جنگ هاى امام على عليه السلام در پنج سال حكومت

ابن اعثم كوفى
مترجم : احمد روحانى

- ۱۲ -


معاويه به عمروعاص گفت : يااباعبدالله ، امروز بايد صبر كنى تا فردا فخر نمائى . عمروعاص گفت : راست مى گويى ، ليكن امروز مرگ حق است و حيات باطل اگر على بن ابى طالب عليه السلام با اصحابش يك بار ديگر حمله كند دمار از لشكر ما بر آيد و همه جان خود را از دست مى دهند.
در اين هنگام مالك اشتر فرزندان قبيله قريش را تحريض كرد و گفت : يا آل مذحج ! مگر سنگ به دندان گرفتيد، خداى تعالى را هنوز خشنود نكرديد در خصم خويش خلل و سستى پديد نياورديد، شما فرزند عرب و يار جنگ و اصحاب غارت و سواران صباح و دليران جهاد كجاييد، امروز روز مردان است بكوشيد تا خدا را راضى و اميرالمؤ منين على عليه السلام را خشنود كنيد.
اين كلمات را گفت و مثل شير غران به لشكر معاويه حمله كرد و قبايل عرب از مذحج به دنبال او حمله كردند، اهل شام متحير و حيران در ميدان ماندند، اشتر نخعى بر اسب سياه نشسته و تيغ يمانى به دست گرفته به يمين و يسار حمله مى كرد و مردان شام را بر زمين مى انداخت .
او چنان رزم كرد كه نيزه اش شكست ، مردى از اصحاب اميرالمومنين گفت : خدايا اگر اين مرد از سر صدق و با نيت خالص و براى رضاى خدا شمشير مى زند، يار و يارو او با# اما گمان مى كنم او اين دلاورى و جنگ را براى خودنمائى و رياكارى انجام مى دهد.
مالك اشتر چون كلام او را شنيد دلتنگ شد.
آن مرد چون شنيد اشتر نخعى ناراحت شد از گفته خود پشيمان شد و از او عذر خواهى كرد.
پس مالك اشتر به صف خويش برگشت ، مردى از سپاه معاويه فرياد زد، اى مردم عراق ! آن شخص كه يازده تن از ياران ما را كشت كجا رفت و از جمله برادر و عم و خال من از آن يازده نفرند.
مالك اشتر چون سخن او را شنيد بيرون آمد و رجز خواند و از خود تمجيد كرد كه مالك اشتر سخن او را در دهان نيمه تمام گذاشت و با شمشير را از بدن جدا كرد و بازگشت .
اين جنگ بر همين حالت تا بعد از ظهر ادامه داشت . اميرالمؤ منين على عليه السلام در حين كار و زار و در اثناى پيكار با آواز بلند مهاجرين و انصار را خطاب كرد و فرمود:
اى ياران ! امروز از جنگ فرار كردن و عقب نشستن ، پشت كردن به دين و ارتداد از حق است (( و لنبلونكم حتى نعلم المجاهدين منكم و الصابرين ونبلوا اخباركم .)) (94)اگر طالب بهشت رضوان هستيد، پس منتظر چيزى هستيد، بتازيد و از خصم نترسيد.
نخستين نفر ابو هيثم بن تيهان بود كه پيش تاخت و رجز خواند و پى در پى حمله كرد و از آنان تعدادى را كشت تا شهيد شد.
سپس خزيمة بن ثابت معروف به ذوشهادتيين رجز خواند و حمله كرد چند نفر را كشت سپس كشته شد.
پس از او دو، فرزند ابو خالد انصارى يكى به نام خالد ديگر خلده هر يك رجز مى خواند و پى در پى حمله مى كردند، تا اين كه چهار نفر اى لشكر معاويه را هلاك كردند و عاقبت شهيد شدند.
سپس جندب بن زهر به ميدان آمد و جنگ مردانه كرد تا شهيد شد.
مالك اشتر با ديدن اين شهيدان گريست ، اميرالمومنين عليه السلام پرسيد سبب گريه چيست ؟ خداوند تو را هرگز نگرياند. مالك گفت : سبب گريه آن است چون مى بينم يارانم به فيض شهادت نايل مى شوند در حالى كه من آرزوى شهادت دارم ولى نصيب ام نمى شود.
اميرالمومنين او را نوازش كرد و دعاى خير نمود.
در همين اثنا جماعتى از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام انبوهى از لشكر معاويه را ديدند كه بر بالاى تپه اى پناه گرفته بودند، بى درنگ بر آنان يورش ‍ آورده جمعى را كشته و بقيه را پراكنده كردند.
جنگ ليلة الهرير
آن روز شدت نبرد از همه روزها بيشتر بود، به طورى كه سواران از اسب پياده شده و از رو به رو شمشير مى زدند و علم ها بر زمين افتاده ، گرد و غبار عظيمى پديد آمد،نماز ظهر و عصر با تكبير بدون سجود و ركوع اقامه شد، تا شب فرا رسيد اما جنگ متوقف نشد و همچنان ادامه داشت ، اميرالمؤ منين على عليه السلام حمله مى كرد و دقايقى مى ايستاد و سر به آسمان مى آورد مى گفت : اللهم ! اليك نقلت الاقدام وافضت القلوب ورفعت الايدى و امتدت الاعناق و طلبت الحوائج و شخصت الابصار، اللهم ! افتح بيننا و بين قومنا بالحق وانت خير الفاتحين .
