همراه با تحول اجتهاد

شهید سید محمد باقر صدر

- ۳ -


سرچشمه‏هاى قدرت در حكومت اسلامى

به نام خداوند بخشاينده بخشايشگر

حكومت اسلامى را گاهى به عنوان يك «ضرورت دينى‏» مورد بررسى قرار مى‏دهيم كه فرمان خدا را روى زمين بر پا مى‏دارد، و نقش انسان را در جانشين خدا شدن تحقق مى‏بخشد، و گاهى نيز با اين كه در پرتو همين حقيقت به بررسى آن مى‏پردازيم، ولى انگيزه‏هاى بزرگ تمدن آفرين، و قدرت‏هاى سترگ آن را در نظر مى‏گيريم كه - با داشتن آن - از هر گونه تجربه اجتماعى ديگر متمايز مى‏گردد.

ما در اين دفتر، موضوع اخير را به گفتگو مى‏گذاريم تا به روشنى دانسته شود كه حكومت اسلامى نه تنها يك ضرورت دينى، كه - گذشته از آن - براى تمدن نيز يك ضرورت است، زيرا يگانه راهى است كه مى‏تواند استعدادهاى انسان را در جهان اسلام شكوفا سازد و او را تا جايگاه طبيعى‏اش - كه پايگاه والاى تمدن انسانى باشد - بالا ببرد و از پراكندگى‏ها و عقب ماندگى‏ها و تباهى‏هاى رنگارنگى كه دچار آن است رهائى بخشد.

اين حقيقت را در گفتار آينده - در هنگام طرح مشخصات حكومت اسلامى - و در لابلاى بحث از دو موضوع اساسى روشن خواهيم كرد:

1) ساختمان عقيدتى‏اى كه حكومت اسلامى را تمايز مى‏بخشد.

2) ساختمان عقيدتى و روحى فرد مسلمان به گونه‏اى كه امروزه واقعيت جهان اسلامى نشان دهنده آن است.

ساختمان عقيدتى حكومت اسلامى

ساختمان عقيدتى حكومت و هدف آن در سير خويش:

هر كس در راهى گام مى‏نهد، هدفى دارد، و هر حركتى در جهان مدنيت روى دهد، براى مقصودى، و خود در جهت تحقق آن است. و هر گام در راه نهادنى و حركتى - كه هفدار است - نيروى تهاجمى و سوخت‏خود را از همان هدفى مى‏گيرد كه به سوى آن گام بر مى‏دارد و در جهت تحقق آن حركت مى‏كند. پس هدف، تحقق يافت‏حركت را جذب مى‏كند تا - با پايان يافتن هدف خود - به سكون مبدل شود.

براى نمونه: كسى را در نظر بگيريد كه براى رسيدن به يك مرتبه علمى و يك دانشنامه و گواهى معينى، كوشش فراوان مى‏نمايد. مى‏بينيد گويا آتشى در دل او بر افروخته‏اند كه پيوسته روشن است و او را به محقق ساختن همان هدفى وادار مى‏كند كه براى حصول آن، تلاش مى‏نمايد. ولى چون به هدف دست‏يافت آن شعله خاموش مى‏شود و حركت پايان مى‏پذيرد و ديگر دليلى براى بقاى آن نمى‏ماند تا وقتى هدفى تازه به ميان آيد.

اين موضوع در مورد جامعه‏ها نيز درست است، زيرا آن‏ها هر گاه در حركت تمدن آفرين خود هدفى بزرگ‏تر را بر گزينند، مى‏توانند به سير خود ادامه دهند، و با روشن ماندن آتش هدف براى روزگارى درازتر، وادار مى‏شوند گام‏هاى بيشترى بر دارند. ولى اگر هدف محدود باشد حركت نيز محدود خواهد بود و - پس از تحقق هدف محدود - نيروى دگرگونسازى و آفرينش‏گرى، قدرت خود را بر پايدارى از دست مى‏دهد.

