ميزان الحكمه جلد ۱۱

آيت الله محمد محمدى رى شهرى

- ۱۴ -


ـ امـام بـاقـر(ع ): در كتاب على (ع ) يافتيم كه جماعتى از اهالى ايكه , از قوم ثمود, بودند كه درروز شنبه ماهى هابه جانب آن ها پيش مى آمدند,تا خداوند اطاعت آنان را در اين باره بيازمايدروز شنبه مـاهـى ها وارد جوى ها و نهرهايى كه ازجلو خانه ها و مراكز تجمع آن ها مى گذشت ,مى شدند و آن مـردم بـه صيد آن ها مى پرداختند ومدت ها اين كار را مى كردند و احبار و علمايشان هم آن ها را از صـيـد, نهى نمى كردند وانگهى شيطان به گروهى از آن ها تلقين كرد كه شما ازخوردن ماهى در روز شـنـبـه نـهـى شـده ايـد نـه از صـيـدآن لـذا ايـن جـمـاعـت روز شـنـبـه صـيد مى كردند وروزهاى ديگرماهى هاى صيدشده را مى خوردند.
گـروهـى از آن هـا گـفـتـنـد: هـم ايـنـك ما ماهى هارا صيد مى كنيم و بدين ترتيب (از فرمان خـدا)سـرپـيـچـى كـردند گروهى از ايشان به سمت راست رفتند (و از صيد خوددارى كردند) و (بـه صـيـد كـنـنـدگان ) گفتند: با فرمان خدا مخالفت نكنيد, كه به كيفر او گرفتار مى شويد و گـروهى ديگر هم به سمت چپ كناره جستند و سكوت كردند و صيدكنندگان را اندرز ندادند و بـه گروهى كه آن ها را اندرز داده بودند گفتند:((براى چه گروهى را كه خدا هلاكشان مى كند ياعذابى سخت به آنان خواهد چشاند, اندرزمى دهيد؟
)) آن گروهى كه اندرزشان داده بودندپاسخ دادنـد: ((تـا مـا را پـيش پروردگارتان عذرى باشد و شايد كه آنان بپرهيزند)) پس خداى عزوجل فرمود: ((پس , هنگامى كه آن چه رابدان تذكر داده شده بودند از ياد بردند)) يعنى چون اندرزى را كه به آن ها (درباره ترك نافرمانى خدا و صيد ماهى ) داده شده بود پشت گوش انداختند و به گناه ادامه دادند پس طايفه اى كه آن ها را اندرز داده بودند, گفتند: به خدا قسم كه با شما نمى آميزيم و امشب را در اين شهرتان كه در آن خدا را نافرمانى كرده ايد با شما به سرنمى بريم , زيرا مى ترسيم بر شـمـا بلا نازل شود وما هم در آتش شما بسوزيم لذا, از ترس اين كه بلا به ايشان رسد شهر را ترك گـفتند و جايى نزديك شهر رفتند و شب را زير آسمان به سربردند, صبح كه شد اين اولياى خدا و فـرمانبران فرمان او رفتند تا از حال و روز نافرمانان خبربگيرند چون به دروازه شهر رسيدند, آن را بـسـته يافتند در را كوبيدند اما جوابى نشنيدند و يك كلمه هم به گوششان نخورد لذا نردبانى به ديـوارشهر گذاشتند و از بين خود يك نفر را بالافرستادند او از بالاى ديوار داخل شهر را نگاه كرد نـاگاه ديد مردم به صورت عده اى بوزينه درآمده اند كه بر يكديگر بانگ مى زنند به همراهان خود گـفـت : اى مـردم , به خدا صحنه عجيبى مى بينم ! گفتند: چه مى بينى ؟
گفت : مردم به صورت بـوزيـنـه در آمـده انـد و دم دارنـد و بـريـكـديـگـر بـانـگ مـى زنـنـد آن عـده در راـگاـنــيدــف شـكـستندحضرت فرمود:بوزينگان خويشان انسى خود راشناختند اما اين انسان ها خويشان بوزينه شده خود را نشناختند آن عده به بوزينگان گفتند:نگفتيم اين كار را نكنيد؟
.
على (ع ) فرمود: سوگند به خدايى كه دانه راشكافت و انسان را آفريد من خويشان ونسب هاى آن ها را در ميان اين امت مى شناسم كه نهى از منكر نمى كنند و در صدد تغيير گناهان بر نمى آيند بلكه آن چه بدان فرمان داده شده اندفرو گذاشتند و تارومار شدند خداوند عزوجل مى فرمايد: ((دور باد (از رحـمت خدا) گروه ستمكاران )) و مى فرمايد: ((كسانى را كه از (كار)بد باز مى داشتند, نجات داديـم و كـسـانـى را كه ستم كردند, به سزاى آن كه نافرمانى مى كردند, به عذابى سخت گرفتار كرديم )).
تـوضـيـح : عـلامـه طـبـاطـبـايـى , بعد از تفسير آيات 63تا 74 سوره بقره , تحت عنوان ((بحثى فلسفى ))مى گويد.
ايـن سـوره , هـمـچـنـان كـه مـلاحـظه مى كنيد, مشتمل بر چندين نشانه اعجاز در سرگذشت بنى اسرائيل وديگران مى باشد مانند شكافتن دريا و غرق كردن فرعونيان در آيه ((و آن گاه كه دريا را بـراى شـماشكافتيم و فرعونيان را غرق كرديم )) و صاعقه زدن بنى اسرائيل و زنده كردن آن ها پـس از مرگ در آيه ((و آن گاه كه گفتيد: اى موسى ! هرگز به تو ايمان نياوريم )) و سايه افكندن ابـر بر سر آن ها و فروفرستادن گزانگبين و بلدرچين براى آنان در آيه ((وابر را بر فراز آنان سايبان كرديم )) و جوشيدن چشمه ها از سنگ در آيه ((و هنگامى كه موسى براى قوم خود در پى آب برآمد )) و بـلـند شدن كوه بر فرازسر آنان در آيه ((و (كوه ) طور را بر فراز شماافراشتيم )) و مسخ شدن عـده اى از آن ها در آيه ((پس , ايشان را گفتيم : بوزينگانى طرد شده باشيد ))و زنده كردن كشته , بـه وسـيله قسمتى از گاو ذبح شده در آيه ((پس , گفتيم قسمتى از آن (گاو) را به اوبزنيد )) و مـانـنـد زنده كردن عده اى ديگر در آيه ((آيانديدى كسانى را كه از خانه هاى خود خارج شدند )) ومـانـنـد زنـده كـردن شخصى كه از آبادى ويران شده اى گذشت , در آيه ((يا چون آن كس كه از آباديى كه بال هايش يكسره فرو ريخته بود, عبوركرد )) و مانند زنده كردن مرغان به دست ابراهيم درآيـه ((و آن گـاه كـه ابـراهيم گفت : پروردگارا, به من نشان بده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى )) اين هادوازده معجزه و خارق عادت است كه بيشتر آن هادر ميان بنى اسرائيل واقع شده و قـرآن يـاد كـرده اسـت در مباحث گذشته مساله امكان وقوع معجزه را واين كه كارهاى خارق الـعـاده امـورى شـدنى هستند ودر عين حال ناقض قانون كلى عليت نمى باشند,توضيح داديم و روشن شد كه دليلى ندارد آياتى راكه در وقوع اعجاز ظهور دارند, تاويل و توجيه كنيم مگر اين كه از موضوعات محال باشد, مانند تقسيم عدد سه به دو عدد صحيح متساوى و يا متولد شدن نوزادى كه خودش پدر خودش باشد, زيرا اين اموراصولا شدنى نيستند.
