت نيست ايـنـان پـيـوسته به تلاش وكوشش خود ادامه مى دهند, تا اين كه با فرا رسيدن اجل مقدرشان اعمال آن هـا به پايان مى رسد و مى بينند ازآن همه كار و عمل هيچ ثمر و خبرى نيست و اميد وآرزوهايى كـه از اين اعمال انتظار داشتند, جز مشتى خيال يا رؤيايى بيش نبوده است در اين هنگام است كه خداوند حسابشان را به طور كامل كف دستشان مى گذارد و خدا سريع الحساب است .

آيه ((يا همچون تاريكى هايى است در دريايى ژرف كه موجى آن را مى پوشاند و روى آن موجى ديگر اسـت و بـالاى آن ابـرى اسـت )), تـشـبـيه ديگرى است از اعمال كافران كه نشان مى دهد اعمال آن هاپرده هايى است كه بر دل هاى آن ها روى هم زده شده و نمى گذارد نور معرفت به دل هايشان برسد درقرآن كريم مساله قرار داشتن كفار در ظلمات وتاريكى ها بارها مطرح شده است , مانند آيه ((وكسانى كه كافر شدند, سرپرست آن ها طاغوت است كه از نور به سوى تاريكى ها مى كشاندشان )) و آيـه ((چـون كسى است كه گرفتار در تاريكى هاست و ازآن بيرون آمدنى نيست )) و مانند: ((نه چـنين است ,بلكه آن چه مرتكب مى شدند زنگار بر دل هايشان بسته است زهى پندار, كه آنان در آن روز ازپروردگارشان سخت محجوبند)).
فـرمـوده خـداى مـتـعـال : ((او كـظـلـمات فى بحرلجى )) عطف بر ((سراب )) در آيه قبل است ((بحرلجى )) به معناى دريايى است كه امواج آن پشت سرهم مى آيند منسوب است به لجه دريا كه همان رفت و برگشت امواج آن مى باشد معناى جمله اين است كه اعمال كافران , مانند تاريكى هايى است كه دردريايى مواج قرار دارد.
فـرمـوده خـداى متعال : ((آن را موجى فرامى گيرد كه روى آن موجى است و روى آن موج ابرى اسـت )), صـفـت بـراى درياست و براى بيان تاريكى هاى فرضى آن آورده شده است پس , اين دريا , وصـفش چنين است كه موجى سراسر آن رافرا مى گيرد و بر فراز آن موج , موجى ديگر و بالاى آن ابرى قرار دارد كه مجموع آن ها مانع رسيدن نورخورشيد و ماه و ستارگان به دريا مى شوند.
فـرمـوده خـداى مـتـعال : ((ظلمات بعضها فوق بعض ))تقرير و توضيحى است براى اين كه مراد ازتاريكى هاى مفروض تاريكى هايى است كه روى هم انباشته شده اند نه تاريكى هايى پراكنده و جدا ازهـم و بـراى تـاكـيـد اين مطلب فرموده است : ((هرگاه دستش را بيرون آورد, به زحمت آن را مـى بـيـنـد)),زيرا نزديكترين چيزى كه انسان مى بيند خوداوست و انسان دست خويش را بهتر و راحت تر ازديگر اعضاى بدنش مى تواند ببيند چون هر گونه كه بخواهد دست خود را جلو چشمش قرار مى دهد بااين وصف , اگر كسى دستش را بيرون آورد و آن رابه زحمت ببيند, معلوم مى شود كه تاريكى خيلى شديد است .