در اين جا مكتب ما ديگرى تاريخى با دشوارى‏اى روبرو مى‏شود كه از پندارهايش درباره دگرگونى‏هاى جامعه بشر بر طبق قوانين ديالكتيك سرچشمه مى‏گيرد، زيرا هدفى كه ماركسيسم - برى حركت تاريخ و سير انسان - ضرورى مى‏شمارد، برداشتن موانع اجتماعى است از سر راه رشد نيروهاى توليد، و ابزار توليد، كه اين هم با نابود ساختن الكيت‏خصوصى و بر پا كردن جامعه كمونيستى امكان دارد، پس اگر هدف نهائى از سير انسان را بدين گونه بشناسيم، بايد معقد باشيم كه در لحظه‏اى كه جامعه كمونيستى برپا شد، ديگر تحول به نهايت رسيده جاى خود را به سكون مى‏دهد و حركت منتفى مى‏گردد.

اگر ما هدف حركت دهنده جامعه و سازنده تاريخ را عبارت بدانيم از: «آزاد كردن ابزار توليد از بندهائى كه دست و پاى آن را - در هنگام توزيع - مى‏بندد» در اين هنگام پس از آزاد شدن آن، حركت تاريخ پايان مى‏يابد و همه استعدادهاى دگرگونسازى و آفرينندگى - كه در انسان هست - خشك مى‏شود.

به راستى يگانه هدفى كه حرارت و روشنائى را در وجود انسان پايدار مى‏دارد و پويائى تمدن را تضمين مى‏كند تا بشر بتواند به سير خود ادامه دهد، همان هدفى است كه انسان پيوسته براى نزديك شدن به آن بكوشد و هر چه به آن نزديك شود، كرانه‏هاى تازه و ديدگاه‏هاى كشف نشده‏اى در برابر چشمانش آشكار گردد كه شعله موجود در دل او را نيرومندتر سازد و بر توانائى و نشاط او در تكاپو و دگرگونسازى و آفرينندگى بيافزايد.

اين جا نقش حكومت اسلامى مطرح مى‏شود كه «الله‏» راهدف و سر منزلى براى سير و مسير انسانيت قرار مى‏دهد و صفات و خوى‏هاى خدا را، همچون نشانه‏هائى براى اين هدف بزرگ مى‏شمارد. دادگرى، دانش، توانائى، نيرومندى، مهربانى و بخشندگى بر روى هم تشكيل دهنده هدف مسيرى است كه اجتماع شايسته انسانى در پيش گرفته و هر يك گامى كه به اين هدف نزديك شود، و هر اندازه از آن برايش محقق گردد، ديدگاه‏هاى فراخ‏ترى در برابرش گشوده مى‏شود و آتش شوق و اراده او - براى پايدارى در راه - افزايش مى‏يابد زيرا انسان محدود نمى‏تواند به «الله‏» كه مطلق و نامتناهى است برسد، ولى در راه خود به سوى او، هر چه گام‏هاى بيشترى بردارد به جاهاى تازه‏اى راهنمائى مى‏شود و راه، او را به افزودن بر كوشش خويش وا مى‏دارد: «و كسانى كه در راه ما مجاهده كردند، البته ما راه‏هاى خود را بديشان خواهيم نمود».

از اين جا برمى‏آيد كه انسان حكومت اسلامى، كه در آغاز تاريخ اين ملت به راه افتاده تا از انو تاريخ را بسازد، در طول مدتى كه هدف حقيقى او «الله‏» - خداى برتر - بود شعله شوق در دلش خاموش نشد، بلكه از عدل مطلق - كه اين هدف بزرگ، تجسم بخش آن است - يارى مى‏گرفت و گير و دار پايان ناپذير خود و حركت متوقف ناشدنى‏اش را - در جهت ضديت با بيداد ستمگران و سركشى گردنكشان - رهبرى كرد و آن هم نه تنها در شهر خود و در منطقه ويژه خود و ميان افراد ملت‏خويش - بلكه در همه گوشه و كنار جهان -

«خسرو» - باآن همه گردنكشى‏اش - چون از «عبادة بن صامت‏» به تمسخر پرسيد: «چه انگيزه‏اى مسلمانان را به انديشه نبرد با دستگاه امپراطورى او وا داشته است؟ «تكان خورد كه پاسخ شنيد: «سپاه مسلمانان براى آزاد كردن ستمديدگان آمده است.» و اين يعنى: عدل مطلق، پايان نيافتنى است و هدف مطلق، پيوسته مى‏تواند مردم را به حركت درآورد و نيرو ببخشد: «بگو اگر آب دريا مركب شود تا كلمات پروردگارم را بنگارد، آب دريا پايان خواهد يافت، پيش از آن كه كلمات پروردگارم پايان يابد هرچند دريائى ديگر. - همانند آن را نيز - براى كمك بياوريم.