الـبـتـه , پـاره اى مـعـجزات , مانند زنده كردن مردگان و مسخ افراد بشر به بحث ديگرى مربوط مـى شـود دراين جا بعضى مى گويند: در جاى خود ثابت شده كه موجود برخوردار از قوه كمال و فـعـلـيـت , چـنـانـچه ازحالت قوه به فعل در آيد, ديگر محال است بارديگر به حالت قوه برگردد هـمچنين هر موجودى كه وجودش كاملتر باشد, در سير تكاملى خود, به وجودناقص تر از خود باز نـمـى گردد انسان هم وقتى مى ميرد, نفس او از ماده مجرد و برهنه مى شود و به موجودى مجرد مـثـالـى يـا عـقـلـى تبديل مى شود و اين دو مرتبه (تجرد مثالى و عقلى ) فراتر از مرتبه ماده است بنابراين , محال است كه بعد از مرگ , نفس دوباره به ماده تعلق بگيرد, زيرا مستلزم بازگشت شيئ از فـعـليت به قوه مى باشد و اين محال است همچنين وجود انسان از ساير انواع حيوان كاملتراست بنابراين , محال است كه انسان , از طريق مسخ ,به صورت يكى از آن ها در آيد.
پـاسخ اين است : اين كه گفته اند وقتى چيزى ازحالت قوه به فعل درآمد, ديگر محال است مجددا بـه حالت قوه برگردد, يك حقيقت ترديدناپذير است اما بازگشت مرده به زندگى دوباره دنيا به طـور كلى ونيز مسخ شدن از مصداق هاى اين قاعده نيستندتوضيح اين كه آن چه از حس و برهان به دست مى آيد اين است كه جوهر نباتى مادى هر گاه درمسير تكامل حيوانى قرار بگيرد, به سوى حـيـوانـيـت حـركـت مى كند و صورت حيوانى , كه يك صورت مجرد برزخى است , پيدا مى كند و حـقـيقت آن ,ادراك جزئى خيالى است كه موجود از خودش دارداين صورت حيوانى وجود كمال جوهر نباتى ومرحله فعليت اين قوه است كه از طريق حركت جوهرى به آن مرحله مى رسد و محال اسـت روزى به جوهر مادى برگردد و ماده بشود مگر اين كه نفس حيوانى از ماده خود جدا شود و در نتيجه , ماده با صورتى مادى باقى بماند, مثل اين كه حيوان بميردو به صورت جسمى بى جان و تحرك در آيد.
وانـگـهـى , صـورت حـيـوانـى مـنـشا يك رشته افعال ادراكى است كه از آن سر مى زند و حالات عـلميه اى نيز بر آن مترتب مى باشد كه با سرزدن آن ها از اين صورت حيوانى , هر يك از اين حالات در نفس ,نقش مى بندد و نقشى از پى نقشى در نفس صورت مى بندد و هر گاه نقشهاى هم شكل و هـمـانـنـد ابـنـوه شوند, نقش واحدى شكل مى گيرد و به صورت ثابت تغيير ناپذير ملكه راسخ و ريـشه دارى تبديل مى شود اين صورت نفسانى جديدى است كه ممكن است به واسطه آن نوعى از نـفس حيوانى پديد آيد وبه حيوانى خاص كه داراى صورتى خاص است ونوع آن را تعيين مى كند, تبديل شود مانند صورت مكر و كينه و شهوت و وفادارى ودرندگى و امثال اين ها اما اگر ملكه اى حاصل نشود,نفس در همان مرتبه ساده قبلى خود باقى مى ماندمانند گياه كه هر گاه از حركت جـوهرى خود بازايستد, به همان حالت نبات باقى مى ماند و به فعليت حيوانى نمى رسد اگر نفس بـرزخـى از نظر حالات وافعال تكامل دفعى پيدا كند, در همان مرحله اول وجود, علاقه اش با بدن قـطـع مـى شـود امـا به واسطه افعال ادراكى متعلق به ماده خود تدريجا تكامل مى يابد تا آن كه به حـيـوان خـاصى تبديل مى شود اين در صورتى است كه عمر طبيعى يا مقدار قابل توجهى از آن را سپرى كند, اما اگر مانعى مانند مرگ غيرطبيعى بر سر راه آن پديد آيد و نگذارد نفس برزخى عمر طـبـيـعـى خود را كامل كند يا مقدار قابل اعتنايى از آن را بگذراند, در اين صورت به همان حالت سادگى حيوانيت خود باقى مى ماند.
حال , اگر حيوان در مسير انسانيت , يعنى وجودى كه ذات خود را به صورت كلى و مجرد ازماده و لـوازم آن , مـانـنـد مـقـدار و رنگ و غيره تعقل وادراك كند قرار گيرد, در سايه حركت جوهرى ازحـالـت فـعـلـيت مثالى (تجرد برزخى حيوانى ) كه حالت قوه عقل است , به مرحله فعليت تجرد عـقـلـى مـى رسد و صورت انسان بالفعل در او حاصل مى شود و البته محال است كه اين فعليت به مرحله قوه خود كه همان تجرد مثالى است , بازگشت كند.
اين صورت (انسانى ) نيز داراى افعال و احوالى است كه از تراكم تدريجى آن ها صورت خاص تازه اى پديد مى آيد كه موجب تنوع نوعيت انسان است نظير آن چه درباره تنوع حيوانى گفته شد.
با توجه به اين مطالب , روشن مى شود كه اگر فرض كنيم انسانى پس از مرگ به دنيا برگردد و از نـو بـه مـاده , مـخصوصا ماده اى كه نفس او قبلا به آن تعلق داشته است , تعلق بگيرد, اين امر اصل تجرد نفس اورا از بين نمى برد, زيرا پيش از قطع ارتباطش با ماده نيز مجرد بود و در صورت تعلق دوباره به آن , اين تجرد خود را حفظ مى كند منتها چيزى كه هست اين است كه بر اثر مرگ , ابزارى كه فعل نفس را با ماده ارتباط مى داده از بين رفته است و از اين رو قادر به انجام كار مادى نيست , درست مانند صنعتگرى كه ابزارها و وسايل لازم براى انجام كار خود را از دست داده باشد اما وقتى نفس دوباره به ماده تعلق گيرد,قواى آن و ابزارهاى بدنى اش را مجددا به كارمى اندازد و احوال و مـلكاتى را كه كسب كرده بوده ,به واسطه افعال جديد به مرتبه اى بالاتر از آن چه قبلاداشته است , مى رساند و تكامل جديدى پيدا مى كندبدون آن كه سير نزولى و عقبگرد از حال كمال به نقص و از فعل به قوه كرده باشد.
مـمكن است بگوييد كه لازمه اين سخن , قبول قسر دائمى است , حال آن كه قسر دائم قطعا باطل ونادرست است , زيرا نفس مجرد جدا شده از بدن اگردر طبيعت آن اين امكان وجود داشته باشد كـه , بـاتـعـلـق دوباره به ماده , به لحاظ افعال مادى تكامل يابد, محروميت آن از رسيدن به چنين كمالى براى هميشه , مستلزم اين است كه از آن چه طبيعتش اقتضا مى كند محروم شود, چه آن كه هـمـه نفسها ازطريق اعجاز يا خرق عادت به دنيا بر نمى گردند و ازطرفى محروميت مستمر نيز قسر دائمى است .

