جنگ هاى امام على عليه السلام در پنج سال حكومت

ابن اعثم كوفى
مترجم : احمد روحانى

- ۱۳ -


پس جمعى از اصحاب شمشيرها را حمايل كرده و در وفادارى و حمايت از على عليه السلام گفتند، كه يا اميرالمؤ منين ! ما با جان مال و فرزند در فرمان تو هستيم هر چه دستور فرمايى مطيع و فرمانبرداريم . از جمله آنان سهل بن حنيف ، صعصعة بن صوحان عبدى ، عبدالله بن خباب ، منذر بن جارود عبدى و مالك اشتر نخعى بودند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام بسيار خشنود شد، و با آنان مهربانى كرده و آنان را تحسين كرد.
سپس به دبير خويش فرمود: بنويس اين قراردادى است بين على بن ابى طالب عليه السلام و معاوية بن ابى سفيان .
ابوالاعور سلمى گفت : ابتدا نام معاويه را ذكر كن ،
مالك اشتر گفت : خاموش باش ، هيچ كرامتى براى تو و معاويه نيست ، تا او را مقدم كنيم ، ما نام على بن ابى طالب عليه السلام را كه معاويه و غير معاويه برترى و فضيلت دارد مقدم مى داريم .
معاويه گفت : اى اشتر! هر كدام را مى خواهى مقدم كن .
متن پيمان نامه
بسم الله الرحمن الرحيم ، اين قراردادى است بين على بن ابى طالب عليه السلام و معاوية بن ابى سفيان و بين اهل عراق و حجاز از شيعيان على عليه السلام و اهل شام از هواخواهان معاويه ، كه بر حكم كتاب رسول خدا گردن نهند و آنچه را قرآن احيا كرده است زنده كنند و آنچه را قرآن ميرانده است بميرانند، عبدالله بن قيس يعنى ابوموسى اشعرى نماينده على بن ابى طالب عليه السلام و عمروعاص نماينده معاويه به عنوان حكمين انتخاب مى شوند على بن ابى طالب عليه السلام و معاويه از حكمين عهد و ميثاق مى گيرند تا بر اساس دستورات قرآن و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله دوارى كنند.
جان و مال دو داور در امان باشد و كسى متعرض آنان نشود افراد دو لشكر به مفاد اين پيمان راضى باشند و اهل عراق و حجاز به اوطان خويش باز گردند و اهل شام به شام مراجعت كنند و اجتماع حكمين در دومة الجندل تشكل شود و مهلت اين قرار داد يك سال است . والسلام .
عبدالله بن ابى رافع دبير اميرالمؤ منين على عليه السلام قرارداد نامه را براى اهل شام نوشت و عمار بن عباد كلبى دبير معاويه هم پيمان نامه را براى اهل عراق به نگارش در آورد و عده اى از معارف عراق بر نسخه اهل شام امضاء و گواهى كردند و جمعى از معتمدان اهل شام بر نسخه اهل عراق گواهى نوشتند.
نخستين اعتراض از لشكر على عليه السلام
پس از نوشتن پيمان نامه و گواهى آن ، مردى از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السلام از قبيله ربيعه (98)بر اسب نشست و گفت : آبى به من دهيد، چون آب نوشيد، بر لشكر اميرالمؤ منين حمله كرد و ساعتى ادامه داد و مجددا آب خواست ، چون آب خورد بار ديگر به لشكر معاويه حمله كرد و رجز خواند، گاهى به لشكر معاويه و گاهى به ياران على عليه السلام حمله كرد و به آواز بلند مى گفت :
اى مردم ! بدانيد من على و معاويه و از حكم آنان بيزارم لا حكم الا الله و لو كره المشركون .
و در اثناى حمله به ياران على عليه السلام كه مردم را با شمشير و نيزه مى زد كشته شد، او نخستين خارجى بود كه در مقابل اميرالمؤ منين و يارانش ‍ شمشير كشيد.
نگرانى ياران على عليه السلام از معاويه
چون قرارداد نوشته و مهر و گواهى شد، معاويه عمروعاص كه به غرض و هدف خويش رسيدند خوشحال و دلشاد بودند، اما ياران صميمى على عليه السلام دل تنگ بودند، مالك اشتر نخعى ، عدى بن حاتم طائى و عمرو بن حمق الخزاعى و شريح بن هانى و زحر بن قيس جعفى و احنف بن قيس ‍ تميمى و جماعتى از ياران ديگر به معاويه نزديك شدند و گفتند:
اى معاويه ! ما از حق دست بردار نيستيم و امروز بر همان عقيده ايم كه ديروز بوديم ، تو از ترس شمشير ما به قرآن پناه بردى و ما را به كتاب خدا خواندى ، ما هم شما را اجابت كرديم . حكمى كه حكمين بكنند اگر بر معيار حق باشد، مى پذيريم وگرنه ما جنگ را چاره نهايى مى دانيم تا يكى از ما يا شما باقى بماند.
معاويه گفت : هر چه مى خواهيد، همان كنيد.
سپس منادى معاويه ، اهل شام را آواز داد تا به شام برگردند و اميرالمؤ منين فرمود تا اهل عراق و حجاز به وطن خويش برگردند.
نصيحت ابوموسى در راه دومة الجندل
ابوموسى اشعرى به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد گفت :يا اميرالمؤ منين از مكر و خدعه ماءمون نيستم ، از تو مى خواهم جمعى از اصحاب خويش را با من به دومة الجندل بفرستى تا راهنما و مشاور من در مقابل عمروعاص باشند، على عليه السلام شريح بن هانى را با پانصد تن (99) به همراهى ابوموسى به دومة الجندل فرستاد تا از احوال او باشند.