سپس در سياهى شب چون شير غضبناك با همراهى جمعى از اصحابش به لشكر معاويه حمله كرد. اميرالمومنين عليه السلام با كشتن هر يك از ياران معاويه ، تكبير سر مى داد، روايت مى كنند، كه آن شب از اميرالمومنين عليه السلام پانصد تكبير شنيده شد،كه با هر تكبير مردى از اهل شام را به دست خويش هلاك كرد.
بزرگان و مشايخ اهل شام در آن تاريكى شب ناله و ضجه سردادند و گفتند: اى اهل عراق ! از خدا بترسيد، بر اين معدود لشكر معاويه كه باقى مانده اند رحم كنيد و آنان را به زنان و فرزندانشان ببخشاييد اما اين ناله ها و تضرع هيچ فايده اى نداشت ، جنگ تا صبحگاهان بر پا بود و مبارزان على عليه السلام پيوسته و پى در پى حمله مى كردند و مى كشتند، به طورى كه سى و شش هزار نفر از طرفين كشته شدند و جنگ همچنان ادامه داشت . جمعى كثير از اصحاب معاويه كشته و زخمى شدند.
درماندگى معاويه و حيله عمروعاص
قرآن بر سر نيزه شاميان
معاويه با مشاهده صحنه جنگ و كشته و مجروح شدن يارانش و شنيدن ضجه شاميان به فكر چاره افتاد و به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله ! واى ! تو! همه شاميان از بين رفتند، آن حيله هاى كه ذخيره كردى ، كجاست ؟
عمروعاص گفت : اى معاويه چه مى خواهى ؟
معاويه گفت : حيله اى بينديش تا جنگ متوقف شود و سپاهيان على عليه السلام دست از نبرد بردارند. اگر امروز على عليه السلام و يارانش ‍ دست از حمله و مبارزه برندارند، احدى از ما جان سالم بدر نخواهد برد و در سرزمين شام كسى باقى نمى ماند تا سلاح شمشير ما را به دست گيرد.
عمروعاص گفت : اى معاويه ! دستور فرما تا هر چه قرآن و جلد قرآن در خيمه هاى سربازان هست ، حاضر كنند و بر سر نيزه ها ببندند و در برابر لشكر على عليه السلام بايستند و با آواز بلند بگويند.
اى اصحاب على و اى اهل عراق اگر مسلمانيد، ما به حكم قرآن راضى مى شويم شما هم به دستورات قرآن راضى باشيد و جنگ را متوقف كنيد تا قرآن بين ما شما حاكم باشد.
چون اهل شام اين سخن عمروعاص را شنيدند گفتند: حيله اى نيكوست كه تا به حال در ميان ما سابقه نداشته است ، پس به فرمان معاويه قرآن ها را بر سر نيزه بسته و در مقابل لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام ايستادند و آواز دادند:
يا على ! يا على ! از خدا پروا كن و اين بقيه اهل شام از اصحاب معاويه را باقى بگذار، ما كتاب خدا را بين خود و شما حاكم قرار مى دهيم تا به فرمان قرآن تن دهيم .
سپس مصحفى كه معروف به مصحف عثمان بوده ، بر سر چهار نيزه بستند و در مقابل اميرالمؤ منين على عليه السلام آورده ، بانگ برآوردند:
اى ابا الحسن ! واى اهل عراق ! واى اهل حجاز! اين كتاب خداست كه ما و شما به آن ايمان داريم ، به اوامر و نواهى آن عمل مى كنيم ، ما مسلمانيم اگر شما اهل ايمانيد و به كلام خدا اقرار داريد و زن و فرزند ما و جماعت باقى مانده از اهل شام رحم كنيد و دست از جنگ برداريد، براساس دستور و فرمان با ما رفتار كنيد.
اين مكر و خدعه در ميان سپاهيان اميرالمومنين عليه السلام مؤ ثر و كارگر افتاد.
نخستين كسى كه از اصحاب على عليه السلام دست از جنگ كشيد و به دنبال على عليه السلام در ميان جنگ آمد اشعث بن قيس بود.
على عليه السلام با ياران و فرزندان خويش و جماعت بنى هاشم مثل شيران خشم آلود از هر طرف حمله مى كردند، اشعث در مقابل على عليه السلام ايستاد و گفت :
يا اميرالمومنين ! دست زا جنگ بردار و دعوت اهل شام كه ما را به كتاب خداى تعالى مى خوانند، اجابت كن ، همه روزه مى گفتى با آنان چندان مى جنگيم تا به كتاب خدا و سنت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله تن در دهند. اكنون ايشان خصومت و جنگ را كنار گذاشته و ما را به كتاب خدا مى خوانند و اين گونه ناله و زارى مى كنند، پس ترحم نما و دست از خونريزى بردار، وگرنه هيچ يك از قبيله من و ديگر يمنى ها تو را حمايت نخواهيم كرد و تير و كمان و شمشير بر ضد معاويه و اهل شام به كار نمى بريم .
اميرالمومنين عليه السلام فرمود:
اى اشعث ! واى بر تو كه اين گونه ناسنجيده سخن مى گوئى !
اين قوم نه از سر صدق و راستى قرآن را به ميان ما آورده اند. بلكه براى دفع شكست و نجات خويش به حيله و فريب متوسل شدند. اى اشعث هرگز به مكر و حيله عمروعاص فريفته نگردى ، در وفادارى خويش استوار باش كه آثار فتح و نسيم پيروزى نزديك است .
اشعث گفت : معاذالله ، هرگز با اينان نخواهيم جنگيد، اگر اجازه فرما تا نزد معاويه روم و از اين قرآن بپرسم تا تكليف بر من روشن شود.
