ميزان الحكمه جلد ۱۲

آيت الله محمد محمدى رى شهرى

- ۱ -


چاپلوسى .

برحذر داشتن از چاپلوسى .

ـ امام على (ع ): از چاپلوسى بپرهيز,زيرا كه چاپلوسى از خصلت هاى ايمان نيست .

ـ چاپلوسى , جز خوى پيامبران نيست .

ـ بدترين درد, لاف زنى و خودستايى است .

ـ هر كه زياد چاپلوسى كند,گشاده رويى (واقعى و خوشدلى ) او شناخته نشود.
ـ ستودن زياد, چاپلوسيى است كه غرور مى آورد و تكبر به هم مى رساند.
ـ در حـقيقت كسى تو را دوست دارد كه تملقت نمى كند و كسى تو را مى ستايد كه (ستايش هايش را) به گوشت نمى رساند.
ـ ستودن بيش از استحقاق (كسى )چاپلوسى است و ستودن كمتر از استحقاق (ناشى از) ناتوانى در سخن يا حسادت است .

ـ چاپلوسى و حسادت از اخلاق مؤمن نيست , مگر در تحصيل علم .

ـ پـيـامبر خدا(ص ): سه كس اند كه خداوند دوستشان دارد و سه كس اند كه خداوند از آن ها نفرت دارد.
خـدا دوسـتـشـان مـى دارد: يـكـى آن كـسـى اسـت كـه بـا عـده اى شبانه سفر مى كنند و چنان خـسـتـه مـى شـونـد كـه خـواب را از هـر چـيـزى خـوشترمى دارند, پس اتراق مى كنند و سر به بالين مى گذارند, اما او برمى خيزد و زبان به تملق از من مى گشايد و آياتم را تلاوت مى كند.
فرمانروايى .

فرمانروا.

قرآن .

((بگو : اى خداى صاحب ملك .

فرمانروايى بخشى و از هر كه خواهى , فرمانروايى رابازستانى و هر كه را خواهى , عزت بخشى و هر كه راخواهى , خوار گردانى .

بر هر چيز توانايى )).
((فرمانروايى (مطلق ) آسمان ها و زمين از آن خداست .

فرزند دختر و به هر كس بخواهد فرزند پسر مى دهد)).
((و فرمانروايى آسمان ها و زمين از آن خداست وبازگشت (همه ) به سوى خداست )).
((و فـرمـانـروايـى آسـمـان هـا و زمين از آن خداست وروزى كه رستاخيز برپا شود, آن روز است كه باطل انديشان زيان خواهند ديد)).
((و فرمانروايى آسمان ها و زمين از آن خداست .

كه را بخواهد مى بخشايد و هر كه را بخواهد عذاب مى كندو خدا همواره آمرزنده و مهربان است )).
((پـس , بـلـند مرتبه است خدا, فرمانرواى برحق و در(خواندن ) قرآن پيش از آن كه وحى آن بر تو پايان يابدشتاب مكن و بگو : پروردگارا, بر دانشم بيفزاى )).
((پس , والاست خدا, فرمانرواى برحق , خدايى جز اونيست .

((اوسـت خـدايـى كـه جـز او مـعبودى نيست , همان فرمانرواى پاك سلامت (بخش و) مؤمن (به حقيقت حقه خود كه ) نگهبان , عزيز, جبار (و) متكبر (است ).
خدا از آن چه (با او) شريك مى گردانند)).
((آيا نديده اند كه ما به قدرت خويش براى ايشان چارپايانى آفريده ايم , تا آنان مالك آن ها باشند؟
)).
ـ امام على (ع ) : هر مالكى غير از او(خدا) مملوك است .

ـ در تفسير ((لاحول و لا قوة الا باللّه )) ـ :ما با وجود خداوند, مالك چيزى نيستيم وجز آن چه او ما را مالكش گردانيده , چيزى نداريم .

درآورد كه او نسبت به آن مالكتر از ماست ,تكليفى بر عهده ما نهاده است و وقتى آن رااز ما بگيرد, تكليف خويش از دوش مابرداشته است .

ـ پـيـامبر خدا(ص ) : خشم خدا سخت است ,بر هر كه خيال كند شاهنشاه است , در حالى كه شاهى جز خدا نيست .

ـ در روز قـيـامـت بـيـشـتـريـن خشم و غضب خدا متوجه پليدتر مردى است كه خود راشاهنشاه مى ناميد, حال آن كه شاهى جزخداى عزوجل نيست .

ـ خوارترين نام نزد خداوند (نام )مردى است كه شاهنشاه ناميده مى شود.
ابن ابى شيبه در روايت خود افزوده است :حال آن كه مالك و فرمانروايى جز خداى عزوجل نيست .

گفت : مثل شاهان شاه .

توضيح : علامه طباطبائى , بعد از تفسير آيه ((لاتاكلوا اموالكم بينكم بالباطل .

كه مالكيت از اصول ثابت اجتماعى است , چنين مى گويد.

بحثى علمى ـ اجتماعى .

