ميزان الحكمه جلد ۱۲

آيت الله محمد محمدى رى شهرى

- ۱۴ -


پـروردگـار جهانيان آمد و گفت : پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى گويد: آن چه را باتو شد ديدم .

تو اطاعت كنم .

به من بده .

على (ع )سرمشق من است .

ـ امـام رضـا(ع ) بـه سليمان جعفرى فرمود :آيا مى دانى چرا اسماعيل را صادق الوعد(خوش قول ) گفته اند؟
عرض كردم : نه .

فرمود : با مردى وعده كرده بود و يك سال به انتظار او نشست .

ـ در تـفـسير قمى , ذيل آيه ((واذكر فى الكتاب اسماعيل انه كان صادق الوعد)) آمده است كه امام فرمود: اسماعيل وعده اى گذاشت و يك سال منتظر طرف نشست .

اسماعيل پسر حزقيل است .

علامه طباطبائى رضوان اللّه عليه بعد ازنقل اين حديث مى گويد : وعده اى كه آن جناب داد ـ كه در جـاى خـود منتظر دوستش بماند ـمطلق بود يعنى مقيد نكرده بود كه يك ساعت يا يك روز يا فلان مدت برايش صبركند.
سـاخـت تا به وعده مطلق (و بدون سر رسيد)خود وفا كند و در همان جايى كه به دوستش وعده داده بود چندان بايستد تا وى برگردد.
صفت وفا و پايبندى به قول و قرار, مانندديگر صفات نفسانى مثل محبت و خواست و عزم و ايمان و اعتماد و تسليم , مراتب مختلفى دارد كه بر حسب اختلاف مراتب علم و يقين متفاوت مى شود.
يـك مـرتبه از ايمان با هر خطا و گناهى مى سازد و آن پايين ترين مرتبه ايمان است و همين مرتبه پيوسته رشد مى كند و خالص و خالص تر مى شود تا جايى كه از هر گونه شرك خفى و ناپيدايى پاك مـى گـردد و درنـتـيـجـه , دل بـه چـيزى جز خدا تعلق پيدانمى كند, حتى التفاتى هم به غير او نمى نمايدو اين عاليترين مرتبه ايمان است , وفاى به وعده نيز داراى مراتب است .

مـراتـب آن ايـن است كه قول بدهد مثلا يك يا دو ساعت در جايى منتظر بماند و چون كارديگرى برايش پيش آمد, از آن جا برود.
وفاى به عهد عرفا بر اين صدق مى كند.
ايـن مـرتـبـه بالاتر اين است كه آن قدر منتظربايستد تا با فرارسيدن شب يا امثال آن معمولا ديگر اميدى به آمدن طرف نباشد.
در اين صورت اطلاق وعده با ياس از آمدن مقيد مى شود باز بالاتر از اين مرتبه , آن است كه آن قدر منتظر بماند تا دوستش بيايدهر چند زمان انتظار به درازا كشد.
نفوس قوى كه مراقب گفتار و كردار خودهستند, هيچ وقت قولى نمى دهند مگر اين كه بتوانند به آن عمل كنند و همين كه قولى دادند, هيچ مانعى آن ها را از به كار بستن آن باز نمى دارد.
در روايـت آمـده اسـت كـه پـيامبر(ص ) درمكه به يكى از اصحاب خود قول داد كه نزدخانه كعبه منتظرش بماند تا برگردد.
در پى كار خود رفت و قول و قرارى را كه باپيامبر داشت از ياد برد.
در آن جا منتظر وى ماند تا اين كه يكى ازمردم متوجه موضوع شد و به آن مرد خبرداد و او آمد و از پيامبر عذرخواهى كرد.
آرى , اين مقام صديقين است كه هيچ سخنى نگويند, مگر آن چه كه بدان عمل كنند.
نبوت 2 / 1    ((خاصه 15)) الياس .

الياس (ع ).

قرآن .

((و الياس از پيامبران بود.
گـفـت : آيـا پـروا نـمـى كـنـيـد؟
آيـا بـعل را (به خدايى ) مى خوانيدو بهترين آفرينندگان را وا مى گذاريد؟
خدا را كه پروردگار شما و پروردگار نياكان شماست .

تكذيب كردند و آنان از احضار شدگانند.
مخلص خدا.
گذاشتيم .

را پاداش مى دهيم .

((و زكريا و يحيى و عيسى و الياس , همگى ازصالحانند)).
ـ پـيـامـبر خدا(ص ) : بر شما باد خوردن كرفس , زيرا كه آن خوراك الياس و اليسع ويوشع بن نون بوده است .

گفتارى درباره داستان الياس (ع ).

1 ـ داستان او در قرآن .

در قـرآن كـريـم نـام الـياس (ع ) جز در اين جاو در سوره انعام كه از هدايت پيامبران يادمى كند و مى فرمايد : ((و زكريا و يحيى وعيسى و الياس همگى از صالحان بودند)), درجاى ديگر ذكر نشده است .