على عليه السلام فرمود: آنچه از مكر و حيله معاويه و عمروعاص بود براى تو گفتم ، اما تو خود دانى .
اشعث به نزديك لشكر معاويه رفت و پرسيد، معاويه كجاست ، چون معاويه آمد و در مقابل او ايستاد و گفت : اى معاويه ! از اين قرآن ها كه بر سر نيزه ها بستى چه نيتى دارى و چه مى خواهى ؟
معاويه گفت : از آن جهت قرآن را بر سر نيزه كرديم تا ما و شما متفقا بر آن عمل كنيم و جنگ و خونريزى را كنار بگذاريم .
اشعث به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد و گفت : آنان از گمراهى دور شده و كتاب خدا را حكم خود ساخته اند، بايد در برابر كتاب خدا تسليم شويم .
سپس مردى از اهل شام بر اسب ابلق نشسته ، قرآنى در دست گرفت و به ميدان آمد او ميان دو صف ايستاد و گفت : اى اهل حجاز و اى اهل عراق گوش كنيد تا خداى سبحان در قرآن چه مى فرمايد:
الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب يدعون الى كتاب الله ليحكم بينهم واذا دعوا الى الله و رسوله ليحكم بينهم اذ فريق معرضون . (95)انما كان قول المومنين اذا دعوا الى الله و رسوله ليحكم بينهم ان يقولوا سمعنا و اطعنا و اولئك هم المفلحون . (96)
غرض مرد شامى از تلاوت اين آيات اين بود كه بر طبق اين آيات ، شما را به حكم خدا مى خوانيم و شما از پذيرش آن امتناع مى كنيد.
چون لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام آن فصاحت را بر سر نيزه ها ديدند، گفت و گو در ميان خود را آغاز كرده ، هر كسى سخنى مى گفت ، يكى مى گفت اهلى شام ما را به كتاب خداى تعالى مى خوانند، بايد اجابت كنيم ، جماعت ديگر مى گفتند، جنگ مبارزان ما را هلاك كرده و طاقت را از ما سلب نموده است .
اما طايفه اى از اصحاب صميمى على عليه السلام مى گفتند، اين حيله خدعه معاويه و عمروعاص است . مى دانيم آنان را با كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله كارى نيست ؛ بايد جنگ را ادامه دهيم تا چشم فتنه و فساد را از حدقه بيرون آوريم .
در همين اثناء سفيان بن ثور الكبرى برخاست و گفت : اى اهل عراق ! ما از آن جهت با اهل شام مى جنگيم كه دعوت ما به كتاب خدا و سنت مصطفى صلى الله عليه و آله را نمى پذيرفتند، اما امروز آنان ما را به كتاب خدا مى خوانند، چگونه نداى آنان را اجابت نكنيم اگر به خواست آنان پاسخ مثبت ندهيم و اجابت نكنيم ، بر آنان حلال باشد كه با ما بجنگند؛ همچنان كه ديروز براى ما جنگيدن با آنان براى ما جايز بوده بود، اى اهل عراق !، بدانيد اين سخن على بن ابى طالب عليه السلام اثر نمى كند و او بر قصد و عزم خويش در جنگ با معاويه استوار است . سخن امروز او همان كلام ديروز است اما، ديگر گوش به فرمان او نمى دهيم و جنگ نمى كنيم ؛ چون بسيارى از مردان ما هلاك شده اند و مصلحت را در سازش و مصالحه با اهل شام مى دانيم .
در اين هنگام عده اى از ياران وفادار اميرالمومنين عليه السلام به متابعت و اطاعت آن حضرت سخن گفتند. از جمله گردوس بن هانى سكرى برخاست و گفت : اى ياران ، ما از معاويه تبرا جستيم و به ولايت على بن ابى طالب عليه السلام توفيق يافتم به يقين دانستيم ، كشتگان ما شهيدند و زنده هاى ما از ابرار و اخيار و على بن ابى طالب عليه السلام بر صراط حق و متابعت على عليه السلام واجب است ، هر كسى با او مخالفت كند هلاك شود و هر كسى اطاعت كند، نجات يابد، پس از فرمان او سرپيچى نكنيد تا مراد معاويه حاصل نشود. سپس خالد بن معمر سدوسى برخاست و گفت :
اى اميرالمومنين ! اگر سخن نمى گوييم ، دليل بر اين نيست كه ديگران را لايق تر مى دانيم ، يا على عليه السلام راءى راءى توست ، اگر مصلحت مى بينى با اين جماعت قرآن بر نيزه كردند صلح كن ، اگر مى دانى كار آنان بر خدعه و نيرنگ است ، بر جنگ استوار باش ، ما در متابعت و اطاعت تو هيچ ترديدى نداريم و گوش به فرمان هستيم ، چون راءى و نظر شما بهترين آراست .
آن گاه حصين بن منذر برخاست و گفت : اى جماعت ! بدانيد، دين ما بر تسليم بنا نهاده شد، قياس را در دين راه ندهيد و اساس دين را با شك و شبهه خراب نكنيد و يقين بدانيد اميرالمؤ منين على عليه السلام داناى دين و قرآن است . هر چه بگويد صادق و صائب است ، هر جا بگويد نه ، ما هم مى گوييم نه ، اگر بگويد آرى ما نيز مى گوئيم آرى . در كل احوال تابع و مطيع گفتار و كردار مولاى خود اميرالمومنين عليه السلام هستيم .