تمام موجوداتى كه پيرامون ما هستند, ازجمله گياهان و جانوران و انسان , در بيرون ازدايره وجود خـود دخـل و تصرفاتى مى كنند و ازاين طريق موجبات حفظ و ادامه وجود و هستى خود را فراهم مى آورند.
مـوجـود غير فعال خبرى نيست و هيچ فاعلى فعلى را انجام نمى دهد, مگر براى سودى كه عايدش شود.
مى كنند براى اين مى كنند كه در راه بقا و نشو ونما و توليد مثل خود از آن سود برند.
انـواع حـيـوانـات و انـسـان هـر كـارى مـى كنند براى اين است كه به نوعى از آن بهره مند شوند, خواه بهره مندى خيالى يا عقلى .

ناپذير است .

ايـن فـاعـل هـاى طـبـيـعـى از طـريـق غـريـزه طـبـيعى خود و حيوان و انسان با شعور غريزى تـشخيص مى دهند كه تصرف در ماده براى رفع نياز طبيعى و حفظ وجود و بقاى خود در صورتى بـراى هريك از آن ها امكان پذير است كه با اختصاص همراه باشد, به اين معنا كه يك فعل نمى تواند دوفاعل داشته باشد.
از همين رو, انسان يا هر فاعل ديگرى كه ملاك .

افعال او را درك مى كنيم , از دخالت ديگرى دركار خود و تصرفش در آن چه كه او مى خواهد درآن تصرف كند, جلوگيرى مى نمايد.
اصل اختصاص است كه هيچ انسانى در ارزش آن درنگ نمى كند.
((بـراى )) يا ((مال )) است كه در صحبت هاى خودبه كار مى بريم و مى گوييم : اين براى من است وآن مال تو.
آن كار مال تو (و اختصاص به تو دارد).
گواه اين واقعيت كشمكشى است كه ميان حيوانات بر سر لانه و آشيانه اى كه تهيه مى كننديا شكار و يـا طـعـمـه اى كه براى تغذيه به دست مى آورند يا جفتى را كه براى خود بر مى گزينندو امثال ايـن هـا مـشـاهده مى كنيم و نيز مشاجره اى كه ميان كودكان بر سر غذا يا چيزى همانند آن كه به دست آورده اند ملاحظه مى كنيم .

كودكان شيرخوار بر سر پستان مادر با هم نزاع مى كنند.
ورود انـسان به صحنه اجتماع كه به حكم فطرت و غريزه صورت مى پذيرد, تنها باعث استحكام آن امـورى مى شود كه با فطرت خوداجمالا درك كرده و موجب اصلاح و سامان چيزهايى مى شود كه در آغـاز آن هـا را وضـع كـرده و سبب تنظيم و بزرگداشت آن ها در قالب قوانين جارى اجتماعى مى گردد.
است كه اصل اختصاص , انواع گوناگون بانام هاى گوناگون پيدا مى كند.
مالى را مالكيت و غير مالى را حق مى گويند وامثال اين نام ها.
انسان ها گرچه ممكن است درباره عوامل مالكيت آور, مانند ارث و معامله و تصرف عدوانى و امثال اين ها, يا درباره اين كه مالك بايد بالغ باشد يا صغير هم مى تواند مالك باشد,بايد عاقل باشد يا سفيه هـم حـق مالكليت دارد,مالك فرد است يا جامعه و جهات ديگرى از اين قبيل , اختلاف نظر داشته بـاشـنـد و در بعضى موارد عاملى را كم يا زياد و نفى يا اثبات كنند, امااز پذيرفتن اصل مالكيت به طور اجمال چاره اى ندارند.
را از فـرد مـى گـيـرنـد و بـه جـامـعـه يـا دولت حاكم برخود منتقل مى كنند, ولى با وجود اين نـمـى توانندمالكيت را از فرد بكلى سلب كنند و هرگز هم نخواهند توانست اين كار را بكنند, زيرا مساله فطرى است و بطلان فطرت , توام با نابودى انسان است .

ما به خواست خدا درباره مسائل مربوط به اين اصل ثابت , يعنى عوامل مالكيت آور مانندداد و ستد و سود و ارث و غنيمت و حيازت و نيزموضوع آن مانند بالغ و صغير بودن و غيره درجاى مناسب خود بحث خواهيم كرد.
علامه همچنين , بعد از تفسير آيه ((قل اللهم مالك الملك .

چنين مى نويسد.

بحثى علمى :.

در يـكـى از مباحث گذشته گفتيم كه اعتباراصل مالكيت , از اعتبارات ضرورى است كه بشر در هـيچ حالى , خواه در حال فردى به سر برديا در اجتماع , از آن ها بى نياز نمى باشد و گفتيم كه اين اصل ريشه در اعتبار اختصاص دارد.
درباره ملك و مالكيت .