شريح بن هانى در بين راه به ابوموسى گفت : كارى بزرگ را به عهده گرفتى كه مسئوليتى عظيم دارد، اگر خطا و لغزش كنى با هيچ چيز جبران نمى شود. از حق چشم مپوش و باطل را حمايت نكن و بنگر با چه كسى مقابله مى كنى ، با مردى مثل عمروعاص كه دين و ايمان ندارد و جز به دنيا و مال دنيا نمى انديشد. او مردى مكار و حيله گر است ، مواظب باش تا در ورطه هلاكت نيفتى .
ابوموسى اشعرى گفت : تلاش مى كنم تا باطل را دفع و طرفين را راضى كنم . معاويه شرحبيل بن سمط الكندى را با جمعى انبوه به همراهى عمروعاص ‍ به دومة الجندل اعزام كرد.
عمروعاص و ابوموسى در دومة الجندل
نماينده على عليه السلام و معاويه در دومة الجندل حاضر شدند، عمروعاص قبل از ابوموسى به آنجا رسيد، وقتى ابوموسى با همراهيان به دومة الجندل رسيد، عمروعاص به استقبال او آمد و او را سلام خوش آمد گفت .
ابوموسى نيز او را به سينه خويش چسباند و مصافحه كرد سپس ‍ عمروعاص او را نزد خود نشانيد ساعتى به تعارف و عيش پرداخته با هم طعام خوردند.
بعد از آن هر روز ساعت ها با هم مى نشستند و بحث و گفت و گو مى كردند. و روزهاى طولانى به اين نحو سپرى كردند، به گونه اى كه ياران اميرالمؤ منين عليه السلام نگران قضيه شدند، تا اين كه عدى بن حاتم طائى گفت : اى عمرو! تو مرد مورد اعتماد نيستى و ابوموسى نيز مردى ضعيف و كم خرد است .
عمروعاص گفت : اى عدى تو را دخالتى در اين كار نيست .
بر اثر طولانى شدن مدت حكميت ، بر زبان ها افتاد كه عمروعاص ، ابوموسى را فريب مى دهد تا مولاى خود على بن ابى طالب را خلع كند و جمعى ديگر به گوش معاويه رساندند مه عمروعاص خلافت را براى خود مى خواهد، معاويه دلتنگ شد، مغيرة بن شعبه را به نزد عمروعاص فرستاد، مغيره در دومة الجندل بر عمروعاص وارد شد و ساعتى به مباحثه و گفت و گو نشستند سپس با ابوموسى ملاقات كرده ، سخن گفتند.
مغيره به نزد معاويه رفت و گفت : هر دو را ديدم و سخنان آنان را شنيدم ، اما در كار ابوموسى شك ندارم كه او على بن ابى طالب عليه السلام را از خلافت خلع مى كند، و ليكن از عمروعاص سخنى شنيدم كه اراده كارى دارد.
معاويه با شنيدن سخن مغيره غمناك شد، شعرى به اين مضمون گفت و براى عمروعاص فرستاد:
سخنهايى از تو شنيدم اما باور ندارم و يقين مى دانم كه رضاى من را نگاه مى دارى و هرگز حق ما را فراموش نمى كنى .
به جهت طولانى شدن مدت ، مردم به عمروعاص و ابوموسى اعتراض ‍ كرده ، و فرياد برآوردند: اى ابوموسى و عمروعاص : زمان به دراز كشيد شما هنوز حكمى نكرديد، مى ترسيم مدت يك سال تمام شود و شما كارى نكنيد و دوباره جنگ آغاز شود.
عمروعاص با شنيدن اين سخنان به نزد ابوموسى رفت و گفت : اى ابوموسى ! اهل عراق در طلب خون عثمان كمتر از اهل شما نيستند، شرف معاويه و حال او را در بنى اميه مى دانى ، در اين كار چه انديشه و نظرى دارى بيان كن .
ابوموسى گفت : اگر در روز قتل عثمان در مدينه حاضر بودم . حتما او را بارى مى دادم ، اما معاويه در بنى اميه شريف تر از على بن ابى طالب عليه السلام در بين بنى هاشم نيست .
عمروعاص گفت :
راست مى گويى ، ولى تو نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام از من به معاويه ناصح تر نيستى ، اما اگر كسى بگويد معاويه از طلقاست و پدر او سر كرده جنگ احزاب بود، راست گفته است ، و همچنين اگر كسى بگويد على عليه السلام كشتگان عثمان را در كنار خويش نگه داشته و انصار عثمان را در جنگ جمل كشته ، راست گفته است .
اى ابوموسى ! پيشنهاد دارم و مصلحتى انديشيدم كه صلاح مسلمانان در آن است ، من معاويه را از خلافت خلع مى كنم و تو هم على بن ابى طالب را از خلافت بر كنار كن ، تا خلافت را به عبدالله بن عمر خطاب كه مردى عابد و زاهد است و به جنگ و خونريزى رغبت ندارد واگذار كنيم .
ابوموسى گفت : پيشنهاد نيكو و راءى پسنديده اى است .
عمروعاص گفت : چه روز اين داورى را اعلام كنيم .
ابوموسى گفت : فردا روز دوشنبه است ، دوشنبه روز مباركى است . مردم را جمع كنيم و بعد از خطبه اين تصميم را اعلام داريم .