ايـن سـوره از سـرگـذشـت او تـنـهـا هـمـيـن مـطـلـب را بيان كرده است كه وى قومى را كه بعل مى پرستيدند, به بندگى خداوند فراخواند واز ميان آن ها عده اى به او ايمان آوردند ومؤمنانى مخلص شدند و ديگران كه اكثريت مردم را تشكيل مى دادند, آن بزرگوار راتكذيب كردند و آنان از احضار شدگانند.
خـداونـد سـبـحـان در سـوره انعام از او همان مدح و ستايشى را به عمل آورده كه نسبت به عامه پـيـامبران كرده است و در اين سوره بابرشمردنش از بندگان مؤمن و نيكوكارخويش وى را مدح كرده و با سلام بر او درودفرستاده است , بنابر قرائت مشهور ((سلام على ال ياسين )).
2 ـ احاديث درباره الياس .

دربـاره الـيـاس (ع )اخبارگوناگون ناهمسازى وارد شده و اين مطلب درباره غالب اخبارى كه در داستان هاى پيامبران آمده و بازگو كننده امور عجيب وشگفت آور مى باشند, صادق است .

ابن مسعود روايت شده كه الياس همان ادريس است .

پيامبر(ص ) روايت شد كه خضر همان الياس است .

روايت شده كه الياس زنده است و تا زمانى كه اولين نفخه در صور دميده شود همچنان زنده است و نمى ميرد.
نـقـل شـده اسـت كـه الياس از خداوند خواست تا وى رااز دست قومش آسوده گرداند و خداوند مركبى به شكل اسب و به رنگ آتش برايش فرستاد و الياس روى آن پريد و رفت و خداوند بر او پر و نورپوشاند و لذت خوراك و آشاميدنى را از او گرفت ودر شمار فرشتگان در آمد.
شـده كـه الـيـاس صـاحـب كوه ها و دشت هاست و اوهمان كسى است كه خداوند وى را ذوالنون ناميده است .

صحراهاست و خضر گماشته شده بر كوه ها.
نـقل شده است كه الياس پيامبر(ص ) را در يكى ازسفرهايش ديدار كرد و باهم به گفتگو نشستند وسـپـس مـائده اى از آسـمان براى آن دو فرود آمد و هردو از آن خوردند و به من هم خوراندند و سـپـس الـيـاس از رسول خدا و من خداحافظى كرد و او راديدم كه بر بالاى ابرها به طرف آسمان رفت .

مطالب ديگرى از اين قبيل .

در بـرخـى اخـبـار شـيعه آمده است كه الياس زنده وجاودانه است , اما اين اخبار ضعيف هستند و ظاهرآيات داستان الياس اين مطلب را تاييد نمى كند.
در كـتـاب بـحـار, ذيـل داسـتان الياس , از ((قصص الانبيا)) به سند خود از صدوق و او به سندش ازوهـب بـن مـنـبـه ـ ايـن حـديـث را ثـعـلـبـى نيز در((العرائس )) از ابن اسحاق و ديگر علماى اخـبـارمـفـصـل تر آورده است ـ حديث بسيار مفصلى آمده كه خلاصه اش بدين شرح است : بعد از تـجـزيـه شـدن سـلطنت بنى اسرائيل و تقسيم آن در ميان ايشان ,يكى از تيره هاى بنى اسرائيل به بعلبك كوچ كرد.
اين تيره پادشاهى داشتند كه بتى به نام بعل مى پرستيد و مردم را به عبادت آن وادار مى كرد.
او زن بدكاره اى داشت كه قبل از وى با هفت پادشاه ديگر ازدواج كرده و نود فرزند زاييده بود.
هر وقت پادشاه به جايى مى رفت اين زن را جانشين خود مى كرد تا در بين مردم حكم براند.
كـاتـبـى داشـت مـؤمن و دانشمند كه سيصد تن ازمؤمنانى را كه همسر پادشاه قصد كشتن آنان راداشت از دست او نجات داده بود در همسايگى كاخ ‌پادشاه , مرد مؤمنى مى زيست كه باغى داشت وپادشاه به اين همسايه خود احترام مى گذاشت و او راگرامى مى داشت .

يك بار در غياب پادشاه , زن او اين همسايه مؤمن را به قتل رسانيد و باغ او را غصب كرد.
پادشاه برگشت و از جريان باخبر شد, زنش را موردعتاب و سرزنش قرار داد.
بهانه ها شاه را راضى كرد.
متعال سوگند ياد كرد كه اگر توبه نكنند, از آن دوانتقام مى گيرد.
فـرستاد تا به عبادت و بندگى خدا دعوتشان كند و اوبه پادشاه و زنش خبر داد كه خداوند چنين سوگندى خورده است .

قصد شكنجه و قتل او را كردند.
به صعب العبورترين كوهى كه در آن جا بود, فراركرد و هفت سال در آن جا به سر برد و از گياهان وميوه درختان سد جوع مى كرد.
در اين ميان , خداوند يكى از فرزندان شاه را كه بسيار دوستش مى داشت , به مرضى مبتلا كرد.
براى شفاى فرزند به بعل متوسل شد, اما نتيجه اى نگرفت .

از تو در خشم است .