اسـت از سـلطنت و فرمانروايى بر افراد, اين هم ازاعتبارات ضروريى است كه انسان از آن هابى نياز نمى باشد.
نـيـاز جـامـعـه اسـت از آن جـهت كه از اجزا و اعضاى فراوان با مقاصد گوناگون و خواست هاى مـتـضـادتـشـكـيل شده است , نه نياز فرد از آن جهت كه فرد است , زيرا افراد انسانى كه گرد هم جـمـع مـى شـونـد و اجـتـمـاعـى را بـه وجـود مـى آورنـد, به دليل آن كه خواستهاى متفاوت و مـقاصدگوناگون دارند خواه ناخواه ميان آن ها اختلاف وناسازگارى پديد مى آيد و هر يك سعى مـى كـنـندآن چه را ديگران دارند به زور بگيرند و به حدودآن ها تجاوز كنند و حقوقشان را پايمال سازند.
در چنين وضعى است كه هرج و مرج به وجودمى آيد و اجتماعى كه به عنوان وسيله اى براى نيل به سعادت در زندگى تشكيل داده بودند, به عامل بدبختى و نابودى تبديل مى شود و داروخود عامل درد مـى گردد و براى بر طرف كردن اين غائله راهى جز اين نمى ماند كه يك نيروى چيره بر ساير نيروها و مسلط بر همه افرادجامعه , قرار داده شود تا نيروهاى ياغى وسلطه جو و همچنين افراد زير دسـت مـورد ستم رابه راه اصلى برگرداند و همه نيروها را در يك سطح متحد كند و آن گاه هر نيرويى را در جايگاه خاص خودش قرار دهد و حق را به حقداربرساند.
از آن جـا كـه ذهـن بشر ـ همان گونه كه پيشترگفتيم ـ هيچ گاه از انديشه به خدمت گرفتن خـالـى نـبـوده , لـذا در قـرون گذشته جوامع بشرى از وجودافرادى كه سعى كرده اند حكومت و پـادشاهى رابه دست بگيرند و با گستراندن بردگى و تسلط برجان و مال مردم , سلطه خود را بر ساير افرادجامعه تحميل كنند, خالى نبوده است , گرچه خوداين گروه چيره سلطه گر كه به نام پادشاه اظهاروجود مى كردند و نيز دستياران و دار و دسته شان نيروهايى سركش و باطل بودند, اما پـاره اى فوايد و مزاياى سلطنت و حكومت كه نام برديم ـ يعنى وجود هر كه از طغيان و تعدى افراد جـامـعـه بـر يـكـديـگـر جـلوگيرى كند ـ بر وجود آن هامترتب بود, زيرا مجبور بودند افراد را در حالت ذلت و تحت فشار نگه دارند, تا مبادا كسى باتعدى به حقوق افراد قدرتى به هم زند و روزى بر ضد خود آن ها نيز سر به شورش بردارد.
كوته سخن , به سر بردن اكثريت افراد جامعه در حال سازش و آشتى از ترس شاهان مسلط برخود, مـردم را از انديشيدن درباره اعتبارى بودن سلطنت و حكومت اجتماعى باز مى داشت وتنها كارى كه مى كردند اين بود كه اگر ظلم وتعدى اين حكمرانان از حد تاب و توان آن هافراتر نمى رفت به مدح و ستايش روش آنان مى پرداختند و اگر بيش از توانشان دست به ظلم و تعدى مى زدند تظلم و دادخواهى مى كردند.
الـبـته گاه پيش مى آمد كه يكى از اين به اصطلاح شاهان و سركردگان مى مرد يا كشته مى شد و مردم حس مى كردند كه فتنه و آشوبى در راه است و بر هم خوردن نظم جامعه و وقوع هرج و مرج آن ها را تهديد مى كند.
يـكـى از هـمـين زورمندان متنفذ را پيش مى انداختند و زمام سلطنت را به دست اومى سپردند و بدين ترتيب او پادشاه و زمامدارامور مى گرديد.
تحميلات از سر گرفته مى شد.
جـوامـع بـشـرى روزگـارانـى دراز بـر ايـن منوال بودند, تا آن كه سرانجام از بدرفتارى هاى اين بـه اصـطـلاح پـادشـاهـان و ستمگرى ها وخودكامگى ها و فعال مايشا بودن آن ها به ستوه آمدند و قـوانـيـنى را وضع كردند كه براى حكومت ها وظايفى را مشخص و معين مى نمودو سلاطين را به پـيروى از اين قوانين مجبورساختند و بدين ترتيب حكومت مطلقه به حكومت و سلطنتى مشروط تبديل شد و مردم براى حفظ اين نظام با هم متحد و يكدست شدند.
در عين حال پادشاهى موروثى ماند.
بعد از مدتى جوامع بشرى احساس كردند كه پادشاهانشان همچنان زورگو و بدرفتارند و بعداز آن كه بر اريكه سلطنت نشستند و پادشاهى خود را به عنوان يك موهبت خدادادى زوال ناپذير موروثى تثبيت كردند, ديگردسترسى به آن ها ندارند و براى تغيير رفتار آنان كارى از دستشان بر نمى آيد.
را بـه حـاكميت جمهور مردم تبديل كردند و درنتيجه , سلطنت ابدى مشروط به صورت حكومتى موقت و مشروط درآمد.
در مـيان اقوام و ملل گوناگون , حكومت هايى ازنوع ديگر نيز باشد كه براى فرار ازستمگرى هاى زمامداران خود آن را به وجودآورده باشند و ممكن است كه در روزگاران آينده نيز حكومتهايى از نوع جديد به وجود آيدكه تاكنون به ذهن ما نرسيده است .

