ولايت فقيه در حكومت اسلام ، جلد دوم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۲ -


درس چهاردهم : بحث پيرامون حديث : مَجَارِىَ الْأُمُورِ وَ الْأَحْكَامِ عَلَى أَيْدِى الْعُلَمَآءِ بِاللَهِ الْأُمَنَآءِ عَلَى حَلَالِهِ وَ حَرَامِهِ ؛ و حديث : اللَهُمّ ارْحَمْ خُلَفَآئِى

أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ

بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ

وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ

وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ

يكى از أدلّه صريحه ولايت فقيه ، روايتى است كه در «تُحَف العُقول» شيخِ ثِقه، أبو محمّد ، حسن بن علىّ بن الحسين بن شُعبه حَرّانىّ ، در باب روايات منقوله از إمام متّقى ، السّبطِ الشّهيد ، أبى عبد الله ، حسين بن علىّ عليهما السّلام ، در ضمن خطبه آن حضرت در أمر به معروف و نهى از منكر نقل مى‏نمايد ، كه فرمودند :

اعْتَبِروُا أَيّهَا النّاسُ بِمَا وَعَظَ اللَهُ بِهِ أَوْلِيَآءَهُ مِنْ سُوء ثَنَآئِهِ عَلَى الْأَحْبَارِ !

«اى مردم ! عبرت بگيريد از آنچه كه پروردگار به آن چيز ، أولياء خود را موعظه و نصيحت مى‏كند ؛ و از علماء زشت كردارى كه بر خلاف ممشاى حقّ حركت مى‏كنند ، به بدى ياد مى‏نمايد ؛ و آنها را به انتقاد و مذَمّت مى‏كشد.»

حضرت به سخنان خود إدامه داده تا اينكه مى‏فرمايد : وَ أَنْتُمْ أَعْظَمُ النّاسِ مُصِيبَةً لِمَا غَلَبْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ مَنَازِلِ الْعُلَمَآء لَوْ كُنْتُمْ تَسَعُونَ ذَلِكَ بِأَنّ مَجَارِىَ الْأُمُورِ وَ الْأَحْكَامِ عَلَى أَيْدِى الْعُلَمآء بِاللَهِ ، الْأُمَنآء عَلَى حَلاَلِهِ وَ حَرَامِهِ (1) .

و همچنين در «تحف العقول» آمده است كه اين خطبه از أميرالمؤمنين عليه السّلام هم روايت شده است .

أَنْتُمْ أَعْظَمُ النّاسِ مُصِيبَةً لِمَا غَلَبْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ مَنَازِلِ الْعُلَمآء .

غَلَبَ الرّجُلَ ، وَ غَلَبَ عَلَيْهِ ؛ يعنى : قَهَرَهُ وَ اعْتَزّبِهِ . اعْتَزّ عَلَى فُلانٍ : أَىْ تَعَظّمَ عَلَيْهِ وَ غَلَبَهُ . به كسى كه در خود يك حالِ بزرگى مى‏بيند و خود را بزرگ مى‏پندارد ، و نسبت به مقام كوچكتر ، خويشتن را در مقامِ بالاتر و داراى سَيطَره و إحاطه نسبت به آن كوچك تصوّر مى‏كند ، مى‏گويند : تَعَظّمَ .

لِمَا غَلَبْتُمْ عَلَيْهِ . يعنى شما منازل علماء و درجات و مقامات آنها را در يك محلّ پائينى قرار داديد و بر آنها تَرفّع و تَعظّم نموديد ! و اين براى شما بسيار مصيبت اندوهناكى است ! شما عظيم ترين مصيبت را داريد به جهت بزرگ منشى و تَعظّم و برترى كه براى خود ، در برابر قَدر و مَنزِلت علماء قرار داده‏ايد ! اگر بر اين مطلب إحاطه داشته و در خود بگيريد و بگنجانيد و بفهميد و مطّلع بشويد كه : محلّ و مجراى اُمور و أحكام ، بدست علماء بالله است ، كه بر حلال و حرام او أمين هستند .

در اينجا منظور از : مَجَارِىَ الْأُمُورِ وَ الْأَحْكَامِ ، مجارى اُمور و أحكام اجتماعى است ، كه راجع به سياست مُدُن و تربيت أفراد و نگهدارى آنها از مفاسد و از دشمنان و رساندن آنان به سعادت كامل و به فعليّت در آوردن همه استعدادها ، و رهائى آنها از دست نيستى ، فقر ، مرض ، هلاكت ، جهالت ، و به طور نارَس و كال از دنيا رفتن ، و به فعليّت نرسيدنِ استعدادات و قواى آنها مى‏باشد .

مصيبت شما خيلى عظيم است ، بواسطه اين ترفّع و بزرگ منشى كه در خود ، نسبت به مَنزِلت و قدر و قيمت علماء قرار داده‏ايد . مجارى اُمور و أحكام ، علماء هستند .

توضيح مطلب اينكه : علماء ، حكمت را دو قسمت مى‏كنند : حكمت نظرىّ و حكمت عملىّ .

حكمت نظرىّ : عبارت است از آنچه كه براى كمال نفس إنسانى ، از نقطه نظر سير معارف و تكميل قواى عاقله إنسان لازم است .

حكمت عملىّ : راجع به أعمالى است كه إنسان براى كمال خود انجام مى‏دهد و آن ، مقدّمه براى كمال عقلى است .

و حكمت عملىّ را به سه بخش تقسيم مى‏كنند . أوّل : علم تهذيب نفس، كه راجع به أخلاق است ؛ دوّم : سياست مُدُن ؛ سوّم : تدبير منزل .

سياست مُدُن ، كه قسمت دوّم از حكمت عملى است ، بر دو قسم است:

أوّل : حفظ روابط داخلى مردم ، و رساندن مايحتاج آنها به آنان ، و برقرار ساختن عدالت كامل در ميان آنها ، و دادن حقّ هر ذى حقّى را به او به نحو أتَمّ و أكمل ، بطورى كه در ميان جامعه حيف و ميل و تبعيضى وجود نداشته باشد ؛ هيچكس بدون جهت ، برترى بر ديگرى إعمال نكند ؛ و تمام أفراد جامعه به سهميّه خود كه براى آنها ضرورت دارد برسند . و بعبارت ديگر : تأمين مايحتاج داخل جامعه ؛ غاية الأمر ، هر جامعه‏اى نسبت به خودش .