را نزد الياس فرستاد تا با فريب و خدعه او رادستگير كنند.
فروفرستاد و همه را سوزاند.
افراد شجاع و دلاور خود را به همراه آن كاتب مؤمن روانه كرد.
همراه او رفت .

دنيا برد و غم مرگ او پادشاه را از الياس بى خبرساخت و الياس سالم به محل خود بازگشت .

چـون مـدت اختفاى الياس به درازا كشيد, از كوه پايين آمد و در منزل مادر يونس بن متى پنهان شد.
يونس در آن هنگام كودكى شيرخوار بود.
شش ماه دوباره الياس به كوه رفت و دست بر قضابعد از رفتن او, يونس درگذشت .

جستجوى الياس بيرون رفت و او را پيدا كرد و ازوى خواهش و التماس كرد و الياس هم دعا نمود وخداوند با دعاى او يونس را زنده كرد.
الياس از خداوند خواست تا از بنى اسرائيل انتقام گيرد و باران را بر آنان نباراند.
مستجاب شد و خداوند بنى اسرائيل را گرفتار قحطى و خشكسالى كرد.
ستوه آورد و آنان از كرده خود پشيمان شدند و نزدالياس آمده توبه كردند و تسليم شدند.
دعا كرد و خداوند بر آنان باران فرستاد و ايشان راسيراب و زمين هايشان را زنده كرد.
شدن ديوارها و نبود بذر غله به الياس شكايت كردند.
بده نمك بكارند و خداوند از آن برايشان نخودرويانيد, همچنين شن بكارند و از آن شن هم برايشان ارزن روياند.
پـس از آن كـه خداوند گرفتارى را از آنان برطرف ساخت , پيمان شكنى كردند و به حالتى بدتر از حالت نخست خود بازگشتند.
الياس را دلتنگ ساخت و از خداوند خواست تا او رااز شر آنان خلاص كند.
او فـرسـتـاد و الياس روى آن پريد و خداوند او را به آسمان بالا برد و به وى بال و پر و نور داد و در شمارفرشتگان درآمد.
پس از آن , خداوند دشمنى را بر آن پادشاه وهمسرش مسلط ساخت و او به سوى آن دو حركت كرد و بـر آنـان غـلبه كرد و هر دو را كشت و لاشه آن ها را در باغ همان مرد مؤمنى انداخت كه پادشاه و زنش او را كشته و باغش را غصب كرده بودند.
چـنـانـچـه شـما خواننده عزيز در داستانى كه اين روايت آورده است دقت كنيد, در ضعيف بودن آن شك نخواهيد كرد.
نبوت 2 / 1    ((خاصه 16)) يسع .

يسع (ع ).

قرآن .

((و اسماعيل و يسع و ذوالكفل را به ياد آور (كه ) همه از نيكانند)).
((و اسماعيل و يسع و يونس و لوط, كه جملگى را برجهانيان برترى داديم )).
ـ امـام رضا(ع ) ـ در مباحثه خود با جاثليق نصرانى ـ : يسع نيز همان كارهاى عيسى (ع )را مى كرد : روى آب راه مـى رفـت ,مـردگـان را زنـده مى كرد, كور مادرزاد و پيس را شفا مى داد, با اين حال امتش او را به خدايى نگرفتند.
نبوت 2 / 1    ((خاصه 17)) ذوالكفل .

ذوالكفل (ع ).

قرآن .

((و اسماعيل و ادريس و ذوالكفل را (ياد كن ) كه همه از شكيبايان بودند.
نموديم , چرا كه ايشان از شايستگان بودند)).
((و اسماعيل و يسع و ذوالكفل را ياد كن كه همه ازنيكانند)).
ـ امـام جـواد(ع ) ـ در پـاسـخ به عبدالعظيم حسنى كه پرسيد نام ذوالكفل چه بود و آيا ازپيامبران مـرسـل بـوده اسـت يا نه ـ : خداوندمتعال يكصد و بيست و چهار هزار پيغمبرفرستاد كه سيصد و سيزده نفر آنان مرسل بودند و ذوالكفل يكى از آن مرسلين (ع )مى باشد.
داود(ع )مـى زيـسـت و در مـيـان مـردم مـانـنـد داودقـضاوت مى كرد و جز براى خداى عزوجل خشم نگرفت .

كه خداوند متعال در كتاب خود از وى نام برده , آن جا كه مى فرمايد : ((و ياد كن اسماعيل و يسع و ذوالكفل را كه همه ازنيكانند)).
توضيح : امين الدين طبرسى مى گويد : درباره ذوالكفل اختلاف نظر است .

قـتـاده و مـجـاهـد نـقـل شـده كـه وى مـردى صالح بود وپيامبر نبوده است , اما در برابر يكى از پيامبران متكفل شد كه روزها را روزه بگيرد و شب ها را به عبادت سپرى كند و هيچ گاه خشمگين نشود و به حق عمل كند و به اين تعهد خود وفا كرد و خدا هم ازاو قدردانى نمود.
بوده و نامش ذوالكفل است .

خداوند ماجراى او را به تفصيل بازگو نكرده است .

از ابن عباس نقل شده كه ذوالكفل , همان الياس است .