فريب ابوموسى اشعرى
روز دوشنبه مردم براى استماع نظريات حكمين اجتماع كردند، ابوموسى و عمروعاص با همراهان خويش در جايگاه حاضر شدند.
عمروعاص گفت : اى ابوموسى ! تو را به خدا سوگند مى دهم ، چه كسى به خلافت سزاوارتر است ، انسان غدار يا وفادار!
ابوموسى گفت : معلوم است وفادار بهتر از غدار است .
عمرو گفت : درباره عثمان چه مى گويى ، آيا ظالم بود كه كشته شد يا مظلوم ؟ ابوموسى گفت : مظلومانه كشته شد.
عمرو گفت : آيا قاتل او بايد قصاص شود يا نه ؟
ابوموسى : بايد قصاص شود.
عمرو: آيا اولياء عثمان بايد قاتلين را قصاص كنند يا خير؟
ابوموسى : بلى اولياى عثمان بر اين كار ولايت داند، چون خداى تعالى فرمود:
من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا (100)
عمرو: آيا قبول دارى معاويه از اولياى عثمان است يا خير؟
ابوموسى : بلى ، معاويه از اقوام و اولياى عثمان است .
عمروعاص گفت : اى مردم ! شاهد باشيد كه ابوموسى گواهى مى دهد عثمان مظلومانه كشته شد و معاويه از اولياى او و قصاص كننده قاتلين اوست .
ابوموسى گفت : اى عمروعاص ، برخيز طبق توافق ديروز معاويه را از خلافت عزل كن تا من بعد از تو على بن ابى طالب عليه السلام را خلع كنم .
عمرو گفت : سبحان الله ، محال است بر تو سبقت بگيرم ، بلكه خداوند تو را بر من به سبب هجرت و ايمان مقدم داشته است ، برخيز و سخن خويش را بيان كن تا من هم آنچه گفتى بگويم .
ابوموسى برخاست و بر منبر نشست بعد از حمد و ثناى خداى سبحان گفت :
اى مردم ، بهترين شما كسى است كه هواى نفس خويش را بيشتر كنترل كند و بدترين شما آن كسى است كه شرش بيشتر باشد، شما مى دانيد كه در جنگ چند هزار نفر كشته شدند در جنگ متقى و محق و مبطل و با هم كشته مى شوند، ما در اين قضايا تدبير و تفكر كرديم و به نتيجه رسيديم ، على بن ابى طالب عليه السلام و معاويه را زا خلافت خلع و بر كنار كنيم و عبدالله بن عمر بن خطاب را كه مردى ملايم و طلب است به خلافت منصوب كنيم .
اى مردم ! من على بن ابى طالب عليه السلام را از خلافت كنار مى گذارم همان گونه كه اين انگشتر را زا انگشت بيرون مى كنم و انگشتر از انگشت بيرون كرد.
بى درنگ عمروعاص برخاست و گفت : اى مردم ! ابوموسى كه يار رسول خدا صلى الله عليه و آله همنشين ابوبكر و عامل عمر بن خطاب و حكم اهل عراق و نماينده على بن ابى طالب عليه السلام است ، در اين لحظه على بن باى طالب عليه السلام را از خلافت خلع و از زعامت خلق كنار گذاشت .
اما من معاويه را به خلافت نصب مى كنم چنان كه انگشتر در انگشت خويش مى كنم ، بلافاصله بر جاى خود نشست . (101)
ابوموسى به خشم و آمد گفت : به خدا سوگند قرار ما چنين نبود؛ اى عمروعاص ! خداى تعالى عذاب تو را زياد گرداند، لعنت خدا بر تو باد. اى مكار! اى فاسق جبار و اى بد سگال حيله گر مثل تو همچون مثل سگ باشد كه خداى تعالى فرمود:
كمثل الكلب ان تحمل عيله يلهث او تتركه يلهث . (102)
عمرو گفت : بله ، مثل تو چون آن حمار باشد كه در قرآن اشاره شد.
كمثل الحمار يحمل اسفارا. (103)
عكس العمل ياران على عليه السلام
اهل عراق فرياد آمدند و گفتند:
به خدا سوگند اين حيله و خدعه است ، هرگز به آن راضى نمى شويم . مردم به اهل شام دشنام و ناسزا مى گفتند و در مقابل دشنام و ناسزا مى شنيدند. سعيد بن قيس همدانى برخاست و گفت : اگر كلام اميرالمؤ منين على عليه السلام را گوش مى كرديد و بر صراط هدايت مى مانديد امروز اين ذلت را لمس نمى كرديم هر چند بر ما لازم نيست گمراهى و ضلالت عمروعاص ‍ و ابوموسى را بپذيريم كه هرگز راى آن دو را نمى پذيريم و ما امروز بر همان عقيده ديروزيم .
سپس اصحاب على بن ابى طالب عليه السلام كلام سعيد بن قيس را تاييد كردند؛ اما اشعث بن قيس از شرم ساكت و خاموش بود.
كردوس بن هانى گفت : اى اشعث ! تو نخستين كسى بودى كه سد راه اميرالمؤ منين على عليه السلام شدى و در سنت مصطفى صلى الله عليه و آله و شريعت محمد صلى الله عليه و آله خلل وارد كردى ، اشعث از سخنان او دلتنگ و ناراحت شد.