لـيـكـن نـكـتـه اى كـه از تـمـام ايـن كوشش هايى كه جوامع بشرى در راه بهبود اين كار ـ يعنى سـپردن زمام ملت به دست هر كه امور او را اداره كند وخواست هاى متضاد و نيروهاى ناهمساز آن رااز پـراكـنـدگـى درآورد ـ صـرف كرده اند به دست مى آيد, اين است كه جامعه بشرى از داشتن ايـن مـقـام يـعـنـى مـقـام سـلـطـنـت و حـكـومت بى نيازنيست , هر چند نامش تغيير كند و به مقتضاى اختلاف ملتها و گذر ايام , شرايط آن عوض شود.
چـه آن كـه پـيـش آمـدن هرج و مرج و مختل شدن كار و زندگى اجتماعى , در هر حال , از لوازم گردنيامدن زمام خواست ها و اهداف گوناگون دراراده يك انسان يا يك مقام مى باشد.
ايـن هـمـان مـطـلـبـى است كه در آغاز سخن گفتيم كه سلطنت و حكومت از اعتبارات ضرورى دراجتماع انسانى است .

اعـتباريى است كه جامعه پيوسته در صدد تكميل و اصلاح آن ها و زدودن كاستى ها و آثار مخالف با سعادت انسان است .

نـبـوت در ايـن اصـلاح بـزرگـتـريـن سهم را داشته است , زيرا چنان كه در دانش جامعه شناسى مـسـلـم شده كه انتشار و رواج يك سخن در ميان عامه مردم ,به ويژه اگر اين سخن به سرشت بشر مـربـوطبـاشـد و قـريـحـه آدمـى آن را بپسندد و دل هاى منتظر به آن آرام گيرد, نيرومندترين عـامـل يـكـپـارچـه كـردن تمايلات پراكنده و متحد ويكدست كردن جمعيت هاى متشتت است , بـه طـورى كـه ايـن يـد واحـده بـا يـك اراده بـاز و بـسـتـه مـى شـود و هيچ نيرويى در برابر آن ياراى ايستادگى ندارد.
بـديـهـى است كه نبوت از همان آغاز ظهورخود, مردم را به عدالت مى خوانده و آنان را ازستم باز مـى داشته و به بندگى خدا و تسليم دربرابر او دعوتشان مى كرده و از پيروى فرعونيان طغيانگر و نمروديان مستكبر سلطه جو نهيشان مى نموده است و اين دعوت طى قرون متمادى در ميان اقوام و مـلل , نسل به نسل و امت به امت ادامه داشته است , گو اين كه بر حسب تفاوت ملت ها و زمان ها, دامنه اين دعوت تنگ ياوسيع بوده است .

عامل نيرومندى قرن هاى متمادى در ميان اجتماعات بشرى باشد و تاثيرى نگذاشته باشد.
قرآن كريم در اين باره مقدار زيادى ازتعليماتى را كه بر پيامبران نازل شده , بازگو كرده است .

بـازگـو مـى كـنـد : ((پـروردگارا, اين قوم مرا نافرمانى كردند و كسى را پيروى نمودند كه مال وفرزندش جز بر زيان وى نيفزود.
نيرنگى بس بزرگ زدند.
خدايان خود را رها مكنيد)).
جـدالـى را كه ميان آن حضرت و بزرگان قومش در گرفت چنين نقل مى كند : ((گفتند : آيا به تـوايمان آوريم در حالى كه مردمان فرومايه از توپيروى مى كنند؟
نوح گفت : به (جزئيات )آن چه مـى كـرده انـد چـه آگـاهى دارم ؟
هماناحساب آن ها ـ اگر شعور داشته باشيد ـ باپروردگار من اسـت )) و هـود(ع ) نـيـز به قوم خودفرمود : ((آيا بر هر تپه اى بنايى مى سازيد كه (درآن ) دست به بـيـهـوده كارى زنيد؟
و كاخ ‌هاى استوار مى گيريد به اميد آن كه جاودانه بمانيد؟
وچون حمله ور مى شويد (چون ) زورگويان حمله ور مى شويد؟
)).
قوم خود فرمود : ((از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد.
و از فرمان اسرافكاران اطاعت نكنيد.
در زمين فساد مى كنند و اصلاح نمى كنند)).
امـا ايـن مطلب كه ملك (سلطنت و حكومت ) ازضروريات جامعه انسانى مى باشد, براى بيان كامل آن اين آيه كافى است كه بعد از نقل داستان طالوت مى فرمايد : ((و اگر خداوند برخى ازمردم را به وسيله برخى ديگر دفع نمى كرد, قطعا زمين تباه مى گرديد.
نسبت به جهانيان تفضل دارد)).
اين آيه را به طور عام , شرح داديم .

در قرآن آيات فراوانى به موضوع حكومت و ولايت و لزوم اطاعت از ولى و غيره مى پردازد.
موهبت خدادادى بر مى شمارد مانند آيه ((ما به آنان (خاندان ابراهيم ) سلطنتى بزرگ بخشيديم )) و آيه ((و شما را پادشاهانى گردانيد وآن چه را كه به هيچ كس از جهانيان نداده بود, به شما داد)) و آيه ((و خداوند سلطنت خود را به هركه خواهد, مى دهد)) و آيات ديگرى از اين قبيل .

البته قرآن پادشاهى و حكومت را زمانى يك ارزش و كرامت مى شمارد كه با تقوا جمع شود.
مـمـكـن اسـت خـيال شود در آن ها كرامت و ارزش وجود دارد, كرامت را در تقوا منحصر مى كند ومـى فـرمـايـد : ((اى مـردم ! مـا شـمـا را از نـر و مـاده اى آفـريـديـم و شـمـا را شاخه ها و قبايل (گوناگون )قرار داديم , تا يكديگر را بشناسيد.
گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست )) و تقوا و پرهيزگارى هم حسابش باخداست و هيچ كس حق ندارد با توسل به آن , برديگرى برترى و سلطه جويد و هيچ چيز وسيله فخرفروشى و مـبـاهـات بـر ديـگرى نيست , زيرااگر آن چيز امرى دنيوى باشد, بايد دانست كه هيچ امر دنيوى مزيتى ندارد و تنها دين است كه ارزش دارد و اگر امرى اخروى باشد, در آن صورت حساب كارش با خداى سبحان است .