پـاسـخ ايـن اسـت كـه نـفـوسـى كـه در دنـيـا از قـوه بـه فـعليت مى رسند و با رسيدن به حد و مـرحله اى مى ميرند, هميشه به حالت امكان كمال يابى بعدى باقى نمى مانند بلكه پس از مدتى آن حالت فعليت موجود در آن ها ثبات به خود مى گيرد و يا تبديل به صورت عقلى مناسبى مى شود و به آن حال باقى مى ماند و ديگر آن امكان رسيدن به كمال بعدى ازبين مى رود بنابراين , انسانى كه با نفس بسيط و ساده از دنيا مى رود و فقط يك سلسله كارهاى نيك و بدانجام داده , چنانچه مدتى بـيشتر زندگى مى كردممكن بود بر اثر تكرار افعال صورت سعادتمند ياشقاوتمندى را براى نفس ساده خود كسب كند.
هـمـچـنين اگر پس از مرگ به دنيا بازگردد و زندگى كند, ممكن است كه براى صورت قبلى خـود صـورت جديدى كسب كند و چنانچه برنگشت در عالم برزخ , طبق افعالى كه در دنيا كسب كرده , پاداش داده يا عذاب مى شود تا آن گاه كه صورت عقلى مناسبى با صورت مثالى قبلى خود پيدا كند و در اين هنگام امكان مذكور از بين مى رود و تنها امكان تكامل عقلى برايش باقى مى ماند چنين نفسى اگر به دنيا بازگردد ـ مانند نفوس انبيا و اوليا چنانچه پس ازمرگ به دنيا برگردند ـ مـمكن است صورت عقليه ديگرى از ناحيه ماده و افعال متعلق به آن حاصل شود و اگر برنگشت بـرايـش هـمـان خواهد بود كه دردنيا كسب كرده است , يعنى كمال و بالا رفتن به مدارج كمال و حركت در مسير آن .