پس ساخت عقيدتى حكومت اسلامى كه بر بنياد ايمان به خدا و صفات او استوار است و هدف از سير و غايت . مقصود از حركت تمدن ساز و شايسته بر روى زمين را الله مى‏داند همان يگانه ساخت عقيدتى‏اى است كه انسان را در حركت تمدن ساز خود يارى مى‏دهد و براى اين منظور سوخت ونيروئى پايان ناپذير دراختيار او مى‏گذارد.

به همين جهت اسلام نمى‏پذيرد كه - به هيچ روى - هدف‏هاى نسبى و مرحله‏اى را به جاى هدف مطلق قرار دهند. زيرا اين امر از تداوم حركت جلوگيرى مى‏نمايد و نمى‏گذارد كه در مرحله بعدى از هدف نسبى فراتر برويم. مثلا مسلمان در همان هنگام كه در شهر يا كشور خود - يا ميان فرزندان ملتش - در برابر ستم ايستادگى مى‏نمايد ولى اينست مر او را نسبت به ستم‏هاى ديگرى كه گردنكشان بر روى زمين مى‏كنند بى‏توجه نمى‏نمايد و برانداختن اين ستم ويژه را هدف آخرين و مطلق براى خود نمى‏انگارد زيرا چنين كارى - به صورت ضمنى - صحه نهادن بر ستم هائى است كه در گوشه و كنار جهان جريان دارد. مسلمان در برابر ستمى كه در محيط خود مى‏بيند از اين روى ايستادگى مى‏نمايد كه ستمى است از يك انسان درحق انسان ديگرى كه برادر اوست و همين يك عامل كافى است كه مسلمان وارد شود همان نقش عباده بن صامت را بازى كند كه -همراه برادرانش - از جزيرة العرب به راه افتاد تا برزگران ستمديده را در دورترين شهرهاى ايران آزاد كند.

اخلاق در ساخت عقيدتى حكومت و آزاد كردن انسان از چسبيدگى به دنيا:

برپا داشتن دادگرى و درستى و هموار كردن سختى‏ها بر خويش - براى يك سازندگى شايسته - ينازمند انگيزه‏هائى است كه از آگاهى اسنان به مسئوليت‏خويش و از احساس وضيفه سرچشمه مى‏گيرد و اين انگيزه‏ها پيوسته با پرتگاهى روبرو است كه از پديد آمدن يا پرورش يافتن آن جلوگيرى مى‏نمايد و اين پرتگاه همان چسبندگى به دنيا و پيرايه‏هاى آن است و دلبستگى به زندگى بر روى اين زمين - به هر صورتى باشد - زيرا اين چسبندگى و دلبستگى در بسيارى از اوقات انسان را از حركت باز مى‏دارد و از سهيم‏شدن او در امر سازندگى شايسته ممانعت مى‏كند چون مشاركت در هرگونه سازندگى بزرگ همراه است به بسيارى كوشش‏ها گذشت‏ها فداكارى‏هاى گوناگون آزاديدن در راه انجام وظيفه و هموار كردن شجاعانه محروميتها برخويش به خاطر خوشبختى و آسايش جامعه انسانى...

و كسى كه به پيرايه‏هاى جهان چسبيده و به شاخه‏هاى زندگى زمينى وابسته است نمى‏تواند از اين نعمت‏ها كم بها دست بكشد و از مقاصد ناچيز روزانه‏اش روى برتابد و به سوى مقصد بزرگ كه سازندگى است رو بياورد پس براى اين كه استعدادهاى هر فردى براى سازندگى بزرگ بسيج‏شود بايستى ساخت عقيدتى‏اى همراه با اخلاقى ويژه در كار باشد تا به هر فرد پرورشى دهد كه خود را نه بنده دنيا و مملوك نعمت‏هاى آن بلكه آقاى دنيا و مالك آن نعمت‏ها ببيند و چشمان خود را به سوى زندگى‏اى فراختر و غنى‏تر از زندگى زمينى بدوزد. و مطمئن باشد كه فدا كردن هر چيزى بر روى زمين آماده سازى است براى زيدگى ديگرى كه خدا براى بندگان پرهيزگارش قرار داده است.