پـس , ايـن كـافـران كـه بـه سوى خدا در حركتند وبازگشتشان به سوى اوست , از نظر اعمال و كـردارهمچون كسى هستند كه به دريايى مواج قدم گذاشته كه موج روى موج است و بر فراز آن ابـرى است وهر چه هست تاريكى است , روى تاريكى و از نوركمترين نشانى نيست تا در پرتو آن به ساحل نجات راه برد)).
آيه ((انا جعلنا فى اعناقهم اغلالا فهى الى الاذقان فهم مقمحون )), ((اعناق )) جمع ((عنق )) است به معناى گردن و ((اغلال )) جمع ((غل )) است و غل , آن طور كه گفته شده , به معناى وسيله اى اسـت كـه , بـراى شكنجه و آزار دادن , با آن دست را به گردن مى بندند ((مقمحون )) اسم مفعول اسـت از ((اقـمـاح )) بـه مـعـناى بالا بردن سر, يعنى گويى اين غل ها از سينه تاچانه هاى آن ها را پوشانده به طورى كه سرهايشان به طرف بالا نگه داشته مى شود و نمى توانند آن راخم كنند و راه جـلـو خود را ببينند و آن را از بيراهه تشخيص دهند نكره آوردن كلمه ((اغلالا)), براى نشان دادن اهميت و ترسناك بودن موضوع است اين آيه تعليلى است براى جمله قبل , يعنى ((فهم لايؤمنون )).
آيـه : ((و جـعـلـنـا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لايبصرون )), ((سد)) به مـعـناى مانع ميان دو چيز است جمله ((من بين ايديهم و من خلفهم )), كنايه از همه جهات است كـلـمـه ((غـشـى )) و((غـشيان )), به معناى پوشاندن است گفته مى شود:غشيه كذا, يعنى آن را پـوشـانـد ((اغشى الامر فلانا))يعنى : آن كار فلانى را فرو پوشاند اين آيه نيزتتمه اى است , بر تعليل پيشين جمله ((جعلنا)) عطف بر ((جعلنا)) در آيه قبل است .

در تفسير رازى درباره معناى تشبيه در اين دوآيه , آمده است : آن چه كه مانع از نگريستن و تفكردر آيـات خـدا مى شود, دو گونه است : يك قسم , مانع نظر و تفكر در آيات انفسى مى شود كه خداوند ايـن مـانـع را بـه غـلى تشبيه كرده كه موجب مى شود فردبسته در غل سرش به طرف بالا باشد و خـودش رانـبيند و چشمش به بدنش نيفتد قسم دوم , مانع نظر وتفكر در آيات آفاقى مى شود كه خـداوند اين مانع رابه سدى تشبيه كرده كه پيرامون انسان زده شده است كسى كه در احاطه سد اسـت آفـاق را نـمـى بـيـند و از اين رو آيات و نشانه هاى آن برايش نمودار نمى شودپس , كسى كه گرفتار اين دو مانع باشد, از ديدن خودو محيط اطرافش به كلى محروم مى شود.
مـعـناى دو آيه اين است كه كفار ايمان نمى آورند,چون اولا: به گردن هايشان غل هايى زده ايم كه بـاآن ها دست هايشان را به گردنشان مى بنديم و اين غل ها تا چانه هايشان آمده و لذا سرهايشان به طـرف بالاست و همچنان بر اين حال باقى هستند ثانيا: درهر طرف آن ها سد و مانعى قرار داده ايم كـه ايـن سدآن ها را فرو مى پوشاند و لذا جايى را نمى بينند و راه راست را پيدا نمى كنند در اين دو آيـه , تـمـثـيـلـى است براى محروميت آن ها از راه بردن به ايمان و اين كه خداوند به سزاى كفر و گمراهى و طغيانشان در كفرو گمراهى , ايمان را بر آنان حرام و قدغن كرده است .

در جـلـد اول ايـن كـتاب (الميزان ), ذيل آيه ((خداوند شرم نمى كند كه مثلى بزند)), گفتيم كه ايـن اوصـاف و نظاير آن ها در قرآن كريم كه در وصف مؤمنان و كافران آمده , نشان مى دهد كه در دل اين زندگى دنيوى , زندگى و حيات ديگرى براى انسان وجود دارد كه از دسترس حس مادى بـه دور اسـت وبا مردن يا در روز رستاخيز آن گاه كه حقايق آشكارشود, اين زندگى براى آدمى نـمـودار مى شودبنابراين , سخنانى كه در اين گونه آيات آمده جنبه حقيقت دارد, نه آن گونه كه مفسران معتقدند, جنبه مجاز داشته باشد.

مثل مشرك .

قرآن .