دوّم : دفع دشمنان خارجى است . زيرا أفراد هر جامعه‏اى براى اينكه ثابت و اُستوار بمانند ، بايد مجهّز به تجهيزات دفاعيّه باشند ، تا بتوانند در مقابل دشمنان خارجى به دفاع برخيزند ، و آنها را از حوزه خويش دفع كنند . و اگر مجتمعى در بالاترين درجه از نظر فرهنگى ، مالى ، و آسايش و راحتى هم باشد ، ولى قوّه دفاعيّه نداشته باشد و محيط خود را از گزند دشمن ، أيّامَا كَانَ ، حفظ نكند ، آن جامعه در شُرُف نابودى و زوال است ؛ و بدون شكّ از بين ميرود .

و لذا در تمام جوامعى كه تا به حال در تاريخ سراغ داريم مى‏بينيم : آنها علاوه بر اينكه در حفظ قواى داخل و تأمين سعادت داخلى كشورشان مى‏كوشيدند ، قواى دفاعيّه براى مقابله با دشمن خارجى هم داشته‏اند تا بتوانند بوسيله آن ، دشمن را به هر كيفيّت و به هر صورتى كه هست ، از لحاظ سياست و نفوذ او در داخله محدوده و اجتماع خود ، دور نگهدارند و از حركت و حمله او جلوگيرى كنند . حتّى بعضى از جامعه‏ها بيشتر از مقدارى كه براى حفظ داخل مى‏كوشند ، براى دفع دشمن خارجى و بيم از آسيب او در تلاشند ، و از مصارف داخل خود ، براى آن مايه مى‏گذارند .

بزرگان هميشه در اين قسمت از حكمت عملىّ (سياست مُدُن) هر دو مورد را مُراعات مى‏كردند ؛ هم در قسمت جلب منافعى كه راجع به داخل مجتمع و محيط است ، و هم در قسمت دفع مَضارّ نسبت به دشمنان خارجى تا اينكه احتمالاً بر اين مجتمع وارد نشوند .

و اين مسأله دفاع از خارج ، بسيار مهمّ‏است ؛ و در إسلام بعنوان حفظ بيضه إسلام ، معروف است ؛ و مى‏گويند : بيضه إسلام از همه چيز ، أهمّيّتش بيشتر است . حفظ بيضه إسلام ، يعنى حفظ مجتمع إسلام و حكومت إسلام و سياست إسلام و إسلاميّتى كه إسلام بر او قائم است از گزند دشمنان ؛ كه از همه چيز واجب تر و لازم تر و مهمتر است ؛ و در سائر جوامع هم ، از آن تعبير به وطن شناسى مى‏كنند .

در عبارت شريفه : مَجَارِىَ الْأُمُورِ وَ الْأَحْكَامِ ، إشاره به همين معنى شده است . يعنى آن اُمور و أحكامى كه با آنها بيضه إسلام از گزند دشمن حفظ مى‏شود . و چنانچه تمام اين أحكام و اُمور بر أساس مسير خود بدست علماء بالله و أمينانِ بر حلال و حرام او قرار گيرد ، إسلام پايدار خواهد ماند ؛ و إلّا اگر بيضه إسلام شكسته شود ، وحدتِ مسلمين از بين رفته ، و دين آسيب ديده از بين مى‏رود .

اينك براى توضيح اين روايت شريف ، مطلبى را كه شهيد ثانى در كتاب «مُنية المُريد» آورده است ، بيان مى‏كنيم و سپس آن را شرح مى‏دهيم :

ايشان ـ البتّه نه به مناسبت شرح اين روايت ، بلكه در مطلب مستقلّى كه دارد ـ مى‏فرمايد : مرجع جميع علوم به دو أمر است : أوّل : علم معامله ، دوّم : علم معرفت . (و شايد هم منظورشان از علم معامله و علم معرفت همان حكمت عملىّ و حكمت نظرىّ باشد.)

فَعِلْمُ الْمُعامَلَةِ هُوَ مَعْرِفَةُ الْحَلالِ وَ الْحَرامِ وَ نَظآئِرِهِما مِنَ الْأحْكامِ ، وَ مَعْرِفَةُ أخْلاقِ النّفْسِ المَذْمومَةِ وَ الْمَحْمودَةِ وَ كَيْفيّةِ عِلاجِها وَ الْفِرارِ مِنْها .

«علم معامله ، معرفت حلال و حرام و سائر أحكامى است كه نظير اينها مى‏باشد . و معرفت أخلاقِ مذمومه و محموده نفس ، كه إنسان أخلاق خوب و بد را تشخيص داده ، كيفيّت علاج و فرار از أخلاق مذمومه را بداند ، اينها همه داخل در علم معامله است.»

وَ عِلْمُ الْمَعْرِفَةِ مِثلُ الْعِلْمِ بِاللَهِ تَعالَى وَ صِفاتِهِ وَ أسْمآئِه .

«علم به خدا و صفات و أسماء پروردگار ، علم معرفت است.»

از اين دو علم گذشته ، بقيّه علوم يا آلات براى اين علومند ، يا اينكه فى‏الجمله در بعضى از أعمال مورد استفاده قرار مى‏گيرند ؛ نه اينكه كلّيّت داشته باشند .

و پس از اينكه علوم منحصر شد در علم معامله و علم معرفت ، معلوم است كه : علم معامله هم فائده‏اى ندارد مگر براى عمل ؛ بلكه اگر عمل نباشد ، إنسان احتياج به آن علم ندارد ؛ و بلكه آن علم أصلاً بدون عمل هيچ ارزشى ندارد .