نـامـيـده شـد كه به معناى صاحب دو چندان است , زيراچون عمل او برتر و ارزشمندتر بود, ثواب كارهاى او دو برابر ثواب كارهاى ديگر مردمان روزگارش بود.
الياس بوده نه آن يسعى كه خداوند در قرآن نام برده است .

شد كه اگر توبه كند, به بهشت رود و در اين باره نوشته اى هم به او داد و پادشاه توبه كرد.
بود ولى به خاطر اين كارش ذوالكفل ناميده شد.
كفل در لغت به معناى خط است .

در كتاب النبوه به سندش از عبدالعظيم بن عبداللّه حسنى نظير آن چه گذشت ذكر شده است .

بيضاوى گفته است : مقصود از ذوالكفل , الياس است و به قولى , يوشع و به قولى هم , زكريا.
بعضى مورخان گفته اند : او بشربن ايوب صابراست .

يسع مى باشد.
يوشع است و در آن جا توضيحاتى داديم .

تـبـعـيـت از اكـثـر مـورخان او را در اين مرتبه آورديم ,هرچند از خبر چنين پيداست كه وى بعد ازسليمان (ع ) بوده است .

و الياس و ذوالكفل و ايوب بعد از سليمان (ع ) و پيش از مسيح (ع ) مى زيسته اند.
ثـعـلـبـى در كـتاب العرائس مى گويد : بعضى گفته اند : ذوالكفل همان بشربن ايوب صابر است كـه خـداونـد بـعـد از پدرش او را به سرزمين روم فرستاد وروميان به او ايمان آوردند و تصديقش كردند و ازاو پيروى نمودند.
جـهـاد داد, امـا پـيـروانـش از جـهاد ترسيدند و اظهارضعف كردند و گفتند : اى بشر, ما مردم , زندگى رادوست داريم و از مرگ خوشمان نمى آيد و در عين حال خوش نداريم خدا و رسولش را نافرمانى كنيم .

پـس , اگـر مـمـكن است از خداى متعال بخواه تاعمرهاى ما را دراز گرداند و ما را نميراند, مگر آن گاه كه خودمان بخواهيم تا او را عبادت كنيم و بادشمنانش بجنگيم .

خواهش بزرگى از من كرديد و بار بسيار گرانى بردوش من نهاديد.
سـپـس بـشـر بـرخـاسـت و نـمـاز خـوانـد و دعـا كرد وگفت : بار خدايا, به من دستور دادى با دشمنانت جهاد كنم و تو مى دانى كه من اختيار كسى جز خودم را ندارم و قوم من خواهشى از من كرده اند كه تو بهتراز من مى دانى چيست .

مؤاخذه مفرما.
مى برم و از كيفر تو به عفو و بخششت .

به او وحى فرمود كه : اى بشر, من سخن قوم تو راشنيدم و آن چه را از من خواستند به آنان دادم .

عمرهايشان را دراز كردم به طورى كه نخواهند مرد,مگر هر زمان كه خودشان بخواهند.
مطلب را براى آنان تكفل كن .

آنان رساند و بدين سبب ذوالكفل ناميده شد.
از آن پـس ,آن مـردم زاد و ولـد كـردنـد و تـعـدادشـان زيـاد شـد, به طورى كه شهرهايشان ديگر گـنـجـايش آن ها را نداشت و زندگى بر آنان تيره و تلخ شد و ازفراوانى جمعيت خويش به ستوه آمدند.
خواهش كردند تا از خداى متعال بخواهد آنان را به عمرهاى مقدرشان بازگرداند.
وحـى فـرمـود كـه : سـرانجام قوم تو دانستند كه انتخاب من براى آنان , بهتر از انتخاب آنان براى خودشان است ؟
آن گاه , آنان را به عمرهاى مقدرشان برگرداند و به اجلشان مردند.
بـه هـمـيـن دليل جمعيت رومى ها چندان زياد شدكه گفته مى شود : پنج ششم جمعيت دنيا را رومـى هاتشكيل مى دهند و علت نامگذارى آن ها به رومى اين است كه منسوب به نيايشان روم بن عيص بن اسحاق بن ابراهيم (ع ) هستند.
بشربن ايوب , تمام عمر خود را در شام به سر برد وهمان جا در گذشت .

سـيد بن طاوس در سعد السعود گفته است : گفته شده كه وى در برابر خداى متعال جل جلاله متكفل و متعهد شد كه از دست قومش خشمگين نشود و ازاين رو ذوالكفل ناميده شد.
يـكـى از پيامبران متكفل شد كه هيچ گاه عصبانى نشود و ابليس به طرق مختلف سعى كرد او را به خشم آورد, اما نتوانست .

زيرا به قولى كه به پيامبر زمان خويش داد و متكفل شد كه هيچ گاه خشم نگيرد, وفا كرد.
نبوت 2 / 1    ((خاصه 18)) لقمان .

لقمان (ع ).

قرآن .