طـور كلى از نظر يك انسان مسلمان , هر كه اين نعمت ـ يعنى حكومت ـ به او داده شود, جزتحمل رنج و مشقت به دوش كشيدن بارمسؤوليت بهره اى ندارد.
و تقوا قدم بردارد, نزد پروردگارش مزدى بزرگ و پاداشى فراوان خواهد داشت .

ايـن هـمـان روح سـيـره صـالـحـى اسـت كـه اولـيـاى دين به آن پايبندى نشان داده اند و ما به خـواسـت خـداى عـزيـز اين معنا را در بحثى مستقل پيرامون سيره رسول خدا و خاندان پاك او, با ارائه نـمـونـه هـاى درسـت , مـفـصـلا شرح خواهيم داد وبيان خواهيم كرد كه اين بزرگواران به مـحـض رسيدن به حكومت بر ضد تبهكارى هاى جباران مى شوريدند و با طغيان و گردنكشى آنان مى ستيزيدند.
بـه هـمـيـن دليل است كه قرآن , مردم را به فراهم آمدن براى تشكيل سلطنت و بر پا ساختن نظام قيصرى و كسرايى فرا نخوانده است .

حـكومت را نيز, همچون تعليم و آموزش يافراهم آوردن قدرت و تجهيزات نظامى به منظور ايجاد ترس در كفار, امرى تلقى كرده است كه در جامعه انسانى بايد رعايت شود.
قـرآن در حـقـيقت مردم را به اجتماع و اتحادو اتفاق دينى , دعوت كرده و آن ها را ازپراكندگى و تفرقه در دين نهى فرموده و اين مساله را اصل قرار داده است .

مى فرمايد : ((و اين راه راست من است .

آن پـيـروى كـنـيـد و راه هـاى ديـگـر را پـيـروى نـكنيدكه شما را از راه او پراكنده مى سازد)) و نيزمى فرمايد : ((بگو : اى اهل كتاب , بياييد تا ازكلمه اى كه ميان ما و شما يكى است پيروى كنيم و آن ايـن كه جز خدا را نپرستيم و چيزى راشريك او قرار ندهيم و برخى از ما برخى ديگررا به جاى خدا خدايگان نگيرند.
گردانيدند, بگوييد : شاهد باشيد كه ما مسلمانيم (نه شما))).
مـى كـنـيـد, قـرآن مـردم را بـه چـيزى جز تسليم دربرابر خداى يگانه فرا نمى خواند و از جامعه , تـنـهاجامعه دينى را معتبر تلقى مى كند و جز آن , يعنى پرستش خدايان ديگر و كرنش در برابر هر كـاخ ‌برافراشته و هر سلطنت با شكوه دنيوى وحكومت قيصر و كسرا و تفرقه و پراكندگى ناشى از مرزبندى هاى جغرافيايى و امثال اين هارا, باطل و مردود مى شمارد.
علامه , رضوان اللّه تعالى عليه , درباره استنادحكومت و ديگر امور اعتبارى به خداى سبحان چنين مى گويد.

بحثى فلسفى :.

تـرديدى نيست كه زنجيره عليت در عالم به خداوند واجب الوجود ختم مى شود و رابطه ميان او و جز و كل جهان هستى , رابطه عليت است .

در مـبـاحـث عـلـت و مـعلول روشن شده كه پديده عليت فقط در ناحيه وجود است , به اين معنا كـه آن چـه از وجـود عـلـت بـه مـعـلـول سرايت مى كند,وجود حقيقى در معلول است و غير آن , يعنى ماهيت , از صدور و نياز به علت بر كنار مى باشد.
عكس نقيض اين قضيه اين است كه آن چه وجود حقيقى ندارد, نه معلول است و نه به واجب متعال منتهى مى شود.
با توجه به اين مطلب , مشكلى كه در اين جاپيش مى آيد, استناد امور صرفا اعتبارى به خداى متعال است , زيرا امور اعتبارى اصولاوجود حقيقى ندارند.
يك ثبوت و واقعيت اعتبارى است كه از ظرف اعتبار و جعل و از حيطه فرض فراتر نمى روند.
اوامـر و نـواهى و احكام و قوانين شريعت و نيزامورى چون حكومت و عزت و روزى و غيره ,همگى امورى اعتبارى هستند.
آن چـه ايـن گـره را مـى گـشـايـد, ايـن اسـت كـه درست است اين امور از وجود حقيقى عارى وبى بهره اند اما, همچنان كه بارها گفته ايم , داراى آثارى هستند كه نام هاى آن ها را حفظ مى كنند واين آثار امورى حقيقى هستند كه مقصود ازاعتبار اين امور نيز همين آثار است و اين آثار به خداى مـتعال نسبت وجودى دارند و همين نسبت است كه نسبت اين امور اعتبارى را به خداوند, صحت مى بخشد.
حكومتى كه در ميان ما افراد اجتماع وجود دارد,گرچه يك امر اعتبارى و قراردادى است ومعناى آن از وجـود حـقـيقى نصيبى ندارد ـ بلكه يك معناى موهوم براى ماست و ما آن راوسيله اى براى رسيدن به يك رشته آثارخارجى , مانند مهار كردن سلطه جويان وزورمندان جامعه و متجاوزان به حـقـوق افرادضعيف و بى نام و نشان و قرار دادن هر فردى درجايگاه شايسته اش و رساندن حق به حقدار وغيره قرار داده ايم به طورى كه اگر اين معناى موهوم را فرض نمى گرفتيم نمى توانستيم بـه ايـن آثـار خـارجـى دسـت يـابـيـم ـ امـا چـون , تـا زمانى كه اين آثار خارجى باقى و مترتب بر حكومت باشد, حقيقت معناى حكومت و نام آن نيز باقى است .