سپس رفاعة بن شداد بجلى از افضل اصحاب على عليه السلام به سخن آمد و گفت : اى مردم ! چيزى از دست ما فوت نشد. اين قوم امروز ما را به كارى مى خوانند كه ما از اول جنگ از آنان مى خواستيم . بنگريد اگر راست مى گويند و قصد فريبكارى و حيله گرى ندارند آنان را اجابت كنيد، اگر غرض ديگرى دارند و به خلافت و امامت اميرالمؤ منين على عليه السلام راضى نمى شوند، بر سر كار خويش بايستيد با شمشيرهاى كشيده و نيزه هاى آماده از مولاى خود حمايت كنيد تا فتنه را خاموش و فتنه جويان را نابود كنيد.
هر يك از اعيان لشكر معارف سپاه در حمايت اميرالمومنين عليه السلام سخنى گفتند و بعضى ها گفتند يا على راءى ، راءى توست ، و هر چه صلاح بدانى ما مطيع و فرانبرداريم .
در آن هنگام ناگهان بيست هزار مرد جنگى از سربازان على عليه السلام با شمشيرهاى حمايل كرده به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيدند كه آثار سجود در پيشانى آنان هويدا بود و طايفه اى از قراء قرآن كه بعدها به خوارج پيوستند در ميان آنان بودند.
يكى از آنان پيش آمد و گفت : يا على ! تو مى دانى كه ما عثمان را بدان جهت كشتيم كه از پذيرش پيشنهاد ما در عمل كردن به كتاب خدا سر باز، امروز جماعت اهل شام تو را به كتاب خدا دعوت مى كنند، پيشنهاد آنان را اجابت كن ، وگرنه تو را مى گيريم و تحويل آنان مى دهيم يا همچنان كه عثمان را كشتيم تو را نيز مى كشيم و ديگران هم گفتند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام بايد جنگ را متوقف و به كتاب خدا رفتار كند.
اميرالمومنين سخنان متفاوت آنان را مى شنيد و در آن تاءمل و تعجب مى كرد سپس فرمود:
اى ياران ! من از اول آنان را به كتاب خدا دعوت كردم و در طول جنگ نيز پيوسته آنان را به كتاب خدا مى خواندم و اكنون نيز سخن من همين است ، با اين فرق كه ديروز من امير شما بودم و امروز ماءمور شما شدم ، ديروز ناهى بودم و امروز منهى ام ، معاويه با آوردن قرآن در ميان شما مكر و حيله مى كند تا خود را از هلاكت نجات دهد و از شمشير شما خلاص شود، گويا شما از جنگ خسته و ملول شده و حيات زندگى خويش را بيشتر دوست داريد، شما را بر آنچه اكراه داريد تكليف نمى كنم اما آنچه سر مسئله و جان مطلب بود به شما گفتم ، فردا پشيمانى سودى نخواهد داشت .
آن جماعت گفتند: يا على ! كس بفرست و اشتر نخعى را بخوان كه او شجاعانه مى جنگد و مردان شام را مى كشد.
اشتر در آن ساعت با ياران خويش در نزديكى هاى خيمه معاويه مى جنگيد و چيزى نمانده بود تا لشكر شام را منهزم و متلاشى كند.
فرستاده اميرالمومنين عليه السلام به نزد مالك اشتر رفت و گفت : اى مالك ! باز گرد و جنگ را متوقف كن .
اشتر گفت : برو به اميرالمومنين عليه السلام بگو كه اين ساعت ، زمان برگشت نيست آثار فتح و پيروزى پيدا شده و تا شكست معاويه اندكى فاصله است .
فرستاده به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمد و جواب اشتر را بيان كرد. در آن موضع كه مالك اشتر مى جنگيد صداى نعره و ناله مردان شام بلند بود كه به ضرب شمشير اشتر نخعى و يارايش جان مى باختند.
آن جماعت به على عليه السلام گفتند: ما زا تو خواستيم تا از اشتر نخعى بخواهى كه باز گردد نه اين كه در نبرد جد و جهد بيشترى كند و مردان بيشترى را بكشد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: سبحان الله ، در جلو چشمان شما با فرستاده خويش سخن گفتم كه به مالك بگويد باز گردد.
بار ديگر به مالك اشتر نخعى پيغام داد، كه اى مالك ! باز گرد كه فتنه آشكار شد، چون فرستاده به نزد مالك اشتر رسيد.
اشتر گفت : شايد اميرالمومنين عليه السلام از جهت اين مصاحف كه بر سر نيزه ها بستند مرا احضار كرده است .
فرستاده گفت : آرى .
مالك گفت : به خدا سوگند، وقتى اين مصاحف را بالاى نيزه ها ديدم فهميدم اين حيله و نيرنگ از عمروعاص است و اين جنگ به پايان نمى رسد و در ميان لشكر ما اختلاف و تفرقه ايجاد مى شود!
سپس به فرستاده على عليه السلام گفت : اگر ساعتى مهلت دهى ، جنگ را به پايان مى رسانم و پيروزمندانه بر مى گردم .
گفت : آيا دوست دارى بعد از پيروزى ، اميرالمؤ منين على عليه السلام را زنده نبينى ؟
مالك گفت : سبحان الله ، هرگز چنين نخواهم كه مولايم را زنده نباشد.