علم معامله ، يعنى علمى كه براى عمل است . علم حلال و حرام و علم أخلاق ، فائده عملى دارند ، و اگر إنسان واجد اين علوم باشد ، ولى بدان عمل نكند هيچ فائده‏اى ندارد . سپس مى‏فرمايد :

اينك كه مطلب به اينجا رسيد مى‏گوئيم : آن كس كه مبانى علوم شرعيّه را براى خود محكم و مُتقَن مى‏كند ، اگر از تفقّد جوارح خود بى اعتنا باشد ، و آنها را از معاصى حفظ نكند و به طاعات إلزام ننمايد ، و از فرائض به نوافل ترقّى نداده و از واجبات به سُنَن ارتقاء ندهد اتّكالًا عَلَى اتّصافِهِ بِالْعِلْم ، بجهت اتّكاء به علمى كه دارد ، و گمان دارد با همين ديگر مطلب تمام است ، و اگر چنين بپندارد كه اين علوم ، مقصود بالذّات هستند و اينك كه من عالم هستم ، به مقام كمال رسيده‏ام و ديگر نيازى به عمل نيست ، اين شخص : مَغْرورٌ فى نَفْسِهِ ، مَخْدوعٌ عَنْ دينِهِ ، تُلْبَسُ عَلَيْهِ عاقِبَةُ عَمَلِه . «او دارد خود را گول مى‏زند ؛ در باطن خود گول خورده ، و در دين دچار حيله و مكر شده ، و دين خود را باخته و عاقبت أمر بر او مشتبه شده است.» يعنى اين ، شخصِ مريض و مغرورى است كه قابل علاج نيست .

سپس مرحوم شهيد ثانى اين عالِم مغرور را به يك شخص مريض تشبيه نموده ، شرح بسيار نافعى به دنبال اين مطلب مى‏آورد (2) .

حال بر أساس فرمايش اين بزرگوار عرض مى‏كنيم كه : بنابراين ، علماء به سه دسته تقسيم مى‏شوند :

أوّل : عالِمٌ بِاللَهِ ؛ وَ هُوَ الّذى تَشَرّفَ بِلِقآئِهِ تَعالَى وَ أدْرَكَ تَوْحيدَهُ الذّاتىّ وَ الصّفاتىّ وَ الْأفْعالىّ .

«عالم بالله ؛ و آن كسى است كه مشَرّف به لقاء خدا شده و توحيد ذاتىّ و صفاتىّ و أفعالى پروردگار را إدراك كرده‏است.»

دوّم : عالِمٌ بِأَمْرِ اللَهِ ؛ وَ هُوَ الّذى تَعَلّمَ مِنَ العُلومِ الرّسْمِيّةِ التّفْكيرِيّةِ قَدْرًا يَعْلَمُ بِهِ الْأحْكامَ الْجُزْئِيّةَ فى الْعِباداتِ وَ الْمُعامَلاتِ وَ السّياساتِ وَ غَيْرِها .

«عالم بأمْرِ الله ؛ و آن عالمى است كه با خواندن و نوشتن و مكتب رفتن و تعلّم و تفكّر مقدارى از علوم رسميّه را بدست مى‏آورد كه بوسيله آن ، أحكام جزئيّه را أعمّ از عبادات و معاملات و سياسات و غيرها فرا مى‏گيرد . اين را مى‏گويند : عالم بِأمرِ اللَهِ.»

سوّم : عالِمٌ بِاللَهِ وَ بِأَمْرِ اللَه .

«آن عالمى كه هم عالم بِالله و هم عالم بِأمرِ الله است . و آن عالمى است كه أنوار ملكوت در قلبش تجلّى كرده ، و از حبّ دنيا در حَضيض ناسوت ، خود را خارج نموده ، و سينه‏اش به نور إسلام مُنْشَرِح شده ، و قلبش براى قبول و تلقّى نَفَحاتِ سُبحانيّه ، از عالم جَبَروت اتّساع يافته‏است ، و از أهل توحيد شده و در عالم لاهوت وارد گرديده است.»

اين عالِمى است كه عالم بِالله است ؛ وَ عَرَفَ رَبّهُ بِرَبّه ؛ خدا را به خدا شناخته است . وَ عَرَفَ الْخَلْقَ بِرَبّه ؛ و خلق خدا را به خدا شناخته است ؛ مخلوقات را به خدا شناخته است ؛ و نيز فانى در ذات خدا شده و باقى به بقاء خدا گرديده است ؛ و در ميان خلق خدا ، به حقّ سير كرده و أسفار أربعه او تمام شده است . وَ هُوَ الْعالِمُ بِاللَهِ وَ بِأَمْرِاللَه ؛ اين شخص ، هم عالم به خدا و هم عالم به أمر خداست .

و اينان همان علمائى هستند كه حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام ، در اين خطبه إشاره فرمود كه : بِأَنّ مَجَارِىَ الْأُمُورِ وَ الْأَحْكَامِ عَلَى أَيْدِى الْعُلَمَآء بِاللَهِ ، الْأُمَنَآء عَلَى حَلاَلِهِ وَ حَرَامِهِ .

علماء بِاللَه و اُمناء بر حلال و حرام خدا ، يعنى أفراد پاسدارى كه در جنبه عالَم بقاء ، أسفارشان تمام شده است ؛ و علم به أحكام و سياسات پيدا كرده‏اند ، و در دو مرحله علم بالله و علم بأمر الله ، حائز مقام وحدت در كثرت و كثرت در وحدت مى‏باشند . بنابراين علماء بالله و بأمرالله همان أفرادى هستند كه به مزيد لطف پروردگار اختصاص يافته‏اند ؛ و پروردگار ، ايشان را در حرم قدس خود داخل كرده و از صافىِ علم زلال خود آنها را إشراب فرموده و از علوم اصطلاحيّه نيز آنها را عالم نموده و به آنها فهمانده است ، أمّا : بِنورٍ إلَهىّ عَنْ تَحْقيقٍ وَ شُهود .

اينها علوم تفكيريّه و رسميّه را نه تنها از نقطه نظر خواندن و حفظ كردن و ياد گرفتن و پس دادن ، بلكه همين علوم تفكيريّه و علوم رسميّه را عَنْ تحقيقٍ و شهود ياد گرفته‏اند . و خداوند در قرآن مجيد مى‏فرمايد : أَفَمَن شَرَحَ اللَهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَمِ فَهُوَ عَلَى‏ نُورٍ مّن رّبّهِ (3) . «آن كسى كه خداوند سينه او را براى إسلام منشرح ساخته است ، او با نورى از طرف پروردگار خودش يعنى با نور إلهى است.»