خبر حكم حكمين به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد با ابراز تاءسف فرمود:
از اول مى دانستم كه ابوموسى اهل اين كار نيست و تلاش كردم تا غير ابوموسى اشعرى را براى حكميت انتخاب كنم ، اما شما لجاجت كرده ، و گفتيد، ابوموسى از همه لايق تر است . چون چاره ديگرى نداشتم ، شما را به خود واگذار كردم تا امروز ديديد كه ابوموسى صلاحيت براى مقابله با عمروعاص را نداشت . اكنون بايد صبر كنيد و هيچ بهانه و دليلى براى جنگ مجدد با معاويه را نداريد. بايد مدت يك سال را بر طبق قرارداد تحمل كنيد، تا مدت منقضى شود.
همگان به خانه هاى خويش باز گرديد و منتظر فرمان و قضاى الهى باشيد.
اهل عراق به عراق و اهل شام به شام مراجعت كردند.
ابوموسى اشعرى از خجالت و شرم از اميرالمؤ منين على عليه السلام و ترس ‍ از اصحاب آن حضرت و شماتت مردم به كوفه باز نگشت ، بلكه راه مكه را در پيش گرفت و در آنجا ساكن شد.
سؤ ال از قضا و قدر
در بين راه مردى از اهل كوفه پرسيد: (104) يا اميرالمؤ منين !آيا آمد ما به شام و جنگيدن با اهل شام و معاويه به قضا و قدر الهى بود يا نه ؟
على عليه السلام فرمود:
اى شيخ !قسم به آن خدايى كه دانه را شكافت ، هر قدمى كه برداشتيم و هر تپه اى را كه بالا رفتيم و پايين آمديم و قضا و قدر خداى تعالى بود.
مرد كوفى پرسيد: يا اميرالمؤ منين !پس ثواب و اجراى در اين صورت براى ما متصور نيست ؟
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
چرا!اينگونه نيست كه مى گويى . بلكه خداوند اجرى عظيم و پاداشى جزيل براى پيمودن كوه و دره ، و رفتن از كوفه تا صفين و برگشتن به پاس خدمات استوارى و مجاهدت و اطاعت و فرمانبردارى از امام خويش به شما عنايت مى كند.
اى شيخ !شايد گمان مى كردى اين صعود و نزول و جنگ و جهاد ما به قضاى حتمى و قدر لازم انجام شد.
مرد كوفى گفت : يا اميرالمؤ منين ، همچنان كه مى گويى ، ظن و گمان من است .
على عليه السلام فرمود:
چنين نيست ، اگر به قضاى حتمى و قدر لازم باشد ثواب و عقاب و كيفر و پاداش معنى ندارد و وعده وعيد الهى لغو باشد و هيچ مجرمى نبايد ملامت شود و هيچ محسنى نبايد مورد تحسين واقع شود!
گفت : يا اميرالمؤ منين ، بيشتر بيان كن تا بدانم .
حضرت فرمود:
ان الله امر تخييرا و نهى تحذيرا و كلف يسيرا، يعص مغلوبا ولم يكلف تعنتا، لم يرسل الانبيا عبثا، ولم ينزل الكتب لعبا.
اى شيخ ، خداى بزرگ به انسان اختيار و اراده داده و بر هيچ امر و نهيى اجبار نكرده است ، هيچ كسى در اطاعت مكره و در معصيت ملزم نيست وگرنه ارسال رسل بازيچه و انزال كتب بيهوده بود.
مرد كوفى چون اين جواب را از اميرالمؤ منين عليه السلام شنيد، شاد و خندان شد و اشعارى در مدح و ثناى آن حضرت سرود، كه مطلع آن چنين است :
انت الامام الذى نرجوا بطاعته
يوم النشور من الرحمن رضوانا

يا على !تو آن امام هستى كه به سبب اطاعت و متابعت او آرزوى بهشت رضوان از خداى تعالى داريم .
فصل ششم حوادث بعد از جنگ صفين
1- غارت مسلمين به دستور معاويه
بعد از فريب اهل عراق به وسيله مكر و خدعه و جلوگيرى از پيروزى سپاهيان اميرالمؤ منين على عليه السلام و حميت نابخردانه ابوموسى اشعرى ، لشكر شام به شام و لشكر عراق به عراق مراجعت كردند و اميرالمؤ منين على عليه السلام در كوفه مستقر شد.
معاويه ، ضحاك بن قيس فهرى را كه از معارف لشكر او بود فرا خواند و خيل عظيمى از سواران شام به او سپرد و گفت : اى ضحاك از طريق سماوة به جانب كوفه برو و در راه هر چه را يافتى غارت و هر كسى از شيعيان على عليه السلام را ديدى به قتل برسان .
ضحاك با سواران خويش به منزل ثعلبيه رسيد و از آنجا در قطقطانه فرود آمد اميرالمؤ منين چون اين خبر را شنيد، يكى از فرماندهان خويش به نام حجر بن عدى كندى را با هزار سوار به آن ناحيه فرستاد، تا شر ضحاك را دفع كند؛ اما هنوز حجر بن عدى خود را به ضحاك نرسانده بود كه ضحاك به قبيله بنى كلب رسيده و مشغول قتل و غارت شد، و رئيس قبيله ثعلبيه به نام عمرو بن مسعود را كه از اخيار اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام بود، كشتند، ضحاك وقتى از خبر آمدن حجر بن عدى با خبر شد به سربازان خويش گفت .
شما رئيس قبيله را كشتيد و شهرهاى آنان را غارت كرديد و در نزديك كوفه هستيد، اما چون توانايى قدرت مقابله با حجر بن عدى را نداريم ، به شام برمى گرديم تا از ياران على عليه السلام آسيب نبينيم . اگر به دنبال ما بيايند، مى گريزيم و سالم به شام مى رسيم و يا ما را ملاقات مى كنند؛ در اين صورت با آنها مقابله مى كنيم .