خارجى آن ها, عين استناد حكومت به اوست .

اين سخن درباره عزت اعتبارى و آثار خارجى آن و استنادش به علل حقيقى آن و همچنين درباره ديگر امور اعتبارى , مانند امر و نهى وحكم و جعل و غيره , نيز صادق مى باشد.
از ايـن جـا روشن مى شود كه تمام اعتبارات شرعى , به واسطه استناد آثار آن ها به خداى متعال , به نحوى كه زيبنده ساحت قدس و عزت او باشد, به واجب متعال استناد دارند.

آميختن با شاهان .

ـ امام صادق (ع ) : دريا, همسايه نمى شناسد و پادشاه , دوست و عافيت ,قيمت ندارد.
ـ در مجلس امام صادق (ع ) گفته شد : ياهمسايه پادشاه باش يا همسايه دريا.
حـضـرت فرمود : اين درست نيست ,درستش اين است كه نه بايد با پادشاه همسايه شد و نه با دريا, زيرا پادشاه تو رامى آزارد و دريا سيرابت نمى كند.
ـ پـيـامـبـر خدا(ص ) : كم وفاترين مردمان شاهانند و كم دوست ترين مردم پادشاه وشوربخت ترين انسان ها برده .

ـ امام على (ع ) : خواهان آميزش باشهرياران مباش , زيرا آنان جواب سلام راهم پرگويى مى دانند و گردن زدن را كمترين كيفر مى شمارند.
ـ زنهار, زياد نزد شاهان مرو, زيرا اين جماعت اگر با آنان مصاحبت كنى تو راملول مى كنند و اگر با آنان يكرنگ باشى به تو نيرنگ مى زنند.
ـ منزلت داشتن نزد شاهان , كليد رنج و محنت است و تخم فتنه .

ـ هـرگز به دوستى شهرياران طمع مبند,زيرا كه آنان در اوج انس و الفتى كه با ايشان دارى , تو را تنها مى گذارند و در اوج نزديكيت به آنان از تو مى برند.

هرگاه فرومايگان شهريار شوند.

قرآن .

(((ملكه ) گفت : پادشاهان چون به شهرى درآيند, آن راتباه و ارجمندانش را خوار مى گردانند و اين گونه مى كنند)).
ـ امام على (ع ) : هرگاه فرومايگان به فرمانروايى رسند, گرانمايگان هلاك شوند.
ـ هرگاه لئيمان چيره شوند, كريمان مقهور گردند.
ـ هركه شهريار شود خودكامه گردد.

بهترين فرمانروايان .

ـ امـام عـلـى (ع ) : ارجـمـندترين شهرياران كسى است كه بر نفس خود شهريارى كند وعدالت را بگستراند.
ـ خـردمـنـدتـرين شاهان (و زمامداران )كسى است كه كشورداريش به گونه اى باشد كه ملت بر او حجتى (و جاى اعتراضى ) نداشته باشند و او در قبال آنان حجت داشته باشد.
ـ بهترين اميران , كسى است كه بر نفس خود امير باشد.
ـ بهترين پادشاهان , آن است كه بيدادرا بميراند و دادگرى را زنده سازد.
ـ امام صادق (ع ) : برترين شهرياران كسى است كه سه خصلت داشته باشد :مهربانى , بخشندگى و دادگرى .

ـ امـام على (ع ) : برترين پادشاهان كسى است كه كردار و نيتش نيكو باشد و باسپاهيان و ملتش به عدالت رفتار كند.
ـ نـكـوحال ترين شاهان , كسى است كه مردم در روزگار او به نيكى زندگى كنند وعدالتش را در ميان رعيت خود بگستراند.

فرمانروايى (متفرقه ).

ـ امام على (ع ) : بر پادشاه است كه پيش ازسپاهيانش , به سياست و تربيت خودش بپردازد.
ـ هـركس حكومت خود را در خدمت دينش قرار دهد, هر سلطانى مطيع او شود,هر كس دينش را در خدمت حكومتش درآورد, هر انسانى در او طمع كند.
ـ ديهيم پادشاه , دادگرى اوست .

ـ هرگاه زمانه فاسد شود, فرومايگان سرورى كنند.
ـ ضعف و ناتوانى پادشاه براى ملت ,بدتر از ستم پادشاه است .

ـ خشم شاهان , پيك مرگ است .

ـ شهرياران دنيا و آخرت , درويشان خرسندند.
ـ شهرياران بهشت , پرهيزگاران ومخلصانند.
ـ آفت شاهان , بدرفتارى است , آفت وزيران , بدسگالى .