((و بـراسـتـى , لقمان را حكمت داديم كه : خدا را سپاس بگزار و هر كه سپاس بگزارد, در حقيقت براى خودسپاس مى گزارد و هر كس كفران ورزد, همانا خداوندبى نياز ستوده است )).
ـ شيخ طبرسى : در تفسير آمده است كه خواجه لقمان او را صدا زد و گفت : گوسفندى ذبح كن و بهترين عضو آن را برايم بياور.
گوسفندى سر بريد و دل و زبانش را براى خواجه اش برد.
گـفت : اين دو عضو هرگاه پاكيزه باشند,پاكيزه ترين چيزند و هرگاه ناپاك شوند,ناپاكترين چيز هستند.
ـ پـيـامـبـر خدا(ص ) : حقيقتى را بگويم :لقمان پيامبر نبود, اما بنده اى بود كه زيادمى انديشيد و يقينى نيكو و راستين داشت .

را دوست مى داشت و خدا هم دوستداراو شد ونعمت حكمت را به وى ارزانى داشت .

نـيـمـروزى در حالى كه خوابيده بود, ندايى به او رسيد كه : اى لقمان , آيا مى خواهى خداوند تورا خليفه خود در روى زمين كند تا ميان مردم به حق حكم كنى ؟
لقمان در جواب آن ندا گفت :اگر پروردگارم مرا مخير سازد, عافيت رامى پذيرم و بلا (و گرفتارى ) را نمى پذيرم .

اگر او اراده كرده كه مرا خليفه گرداند, به جان ودل مى پذيرم , زيرا مى دانم كه اگر اين كار را با من بكند خودش هم مرا كمك و نگهدارى مى كند.
فـرشـتـگان كه لقمان آن ها را نمى ديد, گفتند :چرا, اى لقمان ؟
گفت : زيرا داورى سخت ترين و دشوارترين منزلگاه هاست و ظلم از هر سو آن را فرا مى گيرد.
اميد نجات دارد (نه يقين به آن ) و اگر راه خطاپيمايد راه بهشت را اشتباه پيموده است .

كـسـى در دنيا خوار و بى نام و نشان باشد و درآخرت شريف و آبرومند بهتر است , از اين كه در دنيا شـريـف و ارجـمـند باشد و در آخرت خوارو بى مقدار و كسى كه دنيا را بر آخرت برگزيند,دنيا از دستش مى رود و به آخرت هم نمى رسد.
فرشتگان از منطق و گفتار زيباى او به شگفت آمدند.
خواب به او حكمت داده شد و چون از خواب بيدار شد, سخنان حكمت آميز مى گفت و براى داود, حكيمانه وزارت مى كرد.
خـوشا به حالت اى لقمان , حكمت به تو داده شدو بلا و گرفتارى (خلافت و داورى ميان مردم )از تو برداشته شد.
ـ امام صادق (ع ) ـ در پاسخ به سؤال حماداز لقمان و حكمت او ـ : به خدا قسم كه حكمت ,به سبب شرافت خانوادگى يا مال و ثروت يا زن و فرزند يا قدرت جسمى و يا زيبايى , به لقمان داده نشد.
و با نشاط, پارسا, خاموش و آرام , ژرف انديش ,پر تفكر, تيزبين , پندآموز از عبرت ها.
روز نـخوابيد, هيچ كس او را در حال قضاى حاجت ياشتسشوى بدنش نديد, زيرا به شدت با حيا و ژرف انديش و مراقب حركات و سكنات خويش بود.
هرگز از چيزى نخنديد, چون مى ترسيد گناه باشد.
هرگز عصبانى نشد, هرگز با كسى شوخى نكرد, هيچ گاه براى دست يافتن به چيزى از دنيا شاد نشد وبراى از دست دادن چيزى از آن اندوهگين نگشت .

زنـان بـسـيـارى گرفت و فرزندان بسيارى به دنيا آورد,اما بيشتر آنان پيش از او به سراى آخرت شتافتند واوبر مرگ هيچ يك از آنان نگريست .

كـه بـا هـم بـحـث يا كتك كارى مى كردند نگذشت , مگراين كه آن دو را آشتى داد و با رفتن او با يكديگردوست شدند.
مگر آن كه معناى آن سخن و گوينده اصليش را از اوپرسيد.
مـى كـرد, بـر قـاضـيـان و پـادشاهان و دولتمردان واردمى شد و براى قاضيان از اين كه به چنان شـغـل خـطـرنـاكـى گـرفتار آمده اند, دلسوزى مى كرد و نسبت به پادشاهان و دولتمردان كه به سلطنت و قدرت دل بسته و از خداى بى خبر شده اند اظهار ترحم مى نمود.
او عـبـرت مـى گـرفـت و عـوامـلـى را كـه با آن بر نفس خود چيره آيد و به وسيله آن ها با هوس خويش بجنگدو از شيطان دورى كند, مى آموخت .