((مـثـل كـسـانـى كـه غـير از خدا دوستانى اختياركرده اند, مانند مثل عنكبوت است كه خانه اى ساخته است و راستى كه سست ترين خانه ها خانه عنكبوت است , اگر مى دانستند)).
((در حالى كه گروندگان خالص به خدا باشيد, نه شريك گيرندگان (براى ) او و هر كس به خدا شـرك ورزد,چنان است كه گويى از آسمان فرو افتاده و مرغان (شكارى ) او را ربوده اند يا باد او را به جايى دور افكنده است )).
((خـدا مردى را مثل زده كه چند خواجه ناسازگار در(مالكيت ) او شركت دارند (و هر يك او را به كـارى مـى گـمارند) و مردى را كه تنها فرمانبر يك مرد است آيااين دو, در مثل يكسانند؟
سپاس خداى را (نه ,) بلكه بيشترشان نمى دانند)).
((خدا مثلى مى زند, بنده اى است زرخريد كه هيچ كارى از دستش بر نمى آيد آيا (او) با كسى كه از جـانـب خود به او روزى نيكو داده ايم و او از آن در نهان و آشكارانفاق مى كند يكسان است ؟
سپاس خداى راست , (نه ,)بلكه بيشترشان نمى دانند و خدا مثلى (ديگر) مى زند, دومردند كه يكى از آن ها لال اسـت و هيچ كارى از او برنمى آيد و او سربار خداوندگارش مى باشد, هر جا كه او رامى فرستد خـيـرى بـه هـمـراه نـمـى آورد, آيـا او بـا كـسى كه به عدالت فرمان مى دهد و خود بر راه راست مى باشد,يكسان است ؟
)).
تفسير.
در عـبـارت ((مـثـل الـذيـن اتـخـذوا)), آن چـه مـوردعنايت و توجه است گرفتن سرپرستان و اولـيـايى سواى خداست به همين دليل جمله در قالب صله وموصول آمده است در جمله ((كمثل الـعـنـكـبـوت اتـخذت بيتا)) نيز عنايت به خانه ساختن عنكبوت دارد پس , معناى جمله به اين بر مـى گـردد كـه ,حـكايت و خصوصيت مشركان در برگزيدن اوليا وسرپرستانى سواى خدا, مانند خصوصيت عنكبوت است در تنيدن خانه براى خود نكره آوردن ((بيتا)),نشانگر همين وصف است جمله ((ان اوهن البيوت لبيت العنكبوت )), بيان خصوصيت خانه اى است كه عنكبوت مى تند علت ايـن كـه نـفـرموده است : ان اوهن البيوت لبيتها)) در حالى كه ظاهر آيه اقتضاى اين نحوه بيان را دارد, اين است كه جمله را به منزله ضرب المثل گرفته و ضرب المثل را كسى تغييرنمى دهد.
مـعناى آيه اين است كه برگزيدن چيزهايى غيراز خدا به عنوان ولى و سرپرست از سوى مشركان ـيـعـنـى هـمان خدايانشان كه آن ها را سرپرست و تكيه گاه خود مى كنند ـ همچون خانه تنيدن عـنكبوت است كه سست ترين خانه هاست , زيرا از آثار خانه فقط نامش را دارد نه از گرما و سرمايى حـفـظ مـى كـنـدو نـه شخصى را سرپناه است و نه از آسيب و گزندى نگه مى دارد ولايت اولياى مـشـركـان نيز همين وضع را دارد از سرپرستى تنها نامش را دارد, نه سود وزيانى مى رسانند و نه اختياردار مرگ و زندگى ورستاخيزى , هستند.
مـورد مـثـل , بـرگزيدن معبودانى است به جاى خدااز طرف مشركان اين كه به جاى كلمه آلهه ومـعبودان , تعبير ((اوليا)) را آورده براى اين است كه انگيزه مشركان در پرستش خدايان اين است كـه مـى پـنـداشـتند تدبير و اداره امورشان به دست آن هاست و برايشان خير مى آورند و بدى ها را ازايشان دور مى گردانند و در حقشان شفاعت مى كنند.
آيه مذكور ـ علاوه بر افاده اين نكته ـ به جهت اطلاقى كه دارد, شامل هر كسى مى شود كه در امور وشؤون خود كسى يا چيزى جز خدا را به ولايت وسرپرستى برگزيند و به او تكيه كند و در تاثيرى كه از او اميد دارد, برايش استقلال عمل قائل باشد هرچند آن چيز, بت نباشد مگر اين كه ولايت او بـه ولايـت خـدا برگردد, مانند ولايت پيامبر و امامان ومؤمنان چنان كه خداى متعال مى فرمايد: ((بيشترآن ها به خدا ايمان نمى آورند, مگر اين كه مشركند)).
گـفـتـه ((اگـر مـى دانـستند)), به قولى يعنى اگرمى دانستند كه حكايتشان حكايت عنكبوت است ,آن خدايان و معبودان را به ولايت و سرپرستى برنمى گزيدند.
جمله ((و اين مثل ها را براى مردم مى زنيم وآن ها را جز دانايان درك و تعقل نمى كنند)), اشاره به ايـن دارد كـه ضـرب الـمـثـل هاى قرآن با آن كه عموميت دارد و به گوش عموم مردم مى رسد, امـارسـيدن به حقيقت معناى آن ها و مغز مقاصدشان مخصوص افراد دانا و دانشمند است , كسانى كـه درحـقـايـق امـور تعقل مى كنند و به ظواهر آن ها بسنده نمى نمايند دليل بر اين معنا عبارت ((آن ها را درك نمى كنند)) است و نفرمود: و به آن ها ايمان نمى آورند و يا جمله اى به اين معنا.
مـردم از مـثـل هـايـى كـه خـداونـد در قـرآن زده , بـه سبب فهم هاى متفاوت خود دريافت هاى مـتـفـاوتى دارند بعضى تنها بهره اى كه از اين مثل ها مى برند,دريافت الفاظ و تصور مفاهيم ساده آن هـاست بدون آن كه در اين مثل ها تعمق و غور رسى كنند بعضى هم مانند بقيه , همين مثل ها را مى شنوند اما درمقاصد ژرف آن ها غور مى كنند و در حقايق شگفت انگيزشان تعقل مى ورزند.
در ايـن آيه اشاره است به اين كه تمثيل سرپرست گرفتن خدايان متعدد به جاى خداوند به تنيدن تار عنكبوت كه سست ترين خانه است , يك تمثيل شاعرانه و ادعاى خالى از دليل نيست بلكه متكى بر دليلى برهانى و حقيقتى عينى و ثابت است كه آيه بعد به آن اشاره مى كند.