مالك اشتر با حالت غضبناك به جانب اميرالمومنين عليه السلام روان شد، در بين راه اين چنين سخن مى گفت :
اى اهل عراق ! اى اهل ذل و نفاق اى اهل خلاف و شقاق ، اين زمان كه با شمشير و نيزه بر آنان مسلط شديم و پيروزى نزديك شد و معاويه و عمروعاص فهميدند كه به دست ما مقهور و مغلوب مى شوند، اين حيله را در پيش گرفتند و قرآن را بر بالاى نيزه كردند و شما را به آنان مى خوانند، آيا مكر و حيله عمروعاص است ؟
وقتى مالك خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، اشعث بن قيس ‍ گفت : ديروز با معاويه براى رضاى خدا مى جنگيديم و امروز هم به خاطر خدا ترك جنگ مى گوييم .
مالك اشتر گفت : از اين سخن هاى بيهوده دست بردار، اگر ساعتى مهلت دهيد، خيمه معاويه را از جا كنده با فتح و پيروزى بر مى گرديم .
گفتند: اجازه مى دهيم .
مالك گفت : پس به اندازه يك ميدان اسب تاختن مهلت دهيد تا پيروزى را ببينيد.
گفتند: چون ما را به كتاب خدا خواندند در اين صورت اگر حمله كنى در گناه تو شريك باشيم .
مالك گفت : افسوس كه اكابر لشكر كشته شدند و اراذل ماندند، شما تا اين ساعت بر حق بوديد، اما به باطل افتاديد و حق را رها كرديد.
قرا و غير قرا از آن جماعت آواز دادند: اى اشتر نخعى ! از اين سخن ها دست بردار تا قرآن ها را بر سر نيزه ها مى بينيم از تو امير تو فرمان نمى بريم و اطاعت نمى كنيم .
اشتر گفت : افسوس ! شما را فريب دادند و شما فريفته شديد، و معاويه و عمروعاص از شما ترك جنگ را مى خواستند كه به مقصود خويش ‍ رسيدند، سپس رو به قراء آن جماعت كرد و گفت :
اى جماعت دنيا دوست ، ما پنداشتيم كه پيشانى سياه شما حكايت از زهد و تقواى شما دارد و براى رضاى خدا و كسب شرف اخروى نماز مى خوانيد و تلاش مى كنيد؛ اما فهميديم ، كه شما طالبان دنيا هستيد و گرفتار شهوتيد، عقب نشينى شما از جنگ به جهت فرار از مرگ و دوستى با دنياست ، لعنت بر شما باد، اى كاش مثل قوم عاد و ثمود به عذاب هلاك مى شديد.
پس بين مالك و آنان كار به سب و ناسزاگويى كشيد و نزديك بود فتنه اى ديگر پديد آيد، اميرالمومنين عليه السلام آنان را آرام و غوغا را خاموش ‍ كرد.
پس يكى از آنان گفت : اى اشتر! اميرالمؤ منين على عليه السلام گفتار آنان را قبول كرد، تو چرا راضى نمى شوى ؟
مالك گفت : به هر چه اميرالمؤ منين على عليه السلام راضى شود، من هم راضى و مطيع هستم .
با اختلاف در بين سپاه على عليه السلام و بازگشت مالك اشتر كار به كام معاويه شد، كه بعد از لمس كردن شكست و ديدن مرگ ، جان تازه گرفت و اميد بقا يافت و به زبان اقرار كرد و گفت :
والله آن زمان كه مالك اشتر مى جنگيد، خواستم از او بخواهم تا از على بن ابى طالب عليه السلام برايم امانى بستاند و در آن ساعت انديشه گريختن داشتم كه مرا به اشعار پسر عمرو بن اطنابه افتادم ، از فرار شرم كردم تا اين كه على عليه السلام اشتر نخعى را باز خواند كه نفسم تازه شد و حيله ما كارگر افتاد و كار بر وفق مراد شد.
در اردوى اميرالمؤ منين على عليه السلام
اميرالمؤ منين على عليه السلام در ميان اصحاب و لشكريان خويش سخن آغاز كرد و فرمود:
اى مردم ! هيچ كتابى بالاتر از قرآن و هيچ حكمى بهتر از حكم خداوند تعالى نيست و اين قوم ما را به كتاب خدا مى خوانند، همه مى دانيد من دوست دارم زنده كنم آنچه را قرآن زنده كرده و كنار بگذارم آنچه قرآن گذاشته است . بر شما معلوم است كه در جنگ حديبيه در خدمت رسول خدا بوديم همه طالب جنگ و منكر صلح بوديم ، كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله از جنگ نهى فرمود، اكنون اهل شام از غايت اضطرار و ترس ‍ از شمشير، ما را به قرآن مى خوانند و ما هم اجابت كرديم پس صبر كنيد و آرام باشيد تا بدانيم آنان چه مى خواهند.
پس از سخن على عليه السلام ، حريث بن جابر بكرى برخاست و گفت :
اى مردم ! سخنان اميرالمؤ منين على عليه السلام را شنيديد، كلام مرا گوش ‍ كنيد؛ اميرالمومنين عليه السلام در همه مشكلات پناهگاه ماست ، چون او رهبر و امام ماست ، والله آنچه امروز از اهل شام پذيرفته ، همانى بود كه روز اول از آنان مى خواست ، اگر كسى بعد از اين اميرالمؤ منين على عليه السلام را در اين كار كه پذيرفته طعن و مذمت كند با شمشير جواب او را مى دهيم .
پس از او جماعتى از بنى بكر بن وائل مثل حريث بن جابر و خالد بن معمر و شقيق بن ثور و كردوس بن عبدالله برخاستند و به نزد اميرالمومنين آمدند و گفتند:
فرمان ، فرمان توست ، اگر اهل شام را اجابت كنى ما هم اجابت مى كنيم اگر آنان را انكار كنى ما هم انكار مى كنيم ، ما مطيع تو هستيم و در پيش تو كمر خدمت بسته ايم .