بـا انـديـشـيـدن مداوا مى كرد و نفسش را با عبرت ها و به جايى سفر نمى كرد, مگر اين كه برايش سودمندباشد.
عصمت و مصونيت از گناه ارزانيش شد.
خـداى تـبـارك و تـعالى در نيمروزى كه چشم ها باخواب نيمروزى آرام گرفته بود, به دسته اى ازفرشتگان دستور داد, به طورى كه لقمان صدايشان را بشنود و خودشان را نبيند, او را ندا دهند و گـويند :اى لقمان , آيا مى خواهى خداوند تو را خليفه خوددر زمين قرار دهد تا ميان مردم داورى كنى ؟
لقمان گفت : اگر خداوند مرا به اين كار فرمان دهد با جان ودل مى پذيرم , چون اگر او اين كـار را بـا مـن بـكند,خودش هم مرا كمك مى كند و نحوه داورى را تعليم مى دهد و از خطا نگهم مى دارد, ولى اگر انتخاب رابه من واگذارد من كنج عافيت را اختيار مى كنم .

فرشتگان گفتند : اى لقمان , چرا اين حرف رازدى ؟
گفت : زيرا داورى ميان مردم , ازدشوارترين و پرفتنه و پر بلاترين منزلگاه هاى دين است .

و ظـلـم و حـق كـشى از هر سو آن را در ميان دارد وكسى كه عهده دار اين منصب مى شود, از دو حـال خـارج نيست : اگر مطابق حق داورى كند در اين صورت جا دارد كه به سلامت رهد و اگر خطا كند راه بهشت را خطا پيموده است .

نـاتـوان بـاشـد, در قـيـامـت راحـت تـر مـى تواند رئيس وآقا و ارجمند باشد و كسى كه دنيا را بر آخرت برگزيند, هر دوى آن ها را مى بازد, چون دنيايش تمام مى شود و به آخرت هم نمى رسد.
امـام فـرمـود : فرشتگان از حكمت لقمان شگفت زده شدند و خداوند رحمان گفتار و منطق اورا پسنديد.
رفـت , خـداونـد حـكـمت را بر وى نازل كرد و از سر تاپايش را غرق حكمت نمود و او همچنان در خواب بود و خداوند پوششى از حكمت بر وى پوشاند ووقتى بيدار شد حكيم ترين مردم روزگارش شده بودو ميان مردم مى آمد و سخنان حكيمانه مى گفت وحكمت منتشر مى كرد.
امـام صـادق (ع ) فـرمود : پس از آن كه حكم خلافت به لقمان داده شد و او آن را نپذيرفت ,خداوند بـه فرشتگان دستور داد و آن ها خلافت را به داود پيشنهاد كردند و داود آن را پذيرفت , بدون آن كه شرطى را كه لقمان كرده بود بيان كند.
خـداوند خلافت در زمين را به داود داد و بارها دراين كار مبتلا و آزموده شد و هر بار دچار لغزش وخطا مى شد.
مى بخشيدش .

و با موعظه ها و سخنان حكيمانه و دانش بسيار خوداو را اندرز مى داد و داود به او مى گفت :خوشا به حالت اى لقمان , حكمت به تو داده شد و به بلاى خلافت گرفتار نشدى , اما به داود خلافت داده شد وبه كار داورى و فتنه گرفتار آمد.
امـام صـادق (ع ) سـپـس ايـن آيه را تلاوت كرد : ((وآن گاه كه لقمان در مقام اندرز به فرزندش گـفـت : اى فرزندم , به خدا شرك نورز, زيرا كه شرك ستمى بزرگ است )) حضرت فرمود : لقمان فرزند خود رابه مطالبى پند و اندرز داد, تا جايى كه او روييد وشكفت .

اى حـمـاد, از جـمله اندرزهاى او به فرزندش اين بود كه گفت : فرزندم , تو از همان روزى كه به دنياافتادى پشت به دنيا و رو به آخرت كردى .

خـانـه اى كـه به سويش در حركت هستى نزديكتر به توست از خانه اى كه در حال دور شدن از آن هستى .

فرزندم , با دانايان همنشينى كن و زانو به زانوى آنان بزن , با آنان مجادله مكن كه در نتيجه , دانش خود رااز تو دريغ كنند.
آن را دور مـيـنـداز تا در نتيجه سربار مردم باشى و آن چنان هم به دنيا مپرداز كه به آخرتت زيان رساند.
آن قدر روزه بگير كه از شهوت تو جلوگيرى كند وچندان روزه مگير كه تو را از نماز باز دارد, زيرا نمازنزد خداوند محبوبتر از روزه است .

فرزندم , دنيا دريايى ژرف است كه مردمان بسيارى در آن نابود شده اند.
خـود را ايـمـان قـرار ده و بـادبـانـش را تـوكـل ورهـتوشه ات را تقواى خدا, اگر نجات يافتى به سـبـب رحـمت و مهربانى خدا نجات يافته اى , و اگر هلاك شدى به سبب گناهان خودت هلاك شده اى .

فـرزنـدم , اگـر در خـردسالى ادب آموختى , دربزرگسالى از آن بهره مند خواهى شد و كسى كه ادب را سـرمـايه و توانگرى بداند, بدان اهتمام ورزد وكسى كه نسبت به ادب اهتمام ورزد, در راه آموختن آن خود را به رنج و زحمت اندازد و هركه در راه آموختنش رنج برد, سخت در پى آن برآيد و هر كه سخت در پى ادب برآيد, به منافع آن برسد.
ادب را خـوى و عـادت خود گير, زيرا با اين كارجانشين گذشتگانت مى شوى و جانشين خود را سودمى رسانى و اميدوار به تو اميد مى بندد و بيمناك ازصولت و ابهت تو مى ترسد.
ادب سستى و تنبلى كنى و در طلب جز آن برآيى .