مثل منافق .

قرآن .

((مـثـل آنـان هـمـچون مثل كسى است كه آتش افروخت و چون پيرامون او را روشنايى داد, خدا نورشان را برد ودر ميان تاريكى هايى كه نمى بينند رهايشان كرد)).
((يـا چـون (كـسانى كه در معرض ) رگبارى از آسمان ـكه در آن تاريكى ها و رعد و برقى است ـ (قرار گرفته اند),از (نهيب ) آذرخش (و) بيم مرگ , سرانگشتان خود را درگوشهايشان نهند, ولى خدا بر كافران احاطه دارد)).
((مـيـان آن (دو گروه ) دو دلند, نه با اينانند و نه با آنان و هر كه را خدا گمراه كند, هرگز راهى براى نجات اونخواهى يافت )).
ـ پـيـامـبـر خدا(ص ): حكايت مؤمن و منافق وكافر, حكايت يك گروه سه نفرى است كه به سوى رودخانه اى مى روند ابتدا مؤمن وارد رودخانه مى شود و از آن مى گذردسپس منافق وارد مى شود و چيزى نمانده كه خودش را به مؤمن برساند اما كافر صدايش مى زند: به سوى من بيا, زيرا براى تو نگرانم و مؤمن صدا مى زند كه : به سوى من بيا, زيرانزد من بهره مند خواهى بود منافق پيوسته ميان آن دو تردد مى كند تا آن كه بالاخره گزندى به او مى رسد و غرقش مى كند آرى منافق پيوسته در شك و شبهه به سر مى بردتا آن كه مرگش فرا مى رسد او چنين حالتى دارد.
ـ حكايت منافق , حكايت گوسفندى است كه ميان (پيوستن به ) دو رمه گوسفندسرگردان است , گاه به طرف اين رمه مى رودو گاه به طرف آن رمه و نمى داند دنبال كدام يك برود.
ـ امام على (ع ): حكايت منافق , مانند حنظل است كه برگ هايش سبز است و مزه اش تلخ .