اين ساخت عقيدتى كه حكومت اسلامى داراى آن است در تعليمات قرآن گرامى و اسلام - كه نشانه‏هاى كلى اخلاق را مشخص كرده - بيان گرديده:

اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! دارائى‏ها و فرزندانتان شما را از ياد خدا غافل نسازد. و بدانيد كه دارائى‏ها و فرزندان شما فتنه و ابتلائى بيش نيست.

و پيامبر بزرگ (ص) گفت: هر كس شب را به روز برساند و بالاترين تصميم و غصه او به دنيا باشد هيچ پيوندى با خدا ندارد.

و هم گفت: دوست داشتن دنيا آغاز و سر هر گناهى است.

پس وابستگى به جهان و چسبيدگى به آن بنياد هرگونه كجروى است. و سرگرم شدن به تصميم‏ها و غصه‏هاى آن رها كردن نقش جانشينى رهنمايانه خدا بر روى زمين شمرده مى‏شود. و شناورشدن در نعمت‏ها و بازنگرى آن يعنى فراموش كردن ياد خدا و به بازى گرفتن همه ارزشهائى كه خداى بزرگ يگانه نمايان مى‏سازد تا حركت ما را جهت بدهد و هدف را مرزبندى نمايد و انسان را با آسمان پيوند بزند.

اسلام براى اين كه وابستگى سرسخت به دنيا و غصه‏هاى مربوط به آن را از فرد مسلمان بگيرد براى دنيا به همان اندازه طبيعى‏اش ارزش قائل شده است. اگر دنيا را همچون هدفى تلقى نائيم كه با آخرت - يعنى با فعاليت‏سازندگى بزرگى كه آخرت مردم را به سوى آن مى‏خواند و تشويق مى‏كند. - ناسازگار باشد. در آن حال از شكل يك پرورشگاه درآمده و سرزمينى براى بازيگرى و تبهكارى مى‏شود. جز اين نيست كه زندگى دنيا بازگيرى است و سرگرمى و زيور و پيرايه و خودستائى با يكديگر و حرص در افزودن دارائى‏ها و فرزندان و جلوه‏گر شده است براى مردمان دوستى‏خواستنى‏ها - از زبان و فرزندان و هميان‏هاى زر و سيم و اسب‏هاى با نشان نيكو و چارپايان و كشتزارها - اين است كالاى زندگى جهان و بازگشتگان نيكو نزد خداوند است.

ولى اگر دنيا را راهى براى رسيدن به آخرت تلقى كنيم يعنى آن را افزارى بدانيم كه انسان در سايه نيكوئى‏هايش هستى راستين خود و وابستگى‏اش به خداوند و كوشش پيوسته‏اش را براى نزدك شدن به مطلق و لايتنهاهى - در راه فعاليت‏هاى سازنده و آفرينشگر و نوآور - پرورش دهد آرى اگر از اين ديدگاه بزرگ بنگريم دنيا از صورت صحنه حرص زدن براى جمع ثروت و زياده‏روى در آن تبديل مى‏شود به ميدانى براى سازندگى شايسته و آفرينشگرى پيوسته:

با هر چيزى كه خداوند به تو داده است بكوش - تا براى خانه آخرت - توشه‏اى فراهم آرى و بهره‏ات را از دنيا نيز فراموش مكن و چنان كه خواوند به تو نيكوئى نموده نيكوئى، كن و در زمين در پى تبهكارى مباش كه خدا تبهكاران را دوست نمى‏دارد.

و در حديث آمده است: دنيايت را به آخرت خويش بفورش تا هر دو را به چنگ آرى و در هر دو جا سود برى و آخرت خود را به دنيا مفورش كه هر دو را زيان خواهى كرد.