اگر در امر دنيا شكست خوردى , مبادا در كارآخرت دچار شكست شوى .

جايگاهش از دست دادى , بدان كه در كار آخرت شكست خورده اى .

خـود زمـانـى را هـم بـه تـحـصيل علم اختصاص بده , زيراهيچ چيز مانند ترك علم , علم را ضايع نمى كند.
گاه با افراد لجوج بحث علمى نكن .

به جدال مپرداز.
هـيـچ سـتمگرى همراهى و دوستى مكن , با هيچ گنهكار آلوده اى دوستى نكن و با هيچ شخصى كه متهم به گناه و فساد است , رفاقت مورز و دانش خودرا مانند پولت گنجينه و پنهان كن .

فـرزنـدم , از خـداونـد چنان بترس كه اگر در روزقيامت نيكى هاى جن و انس را با خود بياورى , بـازبـيـم آن داشـتـه بـاشـى كه عذابت كند و به خداوند چنان اميدوار باش كه اگر روز قيامت با گناهان جن و انس بيايى , باز اميد به آمرزش او داشته باشى .

فرزند لقمان به او گفت : اى پدر, چگونه طاقت و گنجايش چنين چيزى را داشته باشم , حال آن كـه مـرا يـك دل بـيـش نـيست ؟
لقمان به او فرمود :فرزندم , اگر دل مؤمن را بيرون آورند و آن رابشكافند, در آن دو نور يافت مى شود : نورى از بيم و نورى از اميد.
يك به وزن ذره اى سنگين تر از ديگرى نخواهدبود.
گـفته است تصديق مى كند و هر كه گفته هاى خدا راباور كند, آن چه را خدا فرمان داده است به كارمى بندد و كسى كه فرمان خدا را به كار نبندد, گفته اورا باور نكرده است .

گواه بر ديگرى مى باشد.
پـس , كسى كه صادقانه به خداوند ايمان بياورد,خالصانه و بى ريا هم براى خدا كار مى كند و كسى كه خالصانه و بى ريا براى خدا كار كند, صادقانه به خداايمان آورده است .

او مـى ترسد و كسى كه از خدا بترسد, او را دوست هم دارد و كسى كه او را دوست بدارد, فرمانش راپـيـروى مـى كند وكسى كه فرمان او را پيروى كند,مستوجب بهشت و خشنودى خدا مى شود و كسى كه دنبال خشنودى خدا نباشد, از خشم و ناخشنودى خدا هم باكى ندارد.
ناخشنودى او.
فرزندم , به دنيا اعتماد مكن و دلت را بدان مشغول مساز, زيرا خداوند هيچ آفريده اى نيافريده است كه در نظر او خوارتر از دنيا باشد.
كـه نـعـمـت هاى دنيا را پاداش مطيعان قرار نداده وبلاى آن را نيز كيفر نافرمانان در نظر نگرفته است ؟
.
ـ امام باقر(ع ) : به لقمان گفته شد : كدام حكمت است كه جامع همه حكمت هاى توست ؟
گفت : ايـن كـه خود را درباره چيزى كه برايم ضمانت شده است , به زحمت نيندازم و آن چه را كه به خود من واگذار شده است , ضايع نگردانم .

ـ لـقـمـان (ع ) ـ در مـقام اندرز به فرزندخود ـ : فرزندم ! اگر درباره مردن شك دارى ,خواب را از خـودت بـردار, امـا بدان كه هرگز توان اين كار را ندارى و اگر درباره رستاخيز شك دارى ,بيدار شدن از خواب را از خودت بردار, ليكن بدان كه هرگز نمى توانى چنين كنى .

مـى برى كه جان تو در اختيار غير توست و خواب درحقيقت به منزله مرگ است و بيدار شدن پس ازخواب به منزله برانگيخته شدن پس از مرگ .

فرزندم , نزديك مشو كه از تو دورتر مى شود ودور مشو كه خوار مى شوى .

خـود را دوسـت دارد, مـگر آدميزاد كه همتاى خويش را دوست نمى دارد   ((18)) ! احسان [ كالاى ]خود را جز به كسى كه خواهان آن است عرضه مدار.
هـمچنان كه هيچ گاه ميان گوسفند و گرگ دوستى برقرار نمى شود, ميان نيكوكار و بدكار نيز دوستى وجود ندارد.
لاجـرم مـقـدارى از آن بـه بـدن او مى چسبد, همچنين كسى كه با گنهكار آميزش كند برخى از راه هاى او راياد مى گيرد.
ناسزا شنود, كسى كه به جاى بدنام قدم گذارد, موردتهمت و سؤ ظن قرار گيرد.
همنشينى كند, سالم نمى ماند.
خود را نداشته باشد, پشيمان مى شود.
فرزندم , صد دوست بگير و يك دشمن مگير.
فرزندم , در حقيقت تو را بهره اى است و خويى .