روشـن اسـت كـه ايـن مـعـنـا (بقاى امكان كسب كمالات عقلى از طريق بازگشت به دنيا) قسر دائم نيست , زيرا اگر صرف محروم ماندن موجودى ازكمالات ممكن براى آن به واسطه تاثير علل وعـوامـلـى مـؤثـر, قـسـر دائمـى بـاشد, در آن صورت بيشتر حوادث اين جهان , كه عالم تزاحم و تـضـادمـى بـاشد, يا همه آن ها در يك حالت قسر دائم خواهند بود چه آن كه كليه اجزاى اين عالم طـبـيـعـى در يـكـديگر مؤثرند قسر دائم در حقيقت اين است كه در نهاد نوعى از انواع موجودات اقتضاى كمالى از كمالات , يا استعدادى قرار داده شود ولى , به واسطه وجود مانعى در ذات خود آن مـوجـود يـامـانعى خارجى كه طبق غريزه و نهادش در صددابطال آن كمال مى باشد, آن كمال يا اسـتعداد هيچ وقت به منصه ظهور نرسد, كه در اين صورت نهادن آن مقتضى كمال يا استعداد در نـهـاد آن مـوجـود بـاطل و بيهوده خواهد بود دقت شود به همين ترتيب , اگرفرض كنيم انسانى صـورت انسانيش تغيير كند و به صورت نوع ديگرى از انواع حيوان مانند بوزينه وخوك درآيد, اين در حـقـيـقت صورتى روى صورت است , يعنى فرد مزبور ((انسان ـ ميمون )) يا ((انسان ـخوك )) مـى باشد, نه انسانى كه انسانيت او زايل گشته و صورت خوك يا بوزينگى به جاى آن نشسته است خـلاصـه ايـن كـه , انـسـان هـر گاه صورتى از صورملكات را كسب كند, نفس او آن صورت را به خـودمى گيرد و دليلى ندارد كه , همچنان كه پس از مرگ در آخرت اين صورتها ظهور مى كنند, در هـمـيـن دنـيانيز تاحدى از مرحله كمون به مرحله بروز نتوانندبرسند پيش از اين گفتيم كه نفس انسانى در آغازپيدايش خود حالتى ساده دارد كه به سبب آن مى تواند به صورت خاصى متنوع شود و از آن حالت ابهام و اطلاق بيرون آيد بنابراين , انسانى كه مسخ مى شود, انسان است و در عين حال مسخ شده ,نه اين كه مسخ شده اى است فاقد انسانيت .

در نـشريات روزانه , اخبارى از مجامع علمى اروپا وآمريكا مى خوانيم كه نشان مى دهد حيات پس ازمـرگ و نـيـز تـبديل شدن صورت انسان به صورت موجود ديگرى شدنى است گرچه ما در اين مـبـاحـث بـه اين گونه خبرها تكيه نمى كنيم اما پژوهشگران حقيقت جو نبايد آن چه را كه ديروز مى خوانده اندامروز به بوته فراموشى بسپارند.
ممكن است بگوييد: بنابراين , عقيده به تناسخ ‌مانعى ندارد.
پـاسـخ مـى دهـيـم كـه چـنين نيست , زيرا تناسخ ـيعنى نفسى كه به نوع كمال خود رسيده پس ازمفارقت از بدن به بدن ديگرى تعلق گيرد ـ محال است چه آن كه اگر اين بدن دوم خود داراى نـفـس بـاشد لازمه تناسخ اين است كه دو نفس به يك بدن تعلق گيرد و اين يعنى وحدت كثير و كـثـرت واحد(كه محال مى باشد) و اگر داراى نفس نباشد, لازم مى آيد كه آن چه بالفعل است , به مـرحله قوه برگردد,مثلا شخص سالخورده و پير به كودكى برگردد براساس همين سخن , تعلق گـرفـتـن نفس كامل شده انسانى كه از بدن مفارقت كرده , به يك بدن نباتى ياحيوانى نيز محال است .