اسلام نظر خود درباره مقدمه و وسيله بودن دنيا را به صورت يك تصور ذهنى خشك و خالى رها نكرده بلكه آن را با رفتارى كه تحققش بخشد پيوند زده و خواسته است كه در سطح واقعيت‏هاى عينى پياده شود و با نعمت‏هاى جهان بر بنياد آن رفتار گردد.

اسلام تعبير عملى براى اين نظريه را آماده ساخته و پيامبر مى‏گويد:

افزون طلبى‏ها شما را سرگرم كرد، فرزند آدم مى‏گويد: دارائى من درائى من مگر تو از دارائى خود به جز آن چه را صدقه مى‏دهى و باقى‏اش مى‏گذارى يا آن را مى‏خورى و از بين مى‏برى يا مى‏پوشى و كهنه مى‏نمائى بهره ديگرى هم دارى؟

پس هر انسانى كه به نظريه اسلام درباره دنيا ايمان دارد و آن را در رفتار خود مجسم مى‏نمايد حق دارد از نعمتهاى جهان برگيرد و به اندازه نياز خود از آن چه پاكيزه و شايسته است برخوردار گردد زيرا بنياد جهان براى پاسخگويى به نيازمندى‏ها نهاده شده - نه براى افزون طلبى و تل انبار كردن زر و سيم - و تا هنگامى كه هدف انسان بر او مشتبه نگردد توانائى او به گونه‏اى مستمر او را بر آن مى‏دارد كه - در راه خود به سوى پروردگارش و براى رسيدن به هدفش - تلاش و كوشش خود را دنبال كند.

پس طبيعى است كه انسان نياز خود را از جهان بگيرد. و باقيمانده را براى هدف بزرگ خود قرار بدهد زيرا اگر بينش از نياز خود چيزى را نگاهداشت جهان كه بايد براى او وسيله باشد به شكل هدف او دگرگون مى‏شود و بدين گونه نقش شايسته‏اى را كه خود بايد بر روى زمين ايفا كند از دست مى‏دهد. و اين امر - در راه درازى كه در پيش دارد - نتايجى به بار مى‏آورد كه موجب كجروى‏هائى از هدف‏هاى راه هدايت مى‏گردد و رنگ‏هاى گوناگون ستم و كجروى و بهره‏كشى روى مى‏نمايد و از همين روى است كه پيامبر فرمود:

هر كس بيش از اندازه‏اى كه براى او كافى است از نعمت‏هاى جهان برگيرد نادانسته مرگ خود را برگرفته است.

با اين ساخت‏شايسته‏اى كه يك شهروند در حكومت اسلامى دارد انسان مى‏تواند از بند پديده‏هاى زمين - كه او را به حرص وا مى‏دارد.- آزاد شود و از سر مقاصد و تصميمات ناچيزى كه او را از خدا جدا مى‏نمايد برخيزد و به خاطر مقاصد و تصميمات سترگ زندگى كند و از اين روى با بزرگترين مسئوليت‏هاى سازندگى با سينه‏اى گشاده و دلى استوار و جانى نيرومند روبرو مى‏شود و يك معادله حسابى سودآور برقرار مى‏بيند كه در هيچ تحالتى ازاحوال هيچ جائى براى زيان در آن نيست

اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! آيا شما را به تجارتى راهنمائى بكنم كه شما را از كيفر آخرت برهاند؟ به خدا و به پيامبرش ايمان بياوريد و - با گذشتن از دارائى‏ها و جان‏هاى خود - در راه خدا جهاد كنيد كه اگر بدانيد اين براى شما بهتر است.

مفاهيم سياسى در تركيب عقيدتى حكومت اسلامى

مفاهيم سياسى در تركيب عقيدتى حكومت اسلامى نقش‏هاى بزرگى دارد و همه استعدادهاى نيكى آفرين انسان را پرورش مى‏دهد و در جهت‏خدمت به انسان به كار مى‏گيرد.