يَأَيّهَا الّذِينَ ءَامَنُوا اتّقُوا اللَه وَ ءَامِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِن رّحْمَتِهِ وَ يَجْعَل لّكُمْ نُورًا تَمْشُونَ بِهِ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَهُ غَفُورٌ رّحِيمٌ (4) .

«اى كسانى كه إيمان آورده‏ايد ! تقواى پروردگار را داشته باشيد و به پيغمبرش إيمان بياوريد ، تا خدا دو نصيب از رحمت خود به شما عنايت كند ؛ و به شما نورى بدهد كه بوسيله آن حركت كنيد.» شاهد ما در اينجاست : آن نورى كه خداوند به إنسان مى‏دهد و إنسان با آن نور حركت مى‏كند .

يَأَيّهَا الّذِينَ ءَامَنُوا إِن تَتّقُوا اللَه يَجْعَل لّكُمْ فُرْقَانًا (5) .

«اى كسانى كه إيمان آورده‏ايد ، اگر تقواى خدا را پيشه كنيد ، خدا به شما فُرقان مى‏دهد .» يعنى : ملكه‏اى ، حالى ، إدراكى به شما ميدهد كه شما با آن فرقان ، هر حقّ و باطلى را فوراً تشخيص مى‏دهيد . حقّ با باطل براى شما ملتبِس نميشود ؛ اشتباه نمى‏كنيد ؛ در شبهات فرو نمى‏رويد ؛ هميشه حقّ مانند يك خورشيد درخشان ، و باطل هم مانند يك لُجّه تاريك و مكان ظلمانى ، براى شما مشخّص خواهد بود ؛ و هيچ وقت اين دو با همديگر مخلوط نشده ، مُلتبِس به يكديگر نميشوند .

اين فرقان ، فرقانى است كه بين حقّ و باطل جدائى مى‏اندازد . و پروردگار اين فرقان را به خود شما عنايت مى‏كند ، اگر تقوى پيشه كنيد ! اين لازمه تقوى است .

بنابراين ، علماء بالله و بأمرِ الله تنها كسانى هستند كه بر حلال و حرام خدا مأمونند . و اينها أفرادى هستند كه حضرت در اينجا مى‏فرمايند :

مَجَارِىَ الْأُمُورِ وَ الْأَحْكَامِ عَلَى أَيْدِى الْعُلَمَآء بِاللَهِ ، الْأُمَنَآء عَلَى حَلاَلِهِ وَ حَرَامِهِ . نه هر كسى كه چند روزى برود درس بخواند و چند صفحه‏اى هم از كتب ، بدون فهم و درايت و بدون رعايت حفظ كند ؛ و بدون توحيد و معرفت إلهىّ و بدون ورود در مقام عرفان إلهىّ ، اينها را ياد بگيرد ؛ بعد هم بيايد و بر كرسى تدريس بنشيند و براى مردم عوامى كه همه آنها نابينا و كورند ، فتوَى بدهد و أمر و نهى كند ؛ و با آنچه در ذهن خود حفظ كرده‏است ، آنها را مخاطب قرار دهد ، و نفهمد كه چه مى‏گويد ؛ و آن أفراد بيچاره‏اى هم كه در تحت تعليم او واقعند ، نمى‏فهمند كه اين شخص آنان را به كجا مى‏كشاند ! وَ أَضَلّوا كَثِيرًا وَ ضَلّوا عَن سَوَآء السّبِيلِ (6) .

(ضَلّوا وَ أَضَلّوا) هم خودش گمراه است و هم تمام أفرادى را كه بدنبال او مى‏روند ، گمراه مى‏كند . اينها أفرادى نيستند كه حضرت در موردشان بفرمايد : مَجَارِىَ الْأُمُورِ وَ الْأَحْكَامِ عَلَى أَيْدِى الْعُلَمَآء باللَهِ .

بلكه اينها أفرادى هستند كه أساساً فقيه نيستند ؛ اينها متسمّىِ به فقه هستند و بر خود نام فقيه نهاده‏اند و در مَسند حكم نشسته‏اند ، در حالتى كه مقصد أقصاى اينها دنياست . مقصد أقصاى اينها همين تدريس و تدرّس و رياست و حكومت ، و بر رِقاب مردم سوار شدن و نام و آوازه خود را در ميان مردم گسترش دادن است ؛ و هدف آنها به همينجا خاتمه پيدا مى‏كند .

فَأَعْرِضْ عَن مّن تَوَلّى‏ عَن ذِكْرِنَا وَ لَمْ يُرِدْ إِلّا الْحَيَوةَ الدّنْيَا ش ذَ لِكَ مَبْلَغُهُم مّنَ الْعِلْمِ إِنّ رَبّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن ضَلّ عَن سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدَى‏ (7) .

عجيب آيه‏اى است ! نهايت بلوغ آنها از إدراك و فهم ، منحصر به حيات دنياست و از آن تجاوز نمى‏كنند ؛ و از شهوات و حبّ جاه و حبّ رياست نمى‏گذرند . مَبْلَغ ؛ يعنى محلّ بلوغِ فكر آنها به همينجا منتهى شده است ؛ از اينجا ديگر نمى‏توانند تجاوز كنند . حقّاً پروردگار تو داناتر است به آن كسانيكه از راه او منحرف و گمراه گشته ، و به آن كسانيكه راه را پيدا كرده و هدايت يافته‏اند . يعنى اين أفراد ، أفراد گمراهى هستند و راه را گم كرده‏اند .