حجر از گريختن ضحاك خبر يافت و به تعقيب او شتافت ، در سرزمين بنى كلب به آنها رسيد، با هم به جنگ پرداختند از اهل كوفه چهار نفر و از اهل شام هفت نفر كشته شدند، ضحاك با سوارانش منهزم و متوارى شدند و خود را به شام رساندند.
حجر بن عدى آنان را تعقيب نكرد و به كوفه مراجعت كرد.
2- ماموريت يزيد بن شجره به مكه
چون ضحاك مغلوب شد، معاويه مردى از معروفين شام به نام يزيد بن شجرة را فرا خواند و گفت :
مى خواهم به مكه بروى ، حج بگذارى و عامل على بن ابى طالب عليه السلام را از مكه بيرون كنى و از حاجيان كه از اطراف و اكناف براى مراسم حج مى آيند براى من بيعت بستانى تا به خلافت من اقرار كنند و از على عليه السلام بيزارى جويند.
معاويه گفت : من به بصيرت ، رشادت و دور انديشى تو يقين دارم . تو را براى جنگ به حرم خداى تعالى نمى فرستم . بلكه تو را براى حج گزاردن ماءموريت مى دهم ، حرمت خدا را در حرم نگه دار و اگر بتوانى بدون قتال و خونريزى عامل على بن ابى طالب عليه السلام را از مكه بيرون كن .
يزيد بن شجره گفت : سمعا و طاعتا. به جان دل فرمان مى برم .
معاويه سه هزار نفر از نخبگان و مبارزان اهل شام را به او سپرد و بار ديگر گفت ، اى يزيد!تو توصيه مى كنم فراموش نكن تو به مكه مى روى كه حرم امن الهى و پناهگاه مؤ منين است ، مولد من آنجاست و قوم عشيره من در آنجا ساكن اند آنان را نترسان و آزارى نرسان . با اهل مكه قتال نكن جنگ و خونريزى در حرم را دوست ندارم .
يزيد بن شجره به جانب مكه روان شد.
قثم بن عباس آن زمان والى اميرالمؤ منين على عليه السلام در مكه بود.
چون خبر يزيد بن شجره را شنيد، مردم را حاضر كرد و خطبه اى براى آنان خواند. پس از حمد و ثنا و درود بر محمد مصطفى صلى الله عليه و آله گفت :
اى مردم ، فوجى از لشكر شام كه ظلم و فساد در خون آنان نهفته است و هيچ مروت و ترحم ندارند، قصد الحاد و فساد در حرم خدا را دارند، آيا حاضريد با آنان بجنگيد يا صلح كنيد؟ انديشه خود را بيان داريد. مردم خاموش نشستند و جواب نگفتند.
بار ديگر قثم بن عباس گفت : آنچه در دل داريد آشكار كنيد اگر قصد دفاع و حمايت نداريد، من از شهر بيرون خواهم رفت و در كوههاى اطراف مى مانم تا خداى تعالى چه حكم كند!
شيبة عثمان عبدى گفت : اى قثم !تو اميرى و ما رعيت . اگر با لشكر معاويه جنگ كنى ، ما متابعت مى كنيم و اگر صلح كنى ما هم موافقت مى كنيم .
قثم گفت : اى هيهات اهل مكه !من به سخن شما مغرور فريفته نمى شوم چون شما اهل وفا نيستيد.
من به كوههاى اطراف مى روم و نامه اى به اميرالمؤ منين على عليه السلام مى نويسم و او را از كيفيت كار آگاه مى كنم . اگر امدادى فرستد، با كمك آنان لشكر شام را دفع مى كنم ، وگرنه صبر مى كنم .
ابو سعيد خدرى گفت : اى امير!حرم را حرمتى عظيم است . جماعت شاميان هنوز به مكه نرسيدند و تو تعجيل نكن ، اگر قدرت مقابله و دفاع داشته باشى ، آنان را سركوب كن ، والا شهر را رها و به كوههاى اطراف ساكن شو تا اميرالمؤ منين على عليه السلام تو را امداد كند.
سرانجام قثم در مكه اقامت گزيد، شهر را رها نكرد. چون خبر به اميرالمؤ منين على عليه السلام در كوفه رسيد، بر منبر رفت و اين خطبه را خواند.
اى مردم !معاويه لشكرى سياه دل از شام به مكه فرستاد كه آنان را گوش ‍ شنوا و چشم بينا نيست ، سربازانى كه حق را از باطل باز نشناسند. در اطاعت مخلوق از معصيت خالق شرم نكنند، رفيق شيطان و وزير جبابره و ستمكاران اند. برخيزيد و به دفع آنان پردازيد، معقل بن قيس را كه مردى متى و امين است ، با درايت و عقل تصميم مى گيرد و با شجاعت و صلابت عمل مى كند به فرماندهى اين كار برگزيدم به اتفاق او روان شويد. تا سعادت دنيا و آخرت و فوز جنت يابيد.
در پايان خطبه اميرالمؤ منين عليه السلام ، هزار و هفتصد نفر از سواران عرب جمع شده به سرعت به سوى مه روان شدند.
يزيد بن شجره دو روز مانده به مراسم حج به عرفات رسيد و ندا داد: اى مردم با شما كارى ندارم ، در امن و امان هستيد، ما براى مراسم حج به اينجا آمديم .
يزيد گفت : يكى از معارف صحابه را حاضر كنيد تا با او سخن بگويم . ابو سعيد خدرى را نزد او آوردند.