قطع نسل مسخ شدگان .

ـ پيامبر خدا(ص ): خداى متعال براى هيچ مسخ شده اى نسلى و بازمانده اى نگذاشت (اين ) بوزينه ها و خوك ها قبلا بوده اند.
ـ خداوند هيچ موجودى را مسخ نكرد, كه برايش دنباله و نسلى باشد.
ـ خداوند هر موجودى را مسخ كرد,برايش نسل يا دنباله اى باقى نگذاشت .

توضيح :.
در ((مـجـمـع الـبـيان )) در تفسير آيه ((ولقد علمتم الذين اعتدوا منكم فى السبت )) از قول ابن عـبـاس آمـده اسـت كه گفت : خداى متعال آن ها را با مسخ ‌كردن كيفر داد آن ها بر يكديگر بانگ مى كردند وسه روز نه چيزى خوردند و نه آشاميدند و نه زاد وولد كردند و پس از سه روز, خداوند متعال آنان راهلاك كرد و بادى وزيدن گرفت و آن ها را در آب انداخت خداوند هيچ قومى را مسخ نـكـرد, مگر اين كه نابودشان ساخت و اين ميمون ها و خوك ها ازنسل آن عده نيستند بلكه آنان به صـورت اين حيوانات مسخ شدند به اتفاق آرا مسلمانان در ميان ميمون ها و خوك ها از فرزندان آدم وجـود نـدارد واگـر اين ها از فرزندان مسخ شدگان بودند, بى گمان اين حيوانات آدميزاد بودند مـجـاهـد مى گويد: آنان به ميمون تبديل نشدند, بلكه اين مثلى است كه خداى متعال زده است , چـنان كه فرموده است :((مانند مثل الاغ كه كتاب هايى را حمل مى كند)) ازمجاهد همچنين نقل شده است كه دل هاى اين عده مسخ شد و مانند دل هاى بوزينگان شد كه نه اندرزى مى پذيرد و نه از بـانـگ و هـيبتى مى ترسد اين دوگفته با ظاهر آيه كه اكثر مفسران به آن اعتقاد دارند,مخالف است و ضرورتى هم ندارد كه چنين تاويلات و توجيهاتى گفته شود.

راه رفتن .

آداب راه رفتن .

قرآن .

((و بندگان خداى رحمان , كسانى هستند كه روى زمين به نرمى گام بر مى دارند و چون نادانان ايشان رامخاطب سازند, به ملايمت پاسخ مى دهند)).
((و در راه رفتن خود, ميانه رو باش و صدايت راآهسته ساز كه بدترين آوازها بانگ خران است )).
ـ ابـن عباس : رسول خدا(ص ) در موقع راه رفتن چنان راه مى رفت كه معلوم بود راه رفتن شخص ناتوان يا تنبل نيست .

ـ امـام عـلـى (ع ): رسـول خـدا(ص ) هر گاه راه مى رفت , چنان مى خراميد كه گويى سرازيرى را مى پيمايد پيش از آن حضرت و پس از او كسى را مانند ايشان نديدم .

ـ عـلـى بن الحسين (ع ) هرگاه راه مى رفت , دستش را از ران خود جلوترنمى برد و دست هايش را بالا و پايين نمى برد, بلكه با وقار و فروتنى راه مى رفت .

ـ امـام صـادق (ع ): عـلى بن الحسين (ع )(در هنگام راه رفتن ) دست راستش از دست چپش جلوتر نمى افتاد.
ـ امـام صادق (ع ): على بن الحسين (ع )چنان راه مى رفت كه انگار روى سرش پرنده اى است , دست راستش از دست چپش پيشى نمى گرفت .

ـ پيامبر خدا(ص ): تند راه رفتن , هيبت مؤمن را از بين مى برد.
ـ امام صادق (ع ): راه رفتن شتابزده ,هيبت مؤمن را از بين مى برد و نورش راخاموش مى كند.
ـ امـيرمؤمنان (ع ) سواره به ميان اصحاب خود آمد آنان دنبال حضرت راه افتادند حضرت به طرف آن هـا بـرگشت وفرمود: كارى داريد؟
عرض كردند: نه , اى اميرمؤمنان , بلكه دوست داريم با شما راه بـرويـم امـام فرمود: برگرديد, زيرا راه رفتن پياده با سواره , موجب فاسد شدن سواره وخوارى پياده است .

امـام صـادق (ع ) فـرمـود: يـك بار هم اميرمؤمنان بر مركب سوار بود و اصحاب دنبال ايشان به راه افـتـادنـد حـضـرت فرمود:برگرديد, زيرا صداى كفش ها در پشت سرمردان , مايه تباهى دل هاى احمقان است .

ـ امام على (ع ) زمانى كه از صفين به كوفه وارد شد حرب در كنار حضرت كه سواره بود پياده به راه افـتـاد امـام على (ع )فرمود: برگرد, زيرا پياده آمدن چون تويى در ركاب چون منى , باعث غرور و فريفتگى زمامدار و مايه خوارى مؤمن است .

ـ در وصف پرهيزگاران ـ : گفتارشان راست است و پوشاكشان ميانه روى و راه رفتنشان با فروتنى .

نهى از راه رفتن با ناز و تبختر.