قالَ شَيْخُنا الْاُسْتاذُ الْمُحَقّقُ الْمُدَقّقُ ، الْعَلاّمَةُ الْفَهّامَةُ ، الشّيْخُ الْحُسَيْنُ الْحِلّىّ ، تَغَمّدَهُ اللَهُ بِرَحْمَتِهِ فى مَجْلِسِ الدّرْسِ عِنْدَ بَحْثِهِ عَنْ وِلايَةِ الْفَقيه :

«اُستاد بزرگ ما در نجف ، در بحث از ولايت فقيه به اين روايت شريفه كه رسيدند ، در ضمن مطالبى كه بيان داشتند فرمودند» :

قالَ بَعْضُ الْعُلَمآء : مراد از علماء بالله در اين روايت ، قومى هستند از أهل معرفت كه دنيا را از دلهاى خود كنده‏اند و از وَساوِس شيطان و نفس أمّاره مصون شده‏اند .

چرا ؟ براى اينكه كارهاى خود را براى خداوند عزّوجلّ خالص كرده و إخلاص در عمل داشته‏اند ، و أمر را به خدا سپرده‏اند . كَما قالَ مَوْلانا وَ إمامُنا أميرُالْمُؤْمِنينَ سَلامُ اللَهِ عَلَيْهِ فى خُطْبَتِهِ : وَمَا بَرِحَ لِلّهِ عَزّتْ ءَالَآؤُهُ فِى الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَ فِى أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِى فِكْرِهِمْ وَ كَلّمَهُمْ فِى ذَاتِ عُقُولِهِمْ فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقَظَةٍ فِى الْأَسْمَاعِ وَ الْأَبْصَارِ وَ الْأَفْئِدَةِ (8) ...

و اين خطبه بسيار مفصّل و عجيبى است كه مرحوم شيخ تَغمّدهُ اللهُ بِرَحمَته ، آنرا در درس ، از أوّل تا به آخر براى ما بيان نمودند و بعد فرمودند : فَهَؤُلآ هُمُ الْعُلَمَآءُ بِاللَهِ حَقّا . علماء بالله حقّاً اين أفراد هستند كه حضرت بيان فرموده‏اند .

سپس ايشان فرمود : اين مقام ، مقام رفيع و شأن جليلى مى‏باشد كه : لاتَصِلُ أيْدِينا إلَيْه . «دست ما به آن نميرسد.» نَعوذُ بِاللَهِ مِنْ شُرورِ أنْفُسِنا وَ نَتَمَسّكُ بِلُطْفِهِ وَ كَرَمِه .

مرحوم اُستاد آية الله شيخ حسين حلّىّ مرد بسيار بزرگى بود ؛ بسيار مرد عجيبى بود ؛ از منفردين و متفرّدين در علم و تقوى و زهد و إعراض از رياست‏هاى دنيوى بود ؛ مرد محقّق و شاخصى بود كه همه علماء به علم و فهم و درايت او نيازمند بودند . هر وقت كسى از او مسأله‏اى را سؤال مى‏نمود چه در درس يا در غير موقع درس ؛ مثلاً مى‏پرسيد : فَتوَى و نظريّه شما راجع به اين مسأله چيست ؟ نگاهى مى‏كرد و مى‏گفت : مَنِ أحمق را به فتوَى دادن چه ! كار ما اين است كه برويم و به كتابها نگاه كنيم و مطلبى را بدست بياوريم و بيائيم با رفقا بحثى بكنيم ؛ كارمان اينست .

اين مرد بزرگوار و با شخصيّت و با عظمت كه تحقيقاً از مرحوم آقاى حاجّ سيّد محسن حكيم در دقّت نظر و وسعت اطّلاعات و تبحّر در علم فقه و اُصول برتر بود ـ و خود آقا سيّد محسن معترف به اين معنى بود ـ ايشان در هنگام تدريس (كه بعضى از آن دروس بتقرير اينجانب موجود است) بعضى از عبارات آقاى حاجّ سيّد محسن حكيم رحمة الله عليه را بيان مى‏كرد (البتّه به صورت قالَ بَعْضٌ و يا بَعْضُ مُعاصِرينا بدون آنكه اسمى از «مُستَمسَكُ العُروَة» بر زبان آورد) و كلام ايشان را بسيار خوب تجزيه و تحليل و ردّ كرده ، حقّ مطلب را أدا مى‏نمود .

و ليكن در عين حال در بعضى از مجالسِ آية الله حاج سيّد محسن حكيم حاضر مى‏شد ؛ و اگر كسى (مثلاً نماينده‏اى ، وزيرى ، متصرّفى) از بغداد مى‏آمد و از مرحوم حكيم إجازه حضور ميخواست و يا سؤال و استفتائى داشت ، ايشان مى‏رفت و در آن مجلس مى‏نشست و مطلب او را گوش كرده وحلّ مى‏نمود ، و جواب مى‏داد ؛ مثل يكى از أفراد عادى بسيار معمولى .

عبارت خود ايشان است كه در درس گفتند : وقتى مرحوم آقا سيّد أبوالحسن إصفهانىّ رحمة الله عليه رئيس نشده بود ، ما با رفقاى خودمان قرار گذاشتيم كه نگذاريم ايشان رئيس بشود ؛ زيرا كه او شايسته رهبرى إسلام نبود ؛ و ليكن بعد از اينكه مرحوم آقا سيّد أبوالحسن رئيس شد ، من همه رفقا را جمع كرده گفتم : ديگر دَم نزنيد ! زيرا امروز مخالفت با آقا سيّد أبوالحسن ، مخالفت با جعفربن محمّد عليهما السّلام است . و عملاً هم به اين مطلب ملتزم بودند . يعنى نسبت به هر كسى كه موقعيّت و رياستى پيدا مى‏كرد و فرد شاخصى براى إسلام مى‏شد ، قلباً متواضع بود ؛ و عملاً هم به او خدمت مى‏كرد ؛ ولى قبل از اينكه رئيس بشود اينطور نبود . پدر ايشان در صحن مطهّر أميرالمؤمنين عليه السّلام در نجف أشرف إقامه جماعت مى‏كرد و پس از فوت او ، إقامه جماعت ، اختصاص به مرحوم آقا شيخ حسين حلّى داشت ؛ أمّا ايشان اُستاد خود ، مرحوم نائينى را مقدّم داشتند ؛ و پس از مرحوم آية الله نائينى با آنكه از بهترين تلامذه او بود ، معذلك إقامه نماز را بجاى مرحوم نائينى قبول نكرد و آية الله حاج سيّد محسن حكيم إقامه جماعت نمودند . و ايشان از اين عمل استنكاف مى‏نمود و كراراً و مراراً ميگفت : كار من فقط تدريس است ؛ من طلبه هستم . نه فتوَى داد ، نه رساله‏اى منتشر نمود ؛ و نه نماز جماعت خواند . أمّا در درس و تحقيقات إلى ما شآء الله هر چه بگوئيد كم گفته‏ايد .