يكى از اين مفاهيم آن است كه حكومت اسلامى بايد همه وابستگى‏هاى استثمارگرانه را - كه بر اجتماعات جاهلى فرمان مى‏راند - ريشه‏كن سازد و انسان را در همه عرصه‏هاى زندگى سياسى و اقتصادى و فكرى از زير بار استثمار برادرش - كه انسانى بيش نيست - برهاند تا دو گونه نيرو و استعداد را به صورت كامل - براى سازندگى - در اختيار جامعه قرار دهد:

1) نيرو و استعداد انسانى كه مورد استثمار و بهره‏كشى قرار گرفته و بايد آزادى كامل به دست آرد. زيرا نيرو و استعداد او به هدر مى‏رود تا مصالح شخصى ديگران را تامين نمايد و سوختى باشد كه در راه افزونى بخشيدن به زر و سيم و پيرايه‏هاى زندگى جهان به كار آيد. در حالى كه پس از آزاد شدن نيرو و استعدادش براى ساختن و پديد آوردن خير در جامعه بشرى به كار خواهد رفت.

2) نيروى انسان استثمار كننده كه امكانات خود را در راه سخت‏تر كردن تسلط بر استثمار شدگانش به هرز مى‏دهد. در حالى كه اين امكانات پس از آزاد شدن به حالت طبيعى خود برمى‏گردد و به صورت امكاناتى براى سازندگى و فعاليت دگرگون مى‏شود.

چه بسيار استعدادها و امكاناتى كه يا در سايه فرمان طاغوت و در چارچوب وابستگى‏هاى استثمارگرانه نابود مى‏شود يا ستمگران براى نابود ساختن و محاصره آن آغاز به كار كرده‏اند. در حالى كه مى‏تواند در فضاى باز و پرهدايتى - كه حكومت اسلامى مى‏آفريند - جائى بيابد كه رشد كند و امتداد بيابد و تاريخ اسلام - در تجربه يگانه خود - بزرگترين گواه بر اين امر است زيرا اسلام آزادى و شرافت انسان را به او برگردانيد و توانست براى پرورش و آفرينندگى هر انسان - با صرف نظر از رگ و ريشه و گذشتگان و پايگاه و دارائى او - فضاى مناسبى آماده نمايد. تا گروه بسيارى از آن كسان كه - در اجتماعات جاهلى پيش از اسلام - برده يا برده مانند بودند توانستند از رهبران شايسته بشريت و از نابغه‏هاى آفرينشگر آن در صحنه‏هاى گوناگون زندگى (فكرى، سياسى نظامى) گردند. زيرا در حكومت اسلامى هيچ عاملى پرورش شايسته فرد را محدود نمى‏نمايد مگر تواتائى‏ها و امكانات ويژه خود او. اميرمؤمنان على - كه درود و آفرين بر او باد - به استاندار خود در مصر مى‏نويسد:

سپس كارى را كه هر يك از مردم انجام داده و رنجى كه برده بشناس و كار و رنج هيچ كس را به ديگرى نسبت مده و چون كار را به انجام رساند در پاداش دادن به او كوتاهى مكن و مبادا بزرگى كسى تو را بر آن دارد كه كار و رنج ناچيزش را بزرگ انگارى يا خردى كسى انگيزه شود كه رنج و كار بزرگ او را كوچك بشمارى.

از مفاهيم سياسى حكومت اسلامى وضعيت عينى‏اى است كه فرمانروا و فرمانروايان براى زندگى در حكومت اسلامى برمى‏گزينند زيرا ايشان - در زندگى ويژه خود - همچون شهروندان معمولى به سر مى‏برند. در رفتار با مردم خانه‏هائى كه در آن اقامت دارند و در وابستگى‏هاشان با ديگران امتيازى براى خود قائل نمى‏شوند. و البته من در اين جا از يك وضعيت واقعى كه براى فرمانروا و فرمانروايان وجود داشته و دارد گفتگو مى‏كنم زيرا مى‏دانم وضعيت قانونى‏اى كه در زندگى تجسم نيابد هيچ انسانى را به تكان نمى‏آورد و نمى‏تواند سرمشق شايسته‏اى - در واقعيت زندگى - به دست دهد و به سادگى يك بازيچه قانونى خواهد گرديد كه گردنكشان و زور گويان به دست گيرند تا براى توده‏هايى كه بر آنان فرمان مى‏رانند منشورها بنگارند و آن منشورها را پر كنند از مفهوم برابرى فرمانروايان و زير دستانشان. ولى به واقعيت زندگى كه برسيم مى‏بينيم فقط حرف است نه چيزى مى‏سازد و نه چيزى به دست مى‏دهد و هيچ نقشى ندارد مگر پرده كشيدن بر تناقص موجود ميان زندگى فرمانروا با زيردستانش و بر امتيازات فرمانروايان و خوارى زيردستان.