قرآن .

((و در زمـيـن بـا نـخـوت راه مرو, زيرا كه تو هرگز زمين را نتوانى شكافت و در بلندى به كوه ها نتوانى رسيد)).
((از مـردم (بـه نـخـوت ) رخ بـرمتاب و در زمين خرامان راه مرو كه خدا خودپسند فخرفروش را دوست نمى دارد)).
ـ امـام عـلـى (ع ) ـ در وصـف طاووس ـ :مانند شخص متكبر پرافاده راه مى رود و به دم و بال هاى خويش با دقت مى نگرد و اززيبايى پوشش خود, قهقهه سر مى دهد.
ـ پـيامبر خدا(ص ): كسى كه روى زمين با تبختر و افاده راه مى رود, زمين و هرموجودى كه زير و روى آن است او را لعنت مى كنند.
ـ كسى كه خود بزرگ بين باشد يا باتكبر راه رود, خداى تبارك و تعالى را درحالى ديدار كند كه بر او خشمگين است .

ـ امام على (ع ): ابو دجانه انصارى دستارى بست و پر شال را از پشت ميان دوشانه خود انداخت و آن گاه ميان دو صف (سپاه ) شروع كرد به راه رفتن با تبختررسول خدا(ص ) فرمود: اين نوع راه رفتن راخداوند متعال دشمن دارد, مگر در هنگام جنگ .

ـ امـام صـادق (ع ): ابـو دجـانـه انـصارى در روز احد دستارى بست و پر شال را ميان دو شانه خود انـداخـت و آن گـاه شـروع بـه خـراميدن كرد رسول خدا(ص ) فرمود: اين نوع راه رفتن را خداى عزوجل دشمن مى دارد, مگر به هنگام جنگ در راه خدا.
ـ پيامبر خدا(ص ): هر گاه امت من با نازو تكبر راه روند و ايرانيان و روميان خدمتگزار آن ها شوند, به جان يكديگربيفتند.
ـ هر گاه امت من با ناز و تبختر راه روند و ايرانيان و روميان خدمتكارشان شوند, بر يكديگر مسلط گردانيده شوند.
ـ مـرد سـيـاهـى كـه بـا حـالـت تـبختر راه مى رفت , بر امام باقر(ع ) گذشت , حضرت فرمود: آدم گردنكشى است راوى مى گويد:عرض كردم : او گداست فرمود: او گردنكش است .

نيرنگ .

نيرنگ .

قرآن .

((و دست به نيرنگى بس بزرگ زدند)).
ـ امام على (ع ): آفت زرنگى , نيرنگبازى است .

ـ نيرنگ زدن به كسى كه به تو اعتمادكرده , كفر است .

ـ نيرنگ زدن پستى است , فريب دادن شوم است .

ـ نيرنگبازى و خيانت , از ايمان به دورند.
ـ نيرنگ زدن , خصلت سركشان است .

ـ پيامبر خدا(ص ): از ما نيست كسى كه به مسلمانى نيرنگ زند.
ـ امام على (ع ): نيرنگباز, شيطانى است در چهره انسان .

ـ هيچ نيرنگبازى امانتدار نيست .

ـ هر كه نيرنگ زند, نيرنگش دامن خوداو را مى گيرد.
ـ امام صادق (ع ): سه چيز است كه درهركه باشد به زيان خود او تمام شوند: نيرنگبازى ,عهدشكنى و سـركـشـى و ايـن سـخـن خـداونـد اسـت ,آن جـا كـه مـى فـرمـايـد: ((و نـيـرنـگ بـد جـزــ (دامـن )صـاحـبش رانگيرد)), ((پس بنگر كه فرجام نيرنگ آن هاچه بود, ما آن ها و قومشان را بكلى نـابـوديـم كـرديـم )) و مـى فـرمـايـد: ((كـسـى كـه پـيـمـان شـكـنـد,ـگنارش بـحاـص)ن ـماد( درحـقـيـقـت بـه زيـان خـودپـيمان مى شكند))ومى فرمايد:((اى مردم سركشى شما فقط به زيان خودشماست شما بهره زندگى دنيا را (مى طلبيد))).
ـ امام على (ع ): هر كه به مردم نيرنگ بزند, خداوند سبحان نيرنگ او را گريبانگيرخودش مى كند.
ـ از بزرگترين نيرنگ ها, خوب جلوه دادن بدى است .

ـ هر كه خود را از نيرنگ ايمن پندارد, باشر و بدى رو به رو شود.
ـ امام صادق (ع ): اگر براستى اعمال به پيشگاه خدا عرضه مى شود, ديگر نيرنگ چرا؟
.
ـ امـام على (ع ) ـ دروصف پرهيزگاران ـ: اگراز چيزى دورى مى كند, از سر بى رغبتى واحترازش از آن اسـت و اگر به چيزى نزديك مى شود, از روى نرمى و مهربانى است دورى كردنش به انگيزه كبر و بزرگمنشى نيست ونزديك شدنش ازروى نيرنگ و فريب نمى باشد.
ـ امام على (ع ), زمانى كه به اردوگاه خوارج كه همچنان بر انكار حكميت پافشارى مى كردند, رفت بـه آنان فرمود: آيا هنگامى كه ازروى حيله و فريب و نيرنگ و خدعه قرآن ها رابر افراشتند, همين شـمـا نگفتيد كه آن ها برادران ما هستند و همچون ما مسلمانند, از ما خاتمه جنگ مى خواهند و به كـتاب خداى سبحان روى آورده اند و درست آن است كه در خواستشان رابپذيريم و گره كارشان را بگشاييم ؟
و من به شماگفتم : اين كار آن ها ظاهرش ايمان است وباطنش دشمنى , آغازش رحم و دلسوزى است و پايانش پشيمانى .