ـ پيامبر خدا(ص ) : بدبخت ترين مردمان , پادشاهانند.
ـ امام صادق (ع ) : چهار نفر بر سراسرجهان سلطنت كردند كه دونفرشان مؤمن بودند و دو نفر كافر : آن دو مؤمن , سليمان بن داود(ع ) و ذوالقرنين بودند و آن دو كافرنمرود و بخت نصر بودند.
ـ اطـرافـيـان سـلطان سه طبقه اند : يك طبقه خيرانديشانند كه اينان مايه بركت خودو سلطان و رعيت هستند.
هـدفـشـان حفظ مقام خود است كه اينان نه ستوده اند و نه نكوهيده , بلكه به نكوهش نزديكترند و طبقه اى هم شرور و بدخواهند.
اين طبقه شومند و مايه نكوهش خود وسلطان مى باشند.
ـ امام على (ع ) : مردم در حقيقت باشاهان و دنيايند, مگر هر كه خداوند او راحفظ كند.
ـ هرگاه حكومت بر پايه هاى دادگرى بنا شود و با ستون هاى خرد برپا گردد,خداوند دوستداران آن را يارى رساند ودشمنانش را تنها و بى ياور گذارد.
فرشتگان .

آفرينش فرشتگان .

قرآن .

((سپاس خداى را كه پديد آورنده آسمان ها و زمين است (و) فرشتگان را كه داراى بالهاى دوگانه و سه گانه وچهارگانه اند پيام آورنده قرار داده است .

چه بخواهد مى افزايد, زيرا خدا بر هر چيزى تواناست )).
((پـس , از مـشـركـان جـويـا شو : آيا پروردگارت رادختران و آنان را پسران است ؟
يا فرشتگان را مادينه آفريديم و آنان شاهد بودند؟
)).
ـ امام على (ع ) : سپس , خداوند سبحان براى اسكان دادن در آسمان هاى خود وآباد ساختن آسمان بـلـنـد مـلـكـوت خويش ,مخلوقاتى بديع , يعنى فرشتگانش را بيافريدو به وسيله آن ها شكاف هاى راه هاى گشاده آسمان ها را پركرد و فاصله هاى ميان فضاهاى آن ها را با آنان بياكند.
ـ امام صادق (ع ) : خداوند عزوجل ,فرشتگان را از نور آفريد.
ـ پـيامبر خدا(ص ) : فرشتگان از نورى آفريده شدند و جنيان از شرار آتشى و آدم از همان چيزى كه (در قرآن ) برايتان وصف شده است .

ـ خداوند فرشتگان را از نورى آفريد وبرخى از آنان از مگس كوچكترند.

فراوانى فرشتگان .

ـ امام صادق (ع ) : خداوند هيچ مخلوقى بيشتر از فرشتگان نيافريده است .

ـ پيامبر خدا(ص ) : از چيزهايى كه خداخلق كرده , چيزى بيشتر از فرشتگان وجودندارد.
ـ امام صادق (ع ) : سوگند به آن كه جانم در دست اوست , فرشتگان خدا در آسمان هابيشتر از شمار خـاك در زمـين هستند و درآسمان هيچ جاى پايى نيست , مگر اين كه در آن جا فرشته اى مشغول تـسـبـيـح و تقديس خداست , و در زمين هيچ درخت و كلوخى نيست مگر اين كه در آن فرشته اى است گماشته بر آن .

ـ امـام عـلـى (ع ) : در طبقات آسمان هاجايى به اندازه تخته پوستى وجود ندارد,مگر اين كه بر آن فرشته اى سجده كنان است , يا (در خدمت ) كوشا و چالاك .

طـاعـت دراز مـدت عـلـم و معرفت آن ها نسبت به پروردگارشان افزون مى شود و عزت واقتدار پروردگارشان در دل هاى آن ها پرشكوهتر مى گردد.
ـ پيامبر خدا(ص ) چون سوره ((هل اتى .

من چيزى را مى بينم كه شما نمى بينيدو چيزى را مى شنوم كه شما نمى شنويد.
اثر سنگينى ) به صدا درآمد و بايد هم به صدادرآيد.
مگر اين كه فرشته اى پيشانى خود را نهاده خداى را سجده مى كند.

صفت فرشتگان .

ـ امام على (ع ) ـ در وصف فرشتگان ـ :آنان داناترين آفريدگان تو به تو هستند وترسانترين آن ها از تو و نزديكترينشان به تو.
زهدان ها جاى نداشته اند.
آفريده نشده اند و حوادث روزگار آن ها راپريشان نساخته است .

منزلتى كه نزد تو دارند و با اين كه همه وجودشان عشق به توست و با وجود طاعت بسيارشان از تو و كمى غفلتشان از امر تو,اگر حقيقت و كنه آن چه را كه از تو بر آنان پوشيده است مشاهده كنند, بى گمان اعمال خود را كوچك خواهند شمرد.
ـ نيز در همين باره ـ : فرشتگانى كه آنان را بيافريدى و در آسمان هاى خودجايشان دادى .

غفلتى و نه نافرمانى و معصيتى .