ـ پـيـامـبـر خدا(ص ): حكايت منافق ,حكايت تنه درخت خرماست كه صاحبش مى خواهد از آن در قسمتى از ساختمان خانه اش استفاده كند و در جايى كه مى خواهد بگذارد درست قرار نمى گيرد لـذاآن را در جاى ديگر ساختمان مى گذارد وبراى آن جا هم مناسب نيست و بالاخره كاربه آن جا مى رسد كه آن را مى سوزاند.
تفسير.
جـمـلـه ((مـثـلهم كمثل الذى استوقد نارا )) مثلى است براى بيان حال منافقان و مى فرمايد كه منافقان مانند كسى هستند كه در تاريكى و ظلمتى قرار گرفته كه جايى ديده نمى شود و خوب از بـد و سودمند اززيانمند تميز داده نمى شود لذا براى برطرف كردن اين تاريكى به وسيله اى روشن كننده , مانند آتش متوسل مى شود تا در پرتو آن اطراف خود را ببينداما همين كه آتش افروخته شد و اطراف او را روشن كرد, خداوند با وسيله اى چون باد يا باران و يا وسيله ديگرى آن آتش را خاموش مى كند و دوباره تاريكى از سرگرفته مى شود و شخص در دو تاريكى فرو مى رود: تاريكيى كه قبلا در آن بوده و تاريكى حيرت و از بين رفتن وسيله روشنايى .

ايـن اسـت حـال و روز مـنافق اظهار ايمان مى كندو بدين سبب , با شريك شدن در ارث و ازدواج وامـثـال ايـن امـور بـا مؤمنان , از برخى منافع دين استفاده مى كند تا آن كه چون زمان مرگ , كه زمان استفاده كامل از ايمان است , فرا رسد , خداوند نورايمان را از او مى گيرد و اعمال او را باطل و پوچ مى سازد و در ظلمتى رهايش مى كند كه در آن كمترين چيزى درك نمى كند و ميان تاريكى اصلى و تاريكيى كه با اعمال خود آن را به وجود آورده است قرار مى گيرد.
جـمـلـه : ((او كـصـيـب مـن السما )), ((صيب )) به معناى باران فراوان است معناى ((برق )) هم معلوم است ((رعد)) صدايى است كه هنگام برق زدن ازابرها توليد مى شود, ((صاعقه )) برقى است كه به زمين فرود مى آيد.
ايـن دومـين مثل است براى وصف الحال منافقان در اظهار ايمان آن ها مانند كسى هستند كه در زيـربـاران شـديدى واقع شده و تاريكى و ظلمتى او را فراگرفته كه قدرت ديدن و تشخيص را از وى سـلـب كـرده اسـت بـاران تند او را وا مى دارد كه براى نجات خود فرار كند, اما تاريكى مانع او مـى شـود تـنـدرها وآذرخش هاى وحشتناك نيز از هر سو او را در ميان گرفته است و لذا چاره اى نـمـى بـيند جز اين كه از برق آسمان و نورى كه ايجاد مى كند اما هميشگى وپايدار و متصل نيست اسـتفاده كند لذا هر وقت برقى مى زند و اطراف را روشن مى كند, او به راه مى افتد وچون همه جا تاريك مى شود, مى ايستد.
مـنـافـق نـيـز چـنين حالتى دارد, زيرا از طرفى به ايمان علاقه اى ندارد و از طرف ديگر چاره اى جـزاظـهـار آن نـمـى بـيـند و به خاطر ناهماهنگى ميان دل وزبانش , ايمان راه او را كاملا روشن نمى كند اين است كه پياپى اشتباه مى كند و قدم به قدم مى لغزد واندكى مى رود و اندكى مى ايستد و بدين سان خداوندرسوايش مى كند و اگر خدا مى خواست , از همان روز اول چشم و گوش او را مى گرفت و رسوايش مى ساخت .