نيرنگ و خدعه در آتشند.

ـ پيامبر خدا(ص ): نيرنگ و خدعه , درآتشند.
ـ نيرنگبازى و فريبكارى و خيانت ,در آتشند.
ـ ملعون است كسى كه به مؤمنى زيان رساند يا به او نيرنگ زند.
ـ كـسى كه مسلمان باشد, نه نيرنگ مى زند و نه حيله گرى مى كند, زيرا ازجبرئيل (ع ) شنيدم كه مى گويد: همانا نيرنگ و حيله گرى در آتشند.
ـ امـام عـلى (ع ): نيرنگ و حيله گرى درآتشند پس از خداى عزوجل و از يورش اوبر حذر باشيد ـ اگر نبود كه نيرنگ وخدعه درآتشند, هر آينه من نيرنگبازترين مردم عرب بودم .

ـ اگر نبود كه نيرنگ و فريبكارى درآتشند, بى گمان من مكارترين مردم بودم .

ـ اگـر نبود كه از رسول خدا(ص ) شنيدم كه مى فرمايد: نيرنگ و فريب و خيانت درآتشند, هر آينه من نيرنگبازترين مردم عرب بود.
ـ اگر پاى تقوا در ميان نبود, من ازهمه عرب ها حيله گرتر بودم .

مـجـلـسـى ـ رضـوان اللّه عـليه ـ در توضيح حديث شماره 18948 مى نويسد: توضيح : در قاموس آمده است كه مكر يعنى خدعه و فريب و گفته است كه خدعه , مانند منعه , خدعا و خدعا, يعنى او را فـريـفـت و خواست به طورى كه نفهمد به او گزندى برساندمانند اختدعه فانخدع (يعنى او را فـريـفـت , پـس اوفـريـب خـورد) و اسم از اين كلمه ((خديعه )) است راغب مى گويد: مكر, يعنى برگرداندن كسى ازقصدش با حيله و نيرنگ و آن دو گونه است : مكرپسنديده و آن در جايى است كـه هـدف از زدن راى كـسـى , كـارى نـيـك باشد, به همين معناست آيه ((وخداوند بهترين مكر كنندگان است )) و مكر ناپسند ونكوهيده و آن در جايى است كه هدف , كارى زشت و ناپسند باشد خداى متعال مى فرمايد: ((و مكر بدجز (دامن ) صاحبش را نگيرد)) و درباره هر دومورد مى فرمايد: ((آنـان مـكر كردند و ما نيز مكركرديم و خبر نداشتند)) بعضى گفته اند: از مكر خداى متعال اين اسـت كـه بـه بـنـده مهلت مى دهد و متاع دنيارا تحت اختيارش مى گذارد به همين سبب است كه اميرمؤمنان (ع ) مى فرمايد: كسى كه دنيايش بر اوتوسعه يابد و نداند كه اين مكر خداست نسبت بـه او,عـقـلـش فـريب خورده است راغب مى گويد: خداع به معناى منصرف كردن كسى است از هدفش با ترفندو اظهار كردن خلاف آن چه در دل مى پروراند پايان سخن راغب .

در مـصـباح آمده است : خدعته خدعا فانخدع , خدع ـبه كسر خا ـ اسم آن است و خديعه نيز مانند آن (اسم ) مى باشد اسم فاعل آن خدوع است بر وزن رسول خداع و خادع نيز اسم فاعلند خدعه ـ به ضـم خا ـ چيزى را گويند كه انسان به وسيله آن فريب مى دهد مانند لعبه يعنى وسيله بازى پايان سخن مصباح .