گفت : اى ابا سعيد!براى تفرقه و خصومت نيامدم ، بلكه براى اتحاد و دلجوى مردم آمدم ، اگر بخواهيم مى توانيم امير شما قثم بن عباس را اسير كنيم و به شام بفرستيم ، اما چنين نخواهيم كرد، چون جنگ در حرم خدا را جايز نمى دانيم .
مصلحت آن است كه امير شما امامت نماز را ترك كند و مردم به اختيار خويش مرد ديگرى را براى امامت جماعت انتخاب كنند تا ميان ما گفت و گو و مجادله اى نباشد و اين كار نيت عافيت و اصلاح دارم .
ابو سعيد گفت : خدا جزاى خير به تو دهد كه مرد نيك خواه و نيك انديشى هستى .
سپس به نزد قثم بن عباس رفت ، پيشنهاد امامت نماز را مطرح كرد. قثم نيز پذيرفت .
بزرگان مكه شيبة بن عثمان عبدى را براى امامت و مناسك حج انتخاب كردند.
پس از اتمام مناسك حج يزيد بن شجره به ياران خويش گفت : شكر خداى تعالى را كه خيرى را عنايت كرد و شرى را دفع فرمود اما خير اين كه در اطاعت خليفه وقت ، معاويه توفيق حج يافتيد و مناسك به جاى آوريد، اما دفع شر اين كه از تعرض ياران على بن ابى طالب عليه السلام سالم مانديد. ان شاء الله ماءجور و مشكور به شام باز گرديد.
اهل شام از مكه به جانب شام حركت كردند، لشكر اميرالمؤ منين عليه السلام به نزديكى مكه رسيدند، جماعتى از اعراب خبر دادند كه لشكر شام از مكه بازگشته جانب شام روان اند.
معقل بن قيس به دنبال آنان شتافت و منزل به تعقيب آنان پرداخت . لشكر شام به سرعت از مكه دور شدند. معقل بن قيس به وادى القرى رسيد، اهل شام از آن منزل كوچ كرده فقط ده نفر از قافله باز ماندند كه شتر خويش را بار مى كردند، آن ده نفر را اسير گرفتند، اموال و اسحله و چهارپايان را از آنان گرفتند.
اهل شام به يزيد بن شجره گفتند، صلاح است باز گرديم و ياران خويش را از دست عراقيان خلاص كنيم ، يزيد گفت ما توان قدرت وافى و كافى براى مقابله با لشكر على عليه السلام را نداريم . اين را گفت و به جانب شام حركت كرد.
معقل بن قيس چون تعقيب اهل شام را بى فايده ديد به كوفه بازگشت و آنچه اتفاق افتاد براى على عليه السلام بيان داشت .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: آن ده نفر را محبوس كنيد، زيرا معاويه چند تن از ياران ما را در حبس دارد هرگاه آنان را آزاد كند ما اينان را آزاد مى كنيم .
يزيد بن شجره نيز به نزد معاويه رفت و آنچه اتفاق افتاد بيان كرد.
غارت اهالى جزيره
معاويه بار ديگر از اصحاب خويش به نام حارث بن نمر تنوخى (105) را فرا خواند و هزار سوار از مبارزان شام را به او سپرد و فرمان داد به بلاد جزيره رود، هر كسى در اطاعت و بيعت و دوستى اميرالمؤ منين على عليه السلام است به قتل برساند و اموال آنان را غارت كند.
طرفداران معاويه به جانب جزيره روان شدند و در آن حوالى قبيله بنى تغلب كه از دوستان و شيعيان اميرالمؤ منين على عليه السلام بودند غارت كردند و هشت نفر را به اسارت گرفته به شام مراجعت كردند.
پس مردى از اهل جزيره به نام عتبة ، على ، اقوام و خويشان خود از بنى تغلب را جمع كرده به قصد منبح آمدند. آنان از پل فرات عبور كردند اهالى شام از طرفداران معاويه را به تلافى اموال خود غارت كردند و با غنايم زيادى به بلاد جزيره برگشتند، سپس عتبه قصيده غرايى سروده براى معاويه فرستاد:
چون خبر غارت اهالى جزيره به سمع اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد نامه اى به اين مضمون براى معاويه نوشت .
اما بعد، اى معاويه ! خداى تعالى عادلى است كه ظلم و جور نمى كند و عزيزى است كه مغلوب نشود، احسان را با احسان پاسخ مى دهد، بر آنچه از ظلم و جور و عدوان از بندگان سر زند بصير و خبير است ، اى معاويه ، تو براى دنيا خلق نشدى زندگى ابدى هم نخواهى يافت . عاقبت طعم مرگ را خواهى چشيد و به ديدار پروردگار نايل مى شوى .
اى معاويه ! از خدا بترس و در مقابل او شرم و حيا داشته باش ، به سبب آرزوهاى باطل و غرور كاذب ، طغيان بيش اندازه روا مدار.

به خدا سوگند، اگر من و تو را در سارى آخرت جمع كنند، بين ما به حق حكم مى شود اسيرانى كه در دست توست آزاد كن تا اسيران تو را آزاد كنيم ، سعد از دوستان من حامل نامه اى به سوى توست . (106)
معاويه چون نامه را خواند، هر كسى از اصحاب على عليه السلام را كه در زندان داشت آزاد كرد و اميرالمؤ منين على عليه السلام با شنيدن خبر آزادى ياران خود، كسان معاويه را رها ساخت .