آيـه : ((ضـرب اللّه مـثـلا رجـلا فـيـه شـركا متشاكسون و رجلا سلما لرجل , هل يستويان )), راغب مـى گـويـد:شـكـس ـ بـه فـتـح اول و كسر دوم ـ به معناى شخص بدخوى است و جمله ((شركا مـتـشـاكـسون )), يعنى شريكانى كه به خاطر بدخلقى هميشه با هم دعوا ومشاجره كنند اين بود گـفتار راغب واژه ((سلم )) را به چيزى تفسير كرده اند كه خاص يك نفر است و عده زيادى در آن شريك نيستند.
ايـن آيـه مـثـلـى اسـت كـه خـداونـد دربـاره مـشـرك زده است , مشركى كه خدايان و معبودان گوناگونى مى پرستد كه همگى در او شريكند و بر سر او با هم ستيزه و كشمكش دارند و يكى او را بـه چـيزى دستور مى دهد و ديگرى از آن چيز بازش مى دارد وهر يك از خدايان مى خواهند كه آن شخص تنهابنده او باشد و فقط او را خدمت كند.
هـمچنين ضرب المثلى است درباره شخص موحد كه خاص يك مخدوم و سرور است و كسى ديگر در او شريك نيست و لذا تنها طبق اراده وخواست او وى را خدمت مى كند, بدون آن كه كشمكش بر سر او باشد كه موجب حيرت وسرگردانى اش شود پس , مشرك مردى است كه شريكانى بدخو و سـتـيزه گر دارد و موحد مردى است كه خاص يك نفر است اين دو مرد وضع يكسانى ندارند, بلكه آن كه خاص و تسليم يك نفر است حال و روزش بهتر از آن ديگر است .

ايـن يـك مـثـل سـاده و همه كس فهم است , امادقت در آن نشان مى دهد كه بازگشتش به اين آيه است : ((اگر در آسمان و زمين چند خدا مى بود هرآينه اين دو تباه مى شدند)) و برهانى است بر نفى چند خدايى .

جـمـلـه : ((سـپـاس خـداى را)) ثنا و ستايشى است براى خدا بدان جهت كه بنده او بودن بهتر از بنده غير او بودن است .

جـمـلـه : ((بـلكه بيشتر آن ها نمى دانند)), يعنى مزيت بندگى و پرستش او بر پرستش و بندگى غـيـراو را نـمى دانند, با اين كه اين مزيت براى كسى كه كمترين بصيرتى داشته باشد كاملا روشن است .

جـمـلـه : ((خـداونـد بـنده زرخريدى را مثل مى زندكه هيچ كارى از او بر نمى آيد )), خداوند در ضـرب الـمـثـل ايـن آيه , بنده زرخريدى را فرض مى كند كه هيچ اختيارى از خود ندارد و شخص ديگرى را كه روزى خوبى عطايش كرده و در آشكار و نهان ازآن انفاق مى كند خداوند پس از بيان اين مثل مى پرسد: آيا اين دو نفر يكسانند؟
مقابله كردن دومفروض بيانگر اين مطلب است كه هر يك از طرفين مقيدبه وصفى است خلاف وصف موجود در ديگرى و اين اوصاف يكديگر را تبيين و روشن مى كنند.
بنده مفروض در اين مثل , زرخريد است ومالك هيچ چيز نيست , نه مالك خودش و نه مالك چيزى از مـتاع دنيا و قادر به دخل و تصرف در هيچ مالى نيست در مقابل او, شخصى فرض شده كه آزادو مـالـك خويش است و خداوند روزى خوبى عطايش فرموده و او كه قادر به دخل و تصرف درتمام اقسام اين روزى مى باشد, در آشكار و نهان ازآن انفاق مى كند.