گـاهـى مـيـان مـكـر و خـدعـه , وقتى در كنار هم استعمال شوند, فرق گذاشته مى شود به اين ترتيب كه مراد از مكر, انديشيدن حيله و استعمال فكر دركارى است كه شايسته نيست انجام شود و قـصـد نـشان دادن غير آن و مصروف كردن فكر در چگونگى آن و مراد از خدعه به كار بستن آن انديشه در خارج و پياده كردن آن درباره شخص مورد نظر است ظاهرا حضرت از اين رو اين سخن را فرموده كه مردم معاويه ـ عليه اللعنه ـ را به ذكاوت و خردمندى نسبت مى دادند و آن حضرت را بـه سـسـت انـديشى ,چرا كه مى ديدند حيله هاى مبتنى بر دروغ و خيانت و حقه بازى معاويه مؤثر مـى افتد لذا امام (ع ) توضيح مى دهد كه وى اين ترفندها و حيله هاى معاويه راكاملا مى شناسد, اما چـون برخلاف اوامر و نواهى خدا مى باشد, از آن ها استفاده نمى كند چنان كه سيدرضى ـ رضى اللّه عـنـه ـ در نـهـج البلاغه از امام ـصلوات اللّه عليه ـ روايت مى كند كه فرمود: ما درزمانه اى به سر مى بريم كه بيشتر مردم آن غدارى وخيانت را زيركى مى دانند و افراد بى خبر و نادان ,اين عده را به خـوش فكرى نسبت مى دهند آن ها راچه مى شود! خدايشان بكشد! گاه باشد كه مردآزموده و دانا به زير و زبر امور, در هر موردى حيله و نيرنگ آن را مى داند, ولى اوامر و نواهى خدا مانع مى شود و با آن كه مى داند و مى تواند اين حيله ها رابه كار بندد, اما آن ها را رها مى كند ليكن كسى كه دردين هيچ پروايى ندارد, فرصت را براى به كار بستن اين ترفندها و نيرنگ ها غنيمت مى شمرد.
((حـريـجـه )) (در ايـن كـلام امام ) به معناى تقواست بعضى شارحان در تفسير اين جمله حضرت گفته اند:علتش اين است كه هر دو گروه از نتيجه خيانت وغدارى بى خبرند و آن را از كياست و زيـركـى تـميزنمى دهند, زيرا غدر پى بردن به راه چاره و پياده كردن آن درباره شخصى است كه نـسـبـت بـه او غدرمى شود و كياست عبارت است از پى بردن به راه چاره و مصالح در مواردى كه درسـت و رواسـت بـنابراين , غدر و كياست , در امر پى بردن به چاره وبيرون كشيدن راه چاره ها از طـريـق فكر و انديشه مشترك هستند, منتها شخص غدركننده چاره گرى هايش بر خلاف قوانين شـرعـى و مـصـالـح ديـنـى است و شخص با كياست و زيرك , چاره هايى كه با شرع و مصالح دينى سـازگار باشد مى انديشد به دليل تفاوت ظريف و باريكى كه ميان اين دو واژه وجود دارد, شخص غـدار غـدر و مـكر خود را درلباس كياست و ذكاوت در مى آورد و افراد نادان وبى خبر هم او را به خـوش فـكـرى و گـربـزى نـسـبـت مى دهند, چنان كه معاويه و عمروعاص و مغيره بن شعبه و هـمـپالكى هاى آن ها را به دها و ذكاوت نسبت داده اند در صورتى كه نمى دانند حيله گرى شخص غدار و حقه باز او را به سوى رذيله گناه مى كشاند و نقشه كشى و حيله اى كه به رذيلت منجرشود, نـيـك و پـسـنـديده نيست , برخلاف چاره گرى ومصلحت انديشى شخص با كياست و زيرك كه به عدالت مى كشاند, پايان سخن اين شارح .

حـضـرت در چـنـدين جا, كه ذكر آن ها به درازامى كشد, به اين مطلب تصريح فرموده است و اين كـه امـام (ع ) به اين كارها (حيله گرى و ترفند) آشناتر ودر به كار بستن آن ها تواناتر بوده , مطلبى اسـت آشـكار, زيرا محور مكر و نيرنگ عبارت است از به كار گرفتن فكر براى رسيدن به حيله ها و نـقشه ها وشناخت راه هاى آسيب زدن و نحوه پياده كردن آن ها درباره كسى , بى آن كه وى متوجه شود وپيداست كه امام (ع ) به دليل دانش گسترده اش , هرچيزى را بهتر از هر كسى مى شناخت .

و اما مراد از اين كه مكر و خدعه در آتشند, افرادداراى اين صفات هستند و اسناد, مجازى است .

مكر خدا.

قرآن .

((و (يـاد كـن ) هـنـگامى را كه كافران درباره تو مكرمى كردند تا تو را به بند كشند يا بكشند يا (از مكه ) بيرون كنند و مكر كردند و خدا مكر كرد و خدا بهترين مكركنندگان است )).
((و دسـت بـه مكر زدند و (ما نيز) دست به مكر زديم وخبر نداشتند پس , بنگر كه فرجام مكرشان چه بود ماآنان و قومشان را, همگى , هلاك كرديم )).
ـ امام على (ع ): هركه از مكر خداآسوده خاطر باشد, هلاك شود.
ـ امـام صـادق (ع ): هـرگاه ديديد كه بنده گناهان مردم را پى جويى مى كند و گناه خودرا از ياد برده , بدانيد كه گرفتار مكر خدا شده است .

ـ امـام عـلـى (ع ): بـهـتـريـن فـرد ايـن امت را(هم ) از عذاب خدا ايمن مدان , زيرا خداوندمتعال مى فرمايد: ((تنها زيانكارانند كه خودرا از مكر (و كيفر) خدا ايمن مى پندارند)) وبراى بدترين فرد ايـن امت (نيز) از رحمت و لطف خدا نوميد مباش , زيرا خداى متعال مى فرمايد: ((تنها كافرانند كه از رحمت خدانوميد مى شوند)).
ـ پـيـامـبـر خـدا(ص ) چنين دعا مى كرد:خدايا, مرا كمك كن و بر ضد من كمك مكن , مرا يارى و فيروزى ده و بر ضد من يارى و فيروزى مده , به سود من مكر كن وبه زيانم مكر مكن .