در حالى كه در حكومت اسلامى اين مفهوم تنها در لا به لاى خطوطى زيبا -در صفحه منشور و پيمان - متوقف نمى‏گردد بلكه به مرحله اجرا در مى‏آيد و واقعيت زندگى با آن انطباق عملى دارد. چنان كه تجربه تاريخ اسلام و نيز واقعيت آن در روزگار ما دو گواه زنده بر اين امر است.

تجربه تاريخى به ما مى‏گويد كه سرپرست‏حكومت اسلامى - امام على (ع) - در كنار يك شهروند معمولى - كه از او شكايت داشت - در برابر قاضى ايستاد و به -اين گونه - قوه قضائيه هر دو را يكسان احضار نمود تا ميان آن دو داورى نمايد و پيش از اين نيز يك بار در روزگار عمر يك شهروند يهودى كه در پناه حكومت اسلامى مى‏زيست‏شكايتى از امام تسليم عمر كرد و خليفه يهودى و عموزاده پيامبر خدا (ص) را همراه يكديگر به دادگاه فراخواند و چون به سخن هر يك از آن دو گوش فرا داد نشانه‏اى از تاثير در چهره امام ديد و به گمانش رسيد كه امام را خوش نيامده است كه همراه يك شهروند يهودى در دادگاه حاضر شود ولى امام به عمر گفت: من از اين جهت آزرده شدم كه تو ميان من و او برابرى را مراعات ننمودى زيرا از من با احترام بيشترى ياد كردى و مرا به كنيه‏ام خواندى ولى او را نه.

به اين گونه حكومت اسلامى برترين نمونه براى برابرى ميان فرمانروايان و زيردستانشان - در مقام داورى و دادگسترى - را نيز يك سرمشق حقيقى و يك دلدارى و دلگرمى روحى را براى همه مستضعفان زمين مجسم مى‏سازد زيرا فرمانروا همچون يك شهروند معمولى زندگى مى‏كند كه - نه با كاخهاى سر به فلك كشيده و نه با اتومبيل‏هاى تندرو و نه با سفره گسترده و اثاثيه بسيار و نه با گرد آوردن جواهرات و زيورها - امتيازى بر ديگران ندارد.

امام على (ع) مى‏گويد: آيا از خودم به اين اندازه قانع باشم كه مرا اميرمؤمنان بخوانند ولى با ايشان - در چشيدن ناخوشى‏هاى روزگار - همدرد نباشم. و درتحمل تلخكامى‏هاى زندگى سرمشق ايشان نگردم؟

به اين گونه اسلام فرمانروايان مى‏آموزد كه فرمانروائى وسيله‏اى براى برخوردارى از خوشى‏هاى جهان يا براى جدا كردن خود از ديگران در مظاهر و زيورهاى زندگى نيست. بلكه فقط مسئوليت و نمايندگى از سوى مردم است و مشاركت با مستضعفان در اندوه‏هائى كه دارند.

اگر بخواهيم از تجربه تاريخ بگذريم و به واقعيتى كه در جهان امروز آشكار است بپردازيم بايد به سراغ آن علوى بزرگ برويم كه پيكار ملت‏خود را - زير بيرق اسلام - رهبرى كرد تا خداوند او را يارى نمود و امپراطورى شاه با همه گنجينه‏هايش به دست او افتاد و پيروزمندانه به شهر خويش بازگشت. ولى باز هم خانه‏اى جز همان خانه كهنه‏اش اختيار نكرد و به همان خانه‏اى كه - نزديك بيست‏سال پيش - زورگويان از آنجا تبعيدش كرده بودند بازگشت تا روشن شود كه امام على (ع) تنها يك فرد مخصوصى نبوده است كه روزگارش سر آمده باشد بلكه اين اسلام است با عمرى پايان نيافتنى.