4- غارت شهر انبار و هيت
اميرالمؤ منين على عليه السلام بعد از اين واقعه بر اين باور بود كه معاويه دست به تعرض و غارت نمى زند. اما هنوز يك ماه نگذشته بود كه او يكى از اصحاب خود به نام سفيان بن عوف را با لشكر انبوه به سمت عراق فرستاد تا آن نواحى را غارت كند و شيعيان على عليه السلام را هر كجا ديدند بكشند.
آن جماعت به شهر هيت آمدند، كميل بن زياد از اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام والى آن شهر چون خبر يافت ، غارتگران به سوى شهر او مى آيند، فردى را با پنجاه نفر نفر به جاى خويش گذاشت و خود به مقابله با لشكر معاويه شتافت ، وقتى كميل از شهر هيت بيرون رفت ، سفيان بن عوف از راه ديگرى وارد شد و شهر هيت و اطراف آن را غارت كرد. هيچ كس نبود تا در مقابل آنان مقاومت كند.
سپس سفيان بن عوف پس از غارت هيت به شهر انبار روان شد و مردى از اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام به نام اشرس بن حسان كه از طرف آن حضرت والى آنجا بود گرفت و كشت و چند نفر ديگر را شيعيان و موافقان (107) اميرالمؤ منين عليه السلام را هم كشتند و شهر را به كلى به باد غارت و تاراج دادند، و هر چه در آن شهر يافتند از قليل و كثير با خود به شام بردند.
چون خبر غارت آن دو شهر به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، عزم داشت خويشتن به تعقيب آنان پردازد، اما مصلحت نديد، لذا سعيد بن قيس همدانى را فرا خواند و جمعى از سواران كوفه را در اختيار او گذاشت و گفت :
به دنبال سفيان بن عوف و همراهان او برود و آنان را بگيرد.
سعيد بن قيس (108) بر حسب فرمان اميرالمؤ منين على عليه السلام با عجله حركت كرد تا به سرزمين عانات رسيد ولى لشكر شام از آنجا گذشته به صفين رسيدند و از صفين هم گريخته به سوى شام حركت كردند.
سعيد بن قيس همدانى و همراهان تا صفين اسب تاختند؛ اما اثرى از آنان نيافتند، سعيد بن نزد على عليه السلام بازگشت و اخبار و حوادث را بيان كرد و ماجراى غارت هيت را شرح نمود.
اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه اى به كميل بن زياد نوشت و او را از تخليه شهر و ضايع كردند اموال مردم مذمت و ملامت كرد.
5- معاويه در اندشيه غارتى ديگر
بعد زا چند روزى معاويه به يكى از اشرار شام به نام عبدالرحمن بن اشيم ماءموريت داد تا با خيل كثيرى از اهل شام متوجه شهر جزيره شود، تا در آنجا اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام را بكشد و اموال آنان را غارت كند.
عبدالرحمن بر حسب فرمان معاويه به سوى جزيره حركت كرد، ولايت جزيره به عهده يكى از اصحاب اميرالمؤ منين به نام شبيب بن عامر بود.
شبيب نامه اى به كميل بن زياد نوشت و ضمن استمداد و كمك به او خبر داد كه لشكر شام با سواران بسيارى براى غارت جزيره به اين سو مى آيند. كميل در جواب او نوشت : مقصودت را فهميدم ، با سواران خود به يارى تو مى شتابم .
سپس كميل بن زياد، عبدالله بن وهب راسبى را به جاى خود گمارد و با چهارصد سوار نيرومند و قهرمان به كمك شبيب بن عامر شتافت و شبيب هم با شش صد سوار بيرون آمد و جمعا با هزار سوار به مقابله غارتگران شام رفتند.
عبدالرحمن با لشكرى مرتب به سوى كميل آمد، تا به يكديگر رسيدند. كميل بن زياد رجز خواند و بر آنان حمله كرد. شبيب بن عامر به دنبال او حمله را آغاز نمود و دو لشكر به هم آميختند و به نبرد پرداختند.
از سواران كميل بن زياد دو نفر و از شبيب چهار نفر شهيد شدند. اما از لشكر شام جمع كثيرى كشته و زخمى شدند و بقيه پا به فرار گذاشتند. چون پيروزى از آن سربازان كميل بن زياد شد، دستور داد آنان را تعقيب نكنند تا به سوى شام بگريزند.
وقتى خبر شكست لشكر معاويه و پيروزى و ايثارگرى كميل بن زياد به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، دلشاد و مسرور شد و نامه اى به كميل به اين مضمون نوشت :
حمد و سپاس خداى را كه براى هر كسى هر آنچه خواهد عمل كند و بر هر كسى اراده كند نصرت عنايت فرمايد، خداوند بهترين ياور و ناصر و مولاست . احسان و مددى كه در حق مسلمين و امام خويش كردى و مى كنى از ما پنهان نيست هميشه به تو گمان نيكو و حسن ظن داشتيم و لياقت تو براى ما معلوم بود. خداى تعالى جزاى خير به تو عنايت فرمايد و ثواب صابران و مجاهدان را به تو نصيب گرداند، اين بار كه بدون اجازه من به امداد رفتى و اهالى جزيره را استمداد كردى كارى نيكو بود؛ اما بعد از اين چنين كارى بدون اجازه انجام نده ، قبل از آن مرا از كيفيت كار خبر ده تا آنچه صلاح باشد دستور دهم . والسلام .
اميرالمؤ منين على عليه السلام شبيه همين نامه را براى شبيب بن عامر نوشت فقط اين كلمات را اضافه فرمود: بدان اى شبيب ! خداوند ناصر كسى است كه خدايش را نصرت و در راه او مجاهدت كند.