على عليه السلام فرمود:
من سزاوارترين فرد در اجابت به كتاب الله هستم ، كه حرمت آن را نگه دارم ، اما معاويه ، عمروعاص ، ابن ابى معيط، حبيب بن مسلمه ، ضحاك بن قيس ‍ و پسر ابى سرح اهل دين قرآن نيستند. من آنان را بهتر از شما مى شناسم ، از كودكى تا امروز با ايشان مصاحب بودم . در كودكى بدترين كودكان بودند و اكنون شرورترين مردان هستند.
به يقين مى دانم بستن مصاحف بر سر نيزه ها خدعه و مكر آنان است ، تا از قبول فرمان خدا تعالى فرار كنند، اما شما مرا موافقت نكرديد و بر فريب آنان فريفته شده از اره راست منحرف شديد؛ چون شما با من مخالفت كرديد، به ناچار قبول كردم و شما به زودى ثمره اين كار را خواهيد ديد.
جماعتى كه حاضر بودند، بعضى آنان حضرت را تصديق كرده و ثنا گفتند و برخى سر را به زير انداخته و حرفى نگفتند.
پيشنهاد حكميت
پس از پايان سخنان اميرالمومنين عليه السلام ، ابوالاعور السلمى از جانب معاويه در حالى كه بر اسبى نشسته قرآنى بر سر نهاده بود، به نزديك لشكر على عليه السلام آمد و گفت : اى اهل عراق و اى على بن ابى طالب عليه السلام ، هيچ يك از ما از ديگرى فرمان نمى برد و اطاعت نمى كند، از هر دو لشكر جمعى كثير كشته شدند، هر يك از ما دو طرف خويشتن را در مقابل ديگر حق مى داند و آنچه بين طرفين باقى مانده استوارتر از گذشته است .
همه ما در روز قيامت از اين جنگ و كشتار محاسبه مى شويم و بايد پاسخگو باشيم ، من پيشنهادى دارم كه به صلاح ما و شماست . ديگر خون ها ريخته نمى شود و آتش فتنه خاموش مى گردد.
مصلحت آن است كه دو نفر حكم از طرفين انتخاب كنيم تا بر اساس كتاب خداى تعالى بين ما و شما حكم كنند.
اى على عليه السلام از خدا بترس و آنچه مى گويم راضى باش و به حكم قرآن تن بده .
از لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام واز بلند شد، ما به حكم قرآن راضى شديم و به كتاب خداى تعالى ايمان داريم .
ابوالاعور گفت : الحمدالله كه موافق نظر ما شديد، سپس به نزد اهل شام بازگشت ، آنچه اتفاق افتاد بيان كرد.
اصحاب معاويه شادمان شدند، شمشيرها در نيام كردند، و زره از تن به در آورده و به نصب حكمين مصمم شدند.
عمروعاص به معاويه گفت : تدبير و حيله مرا چگونه ديدى ؟
تو را از درياى خون عراق به كنار ساحل آوردم و از گرداب بلا و گرفتارى نجات دادم و از شمشيرهاى ياران على بن ابى طالب عليه السلام رهانيدم .
معاويه گفت : ارست مى گويى .
نامه اميرالمومنين به معاويه
اما بعد، افضل كارها آن است كه مردم آن را تحسين كنند.
اى معاويه ! از دنيا بر حذر باش ، دل بر جهان و حكومت آن نبند، نعمت دنيا را دوام ثابت نيست و فرح و شادى پايان مى يابد. چه بسا افرادى به ناحق حكومتى را صاحب شدند و ايام قليل از آن تمتعى يافتند.
عاقبت به عذابى غليظ مبتلا شدند، از روزى بر حذر باش كه بر گذشته عمر تاءسف نخورى و از گذشته پشيمان نشوى ، پس پيروى شيطان نكن . تعجب مى كنم ، مرا به حكم قرآن مى خوانى ، در حالى كه از اهل قرآن و حكم آن نيستى . اين پيشنهاد تو خدعه و حيله اى آشكار است ، ولى ما هميشه تابع حكم قرآن بوديم و هستيم و هر كسى به حكم قرآن راضى نباشد در ضلالت عظيم و گمراهى آشكار باشد.
معاويه نامه اميرالمومنين على عليه السلام را خواند و جوابى به اين مضمون نوشت :
اما بعد، خداى تعالى ما و شما را عافيت عنايت فرمايد، غرض ما از جنگ ، طلب خون عثمان بود، نمى خواستم خون عثمان آن را فرو گذارم و با تو سازش مداهنه كنم ، اگر در مسير اين جنگ كشته مى شدم ، جاى بسى سعادت بود كه نامى نيكو براى خويشتن به يادگار مى گذاشتم ، چون اين جنگ به درازا كشيد و جمعى انبوه از دو طرف كشته شدند، مصلحت ديدم كه قرآن ميان من تو حاكم باشد، لذا تو را به كتاب خدا خواندم تا بين ظالم و مظلوم فرق گذارد و سنت قرآن را احيا كنيم .
سپس اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه اى به عمروعاص نوشت :
آرايش دنيا زيباست ، هر كسى اندك چيزى از دنيا به دست آورد، حرص و طمع او زيادتر مى شود و چنان به كسب دنيا پردازد كه هرگز سير نشود. اما سرانجام همه آنچه را كسب كرده بگذارد و برود. عاقل آن است كه دل به مال دنيا نبندد و بر زخارف آن مغرور نشود و از ديگران پند گيرد.