ايشان به اندازه يك صندوق تقريرات و تحقيقات و كتب مستقلّه در فقه و اُصول دارد .

يك مرتبه در باره اجتهاد و دقّتى كه علماء بزرگ داشتند (كه تا چه حدّ از فتوَى دادن اجتناب مى‏كردند ؛ و خود را در معرض فتوى قرار نميدادند ؛ و از خداوند علىّ أعلى مى‏ترسيدند ؛ با اينكه مجتهد بودند ، أمّا باز از إفتاء خوددارى مى‏كردند ؛ و شدّت تقوايشان اين مطلب را إيجاب مى‏كرد) فرمود :

بعضى از اين احتياطهائى كه در رساله‏ها هست و الْأحوَطِ وجوبى است ، در أصل ، أحوطِ استحبابى است ؛ ليكن چون آن مجتهد مى‏خواهد از إبراز فتوى خوددارى كند ، و نمى‏خواهد خود را مسؤول عمل مردم نمايد ، لذا به نحو أحوط وجوبى بيان ميكند كه مردم به ديگرى مراجعه كنند و او خود را از تحمّل مسؤوليّت خارج سازد .

سپس فرمود : اُستاد ما مرحوم نائينى قَدّس الله نفسَه يك مرتبه در بالاى منبرِ تدريس فرمود : يا أيُّها الطّلاّب ! مرحوم حاج مُلاّ علىّ كَنى (صاحب كتاب نفيس «قضآء» و معاصر شيخ أنصارى و از أعلام شاگردان و شايد همرديف شيخ أنصارى كه أوّل عالِم و أوّل مجتهد طهران بود ؛ واگر كسى بخواهد از علميّت او مطّلع بشود ، كتاب «قضآء» ايشان را ببيند . «قضآء» حاج ملّا علىّ كَنى معروف است.) ايشان به طهران رفت و تمام علماء طهران كه در مقابل او خاضع و خاشع و به أعلميّت او إذعان داشتند ، نزد او آمده و تقاضا كردند كه : شما متصدّى اُمور مردم باشيد ؛ و در أمر قضاء و مرافعات مردم به شما مراجعه كنند و شما نظر بدهيد و فصل خصومت نمائيد !

اُستاد مى‏فرمود : مرحوم حاج ملّا علىّ كَنى گفت : «من اين كار را نمى‏كنم ؛ زيرا من در اجتهاد خود شكّ دارم» . تا اينكه پنجاه نفر از مجتهدين طهران و أطراف ، از كسانى كه ايشان آنها را مجتهد مى‏دانست ، خدمت ايشان آمده و بر اجتهادشان شهادت دادند ؛ آنوقت ايشان اين پيشنهاد را پذيرفت .

أمّا شما جالسين و حاضرينِ در مجلس درس ، اگر پنجاه نفر از مجتهدين هم شهادت بدهند كه شما مجتهد نيستيد ، باز قبول نمى‏كنيد و ادّعاى اجتهاد مى‏كنيد !

بايد توجّه داشت كه مسأله خيلى مهمّ است . اين مردِ با بصيرت در كوران تمام اين مسائل وارد بود و من تحقيقاً نمى‏توانم بگويم كه از نقطه نظر علمى شيخ حسين حلّى از علّامه حلّىّ كمتر بود . به اندازه‏اى اين مرد دقيق بود كه : مثلاً ما در نزد ايشان طهارت مى‏خوانديم (من در خدمت ايشان علاوه بر اُصول ، يكدوره مكاسب و قدرى هم از كتاب طهارت خواندم و تقريرات آنرا نوشتم) ايشان روايتى را از باب دياتِ «مِفتاحُ الكَرامة» شاهد بر مطلب آورد ! بايد توجّه نمود كه باب دياتِ «مفتاحُ الكَرامة» چه مناسبت با باب طهارت دارد ؟!

ايشان عالمى بود مُتَضلّع ، خبير و منظّم . تمام كتابها ، چه كتابهاى عامّه و چه كتابهاى شيعه را مطالعه مى‏كرد . بعد هر كتابى را كه مطالعه مى‏نمود ، از مطالب آن براى خود فهرستى بر ميداشت . مثلاً از تمام «تاريخ بغداد» يك فهرست داشت . يك رديفِ ستونى از كتابخانه‏اش ـ كه مقدار كتابهايش هم خيلى زياد نبود ـ فقط فهرست آن كتبى بود كه مطالعه كرده و نتيجه آن كتابها را هرچه بود ، لَه يا عليه شيعه ، در آنجا نوشته بود ؛ و هرگاه إنسان به آن مراجعه ميكرد ، مى‏فهميد كه كجاى اين كتاب بر ضرر شيعه و كجايش به نفع شيعه است ، تا در موقع حاجت شفاهاً و يا كتباً در صورت تأليفِ كتابى در كلام ، مَبنىّ بر اعتقادات رَصين و متينِ شيعه ، از آن استمداد كند .

ايشان در اينجا مى‏فرمايد : فَهَؤُلآء ، هُمُ الْعُلَمآءُ بِاللَهِ حَقّا ؛ وَ هَذَا الْمَقامُ مَنْزِلٌ رَفيعٌ وَ شَأْنٌ جَليلٌ لاتَصِلُ أيْدينا إلَيْه . كجا دست ما به اينها ميرسد ؟!

عبارت ايشان است : نَعوذُ بِاللَهِ مِنْ شُرورِ أنْفُسِنا وَ نَتَمَسّكُ بِلُطْفِهِ وَ كَرَمِه.