بدون شك اين برنامه‏اى كه حكومت اسلامى پياده مى‏كند در ميان شهروندان نيروها و استعدادهاى سترگى را شكوفا مى‏نمايد و روان ايشان را - با دادن سرمايه‏اى بزرگ - يارى مى‏نمايد. و هر فردى را به گونه‏اى درمى‏آرد كه بداند پاسخ مثبت دادن به فعاليت‏هاى سازنده‏اى كه دولات رهبرى مى‏كند در حقيقت پذيرفتن ارج و آبروى خود او است بر روى زمين.

از مفاهيم سياسى حكومت اسلامى نحوه عملكرد آن در صحنه بين المللى است زيرا عملكرد آن مانند عملكرد تمدن غربى نيست كه بر بنياد استثمار و مكيدن خون توده‏هاى ناتوان استوار باشد. و نيز مانند تمدن غربى مدعى نيست كه بنياد كار را بر مصالح متقابل قرار مى‏دهد بلكه عملكرد آن بر اساس حق و دادگرى و يارى مستضعفان روى زمين است و به حقيقت، درون آن را درستى و دادگرى آكنده مى‏سازد و اين‏ها فقط يك مشت نام‏هائى نيست كه بر طبق مصالح بر زبان رانده شود و دست افزار بهره‏كشى و استثمار قرار گيرد.

چنانكه مى‏بينيم سازمان ملل متحد - و همه سازمان‏هاى بين المللى - را شيوه اين است كه هرگاه امر حقى با مصلحت دولت بزرگى هماهنگ باشد، در آن صورت «حق‏» زبانى يافته است كه از راه آن، تعبير شود و گذر كند و در تالارهاى سازمان ملل - به اندازه ارتباطش با مصلحت مزبور - مطرح گردد، ولى اگر هيچ يك از دولت‏هاى بزرگ، مصلحتى براى خود نبيند كه بر اين حق استوار گردد، اين حق نيز هيچ نيروئى براى گذر كردن از باورهاى استوار سازمان نخواهد داشت.

در اين مورد، در ميان آزمايش‏هائى كه از اسلام در طول تاريخ داريم، به نمونه‏هائى بر مى‏خوريم كه جز در تاريخ مسلمانان نظير ندارد. و البته آن نمونه‏ها تنها مربوط به روزگار پيامبر بزرگوار يا جانشينان بلافصل او نيست، بلكه سراغ آن را در روزگارى خيلى كم فروغ‏تر نيز كه - هوس‏هاى بسيارى از ستمگران همچون تندبادى بر آن وزيده بود - توان گرفت. مثلا در روزگار عمر بن عبد العزيز مى‏بينيم سپاه مسلمانان به سردارى قتيبه، قراردادى - مشتمل بر چند بند مشخص - با مردم سمرقند مى‏بندند، ولى پس از ورود به شهر، التزاماتى را كه داده‏اند مراعات نمى‏كنند و مردم شهر نيز شكايت ايشان را به نزد خليفه مى‏برند، و خليفه به سردار فاتح خويش دستور مى‏دهد كه همراه با نمايندگان مردم منطقه، در برابر قاضى حضور يابد تا در ميان ايشان به عدالت‏حكم شود، و سپس نيز قاضى به سود مردم منطقه راى مى‏دهد و سپاه فاتح را ملزم مى‏سازد و محكوم شود و آن هم نه از سوى يك سازمان جهانى و تشكيلات بين المللى، بلكه از سوى قوه قضائيه منسوب به همان دولتى كه اين سپاه منسوب به آن است؟

رفتار دولت اسلام در صحنه بين المللى، تجسمى است از اين سخن خداوند برتر: «اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! در راه خدا پايدار و استوار، و گواهان عدالت و حق و راستى باشيد، و مبادا دشمنى شما با گروهى وادارتان كند كه دادگرى ننمائيد. دادگرى نمائيد كه از هر كارى به پرهيزگارى نزديك‏تر است، و از خداوند پروا كنيد كه خداوند از آن چه انجام مى‏دهيد آگاه است.»

و شك نيست كه چون رفتار دولت اسلام در صحنه بين المللى همراه با اين روح باشد، كار به آن جا مى‏انجامد كه روح انسانى در ميان جهانيان بيدار شود و مفاهيم دادگرى و درستى، در آن جايگزين گردد و بر روى زمين براى همگان شدن در مسير حق و عدالت به تكان آيد.