اى عمروعاص ! در راه باطلى كه انتخاب كردى اصرار مورز و پاداش اخروى را ضايع نگردان و بيش از اين معاويه را در باطلش حمايت و يارى نكن . والسلام . (97)
جواب عمروعاص به اميرالمؤ منين على عليه السلام .
مواعظ بليغ و نصايح عميق شما را به سمع طاعت بايد ستود، هر كسى با خصم خود به حكم قرآن رضايت داده باشد، انصاف كرده ، ما در اين منازعت به حكم قرآن راضى هستيم اى ابو الحسن ! تو هم به آن راضى با#
بعد از مكاتبات و مقالات ، اشعث بن قيس به نزد على عليه السلام آمد و گفت : يا اميرالمومنين ! مى بينم كه لشكر عراق به حكم قرآن راضى شدند و از اين كه معاويه آنان را به كتاب خدا خواند شادمان و مسرورند، اگر اجازه فرمايى به نزد معاويه روم از او بپرسم كه در چه فكرى است و چه انديشه اى دارد حضرت فرمود:
اختيار با توست .
اشعث بن قيس به نزد معاويه رفت و گفت : اى معاويه ! قرآن بر بالاى نيزه كرديد، تقاضاى شما را اجابت كرديم و جنگ را متوقف نموديم ، اكنون مراد تو چيست و چه نقشه اى دارى ؟
معاويه گفت : مى خواهم ما و شما مطيع فرمان خداوند باشيم ، پس دو حكم نصب مى كنيم ، يكى از شما و يكى هم نماينده ما باشد، از آن دو عهد و پيمان مى گيريم و آنان را ملزم مى كنيم تا بر طبق دستور قرآن و كتاب خدا بين ما و شما حكم كنند و در اين باره هر حكمى بكنند راضى باشيم .
اشعث گفت : انديشه اى نيكو و حقى است ، سپس به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد و آنچه گفته و شنيده بود بيان كرد.
بازى حكميت
پس از پذيرش حكميت ، قاريان قرآن از عراق و لشكر شام در حالى كه مصاحف در دست داشتند بين دو لشكر آمدند، با هم توافق كردند تا سنت هاى حسنه قرآن را احيا كنند و آنچه را قرآن مردود و مطرود كرده كنار بگذارند و قرار گذاشتند دو نفر حكم انتخاب كنند و به مدت يك سال مهلت دهند تا در خير و شر صلاح و فساد تفكر و تدبر كنند و آنچه را تصميم بگيرند، بدون كم و زياد معاويه و على بن ابى طالب عليه السلام آن را بپذيرند.
اهالى شام بلافاصله گفتند، ما از جانب خود عمروعاص را انتخاب مى كنيم .
اما در لشكر على بن ابى طالب عليه السلام براى انتخاب حكم قيل و قال بسيار شد، اشعث بن قيس و كسانى كه بعدها خوارج شدند گفتند: ما ابوموسى اشعرى را انتخاب مى كنيم ، چون او اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و مصاحب ابوبكر و عامل عمر بن خطاب بود.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: من ابوموسى را براى اين كار لايق نمى دانم و تصدى اين امر را به او نمى سپارم .
اشعث بن قيس ، زيد بن حصين ، عبدالله بن كوا و عده اى از طرفداران آنها گفتند: ابوموسى شايسته اين كار است ، چون او ما را از واقعه و جنگ كه در آن افتاديم برحذر مى داشت .
اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت : من به حكميت او راضى نيستم ، چون او از من گريزان شده و مردم را از من برحذر مى داشت ، در متابعت و بيعت با من رغبت نداشت .
من به او اعتماد ندارم . عبدالله بن عباس را براى نمايندگى خويش انتخاب مى كنم ، كه مردى زيرك و وفادار به من است .
آن جماعت گفتند: هرگز به انتخاب عبدالله بن عباس براى حكميت رضايت نمى دهيم ، چون راءى تو و بن عباس در اين كار يكى است ، ابن عباس از توست و تو از او، بايد ديگرى براى اين كار انتخاب كنى .
اميرالمومنين فرمود: اگر عبدالله بن عباس را نمى پسنديد، مالك اشتر را براى حكميت قرار مى دهم .
اشعث گفت : آتش فتنه و جنگ را اشتر به پا كرده است ، حكم مالك اشتر اين است كه ما شمشير بزنيم تا مراد تو و او حاصل شود.
اشتر گفت : اى اشعث ! اين سخنان را از آن جهت مى گويى كه اميرالمومنين عليه السلام تو را از رياست عزل كرده ، چون تو اهليت آن كار را نداشتى .
اشعث گفت : نه والله ، نه از رياست خوشحال بودم و نه از عزل رياست دلتنگ شدم .
اميرالمومنين على عليه السلام فرمود:
معاويه ، عمروعاص را بدان جهت انتخاب كرد كه موثق ترين و معتمدترين فرد به راى و انديشه اوست ، عمروعاص قريشى است و فرد بايد در مقابل بايستد، عبدالله بن عباس را انتخاب كنيد كه از قريش است . عمرو هر گرهى را بزند، عبدالله آنرا بگشايد و ره كارى را عمروعاص محكم كند، عبدالله سست گرداند، هر مكر و حيله اى بنمايد، عبدالله آن را آشكار كند.
اشعث و همفكران او گفتند: هرگز به حكميت دو نفرى مضرى راضى مى شويم ، بلكه بايد يك نفر مضرى و ديگرى از يمن باشد.