ثُمّ قالَ : احْتَمَلَ بَعْضُ الْعُلَمآء أنْ يَكونَ الْمُرادُ مِنَ الْعُلَمآء بِاللَهِ فى قَوْلِهِ عَلَيْهِ السّلامُ : «مَجَارِىَ الْأُمُورِ وَ الْأَحْكَامِ عَلَى أَيْدِى الْعُلَمَآء بِاللَهِ» الْعارِفينَ بِهِ بِقَرينَةِ إضافَتِهِمْ إلَيْهِ سُبْحانَهُ ؛ وَ الْمُرادُ مِنَ الْمَجارى ، مَجارِى الْاُمورِ التَكْوينيّة .

سپس مى‏فرمايد : بعضى از علماء احتمال داده‏اند كه : مراد از علماء بالله خصوص عارفين باشد به قرينه إضافه و نسبت دادن آنها به خداوند سبحان ، كه مى‏فرمايد : علماء بالله . و مراد از مجارى هم ، مجارىِ اُمور تكوينى باشد نه تشريعىّ . بنابراين ، اين روايت دلالت مى‏كند بر ولايت تكوينيّه علماء بِالله .

ايشان در قسمت أوّل (كه مقصود از علماء بالله ، عارفين بالله باشد) إشكال نكردند . أمّا در باره مطلب دوّم (كه مراد از مجارى اُمور ، اُمور تكوينيّه باشد) فرمودند : يُبَعّدُهُ ما وَرَدَ فى ذَيْلِهِ : «الْأُمَنَآء عَلَى حَلاَلِهِ وَ حَرَامِهِ» . چون در ذيل روايت هست : «علماء بِالله كه أمين بر حلال و حرام او باشند» و ظاهر اين جمله همان علمائى هستند كه در مقام تشريع ، پاسدار اُمور مردم ميباشند (9) .

اينهم يك روايت ، كه روايت بسيار عجيبى است و دلالتش هم خيلى خوب است . و اين كه حضرت مى‏فرمايد : «أَنْتُمْ أَعْظَمُ النّاسِ مُصِيبَةً لِمَا غَلَبْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ مَنَازِلِ الْعُلَمَآء لَوْ كُنْتُمْ تَسَعُونَ ذَلِكَ بِأَنّ مَجَارِىَ الْأُمُورِ وَ الْأَحْكَامِ عَلَى أَيْدِى الْعُلَمَآء بِاللَهِ ، الْأُمَنَآء عَلَى حَلاَلِهِ وَ حَرَامِهِ.» يعنى اُمور خود را رها كنيد ؛ و آنها را بدست علماء بالله و أمينانِ بر حرام و حلال خدا بسپاريد ، تا اينكه آنها إداره كنند . شما ترفّع كرديد ؛ تعظّم نموديد ؛ و با بزرگ منشى ، حقّ آنها را غصب نموديد و آنها را خانه نشين كرديد .

يكى ديگر از رواياتى كه دلالت بر ولايت فقيه مى‏كند ، روايتى است كه صدوق در «مَعانِى الْأخبار» ذكر كرده است كه :

حَدّثَنا أبى ـ رَحِمَهُ اللَه ـ قالَ : حَدّثَنا عَلِىّ بْنُ إبراهيمَ بْنِ هاشِمٍ عَنْ أبيهِ ، عَنْ الْحُسَيْنِ بْنِ يَزيدَ النّوفِلىّ ، عَنْ عَلِىّ بْنِ داوُدَ الْيَعْقوبىّ ، عَنْ عيسَى بْنِ عَبْدِاللَهِ بْنِ مُحَمّدِ بْنِ عُمَرَ بْنِ عَلِىّ بْنِ أبى طالِبٍ ، عَنْ أبيهِ ، عَنْ جَدّهِ ، عَنْ عَلَىّ [ بْنِ أبى طالِبٍ‏] عَلَيْهِ السّلامُ قالَ : قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ [ وَ سَلّمَ‏] : اللَهُمّ ارْحَمْ خُلَفَآئِى ؛ اللَهُمّ ارْحَمْ خُلَفَآئِى ؛ اللَهُمّ ارْحَمْ خُلَفَآئِى !

مرحوم صدوق سلسله سند را به حضرت علىّ بن أبى طالب عليه السّلام مى‏رساند كه آن حضرت فرمودند : «حضرت رسول أكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم فرمودند : خدايا رحمتت را بر جانشينان من بفرست ، خدايا رحمتت را بر جانشينان من بفرست ، خدايا رحمتت را بر جانشينان من بفرست!» .

قِيلَ لَهُ : يا رَسُولَ اللَه ! وَ مَنْ خُلَفَآؤُكَ ؟ «عرض كردند : خلفاء و جانشينان شما چه كسانى هستند؟!»

قَالَ : الّذِينَ يَأْتُونَ مِنْ بَعْدِى يَرْوُونَ حَدِيثِى وَ سُنّتِى (10) .

«رسول خدا فرمود : آن كسانيكه بعد از من مى‏آيند و حديث و سنّت مرا روايت مى‏كنند.»

و نيز شيخ حرّ عامِلىّ ، اين روايت را از صدوق در «عُيونُ الأخبار» نقل كرده است (11) .

بحث ما در اين روايت از دو جهت است : سنداً ، و دَلالَةً .

أمّا از نظر سند : در سلسله سند اين روايت علىّ بن إبراهيم و پدرش إبراهيم بن هاشم هستند ، كه إبراهيم حسنٌ كالصّحيح و علىّ بن إبراهيم صحيحٌ. و هر دو نفر از أجلّ رُوات و أقدَم آنها و در جلالت و متانت مشهور و معروف هستند .

حسين بن يزيد نَوفِلىّ نيز از أعلام است . شيخ طوسى در «رجالِ» خود او را از أصحاب حضرت إمام رضا عليه السّلام شمرده است ، و در «فهرست» هم او را عنوان كرده ، وَ قالَ : لَهُ كتابٌ . «و گفته است كه : او خود داراى كتاب بوده است» . همچنين نجاشىّ در «رجالِ» خود گفته است : «حسين بن يزيد نَوْفلِىّ : كانَ شاعِرًا أديبًا وَ سَكَنَ الرّىّ وَ ماتَ بِهَا وَ لَهُ كِتابُ التّقِيّة» .