6-فتنه اهل يمن
در اثناى غارتگريهاى پيروان معاويه ، خبر رسيد كه طرفداران عثمان در يمن (109) سر به شورش برداشته و با اميرالمؤ منين على مخالفت كرده و از آن جنايت اعلام برائت نموده اند.
نماينده و والى اميرالمؤ منين على عليه السلام ، عبيدالله بن عباس بود كه در صنعا سكونت داشت .
عبيدالله بن عباس مخالفين على بن ابى طالب عليه السلام را به حضور خويش خواند و گفت :
اى مردم ! اين چيست كه اعلام مخالفت مى كنيد و فساد به راه انداختيد و خون عثمان را از على بن ابى طالب عليه السلام طلب مى كنيد؟ شما را به طلب خون عثمان چه كار! چه نسبت و خويشاوندى با عثمان داريد! شما جمعى رعيت هستيد، به زندگى خويش مشغول بوديد، حالا كه غارت و تاراج تابعين معاويه را شنيديد، سينه سپر كرده و گردن كشى مى كنيد و با اميرالمؤ منين على عليه السلام پسر عم من و داماد مصطفى صلى الله عليه و آله مخالفت مى كنيد، بر جاى خويش بنشينيد و خون عثمان را بهانه نسازيد.
آنان قانع نشده و دست از مخالفت برنداشتند.
عبيدالله عباس چند تن از سران آنان را گرفته زندانى كرد.
چون اقوام زندانيان خبر يافتند نامه اى به عبيدالله نوشتند و گفتند: خويشان و اقوام ما را كه زندانى كرده اى آزاد كن ، وگرنه با تو و امير تو مخالفت مى كنيم .
عبيدالله از آزادى آنان امتناع كرد. اهل يمن چون چنين ديدند، مخالفت با اميرالمؤ منين على عليه السلام را آغاز كرده از پرداخت زكات امتناع كردند و تمرد و عصيان را آشكار نمودند.
عبيدالله با نوشتن نامه اى ، اميرالمؤ منين على عليه السلام را از مخالفت مردم يمن و صنعا آگاه كرد و آنچه از مخالفت و عصيان ديده و شنيده بود، شرح داد.
اميرالمؤ منين عليه السلام يزيد بن انس الارحبى را فرا خواند و فرمود:
آيا خبر دارى كه اقوام تو در يمن فتنه و فساد در پيش گرفتند، بر من و عامل من نافرمانى و تمرد مى كنند!
يزيد گفت : يا على ! به قوم خويش نسبت به تو حسن ظن داشتم و احتمال مخالفت نمى دادم ؛ اگر صلاح بدانى به سوى آنان بروم و كيفيت حال را معلوم كنم يا اين كه نامه اى بنويسم و از ضمير آنان با خبر شوم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: من خود براى ايشان نامه اى مى نويسم تا حقيقت معلوم شود.
و حضرت نامه اى به اين مضمون نوشت :
اى اهل يمن ! به من خبر رسيده ، كه راه اختلاف و تفرقه در پيش گرفتيد و بر عامل من عبيدالله بن عباس اعتراض و نافرمانى داريد. البته بعد زا بيعت و اطاعت چنين روشى در پيش گرفتيد، از خدا پروا داشته باشيد و طريق اطاعت و متابعت و مسير هدايت را رها نكنيد، من از جرم و خيانت جاهلان مى گذرم ، عدل و احسان را در حق شما فرو نگذارم ، هر كسى متابعت كند به خدا احسان كرده است و هر كسى مخالفت كند وزر و وبال آن به گردن خودش برگردد. و ما ربك بظلام للعبيد. (110) والسلام .
نامه را به مردى از قبيله همدان به نام حسين بن نوف داد تا به اهل يمن برساند او نامه را براى اهل يمن خواند، سپس به شهرى از شهرهاى يمن به نام جند رفت ؛
اهل جند قبلا نامه اى به معاويه نوشته و از او خواسته بودند تا امير و نماينده اى براى آنان بفرستد.
فرستاده على عليه السلام نامه را براى آنان خواند و سپس گفت : بدانيد اگر از مخالفت و عصيان باز نگرديد، اميرالمؤ منين على عليه السلام يزيد بن انس ‍ را با سواران انبوهى به سوى شما مى فرستد، از خدا بترسيد، گرد فتنه و فساد نگرديد با خليفه رسول امين صلى الله عليه و آله و امام راستين مخاصمه و قتال نكنيد.
جماعتى از اكابر و اشراف آنان سخن آغاز كردند و گفتند:
اى حسين بن نوف نصايح تو را شنيديم و بيش از ما را به اطاعت على بن ابى طالب عليه السلام نخوان كه هنوز در بيعت عثمان بن عفان هستيم ، برو به على عليه السلام بگو آماده جنگ باشد و لشكرى كه مى خواهد بفرستد تعجيل فرمايد، تا شمشير بين ما حاكم باشد.
آنگاه اهل يمن نامه اى با اين مضمون به معاويه نوشتند:
يا اميرالمؤ منين ! شتاب كن و عجله فرما، هر چه سريعتر نماينده اى بر ما بفرست تا با تو بيعت كنيم ، اگر ما را حمايت نكنى ، ما ناچارا از على بن ابى طالب عليه السلام عذر خواهى مى كنيم تا لشكرى نيرومند از عراق بر سر ما نفرستد.

next page

fehrest page

back page