اميرالمؤ منين گفت : من خوف دارم كه عمروعاص آن فرد يمانى را فريب دهد. چون عمروعاص مكارى ماهر است و ابوموسى اشعرى را از عقل بهره اى نيست او چگونه مى تواند از عهده عمروعاص برآيد.
اشعث و همفكران گفتند: ما غير از ابوموسى اشعرى ، هيچ كسى را به نمايندگى براى حكميت نمى پذيريم .
اميرالمؤ منين گفت : چون نظر و انديشه مرا نمى پذيريد، هر كارى مى خواهيد بكنيد، سپس فرمود:
خدايا، او گواه باش ، من از آنچه اين قوم مى گويند و مى خواهند انجام دهند بيزارم و به آن راضى نيستم .
پس احنف بن قيس تميمى به خدمت على عليه السلام آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! ابوموسى از اهل يمن است و پسر عموهايش در خدمت معاويه اند و عمروعاص كه در مقابل اوست مردى مكار و دور انديش ‍ است ، ابوموسى براى اين امر مهم صلاحيت ندارد. اگر مى توانى ، مرا بر اين كار ماموريت ده تا آنچه عمروعاص ببندد، بگشايم ، آنچه نقص كند، محكم كنم ،به هر حال به حكميت ابوموسى راضى نشويد.
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
اى احنف ، اين قوم كه با فريب عمروعاص از راه حق منحرف شده و جنگ را متوقف كردند، حالا هم جز به ابوموسى به ديگرى راضى نيستند و من كار آنان را به خداى تعالى واگذار كردم .
آن جماعت ابوموسى را كه آن زمان از جنگ كناره گيرى كرده بود، فرا خواندند، چون فرستاده آن طايفه به ابوموسى رسيد گفت : بين طرفين صلح شد.
ابوموسى گفت الحمدلله رب العالمين .
سپس گفت : تو را براى حكميت انتخاب كردند.
گفت : انا لله و انا اليه راجعون .
آنگاه ابوموسى را به لشكر گاه اميرالمؤ منين عليه السلام آوردند. در آن ساعت مالك اشتر به خدمت على عليه السلام رسيد و گفت : يا اميرالمؤ منين عليه السلام مرا براى حكميت انتخاب كن به خدا سوگند اگر عمروعاص را ببينم او را از دم شمشير بگذرانم .
در همين زمان حارث بن طائى كه مجروح ضعيف بود به خدمت آن حضرت رسيد و گفت : يا اميرالمؤ منين مگر بعد از پذيرفتن فرمان خداوند و حكم قرآن بايد حكم ديگرى هم انتخاب كرد و آن هم ابوموسى اشعرى بين ما حكم باشد!؟ آن جماعت از سخن حارث به خشم آمده و خاك بر او پاشيدند و قصد جان او را كردند، اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود، از او دست برداريد. پس حارث در غايت ضعف بود و چند روز بعد وفات يافت . رحمة الله
پيمان نامه حكميت
چون دو لشكر حكومت حكمين را پذيرفتند، سلاح را كنار گذاشتند، اعيان دو لشكر جمع شدند و دبيرى را احضار كردند.
عبدالله بن ابى رافع دبير اميرالمؤ منين على عليه السلام حاضر شد و آن حضرت فرمود:
بنويس ، بسم الله الرحمن الرحيم ، اين قراردادى است بين اميرالمؤ منين على عليه السلام و معاوية بن ابى سفيان .
معاويه گفت : يا على ، اگر تو را اميرالمؤ منين مى دانستم ، با تو جنگ نمى كردم .
على عليه السلام فرمود:
الله اكبر، صدق رسول خدا صلى الله عليه و آله ، روزى در جنگ حديبيه زمانى كه مشركين سد راه مكه شدند و در پايان به نوشتن صلح نامه انجاميد بودم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا خواند و فرمود: بنويس . بسم الله الرحمن الرحيم ، اين صلحى است كه محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله با اهل مكه منعقد مى كند.
پدرت ، ابوسفيان گفت : اى محمد صلى الله عليه و آله ، اگر بر رسالت تو اقرار و اعتراف داشتم با تو جنگ نمى كردم ، پس بفرما تا نام تو و پدرت و نام من و پدرم را بنويسند.
سرانجام من دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله آنچه ابوسفيان گفت نوشتم من از آن كار ناراحت شدم . برادرم محمد مصطفى صلى الله عليه و آله به من فرمود، يا على ! ناراحت نباش ، چنين روزى براى تو هم خواهد بود. من براى پدر مى نويسم و تو براى پسرش مى نگارى و اكنون اى كاتب ! آنچه معاويه مى خواهد بنويس .
عمروعاص گفت : يا على ! ما را با مشركين و كافران مقايسه مى كنى ؟ در حالى كه ما از مؤ منانيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام بر او بانگ زد: اى پسر نابغه ! خاموش باش . تو دوست مشركان و دشمن مؤ منان بودى . در ضلالت راءس و رئيس و در اسلام دنباله رو نابكاران بودى ، آيا تو از آن جماعت نيستى كه با محمد مصطفى صلى الله عليه و آله دشمنى كرد و جنگيد؟ بعد از او در امتش فتنه افكندى ، تو ابتر پسر ابتر، دشمن خدا و رسول و اهل بيت رسولى . برخيز و از اين مكان دور شو، كه جاى تو اينجا نيست .
عمروعاص ساكت و خاموش از جايگاه خود برخاست و در مكان ديگرى نشست .

next page

fehrest page

back page