«مردى شاعر و أديب بوده است ، و در رىّ سكونت گزيده و در آنجا هم از دنيا رفته است ، و كتابى دارد بنام : تَقِيّه.» كه البتّه جزء همان اُصولِ أربعَمِأة (چهارصد كتابى كه شيعه داشت و بعد آنها را تبديل به كتب أربعه كردند) محسوب مى‏شود .

و أمّا علىّ بنُ داوُد يعقوبىّ ، رَجُلٌ مَعْروفٌ عِنْدَ الْأصْحاب .

و عيسَى بن عبدِالله بن محمّد بن عُمَر بن أميرالمؤمنين عليه السّلام هم كه راوى اين روايت است ، شيخ در «رجالِ» خود او را از أصحاب حضرت صادق عليه السّلام شمرده ، و در «فهرست» هم آورده است . و نيز نجاشى در «رجال» خود گفته است : لَهُ كتابٌ يَرْويهِ جَمَاعةٌ . «او داراى كتابى است كه جماعتى آن كتاب را از او روايت كرده‏اند.»

اين بحث راجع به سند روايت ؛ كه ظاهراً سند ، سند خوبى است . حَسَنٌ كَالصّحيح ، و معتبر و قابل اعتماد است .

و أمّا دلالت اين خبر : حضرت خلافت را نسبت مى‏دهند به فقهائى كه حديث رسول و سنّت آن حضرت را روايت مى‏كنند ، و براى تأكيد هم سه بار رسول خدا «اللَهُمّ ارْحَمْ خُلَفَآئِى» را تكرار كردند . بعد ، از ايشان سؤال كردند : مَنْ خُلَفَآؤُكَ ؟! حضرت فرمودند : آن كسانى كه پس از من مى‏آيند : يَرْوُونَ حَدِيثِى وَ سُنّتِى . «حديث و سنّت من را روايت ميكنند.» آن فقهائى كه راوى حديث و سنّت رسول خدا هستند ، آنها خلفاء هستند .

بنابراين ، به اين روايت مى‏توان استدلال كرد بر : نَصْبِهِمْ لِلْوِلايَةِ و القَضآء وَ الْإفْتآء . چرا ؟ چون ظهور خلافت قِيامُ الْفَقيهِ مَقامَ النّبِىّ است . خلافت به عنوان إطلاق دلالت مى‏كند بر اينكه : آن شخص خليفه ، قائم مقامِ منوبٌ عنه است . عنوان ، عنوان نيابت و خلافت است ، و حضرت مى‏فرمايد : خُلَفَآئِى . «خلفاء من ، جانشينان من ، قائم مقامان من.» پس هر چيزى از مزايا و خواصّ ، كه براى پيغمبر ثابت است ، براى اين فقهاء ثابت است ، إلاّ ما خَرَجَ بِالدّليل .

و آنچه كه به دليل خارج است ، خصائص إمامت است . آنچه كه راجع به خصوص إمامت است براى هيچيك از فقهاء شيعه نيست و از اختصاصات إمام است ، و أمّا بقيّه چيزها ـ غير از خصائص إمامت ـ را مى‏توانيم از إطلاق اين روايت براى فقهاء إثبات كنيم ؛ كه از جمله آن مَناصب ، ولايت و قضاء و إفتاء است . ما ، هم مى‏توانيم حكومت را براى اينها در اُمور ولائيّه اجتماعيّه مردم إثبات كنيم ، و هم قَضاء و فصل خصومت ، و هم إفتاء و بيان أحكام را براى مردم .

و طبق همان مطلبى كه در باره حديث كُمَيل عرض كرديم ، اين روايت هم اختصاص به أئمّه ندارد ؛ بلكه اللَهُمّ ارْحَمْ خُلَفَآئِى ، با إطلاق دلالت لفظيّه واعتبار قرائن مقاميّه ، شامل جميع علماى ربّانىِ عارف بالله و عالم بأمر الله ميگردد . و قرينه‏اى كه آنها را مختصّ به أئمّه عليهم السّلام بنمايد وجود ندارد ؛ بلكه به عموميّت خودش باقى است . و خليفه رسول الله كه داراى عنوان خلافت باشد ، كسى است كه حديث و سنّت و أحوال حضرت رسول را روايت كند . اين شخص ، خليفه رسول الله است ؛ و اينها همان أفرادى هستند كه خود رسول خدا فرمود : «يَأْتُونَ مِنْ بَعْدِى ، يَرْوُونَ حَدِيثِى وَ سُنّتِى» . اين عبارات ، إطلاق داشته و اختصاص به أئمّه ندارد . و لذا اين روايت هم از رواياتى است كه شاهد بر ولايت و حكومت فقيه ، و قضاء ، و إفتاء اوست و مى‏توان به آن استدلال كرد .

اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد

پى‏نوشتها:‌


1) تُحف العقول» طبع مكتبة الصّدوق ص 237

2) منية المُريد» صفحه 16 و 17 از طبع رحلى سنگى

3) صدر آيه 22 ، از سوره 39 : الزّمر

4) آيه 28 ، از سوره‏57 : الحَديد

5) صدر آيه 29 ، از سوره 8 : الأنفال

6) ذيل آيه 77 ، از سوره 5 : المآئدة

7) آيات 29 و 30 ، از سوره 53 : النّجم

8) خطبه 220 ، باب خُطَب از «نهج البلاغة» ؛ و از طبع مصر با تعليقه شيخ محمّد عبده ، ج 1 ، ص 446 تا ص 448

9) رسالةٌ بديعة» طبع أوّل ، الرّوايات الدّآلّة على ولاية الفقيه ، روايت پنجم ، ص 101 تا 105

10) مَعانى الأخبار» طبع حيدرى سنه 1379 هجرى قمرىّ ، ص 374 و ص 375

11) وسآئل الشّيعة» طبع بهادرى ، ج 3 ، باب 11 ، از أبواب صفات قاضى ، ص 385