آفـريدگانت نسبت به تو هستند و ترسانترين مخلوقاتت از تو و نزديكترين آفريدگانت به تو و عمل كننده ترين آن ها به طاعت تو.
نه خواب چشم ها, آنان را فرا مى گيرد و نه سهو و اشتباه خردها و نه سستى بدنها.
پشت ها (ى پدران ) نبوده اند و در زهدان هاجاى نداشته اند.
نيافريده اى , (بلكه ) يكباره پديدشان آوردى وآن گاه در آسمان هاى خود جايشان دادى .

ـ امام صادق (ع ) : فرشتگان نه مى خورند,نه مى آشامند, ونه ازدواج مى كنند.
نسيم عرش زندگى مى كنند.
ـ پيامبر خدا(ص ) ـ در احتجاج بامشركان ـ : فرشته را حواس شما درنمى يابد, زيرا آن از جنس اين هواست كه ديده نمى شود.
چندان قوى و تيزبين شود كه فرشته را ببينيد,خواهيد گفت : اين فرشته نيست بلكه بشر است .

انواع فرشتگان .

قرآن .

((سوگند به صف بستگان كه صفى (با شكوه )بسته اند.
به تلاوت كنندگان (آيات الهى ))).
((سوگند به فرستادگان پى در پى .

توفنده اند.
حق و باطل ) جداگرند.
باشد يا هشدارى )).
((سوگند به فرشتگانى كه (از كافران ) به سختى جان ستانند.
مى گيرند.
شناكنان شناورند.
سبقت گيرنده اند.
ـ امـام عـلـى (ع ) : سـپـس مـيان آسمان هاى برين را بشكافت و آن گاه آن شكاف ها را بافرشتگان گوناگون خود پر كرد.
آن ها كارشان سجده است و ركوع نمى كنند وبرخى همواره در ركوعند و قامت راست نمى كنند.
نمى جنبند.
نمى آيند.
مى گيرد و نه سهو و اشتباه خردها و نه ضعف و سستى بدنها و نه غفلت برخاسته از فراموشى .

دسـتـه اى از آن ها امينان وحى اويند وزبان هاى حق به سوى پيامبرانش و با حكم وفرمان او آمد و شد مى كنند (يا براى ارسال فرمان و حكم حق در رفت و آمدند).
دسته اى ديگر از آن ها نگهبانان بندگان اويند و دربانان درهاى بهشتش .

برخى از آن ها پاهايشان در زمين هاى زيرين فرو رفته و استوار است و گردن هايشان از آسمان برين بـرگذشته است و اعضايشان از كرانه هاى جهان بيرون زده و شانه هايشان با پايه هاى عرش مناسب اسـت و ديـدگـانـشـان در زيـر عـرش پـايـين افتاده و در بال هاى خودپيچيده اند و ميان آن ها و فروترانشان حجاب هاى عزت و پرده هاى قدرت زده شده است .

صـورتى در نياورند و صفات آفريدگان را براو روا ندارند و در جاى ها محدودش نكنند وبا نظير و مانندها به او اشاره نكنند.
ـ در وصف فرشتگان ـ : آنان را درشكل هاى گوناگون و اندازه هاى متفاوت بيافريد.
قدرت او را مى ستايند و آن چه از صنع پروردگاردر آفريدگان آشكار است به خود نمى بندند.
دسـته اى از آن ها درون ابرهاى انبوه وگرانبار, در كوههاى بلند و در كمينگاه تاريكى هاى گمراه كـنـنـده , بـه سـر مـى بـرند ودسته اى از آن ها پاهايشان مرزهاى زمين زيرين را شكافته و همچون پـرچم هايى سفيداست كه در شكاف هاى فضا فرو رفته و درزير آن ها نسيمى خوش وزان است كه آن هارا در جاى خود نگه مى دارد, بندگى حق آنان را از هر كار ديگرى باز داشته است .

ـ امام صادق (ع ) : خداوند فرشتگان راگونه گون آفريده است و رسول خدا(ص )جبرئيل را ديد كه شـشـصد بال داشت و بر ساق پايش دردانه هايى بود همچون قطرات باران بر روى برگ گياهان و ميان آسمان و زمين را پر كرده بود.
نيز فرمود : هرگاه خداوند به ميكائيل فرمان دهد كه به دنيا فرود آيد, پاى راستش در آسمان هفتم قرار مى گيرد و پاى ديگرش در زمين هفتم .

ـ خـداونـد فرشتگانى دارد كه تا روزقيامت در حال ركوعند و فرشتگانى دارد كه تا روز قيامت در حال سجده اند.
ـ امـام سـجـاد(ع ) در درود بر حاملان عرش و هر فرشته مقربى : بار خدايا, وحاملان عرشت كه از تـسـبـيح گويى تو سست نمى شوند و از تقديست به ستوه نمى آيند واز عبادتت مانده نمى شوند و كوتاهى را بركوشايى در امر تو ترجيح نمى دهند و ازشيفتگى به تو غافل نمى شوند.
آن صـاحـب صـور كـه چـشم به راه و منتظر اجازه تو وفرا رسيدن فرمان توست , تا با دميدن (در صور)مردگان گروگان گورها را بيدار كند.
نزد تو داراى منزلت است و در طاعت تو جايگاهى بلند دارد.
اهل آسمان هايت مطاع است و در پيشگاهت ارجمند و در درگاهت مقرب است .

گماشته بر فرشتگان حجاب هاست .

فرشته بسيار بزرگ ) كه از عالم امر توست .