بهره ات همان دين توست و خويت , طرز رفتارت ميان مردم .

نيكو را فراگير.
فرزندم , بنده نيكان باش و فرزند بدان مباش .

فرزندم , امانت پرداز باش , تا دنيا و آخرتت سالم بماند.
را دوست ندارد.
به مردم چنان وانمود مكن كه از خدا مى ترسى .

ـ نـيـز در مـقـام موعظه به فرزندش ـ : فرزندم ,پيش از تو مردم براى فرزندانشان جمع كردند اما نه آن چه جمع كردند باقى ماند و نه آنان كه برايشان جمع كردند.
مامورى كارى انجام دهى و در مقابل آن , وعده مزدى به تو داده اند.
مزدت را كامل بگير.
مـبـاش كه در كشتزارى سرسبز افتاده و آن قدرچريده است كه پروار گشته و مرگش در همان پروارشدن اوست .

رودخـانـه اى بـدان كـه از آن مـى گـذرى و پـشـت سـرمـى گذارى و ديگر هرگز به سوى آن برنمى گردى .

آن را خراب كن و آبادش مساز, زيرا كه مامور به ساختن آن نيستى .

خـداى عـزوجـل بـايـسـتـى , از چـهار چيز بازخواست خواهى شد : از جوانيت كه چگونه به پيرى رسـانـدى و از عمرت كه در چه راه گذراندى و از مالت كه ازچه راه به دست آوردى و در چه راه خرج كردى .

پس خود را براى آن روز آماده ساز و براى اين پرسش ها, پاسخى فراهم كن .

دست داده اى اندوه مخور, زيرا اندك دنيا چندان نمى پايد و بسيار آن مايه فتنه و بلاست .

هـوش بـاش , و در كـار خويش بكوش و پرده (غفلت ) از چهره (دل ) خود كنار زن و احسان ونيكى پـروردگارت را بجوى و در دلت هر دم توبه كن و پيش از آن كه آهنگ تو شود و ايامت به سرآيد و مرگ ميان تو و خواسته هايت حايل شود, دراستفاده از فرصتى كه دارى بشتاب .

ـ نـيـز در انـدرز بـه فـرزندش ـ : فرزندم , ازبى حوصلگى و بدخويى و كم صبرى بپرهيز, زيراهيچ دوستى تحمل اين خصلت ها را ندارد.
كـارهـايـت خـود را به تانى و آرامش پايبند گردان و برتحمل زحمات (يا بار هزينه هاى ) برادران شكيباساز و با همه مردم خوش اخلاق باش .

فـرزنـدم , اگـر (از مـال دنـيـا) چيزى ندارى كه با آن به خويشانت رسيدگى كنى و به برادرانت بـبـخـشى ,دست كم خوش خويى و خوشرويى (با آنان ) را ازدست مده , زيرا كسى كه اخلاق خوش داشته باشد,نيكان او را دوست بدارند و بدكاران از وى دورى كنند.
گوارا شود.
باشى , چشم طمع از آن چه مردم دارند بركن , چرا كه انبيا و صديقان اگر به آن مقامات رسيدند از آن روبود كه رشته طمع بريدند.
نبوت 2 / 1    ((خاصه 19)) اشمويل .

اشمويل (ع ).

قرآن .

((آيـا از سـران بـنـى اسـرائيـل پـس از موسى خبر نيافتى آن گاه كه به پيامبرى از خود گفتند : پادشاهى براى مابگمار تا در راه خدا پيكار كنيم .

جنگيدن بر شما مقرر گردد, چه بسا پيكار نكنيد.
چرا در راه خدا نجنگيم با آن كه ما از ديارمان و از نزدفرزندانمان بيرون رانده شده ايم .

بر آنان مقرر شد, جز شمارى اندك از آنان , همگى پشت كردند و خداوند به حال ستمكاران داناست .

به آنان گفت : در حقيقت , خداوند طالوت را بر شما به پادشاهى گماشته است .

پـادشـاهـى بـاشـد بـا آن كـه ما به پادشاهى از وى سزاوارتريم و به او از حيث مال گشايشى داده نـشـده است ؟
پيامبرشان گفت : در حقيقت , خدا او را بر شمابرترى داده و او را در دانش و نيروى بدنى بر شمابرترى بخشيده است و خداوند پادشاهى خود را به هركس كه بخواهد مى دهد.
پيامبرشان بديشان گفت : در حقيقت , نشانه پادشاهى اواين است كه آن صندوق (عهد) كه در آن آرامـش خاطرى ازجانب پروردگارتان است و بازمانده اى از آن چه خاندان موسى و خاندان هارون (در آن ) بر جاى نهاده اند ـ درحالى كه فرشتگان آن را حمل مى كنند ـ به سوى شماخواهد آمد.
(رويداد) نشانه اى است .

بيرون شد, گفت : خداوند شما را به وسيله رودخانه اى خواهد آزمود.
نيست و هركس از آن نخورد, قطعا او از (پيروان ) من است , مگر كسى كه با دستش كفى برگيرد.